eitaa logo
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده‌
2.1هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
575 فایل
💕در روزهای سخت و شیرین مادری همراه تان هستیم ارتباط با ما @MotherboonAdmin
مشاهده در ایتا
دانلود
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده‌
  ✨🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨ قسمت 53 منوچهر دروبین را از جلو چشمش برداشت. دستش را روی گره دست فرشته گذاشت و گفت
  ✨🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨ قسمت 4⃣5⃣ صدای منوچهر بالا رفت که خاک بر سرتان با فیلم ساختنتان! کدام فرمانده جنگ می گفت حمله کنید؟ مگر کشور گشایی بود؟ چرا همه چیز راضایع می کنید؟ چشمهایش را بسته بود از عصبانیت بد و بیراه می گفت. تا صبح بیدار بود. فردا صبح زود رفت بیرون. باغ فیض نزدیک خانمان بود. دو تا انام زاده دارد. می رفت آنجا. وقتی برگشت چشمهاش پف کرده بود. نان بربری خریده بود. حالش را پرسیدم . گفت خوبم ولی خسته ام . دلم می خواهد بمیرم. به شوخی گفتم آدمی که می خواد بمیرد نان نمی خرد. خنده اش گرفت گفت یک بار شد من حرف ززنم تو شوخی نگیری ؟ اما آن روز هر کاری کردم سرحال نشد. خواب بچه ها را دیده بود. نگفت چه خوابی. گاهی از نمازهاش می فهمید دلتنگ است. دلتنگ که می شد. نماز خواندنش زیاد می شد و طولانی . دوست داشت مثل او باشد مثل او ببیند مثل او فکر کند. مثل او فقط خوبیها را ببیند اما چگونه می شد ؟ منوچهر می گفت اگر دلت با خدایت صاف باشد خوردنت خوابیدنت خنده ها و گریه هات برای خدا باشد. اگر حتی برای او عاشق شوی آن وقت بدی نمیبینی بدی هم نمی کنی همه چیز زیبا می شود. و او همه زیبایی را در منوچهر می دید  با او می خندید با او گریه می کرد با او تکرار می کرد. نردبان این جهان ما و منی است عاقبت این نردبان بشکستنی ست لیک آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست. 🌷 @madaran_e_delvapas
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده‌
  ✨🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨ قسمت 4⃣5⃣ صدای منوچهر بالا رفت که خاک بر سرتان با فیلم ساختنتان! کدام فرمانده جنگ
  ✨🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨ قسمت 5⃣5⃣ چرا این را می خواند؟ او که با کسی کاری نداشت پستی نداشت. پرسید گفت برای نفسم می خوانم. اما من نفسانیات نمی دیدم . اصلا خودش را نمی دید. یادم هست یک بار وصیت کرد : وقتی من را گذاشتید در قبر یک مشت خاک بپاش به صورتم. پرسیدم چرا ؟ گفت برای اینکه به خودم بیایم ببینم دنیایی که بهش دل بستن و براش معصیت کردم یعنی همین. گفتم مگر تو چقدر گناه کردی؟ گفت خدا دوست ندارد بنده هاش را رسوا کند. خودم می دانم چه کاره ام. حال منوچهر روز به روز وخیم تر می شد. با مرفین و مسکن دردش را آرام می کردند. دی ماه حال خوشی نداشت. نفس هاش به خس خس افتاده بود. گفتم ولش کن امسال برای علی تولد نمیگیریم. راضی نشد گفت ما برای بچه ها کاری نمیکنیم. مهمانی رفتنشان معلوم است نه گردش و تفریحشان. بیشترین تفریحشان این است که بیایند بیمارستان عیادت من. خودش سفارش کیک بزرگی داد که شکل پیانو بود. چند نفر را هم دعوت کردیم. خوش بخت بود و خوش حال. خوش بخت بود چون منوچهر را داشت خوش حال بود. چون علی و هدی پدر را دیدند حس کردند و خوش حال تر می شد وقتی می دید دوستش دارند. منوچهر برای خرید عید قانون گذاشته بود. خرید از کوچک به بزرگ. اول هدی بعد علی بعد فرشته و خودش ولی .... 🌷 @madaran_e_delvapas
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده‌
  ✨🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨ قسمت 5⃣5⃣ چرا این را می خواند؟ او که با کسی کاری نداشت پستی نداشت. پرسید گفت برای
  ✨🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨ قسمت 6⃣5⃣ ناخودآگاه سه تایی می ایستادند. برای انتخاب لباس مردانه. منوچهر اعتراض می کرد. اما آنها کوتاه نمی آمدند. روزمادر علی و هدی برای منوچهر بیش تر هدیه خریده بودند. برای فرشته یک اسپری گرفته بودند و برای منوچهر شال گردن ، دست کش ، پیراهن و یک دست گرمکن. این دوست داشتن براش بهترین هدیه بود. به بچه ها می گویم شما ها خوشبختید که پدر را دیدید و حرفهایش را شنیدید و باهاش دردو ودل کردید. فرصت داشتید سوال هاتان را بپرسید و محبتش را بچشید. به سختی هاش می ارزد. دو روز مانده بود به عید هفتاد و نه که دل درد شدیدی گرفت. از آن روزهایی که فکر می ردم تمام می کند. آن قدر درد داشت که می گفت منجره رو باز کن خودم رو پرت کنم پایین. درد می پیچید توی شکم و پاها و قفسه سینه اش. سه ساعتی را که روز آخر دیدم آن روز هم دیدم. لحظه به لحظه از خدا فرصت می خواستم. همیشه دعا می کردم کسی دم سال تحویل داغ عزیزش را نبیند. دوست نداشتم خاطره بد توی ذهن بچه ها بماند. تنها بودم بالای سرش کاری نمی توانستم بکنم. یک روز و نیم درد کشید و من شاهد بودم. می خواستم علی و هدی را خبر کنم بیایند بیمارستان، سال تحویل را چهارتایی کنار هم باشیم که مرخصش کردند. دلم می خواست ساعت ها سجده کنم. می دانستم مهمان چند روزه است. برای همان چند روز دعا کردم. بین بد و بدتر انتخاب می کردم. منوچهر می گفت بگو بین خوب و خوبتر و تو خوب را انتخاب می کنی هنوز نتوانسته ای خوب تر را بپذیری. سر من را کلاه میگذاری. سال هفتاد و نه انگار آگاه بود که سال آخر است. به دل ما هم برات شده بود. هر سه دل تنگ شده بودیم. 🌷 @madaran_e_delvapas
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده‌
  ✨🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨ قسمت 6⃣5⃣ ناخودآگاه سه تایی می ایستادند. برای انتخاب لباس مردانه. منوچهر اعتراض م
  ✨🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨ قسمت 7⃣5⃣ هدی روی میز کنار تخت منوچهر سفره هفت سین رو چید و نشستیم دور منوچهر که روی تختش نماز می خواند. لحظه های آخر هر سال سر نماز بود و سال که تحویل می شد سجده آخرش بود. سه تایی شش دانگ حواسمان به منوچهر بود. از این فکر که ممکن است نباشد اشکمان می ریخت و او سر نماز انگار می خندید. پر از آرامش بود و اشتیاق و ما پر از تلاطم. نمازش که تمام شد وستش را حلقه کرد دور سه تامان . گفت شما به فکر چیزی هستید که ممکن است اتفاق بیفتد من نگران عید سال بعد شما هستم. این طوری که می بینمتان می مانم چه جوری شما را بگذارم بروم. علی گفت : " بابا این حرف چیه اول سالی می زنی؟" گفت نه بابا جان سالی که نکوست از بهارش پیداست. من از خدا خواسته م توانم را بسنجد. دیگر نمی توانم ادامه بدهم. تا من آرام میشدم علی با صدا گریه می کرد علی ساکت می شد هدی گریه می کرد. منوچهر نوازشمان می کرد. زمزمه می کرد سال دیگه چه بکشم که نمی توانم دلداریتان بدهم. بلند شد رفت جلویمان ایستاد و گفت باور کنید خسته ام. سه تایی بغلش کردیم. گفت :"هیچ فرقی نیست بین رفتن و موندن. هستم پیشتان . فرقش این است که من شنا رو میبینم و شما من را نمی بینید. همین طور نوازشتان می کنم. اگر روحمان به هم نزدیک باشد.شما من را حس می کنید." سخت تر از این را هم میبینید ؟ منوچهر گفت :" هنوز روزهای سخت مانده " مگر او چقدر توان داشت. یک انسان معمولی که همه چیز را به پای عشق تحمل می کرد.خواست دلش را نرم کند . گفت اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم. عربده می زنم...... ادامه دارد ....   🌷 @madaran_e_delvapas
مادران ایرانی|کودک،تربیت،خانواده‌
  ✨🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨ قسمت 7⃣5⃣ هدی روی میز کنار تخت منوچهر سفره هفت سین رو چید و نشستیم دور منوچهر که ر
  ✨🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨🔸✨ قسمت 7⃣5⃣ هدی روی میز کنار تخت منوچهر سفره هفت سین رو چید و نشستیم دور منوچهر که روی تختش نماز می خواند. لحظه های آخر هر سال سر نماز بود و سال که تحویل می شد سجده آخرش بود. سه تایی شش دانگ حواسمان به منوچهر بود. از این فکر که ممکن است نباشد اشکمان می ریخت و او سر نماز انگار می خندید. پر از آرامش بود و اشتیاق و ما پر از تلاطم. نمازش که تمام شد وستش را حلقه کرد دور سه تامان . گفت شما به فکر چیزی هستید که ممکن است اتفاق بیفتد من نگران عید سال بعد شما هستم. این طوری که می بینمتان می مانم چه جوری شما را بگذارم بروم. علی گفت : " بابا این حرف چیه اول سالی می زنی؟" گفت نه بابا جان سالی که نکوست از بهارش پیداست. من از خدا خواسته م توانم را بسنجد. دیگر نمی توانم ادامه بدهم. تا من آرام میشدم علی با صدا گریه می کرد علی ساکت می شد هدی گریه می کرد. منوچهر نوازشمان می کرد. زمزمه می کرد سال دیگه چه بکشم که نمی توانم دلداریتان بدهم. بلند شد رفت جلویمان ایستاد و گفت باور کنید خسته ام. سه تایی بغلش کردیم. گفت :"هیچ فرقی نیست بین رفتن و موندن. هستم پیشتان . فرقش این است که من شنا رو میبینم و شما من را نمی بینید. همین طور نوازشتان می کنم. اگر روحمان به هم نزدیک باشد.شما من را حس می کنید." سخت تر از این را هم میبینید ؟ منوچهر گفت :" هنوز روزهای سخت مانده " مگر او چقدر توان داشت. یک انسان معمولی که همه چیز را به پای عشق تحمل می کرد.خواست دلش را نرم کند . گفت اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم. عربده می زنم...... ادامه دارد ....     🌷 @madaran_e_delvapas