eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
5.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
28 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن ارتباط با ادمین تبادل وتبلیغ @yazaahrah
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🌷 – قسمت 3⃣7⃣ فکر کردم پدرشوهرم به خاطر این‌که ستار را پیدا نکرده، این‌قدر ناراحت است. تعارف‌شان کردم بیایند تو اما ته دلم شور می‌زد. با خودم گفتم اگر راست می‌گوید، چطور با برادرم آمده! امین که قایش بود! خبر دارم که قایش بوده. نکند اتفاقی افتاده! دوباره پرسیدم: « راست می‌گویید از صمد خبر ندارید؟! حالش خوب است؟! » پدرشوهرم با اوقات‌تلخی گفت: « گفتم که خبر ندارم. خیلی خسته‌ام. جایم را بینداز بخوابم. » با تعجب پرسیدم: « ‌می‌خواهید بخوابید؟! هنوز سرشب است. بگذارید شام درست کنم. » گفت: « گرسنه نیستم. خیلی خوابم می‌آید. جای من و برادرت را بینداز بخوابیم. » بچه‌ها داییشان را دوره کرده بودند. احوال شینا را از او پرسیدم. جواب درست و حسابی نداد. توی دلم گفتم: « نکند برای شینا اتفاقی افتاده. » برادرم را قسم دادم. گفتم: « جان حاج‌آقا راست بگو، شینا چیزی شده؟! » امین هم مثل پدرشوهرم کلافه بود، گفت: « به والله طوری نشده، حالش خوب است. می‌خواهی بروم فردا بیاورمش، خیالت راحت شود؟! » دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدرشوهرم را انداختم. او که رفت بخوابد، من هم بچه‌ها را به برادرم سپردم و رفتم خانه‌ی خانم دارابی. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: « می‌خواهم زنگ بزنم سپاه و از صمد خبری بگیرم. » خانم دارابی که همیشه با دست‌ودل‌بازی تلفن را پیشم می‌گذاشت و خودش از اتاق بیرون می‌رفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم، این بار نشست کنار تلفن و گفت: « بگذار من شماره بگیرم. » نشستم روبه‌رویش. هی شماره می‌گرفت و هی قطع می‌کرد. می‌‌گفت: « مشغول است، نمی‌گیرد. انگار خط‌ها خراب است. » نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم. انگار حواسش جای دیگری بود. زیرلب با خودش حرف می‌زد. هنوز یکی دو شماره نگرفته، قطع می‌کرد. گفتم: «اگر نمی‌گیرد، می‌روم دوباره می‌آیم. بچه‌ها پیش برادرم هستند. شامشان را می‌دهم و برمی‌گردم..» برگشتم خانه. برادرم پیش بچه‌ها نبود. رفته بود آن یکی اتاق پیش پدرشوهرم. داشتند با صدای آهسته با هم حرف می‌زدند، تا مرا دیدند ساکت شدند. دل‌شوره‌ام بیشتر شد. گفتم: « چرا نخوابیدید؟! طوری شده؟! تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید. دلم شور می‌زند. پدرشوهرم رفت توی جایش دراز کشید و گفت: « نه عروس‌جان، چیزی نشده. داریم دو سه کلام حرف مردانه می‌زنیم. تعریف خانوادگی است. چی قرار است بشود. اگر اتفاقی افتاده بود که حتماً به تو هم می‌گفتیم. » از دل‌شوره داشتم می‌مردم. دل توی دلم نبود. از خیر شام درست کردن گذشتم. دوباره رفتم خانه‌ی خانم دارابی. گفتم: « تو را به خدا یک زنگی بزن به حاج‌آقایتان، احوال صمد را از او بپرس. » خانم دارابی بی‌معطلی گفت: « اتفاقاً همین چند دقیقه پیش با حاج‌آقا حرف می‌زدم. گفت حال حاج‌آقای شما خوبِ خوب است. گفت حاجی الان پیش ماست. » از خوشحالی می‌خواستم بال درآورم. گفتم: « الهی خیر ببینی. قربان دستت. پس بی‌زحمت دوباره شماره‌ی حاج آقایتان را بگیر تا صمد نرفته با او حرف بزنم. » خانم دارابی اول این‌دست و آن‌دست کرد. بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت و هی قطع کرد. گفت: « تلفنشان مشغول است. » دست آخر هم گفت: « ای داد بی‌داد، انگار تلفن‌ها قطع شد. » از دست خانم دارابی کفری شدم. خداحافظی کردم وآمدم خانه‌ی خودمان. دیگر بد جوری به شک افتاده بودم. خانم دارابی مثل همیشه نبود. انگار تفاقی افتاده بود و او هم خبردار بود. همین که به خانه رسیدم، دیدم پدرشوهر و برادرم نشسته‌اند توی هال و قرآنی را که روی طاقچه بود، برداشته‌اند و دارند وصیت‌نامه‌ی صمد را‌می‌خوانند. پدرشوهرم تا مرا دید، وصیت‌نامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت: « خوابمان نمی‌آمد. آامدیم کمی‌قرآن بخوانیم. » لب گزیدم. از کارشان لجم گرفته بود. گفتم: « چی از من پنهان‌ می‌کنید. این‌که صمد شهید شده. » قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روی سینه‌ام گذاشتم و گفتم: « صمد شهید شده می‌دانم. » پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: « کی گفته؟! » یک‌دفعه برادرم زد زیر گریه.من هم به گریه افتادم. قرآن را باز کردم. وصیت‌نامه را برداشتم. بوسیدم و گفتم: «صمد جان! بچه‌هایت هنوز کوچک‌اند، این چه وقت رفتن بود. بی‌معرفت، بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم. » دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: « خدایا! تو را قسم به این قرآنت، همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگردد. ای خدا! صمدم را برگردان. » پدرشوهرم سرش را روی دیوار گذاشت. گریه‌ می‌کرد و شانه‌هایش‌ می‌لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده‌. آمدند کنارم نشستند. طفلی‌ها پابه‌پای من گریه‌ می‌کردند. سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک‌هایم را پاک ‌می‌کرد. مهدی خیره‌خیره نگاهم‌ می‌کرد. زهرا بغض کرده بود.پدرشوهرم لابه‌لای هق‌هق گریه‌هایش، صمد و ستار را صدا می زد. 🔰ادامه دارد....🔰
🌷 آخر۷۳ مهدی را بغل کرد. او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند؛ ‌اما یک‌دفعه ساکت شد و گفت: « صمد توی وصیت‌نامه‌اش نوشته به همسرم بگویید زینب‌وار زندگی کند. نوشته بعد از من، مرد خانه‌ام مهدی است. و دوباره به گریه افتاد. برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد. بچه‌ها مثل همیشه به طرف عکس دویدند. یکی بوسش ‌می‌کرد. آن یکی نازش ‌می‌کرد. زهرا با شیرین‌زبانی بابا بابا ‌می‌گفت. برادرم دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: « خدایا! صبرمان بده. خدایا! چه‌طور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچه‌های یتیم را بزرگ کند؟! » کمی بعد همسایه‌ها یکی‌یکی از راه رسیدند. با گریه بغلم‌ می‌کردند. بچه‌هایم را‌ می‌بوسیدند. خانم دارابی که‌ آمد، ناله‌ام به هوا رفت. دست‌هایش را توی هوا تکان‌ می‌داد و با حالت مویه و عزاداری ‌می‌گفت: « جگرم را سوزاندی قدم خانم. تو و بچه‌هایت آتشم زدید قدم خانم. غصه‌ی تو کبابم کرد قدم خانم. » زار زدم: « تو زودتر از همه خبر داشتی بچه‌هایم یتیم شدند. »خانم دارابی گریه‌ می‌کرد و دست‌ها و سرش را تکان ‌می‌داد. بنده خدا نفسش بالا نمی‌آمد. داشت از هوش ‌می‌رفت. آن شب تا صبح پرپر زدم. همین که بچه‌ها ‌می‌خوابیدند، ‌می‌رفتم بالای سرشان و یکی‌یکی‌ میبوسیدمشان و‌می‌نالیدم. طفلی‌ها با گریه‌ی من از خواب بیدار‌ می‌شدند. آن شب جگرم کباب شد. تا صبح زار زدم. گریه کردم. نالیدم و برای تنهایی بچه‌هایم اشک ریختم. از درون مثل یک پاره‌آتش بودم و از بیرون تنم یخ کرده بود. همسایه‌ها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدند و پابه‌پایم گریه کردند. نمی‌توانستم زهرا را شیر بدهم. طفلکم گرسنه بود و جیغ‌می‌کشید. همسایه‌ها زهرا و سمیه را بردند. فردا صبح، دوست و آشنا و فامیل با چند‌مینی‌بوس از قایش‌ آمدند؛ با چشم‌های سرخ و ورم‌کرده. دوستان صمد‌ آمدند و گفتند: « صمد را آورده‌اند سپاه‌.» آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمدم را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی. با شهدای دیگر آمده بود. در ماشین را باز کردند. تابوت‌ها روی هم چیده شده بودند. برادرشوهرم، تیمور،کنارم ایستاده بود. گفتم: « صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم. » آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آن‌ها نبود. آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: « داداش است. » به باغ‌بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: « می‌‌خواهم حرف‌های آخرم را به او بگویم. » چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست‌های مردم هم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم. دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دست‌ها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می‌بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: « بچه‌هایم را بیاورید. این‌ها از فردا بهانه می‌‌گیرند و بابایشان را از من می‌خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی‌‌گردد. » صدای گریه و ناله باغ‌بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود. جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این‌قدر بی تاب بودم، یک‌دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: « صمد توی وصیت‌نامه‌اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب‌وار زندگی کند. » کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه‌ی سمت چپش. ریش‌هایش خونی شده بود. بقیه‌ی بدنش سالم‌سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری‌اش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه‌ی سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود. »می‌خندید و دندان‌های سفیدش برق می‌زد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه‌پوش دور و برمان نبودند. دلم می‌‌خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی‌اش را ببوسم. زیر لب گفتم: « خداحافظ. » همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک‌ها را رویش ریختند، یک‌دفعه یخ کردم. آن پاره‌ی آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی‌حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی‌یار و یاور، بی‌همدم و هم‌نفس. حس کردم یک‌دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی‌تکیه‌گاه و بی‌اتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می‌‌افتادم ته یک دره‌ی عمیق. کمی ‌‌بعد با پنج تا بچه‌ی قد و نیم‌قد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمی‌شد صمد آن زیر باش؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی ‌‌کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند .وقتی برگشتیم ،خانه پر از مهمان بود .دوستانش می آمدند.
از خاطرنشان با صمد می گفتند.هیچ کس را نمی دیدم .هیچ صدایی نمی شنیدم.
شهید صمد(ستار) ابراهیمی هژیر وخانم قدم خیر محمدی کنعان 👆👆👆👆👆
💥 باورم نمی‌شد صمد من آن کسی باشد که آنها می‌گفتند . دلم می‌خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچه‌ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچه‌هایم را بو کنم. آن‌ها بوی صمد را می‌دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانه‌ی ما شد. اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. می‌دیدمش. بویش را حس می‌کردم. آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس‌های خودمان. بچه‌ها که از بیرون می‌آمدند، دستی روی لباس بابایشان می‌کشیدند. پیراهن بابا را بو می‌کردند. می‌بوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباس‌های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود. 💥 بچه‌ها صدایش را می‌شنیدند: « درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید. » گاهی می‌آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می‌گفت: « قدم! زود باش. بچه‌ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش می‌دهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این‌بار تنهایی به بهشت هم نمی‌روم. زودباش. خیلی وقت است اینجا نشسته‌ام. منتظر توام. ببین بچه‌ها بزرگ شده‌اند. دستت را به من بده. بچه‌‌ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه‌ی راه را باید با هم برویم . . . پایان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 | زمان ازدواج حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از زبان خودشان این سخنان در اوایل انقلاب و در یک در مصاحبه تلویزیونی بیان شده است. رهبر معظم انقلاب در حال حاضر شش فرزند دارند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆 👈 خاطره تکان دهنده آیت الله مصباح‌ یزدی از عارف الهی میرزا عبدالعلی تهرانی 👈 امتحانات سخت دوران آخر الزمان ✾📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃 🍃 🌹 اول صبح بگویید حسین جان رخصت✋ تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد🤲 🌴🌴🌴 السلام علی الحسین 🚩 و علی علی بن الحسین🚩 و علی اولاد الحسین 🚩 و علی اصحاب الحسین🚩 (علیه‌السلام ) 🌹 🍃@madadazshohada 🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃
💫♥️🍃♥️🍃💫 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 ♥️با توسل به جمیع شهدا و شهدای گمنام و۷۲ شهید کربلا♥️ 🍀قرار هست چهل روز بصورت ویژه با واسطه قراردادن شهدا، بریم در خانه خدا و اهلبیت و مدد بگیریم ازشون..... 🌸شهدای عزیز این چله🌸 شهدای عزیز❤️ 1- 🌷شهدای گمنام✅ ۲- 🌷شهید محسن حججی✅ ۳- 🌷شهیدمحمد رضا کاظمی✅ ۴-🌷شهیدیوسف الهی✅ ۵- 🌷شهید محمد اسدی✅ ۶_ 🌷شهید محمد رضا الوانی✅ ۷- 🌷شهید حسین معز غلامی✅ ۸- 🌷شهید بهنام محمدی✅ ۹- 🌷شهید سید مجتبی صالحی✅ ۱۰- 🌷شهید مرتضی محمد باقری✅ ۱۱- 🌷شهید سید غلامرضا مصطفوی ۱۲- 🌷شهیدعلی اکبر موسی پور ۱۳--🌷شهید سجاد عفتی ۱۴--🌷شهیدحسین عرب نژاد ۱۵-🌷شهید حسن ربیعی ۱۶-🌷شهیدهدیت الله طیب ۱۷-🌷شهیدمرتضی عطایی ۱۸-🌷شهید عبدالرضا عابدی ۱۹-🌷شهیدمحمود رادمهر ۲۰-🌷شهیدمحمود سماواتی ۲۱-🌷شهید سید رضا طاهر ۲۲-🌷شهید علی عابدینی ۲۳-🌷شهیدحاج رحیم کابلی ۲۴-🌷شهید عبدالصالح زارع ۲۵-🌷شهید محمد رضا احمدی ۲۶-🌷شهید حسین ولایتی فر ۲۷-🌷شهید محمد رضا شفیعی ۲۸🌷-شهیدصادق انبار لویی ۲۹-🌷شهیدایمان خزاعی نژاد ۳۰-🌷شهیدرجب علی ناطقی ۳۱-🌷شهیدسید جلیل ساداتی ۳۲-🌷شهید رضا حاجیان ۳۳-🌷شهید مجید مشتی ۳۴-🌷شهید رضا حاجی زاده ۳۵-🌷شهید محمد مهدی زارع ۳۶-🌷شهید ابو مهدی مهندس ۳۷-🌷شهید حسن رجائی فر ۳۸-🌷شهید عبدالرضا عابدی ۳۹-🌷شهیدعلی وردی ۴۰-🌷شهدای مدافع حرم(جمیعا) روز اول👈🏼 ۲۵شهریور✅ روز دوم👈🏼 ۲۶شهریور✅ روز سوم👈🏼 ۲۷شهریور✅ روز چهارم👈🏼 ۲۸شهریور✅ روز پنجم👈🏼 ۲۹شهریور✅ روز ششم👈🏼 ۳۰شهریور✅ روز هفتم👈🏼 ۳۱شهریور✅ روز هشتم👈🏼 ۱ مهر ✅ روز نهم👈🏼 ۲ مهر ✅ روز دهم👈🏼 ۳ مهر ✅ روز یازدهم👈🏼 ۴ مهر روز دوازدهم👈🏼 ۵ مهر روز سیزدهم👈🏼 ۶ مهر روز چهاردهم👈🏼 ۷ مهر روز پانزدهم👈🏼 ۸ مهر روز شانزدهم👈🏼 ۹ مهر روز هفدهم👈🏼 ۱۰ مهر روز هجدهم👈🏼 ۱۱ مهر روز نوزدهم👈🏼 ۱۲ مهر روز بیستم👈🏼 ۱۳ مهر روز بیست ویکم👈🏼 ۱۴ مهر روز بیست دوم👈🏼 ۱۵ مهر روز بیست وسوم👈🏼 ۱۶ مهر روز بیست وچهارم👈🏼 ۱۷ مهر روز بیست وپنجم👈🏼 ۱۸ مهر روز بیست وششم👈🏼 ۱۹ مهر روز بیست وهفتم👈🏼 ۲۰ مهر روز بیست وهشتم👈🏼 ۲۱ مهر روز بیست ونهم👈🏼 ۲۲ مهر روز سی ام 👈🏼 ۲۳ مهر روز سی ویکم👈🏼 ۲۴ مهر روز سی دوم👈🏼 ۲۵ مهر روز سی سوم👈🏼 ۲۶ مهر روز سی وچهارم👈🏼 ۲۷ مهر روز سی وپنجم👈🏼 ۲۸ مهر روز سی وششم👈🏼 ۲۹ مهر روز سی وهفتم👈🏼 ۳۰ مهر روز سی وهشتم👈🏼 ۱ ابان روز سی ونهم👈🏼 ۲ آبان روز چهلم👈🏼 ۳ آبان 🌼روزتون شهدایی🌼 ❤️هر روز ۱۰۰ صلوات ویک زیارت عاشورا هدیه به شهید همون روز ( زیارت عاشورا اختیاری هستش اجبار نیست) 🌼هر روز ، تاریخ می زنیم 🌼 🌷ثواب ختم را به نیابت از شهدا تقدیم می کنیم به آقا رسول الله صلی الله علیه وآله وخانم فاطمه زهرا سلام الله علیها🌷 ❤️حاجت روا ان شالله❤️ 🌷التماس دعا🌷 @madadazshohada 💫♥️🍃♥️🍃💫
42.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍روایت بسیار شنیدنی و جالب آقای عبدالعلی زاده از سیدی که شهید رضا حسن زعیم را چهار سال بعد از شهادت در خواب دید که یک شهید کنار من هست شهید مرتضی کاربخش ؛ و من منتظر یک مرتضی دیگر هستم. 🔸خوابی که بعد از بیست و پنج سال با شهادت شهید مرتضی محمد باقری تعبیر شد. 🌹هدیه به روح مطهر و ملکوتی شهدا صلوات https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهیدامروزمون مرتضی محمد باقری اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🌷نفس تون ‌معطر به ‌ذکر شریف صلوات 🌼🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🌼🌷مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🌼🌷وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸🍃@madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من جوانی بودم که سال‌ها با رفتارم دل امام زمانم رو به درد آوردم و خیری برای خانواده‌ام نداشتم همش با رفقای ناباب و اینترنت و ... شب تا صبح بیدار و صبح تا بعدازظهر خواب زمانی که فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی اومد منم از این باتلاق انحراف و بدبختی بی‌نصیب نماندم و اگر قرار باشد فردای قیامت موبایل بر اعمالم شهادت دهد حتی جهنم راهم نمی‌دهند تا یه روز تو یکی از گروه‌های چت یه آقایی پست‌های مذهبی میذاشت، مطالبش برام جالب بودند رفتم توی پی وی اون شخص و مثل همیشه فضولیم گل کرد و عکس پروفایلشو بزرگ کردم عکس شهیدی دیدم که غرق در خون بدون دست و پا، با سری خورد شده از ترکش افتاده بر خاک، کنار او عکس دوبچه بود که حدس زدم باید بچه‌های او باشند و زیر آن عکس یه جمله‌ای نوشته شده بود: «می‌روم تا جوان ما نرود» ناخودآگاه اشکم سرازیر شد، دلم شکست باورم نمی‌شد دارم گریه می‌کنم اونم من کسی که غرق در گناه و شهواته منه بی‌حیا و بی‌غیرت منه چشم چرون هوس باز از اون به بعد از اینترنت و بدحجابی و فضای مجازی و گناه و رفقای نابابم متنفر شدم دلم به هیچ کاری نمیرفت حتی موبایلم و دست نمی‌گرفتم تصمیم گرفتم برای اولین بار برم مسجد اولین نماز عمرمو خوندم با اینکه غلط خوندم ولی احساس آرامش معنوی خاصی می‌کردم آرامشی که سال‌ها دنبالش بودم ولی هیچ جا نیافتم حتی در شبکه‌های اجتماعی از امام جماعت خواستم کمکم کنه ایشان هم مثل یه پدر مهربان همه چیز به من یاد می‌داد نماز خوندن، قرآن، احکام، زندگی امامان و... کتاب می‌خرید و به من هدیه میداد، منو در فعالیت‌های بسیج و مراسمات شرکت میداد توی محله معروف شدم و احترام ویژه‌ای کسب کردم توسط یکی از دوستان به حرم حضرت معصومه برای خادمی معرفی شدم نزدیکای اربعین امام حسین یکی از خادمین که پیر بود بمن گفت: دلم میخواد برم کربلا ولی نمی‌تونم، میشه شما به نیابت از من بری؟ خرج سفر و حق الزحمه شما رو هم میدم زبونم قفل شده بود! من و کربلا؟ زیارت امام حسین؟ اشکم سرازیر شد قبول کردم و باحال عجیبی رفتم هنوز باورم نشده که اومدم کربلا پس از برگشت تصمیم گرفتم برم حوزه علمیه که با مخالفت‌های فامیل و دوستان مواجه شدم اما پدرم با اینکه از دین خیلی دور بود و حتی نماز و روزه نمی‌گرفت قبول کرد حوزه قبول شدم و با کتاب‌های دینی انس گرفتم در کنار درسم گاهی تبلیغ دین و احکام خدارو می‌کردم و حتی سراغ دوستان قدیمی ناباب رفتم که خدا روشکر توانستم رفیقام رو با خدا آشتی بدم یه روز اومدم خونه دیدم پدر و مادرم دارن گریه میکنن منم گریه‌ام گرفت تابحال ندیده بودم بابام گریه کنه! گفتم بابا چی شده؟ گفت پسرم ازت ممنونم گفتم برای چی؟ گفت: من و مامانت یه خواب مشترک دیدیم تو رو می‌دیدیم با مرکبی از نور می‌بردن بهشت و ما رو می‌بردن جهنم و هر چه به تو اصرار می‌کردن که وارد بهشت بشی قبول نمیکردی و میگفتی اول باید پدر و مادرم برن بهشت بعد من یه آقای نورانی آمد و بهت گفت: آقا سعید! همین جا بهشون نماز یاد بده بعد با هم برین بهشت و تو همونجا داشتی به ما نماز یاد میدادی پسرم تو خیلی تغییر کردی دیگه سعید قبل نیستی همه دوستت دارن تو الآن آبروی مایی ولی ما برات مایه ننگیم میشه خواهش کنم هر چی یاد گرفتی به ما هم یاد بدی منم نماز و قرآن یادشون دادم و بعد از آن خواب پدر و مادرم نمازخوان و مقید به دین شدند چند ماه بعد با دختری پانزده ساله عقد کردم یه روز توی خونشون عکس شهیدی دیدم که خیلی برام آشنا بود گریه‌ام گرفت نتونستم جلوی خودم رو بگیرم صدای گریه‌هام بلند و بلندتر شد این همون عکسی بود که تو پروفایل بود خانمم تعجب کرد و گفت: سعیدجان چیزی شده؟ مگه صاحب این عکس و میشناسی؟ و من همه ماجرا رو براش تعریف کردم خودش و حتی مادرش هم گریه کردند مادر خانمم گفت: میدونی این عکس کیه؟ گفتم: نه گفت: این پدرمه منم مات و مبهوت دیوانه وار فقط گریه می‌کردم مگه میشه؟ آره شهیدی که منو هدایت کرد آدمم کرد آخر دخترشو به عقد من درآورد چند ماه بعد با چند تا از دوستانم برای مدافعان حرم اسم نوشتیم تابستون که شد و حوزه‌ها تعطیل شدند ما هم رفتیم خانمم باردار بود و با گریه گفت: وقتی نه حقوق میدن نه پول میدن نه خدماتی پس چرا میخوای بری؟ همان جمله شهید یادم اومد و گفتم: «میرم تا جوانان ایران بماند» "شهیدبرزگر"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سیّدهاشم آراسته ـ فرزند سیّدعبّاس ـ در تاریخ هشتم بهمن‏ ماه  سال 1341 در شهرستان مشهد چشم به جهان گشود. اسم او را به علّت اصل و نسب ما به قبیله‌‏ى بنى ‏هاشم، هاشم گذاشتیم. او از همان ابتدا با گفتار و رفتار دینى رشد کرد که باعث شد از همان کودکى نماز بخواند.اذان گفتن را یاد گرفته بود و علاقه‌‏ى زیادى به گفتن اذان داشت، و بسیار مقیّد بود که در هر جایى که هست، حتما اذان بگوید.»شوهر خواهر شهید مى‌‏گوید: در دوران نوجوانى سیدهاشم مدّتى را با ما در اصفهان زندگى کرد. به خاطر این که من نظامى بودم ومأموریّت‌‏هاى چند روزه داشتم، نزد ما بود تا همسرم تنها نباشد. در مدّتى که با ما بود من درس‌‏هاى اخلاقى زیادى از او یاد گرفتم. وی عارف به تمام معنا بود. عشق به خدا و ائمه(ع) دروجودش موج مى‌‏زد. نمازش را مرتّب مى‌‏خواند، حتّى به نمازشب هم مقیّد بود. غلامحسین قدمگاهى نقل مى‌‏کند: «آخرین بارى که سید را دیدم، به من گفت: «من هم با لباس شخصى و هم با لباس سپاه عکس گرفته‌‏ام و قبضی را به من داد و گفت با این قبض عکس‌‏هایم را تحویل بگیرید. من هم این کار را کردم  و در زمان شهادت از عکس‌‏هایى که با لباس سپاه گرفته بود، استفاده کردیم. گویى به ایشان الهام شده بود که شهید مى‏ شود.»سیّدهاشم آراسته، در تاریخ 1365/7/30 در جزیره‌‏ى مجنون بر اثر اصابت ترکش به درجه‌‏ى رفیع شهادت نایل گردید. پیکرمطهّرش پس از انتقال به زادگاهش، در بهشت رضا(ع) به خاک سپرده شد.دعاى شهید این بود: خداوندا، مرا از شهداى بى غسل و کفن قرار بده. همان‏طور هم شد و او را با همان لباس سبز سپاه با شالگردن سبز آغشته به خونش دفن شد.
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴 *خب دوستان* *امشب* *مهمان 💕 شهید آراسته💕بودیم *هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام* *در هیاهوی محشر* *فراموشمون نکنید* * براد رشهید* ⚘
❣ در سال‌هاے اول زندگے، یک روز مشغول اتو کردن لباس‌هایش بودم؛ در همین حال از راه رسید و از من گله کرد و گفت: شما خانم خانه هستید و وظیفه‌اے در قبال کارهاے شخصے من ندارید. شما همین که به بچه‌ها رسیدگے مےکنید، کافےست. تا آنجایے که به یاد دارم حتے لباس‌هایش را خودش مےشست و بعد از خشک شدن، اتو مےزد و هیچ توقعے از بنده نداشت... همسر 🪴🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃 🍃 🌹 اول صبح بگویید حسین جان رخصت✋ تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد🤲 🌴🌴🌴 السلام علی الحسین 🚩 و علی علی بن الحسین🚩 و علی اولاد الحسین 🚩 و علی اصحاب الحسین🚩 (علیه‌السلام ) 🌹 🍃@madadazshohada 🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃
💫♥️🍃♥️🍃💫 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 ♥️با توسل به جمیع شهدا و شهدای گمنام و۷۲ شهید کربلا♥️ 🍀قرار هست چهل روز بصورت ویژه با واسطه قراردادن شهدا، بریم در خانه خدا و اهلبیت و مدد بگیریم ازشون..... 🌸شهدای عزیز این چله🌸 شهدای عزیز❤️ 1- 🌷شهدای گمنام✅ ۲- 🌷شهید محسن حججی✅ ۳- 🌷شهیدمحمد رضا کاظمی✅ ۴-🌷شهیدیوسف الهی✅ ۵- 🌷شهید محمد اسدی✅ ۶_ 🌷شهید محمد رضا الوانی✅ ۷- 🌷شهید حسین معز غلامی✅ ۸- 🌷شهید بهنام محمدی✅ ۹- 🌷شهید سید مجتبی صالحی✅ ۱۰- 🌷شهید مرتضی محمد باقری✅ ۱۱- 🌷شهیدسیدغلامرضامصطفوی✅ ۱۲- 🌷شهیدعلی اکبر موسی پور ۱۳--🌷شهید سجاد عفتی ۱۴--🌷شهیدحسین عرب نژاد ۱۵-🌷شهید حسن ربیعی ۱۶-🌷شهیدهدیت الله طیب ۱۷-🌷شهیدمرتضی عطایی ۱۸-🌷شهید عبدالرضا عابدی ۱۹-🌷شهیدمحمود رادمهر ۲۰-🌷شهیدمحمود سماواتی ۲۱-🌷شهید سید رضا طاهر ۲۲-🌷شهید علی عابدینی ۲۳-🌷شهیدحاج رحیم کابلی ۲۴-🌷شهید عبدالصالح زارع ۲۵-🌷شهید محمد رضا احمدی ۲۶-🌷شهید حسین ولایتی فر ۲۷-🌷شهید محمد رضا شفیعی ۲۸🌷-شهیدصادق انبار لویی ۲۹-🌷شهیدایمان خزاعی نژاد ۳۰-🌷شهیدرجب علی ناطقی ۳۱-🌷شهیدسید جلیل ساداتی ۳۲-🌷شهید رضا حاجیان ۳۳-🌷شهید مجید مشتی ۳۴-🌷شهید رضا حاجی زاده ۳۵-🌷شهید محمد مهدی زارع ۳۶-🌷شهید ابو مهدی مهندس ۳۷-🌷شهید حسن رجائی فر ۳۸-🌷شهید عبدالرضا عابدی ۳۹-🌷شهیدعلی وردی ۴۰-🌷شهدای مدافع حرم(جمیعا) روز اول👈🏼 ۲۵شهریور✅ روز دوم👈🏼 ۲۶شهریور✅ روز سوم👈🏼 ۲۷شهریور✅ روز چهارم👈🏼 ۲۸شهریور✅ روز پنجم👈🏼 ۲۹شهریور✅ روز ششم👈🏼 ۳۰شهریور✅ روز هفتم👈🏼 ۳۱شهریور✅ روز هشتم👈🏼 ۱ مهر ✅ روز نهم👈🏼 ۲ مهر ✅ روز دهم👈🏼 ۳ مهر ✅ روز یازدهم👈🏼 ۴ مهر ✅ روز دوازدهم👈🏼 ۵ مهر روز سیزدهم👈🏼 ۶ مهر روز چهاردهم👈🏼 ۷ مهر روز پانزدهم👈🏼 ۸ مهر روز شانزدهم👈🏼 ۹ مهر روز هفدهم👈🏼 ۱۰ مهر روز هجدهم👈🏼 ۱۱ مهر روز نوزدهم👈🏼 ۱۲ مهر روز بیستم👈🏼 ۱۳ مهر روز بیست ویکم👈🏼 ۱۴ مهر روز بیست دوم👈🏼 ۱۵ مهر روز بیست وسوم👈🏼 ۱۶ مهر روز بیست وچهارم👈🏼 ۱۷ مهر روز بیست وپنجم👈🏼 ۱۸ مهر روز بیست وششم👈🏼 ۱۹ مهر روز بیست وهفتم👈🏼 ۲۰ مهر روز بیست وهشتم👈🏼 ۲۱ مهر روز بیست ونهم👈🏼 ۲۲ مهر روز سی ام 👈🏼 ۲۳ مهر روز سی ویکم👈🏼 ۲۴ مهر روز سی دوم👈🏼 ۲۵ مهر روز سی سوم👈🏼 ۲۶ مهر روز سی وچهارم👈🏼 ۲۷ مهر روز سی وپنجم👈🏼 ۲۸ مهر روز سی وششم👈🏼 ۲۹ مهر روز سی وهفتم👈🏼 ۳۰ مهر روز سی وهشتم👈🏼 ۱ ابان روز سی ونهم👈🏼 ۲ آبان روز چهلم👈🏼 ۳ آبان 🌼روزتون شهدایی🌼 ❤️هر روز ۱۰۰ صلوات ویک زیارت عاشورا هدیه به شهید همون روز ( زیارت عاشورا اختیاری هستش اجبار نیست) 🌼هر روز ، تاریخ می زنیم 🌼 🌷ثواب ختم را به نیابت از شهدا تقدیم می کنیم به آقا رسول الله صلی الله علیه وآله وخانم فاطمه زهرا سلام الله علیها🌷 ❤️حاجت روا ان شالله❤️ 🌷التماس دعا🌷 @madadazshohada 💫♥️🍃♥️🍃💫
✍شهیدی که مزارش دارالشفاست 🌹شهید سید غلامرضا مصطفوی مزار این شهید امروز به زیارتگاه و دارالشفا مبدل شده به گونه‌ای که از سراسر کشور زائران و ارادتمندان خود را به زادگاه و قبر منور وی می‌رسانند تا با واسطه قرار دادن شهید حاجات خود را از درگاه احدیت طلب کنند. 🔸یک زوج زنجانی که در حسرت فرزند بود متوسل به شهید مصطفوی شد خداوند به آنها فرزندی عطا کرد و خانواده آن زوج برای شهید جایگاه و بارگاه درست نمودند. 🔹شهیدی که چوپان بود و به دلیل اینکه همیشه در صحرا همراه گوسفندان بود نمی توانست جایی برود. 🟢همیشه آرزو داشت برای یکبار برود مشهد پابوس امام رئوف علی بن موسی الرضا علیه السلام 🔸زمانی که جنگ شد به جبهه رفت و به برادرش گفت این خداحافظی و وداع آخر است. 🔹سال ۶۵ در جبهه سومار شهید شد و پیکرش مفقود شد. 🔸همانگونه که آرزوی زیارت امام رضا علیه السلام را داشت پیکرش بعد از تفحص اشتباهی به مشهد رفت. 🔹و پس از تشییع در حرم مطهر متوجه شدند که شهید اهل زرند استان کرمان است و پیکرش برای دفن به زادگاهش انتقال داده شد. 🔸شهیدی که بیماران به وی متوسل شدند و شفا گرفتند. 🔹دختر بچه ای که تومار مغزی داشت تومار روی یک رگ قرار گرفته بود و امکان عمل مساوی با مرگ وی می شد. 🔸پدر و مادرش متوسل به شهید مصطفوی شدند که برای دخترشان دعا کند بعد از چند وقت تومار جابجا شد و در کمال شگفتی پزشکان متحیر و شگفت زده شدند و عمل را انجام دادند. ✅شهیدی که مشاهده نمودند نوری از قبر شهید به طرف آسمان‌ بلند شده و محوطه را نورانی کرده و وقتی در کنار قبر شهید رفتند بوی عطر عجیبی به مشام رسیده است. محل آرامگاه شهید : روستای دشت خاک از توابع شهرستان زرند شهیدسیدغلامرضامصطفوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ثواب بسیار زیاد زیارت امام رضا علیه السلام از زبان امام جواد علیه السلام شهید آیت الله رئیسی (ره): امام جواد عليه السلام فرمودند: به میزان معرفت نسبت به مقام ولایت پدرم علی بن موسی الرضا علیه السلام به زیارت قیمت و ارزش و نمره می دهند، ما از خود علی بن موسی الرّضا علیه السلام بخواییم که چشم ما رو باز کنه، گوش ما رو باز کنه، معرفت بهمون بده 🤲 @madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا به نیت شفای همه بیماران ودختر یکی از اعضا حمد شفا قرائت بفرمایید