📌 عزای مادر...
☕️ خانه مرتب است و حیاط آب و جارو شده.
آب در سماور میجوشد و چای هلدار حسابی دم کشیده است.
استکانها کنار هم قطار شدهاند و قندانها پر از قندند.
عزاداران یکبهیک نشستهاند.
زانوی غم بغل گرفتهاند و چشمشان به در است.
منتظر صاحبعزای مادرند.
مگر میشود پسر به مجلس عزای مادر نیاید؟!
#ایام_فاطمیه #فاطمیه #حضرت_زهرا
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
امروز یه عهدی با حضرت زهرا ببند..
یا عهد معنوی برای عبادت
یا عهد ترک گناه
یا عهدی برای کارخیر و...
🌹اسم عهدت بذار به عشق بی بی ...
یک سال با حجاب کامل و بدون آرایش
و بی اهمیت ب نظر دیگران در جامعه حضور داشتم...وچقدر بیشتر مورد احترام واستقبال بودم که همه اش از لطف خانم زهرا س بود
سلام صباح الخیر والنور
یک سال از قول وقراری ک با خانم زهرا سلام الله گذاشتیم گذشت و چ شیرین عهد به جا آوردیم..ان شإالله که خدا قبول کند.🙏
امسال هم به امید خدا و توسل به خانم جان میخواهم عهد ببندم حسادت رو از خودم دور کنم
دعا کنید برام بتونم شما فرزند فاطمه هستید سید بزرگوار
قاضی زاده✍
💠 تا وارد اتاقش شدم از خواب پرید. پیشانی اش به عرق نشسته بود. گفتم چی شده داداش؟
گفت: یک ساعت بود با حضرت زهرا حرف میزدم.
گفت:تنها خواستم از خدا اینه که روز شهادت بی بی برم.
💠روز #شهادت حضرت زهرا (س)قنوت نماز صبح می خواند که ترکش پهلویش را شکافت...
#شهید علیرضا هاشمی نژاد
#شهدای_فارس
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕 شهید علیرضا هاشمی نژاد💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
*برادر شهید*
⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت هفتادم ▫️ماشین را خاموش کرد، خیره به چشمانم ماند و محکم پرسید: «کیا دنبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت هفتادم ▫️ماشین را خاموش کرد، خیره به چشمانم ماند و محکم پرسید: «کیا دنبا
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت هفتاد و یکم
▫️میفهمیدم با همین حرفها چه آواری از دلهره و نگرانی را روی سرش خراب کردم، میدانستم تازه اول مصیبت است که ردّ من و مهدی را زده بودند و حالا باید فکر چارۀ بعد از این بود که چند قدم به سرعت طول خیابان را میرفت و دوباره برمیگشت و انگار زمین و زمان برایش تنگ شده بود که باز برگشت و سوار ماشین شد.
▪️به سر و صورت زینب دست میکشیدم، او آرامتر شده بود اما من هنوز گریه میکردم و مهدی دیگر طاقت اشکهایم را نداشت که از همان پشت فرمان، من و زینب را با هم در آغوشش گرفت و با نغمۀ نفسهایی گرفته نجوا کرد: «آروم باش عزیزم.. نترس..»
▫️اما بیش از این چند کلمه نتوانست حرفی بزند که هرآنچه روی سینهاش مانده بود با یک نفس بلند بیرون داد و فقط در سکوت، من و زینب را نوازش میکرد.
▪️طوری شرمندۀ اشتباه امروزم بودم که خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و نمیدانستم با چه کلامی عذرخواهی کنم و او با یک خبر، نفسم را گرفت: «رانا احتمالاً همون زنی هستش که عامر بهخاطرش به تو خیانت کرد. یه دختر عرب اسرائیلی...»
▫️از بهت آنچه میشنیدم، اشکم بند آمد و حیرتزده به سمت مهدی چرخیدم و آنچه من ندیده بودم، او با ناراحتی برایم توضیح داد: «رانا از جاسوسهای اسرائیلی ساکن دیترویت بوده که بعد از عملیات حماس تو هفت اکتبر، مأموریت خودش رو شروع میکنه. شروع کارش جذب سرمایه شرکتهای خصوصی آمریکایی برای حمایت از اسرائیل بوده و تو این پروژه، شرکتهایی با مالکیت غیرآمریکایی در اولویت بودن تا شاید زمینه نفوذ براشون فراهم بشه. تو این قضیه، اتفاقی شرکت عامر تو تور رانا میفته، بهویژه اینکه فهمیده بودن برادر همسر عامر، از فرماندهان مقاومت عراق بوده. فقط اینکه چرا عامر رو کشتن هنوز برای ما نامشخصه...»
▪️خاطرۀ آن نیمه شب در خانۀ عامر و صدای خندههایش که مرا از خواب بیدار کرد و تصویر زنی که روی صفحۀ موبایلش بود، همه روی سرم خراب شد و تازه میفهمیدم هوسبازی عامر چه بلایی سرش آورده و مهدی با لحنی عصبی ادامه داد: «حالا ظاهراً متوجه شدن که همسر قبلی عامر الان با یکی از نیروهای ایرانی ازدواج کرده و اومدن سراغ تو تا به من برسن.»
▫️باورم نمیشد گره کور امروز به کلاف سردرگم دیوانگیهای عامر برسد و مهدی با لحنی رنجیده گله کرد: «اگه همون هفته پیش به من گفته بودی عامر داره بهت پیام میده، من میگفتم این آدم یک ماه پیش کشته شده و الان کس دیگهای داره سعی میکنه به تو نزدیک بشه»
▪️از اینهمه حماقتی که مرتکب شده بود، کاسۀ سرم از درد پُر شده و دل مهدی از درد دیگری شکسته بود که دستش را روی گونهام قرار داد، صورتم را رو به صورتش چرخاند، چند لحظه نگاهم کرد و بعد پرسید: «من انقدر برات غریبه بودم که هیچی بهم نگفتی؟»
▫️در برابر چشمانش دست و پای دلم را گم کردم و صادقانه گواهی دادم: «من فقط میترسیدم...» که بلاخره لبخندی زد و با همان مهربانی همیشگی سؤال کرد: «از من میترسیدی؟ مگه تو این دنیا کسی اندازۀ من میتونه تو رو دوست داشته باشه؟»
▪️از احساس جاری در لحن و نگاه و کلامش، دلم لرزید و او دوباره پرسید: «میدونی فقط از فکر اینکه امروز چقدر ترسیدی، دارم دیوونه میشم؟ اگه یه اتفاقی برای تو و این بچه افتاده بود، من چیکار میکردم؟»
▫️او نگران من بود و من دلواپس از این لحظه به بعد که مضطرب زمزمه کردم: «اونا حتماً امشب میان دنبال موبایلت»
▪️چند لحظه سکوت کرد و انگار در همین مدت فکر همه جا را کرده بود که با اطمینان پاسخ داد: «هر چی اطلاعات ازشون داری به من بده. از شماره تماس و رنگ ماشین و ویلا و مشخصات خودشون.»
▫️سپس نفسی کشید و او هم میدانست دیگر بغداد و این خانه امن نیست که تکلیف را مشخص کرد: «همین الان میریم فلوجه، تو رو میذارم پیش پدر و مادرت و خودم برمیگردم.تمام اطلاعات هم الان میفرستم برای همکارام.»
▪️از اینکه میخواست دوباره تنها به بغداد برگردد، بند دلم پاره شد و با پریشانی پرسیدم: «اگه پیدات کنن چی؟»
▫️همانطور که در موبایلش دنبال چیزی میگشت، محکم جواب داد: «نگران هیچی نباش، اونا تو عراق خیلی نمیتونن مانور بدن. دردسر درست کنن، براشون هزینه داره. اگه میتونستن بیام سراغم که گوشی رو از خودم میگرفتم. فقط خواستن تو رو بترسونن و بدون هیچ هزینهای به اطلاعات دست پیدا کنن. تو فقط هر چی میدونی به من بگو!»
▪️چند دقیقهای کشید تا هر چه از مشخصات ظاهری رانا و فائق و تاکسی و ویلا و باغ شخصی در خاطرم مانده بود، همه را برای مهدی گفتم و او به سرعت در موبایلش یادداشت میکرد و بعد بلافاصله از ماشین پیاده شد.
▫️مقداری از ما فاصله گرفت و همانطور که مضطراب چند متر از طول خیابان را بالا و پایین میرفت، با تلفن صحبت میکرد و سرانجام برگشت و سوار شد...
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
📖 ادامه دارد...
🌷مهدی زین الدین:
هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کنید
آنها شما را نزد اباعبدالله (ع) یاد می کنند🌱
اللهم صل علی محمدوال محمدوعجل فرجهم
@madadazshohada
#امام_حسین 🌸
#اربعین 💫