eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
7.8هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
30 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن تبلیغات در مدداز شهدا https://eitaa.com/joinchat/3693085358Ce30425eed9
مشاهده در ایتا
دانلود
ن .ع. آورد گفتم باخودم تو با برادر دینی؟ات میجنگی؟ نکند مانند ..😢 هیچ حرفی نمیتوانستم بزنم... بعد از دقایقی گفت _مؤذنتون زنده اس؟ گفتم _آره رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود.تمام هجده عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند.نفرآخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه میکرد و میگفت: _منو ببخش من شلیک کردم.😭🙏 بغض گلوی من راهم گرفته بود.😢 هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوے زینب🍀 بالاخره رسیدیم پایگاه مسعودیان جایی که عزیز دلم پارسال اینجا بود. وقتی رسیدم اینجا، اومد استقبالم.. اما حالا...😔 من زائر این مناطقم بدون حسین بهم گل میدادن به یاد حسین وارد قرار گاه شدیم وآنقدر خسته بودم و مسکن ها سریع وادار به خوابم کرد ولی قبل از خواب گوشیم رو روی ساعت گذاشتم برای به وقت اهواز باصدای گوشیم بیدار شدم بهار بیدار بود. بهار: زینب کجا میری؟! _میام... بهار:وایسا بیام پشت محل سکونت ما یه خیمه برپابود بهار:اونجا چه خبره؟ _اونجا محل نماز خوندنای حسین بود😔 هرقدم که برمیداشتم بیشتر دلم میلرزید وخاطرات سالهای پیش جلوی چشمم مرور میشد..😣 آقایون خیلی دور خیمه بودن.. تا من رفتم نزدیک اونا رفتن .من وارد خیمه شدم....😭 شکستم.. آوارشدم.. اشڪ ریختم.. نماز خوندم با هق هق.. 😭مداحے شهدای گمنام رو گوش دادم... تا موقع حرکت من تواون خیمه بودم. اولین محل باز دیدمون اروند بود.به بهار گفتم یه گل فروشی سر راه دیدن حتما نگه دارن. داخل شهر یه گل فروشی نگه داشتن ۷۵ تا شاخه گل رز گرفتم. 🌷 اروند رود🌷 رود وحشی که بعد از ۳۴ سال هنوز جوان ایران رو در خودش نگه داشته همون غواصایی که در کربلای ۴و۵ زدن به دل دشمن و برنگشتن.. اینجا جای پای قدم های هزاران شهیده.... مادرانشون...خواهرانشون...همسرانشون.. که هنوز پیکرشونن.. _بهارهنوز اجازه قایق سواری به زایرین میدن؟ بهار: آره چطور؟! _میشه بریم سوار بشیم؟🙏 اون قایق... من،عطیه ،بهار،داداشش،آقای علوی وآقای لشگری هم اومدن میانه های آب ۲۵ رز به یاد برادرم تو اروند رها کردم. عطیه دستشو میکرد توی آب که آقای علوی گفت: _خانم اسفندیاری دستتونو بیارید بیرون خطرناکه خدایی نکرده اتفاقی میفته لب اروند همه پیاده شدیم. که آقامهدی داداش بهار گفت : _خانم عطایی فر یک لحظه گفت: _فکر نمیکنم برادرتون که شهید شده که جواب نامحرم رو بدین (یاد اتفاق دم اتوبوس افتادم که جواب آقای علوی رو دادم) اصلا در شان شمانیست چنین شیطنت هایی.. دیگه دلم نمیخواد چنین رفتارایی ازتون ببینم🙏 بعدم خانمشو صدا زدورفتن.😔 به خودم قول دادم خانم وار تر رفتار کنم.😔☝️ محل دوم بازدید ما شلمچه🌷 بود. تو ورودی شلمچه یک صوت از حاج حسین یکتا پخش میشد. وارد منطقه شدیم.. دلم یه جای خلوت میخواست باشم و و ...😞 صدای سخنران تو منطقه میپیچید.. که گفتن: 🎤《خواهر شهید عطایی فر هم اینجان.. خواهرم پیکر برادرت به دستت نرسیده؟ بی تابی میکنی که مزار برادرت خالیه؟😭 زیر همین خاکی که راه میری.. روش پر از هزاران حسین مثل شماس هزار مثل شما حسینشونن.. بذار برات یه چیزیو تعریف کنم کمتر بی تابی حسینتو کنی.. چند سال پیش یه مادرشهیدی اومد اینجا زمان تفحص شهدا.. سفت وسخت گفت که باید پسرم رو بدید ببرم😡😭 چندروزی گذشت.. دیدم مادر شهید باچشم گریون داره وسایلشوجمع میکنه بره شهر خودشون گفتیم: _مادر چیشد شما که میگفتی تا بچه ام پیدا نشه نمیرم خلاصه اونقدر اصرار کردیم که گفت : دیشب پسرم اومد به خوابم . گفت 🕊_مامان ماشهدای گمنام پیش منو از خانم و دوستام جدا نکن آره خواهرم حالا شما پیش .س. هست با اذیتش نکن..... هوالمحبوب 🕊رمان قسمت منطقه بعدی که قرار بود ازش دیدن کنیم طلائیه بود.. معقر قمر بنی هاشم جایی که بوی علمدار حسین را میدهد.. اینجا همان جایی است.. که علمدار خمینی حاج حسین خرازی دستش را جا گذاشت.. اینجا همون جایی است.. که وقتی بچه های تفحص به نتیجه نمیرسیدن متوسل میشن به علمدار حسین.. وقتی ماشین شروع به کار میکنه.. ۱۱شهید پیدا میکنن که یا اسم یا فامیلشون به حضرت عباس .ع. مربوطه یا تویه یه عملیات دستشون جانباز بوده هرمنطقه که میرفتیم یه کم آروم میشدم. شب که برگشتیم اردوگاه بایک سری از دخترا نشسته بودیم هرکدومشون یه چیزی از حسین میپرسیدن . یکم اونطرف تر بهار باداداشش و زنداداشش نشسته بود. کمی دور تر از ما برادران خادم. یه آن به خودم اومدم یه ملخ روی چادرم دیدم .😱مکان وزمان و فراموش کردم و یک جیییغ فوق زرشکی زدم.. جیغ وگریه😵😭 _وای بهار تووروووخدا برش دآااار خیلی ترسیدم بودم ولی آبرم رفت😓 روز دوم سفرما 👇 فکه،کانال کمیل،شر
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?🌸 💗رمان از جهنم تا بهشت💗 قسمت هفتاد و نهم با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار میشم ، با دید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان ازجهنم تابهشت 💗 قسمت هشتاد دست امیرحسین رو فشار میدم و میگم _ دلم برای یاسمین و نجمه تنگ شده. تو هفته بود که نجمه با مامان باباش برای فوت عمش که آمریکا زندگی میکرده رفته بودن آمریکا. یاسمین و امیر هم که بعد از ازدواجشون رفته بودن سفر. امیرحسین _ هی خدا دلش برای ما که تنگ نمیشه فقط برای دوستاش تنگ میشه. _ عه. نخیرم. امیرحسین _ چرا خیرم. از کوچه بیرون میایم و وارد خیابون اصلی میشیم . چشمم به گند طلایی که میوفته اشکام جاری میشن. من همه زندگیم رو مدیون این اقا بودم و هستم. به رسم ادب دستم رو بالا میارم ، کمی خم میشم و سلام میدم . . بعد از یه زیارت دلچسب و شیرین دوباره پیش امیرحسین برمیگردم . امیرحسین _ زیارت قبول ماه سادات. _ زیارت شماهم قبول آقا سید. دستم رو که میگیره تمام وجودم از گرمای عشقش گرم میشه. وارد صحن آزادی میشیم. آفتاب دقیقا تو چشم بود و اعصاب خورد کن . امیرحسین چفیش که روی شونش بود رو روی سرش میندازه چفیه رو میکشم و میگم _ عه. زشته امیرحسین _ خب افتابه. اونور چفیه رو میگیره و میکشه و منم این سمتش رو محکم میگیرم. امیرحسین _ عه بده دیگه _ نوچ امیرحسین _ شوورتو میدزدنا محکم تو بازوش میزنم و میگم _ عه کوفته. امیرحسین _ اوووووخ. ماشالا یه دفعه چفیه رو میکشه و میندازه رو سر خودم و خودش و دوتامون میزنیم زیر خنده. با صدای گوشیش جدی میشه و تلفن رو جواب میده _جانم داداش؟ سلام محمدجواد _ سلام امیرحسین. بگو چی شده ؟ _ چی شده؟ محمدجواد _ کارا درست شد. _ کارا؟ محمدجواد _ در حال حاضر ما شهید زنده ایم. از سپاه زنگ زدن گفتن چند روز دیگه اعزامه. فردا ساعت 12 باید اونجا باشیم برای هماهنگی. زود خودتو برسون به سمت حانیه برمیگردم سرش پایین بود و به سنگای صحن زل زده بود که سایمون توش مشخص بود. _ باشه. خداحافظ باورم نمیشد بلاخره کارام درست شد. با اینکه میدونستم لیاقت شهادت ندارم ولی..... دل کندن از حانیه سخت بود . تو این چندماه هردو حسابی به هم وابسته شده بودیم. _ خانومم؟ حانیه_ جون دلم ؟ _ محمد....جواد بود . گفت کارای..... حانیه به نفس نفس افتاده بود و بریده بریده گفت _ میخوای بری ؟ سرم رو پایین میندازم . روبه روم وایمیسته ، دیدن اشکاش داغونم میکنه. سرم رو بالا میاره و میگه _ برو خدا به همرات. میدونستم اگه پای عهد و پیمانش وسط نبود عمرا اجازه نمیداد. . .https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 . بلاخره با دعوا از جانب خانواده و کلی قوربون صدقه از جانب من خانواده ها رضایت میدن به رفتن. 🍃به روایت زینب 🍃 ساکی رو که براش آماده کرده بودم رو برمیدارم و دوباره بهش خیره میشم ، چقدر لباس سپاهی بهش میومد. ساک رو از دستم میگیره ، سرم رو پایین میندازم دستش رو زیر چونم میزاره تا سرم رو بالا بیاره که اولین قطره اشک روی دستش میریزه . سریع پشتش رو بهم میکنه و با صدای بم و گرفته میگه _ بیش از این پابندم نکن. تو که میدونی من لیاقت شهادت ندارم ، بادمجون بم هم آفت نداره. دستم رو روی شونش میزارم. به سمتم برمیگرده. حرفی نمیزنیم فقط به چشمای همدیگه خیره میشیم .یک دقیقه. پنج دقیقه. ده دقیقه . و بعد صدای در و پشت بندش صدای گرفته پرنیان _ داداش. نمیاید ؟ امیرحسین _ اومدم. ساکش رو از روی زمین بر میداره ، دستام رو میگیره و از اتاق خارج میشیم..... قدم به قدم هم ، اون داشت ميرفت به رسم عاشقي منم داشتم زندگيم رو بدرقه ميكردم به رسم عاشقي. همه تو حياط بودن ، مامان و بابا ، اميرعلي و فاطمه ، پرنيان و مامان عاطفه و پدر اميرعلي . مامان و بابا ناراحت و عصبي بودن ؛ پرنيان و مامان عاطفه هم كه حالشون زار بود و پدر اميرعلي كه تركيبي از حالات بود ، عصبي، نگران ، ناراحت . ميدونستم كه با دين و مذهب كمي مشكل داره. و من.... توصيفي براي حالم وجود نداشت. در خونه كه نيمه باز بود كامل باز ميشه و امير و ياسمين ميان داخل. ياسمين هم شده بود يه خانوم چادري ، تنها من و اميرحسين تعجب نكرده بوديم. چون ميدونستيم و مطمئن بوديم امير ميتونه شيريني دين و مذهب واقعي رو تو دلش بندازه. هردو ناراحتي و نگراني از چهره هاشون داد ميزد. و حالا وقت رفتن بود . من به چشم خود ديدم كه جانم ميرود. به طرفم برميگرده ، حاله اشك جلوي چشمام رو ميگيره . با لبخند رو به من ميگه _ هواييم نكن ديگه خانوم. با بغض بهش ميگم _ به قول اون شعره ................................. آمدی گفتے به من ای حوریـ👼ـه! دلبــری هایت بماند بعد فتح سوریه پس همین جا از شما دارم سوال نــدارم درفراقتـ صبر آقا زوریہ؟! ................................. اميرحسين _ خودت اجازه دادي. حانيه_ اره. دستم رو بالا ميارم وبي توجه به جمعيت روي صورتش ميكشم. اميرحسين نكن حانيه نكن. 🍁نویسنده : ح سادات کاظم
🌺 مدد از شهدا 🌺
#مدافع_عشـــــق #قسمت_هفتاد_و_هفتم @madadazshohada ❤️ #هوالعشــــــق یک نان تست برمیدارم، تندتند
❤️ شانه هایش میلرزد!میفهمم که دارد میخندد.همانطور که عبایس را روی شانه اش میندازم میپرسم _چرا میخندی؟؟ _چون تو این تنگی وقت که دیرم شده،شما از پشت میچسبی!بچتم از جلو با اخم بغل میخواد روی پیشانی میزنم ! سریع عبارا مرتب میکنم.عمامه ی مشکی رنگش را بر میدارم و مقابلش می آیم.لب به دندان میگیرم و زیر چشمی نگاهش میکنم _خب اینقد خوبه... ذوق میکنم و دورش میچرخم...سر تا پاییش را برانداز میکنم...او هم عصا بدست سعی میکنی بچرخد! دستهایم را بهم میزنم! _وای سیدجان عالی شدی!!! لبخند دلنشینی میزند و رو به محمدرضا میپرسد _توچی میگی بابا؟؟بم میاد یا نه؟ خوشگله؟... او هم با چشمهای گردو مژه های بلندش خیره خیره نگاهش میکند طفلی فسقلی مان اصلن متوجه سوال پدرش نیست! کیفش را دستش میدهم و محمد رضا را در آغوش میگیرم.همانطور که ازاتاق بیرون میرود نگاهش به کمد لباسمان می افتد...غم به نگاهش میدود! دیگر چرا؟... چیزی نمیپرسم و پشت سرش خیره به پای چپش که نمیتواند کامل روی زمین بگذارد حرکت میکنم سه سال پیش پای آسیب دیده اش را شکافتند و آتل بستند!میله ی آهنی بزرگی که به برکت وجودش نمیتواند درست راه برود!سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی اش شده! دیگر نتوانستی برود حرم... زیاد نذر کرد...نذر کرده بود که بتواند مدافع بشود!...امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرس را داد!مشغول حوزه شد و بالاخره لباس استادی تنش کردند!سرنوشتش را خدا از اول جور دیگر نوشته بود.جلوی در ورودی که میرسد... میخوانم و آرام سمتش فوت میکنم. _میترسم چشم بخورد بخدا!چقدر استادی بهت میاد! _آره!استاد با عصاش!! میخندم _عصاشم میترسم چشم بزنن... لبخندش محو میشود _چشم خوردم ریحانه.. چشم خوردم که برای همیشه جا موندم... نتونستم برم!خداقشنگ گفت جات اونجا نیست...کمد لباسو دیدم...لباس نظامیم هنوز توشه... نمیخواهم غصه خوردنش را ببینم. بس بودیک سال نمازهای شب پشت میز با پای بسته اش... بس بود گریه های دردناکش... سرش را پایین میندازد.محمدرضا سمتش خم میشودو سعی میکند دستش را یه صورت علی برساند... همیشه ناراحتی علی را با وجودش لمس میکرد!آب دهانم را قورت میدهم و نزدیک تر می آیم... _علی!... تو از اولش قرار نبوده مدافع حرم باشی... خدا برات خواسته.. برات خواسته که جور دیگه خدمت کنی!... حتما صلاح بوده! اصلا...اصلا... به چشمانش خیره میشوم.در عمق تاریکی و محبتش... _اصلا...تو قرار بوده از اول مدافع باشی... مدافع زندگیمون... مدافع... آهسته میگویم: ! @madadazshohada ✍ ادامه دارد ... 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ « »
❤️ @madadazshohada خم میشود تا پیشانیم را ببوسد که محمدرضا خودش را ولو میکند در آغوشش!! میخندد _ای حسود!... معنادار نگاه ش میکنم _مثل باباشه!!! _که دیوونه ی مامانشه؟ خجالت میکشم و سرم را پایین میندازم... یکدفعه بلند میگویم _وااای علی کلاست!! میخندد... میخنددو قلبم را میدزدد... مثل همیشه!!! _عجب استادیم من!خدا حفظم کنه... خداحافظی که میکند به حیاط میرود و نگاهم پشتش میماند... چقدر در لباس جدید بی نظیر شده است... ! سوار ماشین که میشود سرس را از پنجره بیرون می آورد و با لبخندش دوباره خداحافظی میکندـ برو عزیز دل! یاد یک چیز می افتم... بلند میگویم _ناهار چی درست کنم؟؟؟.. از داخل ماشین صدایش بم بگوش میرسد _!!!!.. بوق میزند و میرود... به خانه برمیگردم ودر راپشت سرم میبندم. همانطور که محمدرضا رادر آغوشم فشارمیدهم سمت آشپز خانه میروم دردلم میگذرد... حتمن دفاع از... و بیشتر خودم را تحویل میگیرم نه نه! دفاع از... سخته دیگه!...محمدرضا را روی صندلی مخصوص پشت میزش میشونم. بینی کوچیکش را بین دو انگشتم آرام فشار میدهم _مگه نه جوجه؟... آستین هایم رابالا میدهم... بسم الله میگویم خیلی زود ظهر میشود میخواهم برای ناهار بزارم... 💖 کانال مدداز شهدا https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ « »