eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
5.4هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
28 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن ارتباط با ادمین تبادل وتبلیغ @yazaahrah
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ استاد شیخ عبدالقائم شوشتری حفظه الله : قصد دارم نکته ای معرفتی از حضرت علی اکبر علیه السلام خدمتتان عرض کنم که شاید تا کنون نشنیده باشید. بنده هم نمی دانستم. امسال که خدا قسمتم کرد (اواخر سال ۷۶ و اوائل ۷۷) عتبات مشرّف بودم در کربلا این فیض را خداوند به بنده مرحمت کرد و آن هم اینکه از یک کانالی به بنده مرحمت شد که مسئولیت دفتر حضرت ابا عبدالله،  آقا علی اکبر علیه السلام هستند. کارهای مربوط به آقا امام حسین علیه السلام را ایشان انجام می دهند. کارهای مربوط به زیارت، مربوط به مشکلات دست این بزرگوار می باشد. مقام حضرت اباالفضل العباس علیه السلام برتر و بالاتر است ولی کارهای مربوط به امام حسین را حضرت علی اکبر علیه السلام انجام می دهند. لذا اگر قصد زیارت امام حسین علیه السلام را دارید به آقا زاده شان متوسّل شوید. ═❁๑🍃๑🌹๑🍃๑ ❁═ https://eitaa.com/joinchat/3532783829C1350c5e044
آیت الله کوهستانی ره : آن قدر حضرت علی اکبر علیه السلام شفاعت می کند که نوبت به امام حسین علیه السلام نمی رسد. ♦️ تذکرة الاولیاء
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻به نیابت از عزرائیل من یک خاطره از مرحوم آیت الله آقای حاج شیخ ابوالحسن بگویم و شما این را هم در زیارت‌هایتان عمل کنید، نانش را می‌خورید. یکی از متدینین شیراز می‌گفت: با آقای حاج شیخ رفته بودیم اهواز. می‌گفت: آقای حاج شیخ، از سحر که می‌رفتند، تا هشت و نه صبح در حرم بودند. می‌گفت: از حرم که آمدند بیرون، داشتیم می‌رفتیم به سمتِ آن مسافرخانه‌ای که بود، از صحن آمدیم بیرون. داشتیم می‌رفتیم که دوباره آقای حاج شیخ برگشتند. گفتم آقا کجا؟ صبحانه بخورید! گفتند: یک زیارتی را یادم رفته، می‌خواهم برگردم دوباره به حرم و زیارت را بخوانم. گفتم: چه زیارتی؟ بگویید که ما هم یاد بگیریم. گفتند: من هر مرتبه که حرم می‌آیم، یک زیارت هم از طرف حضرتِ ملک‌الموت می‌خوانم... تا حالا چقدر خوانده‌اید زیارت برای حضرت عزرائیل؟ بابا! می‌خواهد بیاید جانمان را بگیرد! طرحِ دوستی راه بینداز و ارتباط برقرار کن. به او بگو: آقا ما ارادت داریم به تو. تا جانت را راحت بگیرد. آقای حاج شیخ برگشتند. ولی نه این‌که بیایند جلوی درِ صحن و یک سلامی بکنند و برگردند، بلکه دوباره برگشتند به حرم و آمدند بالای سرِ سیدالشهداء. یک زیارتِ کامل و با توجه خواندند و رفتیم برای صبحانه. بعد به من گفتند: آقا با حضرت عزرائیل کار داریم! این رسول‌الله است! می‌خواهد بیاید جانِ ما را بگیرد! https://eitaa.com/joinchat/3532783829C1350c5e044
D_amp1401.pdf
4.07M
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺سلام خانوما.. دفترچه آزمون استخدامی برای آموزگار ابتدایی اومده.. برخلاف سالهای پیش یه سری رشته ها رو مجاز کردن برای آموزگاری ابتدایی.. مثلا رشته های علوم پایه و یه سری رشته های انسانی مثل علوم قرآنی و ادبیات و اجتماعی و..... آموزش و پرورش به شدت نیازمند نیروی مذهبی و انقلابی هست... این چند ساله نیروهای جذب شده تعریفی نیستند... مقطع ابتدایی ظرفیت بالایی داره خانما فرصت رو مغتنم بشمارید. دفترچه رو میفرستم🌺
🌹🍃 🔘 داستان واقعی (!) یه بود تو مشهد. هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!! یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا (!) و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می کنه. شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“ رضا گفت:بروبچه ها که اینجور میگن.....!!! چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!! به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......! مدتی بعد.... شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....! چند لحظه بعد با دستبند، رضارو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟!“ رضا شروع کرد به فحش دادن. (فحشای رکیک!) اما چمران مشغول نوشتن بود! وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد: ”آهای کچل با تو ام.....! “ یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: ”بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟“ رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!! چمران: ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.....!“ چمران و آقا رضا تنها تو سنگر..... رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیده ای، چیزی؟!! شهید چمران: چرا؟! رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....! تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه..... شهید چمران: اشتباه فکر می کنی.....! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده! هِی آبرو بهم میده..... تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می کردی ولی اون بهت خوبی می کرده.....! منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.....! تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …!🌹🍃 رضا جا خورد!.... ..... رفت و تو سنگر نشست. آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی رفت، زار زار گریه می کرد! تو گریه هاش می گفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟؟؟؟ اذان شد. رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت. ..... سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!! وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد..... رضارو خدا واسه خودش جدا کرد......! (فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش) یه توبه و نما ز واقعی........🌹🍃 خاطرات شهید مصطفی چمران ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ @madadazshohada
امام رضا(علیه السلام): هرگاه تورا چشم زنند، کف دستت رامقابل صورتت بگیر و حمد و توحید و معوذتین را قرائت کن و هردو کف را به صورتت بکش خداتو را از گزند آن حفظ میکند. 📚مکارم اخلاق،ص474
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساعت دو نیمه‌شب بود كه صدای زنگ درب منزل مرا بیدار كرد. وقتی در را باز كردم سعید را دیدم كه با موتور جلوی در ایستاده است و از من خواست كه همراه او بروم و تا زمانی كه زنده است پیرامون آن شب با كسی صحبت نكنم. كم‌كم نزدیك بهشت زهرا شدیم او از راههای مخفی می‌رفت. چون هنگام نیمه شب به كسی اجازه نمی‌دادند وارد بهشت زهرا شود. بالاخره به مزار شهدای كربلای5 رسیدیم. 6 نفر از بچه‌های زمان جنگ هم مشغول مداحی و گریه بودند. سعید حال و هوای دیگری داشت. با هر شهیدی نجوایی خاص داشت. آنجا شلمچه شده بود و هركسی شهیدی را واسطه اتصالش به عالم معنا قرار می‌داد. زیارت عاشورا خواندند نورشهدا همه بچه‌ها را از خود بیخود كرده بود. همه آنها آنشب جواز شهادتشان را گرفتند گرچه من هنوز هم در حیرت و محرومیت بر جای مانده‌ام. راوی:عبدالله ضیغمی
همیشه كه به خانه می‌آمدی من و صادق را درآغوش می‌كشیدی و می‌بوسیدی و با خنده‌هایمان شاد بودی. اما حالا چرا بلند نمی‌شوی؟ زمانی كه مرا از مدرسه به خانه آوردند حدس زدم باید اتفاقی افتاده باشد. دلم لرزید و با خودم گفتم: نكند دوباره یتیم شده باشم. آن لحظه كه در كانون اباذر بدن سوراخت را غسل می‌دادند غم بزرگی در دلم ریخت. هرچه به آنها اصرار كردم اجازه ندادند ببینمت. به آنها گفتم بابا سعیدم مرا از پسر خودش هم بیشتر دوست دارد. باید به اندازه تمام سال‌های یتیمی چهره‌اش را ببینم. یك بار دیگر دستش را بلند كنم و بر سرخود بكشم. دستان پر مهری كه خیلی چیزها را به من یاد داد. پدرم را به خاطر ندارم ولی هیچگاه بابا سعید را فراموش نمی‌كنم. خصوصاً زمانیكه با هم نماز می‌خواندیم. می‌دانم از چند روز دیگر بهانه‌گیری‌های محمد صادق شروع می شود. به عكس بابا خیره می ‌شود و با شیرین زبانی بابا بابا می‌گوید. سرانجام او نیز بزرگ خواهد شد و خواهد فهمید كه پدرش برای چه و به كجا رفته است. «وقتی صدای دلنشین سعید در فضای سبز آوارگیمان می‌پیچد وجود حقیقی ما پرده از حجاب غفلت‌ها، خستگی‌ها و دل‌مردگی‌ها برمی دارد. درمی‌یابیم كه آواره كوی حسین(ع) هستیم.»(1)