eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.9هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
193 ویدیو
37 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
«۲۶. بعد تولد پنجمی، دوستام برام سنگ تموم گذاشتن.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) سعی می‌کردم از نظر غذایی به خودم رسیدگی کنم و نذارم دست تنها بودنم، اثرش رو روی توان جسمی‌م بذاره. از قبل با واسطه، از خانم دکتر لباف شنیده بودم که کله پاچه برای بعد زایمان خوبه و یه دست کامل رو تمیز و فریز کرده بودم😉. خونه که اومدم، اونو درست کردم و دو سه روزی ازش خوردم. فکر می‌کردم شاید بعضی غذاها باعث بشه زردی بیشتر روی بچه بمونه، ولی به هر حال اگه حاد نباشه، خیلی زود برطرف می‌شه. اما اگه سردی و ضعف توی بدن مادر بمونه، جبران اون سخته.👌🏻 محمدهادی ۱.۵ ساله بود که تصمیم گرفتیم هم‌زمان با شیردهی پسرم، برای بچهٔ بعدی اقدام کنیم. سه ماهی که توی بارداری بهش شیر دادم مشکلی پیش نیومد، اما از شیر گرفتن پسرم و ویار بارداری که هم‌زمان شده بود، خیلی بهم سخت گذشت😵‍💫. من می‌خواستم حداقل شب‌ها بخوابم که از ویار خلاص بشم، اما پسرم که عادت داشت با شیر بخوابه، نمی‌خوابید! همسرم خیلی همکاری کردن اما به هر حال یک ماهی رو شب‌ها با داد و هوار بچه می‌گذروندیم🤐. اواخر بارداری‌م، روز ۱۷ ربیع‌الاول از خواب که بیدار شدم متوجه شدم دردهای عجیبی دارم. برخلاف بچه‌های قبلی ریتم منظمی نداشت. درد شدیدی سراغم می‌اومد و بعد انگار نه انگار، تا دو ساعت بعد. شب رفتیم بیمارستان تا ببینیم اوضاع چطوره که گفتن بچه داره میاد. محمدهادی دو سال و چهار ماهه بود که فاطمه به دنیا اومد. رزق پر برکت دخترمون، از همون اول خودش رو نشون داد. تا از بیمارستان اومدیم خونه، یکی از دوستام با یه سبد بزرگ از چند مدل غذا و کاچی و... اومد خونه‌مون😍. فرداش هم دوست دیگه‌م پیام داد که برای شام چیزی آماده نکن، خودم میام و براتون غذا میارم🥹. بعداً متوجه شدم اینا یه گروهی زده بودن و با هم هماهنگ کرده بودن. تا روز دهم، هر روز یکی از دوستام برامون غذا می‌آورد. وقتی این توجه دوستام رو می‌دیدم، اینکه میان و چند دقیقه‌ای بچه رو نگه می‌دارن و دور هم صحبت می‌کنیم، انرژی مضاعفی می‌گرفتم. با اینکه هم‌چنان مثل قبل حالت تنهایی بعد از زایمان رو داشتم، ولی خداروشکر اصلاً مثل زایمان‌های قبلی، افسردگی سراغم نیومد. خداروشکر بعد تولد فاطمه زندگی پنج فرزندی‌مون روی روال افتاده بود. اما یه مشکلی که داشتیم ساعت خواب بچه‌ها بود😴. همسرم اغلب تا ساعت هشت و نه شب دانشگاه بود و بچه‌ها هم دوست داشتن تا اومدن باباشون بیدار باشن. بیشتر اوقات همسرم برای ناهار می‌اومدن خونه، ولی دوست داشتم برای شام هم دور هم باشیم🤭😉. شب‌ها تا خاموشی بزنیم و بخوابیم می‌شه حدود ۱۱ شب و دیگه از خستگی، جونی برای خودم نمی‌مونه که بخوام بیدار بمونم. معمولاً صبح‌‌ها زودتر بیدار می‌شم و اون زمان برای خودمه. از سال‌های اول ازدواج هم، بعد نماز صبح با همسرم می‌نشستیم و صحبت می‌کردیم. در مورد خودمون، بچه‌ها یا موضوعاتی که نباید بچه‌ها در جریانش می‌بودن😇. برخلاف قبل‌ترها، دیگه وقت زیادی برای کتاب دست گرفتن ندارم و به جاش، بین کارام کلی سخنرانی و دورهچهٔ تربیتی و اعتقادی گوش می‌دم. با اینکه بچه‌ها وسطش تمرکزمو می‌گیرن🥲، ولی از اینکه بخوام خشک و خالی به کارام برسم خیلی بهتره و کلی حال معنوی‌مو خوب می‌کنه و لابه‌لاش کلی مطلب یاد می‌گیرم. سعی می‌کنم برای بچه‌ها طبق نیاز و خواسته‌های واقعی‌شون خرید کنم. یادمه محمدعلی حدوداً شش ساله بود و من سر محمدمهدی، دو سه ماهه باردار بودم. بچه یه خواسته‌هایی داشت. مثلاً پانچ انگشتی و یا تراش رومیزی دیده بود و می‌خواست. گاهی ناخنشو می‌خورد که گفته بودم بعد از اینکه دیگه ناخنتو نخوردی، برات تفنگ می‌خرم. هر وقت می‌خواست ناخن بخوره، می‌گفتم تفنگ! تفنگ!😅 و این‌جوری این کارو ترک کرد. طی چند ماه کلی چیزا لیست کرده بود که می‌خواد. بعضی‌هاشم که خواسته‌های الکی و لحظه‌ای بودن، از سرش می‌افتادن. بهش گفتم بعد از اینکه محمدمهدی به دنیا اومد، می‌ریم بازار و برات وسایل مد نظرت رو می‌خریم. محمدمهدی دو ماهه بود و طبق قولی که داده بودم، باید می‌رفتیم بازار. با اینکه بچه‌م مثل قبلی‌ها، چیزی به جز شیر مادر نمی‌خورد، ولی طی یه اقدام انقلابی، گذاشتمش پیش همسرم و گفتم با قاشق بهش شیر بده😉😅 تا ما بریم و برگردیم. رفتیم بازار و اون چند موردی که به قطعیت رسیده بود و می‌دونستم به دردش می‌خوره، رو خریدیم. این فرصت چند ماهه باعث شده بود هم صبر رو یاد بگیره و معقول‌تر انتخاب کنه. این اتفاق براش خاطرهٔ خوبی شده بود و ازش درس گرفته بود. حتی برای داداش‌هاش هم اون خاطره رو تعریف می‌کرد و می‌گفت مامان اگه بگه یه چیزی رو می‌خره، حتماً می‌خره ولی باید صبر کنیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
سلام دوستان عزیز حلول ماه ربیع مبارک 🌸🍀🌸 اگر با کانال ما همراه هستین میدونین که مدتیه مشغول همخوانی کتاب‌هایی با موضوع روایت‌های مادرانه هستیم. تا الان ۵ تا کتاب رو با هم خوندیم 😉 خیلی‌ از شما عزیزان توی گروه‌ها یا بصورت خصوصی پیام دادین و گفتین که چقدر با روایت‌های این کتاب‌ها احساس نزدیکی داشتین، چرا که همه‌ی اونها حرف دل مامان‌ها رو میزدن و همه‌مون با پوست و گوشت تجربه‌های مادرانه‌شون رو لمس و تجربه کردیم 😊 حالا برای شروع کتاب بعدی آماده‌اید!؟ 😋 یه کتاب که ۱۶ تا روایت از زندگی ۱۶ تا مامان با جایگاه‌ها و نقش‌های متفاوت رو به تصویر می‌کشه که وجه اشتراک همه‌شون سه فرزندی بودنه 🧡💙💚 اگر دوست دارین قاب‌هایی از تصاویر زندگی ۵ نفره رو بدون روتوش و سانسور تماشا کنین با همخوانی کتاب همراه باشین 😉 🔗 https://eitaa.com/joinchat/2884764562C46a8ee976b ❗️گروه همخوانی مختص خانم‌ها❗️ 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: https://eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
📘📘📘 مردم راست می‌گفتند بچه سوم پدیدهٔ سختی بود. از آن جهت که سر و صدا بیشتر شده بود و ماشین لباسشویی زودتر پر می‌شد و تناوب جاروبرقی بیشتر و در کل عامل بی‌نظمی جدیدی به نظم سابق خانه تحمیل شده بود. ولی نه آنقدری که نظم زندگی‌ام با بچه اول به هم ریخته و با بچه دوم شلوغ‌تر شده بود. بچه سوم موجودی بود که لای دست و پای دو بچهٔ دیگر برای خودش بزرگ می‌شد. پستونک افتاده‌اش را یکی از برادرها می‌برد و می‌شست و می‌آورد و می‌گذاشت دهانش و جغجغه‌اش را آن یکی برایش تکان می‌داد. چهار دست و پا راه می‌افتاد و پشت سرشان از این اتاق به آن اتاق می‌رفت و پاک‌کن می‌خورد و پازل خراب می‌کرد و وقتی که جیغ‌شان درمی‌آمد، فکر می‌کرد دارند باهاش بازی می‌کنند و یک خنده گنده می‌کرد و تُفش از کنار دو دندان کوچکش آویزان می‌شد و دل برادرها هم می‌رفت و بوسش می‌کردند. دقایق طولانی توی روروئک می‌نشست و مردمک سیاه چشم‌هایش با توپی که بین دو برادرش این طرف و آن طرف می‌شد، تاب می‌خورد. گاه می‌نشاندندش توی سینی و نیم دایره می‌چرخاندند و می‌خندید و گاه کریرش را مثل ماشین روی فرش می‌کشیدند و کیف می‌کرد. دستش را می‌گرفتند و راه می‌بردند و بارها شعری که دوست داشت را برایش همخوانی می‌کردند. شده بود باعث مشغولیت بزرگترها و خودش هم این وسط مشغول می‌شد. طوری که من وقت بیشتری حتی برای کتاب خواندن پیدا کرده بودم. و البته نه هنوز کتاب نوشتن و از این جهت هم خیلی راضی بودم. چرا که داشتم از بچه‌داری در حد فیلم‌های مرضیه برومند لذت می‌بردم و مثل دو بچه قبل دنیا را برای خودم تیره و تار نکرده بودم. 📚 برشی از کتاب به قلم مرضیه احمدی نشر معارف 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
«۲۷. هدایت بچه‌ها دست خداست، نه دست ما یا مدرسه.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) معتقدم خدا روزی رسونه و خیلی هم روزی این بچه‌ها پر برکته😍، ولی به قناعت و خرید با فکر و اسراف نکردن اعتقاد شدید دارم؛ این ویژگی به بچه‌ها هم رسیده. اما گاهی می‌گم نکنه این بالا پایین کردن‌ها باعث بشه بچه ها خسیس بشن! چون می‌دیدم بچه‌ها هر رفتاری رو از ما می‌بینن، دوست دارن شدیدتر انجامش بدن🥴. سعی می‌کنم باهاشون حرف بزنم و بگم گاهی هم گشایش لازمه😉 و لازم نیست همیشه کلی حساب کتاب کنید. اگر چیزی رو لازم دارید یا خیلی دوست دارید، می‌تونید بخرید و اشکالی نداره. ولی نباید توی خرید زیاده‌روی کنیم. خداروشکر به برکت رزق بچه‌ها، وضعیت مالی خوبی داریم. متوسط یه کمی رو به بالا. با شرایطی که توی بچگی‌م داشتیم و پدرم کارگر بودن، کاملاً شرایط اقتصادی ضعیف رو درک کرده بودم. وقتی تو دانشگاه می‌دیدم که بعضی از دوستام که مناطق بالای شهر زندگی می‌کردن، از نداشتن صحبت می‌کردن، توی دل خودم می‌خندیدم که چه می‌فهمید نداری یعنی چی؟!😏🥲 همین باعث شده که توی هر مرحله از زندگی‌مون، خدا رو برای همه نعمت‌هایی که بهمون داده، شکر کنم. موقعی که پسر اولم مدرسه‌ای شد، به خاطر قسط‌های خرید خونه شرایط مالی‌مون خیلی خوب نبود ولی یه مقدار که حساب کتاب کردیم، دیدیم می‌تونیم محمدعلی رو بفرستیم مدرسه غیرانتفاعی. دو تا رویکرد برای انتخاب مدرسه وجود داشت؛ اولی این بود که بچه رو توی یه محیط عمومی بفرستیم که همه مدل آدمی رو ببینه و خودش گلیمشو از آب بکشه. و اگه محیطش ایزوله باشه، نمی‌تونه توی جامعه دووم بیاره. دومی هم این بود که بچه رو توی یه محیط مناسب، اول از نظر اعتقادی و مذهبی قوی کنیم تا شخصیتش به خوبی شکل بگیره، بعد وارد جامعه بشه. دومی رو قبول داشتم. همسرم مخالف بودن. خودشون تمام مقطع رو مدرسه دولتی بودن و می‌گفتن مشکلی پیش نمیاد😉. اما قانعشون کردم که این‌طوری بهتره. معتقد بودم هدایت دست خداست و "لیس للانسان الا ما سعی ". می‌گفتم اگه از نظر مالی امکانش رو نداشتیم که غیرانتفاعی بذاریمش، اشکال نداشت و اصلاً هم نگران این نبودم که بچه‌م بی‌تربیت می‌شه و عذاب وجدان نمی‌گرفتم که کاش می‌فرستادم غیر انتفاعی تا هدایت بشه! اما حالا که می‌تونیم هزینه کنیم، انجام بدیم که بعداً نگیم ما همهٔ تلاشمونو نکردیم! این‌طوری اگه خدای نکرده راه درست نره، بعداً حسرت نمی‌خوریم که کاش مدرسهٔ خوب می‌ذاشتیمش و پیش دوستا و معلما و هم‌نشین‌های خوبی بود😞 تا این‌طوری نمی‌شد! یا کاش بهمون فشار مالی می‌اومد، ولی این‌جوری نمی‌شد! از همون اول قرار گذاشتیم تا وقتی پسرمون اونجا بمونه که از نظر مالی می‌تونیم تامین کنیم و شرایط اقتصادی خانواده کشش داره😉 و اگه سختمون بود، بیاد بیرون👌🏻☺️. دو سال بعد از مدرسه رفتن محمدعلی، نوبت محمدحسین بود که بره پیش‌دبستانی. همون‌جا ثبت‌نامش کردیم که برای کلاس اول هم همون مدرسه بمونه. بعد از اونا هم نوبت محمدمهدی شد. اما با افزایش عجیب هزینه‌ها🫢🙄، دیگه از پس هزینهٔ مدرسهٔ غیر انتفاعی برای سه تا محصل بر نمی‌اومدیم. رفتم و به مدرسه اطلاع دادم که بعد این سه تا یه پسر دیگه‌مون هم باید بره مدرسه و مدیریت هزینه‌ها برامون سخته🥺 و خواستم که پرونده‌هاشونو بگیرم. اما خدا کمک کرد و روزی بچه‌ها بود که خودشون گفتن ما نمی‌خوایم خونواده‌ای مثل شما رو از دست بدیم و بهتون تخفیف ویژه می‌دیم😍. پس موندگار شدن بچه‌ها. گاهی تو بحث‌های دوستانه تو گروه‌هامون می‌دیدم بعضی‌ها می‌گفتن چون نمی‌تونیم هزینهٔ مدرسهٔ غیرانتفاعی رو تامین کنیم، بچه بیشتر نمیاریم🥴. مثلاً همین دو تا بسه. من واقعاً تعجب می‌کردم که این چه منطقیه!🤨 چرا بچه‌های مذهبی و ولایی، فکر می‌کنن هدایت بچه کاملاً دست خودشونه و اگه بچه غیر انتفاعی نره تربیت نمی‌شه؟! هدایت بچه‌ها کاملاً دست خداست و ماها فقط وسیله‌ایم و در حد توانمون شرایط رو فراهم می‌کنیم☺️. هرجا هم در‌ توانمون نبود، قطعاً خدا خودش به بهترین شکل جبران می‌کنه. خلاصه؛ با اینکه فکرشو نمی‌کردیم، ولی لطف خدا رو دیدیم. دوستی داشتم که می‌گفت بچه‌ها رزق فرهنگی هم دارن و این تخفیف همون رزقه. برای مدرسهٔ محمدهادی هم باهاشون طی کردیم و گفتن اونو هم با همین شرایط قبول می‌کنیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲۸. آموزش نماز و قرآن به بچه‌ها برامون خیلی مهمه.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) برای درس محمدعلی از همون کلاس اول خیلی وقت می‌ذاشتم و تا کلاس پنجم هم هم‌چنان کمکش می‌کردم و پیگیر درس‌هاش بودم ولی از ششم به بعد خداروشکر مستقل شد. کلاس اول محمدحسین هم‌زمان شد با دوران کرونا و کلا مدرسه‌شون مجازی شد. خیلی بهش فشار می‌آوردم🤭 که کارهای مدرسه‌ش رو کامل انجام بده و از بقیه عقب نمونه. البته الان پشیمونم. به خودم و بچه‌م سخت گذشت🥲. وقتی با محمدعلی کار می‌کردم، محمدحسین بعضی مطالبو یاد گرفته بود و به خیر گذشت😅 اون سال و درس‌هاش خوب پیش رفت. محمدمهدی هم دیگه همه آموزش‌های دو تا برادر رو گذشته بود توی جیبش😜 و خداروشکر معلمش ازش خیلی راضی بود. بچه‌ها عشق پدرشون به درس و یادگیری و پیگیری‌های منو که می‌دیدن، خیلی برای درس خوندن انگیزه می‌گرفتن. نماز خون شدن بچه‌ها خیلی برامون مهمه. من و همسرم هم سعی می‌کنیم نمازمون رو اول وقت بخونیم که بچه‌ها اهمیتش رو ببینن😉. بچه‌ها که کوچیک‌تر بودن و همسرم زودتر می‌اومدن خونه، تابستونا برای نماز مغرب و عشا می‌رفتن مسجد و قبل مسجد توی پارک بازی می‌کردن و بعدشم بستنی می‌خوردن. همین باعث شد به مسجد علاقه‌مند بشن🥰. محمدعلی که هفت ساله شد، روز تولدش براش جشن نماز گرفتیم. از قبل هم بهش گفته بودم که «وقتی هفت ساله بشی یعنی خیلی بزرگ شدی😍 و خدا روت یه حساب دیگه‌ای می‌کنه و کادوت هم کادوی نماز خوندنه.» اون موقع پیش‌دبستانی بود و بعدازظهری. برای اینکه بعد مدرسه نماز خوندن سختش نشه و براش جا بیفته، به معلمشون گفتم که حتماً می‌خوام نماز رو قبل کلاس بخونه☺️، بعدش خسته می‌شه. معلمشون بنده خدا هضم نمی‌کرد😄، اما قبول کرد. ما دو تایی می‌رفتیم توی نمازخونه و با هم نماز می خوندیم. بعدش می‌رفت سر کلاس. البته بعداً فهمیدم که سختگیری داشتم🤭 و بی‌تجربه بودم، اما به لطف خدا بچهٔ همراهی بود و الانم نمازهاشو کامل می‌خونه، دو سالی هم هست که می‌گه برای نماز صبح بیدارش کنیم. اگه همین کارا رو اگه با محمدحسین انجام می‌دادم، اصلاً جواب نمی‌داد چون روحیه‌ش متفاوته. دیگه برای دو تای بعدی سختگیری‌م کمتر شد وسعی کردم آروم آروم امر به نمازشون بکنم. چند ماه مونده به محرم‌ها بچه‌ها مدام می‌پرسن هیئتمون کی شروع می‌شه؟ دوست دارن محرم برسه و توی سیاهی زدن به خونه و پخت نذری‌ها کمک کنن. آخر مجلس هم بلندگو دست می‌گیرن و مداحی یا شعری اگه آماده کردن، برامون می‌خونن. این‌جوری بچه‌ها تو هیئت رفتن و دورهمی و پارک کلی با هم خوشن😍 و لازم نیست مثل زمان پسر اولم زمان خیلی زیاد برای سرگرم کردنشون بذارم😉. با فاطمه و محمدهادی که کوچیک‌ترن بیشتر وقت می‌گذرونم. قلقلک‌بازی و بدو بدو و بازی‌های مناسب سنشون. همسرم هم با پسر بزرگا می‌رن فوتبال و استخر؛ و چون توی شنا تخصصی کار کردن، بهشون آموزش هم می‌دن. گاهی هم تفنگ ساچمه‌ای برمی‌دارن و مسابقه تیراندازی راه می‌ندازن توی یه محیط مناسب😇. یکی از دغدغه‌هامون آموزش قرآن به بچه‌ها بود. با اینکه مدرسه‌شون قرآنیه ولی روی روخوانی بچه‌ها کار نکرده بودن و ضعیف بودن. محمدعلی رو فرستادیم جامعه‌القرآن یه ترمی، که هم روخوانی‌ش خوب شد، هم به کلاس اولش کمک کرد و الفبا رو زودتر یادگرفت. بعدترها هم خیلی گشتم که اطرافمون کلاسی پیدا کنم که بچه‌ها باهم برن، ولی اکثراً فقط حفظ داشتن. یه سالیه که خودم باهاشون کار می‌کنم. بعد از نماز ظهر و عصر می‌شینیم و با هم تمرین می‌کنیم. همین ارتباطمون شده موقعیتی برای اینکه بچه‌ها سوال‌هاشونو ازم بپرسن☺️. موقع آشپزی و دورهم نشستن‌هامون، در مورد یکی از خانواده‌های نزدیکمون که دچار چالش‌های اعتقادی آخرالزمانی شدن، خیلی سوال دارن. خصوصاً که ناراحتی و دعا و گریه‌های منو می‌بینن. به همین خاطر مجبوریم خیلی از مسائلی که جلوتر از سنشونه رو باهاشون حل کنیم و امیدوارم براشون خیر باشه😥. توی مناسبت‌های مذهبی سعی می‌کنم با بچه‌ها صحبت کنم که توی چه ایامی هستیم و عباداتش چیاست و چه کارایی خوبه انجام بدیم. مثلاً چله کلیمیه رو با محمدعلی هر روز زیارت عاشورا خوندیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
اگه گفتید دیمزن یعنی چی؟ اگه می خواهید از دنیای یک مادر زائر نویسنده سر دربیارید.... اگه می خواهید هر روز یه تلنگر از یه آیه قران به گوشتون بخوره اگه می خواهید هرازچندگاه درباره رویدادهای مختلف یک روایت جدی یا طنز بخوانید اگه می خواهید از رویدادهای کتابخوانی و کتابهای یک نویسنده که از قضا اسمش فائضه غفارحدادی است، سر دربیارید به جمع مخاطبان دیمزن دعوتید👇🏻 eitaa.com/dimzan
«۲۹.‌ بچه‌ها با وجود دعواهاشون، بیرون خونه پشت هم درمیان.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) ما تلویزیون نداریم، بچه‌ها با لپ‌تاپ و تلوبیون مشغول می‌شن، اما وقتی از پاش بلند شن، تحت تاثیر چیزایی که دیدن یا مدتی که یک‌جا نشستن و انرژی‌شون تخیله نشده🥴، به طرز محسوسی بد اخلاق می‌شن و اوضاع بدجور بهم می‌ریزه. شروع می‌کنن به زد و خورد. یکی این لگد می‌زنه، دو تا اون مشت می‌زنه و با وجود تذکر های من که این بازی به گریه ختم میشه ادامه میدن و بالاخره کار به دعوا می‌رسه🫣. توی دعواهاشون اما چیزی که برامون خیلی مهمه اینه که بچه‌ها احترام همو نگه دارن. سعی کردیم بینشون جا بندازیم که بزرگتر باید هوای کوچیک‌ترا رو داشته باشه و کوچیک‌تر هم احترام بزرگترو😉. مثلاً دعواشون که می‌شه، میان می‌گن مامان این با من بد برخورد کرده، مگه نگفتی باید با من مهربون برخورد کنه؟ اون بزرگتره هم می‌گه این به من بی‌احترامی کرده. همچنین دوست دارم بچه‌ها بیرون خونه پشت هم در بیان و از هم حمایت کنن. حتی اگه توی خونه کارد و پنیر باشن، که خیلی وقت‌ها هستن!🤭 برای بچه‌ها جا انداختم بیرون خونه حق ندارن پشت همو خالی کنن😏. مثلاً فوتبال که بازی می‌کنن، نباید داداشا تو دو تا گروه مقابل هم بازی کنن و رقیب بشن و برای هم کری بخونن! کلی هم این قضیه رو سفت می‌گیرم و گفتم اگه بشنوم هوای همو نداشتین، حسابی حالتونو می‌گیرم تا حساب کار دستشون بیاد. گاهی میان از فلان داداشا که خیلی بد باهم دعوا می‌کنن می‌گن و من می‌گم: اونا براشون جا نیفتاده! برادری خیلی مهمه، تو فرهنگ ادبیات دینی و ایرانی‌مون وقتی می‌خوان بگن دو نفر خیلی بهم نزدیکن، می‌گن مثل برادر می‌مونن. اصلاً عقد برادری داریم. پیامبرمون (صلوات‌الله‌علیه‌وآله) به حضرت علی (علیه‌السلام) می‌گفتن «تو مثل برادر منی». این‌قدر این واژهٔ برادر و نقش برادری مهمه، اما اون بچه‌ها شاید اهمیتشو نفهمیدن و به همین خاطر این‌طوری جلوی بقیه باهم دعوا می‌کنن🥲. خداروشکر با همهٔ چالش‌هایی که بچه‌ها با هم دارن، به هم حسادت نمی‌کنن، با اینکه خودم توی بچگی حسود بودم. سر محمدهادی یه کم ترس داشتم، که این الان توی باداری‌م می‌بینه من بچهٔ دیگه‌ای رو بغل می‌کنم ان‌قدر حساسه، برای فاطمه می‌خواد چیکار کنه؟😶🤐 ولی خداروشکر محبتش به خواهرش خیلی عجیبه. مثل یه بابا باهاش برخورد می‌کنه و با اینکه خودش هم کوچولوئه، برای هر حرکت جذاب و غیر جذاب فاطمه، کلی ذوق نشون می‌ده🥰 و تحویلش می‌گیره. بچه‌ها که کوچیک‌تر بودن، دوستی داشتم که یه تک‌دختر داشت (الان سه تا داره)، کمالگرا بود و مدام می‌بردش کلاس‌های مختلف. از این کلاس به اون کلاس. از این کارگاه مادر و کودک، به اون کلاس طبیعت گردی. وقتی دومی‌ش به دنیا اومد، اوایل عذاب وجدان داشت که نمی‌تونه مثل قبل به دخترش و کلاس‌هاش رسیدگی کنه و نکنه کم بذاره و فلان! به منم می‌گفت چطوری ان‌قدر خیالت راحته؟ می‌گفتم من همین‌قدر ازم برمیاد☺️. بچهٔ کوچیک دارم. شرایط مالی‌مون به دائم تاکسی گرفتن و شهریه‌های سنگین، نمی‌خوره (همون بازه‌ای بود که برای خرید خونه تحت فشار مالی بودیم). توانم همینه و به جاش دارم براش برادر میارم😉. درسته اولش دست و پام گیره، اما بعداً هم‌بازی می‌شن. من کاری که ازم برمیاد انجام می‌دم و بقیه‌شو می‌سپارم به خدا. این آرامشم خداروشکر کیفیت کارمو بالا می‌بره، به جای اینکه بخوام هی عذاب وجدان و اضطراب بگیرم🙄 که نتونستم بچه رو فلان کلاس ببرم. البته بعدها که بچه‌ها بزرگتر شدن و واقعاً لازم بود برن یه کلاس‌هایی، دیدم نمی‌شه همه‌ش با آژانس با چند تا بچه بیرون رفت، این شد که رفتم توی هفت ماهگی بارداری محمدمهدی گواهی‌نامه‌مو گرفتم و دست و بالم برای بردن و آوردنشون بازتر شد☺️. من همهٔ تلاشمو برای مادری کردن و تربیت بچه ها می‌کردم و خدا هم برکت می‌داد. فامیل هم ممکن بود توی ذهنشون بگن این همه درس خونده و نشسته داره بچه‌داری می‌کنه😏، البته که هیچ‌وقت همچین چیزی رو به روی من نیاوردن😉😬 شاید حاضر جواب بودن منم بی‌تاثیر نبود😅 و حتی به خاطر استقلال و انگیزه‌ای که توی بچه‌داری داشتم، یه جورایی الگو شده بودم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif