هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #بیست_وششم
واون هم خبر شهادت جمعی از پاسداران ایرانی در خانطومان بود.وتمام ایران داغدارشد...
از تعداد کل شهدای خانطومان ۱۳ پاسدار برای مازندران بودن👇
سیدرضاطاهر🕊
حسن رجایی فر🕊
حبیب الله قنبری🕊
سیدجواداسدی🕊
رحیم کابلی🕊
حسین مشتاقی🕊
علی عابدینی🕊
علیرضابریری🕊
محمدبلباسی🕊
محمود رادمهر🕊
سعیدکمالی🕊
رضاحاجی زاده🕊
علی جمشیدی🕊
این خبر اونقدر سنگین بود که شوکه شدیم
بین شهدای خانطومان بودن از کسانیکه همسرانشون روزای آخر بارداری بودن👈شهیدبلباسی وزکریاشیری
شهدایی بودن که فرزندانشون بعد شهادت به دنیا اومدن
سخت بود این خبر ومن یاد روزای شهادت #حسین افتادم
امتحانای خرداد خیلی سریع اومد ورفت ومن معدلم 20شد اما عطیه18/90قبول شد.
بعداز امتحانات شوک عجیبی به منو عطیه وارد شد😥😥
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #بیست_وهفتم
حدودا بعد از یک هفته تعطیلی امتحانا رفتیم معراج الشهدا
و اسامی شهدای صابرینو لیست کردیم
سیزدهم شهریور ماه نود یگان صابرین در دشت جاسوسان شهیدمیشن🕊
🕊مصطفی صفری تبار
🕊محمد محرابی پناه
🕊سردار محمد جعفرخانی
🕊سید محمود موسوی
🕊محمد منتظر قائم
🕊علی بریهی
🕊یوسف فدایی نژاد
🕊امید صمد پور
🕊فرشاد رشیدپور
🕊مهدی حسین پور
🕊مسلم احمدی پناه
🕊محمدغفاری
🕊حسین رضایی
اسم شهید مصطفی صفری نژاد دل منو به سمتش کشوند..
🌷شهید تازه دامادی که به جای جشن شفاعت بهشت رو به تازه عروسش هدیه داد.
بهار باخانم صفری تبار آشنا بود قرارشدباهاشون صحبت کنن.
_عطیه میای خونه ما؟😊
عطیه: نه من قراره با بچه هابرم کهف الشهدا☺️
_باشه پس یاعلی التماس دعا😊✋
تابرسم خونه خیلی طول کشید
تا پامو گذاشتم داخل خونه دیدم مامان بیحال افتاده روی مبل باباهم چشماش قرمزه
_چیزی شده؟😧خبری از حسین اومده؟؟😨خبری از حسین اوووومده؟؟؟؟😰
با این حرفم مامان زد زیر گریه
_مامان پیکر حسین پیداشدهههه توووروخدا؟😰😵
مامان:واسه فاطمه خواستگار اومده قراره هفته بعد عقد کنن
به زحمت بغضم رو قورت دادم و گفتم :
_باید خوشحال باشی مادرم که یه نفر دیگه تو عذاب بیخبری ما نباشه😢
_پاشو عزیز دلم پاشو شام بریم بیرون بعدش میریم مزارشهدا
تا مامان رفت دستموگذاشتم روقلبم😣
بابا:زینبم خوبی؟😥
_خوبم😊
بعدشام رفتیم مزار شهدا..
مامان و بابا پیش شهید میردوستی موندن
ولی من راهی قطعه سرداران بی پلاک شدم
رفتم پیش رفیق شهیدم و هق هقم سکوت شب رو میشکست:
_حسیییین #خودت مامانو آروم کن😭
مداحی این گل به رسم هدیه رو گذاشتم تا آروم بشم
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #بیست_وهشتم
قرار بود طوری بریم شمال که بعد از مراسم عقد فاطمه بشه..
اما گویا شهدا حال دل بی تابمونو میدونستن؛
پیکر شهید حسین مشتاقی از خانطومان برگشت🇮🇷🕊
مامان وبابا با شنیدن اسمش بیتاب شدن وراهیی شدن.. 😢😢
منم رفته بودم پیش بهار کنار بهار خوابیده بودم
بهار:
_زینب حال مامانت بهتره؟
_نمیدونم من که خونه نیستم مامانمم خیلی تنهاس یه چیزی تو فکرمه ولی از واکنش مامان میترسم😒
بهار:
_چی؟
_بریم سرپرستی یه بچه روقبول کنیم سرشم گرم میشه☺️
بهار:
_خیلی خوبه خودم میگم بهشون😊
بالاخره روز حرکت ما به پرورش کمیل رسید
🕊کمیل صفری تبار🕊
خودش متولد۶۹بوده خانمش ۷۲
🌺خانم مریم یونسی🌺 یه خانم کاملا #صبور وقتی دیدمش به آغوشش پناه بردم
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #بیست_ونهم
اولین جایی که باخود خانم یوسفی رفتیم خود مزار شهیدصفری تبار🇮🇷 بود
میان مزار شهدا تنها مزاری که سنگ قبر نداشت شهیدصفری تبار بود😢
_خانم صفری تبار چرا مزارشهیدتون سنگ مزار نداره؟😒
خانم صفری تبار:
_کمیلم قبل از شهادت خودش گفته بود شهید که شد مزارش سنگ نداشته باشه مثل #حضرت_زهرا مزارش خاکی باشه...
_الهی بمیرم😢.. فدای دلتون بشم
خانم صفری تبار آقاکمیل چطوری شهید شد؟
خانم صفری تبار:
_کمیلم تو عملیات مبارزه با #پژاک شهید شد...
اون شب آخر یعنی دوازدهم شهریور که باهم صحبت کردیم وبعداز خداحافظی که قطع کردم چند ساعت بعدش یه چند دقیقه ای داشتیم به هم پیام میدادیم،
گفتم 👈کمیل جان توروخدا مراقب خودت باش🙏😢
گفت:
_نگران نباش عزیزم.. رزمایش مختصره
گفت:
_خانم صورتم #سوخته بخاطرآفتاب اینجا،
گفتم :
اشکال نداره #دلت_نسوزه
گفت:
دل منم #سوخته عزیزم
قبل ازاینکه پیام آخرشو بخونم بین پیام دادن ها خوابم برد، ای کاش.. ای کاش ... ای کاش...ای کاش.. 😔خوابم نمیبرد وبیشتر باهاش حرف میزدم.
تویه عالم خواب دیدم..
یه #تابوتی هست وتوی تابوت یه #جنازه ایه که یه پارچه مشکی روش کشیدن وهیچ جای این جنازه مشخص نبود وفقط لب های جنازه مشخص بود.. باخودم گفتم چقدر آشناس!
چند نفراومدن این جنازه رو تشیع کنن ولی به جای #لااله_الالله میگفتن #یاامیرالمؤمنین یهو این جنازه با صدای بلند گفت: یاعلیی
دی رو انتخاب کردیم☺️
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #سی_وچهارم
این یک هفته خیلی در گیر بودم مخصوصا که قصدمون بود عقدمونو کنار #یادمان_شهیدهادے برگزارکنیم.😍
اما کم وبیش با زینب درارتباط بودم.
ازش خواسته بودم فعلا آروم باشه تا بعد عقد همراهش باشم
برای تحقیق درباره شهدای گمنام مدافع حرم اومده بودم #معراج تا بهار رو دعوت کنم تو ورودی حسینیه با آقاسید روبرو شدم
_سلام
آقاسید: سلام
بیرون منتظرت میمونم تاباهم بریم برا خرید اون سفارشت.
_ممنون
واردحسینیه شدم بهار رو دیدم
بهار: سلامممم عروس خانم😍😁خوبی؟
_ممنون عزیز دلم بهار عقدم یادت نره ها الانم بریم 100تا کتاب #شهیدهادے🌷 رو بخریم بعد عقد هدیه به دختروپسرای جوون بدیم خوبه؟
بهار: عالیهههه😉
زودتر از تصورم پنج شنبه رسید...
وقتی #بله روگفتم
متوجه صلوات اطرافیان شدم ولی #نگاه_سید از همه #شیرینتر بود☺️🙈
ادامہ دارد...
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #سےوپنجم
🍀راوےزینب🍀
چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم
مامان درحالیکه داشت به مرتضی (داداش کوچولویی که تازه سرپرستیشو قبول کرده بودیم) غذا میداد
گفت:
_زینب معلوم هست این چهار پنج روز کجا میری که با چشم گریون برمیگردی؟😕
_جای خاصی نمیرم امروز تموم میشه😔
وقتی توحیاط رسیدم چشمم به ماشین #حسین افتاد بغض کردم و گفتم :
_کمکم کن داداش😢
بهار وعطیه توکوچه منتظرم بودن
بهار فقط جواب سلاممو داد ولی عطیه برگشت عقب وگفت:
_ان شاءالله امروز یه حرفی بشنوی آرومت کنه
چهل روز شده بود کارمون گشتن تو سپاه بنیادشهید وحفظ آثار😞
امروز قرار بود برای جواب قطعی بریم بنیاد شهید
وارد اتاق رئیس بنیاد شدم به احتراممون بلند شد وگفت:
_خانم عطایی فرد من درخدمتم مشکل چیه؟
_حدود دوهفته پیش تو بهشت زهرا مزار شهید گمنام مدافع حرم دیدم حالا میخوام بدونم چقدر امکانش هست که پیکر #حسینم_گمنام دفن بشه؟😢
آقای رئیس:
_امکانش صفره مطمئن باشید هر زمانی که محل تفحص شهادت برادر شما انجام بشه بهتون خبر میدیم.. اون شهدایی که شما دیدین غالبا شهدای فاطمیون وزینبیون هستن که فقط به نیت #جهاد تشریف میارن ایران.. تو برگه اعزام فردا شما شماره تماس ثبت نشده نگران نباشید ما عموما شهدای مدافع حرم گمنام ایرانی نداریم.
وقتی از معراج خارج شدیم بهار گفت:
_دیدی حالا حرف گوش نکن هی😒بخدا زینب نبودن حسین برای همه سخته باید #صبور باشی
به فکر قلب مامان باش.. تو اگه برادرتو از دست دادی اون #جگرگوششو از دست داده😔هربار که با این حال میبینمت حال قلبم بدتر میشه😣
خدایا شکرت که داداشم گمنام تو وطن خودش دفن نشده خودت پیکرشو بهم برسون.. 😭🙏
توهمین حال وهوا آروم شدم که سفر راهیان غرب رسید......
وچقدر این سفر آموزنده بود..
ادامہ دارد...z:
🌺eitaa.com/madadazshohada
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #چهل_وچهارم
-عطیه چقدر زندگی هامون نسبت به یک سال پیش تغییر کرده😊
یکی دو ماه دیگه اولین سالگرد حسین
رفتن حسین خیلی سخت بود هنوز با هر زنگ در و تلفن منتظرم بگن حسین برگشته
عطیه : تو توی یه خانواده مذهبی دنیا اومدی همه چیز رو #میشناختی اما من شهید رو چهار تا دونه استخوان یه مرده عادی میدونستم..
در حقیقت من مرده بودم.. #شهیدهادی بیدارم کرد.. الان یه مرد واقعی تو زندگیمه.. شهدا رو میشناسم.. خدا برنامه زندگیمون رو درست سر حساب نوشته به شرطی اینکه #صبور باشیم☺️
-ان الله مع الصابرین.. و ان الله یحب الصابرین😊
وقتی رسیدیم خونه گوشی حسین رو گرفتم دستم.. پیج اینستاش رو باز کردم
در میان تمامی نداشته هایت دوستت دارم برادرم..😢
تمام سهم من از آغوشت در خیال و رویاست..😢
با هر طلوع و غروب منتظر پیکرت هستم..😢
با هر شهیدِ گمنام دنبالت میگردم..😢
حسین عزیزم امشب در کنار شهدای گمنام کهف تهران به #یادت بودم..😢
تو هم برادرانه در بهشت برین در کنار ارباب حسین به #یادم باش..😢
خواهرت زینب
عطیه : زینب امشب بریم تو حیاط بخوابیم؟😅
-آره عالیهههه😍👏
رختخواب ها کنار هم پهن کردیم . امشب دلم خیلی هوای حسین رو کرده بود
به ماه نگاه کردم گفتم
ماه گردون ماه من الان کجاست چشمام گرم شده بود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
یه دره خیلی سبز بود
-خاله یعنی این پله ها کجا میخوره؟
خاله : نمیدونم میخوای با فاطمه برید ببینید
وقتی از پله ها رفتیم
یه مزار خیلی خوشگل بود که دور و برش پر از گل بود . روی سنگ مزار با خط خوش حکاکی شده بود " شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی"
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
چشمام رو باز کردم و از جا بلند شدم رفتم تو ساختمان تو دفترم نوشتم
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #چهل_وپنجم
صبح که کامل از خواب دیدم تو رختخواب غلت میخوردم که عطیه گفت :
_کوفت مرگ مثل خرس اینجا قل میخوره.. نصف شب چرا از خواب بیدار شدی؟
در حالیکه دستام میکشیدم گفتم خواب دیده بودم
عطیه : چه دیدی تو خواب
-یه مزار شهید.. گوشیم کوش؟
عطیه : زینب بمیری اون چشمات باز کن بعد دنبال گوشی بگرد
_بیا اینم گوشیت
📲-سلام بهار خوبی ؟کجایی ؟
بهار : سلام عزیز دلم خوبی ؟کربلام
از معراج چه خبر؟
-خانواده شهید قربانخانی دعوت کردیم
بهار: چقدر عالی.. آفرین خواهر کوچولوی نازم😊
-بهار یه چیزی یادم رفت به مامان بگم.
چند روز پیش از سپاه زنگ زده بودن گفتن سال نو میبرنمون سوریه.. باید گذرنامه و ... ببریم سپاه
بهار : ای جانم عزیزدلم خوش به سعادتتون حتما به مامان میگم
-بهار راستی تو شهیدی به نام مهدی قاضی خانی میشناسی ؟😊
- آره عزیزدلم اون دختر شهیدی ک به آقا گفته بود این کلاه، مامانت برام خریده
-آره اسمش چی بود یادم نیست
بهار : نهال😊
-آره نهال
بهار : اون دختر کوچلو دختر شهید قاضی خانی بود
-اه چطوری بشناسمش؟
بهار : تو همون آرشیو مصاحبه با خانم قاضی خانی هست
-مرسی خواهر جان
بهار : زینبم
- جانم
بهار : محسن امروز حرف تو رو با مامان و من میزد.. بد نیست بهش یکم فکر کنی تو این دوره زمونه پسرای مثل محسن کمن یه متن برات میفرستم حتما بخون😊
-باشه مواظب خودت باش.. بوس
بهار : تو هم مواظب خودت باش
_یاعلی
عطیه در حالیکه از اتاق خارج میشد گفت :
_زینب امروز پنجشنبه است مدرسه هم که تعطیله من یه سر برم خونه مادر شوهرم اینا.. بعدم برم خونه خودمون جمع و جور و نظافت کنم مامان اینا هفته بعد میان تو هم یه تکونی به خودت بده اگه میخوای ولیمه بدی
-واااااااای خاک به سرم.. وایستا حاضر بشم تا یه مسیری بیام برم دنبال عاطفه اون هتل متل آشنا داره
عطیه : بدو تو روخدا
تو مترو نشسته بودیم،گوشیم رو درآوردم پیوی بهار رو چک کردم
هو الرحیم
قبل ازدواج ...
هر خواستگاری که میومد ،
به دلم نمی نشست...
اعتقاد و ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود...
دلم میخواست ایمانش واقعی باشه نه به ظاهر و حرف..
میدونستم مومن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله....
شنیدم بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میده ...
این چله رو آیت الله حق شناس توصیه کرده بودن ...
با چهل لعن و چهل سلام ...
کار سختی بود
اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود ....
ارزشش رو داشت واسه رسیدن به بهترین ها سختی بکشم.
۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان ....
۴،۳ روز بعد اتمام چله...
خواب شهیدی رو دیدم..
چهره ش یادم نیست ولی یادمه ....
لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود ....
دیدم مَردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان..
ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار ...
یه تسبیح سبز رنگ داد دستم و گفت :
" حاجت روا شدی ..."
به فاصله چند روز بعد اون خواب ....
امین اومد خواستگاریم ...
از اولین سفر سوریه که برگشت گفت :
" زهرا جان...
واست یه هدیه مخصوص آوردم ..."
یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت :
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمت ۲۵ و ۲۶
هر دوشون چپ چپ نگام کردن که گفتم:
_منو عفو کنین اینبار، تو عروسی تون جبران می کنم
هردو خندیدن که عاطفه گفت:
_من که عروسی کردم برای منو چجوری جبران می کنی
داشتم فکر می کردم که فاطمه گفت:
_ تو نمی خواد جبران کنی فقط قضیه این خاستگار از خارج اومدتو تعریف کن ببینم
عاطفه با هیجان گفت:
_ واقعا؟!
تا خواستم چیزی بگم فاطمه با آب و تاب شروع کرد به توضیح دادن:
_آره بابا از خارج اومده، وضع مالی توپ، تحصیلات عالی، تک پسر، قیافه بیست، اخلاق ...
حرفشو قطع کردم و با تعجب گفتم:
_اینارو از کجا اوردی دقیقا؟!
+نکنه فکر کردی ما بی خبریم از اوضاع احوالت
اینبار عاطفه گفت:
_خب حالا این آقای خوشبخت جواب بله رو گرفت ازت
نگاهمو از عاطفه گرفتم و انداختم رو فرش،
خواستم بگم نه عاطفه این آقای خوشبخت نمی خواد من کنارش باشم فکر و خیالش جاهای دیگه اس ..
بعد چند لحظه نگاش کردم و گفتم:
_حالا اینا رو ول کنین تو بگو آقا هادی چطوره؟ اومده بمونه تا تولد این کوچولو؟؟
نمی دونم اثر نگاه غمناک من بود که رنگ نگاه عاطفه هم رنگ غم گرفت
یا اینکه دل تنگی به چشماش راه پیدا کرده بود ..
فاطمه هم انگار از جوّ بوجود اومده راضی نبود که بلند شد و درحالیکه سمت آشپزخونه می رفت گفت:
_میرم سفره رو پهن کنم
.
.
دستمو رو دستای عاطفه گذاشتم و گفتم:
_ببخشید عزیزم نمیخواستم ناراحتت کنم
لبخند محوی زد و گفت:
_نه ناراحت نشدم، فقط یه کمی دلتنگم
چیزی نگفتم که خودش گفت:
_هادی الانم نمی خواست بیاد .. برای یه هفته اومده فقط بخاطر یه سری از کارایی برای دوستاش، بزودی میره
نمیدونستم چی بگم در برابر #صبرعاطفه،
یاد عباس افتادم نمیدونم چیشد که پرسیدم:
_عاطفه! آقا هادی وقتی اومده بود خواستگاری بهت گفته بود که می خواد بره #سوریه؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:
_اره، تازه گفته بود پدر مادرش مخالف رفتنشن
با تعجب گفتم:
_تو با وجود اینکه می دونستی بهش جواب مثبت دادی؟!!
عاطفه_خب معصومه، تو نمیدونی من روز خاستگاری با اینکه اولین بار دیدمش، از همون اول از رفتارش خیلی خوشم اومد راستش آنقدر خوبی داشت که اصلا به رفتنش فکر نکردم .. حتی الانم پشیمون نیستم گرچه تمام روزای زندگیم با هادی پنج شش ماه بیشتر نبود و اون دوسه ماه یه بار میومد خونه
ولی من اگر صد بار دیگه ام برگردم به روز خواستگاری باز قبولش میکنم ..
لبخند محوی مهمون لباش شد و ادامه داد:
_هادی همیشه منو باعث رفتنش میدونه .. چون وقتی با من ازدواج کرد مامان باباش دیگه بهش گیر نمیدادن برای رفتن و بالاخره تونست بره
واقعا باور نمی کردم،عاطفه چه قدر #باآرامش از #نبودهمسرش در کنارش حرف میزد، چقدر #صبور بود که حاضر شده بود هادی نباشه ولی #قلب_هادی رو داشته باشه .. عاطفه واقعا این همه صبوری رو #ازکجا می آورد .. چقدر #بزرگ بود عاطفه و من خبر نداشتم، چقدر #بزرگوار بود!!مطمئن بودم که صبری که عاطفه داشت برابره شهادت بود، که آقا هادی اگر هم شهید میشد فقط یک بار بود
#اماعاطفه_باهرباررفتن_هادی #شهید_میشد_و_لب_نمیزد ...
.
*
مے سوزم و لب نمے گشایم ڪھ مباد ... آهے ڪشم و دلے به درد آیــد از او
*
تو همین فکرا بودم که فاطمه سادات غذا رو اورد .. دیگه فکرم اونقدر مشغول شده بود که نفهمیدم مهمونی کوچیک سه نفرمون چجوری به پایان رسید ...
💜ادامه دارد....
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💖 کانال مدداز شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸 💜قسمت ۶۱ و ۶۲ لبخند محوی زد وبی توجه به من مشغول تکوندن لباساش شد یه
🌸 رمان جذاب
#درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمت ۶۳ و ۶۴
عاطفه- دیگه بدتر، خواسته با یه تیر دو نشون بزنه، هم تو رو بدست بیاره هم خدارو
چشمکی ام چاشنی حرفاش کرد
من - عاطفه جان ول کن این بحث رو، اصلا قضیه اینطور نیست، اون اصلا وقتی از خارج برگشت تازه منو دید، اصلا ول کن
عباس رو
باز یاد عباس افتاده بودم، یاد تمام دلتنگیام، یاد تمام نبودناش، یاد تمام سهمم که از عباس فقط نداشتنش بود …
نگاهمو به پایین دوختم، درد داشت …نداشتن عباس خیلی درد داشت …
عاطفه انگار نگرانی رو تو صورتم دید که دستشو رو دستم گذاشت و گفت:
_انقدر بی تابی نکن براش معصومه
نگاهمو بهش دوختم، عاطفه تنها کسی بود که منو میفهمید،
- سعی کن قوی باشی، این راهی که خودمون خواستیم پس باید #تا_ته_تهش باشیم
با بغض گفتم:
_تهش چیه؟!
با صدای لرزون خودم جواب خودمو دادم:
_ #شهادت
عاطفه - شهادت یکیشه، ممکنه جانباز بشن، قطع عضو، یا شایدم جاویدالاثر
دلم درد گرفت، جاویدالاثر، یعنی … یعنی از داشتن پیکرش هم محروم میشدم، مثل رفیقش حسین که رفت و برنگشت، وای که چقدر وحشتناک بود، چقدر دردناک …
قطره ی اشکی خودشو از گوشه ی چشمم روی گونه ام سُر داد
دستمو کمی فشار داد و گفت:
_معصومه نباید انقدر زود خودتو ببازی،
به حضرت زینب #اقتدا کن، خودتو برای هر خبری باید #آماده کنی، #صبور باش، تو #رسالتت این نیست که ضعف نشون بدی
اشکمو با پشت دست پاک کردم وگفتم:
_سخته عاطفه، به خدا #خیلی_سخته، همش میترسم… میترسم نتونم دیگه #ببینمش … حتی #تصور ندیدنش هم سخته … بخدا ما خیلی کم کنار هم بودیم .. ما چرا حق زندگی آروم نداریم .. عاطفه سخته، سخته…
چشمای عاطفه هم کمی پر شده بود از بغض، اما تمام سعی اش رو میکرد آروم باشه
- آره منم میدونم چه سخته، ولی باور کن
#به_همه_ی_سختیاش_می_ارزه،
کمی مکث کرد و آروم صدام زد:
_معصومه!
با چشمای خیسم به چشمای صبور عاطفه نگاه کردم که گفت:
_تو این مسیر که پر از سختیه، فقط دنبال #خدا باش!
دنبال خدا!! مگه گمش کردم؟؟
خدا کجاست؟؟
کجا ایستاده و منو تماشا میکنه، داره #امتحانم میکنه،
میخواد ببینه این معصومه پر مُدعا واقعا #توان_صبر تو این راه رو داره ..
خدایا! کجایی؟!
کجایی یا ارحم الراحمین …
کجایی یا غیاث المستغیثین …
به فریادِ دلِ بی تابم برس خدا …
خدایا شاید تمام بی قراریام
برای اینه که تو رو گم کردم
💜ادامه دارد....
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💖 کانال مدداز شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»