eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
8.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
3.2هزار ویدیو
30 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنند تبلیغات در مدداز شهدا https://eitaa.com/joinchat/3693085358Ce30425eed9
مشاهده در ایتا
دانلود
@madadazshohada 🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 : بزرگ ترین مصائب حال و روزم خیلی خراب بود ... دیگه خودم هم متوجه نمی شدم ... راه می رفتم ... از چشمم اشک می اومد ... خرما و حلوا تعارف می کردم ... از چشمم اشک می ریخت ... از خواب بلند می شدم ... بالشتم خیس از اشک بود ... همه مصیبت خودشون رو فراموش کرده بودن ... و نگران من بودن... ـ این آخر سر کور میشه ... یه کاریش کنید آروم بشه ... @madadazshohada همه نگران من بودن ... ولی پدرم تا آخرین لحظه ای که ذهنش یاریش می کرد ... متلک های جدیدش رو روی من آزمایش می کرد ... این روزهای آخر هم که کلا ... به جای مهران ... نارنجی صدام می کرد ... البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید ... نمی دونم چرا ولی جرات نمی کرد جلوی دایی محمد سر به سرم بزاره ... هر کسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم کردن من داشت ... با دلداری ... با نصیحت ... با ... اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی کرد ... بعد از چند ساعت تلاش ... بالاخره خوابم برد ... خرابه ای بود سوت و کور ... بانوی قد خمیده ای کنار دیوار ... نشسته داشت نماز می خوند ... نماز که به آخر رسید ... آرام و با وقار سرش رو بالا آورد ... ـ آیا مصیبتی که بر شما وارد شد ... بزرگ تر از مصیبتی بود که در کربلا بر ما وارد شد؟ ... از خواب پریدم ... بدنم یخ کرده بود ... صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود ... نفسم بند اومده بود ... هنوز به خودم نیومده بودم که صدای اذان صبح بلند شد ... هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالای منبر ... چند کلمه ای درباره نماز گفت و ... گریزی به کربلا زد ... ـ حضرت زینب "سلام الله علیها" با اون مصیبت عظیم ... که برادران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... پسران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... پسران برادرشون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... اونطور به خیمه ها حمله کردن و اون فاجعه عظیم عصر عاشورا رو رقم زدن ... حتی یک نمازشون به تاخیر نیوفتاد ... حتی یک شب نماز شب شون فراموش نشد ... چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور بزرگوار ... هنوز تک تک اون کلمات توی گوشمه ... اون خواب و اون کلمات ... و صحبت های سخنران ... باز هم گریه ام گرفت ... اما این بار اشک های من از داغ و دلتنگی بی بی نبود ... از شرم بود ... شرم از روی خدا ... شرم از ام المصائب و سرورم زینب ... من ... 7 شب ... نماز شبم ترک شده بود ... در حالی که هیچ کس ... عزیز من رو مقابل چشمانم ... تکه تکه نکرده بود ... . 🔷🔷🔷🔷@madadazshohada 💠 : جایی برای مردها پرونده ام رو گرفتیم ... مدیر مدرسه، یه نامه بلند بالا برای مدیر جدید نوشت ... هر چند دلش نمی خواست پرونده ام رو بده ... و این رو هم به زبان آورد ... ولی کاری بود که باید انجام می شد ... نگران بود جا به جایی وسط سال تحصیلی... اونم با شرایطی که من پشت سر گذاشتم ... به درسم حسابی لطمه بزنه ... روز برگشت ... بدجور دلم گرفته بود ... چند بار توی خونه مادربزرگ چرخیدم ... دلم می خواست همون جا بمونم ... ولی ... دیگه زمان برگشت بود ... @madadazshohada روزهای اول، توی مدرسه جدید ... دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم ... توی دو هفته اول ... با همه وجود تلاش کردم تا عقب موندگی هام رو جبران کنم ... از مدرسه که برمی گشتم سرم رو از توی کتاب در نمی آوردم ... @madadazshohada یه بهانه ای هم شده بود که ذهن و حواسم رو پرت کنم ... اما حقیقت این بود ... توی این چند ماه ... من خیلی فرق کرده بودم ... روحیه ام ... اخلاقم ... حالتم ... تا حدی که رفقای قدیم که بهم رسیدن ... اولش حسابی جا خوردن ... سعید هم که این مدت ... یکه تاز بود و اتاق دربست در اختیارش ... با برگشت من به شدت مشکل داشت ... اما این همه علت غربت من نبود ... اون خونه، خونه همه بود ... پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم ... همه ... جز من ... این رو رفتار پدرم بهم ثابت کرده بود ... تنها عنصر اضافی خونه ... که هیچ سهمی از اون زندگی نداشت ... @madadazshohada شب که برگشت ... براش چای آوردم و خسته نباشید گفتم... نشستم کنارش ... یکم زل زل بهم نگاه کرد ... ـ کاری داری؟ ... ـ دفعه قبلی گفتید اینجا خونه شماست ... و حق ندارم زیر سن تکلیف روزه بگیرم ... الان که به تکلیف رسیدم ... روزه مستحبی رو هم راضی نیستید؟ ... توی دفتر پدربزرگ دیدم... از قول امام خمینی نوشته بود ... برای برنامه عبادی ... روزه گرفتن روزهای دوشنبه و پنجشنبه رو پیشنهاد داده بودن ... خیلی جدی ولی با احترام ... بدون اینکه مستقیم بهش زل بزنم ... حرفم رو زدم ... یکم بهم نگاه کرد ... خم شد قند برداشت ... ـ پس بالاخره اون ساک رو دادن به تو ... و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... فقط صدای تلویزیون بلند بود ... و چشم های منتظر من ..
🌺 مدد از شهدا 🌺
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_پنجاه_و_هشتم آدم می تواند زخم ها و جراحی ها را تحمل کندرچون خو
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 همه ی هم و غمش این بود که تا جایی که بدنمان می کشد ، در حرم بمانیم😍 زیارت نامه بخوانیم و روضه و توسل . سیری نداشت ... زمانی که اشکی نداشت ، راه می افتاد که برویم هتل. هتل هم می آمد که تجدید قوا کند برای دوباره رفتن به حرم .. در کاروان ، رفیقی پیدا کرد لنگه خودش.. هم مداح بود هم پاسدار! مداحی و روضه کاروان را دو نفری انجام می دادند ،ولی اهل این نبود ، که با کاروان و با جمع برود .. می خواست دو نفری باهم باشیم . می گفت :« هرکی کربلا میره ، از صحن امام رضا میره!»💛 قسمت شد خادم حرم حضرت عباس علیه السلام فیش غذا به ما داد .. خیلی خوشحال بودیم ، رفتیم مهمانسرای حضرت 😍 با خواهرم رفتیم برگه جواب آزمایش را بگیریم ، جوابش مثبت بود . میدانستم چقدر منتظر است... مأموریت بود . زنگ که زدم بهش گفتم ، ذوق کرد . میخندید 😅 وسط صحبت قطع شد .. فکر کردم آنتن رفته یاشارژ گوشی اش مشکل پیدا کرده . دوباره زنگ زد ، گفت : « قطع کردم برم نماز شکر بخونم!»✨ این قدر شاد و شنگول شده بود که نصف حرف هایم را نشنید 😉 خیلی انتظارش را می کشید.. در ماموریت های عراقی و سوریه لباس نوزاد خریده بود و در حرم تبرک کرده بود به ضریح ‌‌. در زندگی مراقبم بود ، ولی در دوران بارداری بیشتر... از نه ماه ، پنج ماهش نبود و همه آن دوران را خوابیده بودم .. دست به سیاه و سفید نمی زدم . از بارداری قبل ترسیده بودم . خیلی لواشک و قرء قوروت دوست داشتم تا اسمش میامد هوس می کردم. ✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🌺 مدد از شهدا 🌺
#مدافع_عشق #قسمت_پنجاه_و_هشتم @madadazshohada هوالعشـــق ❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ _ خب حالا عروس خانوم رضایت
هوالعشـــق ❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ در فاصله بین بحث های دوباره پدرم، من و فاطمه به طبقه بالا میرود و برای من چادر و روسری سفید می آورد. مادرم که کوتاه امده اشاره میکند به دستهای پر فاطمه و میگوید _ من که دیگه چیزی ندارم برای گفتن...چادر عروستونم آوردید. سجاد هم بعد از دیدن چادر و روسری به عجله به اتاقش میرود و با یڪ کت مشکی و اتو خورده پایین می آید. پدرم پوزخند میزند _ عجب!...بقول خانومم چی بگم دیگه...دخترم خودش باید به عاقبت تصمیمش فکر کنه! حسین اقا که با تمام صبوری تا بحال سکوت کرده بود. دستهایش را بهم میمالد و میگوید: خب پس مبارڪه و حاج اقا هم با لبخند صلوات میفرستد و پشت بندش همه صلواتی بلند تر و قشنگ تر میفرستند. فاطمه و زینب دست مرا میگیرند و به آشپزخانه میبرند. روسری و چادر را سرم میکنند. و هر دو با هم صورتم را میبوسند. از شوق گریه ام میگیرد.هرسه با هم به هال می رویم. علی اکبر روی مبل نشسته با کت و شلوار نظامی! خنده ام میگیرد. ! سروبه زیر کنار مینشینم. اینبار با دفعه قبل فرق دارد. میخندد و نزدیکم نشسته ...و من میدانم که دوستم داری! نه نه...بگذار بهتر بگویم تو از اول دوستم داشتی! خم میشودو درگوشم زمزمه میکند _ چه ماه شدی ریحانم با خجالت ریز میخندم _ ممنون آقا شمام خیلی... خنده اش میگیرد _ مسخره شدم! نری برا دوستات تعریف کنیا هردو میخندیم حاج آقا مینشیند.ددفترش را باز میکند + بسم الله الرحمن الرحیم. ... ....@madadazshohada هیچ چیز را نمیشنوم. تنها اشک و اشک و صدای تپیدن نبض هایمان کنارهم. دیدی آخر برای هم شدیم؟ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ خدایا از تو ممنونم! من برای داشتن حلالم جنگیدم... و الان .... با کنار چادرم اشکم را پاک میکنم. هر چه به آخر خطبه میرسیم. نزدیک شدن صدای نفسهایمان بهم را بیشتر احساس میکنم. مگر میشد جشن از این ساده تر! حقا که تو هم طلبه ای و هم رزمنده! ازهمان ابتدا سادگی ات راد وست داشتم. به خودم می آیم که _ آیا وڪیلم؟... به چهره پدر و مادرم نگاه میکنم و با اشاره لب میگویم _ مرسی بابا...مرسی ماما و بعد بلند جواب میدهم _ با اجازه پدرو مادرم ،بزرگترای مجلس و...و آقا امام زمان عج بله! دستم را در دستش فشار میدهد. فاطمه تندتند شروع میکند به دست زدن که حاج اقا صلوات میفرستد و همه میخندیم. شیرینی عقدمانم میشود شکلات نباتی روی عسلی تان... نگاهم میکند _ حالا شدی ریحانه ی علی! ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ✍ ادامه دارد ... 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 «»