🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕 شهیدمحمدحسین حمزه💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
*برادر اشهید*
⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت هفتاد و سوم ▫️از شرم آنچه به خاطر من بر سر زندگیمان آمده بود، نگاهم به ز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت هفتاد و سوم ▫️از شرم آنچه به خاطر من بر سر زندگیمان آمده بود، نگاهم به ز
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت هفتاد و چهارم
▫️هر دو نفرمان را وحشیانه در ماشین انداختند و همین که ماشین حرکت کرد، از زنده ماندنمان ناامید شدم که تازه میدیدم خون چطور از زخم سرشانۀ مهدی میجوشد و به اندازۀ یک ناله لب از لب باز نمیکرد.
▪️صورتهایشان با نقابهای سیاه پوشیده و از همان چشمانی که پیدا بود، خشونت میپاشید که یک کلمه حرف نمیزدند و ماشین با سرعتی سرسامآور از فلوجه خارج شد.
▫️دو نفر جلو سوار شده و دو نفر دو طرف من و مهدی نشسته بودند و همین نامحرمی که کنارم چسبیده بود، برای شکنجه کردنم کافی بود که مدام خودم را به سمت مهدی میکشیدم و همان لحظه، انگشتان کثیفش به دستم چسبید.
▫️هرچه تلاش میکردم دستانم را عقب بکشم، محکمتر به انگشتانم چنگ میزد و بلاخره هر دو دستم را با سیم به هم بست.
▪️رحمی به دل سنگشان نبود که جانی به تن مهدی نمانده و دستان مجروح و خونی او را هم محکم بههم بستند.
▫️نفر کنار مهدی، به سرعت جیبهایش را میگشت؛ موبایل و کیف جیبیاش را گرفت و خواست دستش را به سمت من دراز کند که خودم را عقب کشیدم.
▪️هر چه جیغ میزدم، رهایم نمیکرد؛ مهدی خودش را مقابل من سد کرده بود و حریف وحشیگریاش نمیشد که کیف دستی را از زیر چادرم کشید و همزمان با پشت دست در دهانم کوبید تا ساکت شوم.
▪️ضرب دستش به حدی بود که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد و بمیرم برای مهدی که با صدایی شکسته فریاد میزد و کاری از دستان بستهاش ساخته نبود.
▫️درد دست سنگینش در تمام سر و گردنم پیچید، دستان به هم بستهام از ترس رعشه گرفته و فقط با نگاه نگرانم دور چشمان مهدی میچرخیدم که دلواپس من پلکی نمیزد و انگار با همین توانی که برایش مانده بود، میخواست مراقبم باشد و یک لحظه حس کردم دستم گرم شد.
▪️نگاهم به سمت پایین کشیده شد و دیدم مهدی با همان دستان بسته و خونی، انگشتان لرزانم را گرفته و تا سرم را بالا آوردم، با لبخندی شیرین دلم را بُرد. دلبرانه نگاهم میکرد و دور از چشم اینهمه نامحرم، زیر گوشم زمزمه کرد: «نترس عزیزم!»
▫️مگر میشد نترسم وقتی همسرم مجروح و نیمهجان کنارم افتاده بود، در محاصرۀ چهارمرد مسلح و وحشی بودم و در ظلمات این بیابانها حتی نمیدانستم ما را کجا میبرند.
▪️دستانم بسته بود؛ نمیتوانستم خونریزی عزیزدلم را کمتر کنم و میترسیدم نتواند تحمل کند که در دلم به خدا التماس میکردم مهدی را از من نگیرد و میدیدم رنگ صورتش هر لحظه بیشتر میپرد.
▫️به گمانم درد امانش را بریده بود که قطرات عرق از روی پیشانی تا کنار صورتش پایین میرفت، پایش را از شدت درد تکان میداد و یک کلمه دم نمیزد.
▪️میترسیدم دوباره کتکم بزنند و دیگر طاقت زجرکشیدن عشقم را نداشتم که وحشتزده ناله زدم: «خونریزی داره... دستم رو باز کنید خودم زخمش رو ببندم.»
▫️از هیچکدام صدایی درنمیآمد و مهدی نمیخواست به اینها رو بزنم که با همان نفسهای بریده، مردانه حرف زد: «هیچی نگو!» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، ماشین در حاشیۀ جاده توقف کرد.
▪️مهدی سرش را میچرخاند تا از محیط بیرون چیزی بفهمد و من از پشت شیشههای دودی، جز تاریکی مطلق و اتومبیل دیگری که چند متر جلوتر پارک بود، چیزی نمیدیدم؛ اما انگار اینجا تازه اول ماجرا بود که به سرعت چشم هر دو نفرمان را با پارچهای سیاه بستند و از ماشین بیرون کشیدند.
▫️نمیدیدم چه میکنند اما به گمانم در همین بیرون کشیدن وحشیانه، جراحت شانه مهدی از هم باز شده بود که صدای نالهاش دلم را از هم پاره کرد و حتی دیگر نمیدیدم کجاست تا به سمتش بدوم.
▪️به زبان کُردی باهم صحبت میکردند و از حرفهایشان چیز زیادی نمیفهمیدم تا ما را سوار ماشین بعدی کردند و از نغمهۀ نفسهایی که زیر گوشم شنیدم، خیالم راحت شد مهدی کنارم نشسته و هنوز نفس میکشد.
▫️چشمان بسته و سکوت ترسناک ماشین، جانم را هر لحظه به لبم میرساند و مهدی انگار تپش نفسهایم را حس میکرد که هرازگاهی دستش را روی دستم میکشید و کلامی حرف نمیزد تا سرانجام ماشین توقف کرد.
▪️صدای باز شدن در ماشین را شنیدم؛ دستانی که با خشونت ما را از ماشین بیرون کشید و همزمان صدای زنی را شنیدم که به عربی پرسید: «چرا انقدر دیر کردید؟»
▫️ما را دنبال خودشان میکشیدند و به گمانم چشمان زن به مهدی افتاده بود که با لحن زشتی حالم را به هم زد: «نگفتم حواستون باشه؟ حالا کی میخواد از این جنازه حرف بکشه؟»
▪️مردهای همراه ما انگار از اهالی کردستان عراق بودند که به سختی عربی حرف میزدند و با چند کلمه دست و پا شکسته پاسخ دادند: «اسلحه کشید، مجبور شدیم.»
▫️خِسخِس نفسهای مهدی را میشنیدم و ندیده، حس میکردم دیگر نمیتواند سر پا بماند که با چشمان بسته و لحنی شکسته التماسشان میکردم: «داره از خونریزی میمیره...»...
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
📖 ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊💢💢💢💢💢💢💢
📌 لحظه باز کردن درب حرم مطهّر حضرت زینب (سلاماللهعلیها) به دست شهید سلیمانی...👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
✍چقدر این روزها دلمان برایت تنگ شده سردار دلها...🥺
سوریه سقوط کرد 😭
🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃
🍃
🌹
اول صبح بگویید حسین جان رخصت✋
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد🤲
🌴🌴🌴
السلام علی الحسین 🚩
و علی علی بن الحسین🚩
و علی اولاد الحسین 🚩
و علی اصحاب الحسین🚩 (علیهالسلام )
🌹
🍃@madadazshohada
🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃
💫♥️🍃♥️🍃💫
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
♥️با توسل به جمیع شهدا و شهدای گمنام و۷۲ شهید کربلا♥️
🍀قرار هست چهل روز بصورت ویژه با واسطه قراردادن شهدا، بریم در خانه خدا و اهلبیت و مدد بگیریم ازشون.....
🌸شهدای عزیز این چله🌸
شهدای عزیز❤️
1- 🌷شهدای گمنام✅
۲- 🌷شهید سید حسن نصرالله✅
۳- 🌷شهیدسیدهاشم صفی الدین✅
۴-🌷شهید علیرضا اسحاقی✅
۵- 🌷شهید حجت اسدی✅
۶_ 🌷شهید ناصر کاظمی✅
۷- 🌷شهید حمید رضا زمانی✅
۸- 🌷شهید سجاد طاهر نیا✅
۹- 🌷شهید محمد امین صمدی✅
۱۰- 🌷شهید سعید کریمی✅
۱۱- 🌷شهیدعلی آقا زاده✅
۱۲- 🌷شهیدحسین محمدی✅
۱۳--🌷شهید صادق امید زاده✅
۱۴--🌷شهیدسجاد منصوری✅
۱۵-🌷شهید حمزه جهان دیده✅
۱۶-🌷شهیدمحمدمهدی شاهرخی فر✅
۱۷-🌷شهیده معصومه کرباسی ✅
۱۸-🌷شهید علی الهادی✅
۱۹-🌷شهید سردار سنوار✅
۲۰-🌷شهیدسردار نیلفروشان✅
۲۱-🌷شهید امین کریمی✅
۲۲-🌷شهید علی حیدری✅
۲۳-🌷شهیدعلی قوچانی✅
۲۴-🌷شهید محسن زیارتی✅
۲۵-🌷شهید رضا کارگر برزی✅
۲۶-🌷شهیدعلی کبودوندی✅
۲۷-🌷شهیدسید مهدی موسوی✅
۲۸🌷-شهیدعلی شرفخانلو✅
۲۹-🌷شهیدعلی فاتحی نصر آبادی✅
۳۰-🌷شهیدرضا پور خسروانی✅
۳۱-🌷شهیدمحمد اسلامی جهرمی✅
۳۲-🌷شهیدمجید سلمانیان✅
۳۳-🌷شهید علیرضا هاشمی پناه✅
۳۴-🌷شهیدسید علی کاشی✅
۳۵-🌷شهیدسید مهدی جلالتی ✅
۳۶-🌷شهید حسین امان اللهی ✅
۳۷-🌷شهیدمحسن صداقت✅
۳۸-🌷شهیدعلی آقابابایی✅
۳۹-🌷شهیدعلی صالحی روزبهائی✅
۴۰-🌷شهیدیوسف قربانی✅
روز اول👈🏼 ۱۰ آبان✅
روز دوم👈🏼 ۱۱ آبان✅
روز سوم👈🏼 ۱۲ آبان✅
روز چهارم👈🏼 ۱۳ ابان✅
روز پنجم👈🏼 ۱۴ آبان✅
روز ششم👈🏼 ۱۵ ابان✅
روز هفتم👈🏼 ۱۶ آبان✅
روز هشتم👈🏼 ۱۷ آبان✅
روز نهم👈🏼 ۱۸ آبان✅
روز دهم👈🏼 ۱۹ آبان✅
روز یازدهم👈🏼 ۲۰ آبان✅
روز دوازدهم👈🏼 ۲۱ آبان✅
روز سیزدهم👈🏼 ۲۲ آبان✅
روز چهاردهم👈🏼 ۲۳ آبان✅
روز پانزدهم👈🏼 ۲۴آآبان✅
روز شانزدهم👈🏼 ۲۵ آبان✅
روز هفدهم👈🏼 ۲۶ آبان✅
روز هجدهم👈🏼 ۲۷ آبان✅
روز نوزدهم👈🏼 ۲۸ آبان✅
روز بیستم👈🏼 ۲۹ آبان✅
روز بیست ویکم👈🏼 ۳۰ آبان✅
روز بیست دوم👈🏼 ۱ آذر✅
روز بیست وسوم👈🏼 ۲ آذر✅
روز بیست وچهارم👈🏼 ۳ آذر ✅
روز بیست وپنجم👈🏼 ۴ آذر✅
روز بیست وششم👈🏼 ۵ آذر✅
روز بیست وهفتم👈🏼 ۶ آذر✅
روز بیست وهشتم👈🏼 ۷ آذر✅
روز بیست ونهم👈🏼 ۸ آذر✅
روز سی ام 👈🏼 ۹ آذر✅
روز سی ویکم👈🏼 ۱۰ اذر✅
روز سی دوم👈🏼 ۱۱ آذر✅
روز سی سوم👈🏼 ۱۲ آذر✅
روز سی وچهارم👈🏼 ۱۳ آذر✅
روز سی وپنجم👈🏼 ۱۴ آذر✅
روز سی وششم👈🏼 ۱۵ آذر✅
روز سی وهفتم👈🏼 ۱۶ آذر✅
روز سی وهشتم👈🏼 ۱۷ آذر✅
روز سی ونهم👈🏼 ۱۸ آذر✅
روز چهلم👈🏼 ۱۹ آذر✅
🌼روزتون شهدایی🌼
❤️هر روز ۱۰۰ صلوات ویک زیارت عاشورا هدیه به شهید همون روز ( زیارت عاشورا اختیاری هستش اجبار نیست)
🌼هر روز ، تاریخ می زنیم 🌼
🌷ثواب ختم را به نیابت از شهدا تقدیم می کنیم به آقا رسول الله صلی الله علیه وآله وخانم فاطمه زهرا سلام الله علیها🌷
❤️حاجت روا ان شالله❤️
🌷التماس دعا🌷
@madadazshohada
💫♥️🍃♥️🍃💫
سـ🍁ــلام
روزتون پراز خیر و برکت
🗓 امروز دوشنبه
☀️ ۱۹ آذر ١۴٠۳ ه. ش
🌙 ۷ جمادی الثانی ١۴۴۶ ه.ق
🌲 ۹ دسامبر ٢٠٢۴ ميلادی
🍁🍂https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
سلام مولای من ، مهدی جان
خودم را و روزم را و عزیزانم را هر صبح به دستان مهربان شما می سپارم و ایمان دارم که شما همچون کشتی نجات ، ما را از غرقاب اضطراب ها می رهانید و به ساحل سبز و روشن امید می رسانید ...
من هر صبح دلم را با یاد شما پیوند می زنم و در آسمان آبی مهر شما تا اوج پر می کشم ...
چه غم دارم وقتی شما را دارم ...
این شهید عزیز
کسی رو تو دنیا نداره👈یه فاتحه براش بفرستید .ان شاءالله که شفیع ما باشن..
غواصی که کسی را نداشت و برای آب نامه می نوشت..
🌷نامه برای آب...
همرزم یوسف میگوید هر روز میدیدم یوسف گوشهای نشسته و نامه مینویسد با خودم میگفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه مینویسد؟ آن هم هر روز. یک روز گفتم یوسف نامهات را پست نمیکنی؟ دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه مینویسم کسی را ندارم که !!!!
🌷نقاشی
یکی از کارهای مورد علاقه شهید یوسف قربانی نقاشی کردن و نوشتن بود. به هر چادری که قدم می گذاشت بر روی دیوارهای آن اشکال گوناگون را رسم می کرد. این کارش بچه ها را واقعا ذلّه کرده بود. مدام می گفتند: یوسف! بابا این چه کاریه که می کنی؟ چادرها را خراب نکن.
ولی او گوشش به این حرفها بدهکار نبود و کار خودش را می کرد. یادم هست یک روز به چادر یعقوبعلی محمدی رفته بود که ذوق هنری اش گل می کند و شکل همه افراد چادر را به گونه ای روی دیوارهای چادر نقاشی می کند به نحوی که همه جای چادر پر از نقش و نگار می شود اصلا او از کار نوشتن و کار رسم خوشش می آمد و این کارش هم گاهی برایش درد سرآفرین هم می شد. به عنوان مثال یک روز که در مقر آموزش لشگر عاشورا بوده است، کچ را برداشته و آیه زیر را بر روی تخته سیاه می نوسید: " فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیما"
با توجه به این که آیه به اصطلاح در آرم سازمان (مجاهدین خلق) وجود دارد حساسیت حفاظت اطاعات لشگر را برانگیخته بود و لذا می آیند و می پرسند که چه کسی این آیه را بر روی تخته سیاه نوشته است؟ و شهید یوسف قربانی می گوید من نوشته ام. حفاظت اطلاعات به او مظنون شده و به گمان اینکه او یک منافق نفوذی است او را بازداشت می کنند. از طرف دیگر برای اینکه بتوانند به طور غیر مستقیم از زیر زبان او حرف بکشند، یکی از بچه های گردان خودشان را همراه او می کنند تا پیش او از امام و انقلاب بدگویی و انتقاد کند از عملکرد امام که: بله! امام در مورد جنگ تحلیل درستی ندارد و دارد اشتباه می کند. اصلا ما جنگ می کنیم که چه؟ و... شهید قربانی با شنیدن این حرفها حسابی از کوره در رفته و با او گلاویز می شود. آن بنده خدا بعد از خوردن یک کتک مفصل داد و قال راه می اندازد که: ای بابا به دادم برسید این مرا کشت. بالاخره چند نفری می آیند و او را از دست شهید قربانی می گیرند هنگامی که از یوسف می پرسند: تو که طرفدار امام و انقلاب هستی پس چرا این آیه را روی تخته سیاه نوشتی؟
او می گوید: مگه کار بدی کردم؟ این یک آیه قرآنه! مگه نوشتن قرآن هم گناهه؟ حالا اگه دیگران از آن سوء استفاده می کنند و به بیراهه می روند گناه من چیه؟!
🌷پیش از عملیات کربلای 5 بود. ما در موقعیت شهید اوجاقلو ـ در کنار رود کارون ـ دوره آموزش غواصی را می گذراندیم. یکی از روزها به دلیلی از من خواسته شد تا به گروهان دیگری منتقل شوم، ولی من نپذیرفتم، کلی هم ناراحت و عصبانی شدم. هرگز فراموش نمی کنم که او پیش من آمد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: ـ چته پسر؟ این همه اخم و تخم می کنی که چی؟ آسمان که به زمین نیومده! اصلا بگو ببینم تو برا چی به جبهه اومدی؟ ها؟ برا تفریح؟ یا برا مهمونی؟ آدم که نبومده با این حرفا دلخور بشه؟ من نمی دونم اگه تو به جای من بودی چکار می کردی؟ فکر نمی کنم در این دنیای بی در و پیکر به اندازه من رنج و تنهایی کشیده باشی؟ از اول زندگیم همزاد غم و غصه بودم و همراه درد و رنج بزرگ شدم. در آسمان بلند زندگی ام یک ستاره آشنا هم برایم سوسو نمی زند! او راست می گفت. در دنیای به این بزرگی، هیچ کس و کاری نداشت. وقتی که به مرخصی می آمد، اکثرا در پایگاه بسیج بود. گاهی هم بچه ها او را به خانه خود دعوت می کردند. اما هرگز از خود ضعف و ناتوانی نشان نمی داد و جزع و فزع نمی کرد. همیشه سرزنده و شاداب بود.
کتاب زندگی به سبک شهدا، ناصر کاوه
برگرفته از کتاب زندگینامه غواصان دریادل زنجان🥀😢
« #شهدا رو یاد کنیم با ذکر یک صلوات»
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4