eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.8هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
193 ویدیو
37 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
(مامان دو پسر ۵ساله و ۲.۵ساله) یادمه اولین بار که برای پسر بزرگه کاغذ رنگی و چسب گرفتم، حدود ۲.۵ ساله بود. خیلی ذوق داشتم با هم کاردستی درست کنیم. پسرم هم با دیدن کاغذهای رنگی رنگی حسابی ذوق زده شده بود. پیشش نشستم و با هم درخت و آدم و... بریدیم و چسبوندیم روی کاغذ. تا یه چند ماهی کارمون همین شده بود.😍 با کاغذ رنگی شکل‌های مختلف می‌بریدیم و می‌زدیم به دفترش (از استخر توپ بگیر تا زمین بازی و...) توی این مدت هیچ وقت از اینکه با قیچی کار کنه ترس چندانی نداشتم.😁 گاهی بقیه ک می‌دیدن، می‌ترسیدن و می‌گفتن قیچی رو بگیر‌. اما من می‌دونستم که پسرم بلده چطور با قیچی کار کنه. همین باعث شد کم‌کم مهارتش توی کشیدن شکل‌ها و بریدنشون قوی بشه.👌🏻 البته من به عنوان مادری که همیشه همراهش بودم، خیلی متوجه این مهارت افزایی نمی‌شدم. اما وقتی با بچه‌های دیگه کار کردم، متوجه شدم حتی بچه‌هایی که از پسرم بزرگترن، گاهی نمی‌تونن شکل‌ها رو درست ببرن. اونجا بود که فهمیدم مهارتی که اون داره به برکت همین تمرین‌هاییه که توی خونه‌مون داشتیم.✂️ خلاصه کم‌کم یه سطح رفتیم بالاتر و کاردستی‌های سه بعدی درست کردیم. مثل گوشی تلفن، جامدادی، موشک و.... بعدش که بزرگتر شده بود (حدود چهار سالگی) رفتیم سراغ چسب تفنگی!! اینجا هم من نگرانی زیادی نداشتم که وای الان دستت می‌سوزه یا...😬 البته همیشه اوایل کار خودم پیشش می‌نشستم و نحوهٔ استفادهٔ صحیح رو بهش می‌گفتم. اما اینکه بخوام به دلیل خطرناک بودن اینجور وسیله‌ها مانع کارش بشم هرگز. ناگفته نمونه که چند باری هم دست و پاش رو سوزونده اما بعدش بیشتر مراقب بوده!😁 آشنایی پسرم با چسب تفنگی دنیای جدیدی رو به روش باز کرد. حالا می‌تونستیم چیزهایی رو که با چسب معمولی شل و ول می‌شدن، سفت و محکم بچسبونیم. شاید حدود یکی دو ماه، ساعت‌ها تنها می‌نشست پای کاردستی و چیزهای مختلفی با مقواهای کلفت درست می کرد. علاقه‌ش بیشتر ماشین بود. داخل ماشین‌ها گاهی سیم و... هم می‌ذاشت و می‌گفت ماشین کنترلیه!!😜 در مرحلهٔ بعدی رفتیم سراغ چوب و چسب چوب و اره!!😱 خلاصه الان توی خونهٔ ما جعبهٔ شیرینی و کفش و... یه گوشه نگه‌داری می‌شن و یه سبد پر از وسایل نجاری و پیچ و... داریم و یه کمد پر از کاردستی‌های پسرم، که البته فقط بخش کوچیکی از کارهای هنری‌شه!👌🏻 ناگفته نمونه که مصرف کاغذ رنگی و چسب علی نسبتاً زیاده ولی ما این هزینه‌ها رو نوعی سرمایه‌گذاری می‌دونیم. خلاصه کاردستی رو دریابید. هم به جهت سرگرم شدن بچه‌ها، هم شکوفایی خلاقیت و هم رشد مهارت‌ها.😍 پ. ن: اگه تا حالا با دسته گلاتون کاردستی درست نکردید، اصلاً نگران نباشید. برای شروع یه کار خوب هیچ وقت دیر نیست.😊 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان دو پسر ۵.۵ و ۳ ساله) از همون روزای اولی که پسر دومم به دنیا اومد، چالش‌های بین دو برادر (دو تا پسرها) شروع شد... 🤱 🤦‍♀ از لگد زدن به نوزاد بگیر تا بیدار کردنش وقتی خوابه و گرفتن اسباب بازی‌ها و ...😩 شرایط جوری بود که بعضی وقتا با یه حس ناامیدی با خودم می‌گفتم: خدایا یعنی واقعا من هم‌بازی شدن این دوتا رو می‌بینم؟! الان که پسر کوچیکم 3 ساله شده الحمدلله تا حد خوبی با هم هم‌بازی شدن، ولی خب دعواهای برادرانه که تمومی نداره! بلکه از شکلی به شکل دیگه تبدیل میشه!😁😭 البته که دعوای بچه‌ها با هم به‌ خودی خود چیز بدی نیست و برای رشد بچه‌ها مفیده، اما رفتار ما تو این زمان ها خیلی مهمه.👌 واکنش من در قبال این چالش‌ها این بود: اوایل که یک مادر بی‌تجربه بودم، گاهی واکنش‌های تندی داشتم و از در دعوا کردن پسر بزرگم وارد می‌شدم، اما نتیجهٔ دلخواه رو نمی‌گرفتم!!🤷‍♀ کم‌کم سعی کردم خودمو کنترل کنم و از راه‌های دیگه‌ای برای مدیریت بحران استفاده کنم! مثل پرت کردن حواسشون یا تبدیل صحنهٔ بحران به دنبال‌بازی و قلقلک! و ...🏃‍♂😁 یکی از مواردی که خیلی به حفظ آرامشم کمک کرده، اینه که از زاویهٔ دید بچه‌ها به قضیه نگاه کنم؛ مثلا وقتی پسر بزرگه، پسر کوچیکه رو از خواب بیدار می‌کنه، خودمو می‌ذارم جاش و می‌بینم چقدر زندگی بدون داداش کوچیکم بی مزه است! پس باید سریع‌تر بیدارش کنم تا زندگی رنگ و لعاب بگیره! یا وقتی سر یه اسباب‌بازی گیس‌ و گیس‌کشی می‌شه، خودمو می‌ذارم جای هر دو و می‌بینم اون اسباب‌بازی الان تمام دنیای این بچه‌هاست و اصلا مسخره نیست که به‌خاطرش دعوا کنن. یا حتی وقتی موارد متعددی پیش میاد که بزرگه حوصله‌اش سر میره و داداششو گوشمالی میده و از گریه کردن و جیغ زدنش لذت میبره، خودمو می‌ذارم جاش و کودک درونم باهاش همراه میشه و خنده‌ام میگیره از اوضاع!😄☺️ البته که در تمام موارد گفته شده، سعی می‌کنم با بچه‌ها صحبت کنم و رفتار درست و غلط رو توضیح بدم، اما این چرخش زاویهٔ دید باعث می‌شه از کارهاشون عصبانی نشم و با آرامش و محبت مسئله رو حل کنم.☺️😌 پ.ن: حواسمون باشه که خیلی از نزاع‌ها و جدال‌های ما آدم بزرگا هم از جنس دعوای بچه‌هاست. مسلماً به بچه‌ها حرجی نیست ،ولی در مورد ما بزرگترا...😞 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«بچه‌ها در دانشگاه!» (مامان ۶ و ۳.۵ ساله) یکی دو هفته‌ای بود که کارهای دانشگاهم کمی بیشتر شده بود و برای ادامهٔ پروژهٔ درسی باید چند روزی به دانشگاه می‌رفتم. دقیقاً اون روزها مقارن شد با ایام خجستهٔ تعطیلی مدارس به دلیل آلودگی هوا!!😬🫠 اینجا بود که درد مادرهای شاغل رو چشیدم وقتی از مجازی شدن کلاس بچه‌ها رنج می‌برن...!😩 خلاصه با خودم فکر کردم بهتره مزاحم مادرم نشم و بچه‌ها رو با خودم به دانشگاه ببرم.😅 در اولین روز تعطیلی‌ها، سه تایی به دانشگاه رفتیم. از بدو ورود به دانشگاه به خاطر حضور بچه ها، نگهبانان اجازه دادن با ماشین برم داخل و خیلی شیک و استادطور!😎 جلوی دانشکده از ماشین پیاده شدیم! انصافاً این بخش ماجرا خیلی شیرین بود و در واقع حضور بچه‌ها منو از گشتن برای یافتن جای پارک مناسب خلاص کرده بود!😝 خداروشکر اون روز آزمایشگاه نسبتاً خلوت بود و به جز من، یکی دو نفر دیگه اونجا بودن. در کنار کارهای خودم در آزمایشگاه، مشغول رسیدگی به کلاس مجازی حسن هم بودم. از قبل به بچه‌ها گفته بودم که محیط آزمایشگاه آلوده‌ست و نباید به وسایل آزمایشگاه دست بزنن و... ولی کو گوش شنوا؟!🫠 داشتن کلاس مجازی برای حسن خیلی بهتر از بیکاری بود و تا حد خوبی مشغول درس و مشقش می‌شد و از بازیگوشی دست می‌کشید!😅 مهدی هم در راهروهای دانشگاه و آزمایشگاه سوار بر موتور خیالی خودش مشغول بدو بدو و بازی بود!😁 گاهی می‌اومد مشغول خوردن می‌شد و یکی دو باری هم داخل آزمایشگاه‌های اطراف پیداش کردم و با عرق شرم آوردمش بیرون! هر چند متاسفانه محیط اکثر دانشگاه‌ها برای مادران بچه‌دار مناسب نیست؛ ولی باید اعتراف کنم که در اون محیط صلب و خشک علمی! اکثر افراد با دیدن بچه‌ها لبخندی به لب می‌آوردن و از اون‌ها با شکلات و لواشک و... پذیرای می کردن.🍫🍬 خداروشکر اون روز تجربهٔ بدی نبود، هر چند که از لمس اشیاء آزمایشگاه از جمله میکروسکوپ گران😬 و استوانهٔ مدرج و حضور مهدی در آزمایشگاه‌های دیگه و... حرص‌های بس زیادی نوش جان نمودم، ولی با بودن بچه‌ها پیش خودم، خیالم از همیشه راحت‌تر بود!😊 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«همسایهٔ مامان بودن، خوب یا بد؟!» (مامان ۶ و ۳.۵ ساله) حسن که به دنیا اومده بود، منم مثل بیشتر مامان اولی ها دچار یه جور سردرگمی و بحران نگه‌داری از نوزاد شده بودم!🥴 همه‌ش با خودم فکر می‌کردم که چطور باید از این موجود زندهٔ کوچولو و سراسر نیاز مراقبت کنم! مشکلات اوایل زایمان هم بر این افکار صحه می‌ذاشتن. تقریباً هر روز صبح منتظر شنیدن صدای زنگ خونه بودم تا مادر یا پدرم سری به ما بزنن و من بتونم با خیال راحت یه سرویس برم!😕 گاهی توی سختی‌های نوزاد داری خدا رو صدا می‌زدم و می‌گفتم کاش به مادرم نزدیک‌تر بودم!🥹 تا اینکه دعای من مستجاب شد...☘️ همسایهٔ واحد روبه‌رویی مادرم رفته بودن و خونه‌شون خالی بود.😀 پدرم باهاشون صحبت کردن و گفته بودن می‌تونن خونه رو به ما اجاره بدن. خلاصه در کمال ناامیدی و با اینکه پول ما به اجارهٔ واقعی اون خونه نمی‌رسید، خداوند همه چیز رو جور کرد و توی سه ماهگی حسن همسایهٔ مامانم اینا شدیم.🤩 فواید این نزدیکی بر کسی پوشیده نیست. تنهایی‌هام با خانواده‌م پر می‌شد و می‌تونستم بچه رو برای ساعاتی پیش مادرم بذارم و به درس و دانشگاه برسم‌.😍 (اون موقع مشغول تحصیل دورهٔ ارشد بودم و برای شرکت توی کلاس‌ها و انجام پروژه‌های درسی، پسرم رو پیش مادرم می‌ذاشتم) همه از اول می‌دونستیم که این نزدیکی علاوه بر فوایدی که داره، می‌تونه چالش‌هایی رو هم داشته باشه،😰 از طرفی من و مادرم هر دو اخلاقمون جوری هست که به شدت به حریم خصوصی خانواده‌ها احترام می‌ذاریم و خداروشکر در اون دوران چالش خاصی نداشتیم.☺️ در طول هفته تقریباً فقط آخر هفته ها برای ناهار می‌رفتیم خونه مادرم اینا و شب‌ها که همسرم می‌اومدن هم هر کسی خونهٔ خودش بود! تا اینکه فرزند دوم ما به دنیا اومد و چالش‌های بین دو برادر از همون نوزادی شروع شد.🤦🏻‍♀ این مدت هم مادرم خیلی به داد من می‌رسیدن. مثلاً یادمه یه دوره‌ای تا مهدی رو می‌ذاشتم زمین گریه می‌کرد، حالا فکر کنید حسن رو برده بودم سرویس و مهدی زار زار داشت گریه می‌کرد،😫 و مامانم مثل فرشتهٔ نجات به دادمون می‌رسیدن!😇🤩 این لحظات خیلی شیرین بود. اما با بزرگتر شدن بچه‌ها کم‌کم چالش‌های این نزدیکی رخ نشون دادن!😟 مثلاً وقت‌هایی که حسن به خاطر بازیگوشی‌های کودکانه داداشش رو اذیت می‌کرد، مادر و پدرم روی گریه‌های مهدی حساس شده بودن و حسن رو دعوا می‌کردن.🙃 یا گاهی پیش می‌اومد که حسن خواستهٔ نابه‌جایی داشت و با گریه می‌خواست کارش رو پیش ببره. من در اون موقعیت می‌خواستم با بی‌توجهی به گریه‌هاش یه نکاتی رو براش جا بندازم و در حالی‌که تکنیک من داشت به بار می‌نشست😌 و حسن در آستانهٔ معذرت‌خواهی بود، چون صدای حسن بالا رفته بود،🥲 ناگهان مادر یا پدرم از سر دلسوزی می‌اومدن و بچه رو بغل می‌کردن و همهٔ رشته‌های من پنبه می‌شد! به جای اینکه حسن در آغوش خودم آروم بگیره و این چالش باعث محکم‌تر شدن رابطهٔ ما بشه، پسرم حس منفی نسبت به من پیدا می‌کرد.👻 بزرگ‌تر که شدن، فکر کردم می‌تونم با خیال خوش بچه‌ها رو بذارم پیش مادرم و به درس‌هام برسم😌، اما کم‌کم متوجه شدم نباید این کار رو بکنم!🤔 مثل اکثر خواهر برادرها، حسن و مهدی هم دعواهای کودکانه دارن. مثلاً داداش بزرگه حوصله‌ش که سر می‌ره و میاد یه گوش‌مالی به مهدی می‌ده و صدای دادو‌بیداد و گریه بلند می‌شه. من به عنوان یه مادر خیلی تلاش می‌کردم این موقعیت‌ها رو مدیریت کنم، عصبانی نشم و با محبت مشکل رو حل کنم و راه‌های دیگه‌ای که احتمالاً خودتون بهتر از من بلدید!😉 اما وقتی توی خونه مادرم از این چالش‌ها پیش می‌اومد، مادر و پدرم به شدت حساس شده بودن و کار به جایی می‌رسید که حسن رو دعوا می‌کردن و این دعواها داشت زیاد می‌شد...🙁 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«نصف سالی که از معلم شدنم گذشت» مامان (سه تا پسر ۷ و ۴ ساله و ۹ ماهه) قرار بود از اول مهر در اولین تجربه معلمی مدرسه برم سر کلاس، از یه طرف نگرانی‌های رایج یک نو معلم رو داشتم که به بچه‌ها چی بگم و چه جوری درس بدم و... و از طرف دیگه نگران بچه‌های خودم بودم🥲. هرچند که هیچ‌وقت یک مادر خانه‌دار نبودم و تقریباً در تمام مراحل زندگیم درس و دانشگاه داشتم اما این بار انگار فرق می‌کرد و قضیه جدی‌تر بود. تعهد داشتم که هر روز ۷:۳۰ صبح مدرسه باشم، حتی اگه بچه‌ام مریض باشه یا بهانه بگیره یا... از همون روزهای اول حس و حال مختلفی رو تجربه می‌کردم، از یه طرف پسر شیرخوار پنج ماهه‌ام رو باید می‌ذاشتم پیش مادرم و پنج شش ساعتی ازش دور بودم. صبح‌ها که می‌خواستم برم مدرسه بهش شیر می‌دادم و گاهی با یه بغض فرو خورده و فکر اینکه چند ساعتی نمی‌تونم بهش شیر بدم، نگاهش می‌کردم و می‌سپاردمش به خدا🤲🏻. از طرف دیگه پسر کلاس دومیم رو نتونستم روز اول مهر همراهی کنم و تا حدود ده روز بعد از بازگشایی مدرسه‌ها، هنوز با روپوش جدید ندیده بودمش. هم‌چنین اون باید خیلی زود مرد می‌شد و ظهرها تنها برمی‌گشت خونه👦🏻. از طرف دیگه فکر مادرم که نکنه خسته بشن و دیگه نتونم بهشون زحمت بدم، اون وقت بچه‌ها رو چه کنم؟! این افکار تقریباً هر روز توی سرم می‌چرخیدن و به جرأت می‌گم اگر هر کار دیگه‌ای به غیر از معلمی بود امکانش خیلی زیاد بود که از ادامه‌اش منصرف بشم🤔. اما در مقابل فکر بچه‌های مدرسه رو می‌کردم، مدرسه با کمبود نیرو مواجه بود و بچه‌ها برای بعضی دروس معلم نداشتن. هم‌چنین با بچه‌ها دوست شده بودم و ازشون بازخوردهای مثبت گرفته بودم و به راحتی نمی‌تونستم بزنم زیر همه چیز و بی‌خیال این شغل بشم. شرایط جوری بود که حس می‌کردم حقیقتاً من برای اون موقعیت ساخته شده بودم... خلاصه بعد از گذشت دو سه هفته تقریباً خیالم از بچه‌های خودم راحت شد. البته که هنوز هم افکار مختلف با شکل و شمایل دیگه‌ای وارد ذهنم می‌شدن و من رو نسبت به ادامه مسیر معلمی دو دل می‌کردن🧐. اما هر بار سعی می‌کردم با یادآوری اهداف و نیت‌هام از ورود به عرصه معلمی، با افکار منفی مقابله کنم. گاهی از اطرافیان می‌شنیدم که از برخی معلمهای مدرسه شکایت دارن و به خصوص در مورد بعد مذهبی تربیت بچه‌هاشون در مدارس دولتی نگران هستن. هم‌چنین توانایی خوبی توی تدریس داشتم و احساس مسئولیت می‌کردم که وارد این عرصه بشم و کنار تدریس بتونم با بچه‌ها ارتباط دوستانه برقرار کنم و به مرور کار تربیتی هم بکنم🤗. حالا که حدود نصف سال تحصیلی گذشته، تجربه‌های خوبی کسب کردم و قطعاً پخته‌تر از قبل هستم، اما هنوز هم گاهگاهی شیطان توی گوشم نجوا می‌کنه و سعی می‌کنه من رو سست کنه و این منم که باید مدام با تذکر و یاد خداوند این وسوسه‌ها رو پس بزنم... تذکر واژه‌ای هست که این روزها زیاد باید به یاد بیارم، همون‌طور که خداوند هم در قرآن به پیامبر (ص) دستور می‌دن که به انسانها تذکر بدن... ما هم باید در طول روز مدام نیت‌هامون از انجام کارها رو مرور کنیم🤲🏻... فذکر ان نفعت الذکری 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif