🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀
#خاطرات_شهدا
#شهید_والامقام
#طهرانی_مقدم
#خواب_عجیب
محمد طهرانی مقدم برادر #شهید_طهرانی_مقدم ، از ارادت ایشان به اقامه عزای #امام_حسین_ع و #اهل_بیت عصمت و طهارت (ع) میگوید :
چند روز قبل از #شهادتش ، ایشان آمد منزل ما تا #مادر را ببیند .
آمد دست #مادر را بوسید و گفت :
#مادر من دیشب خوابی دیدم .
خواب دیدم که از دنیا رفتهام .
در یک قبر #تنگ و #تاریک دو ملک غضبناک به شدت وحشتناکی از من سوال میکردند .
آنها با همان صورت ترسناک پرسیدند : چیزی هم برای #آخرتت داری ؟
من هرچه فکر کردم چه بگویم هیچ چیز یادم نیامد .
کمی تامل کردم تا اینکه این جمله به ذهنم آمد که بگویم :
من اقامه عزای آقا #اباعبدالله_ع را کردم و بر #امام_حسین_ع گریهها کردم .
تا این جمله را گفتم ، قبر #باز و #روشن شد و #بوستانی در مقابلم ظاهر شد .
ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه ، این موضوع اسباب دستگیری من خواهد شد .
#شهید_طهرانی_مقدم همان روز در آنجا برنامه ریزی کرد و زیر زمین منزل را تبدیل به #حسینیه کرد .
این #حسینیه یادگار #شهید ماست و در واقع آن #تعظیم به شعائر الهی است که خداوند متعال فرمودند "و من یعظم شعائر الله فانها من تقوی القلوب " .
#شهید_طهرانی_مقدم عملا در تکریم #اهل_بیت_ع و دفاع و پیروی از #ولایت داشتند .
🌹 #سالروز_شهادت🕊
http://eitaa.com/madadazshohada
مهین بانو:
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹
#خاطرات_شهدا
#سالگرد شهادت
سردار_شهید
#مهدی_زین_الدین
رفتم دستشویی ، دیدم آفتابه ها خالیه
تا رودخونه ی هور فاصله ی زیادی بود
نزدیک تر هم آب پیدا نمی شد
زورم می یومد این همه راه برم برا پر کردن آفتابه
به اطرافم نگاه کردم ، یه بسیجی رو دیدم
بهش گفتم : دستت درد نکنه ، میری این آفتابه رو آب کنی؟
بدون هیچ حرفی قبول کرد و رفت آب بیاره
وقتی برگشت دیدم آب کثیف آورده
گفتم: برادر جون ! اگه صد متر بالاتر آب می کردی ، تمیزتر بودا
دوباره آفتابه رو برداشت و رفت آب تمیز آورد
بعدها اون بسیجی رو دیدم
وقتی شناختمش شرمنده شدم
آخه اون بسیجی مهدی زین الدین بود
فرمانده ی لشکرمون...
شادی روحش صلوات
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#خاطرات_شهدا
🔮 شفای زهرا
🍀 تنها فرزندم زهرا و تنها يادگار حاج مهدي در تب مي سوخت و تلاش هايم براي پايين آوردن دماي بدنش اثري نداشت. 😔😔
نگران بودم. اگر بلايي سرش مي آمد، خودم را نمي بخشيدم.😭
بالاي سرش نشستم و قدري قرآن خواندم. در همين حال به یاد قسمتي از پارچه اي كه روي جنازه ي همسرم انداخته بودند و چند نفر با خواست خدا به وسيله ي تبرك جستن به آن پارچه شفا يافته بودند، افتادم.😍😍
پارچه را آوردم و كنار زهرا خوابم برد. در عالم رؤيا ديدم حاج مهدي در كنار بستر زهرا نشسته و او را بغل گرفته است. او مرا از خواب بيدار كرد و با لبخندي گفت: «چرا اين قدر ناراحت هستي؟»😊😊
گفتم: «زهرا تبش پايين نمي آيد، مي ترسم بلايي سرش بيايد.»
حاج مهدي گفت: «ناراحت نباش. زهرا شفا پيدا كرده و ديگر تب ندارد.»☺️☺️
از خواب بيدار شدم. به اطرافم نگاه كردم. كسي نبود. دست بر پيشاني زهرا گذاشتم، تب نداشت. آري او شفا يافته بود.🙏😍😊
"" شادی روح شهدا صلوات ""
راوي : 🌹 همسر#شهيد_حاج_مهدي_طیاری
@madadazshohada
🌴🌹🥀🕊🥀🌹🌴
#خاطرات_شهدا
#سردار_رشید_اسلام
#شهيد_والامقام
#حسن_باقری
#صرفه_جویی
از منطقه #عملیاتی که برمی گشتیم ، یک نفر نظرمان را جلب کرد .
او #فشنگهایی را که روی زمین ریخته شده بود جمع می کرد و در داخل سطلی که در دست داشت می ریخت .
تعجب کردیم چون در اوضاعی که بچه ها حتی یک #تانک_عراقی را نادیده می گرفتند و #اسلحه_های زیادی را که در اطراف ریخته شده بود رها می کردند ، این فرد چرا #فشنگ ها را جمع می کند؟
جلوتر رفتیم ، #شهید_حسن_باقری بود . وقتی متوجه نگاههای متعجب ما شد رو به ما کرده و گفت : #حیف است اینها روی زمین بماند ، باید #علیه صاحبانش بکار گرفته شود .
🌹 #سالروز_شهادت🕊
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
@madadazshohada
#خاطرات_شهدا
🔮 کرامت شهید
🌹 برای فرزند دار شدن کاملا ناامید بودم و دل مرده وقتی متوجه شدم شهید مدافع حرم آورده اند آمدم بر سر مزار شهید حمید سیاهکالی مرادی و خیلی گریه کردم😭😭
و قسمش دادم و گفتم نذر میکنم بستنی بدهم در مزارتان و برایتان زیارت عاشورا بخوانم
آن شب خواب دیدم شهید و همسرش به من هدیه ایی دادندخداوند به من بعد از دیدن خواب فرزندی به من عطا کرد و ما را غرق در خوشحالی کرد فرزندی سالم و زیبا😍😍
من هنوز مرید این شهید عزیز هستم و خاک پای خانواده محترمشان بعد از تولد فرزندم نذرم را در مزار این شهید ادا کردم.🙏🙏
🌸 شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی
#خاطرات_شهدا
🔮 زیارت عاشورا
همیشه توی ماشین و سجاده اش یه زیارت عاشورا 🌺 داشت.
دوران مجردی هرهفته درکنار قبور شهدا زیارت عاشورا میخواند.
برای حاجت روایی چهله زیارت عاشورا برمیداشت و هدیه میکرد به حضرت زهرا (س)...
و حاجت روا هم میشد.😍😍
کار هر روزش بود ؛
بعد از نماز باید زیارت عاشورا میخوند.
حتی اگه خسته بود.
حتی اگه حال نداشت و یا خوابش میومد .
شده بود تند میخوند ولی میخوند..😊
تاکید داشت باید با صدای بلند توی خونه خونده بشه و علی اکبرمون رو توی بغلش میگذاشت و میگفت باید اخت پیدا کنه با دعا و زیارت..❤️
و واقعا زندگی و مرگش مصداق این فراز زیارت عاشورا بود:" اللَّهُمَّ اجْعَلْ مَحْياىَ مَحْيا مُحَمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتى مَماتَ محمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ"..
تازه فهمیدم داستان سلام هاش به آقا امام حسین (ع)
چی بود..😭
🌹 شهید_مدافع_حرم_علیرضا_نوری
نقل_از_همسر_شهید
💚https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
❥:
#خاطرات_شهدا📝
حاج قاسم در سوریه از جایی عبور می ڪرد، ماشینی دید ڪه خراب شده، نزدیڪ رفت دید آقایی به همراه خانم حامله اش ڪه وضع حملش هم نزدیڪه داخل ماشین هستند،
چراغ انداخت چهره مرد رو ڪه دید هر دو همدیگر رو شناختند!
او سردار سلیمانی را شناخت و سردار هم او را ڪه فرمانده ی یڪ بخش عظیمی از #داعش بود شناخت!
سردار دستور داد خانم رو به بیمارستان برسانند و ماشین را هم به تعمیرگاه...
خود سردار هم دنبال ڪار خودش رفت!
چند روز بعد به سردار خبر دادند آقایی با دسته گل آمده و می خواهد شما را ببیند!
وقتی سردار آمد، دید همون فرمانده داعش هست،
ڪه به سردار میگه به ما گفتند ایرانی ها ناموس شما را ببینند سر می برند و... اما من دیدم تو به زن حامله ام و من ڪمڪ ڪردی..
۶۰۰۰هزار نیروی من اسلحه را زمین گذاشتند و همه در خدمت شما هستیم!
#سردارحاجقاسمسلیمانی
#خاطرات_شهدا
🌷شب اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشیاش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم.
🌷طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعتهای خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد.
🌷موقع نماز صبح، از خواب پرید. نقشههایم، نقشه بر آب شد. او خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانهی مامانم.
🌷مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. میخواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم.
🌷من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود...
✍️ به روایت همسر بزرگوار شهید
شهید مدافع حرم🕊🌹
#محسن_حججی
@madadazshohada
💌#خاطرات_شهدا
🟢شهید مدافعحرم سید مصطفی صادقی
🎙راوے: پدر شهید
🍄سید مصطفی در تهران متولد شد و مقطع دبستان و راهنمایی را با نمرات عالی سپری کرد. من کارمند وزارت دفاع بودم. برای همین سیدمصطفی وارد هنرستان جنگافزارسازی شد که وابسته به صنایع دفاع بود و ادامه تحصیل داد.
☘پسرم بعد از اخذ دیپلم برق الکتروتکنیک، در صنایع مهماتسازی مشغول شد و پس از آنکه مدرک کارشناسیاش را گرفت، در سازمان انرژی اتمی ایران مشغول به خدمت شد.
🍄اواخر سال۱۳۹۳ بود که مصطفی برای تعمیر و بازسازی یکی از مساجد شهرستانمان در طارم زنجان به کمک بچههای جهادی رفته بود. بینام و نشان؛ کسی او را نمیشناخت و از هویت او اطلاع نداشت.
☘حضورش باعث دلگرمی بچهها شده بود. میگفت میخواهم من هم در ساخت این مسجد سهیم باشم. بعد از شهادتش، وصیّت کرده بود که یک میلیون تومان از حقوقش را برای مسجد هزینه کنیم. کمی بعد وقتی شنید میخواهند برای روستایی دیگر راه بسازند، باز هم رفت و بهعنوان کارگری ساده کار کرد.
🎂#بهمناسبت_سالروز_ولادت
یادمه چندین سال پیش بیکار نشسته بودم و فکر و خیال خیلی اذیتم میکرد...
دیگه کلافه شده بودم که #آقابهروز اومد،دید من کلافم و گفت :
+چی شده چرا بی حالی ؟؟
_آقا بهروز ته جیبم خیلی خالیه...
+چرا سرکار نمیری خو؟
_نیست و کار خوب گیر نمیاد..
دیدم یهو دستمو گرفت از جام بلندم کرد و گفت :
+پاشو بریم سرکار !!!
_آقا بهروز کجا آخه ؟!
+پیش خودم ...!
اون موقع ها شغلش برقکاری بود ...
یادمه باهم رفتیم کار رو شروع کردیم؛ تو کارش خیلی ماهر بود و نیازی هم به من نداشت چون تکی کار رو در میاورد ولی به هرحال منو برد که یک روزم که شده بیکار نباشم .
یادش بخیر... به هزینه خودش غذا گرفت و خلاصه خیلی حق گردنمون گذاشت...
خواستم بگم #مردونگی تو پوست و استخونش بود ...🌹
من اینا رو نوشتم که از #معرفت آقابهروز بگم ... ❤️
بگم که #بیریا بود و عاشق $شهادت... 🖤
و در آخر به #معشوق رسید و #شهادت نصیبش شد .💚
نثار شادی روح #شهدا و آقا #صاحب_زمان عجلاللهتعالیفرجه #صلوات .🌺
#خاطرات_شهدا #رفیق_شهیدم #شهید_بهروز_واحدی #رفاقت #مدافعان_حرم #بچه_زرنگ
@madadazshohada
#خاطرات_شهدا
✴️ دانشجوی شهیدی که در آمریکا استاد بیخدای خود را شیعه کرد...
🔸پروفسور محمد لگنهاوسن میگه: توی دانشگاه تگزاس یه دانشجوی ايرانی داشتم بنام اكبر ملكی نوجهدهی. بعد از مدتی دیدم کلاس نمیاد؛ تا اینکه يه روز توی دانشگاه در حال پخش تبلیغات درباره اسلام و انقلاب ایران دیدمش. رفتم و بهش گفتم: چیكار ميكنی؟ چرا ديگه كلاس نميای؟
♦️گفت: ما توی كشورمون انقلاب كرديم و من فكر میكنم مهمه كه دانشجويان اينجا هم درباره انقلاب اسلامی ايران اطلاع درستی داشته باشند. گفتم: كار خوبیه؛ اما كلاس هم بيا؛ من هم همهی تبليغات شما رو میخونم. ايشان قبول كرد و چند كتاب پیرامون اسلام برام آورد. کتابها رو خوندم و شروع كرديم با اكبر دربارهی اعتقاداتش صحبت كردن؛ و كمكم دوست شديم. اکبر خيلی صادقانه صحبت ميكرد و هيچ شكی درباره اعتقاداتش نداشت. با هم درباره شيعه و سنی هم صحبت كردیم. البته من در مورد اینکه شیعه بشم یا سنی شکی نداشتم. میگفتم یا بی خدا میمونم یا شیعه میشم.
📚اکبر كتابهای دیگهای هم برام آورد كه بهترين آنها يك ترجمه از #نهج_البلاغه؛ و یک ترجمه از جلد اول الميزان بود. يكی از ويژگيهای اكبر اين بود که هم با دانشجويان خط امام همكاری میكرد، هم با دانشجويانی که به ديدگاه امام نزديك نبودند، ارتباط برقرار میکرد. از زمان آشنا شدن با اكبر، تا مسلمان شدنم تقريبا سه سال طول كشيد. اما مدتی قبل از گفتن شهادتین دیگه اکبر رو ندیدم؛ تا اینکه از نزدیکانش شنیدم رفته ایران و در جنگ شهید شده...
#شهید_اکبر_ملکی_نوجه_دهی
@madadazshohada
اللهمعجللولیکالفرج
#خاطرات_شهدا
💠 سید رسول در مراسم خواستگاری گفت كه هدف من جبهه رفتن و شهید شدن است و ازدواج من به دلیل كامل شدن دینم است تا یادگاری از خود داشته باشم. او با وجود سن كم، سراپا صداقت و راستی بود.»
🔸پدرم كمی در قبول این ازدواج تردید داشت، من خواب دیدم كه لباس عروسی بر تن دارم و برادرم- كه شهید شده بود- آمد و پیشانی مرا بوسید و تبریك گفت و گفت: تو عروس فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) شدی، خوشا به سعادتت، عاقبتبه خیر شدی، وقتی از خواب بیدار شدم،به این ازدواج و وصلت رضایت دادم.
✍ راوی ؛ همسرشهید
#شهید_سیدرسول_اشرف
#روز_ازدواج
اللهمعجللولیکالفرج
#خاطرات_شهدا
🌸 زهرایی که در روز سوم محرم فاطمه صغیره و رقیه نام می گرفت...
✨چهار سال پیش درست حوالی همین ساعات بود که صدای پرستار توی راهروی بیمارستان پیچید بگید بابای بچه بیاد...
🔸سوم محرم بود دخترمان به دنیا آمد و پرستار عادل را صدا میزد حالم کمی که بهتر شد بابای دخترمان لبخندی زد و گفت امروز سوم مُحرمه روز حضرت رقیه میشه خواهش کنم اسمشو بذاریم رقیه...
❗️گفتم نه من نذر دارم اگه خدا ده تا دخترم بهم بده اسمشونو بذارم زهرا...
🔺لبخند دلنشین تری تحویلم داد و گفت باشه بذاریم زهرا اما به یه شرط...
🌸 نمیدانستم چه شرطی میخواهد بگذارد پرسشگرانه نگاهش کردم و ادامه داد روز سوم محرم و روز شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها اسم دخترمون باشه رقیه از عشقش به این بانوی سه ساله باخبر بودم پس شرطش را با جان و دل قبول کردم.
💔عادل جان بابای زهرا امروز سوم محرم است بیا و دخترت را رقیه صدا کن بیا و روی موهایش دست بکش و روضه ی خرابه بخوان بیا و توی گوشش نجوا کن همه عالم میدونن که دخترا بابایی ان بابا نیاد نمیخوابن منتظر لالایی ان لطفاً در محضر بی بی سه ساله ما را دعا کن...
🏷 راوی همسر شهید حاج عادل رضایی...
#شهید_حاج_عادل_رضایی
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَالْفَـــرَج
#خاطرات_شهدا
●برای گرفتن مرخصی وارد چادر فرماندهی گردان شدم،شهید تورجی زاده طبق معمول به احترام سادات بلند شد و درخواستم را گفتم ؛بی مقدمه گفت نمی شود،با تمام احترامـــی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلـــی جدی بود؛کمی نگاهش کردم،با عصبانیت از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم:" شکایت شما را به مادرم حضرت زهرا(س) می کنم."
● هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم که دوید دنبال من با پای برهنه گفت:" این چی بود گفتی؟" به صورتش نگاه کردم...خیس اشک بود. بعد ادامه داد:" این برگه ی مرخصی سفید امضا،هر چه قدر دوست داری بنویس ،اما حرفت را پس بگیر یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعتی قبل از شهادتش من را دید. پرسید:" راستی آن حرفت را پس گرفتی؟
📎فرماندهٔ گردان یازهرای لشگر ۱۴ امام حسین(ع)
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۴۳ اصفهان
●شهادت : ۱۳۶۶/۲/۵ بانه ، عملیات کربلای۱۰
@madadazshohada