#زمینه#شب ششم محرم#قاسم بن الحسن علیه السلام
#حاج میثم مطیعی
آه ـ گفتی می خوای فدای من شی
خواستم نری اما نذاشتی
عزیز مجتبا، بمیرم
زره به قامتت نداشتی
اذن شهادت، از من گرفتی
جون عمو رو موقع رفتن گرفتی
افتادی از اسب، با گونه بر خاک
با خون پاکت عاقبت جوشن گرفتی
آه فدای غیرت تو قاسم
آه ـ غبار میدون که بشینه
از دیدن تو می شه غوغا
پاهاتو رو زمین نکش تا
نجوشه خون از دل صحرا
نذار ببینم، جون دادنت رو
نذار ببینم توی خون می زنی پرپر
یه بارِ دیگه، بگو عموجان
می خوام صداتو بشنوم گل برادر
آه فدای غیرت تو قاسم
@rozevanoheayammoharramsoghandi
#شور#شب ششم محرم#حضرت قاسم علیه السلام
بند اول
پسر برادر من قاسم قاسم قاسم
نور دیده تر من قاسم قاسم قاسم
خون از چشات میچکه/چه بلایی سرت آوردن
خون از لبات میچکه/چه بلایی سرت آوردن
چشاتو وا کن عزیزم
به من نیگا کن عزیزم
منو صدا کن عزیزم
چرا پخشی تو این صحرا وااااای
نزن پیشم تو دست و پا وااااای
شکستن استخون تو وااااای
امون از سم مرکب ها وااااای
(یادگار برادرم،شدی شبیه مادرم)
بند دوم
الهی عمو بفدات قاسم قاسم قاسم
عسله به روی لبات قاسم قاسم قاسم
چون ماهه در خسوفی/چه بلایی سرت آوردن
پاشیده از سیوفی/چه بلایی سرت آوردن
کی روی سینت دویده
موی سرت رو کشیده
رنگ از رخ تو پریده
قدت هم قد با اکبر وااااای
ندارم داغتو باور وااااای
پاشو باهم بریم خیمه وااااای
که زینب میزنه بر سر وااااای
(یادگار برادرم،شدی شبیه مادرم)
بند سوم
پاشو که بابات اومده قاسم قاسم قاسم
کی تو رو با نیزه زده قاسم قاسم قاسم
افتادی از صدر زین/چه بلایی سرت آوردن
همسطح شدی با زمین/چه بلایی سرت آوردن
سوسو نزن ای ستاره
بگو عمو با اشاره
چرا شدی پاره پاره
چرا پخشی تو این صحرا وااااای
نزن پیشم تو دست و پا وااااای
شکستن استخونه تو وااااای
امون از سم مرکب ها وااااای
(یادگار برادرم؛شدی شبیه مادرم)
شاعر : امیرحسین سلطانی
@rozevanoheayammoharramsoghandi
#مناجات باامام#زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
بايد بميرم من برای تو، چرا نه؟
آقا غريبی كن، ولی با آشنا نه
ما روز و شب حاجت نگفتيم و گرفتيم
جايی نديده چشمهامان كه گدا نه
پشتِ درِ اين خانه ايم و چَشم بر راه
ما را بكُش امّا نگوئی كه شما نه
جز ماجرایِ عشق در مقتل نديدم
تو ياد دادی تا بگويم جز خدا نه
من بالهايم را به دستِ تـو سپُردم
من را ببر امّا به غير از كربلا نه
بر سينه ی خود نامِ زينب را نوشتيم
گفتيم آری بر بلا، برادعّا نه
زهرا حسينی گفت و ما آتش گرفتيم
بنويسمان جز در صفِ ديوانه ها، نه
يحيایِ ما را تشنه لب گودال بردند
آقا كفن ای كاش بود و بوريا نه
در كربلا ديدم هنوز اشک رباب است
ديدم عروسِ فاطمه در آفتاب است
حسن لطفی
@rozevanoheayammoharramsoghandi
#شعر حضرت #قاسم علیه السلام
دو دست زیر تنت بردهام ولی خالیست
جدا شدی ز من از بس جدا جدا شدهای
پس از صدای نفسهای مانده در سینه
پس از صدای ترکها چه بی صدا شدهای
به قد کشیدن تو تیغها کمک کردند
گمان کنم به بلندیِ نیزهها شدهای
من از کمر شدهام تا و از تو میپرسم
سرت چه آمده از بین سینه تا شدهای؟
حسن لطفی
#شعر#حضرت قاسم علیه السلام
چگونه جسم تورا تابه خیمه ها ببرم
تو تکه تکه ای باید جدا جدا ببرم
نشسته ام به کنار تن تو می گریم
به فکررفته ام آخر چسان تو را ببرم
مرا که داغ علی اکبرم زمین زده است
نمی شود که تنت را به روی پا ببرم
اگرچه نیست به دوشم ولی اگر هم بود
نمی شد این بدنت را روی عبا ببرم
برای اینکه دگر خرد تر از این نشوی
تن شکسته ات از زیر دست و پا ببرم
یتیم بودی و این ها نوازشت کردند
به زودی این خبرت را به مجتبی ببرم
چه کار میکنی اینجا به زیر پای نعل؟
عمو رسیده کنارت... بیا بیا به برم
محمدحسن بیات لو
#شعر#حضرت قاسم علیه السلام
چه قدر در وسط معركه صدا زده است
رمق ندارد و بانگِ عمو بيا زده است
چنان شده بدنش زير و رو كه پيدا نيست
چه قدر زير سُم اسب دست و پا زده است؟
خدا كند كمرش بشكند هزاران بار
كسی كه بر كمرش نيزه بی هوا زده است
درست از جگرش نيزه سر در آورده
حرامزاده ببين ضربه را كجا زده است
نشد كه نجمه ببندد حنا به گيسويش
صدای"وا حسنایِ" حسين گشته بلند
گريز، مقتلِ قاسم به كوچه ها زده است
محمّد قاسمی
#شعر#حضرت قاسم علیه السلام
ای گدایان رو کنید امشب که آقا قاسم است
تا سحر پیمانه ریز کاسه ی ما قاسم است
یادمان باشد اگر روزی بقیع را ساختیم
ذکر کاشی های باب المجتبی یا قاسم است
از همان روزیکه رزق نوکران تقسیم شد
کربلای سینه زنهای حسن با قاسم است
این کریمان به نگاه خود گره وامیکنند
آنکه عمری درد ما کرده مداوا قاسم است
گوسفندی نذر او کردیم و مرده زنده شد
آنکه نامش میکند کار مسیحا قاسم است
روی ابرویش اگر تحت الهنک بسته حسین
در حرم زیباترین فرزند زهرا قاسم است
نعره زد : ان تنکرونی ریخت لشکر را بهم
وارث شیر جمل شاگرد سقا قاسم است
مرد نجمه بود و صاحب خیمه شد در کربلا
سایه ی روی سر مادر به هر جا قاسم است
با اشاره هر کجا میگفت : یا زینب ببین
آن سر عمامه بسته روی نی ها قاسم است
زیر سم اسبها با هر نفس قد میکشید
گفت با گریه حسین ، این تن خدایا قاسم است
نعلهای خاک خورده دنده هایش را شکست
مثل مادراین تنی که میخوردپاقاسم است
چونکه قاسم بود بین گرگها تقسیم شد
یوسف پاشیده ازهم بین صحراقاسم است
@rozevanoheayammoharramsoghandi
#شعر #حضرت قاسم علیه السلام
با سر ِنیزه تنت را چه به هم ریخته اند
ذره ذره بدنت را چه به هم ریخته اند
سنگها روی لب خشک تو جا خوش کردند
این عقیق یمنت را چه به هم ریخته اند
وسط معرکه ای رفتی و گیر افتادی
سر فرصت بدنت را چه به هم ریخته اند
تا به حالا نشده بود جوابم ندهی
وای بر من دهنت را چه به هم ریخته اند
چشم من تار شده با چه مداواش کنم
یوسفم پیرهنت را چه به هم ریخته اند
عمه ات آمده تا دست به معجر ببرد
بدن بی کفنت را چه به هم ریخته اند
ابروان تو حسینیست و چشمت حسنیست
این حسین و حسنت را چه به هم ریخته اند
علی اکبر لطیفیان
#روضه حضرت قاسم (عليه السلام)#شب ششم محرم
السلام عليک يا اباعبدالله و علي الارواح الّتي حلت بفنائک عليک مني سلام الله أبداً ما بقيت و بقي الليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتکم السلام علي الحسين و علي علي بن الحسين و علي أولاد الحسين و علي أصحاب الحسين .
امام حسين عليه السلام يک سرباز سيزده ساله دارد . اين سرباز يتيم امام حسن عليه السلام است . آمد نزد امام حسين عليه السلام عرض کرد : عمو جان ! اجازه بده بروم ميدان ! امام عليه السلام هم اجازهاش نداد . فرمود : تو يادگار حسنم هستي . تو پسر برادرم هستي . قاسم خيلي پافشاري کرد ، امّا فايدهاي نداشت .
اين آقازاده رفت به خيمه اختصاصياش و زانوهايش را در بغل گرفت . با خودش حرف ميزند . به خودش گفت :قاسم ! ديدي لايق نبودي . ديدي امام زمانت حسين عليه السلام در تو لياقت نديد ، اجازهات نداد تا بروي خونت را قاطي خون شهدا کني . يک مرتبه يادش آمد که باباش امام حسن عليه السلام يک چيزي در پارچهاي کرده و به بازويش بسته است . يادش آمد که پدرش به او فرمود : قاسم جان ! هر وقت تمام غمهاي عالم آمد و روي دلت را گرفت اين بازوبند را باز کن ، هر چه در آن نوشته عمل کن . بازوبند را باز کرد ، کاغذي از آن در آورد . ديد بابايش نوشته : پسرم ! عمويت را تنها نگذار . پسرم ! عصر عاشورا حسين عليه السلام را کمک کن ! .
راه افتاد آمد در خيمه ، صدا زد : عمو ! اجازه بده بروم . فرمود : نميشود عمو جان ! نميگذارم بروي . صدا زد : عمو ! بابايم ميگويد : برو ! پدرم فرموده برو ! تا چشم امام حسين عليله السلام به خطّ برادرش افتاد قاسم را در بغل گرفت . [1]
اين پسر با يک حالي به سوي ميدان آمد . بگذار تشريح کنم . آقايان ! اين پسر کفن پوشيده ، عمامه به سر گذاشته و سوار بر اسب شده است . سيزده سال بيشتر ندارد . پايش به رکاب اسب نميرسد . شمشير به دست گرفت ، زره پوشيده و به ميدان آمد .
گوهر درج حسن از خيمه گاه آمد برون يا ز پشت ابر تيره ، قرص ماه آمد برون
وقتي چشم عمر سعد به اين آقا زاده افتاد ، گفت : ميگويم داغ اين بچّه را امروز به دل مادرش بگذارند . اين بچّه با چهار هزار سوار روبرو است . يکي يکي پسرهاي ازراق را ميکشت و جلو ميرفت .[2] ارزاق سوار بر اسب شد و با غضب آمد ، گفت : به خدا قسم تا او را نکشم بر نميگردم . زينب عليها السلام ميگويد : يک دفعه ديدم رنگ حسين عليه السالم پريد . سرش را بلند کرد طرف آسمان صدا زد : خدايا ! پسر برادرم را نگه دار ! زينب عليها السلام صدا زد : برادر ! چه خبر است ؟ فرمود : آن اسب سوار با اين وضع دارد به طرف قاسمم ميآيد .
تا اين اسب سوار جلو آمد قاسم گفت : تو اين همه ادّعا داري ، ولي آمدن به ميدان جنگ را بلد نيستي . گفت : من ؟ گفت : بله . گفت : چطور ؟ گفت : کسي را که ميگويد من در ميدان جنگ بزرگ شدم و آدمها کشتهام ، بايد وقتي سوار اسبش ميشود تنگ اسبش را ببندد . تا نگاه کرد ببيند تنگ اسبش را بسته است يا نه ؟ قاسم بن الحسن با شمشيرش ضربهاي بر ميانش زد و چون خيار به دو نيم شد .
خدايا ! ديگر نگويم چه شد . آقايان ! لشگر دور اين بچّه را گرفتند . يک وقت ديدند حسين عليه السلام سوار ذوالجناح شد و دارد به طرف ميدان ميآيد . دنبال قاسم ميگردد . يک وقت ديد آقازاده روي زمين افتاده ، عمر سعد ازدي روي سينهاش نشسته و ميخواهد سرقاسم را جدا کند . امام حسين عليه السلام ديد بچّه صدا ميزند : عمو جان ! مرا درياب ! آقا به اين نانجيب حمله ور شد . يک وقت ديد صداي ناله قاسم ميآيد : عمو ! بدنم زير سم اسبها است[3] .
أللهم صل علي محمد و آل محمد ،
أمّن يجيب المضطرّ اذا دعاه و يکشف السّوء .
[1] . رمز المصيبة ، ج 2 ، ص 190
[2] . فحمي فرسه في حومة الميدان ثم طلب المبارزه فجاء اليه رجل ( يظهر من بعض الکتب ان هذا الرجل هو أرزق الشامي ) بعد بألف فارس فقتله و کان له أربعة أولاد فخرجوا واحداً بعد واحد فجعلهم مقتولين فضرب فرسه و عاد يقتل الفرسان الي أن ضعفت قوّته فهم بالرجوع الي الخيمة و اذاً بالارزق الشامي قد قطع عليه الطريق و عارضه فضرب القاسم علي أم رأسه فقتله و رجع الي عمه و قال : يا عماه العطش العطش أدرکني بشربة من الماء فصبره الحسين عليه السلام فأعطاه خاتمه فمصه قال : و لما وضعة في فمي کانه عين ماء فارتويت ، و انقلب الي الميدان ثم جعل همته علي حامل اللواء فأحاطوا به بالنبل و کانو يضربونه بالأحجاز ، العيون العبري ، ص 161
.[3] روضه الشهداء ، ص 321 تا ص 328
@rozevanoheayammoharramsoghandi