سید مهدی هیچگاه پاهایش رو جلوم دراز نکرد. جلوی پام تمام قد میایستاد و تا من نمینشستم، او هم نمینشست. فقط یکجا پایش رو دراز کرد، اونم وقتی بود که شهید شد.... بهش گفتم سید تو هيچوقت جلوی من پاهات رو دراز نمیکردی؛ حالا چی شده مادر؟ یهو دیدم چشمای پسرم به اذن خدا برای چند لحظه باز شد و یک قطره اشک از چشمانش اومد شاید میخواسته بگه مادر اگر مجبور نبودم جلوی پاهات تمام قد میایستادم....
🌹شهید معزز حجت الاسلام
#سید_مهدی_اسلامیخواه
راوی: مادر گرامی شهید
📚 کتاب "رموز موفقیت شهدا"، جلد یک
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دیدگاههای غلط در ازدواج
⭕️ دختری نامه نوشت بود به من با این عبارات: خدا لعنت کند پدرم را، خدا لعنت کند مادرم را، خدا لعنت کند استاد دانشگاهم را، خدا لعنت کند دکتر روانشناسم را، چون.....
🔰 #حجة_الاسلام_قرائتی
#داستان_جذاب
ماجرای واقعی شهیدی که مادرش قصد سقط او را داشت : شهید علی اصغر اتحادی
🔻چهار دختر و سه پسر داشتم...
اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشم.
دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه ای گذاشتم ، همان شب خواب دیدم
🔸 بیرون خانه هم همه و شلوغ است ، درب خانه هم زده می شد!!
در را باز کردم ، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد.
نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت:
این بچه را قبول می کنی؟
گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم!!
آن آقای نورانی فرمود:
حتی اگر علی اصغر امام حسین علیه السلام باشد؟!
بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و رو چرخاند و رفت...
گفتم: اقا شما کی هستید؟
گفت: علی ابن الحسین امام سجاد علیه السلام!
🔸هراسان از خواب پریدم ، رفتم سراغ ظرف دارو ، دیدم ظرف دارو خالی است!
صبح رفتم خدمت شهید آیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم.
آقا فرمودند: شما صاحب پسری می شوی که بین شانه هایش نشانه است ، آن را نگه دار!
🔸آخرین پسرم ، روز میلاد امام سجاد علیه السلام به دنیا آمد و نام او را علی اصغر گذاشتند در حالی که بین دو شانه اش جای یک دست بود!!!
🔸علی اصغر، در عملیات محرم، در روز شهادت امام سجاد علیه السلام ، در تیپ امام سجاد علیه السلام شهید شد!
◀️شاید فرزندی که سقط میشود، بنا باشد سردار سپاه ارباب باشد! به مادر و پدر او بودن افتخار کنیم...
#شهید_علی_اصغر_اتحادی
#شهدا
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕 شهید اتحادی💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
* براد ر شهید*
⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣6⃣ 💥 وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. ب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣6⃣ 💥 وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. ب
🌷 #دختر_شینا – قسمت2⃣6⃣
گفت: « میرویم تا همین نزدیکی. آرامگاه باباطاهر و برمیگردیم. »
گفتم: « باشد. تو برو مرخصیات را بگیر و بیا، تا من هم به مادرت بگویم. »
💥 دوباره برگشتم و توی سالن نشستم. فیلم انگار تمامشدنی نبود. کمی بعد همان خانم آمد و گفت: « خانمها اتوبوس آماده است. بفرمایید سوار شوید. »
سمیه را بغل کردم. مهدی هم دستش را داد به مادرشوهرم. خدیجه و معصومه هم بال چادرم را گرفته بودند. طفلیها نمیدانستند قرار نیست با ما به مشهد بیایند. شادی میکردند و میخواستند زودتر سوار اتوبوس شوند. توی محوطه که رسیدیم، دیدم صمد ایستاده. آمد جلو و دست خدیجه و معصومه را گرفت و گفت: « قدم! مرخصیام را گرفتم، اما حیف نشد. »
💥 دلم برایش سوخت. گفتم: « عیب ندارد. برگشتنی یک شب غذا میپزم، میآییم باباطاهر. »
صمد سرش را آورد نزدیک و گفت: « قدم! کاش میشد من را بگذاری توی ساکت با خودت ببری. »
گفتم: « حالا مرا درک میکنی؟! ببین چقدر سخت است. »
💥 خانمها آرامآرام سوار اتوبوس شدند. ما هم نشستیم کنار شیشه. صمد دست خدیجه و معصومه را گرفته بود. بچهها گریه میکردند و میخواستند با ما بیایند.
اولین باری بود که آنها را تنها میگذاشتم. بغض گلویم را گرفته بود. هر کاری میکردم گریه نکنم، نمیشد. سرم را برگرداندم تا بچهها گریهام را نبینند.
💥 کمی بعد دیدم صمد و بچهها آنطرفتر، روی پلهها ایستادهاند و برایم دست تکان میدهند. تندتند اشکهایم را پاک کردم و به رویشان خندیدم. اتوبوس که حرکت کرد، صمد را دیدم که دست بچهها را گرفته و دنبال اتوبوس میدود.
💥 همانطور که صمد میگفت، شد. زیارت حالم را از اینرو به آنرو کرد. از صبح میرفتیم مینشستیم توی حرم. نماز قضا میخواندیم و به دعا و زیارت مشغول میشدیم. گاهی که از حرم بیرون میآمدیم تا برویم هتل، نیمههای راه پشیمان میشدیم. نمیتوانستیم دل بکنیم. دوباره برمیگشتیم حرم.
💥 یک روز همانطور که نشسته بودم و چشم دوخته بودم به ضریح، یکدفعه متوجه جمعیتی شدم که لاالهالااللّه گویان وارد حرم شدند. چند تابوت آرامآرام روی دستهای جمعیت جلو میآمد. مردم گل و گلاب به طرف تابوت پرت میکردند. وقتی پرسوجو کردم، متوجه شدم اینها شهدای مشهد هستند که قرار است امروز تشییع شوند.
💥 نمیدانم چهطور شد یاد صمد افتادم و اشک توی چشمهایم جمع شد. بچهها را به مادرشوهرم سپردم و دویدم پشت سر تابوتها. همهاش قیافهی صمد جلوی چشمم میآمد، اما هر کاری میکردم، نمیتوانستم برایش دعا کنم. حرفش یادم افتاد که گفته بود: « خدایا آدمم کن. » دلم نیامد بگویم خدایا آدمش کن.
از نظر من صمد هیچ اشکالی نداشت. آمدم و کناری ایستادم و به تابوت ها که روی دست مردم حرکت می کرد، نگاه کردم و غم عجیبی که آن صحنه داشت دگرگونم کرد.
💥 همانجا ایستادم تا شهدا طوافشان تمام شد و رفتند. یکدفعه دیدم دور و بر ضریح خلوت شد. من که تا آن روز دستم به ضریح نرسیده بود، حالا خودم را در یک قدمیاش میدیدم. دستهایم را به ضریح قفل کردم و همانطور که اشک میریختم، گفتم: « یا امام رضا(ع)، خودت میدانی در دلم چه میگذرد. زندگیام را به تو میسپارم. خودت هر چه صلاح میدانی، جلوی پایم بگذار. »
💥 هر کاری کردم، توی دهانم نچرخید برای صمد دعا کنم. یکدفعه احساس کردم آرام شدم. انگار هیچ غصهای نداشتم. جمعیت دور و برم زیاد شده بود و خانمها بدجوری فشار میآوردند. به هر سختی بود خودم را از دست جمعیت خلاص کردم و بیرون آمدم. بوی عود و گلاب حرم را پر کرده بود. آمدم و بچهها را از مادرشوهرم گرفتم و از حرم بیرون آمدیم.
💥 رفتیم بازار رضا. همینطور یکدفعهای تصمیم گرفتیم همهی خریدهایمان را بکنیم و سوغاتها را هم بخریم. با اینکه سمیه بغلم بود و اذیت میکرد؛ اما هر چه میخواستیم، خریدیم و آمدیم هتل.
💥 روز سوم تازه از حرم برگشته بودیم. داشتیم ناهار میخوردیم که یکی از خانمهایی که مسئول کاروان بود آمد کنار میزمان و گفت:« خانم محمدی! شما باید زودتر از ما برگردید همدان. »
هول برم داشت. سرم گیج رفت. خودم را باختم. فکرم رفت پیش صمد و بچهها. پرسیدم: « چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! »
زن که فهمید بدجوری حرف زده و مرا حسابی ترسانده، شروع کرد به معذرتخواهی.
💥 واقعاً شوکه شده بودم. به پِتپِت افتادم و پرسیدم: « مادرم طوری شده؟! بلایی سر بچهها آمده؟! نکند شوهرم... »
زن دستم را گرفت و گفت: « نه خانم محمدی! طوری نشده. اتفاقاً حاجآقا خودشان تماس گرفتند. گفتند قرار است توی همین هفته مشرّف شوند مکه. خواستند شما زودتر برگردید تا ایشان کارهایشان را انجام دهند. »
💥 زن از پارچ آبی که روی میز بود برایم آب ریخت. آب را که خوردم، کمی حالم جا آمد.
🔰ادامه دارد...🔰
کانال مدداز شهدا 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣6⃣
💥 فردای آن روز با هواپیما برگشتیم تهران. توی فرودگاه یک پیکان صفر منتظرمان بود. آنوقتها پیکان جزو بهترین ماشینها بود. با کلی عزت و احترام سوار ماشین شدیم و آمدیم همدان. سر کوچه که رسیدیم، دیدم جلوی در آب و جارو شده. صمد جلوی در ایستاده بود. خدیجه و معصومه هم کنارش بودند. به استقبالمان آمد. ساکها را از ماشین پایین آورد و بچهها را گرفت.
💥 روی بالکن فرش پهن کرده بود و حیاط را شسته بود. باغچه آبپاشی شده و بوی گلها درآمده بود. سماوری گذاشته بود گوشهی بالکن. برایمان چای ریخت و شیرینی و میوه آورد. بچهها که از دیدنم ذوقزده شده بودند توی بغلم نشستند. صمد بین من و مادرش نشست و در گوشم گفت: « میگویند زن بلاست. الهی هیچ خانهای بیبلا نباشد. »
💥 زودتر از آن چیزی که فکرش را میکردم، کارهایش درست شد و به مکه مشرّف شد. موقع رفتن ناله میکردم و اشک میریختم و میگفتم: « بیانصاف! لااقل این یک جا مرا با خودت ببر. »
گفت: « غصه نخور. تو هم میروی. انگار قسمت ما نیست با هم باشیم. »
💥 رفتن و آمدنش چهل روز طول کشید. تا آمد و مهمانیهایش را داد، ده روز هم گذشت. هر چه روزها میگذشت، بیتابتر میشد. میگفت: « دیگر دارم دیوانه میشوم. پنجاه روز است از بچهها خبر ندارم. نمیدانم در چه وضعیتی هستند. باید زودتر بروم. »
💥 بالاخره رفت. میدانستم به این زودیها نباید منتظرش باشم. هر چهلوپنج روز یک بار میآمد. یکی دو روز پیش ما بود و برمیگشت. تابستان گذشت. پاییز هم آمد و رفت.
💥 زمستان سال 1364 بود. بار آخری که به مرخصی آمد، گفتم: « صمد! اینبار دیگر باید باشی. به قول خودت این آخری استها »
قول داد. اما تا آن روز که ماه آخر بارداریام بود نیامده بود. شام بچهها را که دادم، طفلیها خوابیدند. اما نمیدانم چرا خوابم نمیبرد. رفتم خانهی همسایهمان، خانم دارابی، خیلی با هم عیاق بودیم، چون شوهر او هم در جبهه بود، راحتتر با هم رفتوآمد میکردیم.
💥 اغلب شبها یا او خانهی ما بود یا من به خانهی آنها میرفتم. اتفاقاً آن شب مهمان داشت و خواهرشوهرش پیشش بود. یکدفعه خانم دارابی گفت: « فکر کنم امشب بچهات به دنیا میآید. حالت خوب است؟! »
گفتم: « خوبم. خبری نیست. »
گفت: « میخواهی با هم برویم بیمارستان؟! »
به خنده گفتم: « نه... این دفعه تا صمد نیاید، بچه دنیا نمیآید. »
💥 ساعت دوازده بود که برگشتم خانهی خودمان. با خودم گفتم: « نکند خانم دارابی راست بگوید و بچه امشب دنیا بیاید. » به همین خاطر همان نصفشبی خانه را تمیز کردم. لباس و وسایل بچه را آماده گذاشتم. بعد رفتم بخوابم. اما مگر خوابم میبرد. کمی توی جا غلت زدم که صدای در بلند شد.
💥 خوشحال شدم. گفتم حتماً صمد است. اما صمد کلید داشت. رفتم و در را باز کردم. خانم دارابی بود. گفت: « صدای آژیر آمبولانس شنیدم، فکر کردم دردت گرفته، دنبالت آمدهاند. »
گفتم: « نه، فعلاً که خبری نیست. »
خانم دارابی گفت: « دلم شور میزند. امشب پیشت میمانم. »
💥 هنوز نیمساعتی نگذشته بود که حس کردم واقعاً درد دارد سراغم میآید. یک ساعت بعد حالم بدتر شد. طوری که خانم دارابی رفت خواهرشوهرش را از خواب بیدار کرد، آورد پیش بچهها گذاشت. ماشینی خبر کرد و مرا برد بیمارستان. همین که معاینهام کردند، مرا فرستادند اتاق زایمان و یکی دو ساعت بعد بچه به دنیا آمد.
💥 فردا صبح همسایهها آمدند بیمارستان و آوردندم خانه. یکی اتاق را تمیز میکرد، یکی به بچهها میرسید، یکی غذا میپخت و چند نفری هم مراقب خودم بودند.
خانم دارابی کسی را فرستاد سراغ شینا و حاجآقایم. عصر بود که حاجآقا تنهایی آمد. مرا که توی رختخواب دید، ناراحت شد. به ترکی گفت: « دختر عزیز و گرامی بابا! چرا اینطور به غریبی افتادی. عزیزکردهی بابا! تو که بیکس و کار نبودی. »
💥 بعد آمد و کنارم نشست و پیشانی سردم را بوسید و گفت: « چرا نگفتی بچهات به دنیا آمده. گفتند مریضی! شینا هم حالش خوش نبود نتوانست بیاید. »
همان شب حاجآقایم رفت دنبال برادرشوهرم، آقا شمساللّه که با خانمش همدان زندگی میکردند. خانم او را آورد پیشم. بعد کسی را فرستاد دنبال شینا و خودش هم کارهای خرید بیرون را انجام داد.
💥 یک هفتهای گذشته بود. شینا حالش خوش نبود. نمیتوانست کمکم کند. مینشست بالای سرم و هی خودش را نفرین میکرد که چرا کاری از دستش برنمیآید.
حاجآقایم این وضع را که دید، شینا را فرستاد قایش. خواهرها هم دو سه روز اول ماندند و رفتند سر خانه و زندگیشان. فقط خانم آقاشمساللّه پیشم بود، که یکی از همسایهها آمد و گفت: « حاجآقایتان پشت تلفن است. با شما کار دارد. »
💥 معصومه، زن آقاشمساللّه، کمکم کرد و لباس گرمی تنم پوشاند و چادرم را روی سرم انداخت. دستم را گرفت و رفتیم خانهی همسایه.
🔰ادامه دارد...🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔷خدا شهیدا رو دونه به دونه انتخاب کرد شهیدا هم مهموناشون رو دونه به دونه انتخاب میکنن!
#امامزمان
#شهدا
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@madadazshohada
بغداد بودیم، میخواستیم با هم بریم بیرون، به من گفت: وضعیت حجاب در بغداد چطوره؟ گفتم: خوب نیست، مثل تهرانه. گفت: باید چشممون را از نامحرم حفظ کنیم تا توفیق شهادت را از دست ندیم. بعد چفیهاش را انداخت روی سر و صورتش. در کل مدتی که در بغداد بودیم همینطور بود. تا اینکه از شهر خارج شدیم و راهی نجف شدیم....
🌹#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@madadazshohada
🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃
🍃
🌹
اول صبح بگویید حسین جان رخصت✋
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد🤲
🌴🌴🌴
السلام علی الحسین 🚩
و علی علی بن الحسین🚩
و علی اولاد الحسین 🚩
و علی اصحاب الحسین🚩 (علیهالسلام )
🌹
🍃@madadazshohada
🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃
💫♥️🍃♥️🍃💫
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
♥️با توسل به جمیع شهدا و شهدای گمنام و۷۲ شهید کربلا♥️
🍀قرار هست چهل روز بصورت ویژه با واسطه قراردادن شهدا، بریم در خانه خدا و اهلبیت و مدد بگیریم ازشون.....
🌸شهدای عزیز این چله🌸
شهدای عزیز❤️
1- 🌷شهدای گمنام✅
۲- 🌷شهید محسن حججی✅
۳- 🌷شهیدمحمد رضا کاظمی✅
۴-🌷شهیدیوسف الهی✅
۵- 🌷شهید محمد اسدی✅
۶_ 🌷شهید محمد رضا الوانی
۷- 🌷شهید حسین معز غلامی
۸- 🌷شهید بهنام محمدی
۹- 🌷شهید سید مجتبی صالحی
۱۰- 🌷شهید مرتضی محمد باقری
۱۱- 🌷شهید سید غلامرضا مصطفوی
۱۲- 🌷شهیدعلی اکبر موسی پور
۱۳--🌷شهید سجاد عفتی
۱۴--🌷شهیدحسین عرب نژاد
۱۵-🌷شهید حسن ربیعی
۱۶-🌷شهیدهدیت الله طیب
۱۷-🌷شهیدمرتضی عطایی
۱۸-🌷شهید عبدالرضا عابدی
۱۹-🌷شهیدمحمود رادمهر
۲۰-🌷شهیدمحمود سماواتی
۲۱-🌷شهید سید رضا طاهر
۲۲-🌷شهید علی عابدینی
۲۳-🌷شهیدحاج رحیم کابلی
۲۴-🌷شهید عبدالصالح زارع
۲۵-🌷شهید محمد رضا احمدی
۲۶-🌷شهید حسین ولایتی فر
۲۷-🌷شهید محمد رضا شفیعی
۲۸🌷-شهیدصادق انبار لویی
۲۹-🌷شهیدایمان خزاعی نژاد
۳۰-🌷شهیدرجب علی ناطقی
۳۱-🌷شهیدسید جلیل ساداتی
۳۲-🌷شهید رضا حاجیان
۳۳-🌷شهید مجید مشتی
۳۴-🌷شهید رضا حاجی زاده
۳۵-🌷شهید محمد مهدی زارع
۳۶-🌷شهید ابو مهدی مهندس
۳۷-🌷شهید حسن رجائی فر
۳۸-🌷شهید عبدالرضا عابدی
۳۹-🌷شهیدعلی وردی
۴۰-🌷شهدای مدافع حرم(جمیعا)
روز اول👈🏼 ۲۵شهریور✅
روز دوم👈🏼 ۲۶شهریور✅
روز سوم👈🏼 ۲۷شهریور✅
روز چهارم👈🏼 ۲۸شهریور✅
روز پنجم👈🏼 ۲۹شهریور✅
روز ششم👈🏼 ۳۰شهریور
روز هفتم👈🏼 ۳۱شهریور
روز هشتم👈🏼 ۱ مهر
روز نهم👈🏼 ۲ مهر
روز دهم👈🏼 ۳ مهر
روز یازدهم👈🏼 ۴ مهر
روز دوازدهم👈🏼 ۵ مهر
روز سیزدهم👈🏼 ۶ مهر
روز چهاردهم👈🏼 ۷ مهر
روز پانزدهم👈🏼 ۸ مهر
روز شانزدهم👈🏼 ۹ مهر
روز هفدهم👈🏼 ۱۰ مهر
روز هجدهم👈🏼 ۱۱ مهر
روز نوزدهم👈🏼 ۱۲ مهر
روز بیستم👈🏼 ۱۳ مهر
روز بیست ویکم👈🏼 ۱۴ مهر
روز بیست دوم👈🏼 ۱۵ مهر
روز بیست وسوم👈🏼 ۱۶ مهر
روز بیست وچهارم👈🏼 ۱۷ مهر
روز بیست وپنجم👈🏼 ۱۸ مهر
روز بیست وششم👈🏼 ۱۹ مهر
روز بیست وهفتم👈🏼 ۲۰ مهر
روز بیست وهشتم👈🏼 ۲۱ مهر
روز بیست ونهم👈🏼 ۲۲ مهر
روز سی ام 👈🏼 ۲۳ مهر
روز سی ویکم👈🏼 ۲۴ مهر
روز سی دوم👈🏼 ۲۵ مهر
روز سی سوم👈🏼 ۲۶ مهر
روز سی وچهارم👈🏼 ۲۷ مهر
روز سی وپنجم👈🏼 ۲۸ مهر
روز سی وششم👈🏼 ۲۹ مهر
روز سی وهفتم👈🏼 ۳۰ مهر
روز سی وهشتم👈🏼 ۱ ابان
روز سی ونهم👈🏼 ۲ آبان
روز چهلم👈🏼 ۳ آبان
🌼روزتون شهدایی🌼
❤️هر روز ۱۰۰ صلوات ویک زیارت عاشورا هدیه به شهید همون روز ( زیارت عاشورا اختیاری هستش اجبار نیست)
🌼هر روز ، تاریخ می زنیم 🌼
🌷ثواب ختم را به نیابت از شهدا تقدیم می کنیم به آقا رسول الله صلی الله علیه وآله وخانم فاطمه زهرا سلام الله علیها🌷
❤️حاجت روا ان شالله❤️
🌷التماس دعا🌷
@madadazshohada
💫♥️🍃♥️🍃💫
💞معرفی شهید💞
✨۴۰روزروزهداری واعتکاف برای رفتن به سوریه💚
«شهیدمحمداسدی»برای اینکه به سوریه برود۴۰روزنذرروزه کرده بود.حتی بیشترازاین۴۰روزراروزه گرفت،سه روزهم درحرم امام رضاعلیه السلام معتکف شد.
🌾وصیتنامه ای از شهید محمد اسدی به یادگار نمانده است. گزیدهای از جملات ماندگار این شهید بزرگوار بجای وصیتنامه منتشر میشود:🌻
✅✨«این دنیابسیارکوچک وگذراست ومثل یک دیوارمیماندکه مابرلبه آن راه میرویم وانتهای این دیوارکه هدف ماست شهادت است ومابایدهدف خودرابا دقت وهوشیاری ببینیم وباسرعت واشتیاق به طرف ان بدویم ومواظب باشیم که دراین مسیرکوچکترین لغزشی درمابه وجودنیایدکه ممکن است ازاین دیوارسقوط کنیم وبه هدفمان که شهادت است نرسیم.»
✅«خوشحال از اینم که دیگر عمه جانمان زینب (س) تنها نیست و فدایی زیاد دارد. کلنا فداک یا سیده زینب (س)»
🌸💚🌸«دلم برای خانواده و پدر و مادر و برادران و خواهرانم تنگ شده است ولی غیرتم اجازه رفتن به مرخصی را به من نمیدهد و از حضرت زینب (س) خجالت میکشم که او را تنها بگذارم، اگر او را تنها بگذارم در آن دنیا جوابی برای حضرت علی(ع) ندارم که بدهم، و من پوتینهایم را جفت کرده ام و اصلا به مرخصی نمیروم یا باید جنگ تمام شود و ما به پیروزی کامل برسیم یا اینکه من به شهادت برسم.»
🦋🍃«پدر جان دیگر از من دل بکنید و من را نذر عمه جانمان زینب (س) کنید . من خمس پنج پسرت هستم.»
🌺یادشهداباصلوات 🌺
شهیدمدافعحرممحمداسدی 🕊🌷💥
تاریخ تولد : 1364/06/30مشهد
تاریخ شهادت : 1395/03/17حلب
مزار:مشهد،بوستان خورشید
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهیدامروزمون#_شهید محمد اسدی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀آخرین پنج شنبه تابستان است
🕯و دلمان براى آنهایى که
🥀دیگر نداريمشان تنگ است
🕯پنج شنبه است
🥀جاى خالى عزیزان
🕯دوباره احساس میشود
🥀ارزش داشتن همه عزيزانمان
🕯را بدانيم فرصت بيش از آنچه
🥀فكرش را ميكنيم كوتاه است
🕯روح تمامى درگذشتگان شاد
🥀يادشون گرامى و قرین رحمت الهی
🥀یادشان کنیم با فاتحه و صلواتى
🥀🍃@madadazshohada
سـ🌸ــلام
روزتون پراز خیر و برکت 🌸
🗓 امروز پنجشنبه
☀️ ۲۹ شهریور ١۴٠۳ ه. ش
🌙 ۱۵ ربیع الاول ١۴۴۶ ه.ق
🌲 ۱۹ سپتامبر ٢٠٢۴ ميلادی
🌸🍃@madadazshohada
صدقه برای اموات
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم)
هر صدقه ای که برای میّت داده میشود، فرشته ای آن را به مانند طبقی از نور می گیرد و به کنار قبری میآورد و می گوید:
«السَّلامُ عَلَیْکُمْ يا اَهْلَ الْقُبُورِ»
این هدیه را خانواده شما برای شما فرستاده اند، آنگاه آن میّت این هدیه را تحویل میگیرد و وارد قبرش میکند که همین سبب فراخی قبرش و آسایش و آسودگی او میشود
پنجشنبه ها، اموات دستشان از دنیا کوتاه است
و محتاج یاد کردن ما
یاد کنید تا یادتون کنن
عزیزانی که مایلند برای امواتشون ختم ۴۰ یس ویا ۴۰ الرحمن ویا ختم قران ویا.......
هدیه کنند
به این ایدی پیام بدهند👇
@yazaahrah
🕯 #پنجشنبه
«زیارت اهل قبور»
السَّلامُ عَلَى أَهْلِ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ مِنْ أَهْلِ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ یَا أَهْلَ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ بِحَقِّ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ کَیْفَ وَجَدْتُمْ قَوْلَ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ مِنْ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ یَا لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ بِحَقِّ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ اغْفِرْ لِمَنْ قَالَ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ وَ احْشُرْنَا فِی زُمْرَهِ مَنْ قَالَ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ عَلِیٌّ وَلِیُّ اللَّهِ...
پنج شنبه که می شود
ثانیه هایمان سخت بوی دلتنگی می دهد
و عده ای از عزیزانمان آن طرف
چشم به راه هدیه ای تا آرام بگیرند.
🌺با قرائت یک #فاتحه روحشان را شاد کنیم.
@madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤
التماس دعای روح اموات به زندهها!
⚜ استاد قرائتی
لینک کانال مدداز شهدا 📿👇
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
❤️سلام
ما به نیابت شما ختم های درخواستیتون رو انجام میدیم
هدیه های دریافتی صرف تبلیغ کانال شهدا میشه
هر نفر که جذب شهدا بشه شما هم در ثوابش تا ابد شریکید
وخانمهایی که در اذکار و ختم ها شرکت میکنند در کارخیر شریکنند.
هدیه ختم قران ۴۰۰ تومن
ختم ۴۰ زیارت عاشورا ۷۰ تومن
ختم ۴۰ حدیث کسا ۷۰ تومن
ختم ۴۰ سوره یس ۸۰ تومن
ختم ۴۰ سوره ملک ۵۰ تومن
ختم۴۰ سوره الرحمن ۷۰ تومن
ختم ۴۰ سوره واقعه ۷۰ تومن
ختم ۴۰ سوره حشر ۷۰ تومن
ختم ۴۰ دعای توسل ۶۰تومن
ختم ۱۴۰۰۰ صلوات ۸۰ تومن
ختم ۱۴۰۰۰لا اله الا الله ۱۰۰تومن
ختم ۴۰ ایه الکرسی ۵۰ تومن
ختم ۴۰ دعای فرج ۵۰ تومن
ختم ۴۰ فاتحه کبیره ۵۰ تومن
ختم ۳۰۰۰۰ استغفار ۱۷۰ تومن
ختم ۳۰۰۰۰صلوات ۱۷۰ تومن
ختم ۱۸۰۰۰ صلوات ۱۲۰ تومن
💳6037691638770875
(زهرا عزیزخانی)
لطفاً بعد واریز خبر بدید
برای سفارش ختم به این ایدی پیام بدید👇👇👇👇👇👇👇
@yazaahrah
گروه ذکر هدیه به شهدا واهل بیت....👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3532783829C1350c5e044
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌹👆امروز ۴۰ زیارت عاشورای این شب جمعه نوبت این شهید عزیزه
کسی رو تو دنیا نداره👈یه فاتحه براش بفرستید .ان شاءالله که شفیع ما باشن..
غواصی که کسی را نداشت و برای آب نامه می نوشت..
🌷نامه برای آب...
همرزم یوسف میگوید هر روز میدیدم یوسف گوشهای نشسته و نامه مینویسد با خودم میگفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه مینویسد؟ آن هم هر روز. یک روز گفتم یوسف نامهات را پست نمیکنی؟ دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه مینویسم کسی را ندارم که !!!!
🌷نقاشی
یکی از کارهای مورد علاقه شهید یوسف قربانی نقاشی کردن و نوشتن بود. به هر چادری که قدم می گذاشت بر روی دیوارهای آن اشکال گوناگون را رسم می کرد. این کارش بچه ها را واقعا ذلّه کرده بود. مدام می گفتند: یوسف! بابا این چه کاریه که می کنی؟ چادرها را خراب نکن.
ولی او گوشش به این حرفها بدهکار نبود و کار خودش را می کرد. یادم هست یک روز به چادر یعقوبعلی محمدی رفته بود که ذوق هنری اش گل می کند و شکل همه افراد چادر را به گونه ای روی دیوارهای چادر نقاشی می کند به نحوی که همه جای چادر پر از نقش و نگار می شود اصلا او از کار نوشتن و کار رسم خوشش می آمد و این کارش هم گاهی برایش درد سرآفرین هم می شد. به عنوان مثال یک روز که در مقر آموزش لشگر عاشورا بوده است، کچ را برداشته و آیه زیر را بر روی تخته سیاه می نوسید: " فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیما"
با توجه به این که آیه به اصطلاح در آرم سازمان (مجاهدین خلق) وجود دارد حساسیت حفاظت اطاعات لشگر را برانگیخته بود و لذا می آیند و می پرسند که چه کسی این آیه را بر روی تخته سیاه نوشته است؟ و شهید یوسف قربانی می گوید من نوشته ام. حفاظت اطلاعات به او مظنون شده و به گمان اینکه او یک منافق نفوذی است او را بازداشت می کنند. از طرف دیگر برای اینکه بتوانند به طور غیر مستقیم از زیر زبان او حرف بکشند، یکی از بچه های گردان خودشان را همراه او می کنند تا پیش او از امام و انقلاب بدگویی و انتقاد کند از عملکرد امام که: بله! امام در مورد جنگ تحلیل درستی ندارد و دارد اشتباه می کند. اصلا ما جنگ می کنیم که چه؟ و... شهید قربانی با شنیدن این حرفها حسابی از کوره در رفته و با او گلاویز می شود. آن بنده خدا بعد از خوردن یک کتک مفصل داد و قال راه می اندازد که: ای بابا به دادم برسید این مرا کشت. بالاخره چند نفری می آیند و او را از دست شهید قربانی می گیرند هنگامی که از یوسف می پرسند: تو که طرفدار امام و انقلاب هستی پس چرا این آیه را روی تخته سیاه نوشتی؟
او می گوید: مگه کار بدی کردم؟ این یک آیه قرآنه! مگه نوشتن قرآن هم گناهه؟ حالا اگه دیگران از آن سوء استفاده می کنند و به بیراهه می روند گناه من چیه؟!
🌷پیش از عملیات کربلای 5 بود. ما در موقعیت شهید اوجاقلو ـ در کنار رود کارون ـ دوره آموزش غواصی را می گذراندیم. یکی از روزها به دلیلی از من خواسته شد تا به گروهان دیگری منتقل شوم، ولی من نپذیرفتم، کلی هم ناراحت و عصبانی شدم. هرگز فراموش نمی کنم که او پیش من آمد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: ـ چته پسر؟ این همه اخم و تخم می کنی که چی؟ آسمان که به زمین نیومده! اصلا بگو ببینم تو برا چی به جبهه اومدی؟ ها؟ برا تفریح؟ یا برا مهمونی؟ آدم که نبومده با این حرفا دلخور بشه؟ من نمی دونم اگه تو به جای من بودی چکار می کردی؟ فکر نمی کنم در این دنیای بی در و پیکر به اندازه من رنج و تنهایی کشیده باشی؟ از اول زندگیم همزاد غم و غصه بودم و همراه درد و رنج بزرگ شدم. در آسمان بلند زندگی ام یک ستاره آشنا هم برایم سوسو نمی زند! او راست می گفت. در دنیای به این بزرگی، هیچ کس و کاری نداشت. وقتی که به مرخصی می آمد، اکثرا در پایگاه بسیج بود. گاهی هم بچه ها او را به خانه خود دعوت می کردند. اما هرگز از خود ضعف و ناتوانی نشان نمی داد و جزع و فزع نمی کرد. همیشه سرزنده و شاداب بود.
کتاب زندگی به سبک شهدا، ناصر کاوه
برگرفته از کتاب زندگینامه غواصان دریادل زنجان🥀😢
« #شهدا رو یاد کنیم با ذکر یک صلوات»
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
❌هر عزیزی دوست داره در زیارت عاشورای این هفته شرکت کنه
با نیت وارد گروه زیر بشه👇
https://eitaa.com/joinchat/3532783829C1350c5e044
گروه ذکر هدیه به شهدا
یک روز بی مقدمه پرسید:
#صدفی! می خوای عاقبت به خیر بشی؟
فوری جواب دادم : معلومه حاجی ! چرا نخوام.
انگار که بخواهد یک گنج را دو دستی بگذارد توی بغلم با اشتیاق گفت:
✅«زیارت عاشورا بخون
من از زیارت عاشورا خیلی چیزا گرفتم» .
اگه می تونی هر روز بخون ، نمیتونی هفته ای یه بار بخون ، نمیتونی ماهی یه بار بخون.
حاجی ! من مداحم ،زیاد زیارت عاشورا میخونم .
دستی روی شانه ام زد :
👈 نه, اونا رو که برای مردم میخونی
«تنهایی بشین توی خلوت برای خودت بخون»
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌷
◀️تلنگر و توصیه های یک پدربزرگ..
بیرون بودم ، یکی از دوستان دیدم صحبت شد از رویایی که از پدربزرگش دیده بود..
میگفت رفتم سر مزارش ۳ثانیه توقف کردم و رفتم..
◀️خوابش دیدم اومد ۳ثانیه بهم سر زد و با عجله رفت ، خیلی ناراحت بود ، فهمیدم عجله اش برای اینه بهم بفهمونه بدم اومد سریع از سر مزارم رفتی..
دویدم دنبالش بهش گفتم چه خبر ؟
گفت باید خودت بیایی ببینی..
هرچی اصرار کردم حرفی نزد..
◀️گفتم یه توصیه ای بهم بکن..
✅گفت نماز اول وقت یادت نره
✅کارحرام(گناه) نکن
✅سحر از دست نده (نمازشب بخون)
✍🏼قاضی زاده
🌹در حدیث داریم که اموات از حضور شما کنار مزار خوشحال و از رفتن شما ترس به دلشون می افته ، کنار مزار کمی توقف کنید..