🍃یکی از عادات خوب ما ایرانی ها خواندن حافظ است.
حافظ مقامات عرفانی را طی کرده حافظ شب را وقت وصال میداند.
عرفایی را ندیدیم که حافظ دستش نباشه
علامه طباطبایی هم تفعل به حافظ میزدند❤️
🌷ایرانی ها بشدت موجودات بهم وابسته ای بودند.
خدا در قران میفرماید موسی ۴۰ شب پیش من بوده وما شبی که فقط ۳۰ ثانیه بیشتر از شب های دیگه است را به آن ارزش قائلیم🌺
🌟شب تقدیر ما هم در شب قدرتقدیر میخورد.
تمام تقدیرات ما تابع شب ما است.
شب برنامه ریزی کن وروز اجرا کن🍃
شب وقت برنامه ریزی است
ومحصول را روز می بیند🌱
💔
امشب شب یلداست..
وقتی با آرامشخاطر
کنار خانواده مشغول خوردن هندوانه🍉 بودید...
یادمون باشه که این آرامش را
مدیون چه کسانی هستیم.. 🥀
🌹شادی روحشان صلوات
#یلدا
#شب_یلدا
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🕊🥀🌹🌴🌹🥀🕊
#پیامکی_از_بهشت 💐
ای کسانی که در خواب غفلت به سر می برید ، صدای مظلومیت اسلام را می شنوید ولی هنوز از خواب بیدار نشده اید ، هر چه زودتر از خواب بیدار شوید و به فکر دنیای مادی نباشید ، فکر کنید که دنیای دیگری هم هست ، دنیایی که ابدی است و پایانی ندارد ولی این دنیا با همه لذتهایش پایان می پذیرد .
🌹 #شهید_والامقام
🌴 #مجید_رهبری
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕 شهید مجید رهبری💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
*برادر شهید*
⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸 💜قسمت ۱۱ امروز که روز آخرشون بود... تصمیم گرفتیم بریم یه پارکی بوستان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸 💜قسمت ۱۱ امروز که روز آخرشون بود... تصمیم گرفتیم بریم یه پارکی بوستان
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمت ۱۲
چشمامو سریع انداختم پایین...
گرچه سر اونم پایین بود، باز عطرش به تندی منو از نفس انداخت
مهسا که تعلل منو دید گفت:
_چیزی شده عباس آقا؟
همونطوری که سرش پایین بود گفت:
_چند لحظه می خاستم وقتتون رو بگیرم معصومه خانم، اگه اجازه بدین البته
احساس کردم دهانم خشک شده،
آروم بلند شدم و دنبالش با فاصله ی یه متری راه افتادم!! حتی برنگشتم عکس العمل مهسا رو ببینم
چند قدم که از مهسا دور شدیم
و انگار تشخیص داد که دیگه مهسا صدامونو نمیشنوه گفت:
_واقعا عذر میخام، میدونم کارم درست نیست... ولی منو ببخشین باید یه چیز مهمی رو بهتون میگفتم قبل اینکه دیربشه... راستش .. راستش ...
وای که چقدر حاشیه میره حال منو درک نمیکنه خب ادامشو بگو دیگه ..از گوشه چشم دیدم که دستشو به پیشونیش کشید و گفت:
_میخاستم قبل خاستگاری رسمی که میایم خونتون حرفمو بزنم
خاستگاری!!!
پس مهسا درست میگفت..کمی سکوت کرد انگار منتظر تاییدی از من بود، دیگه دیدم از چند ثانیه ام داره سکوتش طول میکشه، به زور زبونم و تو دهن خشکم چرخوندم و گفتم:
_بفرمایین
با این که با فاصله ایستاده بودیم و هر دومون سرامون پایین بود ولی احساس می کردم اصلا ازین وضع رضایت نداره
- خب راستش ... راستش مادرم، چطوری بگم، مادرم...
وای که دیگه داشتم کلافه می شدم،
یکی از عطر یاسش که در فاصله چند قدمی داشت دیوونم میکرد یکی ام از حاشیه رفتن و این دست اون دست کردنش
- مادرم شما رو به من معرفی کرد برای ازدواج، من امسال می خاستم شمال بمونم اما بخاطر اینکه قبل خاستگاری رسمی باهاتون یه صحبت مهم کنم اومدم
دیگه اعصابم داغون شده بودم،
وای که سمیرا جات خالی که بهت بگم آقای یاس رفته رو مخم! دیگه کنترلمو از دست دادمو گفتم:
_میشه سریع حرفتونو بزنین الان دو دقیقه است که فقط دارین حاشیه میرین
انگار متوجه کلافگیم شد که سریع گفت:
_نه نه من منظوری ندارم، فقط آخه خودمم نمی دونم چرا اینجوری شدم، یعنی چی بگم، نمیدونم چرا حس میکنم حالم خوب نیست ...
دستشو بین موهاش کشید و گفت:
_نه یعنی حالم، اصلا ولش کنین، من ...
نمی دونم چرا در اوج کلافگیم داشت ازحرکاتش خنده ام می گرفت،
سرمو چرخوندم و به مهسا نگاه کردم، لبخندی رو لبم نشست خداروشکر خودشو با موبایل سرگرم کرده و حواسش به ما نیست
💜ادامه دارد....
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💖 کانال مدداز شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»