eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
8.1هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
3.2هزار ویدیو
30 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنند تبلیغات در مدداز شهدا https://eitaa.com/joinchat/3693085358Ce30425eed9
مشاهده در ایتا
دانلود
ا رسیدیم مامان و بابا زیر انداز انداختن و نشستن روش. خودمو لوس کردم وگفتم : _داداش.. نمیریم سواراین وسایل بشیم؟ با انگشت👈نشونش دادم. بابا: _زینب جان یکم بشینید میوه بخورین🍇🍐 بعدبرین.. آخرشبم همه باهم چرخ و فلک🎡سوار میشیم _باشه☹️ حسین: _خخخخخخ چه لپ هاشم آویزون شد😜 یکم که نشستیم هی سرجام وول خوردم حسین: _نخیرم این وروجک نمیتونه آروم بشینه پاشو بریم😁 دستمو تودستش گرفت _داداش بریم سوار این سفینه بشیم حسین: _بریم سوار شدیم من همش جیغ میزدم _مااااااااآآاااان... مااااااااانیییییی...😰 جییییییغ... جییییییییییغ.. خداااااااااااااااآ حسین: _هیییس دختر آروم زشته.. شهربازیو گذاشتی روسرت😐 صبح قبل مدرسه... به آتوسا پیام دادم که عصری با بچه ها بیاید دور هم جمع بشیم😎 اونروز تو مدرسه اتفاق خاصی نیفتاد. عصری یه پیراهن بلند با ساپورت پوشیدم.موهاموشونه کردم و شونه هام انداختم .🔥 مایه هشت نفر بودیم.. سه تا پسر.. پنج تادختر.. واردکه شدن براشون گیتار.. زدم.. آخرشبم با بچه ها رفتیم رستوران از رستوران داشتیم میومدیم بیرون 🔥اشکان گفت: _چه خوشگل شدی رفتم جلو با یه قدم و بهش گفتم : _تا بهت رو میدم پررووو نشو.. مفهوووم؟؟😠☝️ هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀داناے ڪل🍀 محرم به سرعت آغاز شد حال و هوای خانواده عطایی فرد خیلی عجیب بود که از اتفاق جدید زندگیش خبر میداد😢 پدر که هرشب بهش میگفت : _التماس دعا آقا😊 مادرکه هربار به قد و قامت حسین نگاه میکرد میگفت: _فدای حضرت بشی ایشالا😍 و حسین همه دغدغه اش آماده کردن ‌ برای اون اتفاق بود حالا از هرنوع که بود.. این میان دوحادثه سخت به پیکر و روح زینب وارد شد.. که دومی سخت تر ازاولی 🕊خبر تفحص 100شهیددفاع مقدس وقتی توخونه عطایی فرد پیچید پدر غمگین از جاموندگی وخوشحال از بازگشت رفیقاش و جمله ای که حال زینب رو بد کرد.... فیلم ورود پیکر شهدا پخش میشد که حسین گفت: _خدایا یعنی میشه یه روزی بعد سی سال بعد پیکر منم از سوریه وارد ایران بشه..😭 زینب برای فرار از جمله پدر و مادرداشت به اتاقش پناه میبرد که با جمله حسین وسط راه از حال رفت.. وشب مجبور شد توبیمارستان بمونه... جالب بود بین این 100شهید یک سری از شهدا شناسایی شدن که یکیش پسرخاله توسکا 🌷محمدزمانی🌷 بود... که این اتفاق واکنشات عجیبی داشت.. هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوےحسین🍀 روز تاسوعا... قرار بود یه تو سوریه انجام بشه.. ماخوب میدونستیم یه عملیات یعنی: .. شدن.. یه گروهی از بچه های و... داشتم زینب رو میبردم هیئت.. _زینب بریم؟! _بله من حاضرم.. بریم.. نزدیک هیئت بودیم که گوشیم📲زنگ خورد از .... _سلام.. باشه من تا یک ساعت دیگه ..😢 زینب:داداشی چیشده؟!!😢چرا گریه میکنی؟! _چندتا از بچه های یگان شدن باید برم یگان😭 زینب:وای😧😱 _تو رو میزارم هیئت زنگ میزنم بابا بیاد دنبالت زینب:من خودم میتونم برگردم تو برو به کارات برس داداش😢 _نه عزیزم😊 وقتی رسیدم یگان حال همه بچه ها داغون بود😭😭 شهید از ایران🇮🇷... تقدیم بی بی زینب.س. شده بود که هفت تن از این عزیزان از بود.. 1⃣شهیدمدافع حرم محمدظهیری 2⃣شهیدمدافع حرم ابوذر امجدیان 3⃣شهیدمدافع حرم سید سجادطاهرنیا 4⃣شهیدمدافع حرم سیدروح الله عمادی 5⃣شهیدمدافع حرم پویا ایزدی 6⃣شهیدمدافع حرم سیدمحمدحسین میردوستی 7⃣شهیدمدافع حرم مصطفی صدرزاده 8⃣شهیدمدافع حرم محمدجمالی 9⃣شهیدمدافع حرم حجت اصغری 🔟شهیدمدافع حرم امین کریمی 1⃣1⃣شهیدمدافع حرم روح الله طالبی اقدم پیکر بعضیاشون خداروشکر برگشته بود عقب اونایی که از یگان ما بودند.. برای مراسمات... زینب رو بردم وداع.. وقتی زینب فهمید شهیدمیردوستی عاشق بوده وحالا مثل حضرت عباس شهید شده بود داغون شد😣 شهید دهه هفتادی که یه پسر یه ساله سیدمحمدیاسا ازش به یادگارمونده بود😞 یک هفته از شهادت سیدمحمدحسین میگذشت. وارد اتاق زینب شدم.. _زینبم.. چته عزیزبرادر؟ پشتشو بهم کرد و گفت: _توهم میخوای شهیدبشی؟😢 _زینبم.. مرگ مال همه است.. و چه بسا بهترین مرگهاست..وقتی یکی میره برای دفاع باید خودشو آماده کنه واسه شهادت.. اسارت.. جانبازی.. دومی سختتره عزیزدلم.. عصرکربلا امام حسین شهید شد ولی بی بی زینب .. اسارت سخته جانبازی هم همینطور.. میدونی یعنی چی؟ یعنی یه جوون صحیح و سالم میره میشه.. وبقیه عمرشم که چقدر باید بشنوه.... هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀 راوےداناےڪل 🍀 خانواده عطایی فرد دور هم نشسته بودند مادر: حسین جان.. پسرم حسین: جانم مادر مادر:حسین جان بهمن ان شاءالله 25سالت میشه ح
🌺 مدد از شهدا 🌺
💠زندگی نامه #شهید_جانباز_ایوب_بلندی💠💠 #قسمت۳۰ مامان با اینکه وسواس داشت، اما به ایوب فشار نمی آورد.
💠 💠زندگی نامه 💠💠 رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود. ایوب زیاد توی خانه نبود. اگر هم بود خیلی سختگیری می کرد. چند بار خواست به بچه ها بگوید همین که اولین غلط املایشان را دید، کتاب را بست و رفت. مدرسه ی بچه ها گاهی به مناسبت های مختلف از ایوب دعوت می کرد تا برایشان سخنرانی کند. را قبول نمی کرد، می گفت: “من که جانباز نیستم، این اسم را روی ما گذاشته اند، وگرنه جانباز است که جانش را داد” از طرف بنیاد، جانبازها را می برند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند. ایوب فوری اسم آقاجون را داد. وقتی برگشت گفت: “باید بفرستمت بروی ببینی” گفتم: “حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی، برایم گاو بکشی، بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجاااا تا کجااا” برایم پارچه آورده بود و لوازم آرایش. هدی بیشتر از من از آن استفاده می کرد، با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ می کرد و می آمد مثل عروسک ها کنار ایوب می نشست. ایوب از خنده ریسه می رفت و صدایم می کرد: “شهلا بیا این پدرسوخته را نگاه کن” هدی را فرستاده بودم جشن تولد خانه عمه اش. از وقتی برگشته بود یک جا بند نبود. می رفت و می آمد، من را نگاه می کرد. می خواست حرفی بزند، ولی منصرف می شد و دوباره توی خانه راه می رفت. + چی شده هدی جان؟ چی م یخواهی بگویی؟ ایستاد و اخم کرد? _ من نوار میخواهم، دلم می خواهد برقصم. میخواهم مثل دوست هایم لاک بزنم. جلوی خنده ام را گرفتم: + خب باید در این باره با بابا ایوب حرف بزنم، ببینم چه می گوید. ایوب فقط گفت: “چشمم روشن” ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «»
شهیدی که دعوتنامه را از حضرت عباس گرفت❗️ 🌿گفتم هنوز که فراخوان ندادند، هر وقت اعلام کردند، آنوقت برو، اما در جوابم مثالی زد که دیگر چیزی نگفتم، گفت گاهی سر سفره آب نیست و آب نیاز است، من میروم آب می آورم یا شما می گویید که بروم آب بیاورم، در هر دو شکل من آب را به سفره آوردم اما کیفیت آب آوردن ها خیلی فرق دارد. 🌹هر وقت می گفتم شاید مادرت راضی به رفتنت نشود، می گفت آن کسی که مرا دعوت کرده خودش هم مادرم را راضی می کند.... توی حرم (ع) بودم که برای اذان صبح در را بستند و حرم به طرز عجیبی خلوت بود، به ضریح چسبیدم و گفتم آقا سرِ دوراهیم😔، نمی دانم همینجا بمانم یا به حرم خواهرت بروم، که درها باز شد و مردم با شعار «لبیک یا زینب» وارد حرم شدند، آقا دعوتنامه را بهم داد💔 گفتم بعد از تو مردم از ما می پرسند که آیا ارزشش را داشت؟ جان پسرت به چه قیمت⁉️ گفت: خیلی ها خودشان می دانند ولی اگر هم کسی پرسید بگو؟ قیمت خون دختر سه ساله حسین چقدر است...😔 شهید مدافع حرم حمید قاسم پور https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🟦 آیا از همسر و بچه های حضرت عباس علیه السلام خبر دارید؟ حضرت عباس تنها با یک زن ازدواج کردند او لبابه دختر عبیدالله بن عباس بود. لبابه زنی بسیار شایسته پاکدامن و از خاندانی شریف بود او از بهترین زنان زمانه خود و از محبان امام علی علیه السلام بود لبابه از حضرت ابوالفضل علیه السلام پنج پسر و یک دختر بدنیا اورد لبابه در کربلا حضور داشت یکی از پسران او بنام قاسم در کربلا شهید شد خود او نیز اسیر شد همراه با سایر اسرا زجر و شکنجه ها را تحمل کرد پس از ازادی اسرا او به مدینه برگشت. لبابه روز و شب گریه میکرد چندان که بیمار شد و در سن ۲۸ سالگی از دنیا رفت خدای رحمتش کند. فرزندان او مدتی توسط مادربزرگ پاکشان ام البنین سلام الله علیها تربیت شدند اما اوهم دوسال بعد از واقعه کربلا از دنیا رفت و سرپرستی فرزندان به امام سجاد علیه السلام منتقل شد گفتنی است هر گاه یکی از فرزندان حضرت عباس ع نزد امام سجاد علیه السلام می آمد اشک بر گونه های حضرت جاری می شد. هدیه کنید به پیشگاه مقدس قمر بنی هاشم‌ حضرت ابوالفضل العباس وهمسر وفرزندانش صلواتی بر محمد و آل محمد. 📚سید بن طاووس اقبال الاعمال ص ۲۸