🌺 مدد از شهدا 🌺
@madadazshohada #کتاب_شهید_نوید📚 #روایت_دوم_همراه✍ از آنجا به بعد دیگر شدیم رفیق صمیمی ساعتهای ز
@madadazshohada
#کتاب_شهید_نوید📚
#روایت_دوم_همراه✍
با بدبختی همان شب برای یک پرواز دیگر دو تا بلیت گرفتیم لحظه آخری بودیم و کارت پرواز نداشتیم. انگار سوار مترو شده بودیم. دستمان را گرفته بودیم به محفظه ی بار بالای صندلی ها و ایستاده بودیم وسط راهرو هواپیما از خجالت زیر نگاه مسافرها داشتیم آب میشدیم وسط این بی آبرویی خانم مهماندار اسم ما دو نفر را توی بلندگو صدا کرد. من که تکان نخوردم زدم روی شانه ی نوید و گفتم: «هرکی بستنی بیشتر خورده خودش بره مهماندار به نوید گفته بود یک صندلی خالی جلوی هواپیماست و یکی هم توی کابین خلبان خلاصه آن بستنی های اضافه آن شب نوید را برد نشاند بغل دست کاپیتان پروازنوید درشت تر از من بود؛ ولی هر دو خوش خوراک بودیم چقدر رستوران رفتیم با هم نوبتی حساب میکردیم یک بار نوبت من بود نوید آمد جلو گفت: «بذار من حساب کنم داداش! من هم بی معطلی گفتم باشه تو حساب کن.»
بعد از شهادت دیدم توی دفترچهی محاسبه ی اعمالی که برای خودش داشت نوشته بود محاسبه ی اعمال ۱۳۹۵/۱۱/۲۳صبح بیدار شدم رفتم سر کار همه چی خوب بود ظهر بود که از سر کار با علی برگشتیم تنبلی ،کردم از آنجا با علی رفتیم ناهار خوردیم پول ناهار را من حساب کردم و یه کم بهم سخت گذشت اومدیم درمانگاه به کم جو و غرور من رو گرفته بود دوباره برگشتیم خونه تا نماز مغرب بعدش به خانمم نگفتم خونه هستم و خودش اومد هیئت خونه ی آقا مرتضی. بعد هیئت کمی زیاد خندیدم. خانمم رو رسوندم و برگشتم گاز نزدم و با بنزین اومدم و به بابا کلک زدم شش مورد نارضایتی داشتم.
💯~ادامهدارد...همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗 / #پارتدوازدهم
#کتاب_شهید_نوید📚
#روایت_دوم_همراه✍
که باید برطرف کنم،تنبلی صبح،سختی مهمان
کردن علی،غرور در درمانگاه،صادق نبودن،
خنده ی زیاد،کلک بنزین به بابا؛حسابی داشت
روی نفس خودش کار میکرد میبینی چقدر به
جزئیات کارهایش دقیق شده بود نوید هم مثل
من مثل خیلی های دیگر، یک آدم معمولی بود.
همیشه با معرفت بود خوش برخورد ،بود مهربان،
بود اهل نماز و روزه و هیئت بود ولی معمولی
بود. نوید از یک جایی به بعد شروع کرد به تغییر
کردن من میفهمیدم وقتی دستم را میگرفت و
میبرد پیش رفقای جدیدش تا به همدیگر معرفی
مان کند می فهمیدم افتاده توی جاده ی دیگری TY
.آخ ! نشستم پای درددل زمان از دستم رفت باید
بزنم به جاده بهتر است تا شر نشده برسم به مشهد
بقیه ی حرفها را پشت ماشین برایت میزنم
توی جاده بدون هم صحبت رفتن سخت است
کدام هم سفر بهتر از تو، سعید ؟!
💯~ادامهدارد...همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗 / #پارتسیزدهم
🌺 مدد از شهدا 🌺
#کتاب_شهید_نوید📚 #روایت_دوم_همراه✍ که باید برطرف کنم،تنبلی صبح،سختی مهمان کردن علی،غرور در درمان
#کتاب_شهید_نوید📚
#روایت_دوم_همراه✍
حواست بود گفتم یک روز نوید دست من را گرفت و برد پیش رفقای جدیدش؟ سال ۹۳ بود فکر میکنم یک روز گفت بیا برویم پیش رفیق که تازه پیدایش کردم خیلی رفیق دوست بود پای رفاقت خیلی معرفت خرج میکرد. هر کاری از دستش بر می آمد برای رفقایش میکرد وقت دامادی من سنگ تمام گذاشت شب عروسی همه ی کارها را روبه راه کرد قبل از مراسم کمک داد وسایل سنگین را چند طبقه با هم بردیم بالا نصب مهتابی ها چراغ ها، دوش حمام و خلاصه بیشتر کارهای فنی خانه را نوید برایم انجام داد ندار بودیم با هم توقع جبران از هم نداشتیم؛ ولی با خودم قرار گذاشته بودم تمام محبت هایش را سر مراسم ازدواجش جبران کنم فرصت نشد. نوید برای رفتن عجله داشت. در عوض روز تشییع پیکرش تمام تلاشم را کردم که توی رفاقت کم نگذارم خیلی با هم از شهادت حرف میزدیم قول و قرار برادری بسته بودیم با هم قرار گذاشته بودیم هر کسی اول شهید شد دست آن یکی را هم بگیرد قسم خورده بودیم. نوید هیچ وقت بدقول نبود هیچ وقت بی معرفت نبود لابد کم کاری از خودم بوده، نه سعيد؟
داشتم میگفتم حرف توی حرف آمد من را برد بهشت زهرا. قطعه ی پنجاه وسه . رفتیم سر قبر جوان شهیدی که از بچه های مدافع حرم بود. گفت: «من اتفاقی با این شهید آشنا شدم داشتم از سر مزارش رد میشدم، نگاه و چهره ش من رو جذب کرد.»
💯~ادامهدارد...همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗 / #پارتچهاردهم
🌺 مدد از شهدا 🌺
#کتاب_شهید_نوید📚 #روایت_دوم_همراه✍ حواست بود گفتم یک روز نوید دست من را گرفت و برد پیش رفقای جدی
#کتاب_شهید_نوید📚
#روایت_دوم_همراه✍
چه از خصوصیات رفتاری شهید گفت و هر صحبت دیگری که درباره اش شنیدهفصل اول همراه بود گفت اخلاص این شهید زبانزد است از آن روز به بعد دیگر با شهید رسول خلیلی رفیق شدیم نوید خیلی بیشتر از من نه فقط با رسول خیلی از شهدای آنجا را شناخته بود. در مورد زندگی و روحیاتی که داشتند اطلاعاتی به دست آورده بود. طوری شده بود که وقتی میرفتیم بهشت زهرا در مورد هر کدامشان حرفی برای گفتن داشت رفیق شهید داشتن زرنگی است. اینکه با کسی رفاقت کنی که جانش را برای تو داده دیگر از جان بالاتر هم مگر داریم؟ خب معلوم است هر چیز دیگری هم که از این رفیق بخواهی دریغ نمی کند اصلاً خیلی وقتها نیاز به گفتن هم نیست. رفاقت وقتی با جان و دل باشد حرف پنهانی باقی نمیماند. مگر می شود حرفی را مخفی کرد!؟ نمونه اش همین کله پاچه دادن من! یک روز صبح قبل از اینکه برویم ،سرکار نوید را بردم در مغازه ی طباخی گفتم «امروز» کله پاچه مهمون من نوید که اهل نه آوردن ،نبود، صبحانه را خوردیم و راه افتادیم به سمت اداره نوید گفت خب حالا بگو ببینم این شیرینی چی بود؟ گفتم هیچی! همین جوری گفتم بهت یه حالی داده باشم نوید اما بیشتر اصرار کرد. من باز هم حرفی نزدم. آخر سر نوید مثل همیشه نگاه کرد توی چشمهای من و با خنده گفت: «ببین ،داداش اینی که تو به خاطرش کله پاچه ،دادی هنوز مورچه ست. حالا مورچه چیه که کله پاچه ش چی باشه! تازه فهمیده بودم دختری توی راه دارم کله پاچه شیرینی همان بود. قسمت نبود نوید دخترم را ببیند. بعد از شهادت همسرش خواب دید نوید برایم پیغام گذاشته به علی اکبر بگید پیش هر کدوم از ائمه رفتم یادش کردم، بگید تو هم هر موقع دخترت رو بغل کردی یادم کن!» داشتم از رسول برایت میگفتم کار سوریه رفتن من و نوید را همین آقا رسول درست کرد. خیلی پیگیری کردیم خیلی این در و آن در زدیم. درست نمی شد. جلوی پایمان سنگ می انداختد تا پای پرواز میرفتیم و نا امید برمی گشتیم.
💯~ادامهدارد...همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗 / #پارتپانزدهم
🌺 مدد از شهدا 🌺
#کتاب_شهید_نوید📚 #روایت_دوم_همراه✍ چه از خصوصیات رفتاری شهید گفت و هر صحبت دیگری که درباره اش شن
#کتاب_شهید_نوید📚
#روایت_دوم_همراه✍
با هم از وزارت دفاع آمده بودیم بیرون و عضو سپاه شده بودیم ولی هنوز نتوانسته بودیم برویم سوریه متوسل شده بودیم به رسول وقتی آذر سال ۱۳۹۴ برای اولین بار پایمان را گذاشتیم توی محل کار جدیدی که قرار بود از آنجا به سوریه اعزام شویم و عکس رسول را دیدم تازه فهمیدیم رسول هم دقیقاً از همین جا به منطقه اعزام شده است. قضیه ی ازدواجش را تو نشنیدی یک سال بعد از شهادت تو نوید ازدواج کرد. روزی که میخواست برود خواستگاری به من گفت: «باور کن دیگه خسته شدم از خواستگاری رفتن به رسول سپردم گفتم خودت درستش کن.»
فردا صبح که با هم رفتیم سرکار پرسیدم خب چی شد؟ دیشب خوش گذشت؟» فکرش را نمیکردم قضیه به خیر و خوشی تمام شده باشد؛ ولی نوید گفت که وقتی وارد اتاق دختر خانم شده و اولین چیزی که دیده عکس رسول بوده خشکش زده گفت: «رسول» کارم رو درست کرده» گفت «جلسه ی اول فقط از رسول حرف زدیم نوید راست میگفت رسول مانده بود توی این دنیا و داشت کار بقیه را راه میانداخت به قول ،نوید دنبال عشق بازی خودش نرفته بود! نوید میگفت: «وقتی من شهید شدم به همه ،بگو من میمونم مثل رسول کار راه میندازم!» اذان میگویند نوید اگر اینجا بغل دست من روی این صندلی نشسته بود میگفت: «اگه مسجد نزدیکه برو برسیم به ،نماز اگه هم که نیست بزن همین کنار چشم آقا نوید میزنم کنار باقی درد دلهای من و سعید هم بماند برای بعد ازنماز.
💯~ادامهدارد...همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗 / #پارتشانزدهم
@madadazshohada
🌺 مدد از شهدا 🌺
#کتاب_شهید_نوید📚 #روایت_دوم_همراه✍ با هم از وزارت دفاع آمده بودیم بیرون و عضو سپاه شده بودیم ولی
#کتاب_شهید_نوید📚
#روایت_دوم_همراه✍
باور کن سعید هربار که نماز جماعت میخوانم یاد تو و نوید می افتم یاد آن نماز جماعتی که با هم خواندیم چقدر با زبان خوش گفتیم که برو جلو بایست و پیش نمازما باش تقصیر خودت بود. اگر این قدر تواضع به خرج می دادی این همه کشک هم می خوردی نوید از خنده سرخ شده بود داشت پخش زمین میشد. به قیالدی تو نگاه میکرد و ریسه میرفت با اصرار و التماس و کتک کاری تو را راضی کردم که امام جماعت ما بشوی بعد همین که تو بسم الله اول را گفتی مهرهایمان را برداشتیم و امدم جلوی تو ایستادیم شوخیهای نوید برای من تازگی نداشت ولی تا قبل از اینکه با هم برویم سوریه تصور نمی کردم نوید این قدر شجاع .باشد خیلی نترس بود. راحت میزد به دل دشمن تو البته این را بهتر از من میدانی من و نوید را برای عملیات آزادسازی شهرکهای نبل و الزهرا توی یک تیم شناسایی .نگذاشتند تو هم تیمی نوید شدی و
از همان موقع بود که دیگر حال و روز رفیق من را از این رو به آن رو کردی نوید پیش من که نمیتوانست مخفی کاری کند بعد از شهادت تو چهره ی نوید تغییر کرد خیلی خواستنی تر شده بود حرف زدنش تغییر کرده بود. نماز شبهایی که با آب و تاب میخواند نفوذ کلامش را خیلی بیشتر از قبل کرده بود.
💯~ادامهدارد...همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗 / #پارتهفدهم
@madadazshohada
🌺 مدد از شهدا 🌺
#کتاب_شهید_نوید📚 #روایت_دوم_همراه✍ باور کن سعید هربار که نماز جماعت میخوانم یاد تو و نوید می افت
@madadazshohada
#کتاب_شهید_نوید📚
#روایت_دوم_همراه✍
تغییر کرد خیلی خواستنی تر شده بود. حرف زدنش تغییر کرده بود نماز شبهایی با آب وتاب میخواند نفوذ کلامش را خیلی بیشتر از قبل کرده بود. من میدیدم که یک ساعت و نیم مینشیند و زیارت عاشورا را به شیوه ی مخصوصی که آیت الله حق شناس توصیه کرده بود میخواند این یک ساعت و نیمی که زیارت خواندنش طول میکشید هم نباید با کسی حرف میزد از قبل به من تذکر میداد که بین خواندن زیارت مزاحمش نشوم؛ ولی من حسابی اذیتش میکردم و مدام سربه سرش می گذاشتم روزی که پیکر خونی تو را برگرداند عقب حال خرابی داشت هم گریه میکرد و هم میخندید شما دو نفر با هم آن مسیر را برای عملیات آزادسازی شهرکهای نبل و الزهرا شناسایی کرده بودید. قرار بود همه با هم برویم و شادی آزادی شیعیانی که چند سال توی محاصره ی گروهکهای تکفیری ،بودند ببینیم. قرار بود بعد از این همه سختی کار شناسایی توی شب و رفتن توی دل ،دشمن شیرینی آزادی را کنار مردمی
که از خوشحالی به جای نقل روی سرمان برنج میپاشیدند بخوریم زدی زیر همه ی قول و قرارها سعيد برنامه ها را به هم ریختی نوید میگفت توی کانال کنار هم بودید. میگفت رسیدید به سنگر دشمن. سنگر را از قبل شناسایی کرده بودید میدانستید خالی است.
💯~ادامهدارد...همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗 / #پارتهجدهم
@madadazshohada
🌺 مدد از شهدا 🌺
@madadazshohada #کتاب_شهید_نوید📚 #روایت_دوم_همراه✍ تغییر کرد خیلی خواستنی تر شده بود. حرف زدنش ت
@madadazshohada
#کتاب_شهید_نوید📚
#روایت_دوم_همراه✍
بی خبر بودید که یک تکفیری پشت سنگر را چال کرده و آنجا کمین گرفته نوید نارنجک را پرتاب میکند توی سنگر تو توی تیررس تکفیری ،بودی تیر می خورد به ران راست تو می افتی روی خاک تیربارچی های تکفیری شما را میگیرند زیر رگبار نوید فقط میتواند به آن تکفیری که توی گودال مخفی شده تیر خلاص بزند و بعد یکی از فرماندهان دست نوید را می گیرد و آن را با خودش میبرد چند متر آن طرف تر توی سنگر نوید میگفت وقتی بچه ها از سنگر راه می افتند و دوباره میزنند.به خط پایش رمق رفتن نداشته میگفت همان جا کنار پیکرت نشسته و جلوتر نرفته.با یکی دیگر از بچه ها تو را کشیده بودند عقب با بغض میگفت صورت گذاشته روی صورتت دستهای گلیات را گرفته توی دستش نشسته کنارت و برایت اولین روضه را خوانده است به اینجا که میرسید دیگر میسوخت و می گفت.
پیکر نوید هم بیست روزی طول کشید تا برگردد.
💯~ادامهدارد...همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗 / #پارتنوزدهم
@madadazshohada
🌺 مدد از شهدا 🌺
@madadazshohada #کتاب_شهید_نوید📚 #روایت_دوم_همراه✍ بی خبر بودید که یک تکفیری پشت سنگر را چال کرد
@madadazshohada
#کتاب_شهید_نوید📚
#روایت_دوم_همراه✍
سال ۹۶ بار آخری که نوید می خواست برود سوریه من تازه از مأموریت برگشته بودم. نوید قرار بود برود آنجا جایگزین من شود. چند روز قبل از اینکه میخواست برود خیلی با هم صحبت کردیم نوید از خوابی که دیده بود گفت که رسول را دیده. توی خواب فقط رسول حرف می زده و نوید هم میگفته راست میگی حق با توئه، حق با توئه» می گفت رسول دستش را گرفته و با هم رفته اند ،بالا هی بالا و بالاتر. آنجا هم دوباره رسول هرحرفی زده او گفته: «راست میگی حق با توئه!» خوشحال بود. خودش هم میدانست خوابش معنی خوبی دارد.گفتم: نوید مواظب باش خرابش نکنی. رسول شهادت رو برات گرفته برو هرچی خرده سفارش داری بنویس، وصیتی داری بکن که رفتنی هستی نوید هم حرف من را جدی گرفت. قبل از رفتنش یک پاکت داد دستم که توی آن همه چیز را نوشته بود. گفت اگر برنگشتم بازش کن تا خبر شهادتم نیومده راضی نیستم بازش کنی.» من هم پاکت را گرفتم و گفتم باشه، چه برگردی و چه برنگردی بازش میکنم!»
💯~ادامهدارد...همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗 / #پارتبیستم
@madadazshohada
🌺 مدد از شهدا 🌺
@madadazshohada #کتاب_شهید_نوید📚 #روایت_دوم_همراه✍ سال ۹۶ بار آخری که نوید می خواست برود سوریه
@madadazshohada
#کتاب_شهید_نوید📚
#روایت_دوم_همراه✍
رسیدیم حرم، آقا سعید تو که تمام این راه هم سفر من بودی بیا با هم برویم زیارت نوید هم هست. مگر میشود من بیایم مشهد و نوید نباشد. بیا با هم اذن دخول بخوانیم و برویم داخل حرم روبه روی ضریح بنشینیم و باقی حرفها را کنار امام رضا برایتان بگویم برای تو و نوید چقدر روزهای مفقودیات امام رضا را قسم میدادم که پیکرت برگردد. می دانستم شهید شدی همان ظهری که مادرت زنگ زد و گفت: «از نوید خبری نداری دلم شور میزنه! من به دلم افتاد که شهید شدی. آن روزها خیلی سخت گذشت نوید شب و روزم معلوم نبود میرفتم توی هیئت بیت الزهرا و همان جای همیشگی می نشستم و زارزار گریه میکردم یادت هست چقدر با التماس میگفتم «نوید دست از این مسخره بازیات ،بردار خواهش میکنم نرو تو خط اینکه مفقود بمونی نوید پیکرت باید برگرده! میدانستم آن قدر مخلص شده بودی که هر حاجتی خواسته باشی جواب رد نمیشنوی خیلی اصرار کردم بگذارند بروم سوریه دنبال تو اما اجازه ندادند. بعد بیست روز پیکرت را برگرداندند بیست روز زیر آفتاب بودی خودمانیم نوید ! چقدر لباس پاسداری به تو می آمد. خوشگل تر از همیشه شده بودی اولین بار بود که لباس سپاه را میپوشیدی برای تو این لباس آن قدر حرمت داشت که وصیت کرده بودی وقتی که قرار است پیکرت را توی خاک بگذارند
💯~ادامهدارد...همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗/#پارتبیستویکم
@madadazshohada
🌺 مدد از شهدا 🌺
@madadazshohada #کتاب_شهید_نوید📚 #روایت_دوم_همراه✍ رسیدیم حرم، آقا سعید تو که تمام این راه هم سف
@madadazshohada
#کتاب_شهید_نوید📚
#روایت_دوم_همراه✍
لباس سپاه تنت .باشد همیشه میگفتی این لباس مقدس است. میگفتی لباس پسر حضرت زهر است حقا که ان لباس حالا که به ارزویت رسیده بودی و شبیه اربابت به شهادت رسیده بودی برازنده ات شده بودمی بینی سعید؟ این اقا نوید قرار بود برگردد. ماموریتش تمام شده بود. خانمش هم رفته بود سوریه دیدنش قرار بود با هم برگردند اما نوید مجبور شده بود بیشتر بماند. از سوریه به من زنگ زد و گفت همه داشتند زن و شوهری برمیگشتند، ولی او خانمش را تنها راهی کرده .ایران میگفت صحنه ی رفتنش، شبیه فیلم هندی شده بود!
سه ماهی که نوید سوریه بود هیچ عملیاتی انجام نشده بود. نیروها مشغول تثبیت موقعیت بودند فقط همان وقتی که قرار بود برگردد ایران عملیات آزادسازی شهر بوکمال کلید خورده بود نوید دلش میخواست توی عملیات شرکت کند با من تماس گرفت گفت نظرت چیه بمونم این عملیات رو شرکت کنم؟» من هم گفتم اگر نظر من رو میخوای برگرد استراحت کن، بعداً دوباره برو. آخر سر هم گفتم حالا شک داری میخوای زنگ بزن به استخاره هم بگیر!»
توی همان عملیات نوید زخمی شده بود سی نفر بودند که میزنند به خط گیر می افتند توی محاصره ی دشمن نوید و دو نفر از نیروهای سوری می ایستند جلو و بقیه ی نیروها را پوشش میدهند که بتوانند برگردند عقب آن دو تا نیروی سوری همان جا شهید میشوند نوید تیر میخورد و زخمی میشود و همان جا توی دل دشمن می ماند. انگار لباس شهادت دیگر اندازه اش شده بود. خودش همیشه این جمله ی شهید آوینی را میگفت که «شهادت لباس تک سایزی است که باید تن انسان به اندازه اش درآید. هر وقت به اندازه ی این لباس تک سایز درآمدی پرواز میکنی مطمئن باش»
💯~ادامهدارد...همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗 / #پارتبیستودوم
🌺 مدد از شهدا 🌺
@madadazshohada #کتاب_شهید_نوید📚 #روایت_دوم_همراه✍ لباس سپاه تنت .باشد همیشه میگفتی این لباس مق
@madadazshohada
#کتاب_شهید_نوید📚
#روایت_دوم_همراه✍
خودمانیم نوید توی این چند سالی که گذاشتی و رفتی، کدام روز بوده که یادت نباشم؟ رفاقت بین من و تو مگر تمامی دارد برادر هر کسی نداند تو می دانی، می توانم قسم بخورم که هر روز یادت کرده ام هر وقت مشکلی داشتم مثل همان وقتها فقط به خودت گفته ام بعضی وقتها که دلم از تنهایی گرفته با تو قهر کرده ام، برخلاف سالهای پیش که تو پیش قدم آشتی میشدی کوتاه آمدم و دست آشتی را درازکرده ام سمتت .
حالا هم بین صدای همهمه ی این همه ،زائر من فقط صدای تو را میشنوم نوید ایستاده ای همین جا کنار من و سعید دستت را گذاشته ای روی سینه ات و با ادب و احترام میگویی السلام علیک یا ابالجواد
💯~ادامهدارد...همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗 / #پارتبیستوسوم
@madadazshohada