eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
7.9هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
30 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن تبلیغات در مدداز شهدا https://eitaa.com/joinchat/3693085358Ce30425eed9
مشاهده در ایتا
دانلود
ییی😭 اونقدر با ابهت و محکم این جمله روگفت از شدت ترس پریدم.😥 گوشی رو برداشتم که به کمیل زنگ بزنم دیدم ساعت رونگاه👀کردم دیدم حدود ۴صبحه. بعدنا که قضیه خوابم به گوش همرزمای کمیل رسید میگفتن: _"خیلی جالبه! آخه فرمانده کمیل اینا یعنی شهید جعفر خانی که با کمیل اینا به شهادت رسید اسم عملیاتو گذاشته بودن و کمیل هنگام شهادت ذکر رولبهاش بود... _الهی بمییرم برای دلتون😭 خانم صفری تبار: _خدانکنه عزیزدلم😊ان شاءالله عمرت سالها به دنیا باشه...میخواهید بریم دریا؟🌊اونجا با کمیلم خاطره قشنگی دارم😍... _آرهه عالیهههههه😍😍 وقتی رسیدیم دریا خانم صفری تبار گفت: _من و کمیل چند روزی میشد باهم عقد کرده بودیم،یادمه یه روز که کنار دریا رفته بودیم گفت: _خانم جان یک رو باید بهت بگم با تعجب گفتم چی؟😳 گفت:چند سال پیش که مجرد بودم یه خواب عجیب دیدم.. یه آقایی بامحاسن بلند وقد بلندکه چهره نورانی داشت اومد به خوابم دوتا وعده بهم داد که یکیش یادم نیس بهم گفت سال ۸۹/۹۰ دوتا اتفاق خیلی خوب واست میفته اولیش ودومیش... هرچقدر فکر میکرد دومیش یادش نمیومد ودائما فکر میکرد بهش. ۲۷بهمن سال ۸۹ ازدواج کردیم.. و۱۳شهریور ۹۰ به 🌹🕊 رسید.... هوالمحبوب 🕊رمان قسمت داشتیم کنار دریا قدم میزدیم که عطیه گفت: _خانم صفری تبار من شنیدم ازدواجتون خیلی عاشقانه بود درسته؟ خانم صفری تبار دست عطیه رو گرفت تودستش و گفت: _من حجابمو از طریق بهتر کردم طوری که وقتی باهاش ازدواج کردم روسرم گذاشتم وروی عقایدم وحجابم بیشتر کار کردم با کمک کمیل... من وکمیل نذر امام حسین بودیم طوری که برای اولین بار صحبت کمیل شد ایام 🏴 بود و من سر دیگ آقا امام حسین گفتم‌ "اگه این پسر آقا قسمت من هست و به دردمنوزنگیم میخوره خودتون درستش کنین وگرنه بهمش بزنین خودتون، بعد ها کمیلم گفت" چه جالب! آخه منم همون شب همینو از آقا بالاسردیگ خواستم.. عطیه: _چقدرعاشقانه☺️منم تازه محجبه شدم یعنی محجبه ام کرد.😍 خانم صفری تبار: _ان شاءالله یه همسرالهی نصیبت بشه عزیزم😊 عطیه: ممنون☺️ دیدار ما باخانم صفری تبار کوهی از بود. تصمیم گرفتیم یه دیداری هم باخانواده داشته باشیم. خانواده شهیدی که پیکرش .. وحالا باچهار فرزند هست...😓 ادامہ دارد.....
  💠زندگینامه 💠 این را به اقاجون هم گفته بودم وقتی داشت از مشکلات زندگی با میگفت اقاجون سکوت کرد سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید،توی چشم هایم نگاه کرد و گفت:بچه ها بزرگ میشوند ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم بعد رو ب مامان کرد و گفت: شهلا انقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد از این ب بعد کسی ب شهلا کاری نداشته باشد . ایوب گفت: من عصب دستم قطع شده و برای اینکه ب دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند اهنی میبندم عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار عملش کرده اند و از جاهای دیگر بدنم ب ان گوشت پیوند زده اند ظاهرش هیچ کدام انها را ک میگفت نشان نمیداد نفس عمیقی کشیدم و گفتم : برادر بلندی اگر قسمت باشد ک شما نابینا بشوید چشم های من میشوند چشم های شما کمی مکث کرد و ادامه داد: موج انفجار من را گرفته است گاهی به شدت عصبی میشوم،وقت هایی ک عصبانی هستم باید سکوت کنید تا ارام شوم +اگر منظورتان عصبانیت است ک خب من هم عصبی ام _عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم اینها را میگفت ک بترساندم حتما او هم شایعات را شنیده بود ک بعضی از دختر ها برای گرفتن پناهندگی با جانباز ازدواج میکنند و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میرودند گفتم: اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به خانواده من نگویید من باید از وضعیت شما باخبر میشدم که شدم. گفت: خب حاج خانم نگفتید مهریه تان چیست؟؟ چند لحظه فکر کردم و گفتم: قران سریع گفت: مشکلی نیست. از صدایش معلوم بود ذوق کرده است. گفتم: ولی یک شرط و شروطی دارد! ارام پرسید: چه شرطی؟؟ + نمیگویم یک جلد قرآن! میگویم “ب” بسم الله قرآن تا اخر زندگیمان حکم بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید ،به همان “ب ” بسم الله شکایت میکنم. اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، شفاعتتان را به همان “ب” بسم الله میکنم. ساکت بود از کنار نگاهش کردم. سرش پایین بودو فکر میکرد. صورتش سرخ شده بود. ترسانده بودمش. گفتم: انگار قبول نکردید? _ نه قبول میکنم ،فقط یک مساله می ماند! چند لحظه مکث کرد. شهلا؟ موهای تنم سیخ شد. از صفورا شنیده بودم ک زود گرم میگیرد و صمیمی میشود. ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد. نه به بار بود و نه به دار ،انوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💠زندگی نامه چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم. یک بار به بهانه ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش می کرد. اما این بار شش دانگ حواسش به من بود. با هر قدم او هم دنبالم می آمد. تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. نگهبان در را نگاه کردم. جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند. را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم آمد. او هم داشت می دوید. “شهلا …….شهلا……..تو را به خدا…….” بغضم ترکید. اشک نمی گذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور می کنم. نگهبان در را باز کرد. ایوب هنوز می دوید. با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او به من، از در بیرون بروم. ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود و داشت اشک هایش را پاک می کرد. ایوب میله ها را گرفت، گردنش را کج کرد و با گریه گفت: “شهلا……تو را به خدا……من را ببر…….تورو بخدا…..من را اینجا تنها نگذار” چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود. نمی دانستم چه کار کنم. اگر او را با خود می بردم حتما به خودش صدمه می زد. قرص هایش را آن قدر کم و زیاد کرده بود که دیگر یک ساعت هم آرام و قرار نداشت. اگر هم می گذاشتمش آن جا… با صدای ترمز ماشین به خودم آمدم، وسط خیابان بودم. 💖 کانال مدداز شهدا @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «»