eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
5.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
28 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن ارتباط با ادمین تبادل وتبلیغ @yazaahrah
مشاهده در ایتا
دانلود
کجااسست😭 چه بلایی سرش آورد😭 چادرم لوله ڪرد تودستش سرشو پنهان کرد توسینم وگفت: _دلم برای عطر تنش تنگ شده.. من حتی یه از برادرم ندارم ڪه ناز و تمنام رو اونجا بریزم😣😭 بهار: _پاشید بریم خونه،زینب حالت بد میشه ها.. یادت نره حسین چی خواسته ازت.... هوالمحبوب 🕊 قسمت 🍀راوےزینب🍀 وقتی رسیدیم خونه خیلی حالم بد بوود افتادم روی مبل.. صدای نامفهوم مامانو میشنیدم ولی نمیفهمیدم چی میگه بهار چادر و روسریمو باز کردوبلندم کرد _زینب پاشو این شربتو بخور یکم سرحال بشی _نمے.....تو...نم ب....ها...ر _پاشوببینم😠 یکم خوردم با کمک مامانم و بهار رفتم تواتاقم و افتادم روی تخت به دقایقی نرسید خوابم برد😴 《وارد یه باغ سرسبز شدم..کمی که رفتم جلوتر دیدم یه گروه از آقایون با لباس جلوی یه قسمت جمع شدن یه آقای داشت میرفت اون سمت پرسیدم : _برادر ببخشید اونطرف چه خبره؟ _ جمع شدن برای زیارت _ببخشید برادر شما حسین عطایی فرد میشناسین؟ _بله همینجاست چند ثانیه نشد حسینمو دیدم رفتم بغلش _داااااااادااااش😍واقعا خودتیییی😭 داداش: _زینب جانم گریه نکن عزیزم من همیشه همراهتم نا آرومی نکن✨ الانم باید برم. _داااااااااااااااااااداااااااششش😭نروووووووووووو😭😭 جلو چشمام گم شد جیییغ زدم دااااااااااداااآاآششش😭😭《. مامان: _ززززیییینببببب‌!.. پاشوو خواب بودی😢 _داداش کو؟😢😭😥 مامان بغلم کرد _خواب دیدی عزیزم😊 هوالمحبوب 🕊 قسمت بعد از اون خواب بطور معجزه آسایی شدم.. وقتی خواب رو برای بهار گفتم بهار گفت این مصداق همون است 《 نزد ما زنده اند و روزی میخورند..》 چه روزی بالاتر اززیارت سید وسالار شهیدان.. _بهار؟😒 بهار: جانم؟😊 _دلم میخواد بقیه شهدای صابرین رو بشناسم..دلم میخواد شهدای بیشتری رو بشناسم😢 بهار:عالیه.. یه تیم تشکیل بده شروع کن البته بعداز راهیان نور.. تو وخانواده مهمان اختصاصی ماهستید😊 _آه...اولین عید بعداز حسین.. چجوری میشه؟...😞 بهار: الله اکبر! بازم شروع کردی؟این سفر برای تو یه نفر واجبه😕 _همچین میگی واجبه انگار جنوب نرفتم.!!!😐 بهار: رفتی ولی انگار باورشون نداری نداری حسین زندس و پیشته چون جسمشو نمیبینی نفی میکنی زنده بودنش رو.. لعنت کن شیطان رو نزار همین بشه نفوذ شیطان😒 _هیچی ندارم بگم... میشه من یه نفر رو همراه خودم بیارم؟😞 بهار: کی؟😊 _عطیه😅 بهار: عالیه😉.. اتفاقا کانال کمیل تو برناممونم هست. ازمعراج الشهدا خارج شدم شماره عطیه رو گرفتم.. _الو سلام عطیه خوبی ؟ چیکلر میکنی؟ عطیه: ممنون توخوبی؟ خونم.داشتم مسائل فیزیک حل میکردم _عه! من هنوز حل نکردم واایی😬 عطیه: خخخ زینب حالا چیکار داشتی زنگ زدی؟😄 _آهان عید کجا میخواید برید؟ عطیه: مامان میگن شمال ولی من دلم یه جای میخواد... اصلا هست همچین جایی؟ _پس چمدونتو ببند دعوتت کردن😇جایی که قدم به قدمش جای پای ومتبرک به گوشت و خون شهداست... عطیه: زینب اینجا کجاست؟ _مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس.. ۲۴ اسفند میریم تا دوم فروردین.. خودمم میام اجازتو از مامانت میگیرم😊میشنوی عطیه چی میگم؟ عطیه: زینب!.. من چیکار کردم به دادم رسیدن😰😢؟ _تو شدی بخشیده شدی😊شهدا هم هوات رو دارن.. من برم کاری نداری؟ عطیه: مراقب خودت باش.. یاعلی سوار مترو شدم.. برای بهشت زهرا وارد که شدم دیدم حاج خانم میردوستی و عروسشون سر مزار آقا سیدهستن. مزاحم خلوتشون نشدم. به سمت قطعه سرداران بی پلاک رفتم ناخودآگاه سر یه مزار شهید نشستم شروع کردم به حرف زدن 《توهم مثل حسین من 😭 من باورتون دارم اما یه خواهرم دلم گاه و بیگاه حضور برادر شهیدمو میگیره😭 زود بود من ببینم😭 بشکنه دستی که ازم گرفت😔 حتی جنازشو بهم ندادن که نازش کنم😭 مثل بقیه خواهرای شهدا صورت نازشو ببوسم. سینه نازشو لمس کنم..😭》 مداحی گذاشتم باهاش گریه کردم😭 بازنگ گوشی یهو سرمو از مزار شهیدگمنام برداشتم هواتاریک بود.. مامان بود _الو مادر جان کجایی؟😨 _وای مامان😱بخدا متوجه گذر زمان نشدم بهشت زهرام قطعه سرداران بی پلاک💔 _گریه نکن مادر فدات بشه 😢همونجا بمون بابات میاد دنبالت.. یه ۴۵ دقیقه طول کشید تا بابا رسید تارسید منو بغل کرد. دونفری گریه کردیم😭😭 بابا: پدرت بمیره که شدی😭😔 -نگووو بابا.. نگووو😭من الان بجز شما کدوم مرد و دارم.. حسین رو شما بزدگ کرده بودی. شما عطر حسینی بابا: پس بخند تا منو مادرت بیشتر از این دق نکردیم وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم نگاهم به تابلو حسین افتاد ✨ "إن الله یحب الصابرین"✨ رفتم دست و صورتم رو شستم ورفتم تو پذیرایی _آقا و خانم عطایی فرد بنده شمارو دعوت میکنم بریم پیتزا🍕بخوریم مهمون من
یازهرا: هوالمحبوب 🕊رمان قسمت ایران در غم شهادت غریبانه شهید حججی گریست.🌷😭 یک جوان بیست و پنج ساله که غوغا کرد... دلمون میخواست صبر کنیم تا حداقل هفت روز از شهادت شهید حججی بگذره اما رزروهتل، کارت هایی که چاپ شده بود و... مانعمون بود خیلی از دوستامون از شهرستان رو دعوت کرده بودیم بیست وپنج مرداد ماه مامان محسن و خواهرش اومدن دنبالم تا بریم آرایشگاه لباس عروس من بر خلاف مال عطیه به سبک انگلیسی بود آستین بلند، دامن بدون دنباله و یقه کامل بسته بخاطر همین دیگه کت نگرفتیم برای روش یه شنل و چادر.. محسن به گوشیم زنگ زد و گفت نیم ساعت دیگه میام دنبالت. گوشی حسین رو برداشتم و تو صفحه اینستاش نوشتم👇😔 "برادر عزیزتر از جانم امروز راهی خانه بخت میشوم.. بیشتر از همیشه نمایان هست.. من حتی مثل سایر خواهران شهدا امروز نمیتوانم بر سر برادر شهیدم باشم..😞 چون مزار برادرم است حتی یک دست از تو در مزار نیست😭😭 من امروز قبل از هتل طبق وصیتت باید سر مزار شهید دیگر باشم 🌷 وای امروز 19 ماه از گمنامی تو میگذرد😭 یک نشانی به دل نازک خواهرت امروزمنتظر حضورت و حس آغوش برادرانت در عروسیم هستم"" "..😔 سخت بود اما رفتیم یادمان حسین برام مهم نبود نگاههای ترحم آمیز کسانی که در بهشت زهرا بودن خم شدم چادرم رو انداختم روی صورتم و صورتم رو گذاشتم روی مزار خالی حسینم پاشو پاشو بیا از غربت حسین تو رو جان زینب امشب بیا😭😭😭😭 محسن: زینب پاشو تو رو خدا.. پاشو نو عروسم😰پاشو بریم به خدا حسین میاد عزیز دلم پاشو حالت بد میشه خانمم😢 _یه دقیقه محسن تو رو خدا فقط یه دقیقه😭🙏 بعد از حدود یک ساعت از اون یادمان دل کندم.. وقتی رسیدیم به ماشین تا محسن اومد کمکم کنه تا سوار ماشین بشم که صدای گریه اش بلند شد محسن: بیا این گل از یادمان باهات اومده.. حسین جوابت هوالمحبوب 🕊رمان قسمت زندگی دو نفره من و محسن شروع شد.. ولی دقیقا دو روز بعد از شروع زندگیمون به محسن زنگ زدن وگفتن 15 شهریور اعزامشون به است😢😰 داشتم سفره میچیدم که محسن از اتاق خواب خارج شد _ چی شد؟ محسن: هیچی گفتن 15 شهریور اعزاممونه _ محسن..؟😢 محسن: جانم _ بری چی میشه؟😢 محسن: هیچی نمیشه سر مر گنده بر میگردم.😁 اعزام اولم نیست که، بادمجون بم آفت نداره.😜حالا بیا بشین ناهار بخوریم.. شب خونه مامان اینا دعوتیم _ باید بهم قول بدی برگردی☹️ محسن: اووووووه کو تا پانزدهم شهریور روزها میگذشت وفقط روز تا اعزام مونده بود.. من داشتم تو سر رسیدم اسامی شهدای دهه هفتادی رو لیست میکردم محسنم کتاب " سلام برابراهیم" رو میخوند. سرم رو بلند کردم چشمم افتاد به لکه خونی که روی کتاب دست محسن بود _ محسن این لکه خونه روی کتاب چیه؟😰 محسن: _لکه خون یه شهیده البته چند روز قبل از شهادتش.. تو هم صبور باش یه روزی راز این کتاب رو میفهمی..😊 تا اومدم سؤالی بپرسم گوشیم زنگ خورد📲 به اسم مخاطب که نگاه کردم یه لبخند اومد روی لبم.. وقتی گوشیم رو قطع کردم رو به محسن گفتم _خانم مهدی بود برای امشب دعوتمون کرد شام اون شب فهمید تو این اعزام همه بچه ها میرن جز شوهر عطیه فقط دو روز موند که محسن بره اما بهش زنگ زدن باید بره ناحیه برای....😔 هوالمحبوب 🕊رمان قسمت ناهارم رو درست کرده بودم که صدای زنگ در بلند شد. محسن بود از ناحیه اعزامی بهش اورکت، سربند، بازوبند، لباس نظامی داده بودن. تا چشمم به وسایل افتاد اشکام جاری شد😭 محسن: الان گریه ات براچیه؟😐من اینجام حالا کو تا اعزام.. محمد زنگ زده بود که فردا خانم ها رو ببریم ثبت نام برای پیش دانشگاهی.. الانم پاشو ناهارو بیار گشنمه😁 _میل ندارم میارم تو بخور😞 محسن:منم نمیخورم پس😒 به خاطر محسن ناهار ریختم که مثلا بخوریم ولی چه خوردنی؛ داشتیم با غذامون بازی میکردیم..😞😞 شام مامان دعوتمون کرد اونجا مجبوری مجبوری هردومون چند قاشق خوردیم. فردا رفتیم اسممون رو ثبت نام کنیم عطیه تا من رو دید گفت _چی شده؟ چرا رنگ به رخ نداری؟😢 _محسن داره میره سوریه😔 عطیه: خب بره مگه بار اولشه که میخواد بره؟ از تو بعیده جمع کن خودتو😕 بالاخره روز اعزام رسید... همه رفتیم خونه پدر شوهرم.. خواهرشوهرم، همسرش، برادر شوهرم، خانواده خودم هم بودن بعد از خداحافظیِ همه، من موندم و محسن... محسن: درست درس بخون تا چشم بهم بزنی دوماه شده من برگشتم😊گریه هم نکنیا خانم کوچولوی من.😉 محسن رفت و های من شروع شد.. با هر زنگ در و تلفن یه بار میمردم😰 باز هم بهار بود که با حضور خواهرانه اش منو آروم کرد. قرار بود امشب هم بیاد پیشم بمونه داشتم تو تلگرام میچرخیدم که دیدم👇 رایزنی ها در مورد تحویل پیکر شهید