eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
7.2هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
30 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن ارتباط با ادمین تبادل وتبلیغ @yazaahrah
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از یازهرا
🔮 شفای زهرا 🍀 تنها فرزندم زهرا و تنها يادگار حاج مهدي در تب مي سوخت و تلاش هايم براي پايين آوردن دماي بدنش اثري نداشت. 😔😔 نگران بودم. اگر بلايي سرش مي آمد، خودم را نمي بخشيدم.😭 بالاي سرش نشستم و قدري قرآن خواندم. در همين حال به یاد قسمتي از پارچه اي كه روي جنازه ي همسرم انداخته بودند و چند نفر با خواست خدا به وسيله ي تبرك جستن به آن پارچه شفا يافته بودند، افتادم.😍😍 پارچه را آوردم و كنار زهرا خوابم برد. در عالم رؤيا ديدم حاج مهدي در كنار بستر زهرا نشسته و او را بغل گرفته است. او مرا از خواب بيدار كرد و با لبخندي گفت: «چرا اين قدر ناراحت هستي؟»😊😊 گفتم: «زهرا تبش پايين نمي آيد، مي ترسم بلايي سرش بيايد.» حاج مهدي گفت: «ناراحت نباش. زهرا شفا پيدا كرده و ديگر تب ندارد.»☺️☺️ از خواب بيدار شدم. به اطرافم نگاه كردم. كسي نبود. دست بر پيشاني زهرا گذاشتم، تب نداشت. آري او شفا يافته بود.🙏😍😊 "" شادی روح شهدا صلوات "" راوي : 🌹 همسر @madadazshohada
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی 🍁 عصر يکي از روزهاي تابستان بود . زنگ خانه به صدا در آمد . آن زمان ما در حوالي چهار راه کوکا کولا در خيابان پرستار مي نشستيم . پسر همسايه بود . گفت : از کلانتري زنگ زدند . مثل اينکه دوباره بازداشت شده . سند خانه ما هميشه سر طاقچه آماده بود . تقريباً ماهي يکبار براي سند گذاشتن به کلانتري محل ميرفتم . مسئول كلانتري هم از دست او به ستوه آمده بود . 🍁 سند را برداشتم . چادرم را سر کردم و با پسر همسايه راه افتادم .در راه پسر همسايه ميگفت : خيلي از گنده لاتهاي محل ، از آقا حساب ميبرن ، روي خيلي از اونها رو کم کرده . حتي يک دفعه توي دعوا چهار نفر رو با هم زده . بعد ادامه داد : الان براي خودش کلي از مأموراي کلانتري ازش حساب ميبرند . 🍁 ديگه خسته شده بودم . با خودم گفتم : ديگه الان هفده سالشه ! اما اينطور اذيت ميکنه ،واي به حال وقتي که بزرگتر بشه .چند بارميخواستم بعد از نماز نفرينش کنم . اما دلم براش سوخت . ياد يتيمي و سختيهائي که کشيده بود افتادم . بعد هم به جاي نفرين دعاش کردم . ... 🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از یازهرا
عبدالکریم پرهیزگار نهمین شهید شهرستان «جهرم» و اولین شهید مدافع حرم بخش «خفر» متولد ۲۲ مرداد ۱۳۶۵ بود . احترام به والدین بارزترین ویژگی فرزندم بود، هیچ‌گاه تندخویی و یا صدای بلند عبدالکریم را نشنیدم. او همواره متبسم بود و سعه‌صدر داشت. حتی اگر موضوعی فرزندم را آزرده‌خاطر می‌کرد، هیچ‌گاه آن را به روی ما نمی‌آورد. روحیه ایثار و ازخودگذشتگی از کودکی در وجود عبدالکریم نهادینه شده بود. نوجوانی کم سن و سال بود که اشتباه یکی از اعضای خانواده را بر عهده گرفت تا به جای او بازخواست شود. او در ارتباط با دوستانش نیز همین شیوه را پیاده می‌کرد. آن‌ها می‌گویند که، «به یاد نداریم عبدالکریم با کسی دعوا کرده و یا کدورتی میان‌شان به وجود آمده باشد. او با همه با گذشت و مهربانی رفتار می‌کرد؛ حتی با کسی که با وی بدرفتاری کرده بود. یکی از دوستانش می‌گفت: روزی به ناحق با عبدالکریم بد صحبت کرده بودم. ساعاتی بعد هنگام برگشتن از کوه موتور سیکلتم خراب شد و در بیابان مشغول تعمیر آن شدم. وقتی عبدالکریم این صحنه را دید؛ بدون ذره‌ای دلخوری، به یاری من آمد. او بدرفتاری من را با لطف و محبت خود پاسخ داد و من را شرمنده‌تر کرد.» عبدالکریم حساسیت بسیاری به رعایت حق‌الناس و بیت‌المال داشت. فرمانده‌شان می‌گفت: «شیخ عبدالکریم در منطقه، حتی به جزییات نیز توجه می‌کرد. وقتی برای انجام عملیاتی مجبور می‌شدیم در منزل مردم سکونت یابیم، عبدالکریم روی فرش آن‌ها نمی‌خوابید و نماز نمی‌خواند. پس از عملیات نیز پیگیری می‌کرد تا صاحب آن خانه را پیدا کند و حلالیت بگیرد.»
🌹🌾🌹🌾🌹 *خب دوستان* *امشب* *مهمان شهید پرهیزگار بودیم* *هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهید بزرگوار* *در هیاهوی محشر* *فراموشمون نکنید* *برادر شهید*
وقت رمان خریدار عشق😍😊❤
یازهرا: خریدار عشق قسمت43 نزدیک های ظهر بود که بیدار شدم چشمامو باز کردم دیدم سجاد رو به روم نشسته و داره نگام میکنه -سلام،صبح بخیر سجاد: ( یه نگاهی به ساعت مچیش کرد و خندید)سلام بانووو،ظهر بخیر ( اولین بار بود که لبخندشو میدیدم، چقدر دلنشینه وقتی میخنده ) سجاد: پاشو ،آماده شو بریم بیرون - چشم سجاد لباسشو پوشید و رفت بیرون منم بلند شدم ،رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم توی اتاق لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم از اتاق زدم بیرون مادر جون و آقا جون توی حیاط نشسته بودن سجادم داشت ماشینشو تمیز میکرد - سلام آقا جون: سلام دخترم خوبی؟ -خیلی ممنونم مادر جون: سلام بهار جان، صبحانه خوردی؟ -نه سجاد:میریم بیرون یه چیزی میخوریم مادر جون یه لبخندی زد:برین خدا پشت و پناهتون سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سجاد نگاهم میکرد ومیخندید ،انگار دارم خواب میبینم سجادی که تا دیروز نگاهم نمیکرد ،الان چقدر عوض شده بعد از مدتی رسیدیم به یه کافه از ماشین پیاده شدیم سجاد دستمو گرفت و رفتیم داخل کافه کافه شلوغ بود رفتیم یه گوشه ای که خلوت بود نشستیم سجاد:چی میخوری؟ -هر چی که خودت دوست داری واسه منم سفارش بده سجاد:باشه،الان بر میگردم بعد چند دقیقه سجاد برگشت سجاد باز هم نگاهم میکرد و لبخند میزد بعد از خوردن نسکافه و کیک از کافه زدیم بیرون سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم توی راه سجاد نزدیک یه گلفروشی ایستاد پیاده شد و دوتا شاخه گل یاس خرید یکی از گلا رو به سمت من گرفت سجاد :تقدیم به زیباترین همسر دنیا سرخی روی صورتمو حس میکردم -خیلی ممنونم...
یازهرا: خریدار عشق قسمت44 بعد از مدتی رسیدیم به بهشت زهرا بدون هیچ سوالی از ماشین پیاده شدم سجاد هم شاخه گل و از رو داشتبرد برداشت و از ماشین پیاد شد دست در دست هم وارد بهشت زهرا شدیم ،رفتیم سمت گلزار شهدا بعد از مدتی سجاد ایستادو نگاهی به سنگ قبر انداخت چهره اش پر از غم بود نشست کنار سنگ قبر ،گل و گذاشت روی سنگ قبر چشمم به اسم روی سنگ قبر افتاد مرتضی اسدی،شهید مدافع حرم نمیدونم چرا اینقدر این اسم آشنا بود منم نشستم کنار سنگ قبر سجاد: ترم اولی که دیدمت ،فهمیدم تو با همه دخترا فرق داری ، با اینکه چادری نبودی ،ولی حجابت منو مجذوب خودش میکرد ، با مرتضی درباره تو حرف زده بودم ،مرتضی هم همش میگفت،چرا اینقدر این دست و اون دست میکنی سجاد، برو باهاش حرف بزن هر دفعه که میخواستم باهات حرف بزنم ،یه چیزی پیش می اومد و نمیتونستم حرف دلمو بهت بزنم ، تا وقتی که مرتضی گفت میخواد بره سوریه با شنیدن این اسم،همه چی از یادم رفت، حتی عشقی که تو قلبم به تو داشتم . خانواده مرتضی بعد از مدتی راضی شدن ،ولی خانواده من نه از مرتضی خواستم که صبر کنه تا با هم بریم تا اینکه ، تو دوباره تو وارد زندگیم شدی، بعد از ماجراهایی که پیش اومد ،مرتضی گفت دیگه نمیتونه صبر کنه و رفت بعد از مدتی از رفتش، خبر شهادتش و شنیدم ،داشتم دیونه میشدم ،وقتی تصمیم به رفتن گرفتم ،با مخالفت مامان رو به رو شدم ،بعدم که شرط تو... ( باشنیدن حرفای سجاد ،از خودمم بدم اومد، که چقدر خودخواه بودم و نزاشتم بره) سجاد: بهار ! من عاشقتم ،حتی بیشتر از اونی که تصورش هم کنی ،تمام کارهایی هم که کردم ،فقط به این خاطر بود که دلبسته هم نشیم ،چون من دیر یا زود میرم ،دلم نمیخواست تو بیشتر اذیت بشی ،حلالم کن - به یه شرط... سجاد ( خندید): نمیدونم چرا هر موقع میگی به یه شرط ،چهار ستون بدنم میلرزه - نترس، از شرط قبلیم سخت تر نیست سجاد: خوب بگو - تا زمانی که بری ،اینقدر عشقت و نثارم میکنی که جبران این چند وقت بشه سجاد: ای به چشم یه شرط دیگه هم دارم سجاد: جانم بگو - حق نداری روز رفتنت و به من بگی ،فقط یه روز مونده به رفتنت بهم میگی سجاد: چرا - دلم نمیخواد لحظه شماری رفتنت و بکنم ،چون میدونم قبل از اینکه بری من میمیرم سجاد: الهی قربونت برم ،چشم.. @madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یازهرا: 🍃🌸سلام🌸🍃 ما یک‌ گروه ختم درست کردیم که زیر نظر کانال مدداز شهداست. قصد داریم جمع بشیم دور هم و ذکر بگیم و برا فرج امام زمان ع و براورده شدن حوائج همه مسلمین دعا کنیم 🌹گروه ختم متبرک است به ختم هدیه به شهدا واهل بیت..... نیت کنید تا شهدا دستتون را بگیرن 👌👌 https://eitaa.com/joinchat/3532783829C1350c5e044 لینک گروه ختم👆👆جانمونیدا
یازهرا: سلام لطفا عضو گروه ختم صلوات بالا بشید این گروه زیر نظر همین کانال شهدا است اگر حاجت دارید عضو بشید و در ختم ها شرکت ‌کنید و حتی میتونید به خادم گروه ختم هم پیام بدید تا براتون ختم بگذارند👇👇 @yazaahrah اگر به ذکر مشغول نباشیم صید شیطان میشیم به همین خاطر هست که علما دائم الذکر بودند چون انسان لحظه ای از یاد خدا غافل بشه سریع شیطان بهش نزدیک میشه پس تو این دنیای الانی که از چپ و راست انسان رو میخواد به گناه بندازه عضو گروه ختم بشید و با شرکت در ختم ها از خدا کمک بخوایم که نگذاره شیطان بر ما غلبه کنه برای درخواست ختم به این آیدی پیام بدید👈 @yazaahrah التماس دعا