«۲. گروههای دانشجویی رو یکییکی درنوردیدم.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
دورهٔ ابتدایی رو توی یه مدرسه نزدیک خونهمون خوندم و راهنمایی و دبیرستان هم مدرسهٔ نمونه دولتی رفتم.
با اینکه به رشتهٔ تجربی علاقه داشتم، ولی به اصرار مامانم رفتم ریاضی. ایشون فکر میکردن ریاضی مغز رو بیشتر فعال میکنه و میگفتن تو برو رشتهٔ ریاضی، نهایتاً اگر خواستی برای کنکور تجربی هم خودت درس بخون.😉
دبیرستانمون حال و هوای درسخونی داشت و مسائل حاشیهای که معمولاً توی مدارس دخترانه هست رو، تقریباً نداشتیم. همه دنبال درس و کنکور بودن. البته اینطوری هم نبود که همه مذهبی باشن، ولی چون مشغول درس میشدن، حاشیهای پیش نمی اومد.☺️
من خیلی از دعاها و اعمال مستحبی مفاتیح رو از هممدرسهایهام یاد گرفتم. یکی میاومد میگفت مثلاً ماه رجبه و روزه و اعمالش اینه، بیاید با هم انجام بدیم و دعا کنیم نتیجهٔ کنکورمون خوب بشه. همین عجز و التماس بچهها به درگاه الهی برای کنکور، باعث شده بود فضای مذهبی خوبی توی مدرسه باشه.💛
بعد از کنکور که چندباری با اعضای گروه دوستیمون توی مدرسه قرار گذاشتیم، تازه متوجه شدم که ما چقدر تفاوت داشتیم😅 ولی به خاطر کنکور همه با هم صمیمی شده بودیم. تنها دختر چادری اون جمع من بودم.
کنکور ریاضی دادم و همهٔ انتخابهام هم رشتههای شیمی و پلیمر و متالورژی و… بود؛ اصلاً به رشتههای فنی مهندسی علاقه نداشتم. خداروشکر رشتهٔ شیمی دانشگاه صنعتی شریف قبول شدم و به دوران جذاب دانشجویی پا گذاشتم.😍
آدم سیاسی نبودم و شناختی از فضای سیاسی تشکیلاتی دانشگاه نداشتم. مامان و بابام البته انقلابی بودن و امام و آقا رو خیلی قبول داشتن و منم در همین حد با سیاست آشنا بودم.
قبل انقلاب بابام تاجر فرش بودن، ولی بعد از انقلاب که صادرات متوقف شد، ورشکسته شده بودن😥. با این حال دلشون با انقلاب بود و میگفتن این کمترین چیزیه که من برای این انقلاب دادم.
ورودمون به دانشگاه در سال ۸۱ مصادف شد با بحث و چالشهایی که توی دانشگاه بود. (به خاطر صحبتهای اهانتآمیز آقاجری و حکم دادگاهش)
ما از همه جا بیخبر اومدیم دانشگاه و دیدیم انجمن اسلامی و بسیج توی نشریهها و بیانیههاشون دارن باهم سر این موضوع بحث میکنن درحالیکه نمیدونستیم اصلاً این دوتا گروه چه فرقی با هم دارن!😅🤭
با دوستم رفتیم توی ساختمون گروههای فرهنگی دانشگاه که ببینیم چه خبره🤔. دختر خانومی که بعداً متوجه شدم مسئول بسیج بودن، اومدن باهامون سلام و احوالپرسی کردن و گفتن «ما داریم میریم تجمع برای اعتراض به حرفهای آقاجری که به مراجع تقلید و رهبری توهین کرده. شما هم میاین بریم؟»
و اینطوری شد که فهمیدیم فرق انجمن و بسیج چیه و تا چشم باز کردیم افتادیم وسط بسیج شریف و بعدش هم هیئت دانشگاه و گروههای مذهبی رو یکی یکی در نوردیدیم😅.
یک مدت توی نشریهٔ هیئت مطلب مینوشتم و توی اردوها و مراسمهای هیئت کمک میکردم.
بعد از چند وقت، دیگه تقریباً کلید نصف اتاقهای گروههای دانشجویی دستم بود و توی همهشون رفتوآمد و فعالیت داشتم.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۳. توی درسها نه خیلی عالی بودم، نه ضعیف!»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
توی خیلی از گروههای دانشجویی فعال بودم، ولی همیشه این دغدغه رو داشتم که الان وظیفهٔ من چیه؟🧐 آیا لازمه با آقایون توی تشکیلات جلسه و همکاری داشته باشیم؟ و ذهنم درگیر این بود که چقدر از کارهایی که انجام میدم، برای خداست و چقدرش صرفاً برای خودنمایی و…😏
بازم با این حال فعالیتهای زیادی داشتم.
درسم و نمرههام توی دانشگاه متوسط بود. نه خیلی عالی و نه خیلی ضعیف.
چند سال بعد از اتمام درسم، داشتم با دوستم صحبت میکردم و میگفتم: «اگه برگردم به دورهٔ دانشجویی، خیلی خوب درس میخونم.»
دوستم گفتن: «اشتباه میکنی. من پشیمونم که همهش داشتم برای نمرهٔ بهتر درس میخوندم و حسرت تو رو میخوردم🥲 که اینقدر داشتی فعالیت میکردی و تجربه به دست میآوردی و لذت میبردی.
الان هم که موقعیت من و تو یکیه و هر دومون به این نتیجه رسیدم که وقت بذاریم بچههامون رو خوب تربیت کنیم.🥰»
فکر میکنم حضورم توی بسیج و هیئت، باعث رشد و شکلگیری شخصیت خودم و حتی خانوادهم شد. همون چیزی که حضرت امام (رحمهالله) میگفتن که دانشگاه کارخانهٔ انسان سازیه، رو تجربه کردم و خداروشکر راضیام از تجربیاتی که دوران دانشگاه به دست آوردم.☺️
سال ۸۵ که من سال آخر دورهٔ کارشناسی بودم، از طریق یکی از دوستان به همسرم معرفی شدم.
خانوادهٔ ایشون مذهبی نبودن و خودشون به واسطهٔ جمع دوستیای که توی دبیرستان داشتن، مذهبی شده بودن و برای ازدواج دنبال دختر مذهبی میگشتن.
شرایط مذهبی و فرهنگی خانوادهشون خیلی با ما فرق داشت😥. مثلاً توی دوران بچگی توی خونه ویدیو و ماهواره داشتن و با ترانههای اونور آبی بزرگ شده بودن.🥴
من خیلی دغدغه داشتم که شرایط خواستگارهایی که میاومدن رو دقیق بررسی کنم و نقاط مثبت رو ببینم، مبادا یه وقت فرد با ایمانی رو رد کنم و گرفتار خشم خدا بشم. به همین خاطر قبول کردیم که بیان خواستگاری😊.
به جز این مسئلهٔ اختلاف فرهنگی، همسرم از نظر مالی هم شرایط مناسبی نداشتن ولی این موضوع برامون مهم نبود. همینکه میدونستیم اهل کار و با استعداد هستن، برامون کافی بود. ایشون کارشناسی مهندسی شیمی دانشگاه تهران خونده بودن و ارشد هم اومدن بودن شریف.
توی صحبتها متوجه شدم که چون شرایط مالی خانواده مناسب نبوده، از پنج سالگی کار میکردن🥹 و خرج خودشون رو در میآوردن. کل سالهای تحصیل، تابستونها کار میکردن و پول جمع میکردن برای مخارج مهرماه و شروع مدرسه.
یه مقداری پسانداز هم داشتن که چند ماه قبل از خواستگاری چون باید ملکی رو میخریدن، همهٔ اون مبلغ رو خرج کرده بودن و هیچ پساندازی نداشتن. تازه سرباز هم بودن😅 با ۷۰ تومن حقوق که خیلی کم بود🥲.
نهایتاً چون از نظر اعتقادی خیلی به هم نزدیک بودیم و میدونستم اهل کار هستن، جواب مثبت رو دادم.😇🥰
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۴. مراسم عروسی رو خودمون برگزار کردیم.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
خرید عقدم یه چادر بود و یه حلقه به قیمت ۱۲۰ هزار تومن، که بعداً متوجه شدم همون پول رو هم همسرم قرض کرده بودن.🥺
خواهرم یک ماه قبل از من عقد کردن. شوهرشون وضع مالی خوبی داشتن و خرید و مراسم مفصل داشتن، ولی این تفاوت بین عقد من و خواهرم، برای خودم و خانوادهم اصلاً اهمیت نداشت😉.
دوران عقدمون خیلی جالب نبود😥. به خاطر اختلافات فرهنگی-مذهبی چالش داشتیم و من نگران بودم که یه سری تفاوتهای خانوادهٔ همسرم، به گوش خانوادهٔ خودم نرسه.
یا بعضی رفتارهای همسرم که از نظر فرهنگی متفاوت بودن، باعث میشد غصه بخورم. البته خودشون میگفتن: «من بعضی چیزها رو بلد نیستم چون توی خانوادهمون نبوده، شما بهم بگید یاد میگیرم.»
و خداروشکر اون موقع خدا یه عقلی بهم داده بود که هر حرفی میخواستم بهشون بگم، کلی فکر میکردم چطوری بگم که یه موقع بهشون بر نخوره و به اقتدارشون لطمه نزنه و این عادت برام مونده تا همین الان☺️.
یا اگه گاهی خانوادهٔ خودم از چیزی ناراحت میشدن، سعی میکردم خودم به همسرم منتقل کنم و نذارم متوجه بشن این حرف از طرف خانوادهمه.
خداروشکر نقاط مثبتی هم خانوادهٔ همسرم داشتن که خوشحالم میکرد. مثلاً اینکه کلاً کاری با ما نداشتن و اهل تذکر دادن و نظارت نبودن و ما میتونستیم طبق نظر خودمون عمل کنیم😉.
دلیل اصلیش هم شاید این بود که همسرم از بچگی مستقل و روی پای خودش بود و درآمد شخصی داشت و هیچ کمکی از طرف خانوادهشون دریافت نمیکردن.
چون شرایط مالیشون مناسب نبود و نمیتونستیم زود عروسی بگیریم، یه سال و هشت ماه عقد بودیم.
سربازی همسرم چهار ماه بعد از عقد تموم شد و سر کار رفتن و خداروشکر پول خوبی جمع کردن توی اون مدت😍.
موقع مراسم عروسی، خودمون دو تایی برای همهچی تدارک دیدیم. کلی سالن رو گشتیم تا قیمت و کیفیت مناسب پیدا کنیم و بسته به توان مالی همسرم، مراسم رو به شکل آبرومندی برگزار کنیم.
گاهی با دوستام که همزمان داشتن عروسی میگرفتن، صحبت میکردم، میدیدم همهٔ کارهای عروسی رو دارن خانوادههاشون انجام میدن و خودشون خیلی شیک😅 فقط نقش عروس و داماد رو دارن، ولی ما برای هر مرحله خودمون کلی تلاش میکردیم.
شاید سخت بود، ولی من این مدل رو دوست داشتم. چون مستقل بودیم و توقعی از خانوادهها نداشتیم، دلخوری پیش نمیاومد. درحالیکه که میدیدم گاهی دوستام به خاطر توقعی که از خانوادههاشون داشتن که فلان سالن رو بگیرن یا غذا حتماً مدل خاصی باشه، کلی دلخور میشدن😞.
همسرم خیلی آزاد و رها از آداب و رسوم بودن. گاهی این روحیهشون اذیتم میکرد😅، ولی خوب هم بود. مثلاً برای جهاز اصلاً فرقی براشون نداشت که چطوری باشه یا چیا بخرم. خانوادهشون هم کاری به کارمون نداشتن.
درحالیکه بین دوستام یا حتی خواهرم، میدیدم چقدر برای خرید جهاز استرس دارن که پس فردا خانوادهٔ شوهر اگه ببینن، چی میگن و چی بخرن که توی چشم باشه و این حرفها🙄.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۵. برای تحصیل همسرم، قرار شد بریم کانادا»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
یکی از دوستام همزمان با ما عقدشون بود و شش ماه بعدش هم عروسی کردن و رفتن خونهٔ خودشون. یک بار ما رو که هنوز توی عقد بودیم، دعوت کردن خونهشون. یه خونهٔ ۷۰ متری قشنگ داشتن و من توی دلم گفتم خدایا یعنی میشه ماهم یه روزی بتونیم عروسی بگیریم و یه خونهٔ خوب داشته باشیم؟🥺
حدوداً یک سال گذشت و همسرم پول جمع کردن و میخواستیم عروسی بگیریم و خونه اجاره کنیم. یکی از همسایههای مامانم صاحبخونهٔ متدینی رو معرفی کردن که یه خونهٔ ۱۲۰ متری اجاره میداد.🥰 پول براشون مهم نبود و فقط میخواستن مستأجر مذهبی باشه و صدای آهنگ از خونهش نیاد و ماهواره نداشته باشه و…
این بنده خدا اون خونهٔ قشنگ و بزرگ رو با قیمت خیلی ارزون به ما اجاره دادن و من ته دلم خدا رو شکر میکردم که اون روز خواستهٔ دل من رو شنید و همچین موقعیتی برامون فراهم کرد.🤲🏻💛
موقع خواستگاری همسرم گفته بودن که برای ادامه تحصیل قصد دارن اپلای کنن و برن خارج از کشور. ولی من فکر کردم خیلی جدی نمیگن😉 و بعداً که وارد زندگی بشیم، دیگه یادشون میره.
توی دورهٔ عقدمون، دوباره آزمون تافل دادن که نمرهشون بیشتر بشه و به چند تا از دانشگاههای آمریکا و کانادا درخواست فرستادن.
جواب پذیرششون چند روز بعد مراسم عروسیمون اومد، درحالیکه جهاز رو خریده بودیم و خونه هم اجاره کرده بودیم.😳🥲
همسرم دانشگاه یوبیسی شهر ونکوور کانادا رو انتخاب کردن، از آمریکا هم پذیرش داشتن ولی چون رفتوآمد خیلی سخت بود و توی مدت پنج سال تحصیل، ویزای برگشت نمیدادن، همون کانادا برامون بهتر بود.
اول شهریور نتیجهٔ پذیرش اومد و ما سه ماه بعد یعنی ۱۰ دی ۸۷ باید میرفتیم کانادا.😥
چون همسرم در ظاهر خیلی جدی و پیگیر نبودن برای خارج رفتن، ما هم جدی نگرفته بودیم😅 و باور نمی کردیم جور بشه.😏
از طرفی مامانم هم میخواستن جهیزیه و مراسم رو کامل بگیرن و چیزی کم نذارن برای من. به همین خاطر ما همهٔ کارهای عروسی رو انجام دادیم و بعدش تازه متوجه شدیم باید بریم کانادا.🤷🏻♀
از اون جایی هم که توی دورهٔ مدرسه و دانشگاه، خیلی زیاد بیرون از خونه بودم و همهش مشغول درس یا اردو و فعالیتهای فرهنگی بودم. حضورم توی خونه کم بود و مامانم پذیرفته بودن که من دختر سفرم نه دختر خونه😉. روحیاتم هم مستقل بود و همین باعث شد که سفر کانادا هم مثل یکی از سفرهای قبلی به نظر بیاد و خودم و خانوادهم مخالفتی نکردیم.😇
برای نگهداشتن جهاز جایی نداشتیم. فقط یه سری ظروف رو گذاشتیم خونهٔ مامانم و بقیهٔ جهاز رو یکجا فروختیم به زوج جوانی که داشتن عروسی میکردن. قسطی بهشون فروختیم و قرار شد اونها مبلغ این قسطها رو بدن برای قسط وامهایی که ما توی ایران داشتیم.
خونه رو تحویل دادیم و خواهرم به جای ما اونجا ساکن شدن و ۱۲ سال😳 هم موندن. صاحبخونه اجارهٔ زیادی نمیگرفت و هر سال اجاره رو بالا نمیبرد؛ همین باعث شد خواهرم بتونن پول جمع کنن توی اون سالها و خونه بخرن😍.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۶. ورودمون به ونکوور با هیئت گره خورد.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
ما ۱۰ دی ۸۷ رفتیم به سمت شهر ونکوور کانادا. همسرم برای ترمی که از ژانویه شروع میشد، باید ثبتنام میکردن.
یه پرواز ۷ ساعته به سمت هلند داشتیم و از اونجا یه پرواز ۱۳ ساعته به ونکوور.
تقریباً ۲۴ ساعت توی راه بودیم و وقتی رسیدیم اونجا شب بود و برف عجیبی اومده بود که میگفتن توی بیست سال گذشته بیسابقه بوده!
ونکوور یه شهر قشنگ و خوش آب و هوا بود که از نظر معیارهای شهری، جزء ده شهر برتر جهان محسوب میشد، اما وقتی ما رسیدیم چیزی جز تاریکی و برف و سرما ندیدیم🥲.
قرار شد چند روزی بریم خوابگاه دوست همسرم، که خودش برای تعطیلات برگشته بود ایران، تا بتونیم خونه پیدا کنیم.
یه دوست ایرانی دیگهشون اومدن دنبال ما و باهم رفتیم خوابگاه. یه ساختمون سه طبقه بود. همکف شامل پذیرایی و آشپزخونهٔ مشترک و طبقه دوم و سوم هر کدوم دو تا اتاق خواب داشت با حموم و دستشویی مشترک🥴. که هر اتاق برای یه دانشجو بود.
ما توی یکی از اتاقهای طبهٔ دوم ساکن شدیم، دوست ایرانیمون توی اتاق کناری. و طبقهٔ سوم هم یه دانشجوی هندی و یه کرهای ساکن بودن.
از فردا صبحش همسرم رفتن دانشگاه برای کارهای ثبتنام و من صبح تا شب اونجا تنها بودم😓.
حس غربت عجیبی داشتم. اون روز اوایل ماه محرم بود و شبهای عزای اهلبیت.
شب که شد، دوست ایرانیمون اومد و گفت یه هیئت به اسم UBC دارن و ازمون دعوت کرد بریم باهاش🥹.
خودش مداح هیئت بود و توی خانوادهٔ مذهبی بزرگ شده بود.
برای ما واسطهٔ خیر شد. ولی بعدها متاسفانه متوجه شدیم که این بنده خدا کلا از دست رفت و عقایدش عوض شد. این خاطره همیشه توی ذهنم هست که همنشینی با دوستان بد چقدر میتونه روی آدمها تاثیر بذاره و تغییرشون بده😥.
به هر حال، این هیئتهای دههٔ محرم من رو از اون غربت وحشتناک نجات داد و کل روز رو به امید شب و هیئت میگذروندم😉.
هیئت خیلی خوبی هم بود. مؤسسش یه آقا و خانوم ایرانی بودن که از ۳۰ سال پیش اونجا زندگی میکردن. اون آقا اول دانشجو بودن و بعد استاد جامعهشناسی دانشگاه UBC (the university of British Columbia) شدن. اصالتا اهل قم بودن و تحصیلات حوزوی هم داشتن.
بعد از وقایع یازده سپتامبر ایشون رو از دانشگاه اخراج کرده بودن به جرم مسلمانی!😶
قصد داشتن برگردن ایران ولی به اصرار خانوادههایی که اونجا بودن و به هیئت رفتوآمد داشتن، تصمیم گرفتن بمونن.
حضورشون در واقع برای کار تبلیغی بود و هیئت بابرکتی داشتن.
برای شهادت و ولادت چهارده معصوم (علیهمالسلام) مراسمهای خیلی خوبی میگرفتن، با پذیرایی مفصل و عالی.
خانمشون مسئول تدارکات هیئت بود، برای حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ نفر خرید میکرد و بهترین و مجلسیترین غذاها رو میپخت😋. خانوم زرنگ و کدبانویی بود.
آشپزخونههای ما خیلی کوچیک بود، ولی ایشون طوری تقسیم میکرد که با کمک چند نفر، حجم زیادی برنج پخته بشه. اینطوری که؛ خودش همه رو آبکش میکرد. بعد توی تعدادی قابلمه میفرستاد خونهٔ چند نفر که برنجها دم بکشه.
این هیئت اینقدر خوب بود که مردم عادی و غیر دانشجو هم از کل شهر ونکوور میاومدن و توی مراسم شرکت میکردن.
و مثل همیشه امام حسین (علیهالسلام) کشتی نجات ما بود برای رهایی از غم غربت🥹.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif