فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 امام رضا (علیه السلام) :
لَا یَسْتَکْمِلُ عَبْدٌ حَقِیقَةَ الْإِیمَانِ حَتَّی تَکُونَ فِیهِ خِصَالٌ ثَلَاثٌ التَّفَقُّهُ فِی الدِّینِ وَ حُسْنُ التَّقْدِیرِ فِی الْمَعِیشَةِ وَ الصَّبْرُ عَلَی الرَّزَایَا
💫 هیچ بندهای حقیقت ایمانش را کامل نمیکند مگر اینکه در او سه خصلت باشد:
⚘️دینشناسی
☆ تدبر نیکو در زندگی
⚘️ شکیبایی در مصیبتها و بلاها.
📚 تحفالعقول، ص۴۴۶
#خادمان_امامزمان
#امام_زمان
#امام_رضا_علیه_السلام
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
@madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خداوند کَرَمِ محض است...
توی این دنیا
باید بهای هرچیزی رو
هرطوری که شده پرداخت کنی،
فقط لطف خداست که مجانیه !🙂🍃
روزتون پر از نور خدا💓
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🌿 حکایت #۱۳۳ 🌿
شفا دادن شهید...
تنها فرزندم زهرا و تنها يادگار حاج مهدي در تب مي سوخت و تلاش هايم براي پايين آوردن دماي بدنش اثري نداشت. نگران بودم. اگر بلايي سرش مي آمد، خودم را نمي بخشيدم.
بالاي سرش نشستم و قدري قرآن خواندم. در همين حال قسمتي از پارچه اي كه روي جنازه ي همسرم انداخته بودند و چند نفر با خواست خدا به وسيله ي تبرك جستن به آن پارچه شفا يافته بودند، افتادم. پارچه را آوردم و كنار زهرا خوابم برد. در عالم رؤيا ديدم حاج مهدي در كنار بستر زهرا نشسته و او را بغل گرفته است. او مرا از خواب بيدار كرد و با لبخندي گفت: «چرا اين قدر ناراحت هستي؟» گفتم: «زهرا تبش پايين نمي آيد، مي ترسم بلايي سرش بيايد.»
حاج مهدي گفت: «ناراحت نباش. زهرا شفا پيدا كرده و ديگر تب ندارد.» از خواب بيدار شدم. به اطرافم نگاه كردم. كسي نبود. دست بر پيشاني زهرا گذاشتم، تب نداشت. آري او شفا يافته بود.
راوي : همسرشهيدحاج مهدي طياري
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🌹#کرامات_شهدا
عدهای میگن ، اگر معجزه و کرامت درسته پس چرا در عصر حاضر نمیبینم
این هم کرامت معتبر که در همین زمان ما اتفاق افتاد...
راوي : مادرشهيدمحمد معماريان
محرم حدود 20 سال پيش بود كه تو يه اتفاق، پام ضربه ي شديدي خورد؛ به طوري كه قدرت حركت نداشتم. پام رو آتل بسته بودند. ناراحت بودم كه نمي تونستم تو اين ايام كمك كنم. نذر كرده بودم كه اگه پام تا عاشورا خوب بشه، با بقيه ي دوستانم، ديگ هاي مسجد را بشورم و كمكشون كنم.
شب عاشورا رسيده بود و هنوز پام همون طور بود. از مسجد كه به خونه رفتم، حال خوشي نداشتم. زيارت را خوندم و كلي دعا كردم. نزديك هاي صبح بود كه گفتم يه مقدار بخوابم، تا صبح با دوستان به مسجد بِرَم. تو خواب ديدم تو مسجد ( المهدي ) جمعيت زيادي جمع هستند و منم با دو تا عصا زير بغل رفته بودم. يه دسته ي عزاداري منظم، داشت وارد مسجد مي شد. جلوي دسته، شهيد سعيد آل طه داشت نوحه مي خوند.
با خودم گفتم: اين كه شهيد شده بود! پس اين جا چيكار مي كنه؟! يه دفعه ديدم پسرم محمد هم در كنارش هست. عصا زنان رفتم قسمت زنونه و داشتم اين ها رو نگاه مي كردم كه ديدم محمد سراغم اومد و دستش را انداخت دور گردنم. بهش گفتم: مامان، چه قدر بزرگ شدي! گفت: آره از موقعي كه اومديم اين جان، كلي بزرگ شديم.
ديدم كنارش شهيد آزاديان هم وايساده. آزاديان به من گفت: حاج خانوم! خدا بد نده. محمد برگشت و گفت: مادرم چيزيش نيست. بعد رو كرد به خودم و گفت: مامان! چيه؟ گفتم: چيزي نيست؛ پاهام يه كم درد مي كرد، با عصا اومدم. محمد گفت: ما چند روز پيش رفتيم كربلا. از ضريح برات يه شال سبز آوردم. مي خواستم زودتر بيام كه آزاديان گفت: صبر كن با هم بريم. بعد تو راه رفته بوديم مرقد امام (ره).
گفتيم امروز كه روز عاشوراست، اول بريم مسجد، زيارت بخونيم بعد بيايم پيش شما. بعد دستاشو باز كرد و كشيد از سر تا مچ پاهام. بعد آتل و باندها رو باز كرد و شال سبز را بست به پام و بعدش هم گفت: از استخونت نيست؛ يه كم به خاطر عضله ات است كه او هم خوب مي شه.
از خواب بيدار شدم ديدم واقعيت داره؛ باندها همه باز شده بودند و شال سبزي به پاهام بسته شده بود. آروم بلند شدم و يواش يواش راه رفتم. من كه كف پام را نمي تونستم رو زمين بذارم، حالا داشتم بدون عصا راه مي رفتم. رفتم پايين و شروع به كار كردم كه ديدم پدر محمد از خواب بيدار شده؛ به من گفت: چرا بلند شدي؟ چيزي نمي تونستم بگم. زبونم بند اومده بود، فقط گفتم: حاجي! محمد اومده بود. اونم اومد پاهام رو كه ديد، زد زير گريه. بعد بچه ها رو صدا كرد. اونا هم گريه شون گرفته بود. اين شال يه بويي داشت كه كلّ فضاي خونه رو پر كرده بود.
مسجد هم كه رفتيم، كلّ مسجد پر شده بود از اين بو. رفتم پيش بقيه ي خانوم ها و گفتم: يادتونه گفته بودم اگه پاهام به زمينه برسه، صبح مي آم. اونا هم منقلب شده بودند. يه خانومي بود كه ميگرن داشت. شال رو از دست من گرفت و يه لحظه به سرش بست و بعد هم باز كرد. از اون به بعد ديگه ميگرن اذيتش نكرده.
مسجدي ها هم موضوع را فهميده بودند. واقعاً عاشورايي به پا شده بود. بعدها اين جريان به گوش آيت الله العظمي گلپايگاني (ره) رسيد. ايشون هم فرموده بودند: كه اين ها رو پيش من بياريد. پيش ايشون رفتم، كنار تختشون نشستم و شال رو بهشون دادم. شال رو روي دو چشم و قلبشون گذاشتند و گفتند: به جدّم قسم، بوي حسين (ع) رو مي ده. بعد به آقازاده شون فرمودند: اون تربت رو بياريد، مي خوام با هم مقايسه شون كنم. وقتي تربت رو كنار شال گذاشتند، گفتند كه اين شال و تربت از يك جا اومده. بعد آقا فرمودند: فكر نكنيد اين يه تربت معموليه. اين تربت از زير بدن امام حسين (ع) برداشته شده، مال قتل گاه ست؛ دست به دستِ علما گشته تا به دست ما رسيده. بعد ادامه دادند: شما نيم سانت از اين شال رو به ما بديد، من هم به جاش بهتون از اين تربت مي دهم.
بهشون گفتم: آقا بفرماييد تمام شال براي خودتان. ايشون فرمودند: اگه قرار بود اين شال به من برسه، خدا شما رو انتخاب نمي كرد؛ خداوند خانواده ي شهدا رو انتخاب كرد تا مقامشون رو به همه يادآور بشه ... اگه روزي ارزش خون شهداي كربلا از بين رفت، ارزش خون شهداي شما هم از بين مي ره. بعد هم نيم سانت از شال بهشون دادم و يه مقدار از اون تربت ازشون گرفتم."
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
❤️ سلام
لطفا به نیت یکی از اعضا که گره در کارشون افتاده ومحتاج دعای خیر شما عزیزان هستن
نفری بک صلوات بفرستید
#هرشب_معرفےیک_شهید
🔹شهید دفاع مقدس شاهرخ ضرغام
◇نام: شاهرخ ضرغام
◇نام پدر: ـــــــ
◇ولادت: 1327/10/01
◇شهادت: 1359/9/17 (ماهشهر)
◇وضعیت تاهل: مجرد
◇نام جهادی: ندارند اما معروف به حر انقلاب هستند
◇اخرین مقام: سرباز امام خمینی(ره)
◇نحوه شهادت:
برای زدن ار پی جی بلند شد که تیر به سینه اش خورد و افتاد زمین نتونستند پیکرشو برگردونن، شب بعدش تو تلویزیون عراقی ها نشون داد که سرشو جدا کردن و مجری میگفت ما جلاد حکومت ایران را کشتیم شاهرخ از خدا خواسته بود گذشتشو پاک کنه ازش نه نشانی بمونه و نه چیزی،سالهاس پیکرش در جبهه ها ماند و برنگشته
◇سن شهادت: 32 ساله
◇علاقه: ایشان قبل از تحول به ورزش کشتی علاقه مند بودند و قهرمان کشتی بودند و که یک شب در تلویزیون امام خمینی(ره) میبینن و حرفاشون تو دلش میشنه و علاقه امام تو قلب شهید بزرگوار به وجود میاد و شهید ضرغامو از کاباره به جبهه میکشد
◇قسمتی از وصیتنامه شهید:
ندارند/پیر جماران در مورد ایشان فرمودند اینان ره صد ساله را یک شبه طی کردند من دست و بازوی شما پیشگامان رهایی را میبوسم و دعا میکنم خدا مرا با بسیجیان محشور کند
📌پیشنهاد میکنم زندگی نامه دقیق و خاطرات این شهیدو مطالعه بفرمایید
#سالروزشهادت
#یادش_باصلوات
(معرفی از ما تحقیقات بیشتر از شما
ڪپی برای تمام گروه ها و کانال ها ازاد است)
زڪات دانستن این مطلب ارسال برای دیگران است
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕شهید ضرغام💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
*برادر شهید*
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#نگاه_خدا 💗 قسمت36 خاله ساعده : این طور که مشخصه شماها به درد من نمیخورین ،سلما یه کم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #نگاه_خدا 💗
قسمت37
- سلما الان باید بیای ایران زندگی کنی؟
سلما : نه ،همینجا زندگی میکنیم ،علی میخواد بیاد همینجا پیش بابا کار کنه
سلما: خوب حالا نوبت توعه ،بگو میشنوم
- من به غیر از ناراحتی و غصه چیزی ندارم بگم
سلما: اخه چرا ،چی شده مگه ؟ ( همین لحظه صدای در اومد)
خاله ساعده: بچه ها بیاین شام بابا هاتون اومدن
سلما : ای بابا ، سارا بعد شام باید تعریف کنیاااا - باشه ( شامو که خوردیم ،با سلما میزو جمع کردیم ،ظرفارو شستیم ،شب بخیر گفتیم به همه و برگشتیم توی اتاق)
- سلما اتاقت یه آرامش خاصی داره ،خیلی دوست دارم اتاقت و ...
سلما: قابلت و نداره....
- حیف که تو چمدونم جا نمیشه وگرنه میبردمش..
سلما : خوب ،من پایین میخوابم ،تو رو تختم بخواب - نه بابا زشته ،بیا باهم بخوابیم ،جا میشیماا...
سلما: نه قربون دستت ،جنابعالی میخوابین حواستون نیست مثل مدار ۱۰ درجه میچرخین ،از جونم سیر نشدم...
- نه دیگه الان بچه خوب شدم فقط درجه میچرخم...
سلما : همینش هم خطر مرگ داره برام ،خوب حالا تعریف کن ماجرای خودتو چی شده
- بزاریم واسه فردا ،؟
امشب اینقدر حرفای قشنگی شنیدم نمیخوام با گفتن حرفام حالم بد بشه
سلما: باشه - قربونت برم من ، راستی شوهرت کی نمیاد ببینمش؟
سلما: چرا دو روز دیگه میاد میبینیش - چه خوب ، حالا بخوابیم خستم ...
سلما : واااییی دختر ،از دست تو ،
(باز با صدای اذان بیدار شدم ، چشممو باز کردم دیدم سلما با اون چادر نماز قشنگش داره نماز میخونه چقدر این دختر شبیه فرشته هاست ،ای کاش اون مردی که این دختر عاشقش شده ،قدرشو بدونه)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت38
سلما: پاشو ،پاشو سارا،چقدر میخوابی تو دختر - مممممممممممم بزار یه کم بخوابم...
سلما: دختر لنگ ظهره دیگه ،اگه قرص خوابم خورده بودی تا حالا باید بیدار میشدی
پاشو میخوایم بریم بازار - باشه الان بلند میشم
بلند شدم و دست و صورتمو شستم ،لباسامو پوشیدم
رفتم بیرون - سلام
خاله ساعده: سلام سارا جان بیا بشین صبحانه بخور
سلما : سارا زود باش - چشم
چند تا لقمه نون پنیر خوردم و از خاله ساعده خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون آدمای مختلفی میدیدم،هم با حجاب ،هم بیحجاب ،با سلما رفتیم یه کم خرید کردیم بعد هوا اینقدر گرم بود رفتیم یه کافه آبمیوه خوردیم
منم کل ماجرایی که برام اتفاق افتاده بود و براش تعریف کردم
سلما هم مثل عاطفه قاطی کرد...
هر چی دلش خواست بهم گفت
بعدش باهم برگشتیم خونه ،رسیدیدم بابا و عمو حسین هم خونه بودن
بابا رضا: سارا جان خوش گذشت
سلما: عموجان از دستای پر ما نگاه کنین متوجه میشین ....
- اره بابا جون ،عالی بود
عمو حسین: امشب جایی قرار نزارین میخوایم بریم بیرون
منو سلما: آخجوووون
بعد ناهار منو سلما رفتیم تو اتاق،روی تخت دراز کشیدیم
سلما: سارا؟
- جانم
سلما: یه موقع با سرنوشتت بازی نکنی
- خیالت راحت هرچی باشه از اوضاعی که الان دارم میدونم بهتر میشه...
سلما: نخند دارم جدی صحبت میکنم باهات،تو دختر خیلی خوبی هستی ،نزار آینده ات خراب بشه
- هییی،بگذریم بخوابیم ،شب برین بیرون...
سلما: واااییی باز بخوابی...
- اره خستم
غروب همه سوار ماشین عمو حسین شدیم و رفتیم شهر بازی وااایییی از شهربازی تهرانم خطرناک تره ولی خیلی جای قشنگی بود ،
بعدش شام عمو حسین مارو برد یه رستوران شیک شام رو اونجا خوردیم بعد رفتیم یه کم دور زدیم تا برگردیم خونه ساعت ۱ شب شد
شب بخیر گفتیم و رفتیم تو اتاق
- واااییی سلما فردا علی جونت میاد...
سلما: اره...
سلما به خاطر دیدن یارش خوابش نمیبرد ،هر از گاهی چشمامو به زور باز میکردم میدیدم بیداره و داره قرآن میخونه ،چه صدای دلنشینی داشت نزدیکای صبح خوابش برد
صبح با صدای خاله ساعده از جا مثل موشک پریدیم ...
خاله ساعده: سلما ، سلما پاشو علی اقا اومد
سلما: واااییی مامان شوخی نکن ،آبروم رفت
- میگم خواب منم به تو سرایت کرده هااا
( بالشتشو پرت کرد سمتم )
سلما: واااییی خدا تو نپوسیدی اینقدر خوابیدی
- دیگ به دیگه میگه روت سیاه...
خاله ساعده: زشته بابا ،بیچاره خیلی وقتع اومده نزاشت بیدارت کنم ،سارا هم تو اتاق بود نتونست بیاد داخل...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ارسالی اعضای عزیزمون👇
سلام. عزیزم
ضمن تشکر از دوستانی ک برای مادر من که بیماربودن و توآسیو بودن دعا کردن
مادر مظلوم و. مهربانم امشب به رحمت خدا رفتند
خالصانه و عاجزانه از تمامی دوستان عزیز درخواست دارم برای شادی روح مادرم سوره ملک بخونن تا ان شالله ک در ارامش باشه مادرم 😭
و درصورت امکان فردا نماز شب اول قبر به نیت بی بی فاطمه فرزند علی اکبر
هدیه کنند
ممنونم از تمامی شما عزیزان
سلام عزیز شب بخیر.
میشه تو کانال بگین نفری یک حمد شفا
بخونن برای مریضی که حالش خیلی وخیمه😞😞
اول صبح بگویید حسین جان رخصت
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد
🌴🌴🌴
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین (علیهالسلام )
@madadazshohada
💫♥️🍃♥️🍃💫
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
♥️با توسل به شهدای گمنام و۷۲ شهید کربلا♥️
🌸شهدای این چله🌸
۱🌷شهید عباس ذوالفقاری
۲🌷شهید علی اکبر شیرودی
۳🌷شهید مصطفی صدرزاده
۴🌷شهید احمد علی نیری
۵🌷شهید سعید حمیدی اصل
روز اول👈🏼 ۱ آذر🌸🌿
روز دوم👈🏼 ۲ آذر🌸🌿
روز سوم👈🏼 ۳ آذر🌸🌿
روز چهارم👈🏼 ۴ آذر🌸🌿
روز پنجم👈🏼 ۵ آذر🌸🌿
روز ششم👈🏼 ۶ آذر🌸🌿
روز هفتم👈🏼 ۷ آذر🌸🌿
روز هشتم👈🏼 ۸ آذر🌸🌿
روز نهم👈🏼 ۹ آذر🌸🌿
روز دهم👈🏼 ۱۰ آذر🌸🌿
روز یازدهم👈🏼 ۱۱ آذر🌸🌿
روز دوازدهم👈🏼 ۱۲ آذر🌸🌿
روز سیزدهم👈🏼 ۱۳ آذر🌸🌿
روز چهاردهم👈🏼 ۱۴ آذر🌸🌿
روز پانزدهم👈🏼 ۱۵ آذر 🌸🌿
روز شانزدهم👈🏼 ۱۶ آذر🌸🌿
روز هفدهم👈🏼 ۱۷ آذر 🌸🌿
روز هجدهم👈🏼 ۱۸ آذر🌸🌿
روز نوزدهم👈🏼 ۱۹ آذر🌸🌿
روز بیستم👈🏼 ۲۰ آذر🌸🌿
روز بیست ویکم👈🏼 ۲۱ آذر🌸🌿
روز بیست دوم👈🏼 ۲۲ آذر🌸🌿
روز بیست وسوم👈🏼 ۲۳ آذر🌸🌿
روز بیست وچهارم👈🏼 ۲۴ آذر
روز بیست وپنجم👈🏼 ۲۵ آذر
روز بیست وششم👈🏼 ۲۶ آذر
روز بیست وهفتم👈🏼 ۲۷ آذر
روز بیست وهشتم👈🏼 ۲۸ آذر
روز بیست ونهم👈🏼 ۲۹ آذر
روز سی ام👈🏼 ۳۰ آذر
روز سی ویکم👈🏼 ۱ دی
روز سی دوم👈🏼 ۲ دی
روز سی سوم👈🏼 ۳ دی
روز سی وچهارم👈🏼 ۴ دی
روز سی وپنجم👈🏼 ۵ دی
روز سی وششم👈🏼 ۶ دی
روز سی وهفتم👈🏼 ۷ دی
روز سی وهشتم👈🏼 ۸ دی
روز سی ونهم👈🏼 ۹ دی
روز چهلم👈🏼 ۱۰ دی
🌼روزتون شهدایی🌼
❤️هر روز ۱۰۰ صلوات ( یک دور تسبیح برای هر ۵ شهید)
🌼هر روز ، تاریخ می زنیم 🌼
🌷ثواب ختم را به نیابت از شهدا تقدیم می کنیم به آقا رسول الله صلی الله علیه وآله وخانم فاطمه زهرا سلام الله علیها🌷
❤️حاجت روا ان شالله❤️
🌷التماس دعا🌷
💫♥️🍃♥️🍃💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤بسم الله الرحمن الرحیم 🖤
امروز پنج شنبه
۲۳آذر ۱۴۰۲
۳٠جمادی الاول ۱۴۴۵
🍁🍂🍁🍂🍁🍂
آجرک الله یا صاحب الزمان «عج»
📜 زن بود و فقط ۱۸ سال داشت، اما بهتر از ۱۰۰ مرد جنگی هنگام هجوم دشمنان به خانه امام زمانش از او دفاع کرد و از تحریف حق جلوگیری نمود.
و با این کار، پیروزی جبهه حق در آخرالزمان را تضمین کرد.
الهی بفاطمه عجل لولیک الفرج🤲🤲
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯پنجشنبه است
🥀به یاد آنهایی
🥀که دیگر میان ما نیستند
🥀و هیچکس نمیتواند
🥀جایشان را در قلب ما پر کند
🥀نثار روح پدران و مادران آسمانی
🥀فرزندان خواهران وبرادران درگذشته
🥀و همه در گذشتگان بخوانیم
🕯فاتحه و صلوات
روحشون شاد یادشون گرامی🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجشنبه و ياد درگذشتگان😔
🥀امروز پنج شنبه ای دیگر است
ودلخوشند به این پنج شنبه ها
عزیزان سفر کرده🌷
آنان که روزی عزیزدل بودند💔
و امروز تنها خاطره اند در ذهن😔
حسرتی بزرگ بر دل ما💔😔
و تصویری بر قاب
شادی روح درگذشتگان فاتحه و صلوات🙏
🥀🖤یاد عزیزان رفته بخیر🖤🥀
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
تا روز شهادت حضرت زهرا علیها السلام دائم سوره ((قل هو الله احد )) را بخوانید و هدیه کنیدبه حضرت فاطمه علیها السلام
این عمل باعث برکت در دنیا و نجات از گرفتاریهای قبر و قیامت خواهد بود.
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4