eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
196 ویدیو
38 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
مادران شریف ایران زمین
«یک مادر خسته، غمگین و پر از خشم» (مادر ۸، ۵، ۱ ساله) با گریه از خواب پرید، بی‌قرار بود، نگران شدم، چک کردم تب نداشته باشد، نداشت، بغلش کردم، بوسیدمش. کوچولوی دوست‌داشتنی من، یک سال پیش این موقع منتظر به دنیا آمدنت بودم!🥹 آرام شد، در تاریکی به چشم‌هایم نگاه کرد، کمی شیر خورد، متوجه شدم اشک‌هایم لباسش را خیس کرده‌اند. کوچولوی من! دوستانت در غزه گرسنه هستند! این شیشهٔ شیر نیمه‌پر آرزومند لب‌های خشک آن‌هاست! احساس بی‌کفایتی و سرخوردگی وجودم را پر می‌کند، بغلش می‌کنم و راه می‌روم، آرام تابش می‌دهم. چشم‌هایش را می‌بندد و باز اشک‌هایم سر می‌خورند😭، چگونه من اینجا نشسته‌ام و تو را در آغوش می‌گیرم و مادران غزه اندوه نوزادان خود را فرو می‌خورند... چرا از غصه دق نمی‌کنم؟!😢 هرگز تصور نمی‌کردم تا این حد بی‌رحم و سنگ‌دل باشم. عجب دنیای بی‌رحمی، نه! عجب من‌های بی رحمی، گاهی شک می‌کنم که انسان هستم! همه جا پر از فیلم ها و عکس‌های کودکان زخمی و گرسنه شده، همه طرفدار غزه هستند، همه از جنایات اسرائیل می‌نویسند، همه مدام می‌گویند وای بر سران عرب، وای بر قدرت‌مندان دنیا! بعد هم می‌روند و ناهار و شامشان را می‌خورند! ولی... پس ما چه؟! کجای این معادله ایستاده‌ایم؟ همه می‌گویند افسوس که از ما هیچ کاری جز دعا و گریه و شاید کمی پول، کمکی ساخته نیست، آیا واقعاً ساخته نیست؟! چرا باید بنشینیم و تماشا کنیم تا شاید دولت‌ها کاری بکنند، شاید نکنند و ما باز هم کاری جز گریه بلد نیستیم! کاش یمنی بودم، چرا ما نمی‌توانیم مثل یمنی‌ها باشیم؟ حساب و کتاب چه چیز را می‌کنیم؟ دو روز زندگی بیشتر؟ یک تکه غذای بیشتر؟ یا کمی بیشتر خوابیدن؟ بعد از غزه هر غذایی درد است😞 و هر خوابی کابوس، و سید نصرالله ما گفت هر انسانی در هر جای دنیا که امروز غزه را می‌بیند، روز قیامت باید در برابر پرودگار پاسخگو باشد. شاید اگر حتی فقط با پای پیاده به سمت غزه راه می‌افتادیم، اسرائیل زیر قدم‌هایمان له می‌شد😔 «اللهم عجل لولیک الفرج» 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«خونهٔ همیشه مرتب، فانتزی من!» (مامان ۹، ۷، ۴ساله، ۶ ماهه) همیشه تصورم از مادری کردن یه چیزی بود شبیه چیزی که تو فیلما نشون می‌دن!😄 دختر بچه‌ها با موهای بافته و گلسر زدهٔ مرتب. پسرها با تیشرت رنگی یقه مردانهٔ شیک با شلوار ست آروم و منضبط خونهٔ مرتب و تمیز🥲 بچه‌ها اتاق خودشون در حال بازی کردن با یکی از بازی فکری‌هاشون! اون یکی هم مشغول نقاشی🎨 سر ساعت ۱۰ شب هم با داستانی که مامان و بابا براشون می‌خونن، بخوابن! آخ چه سناریوی زیبایی!🙂 همین دیگه فقط توی فیلم‌ها میشه دید😄. اون‌چه من از مادری فهمیدم، خونه‌ایه که بارها و بارها در حال جارو و دستمال کشیدنه و باز هم خدا نکنه غریبه‌ای در خونه رو بزنه🤓 دخترکی که هیچ جوره زیر باز شونه زدن نمی‌ره و هرگز قائل به گلسر و کش و گیره نیست!🤨 بازی فکری و نقاشی هم که ... همون بهتر که وسط خانه نیاد😂 تا سر بچرخونی تیکه کاغذها و خرده تراش‌ها رو باید از دهن خزندگان کوچیک خونه دربیاری...😞😂 ساعت خواب هم که قربان شوم هنوز به تصویب اهالی خونه نرسیده😅 ۱۰ شب به اون ور که می‌شه، تازه بازی‌های جالب و مهیج رو شروع می‌کنن. رفتن به رختخواب هم که خب نه، ولی شارژشون که به زیر ۱ درصد می‌رسه، از گوشه کنار خونه باید پیکر خسته و بی‌رمقشان رو برداری و به اتاق ببری😴 بچه‌هایی که حتی قائل به دراز شدن نیستن!!🧐😂 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
همان‌جا نشسته بودم، روبه‌روی سفره‌ای که رنگ داشت، غذا داشت، اما میلی برای خوردنش نبود. فقط فکر می‌کردم. به این‌که پسرم دیگر پسر کوچکم نیست و مردی شده برای خودش. به این‌که آدمی شده که درد دیگران را می‌فهمد. و کاش... کاش کسانی که دنیا را در مشت گرفته‌اند، ذره‌ای از فهم این بچه را داشتند. شاید آن‌وقت، این همه فاجعه رقم نمی‌خورد😢. شاید آن‌وقت، سفرهٔ دنیا خالی نمی‌ماند برای کودکی در غزه. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«نور بی‌دلهره» (مامان ۱۳، ۱۰ و ۲.۵ ساله) صبح، هنوز آفتاب به‌درستی روی شیشه‌ها نتابیده بود که از خواب بلند شدم. اتاق در سکوتی آرام غرق بود. سکوتی نه از جنس خلأ، بلکه از جنس امنیت؛ همان نوعی که سال‌ها فراموشش کرده بودم. در هیچ جای دنیا دیگر خبری از صدای آژیرهای نیمه‌شب، هشدارهای زردرنگ گوشی یا لرزش خفیف پنجره‌ها نبود. هوا بوی خاک مرطوب می‌داد، انگار جهان بعد از قرن‌ها خفگی نفس راحتی کشیده بود. از پشت پنجره، خیابان خلوت صبحگاهی را نگاه کردم. چند کودک در کوچه، زیر درختان سرو تازه‌کاشته، با دوچرخه و توپ پلاستیکی بازی می‌کردند؛ صدای خنده‌شان مثل بارانی نرم روی سنگ‌فرش‌ها می‌ریخت. پیرمردی که همیشه گوشه‌گیر بود، حالا مقابل کتاب‌فروشی‌اش ایستاده بود و جلدهای تازه‌چاپ‌شده‌ی کتاب‌های فلسطینی، لبنانی و حتی عبری را در ویترین می‌چید؛ با دلی آرام و بدون دغدغه🥹. روی میز آشپزخانه، کنار استکان چای نیم‌خورده و بشقاب کوچک حلواارده‌ای که نورا نصفه خورده بود، روزنامه‌ای باز شده بود. نسیم آرامی از پنجرهٔ نیمه‌باز، گوشه‌های کاغذ را تکان می‌داد. چشمم افتاد به تیتر درشت و برجستهٔ صفحهٔ اول: «اولین قطار سریع‌السیر تهران-قدس، فردا حرکت می‌کند.» لحظه‌ای چشم‌هایم را بستم. چیزی شبیه برق از میان سینه‌ام گذشت. شبیه همان احساسی که مادر موقع شنیدن اولین کلمهٔ فرزندش دارد، یا وقتی نتیجهٔ آزمایش می‌گوید: سالم است. دستم را گذاشتم روی روزنامه، نه از ترس گم‌شدن خبر، که برای لمس واقعیتی که تا همین چند سال پیش، رؤیایی دور بود🥲. یک قطار، از دل این خاک، راهی قدس می‌شد. بی‌نیاز از ویزا، از ترس، از دلهره. همان لحظه صدای چهچهٔ پرنده‌ای از پشت پنجره آمد. انگار حتی گنجشک‌ها هم، چیزی از این تیتر فهمیده بودند. لبخندی آرام روی صورتم نشست. چای سرد شده بود، اما دلم گرم‌تر از همیشه بود. نورا با موهای پریشانش وارد آشپزخانه شد و پرسید: مامان، می‌تونیم سوار اون قطار بشیم؟ و من، با ذوقی بدون وصف گفتم: ـ نه فقط می‌تونیم... بلکه دعوت شدیم‌😍. درس‌های دانشگاه صدرا هم تغییر کرده بود. درس «جهان بدون استعمار»، جای کتاب‌های فراموش‌شدهٔ تاریخ را گرفته بود. دیروز وقتی از دانشگاه برگشت، کوله‌اش را بی‌حال گوشه‌ای پرت کرد و شروع کرد به تعریف کردن... که استادشان روی تخته نقشه‌ای کشیده از سال ۲۰۲۵، سالی که اسرائیل بر صفحهٔ جهان هنوز لکه‌ای بود. صدرا گفت که معلم، چند خط ساده کشیده بود: دیواری بلند، مرزی سرخ، لکه‌ای تاریک که روی قلب خاورمیانه افتاده بود. بعد، گچ سفید را برداشت و همان نقطه را پاک کرد. گفت: ـ فقط همین پاک‌کردن، سکوت عجیبی در کلاس انداخت. هیچ‌کس چیزی نگفت. ولی همه حس کردند که چیزی آزاد شد. بعد خندید. آرام، شبیه لبخند کسی که برای اولین‌بار، صدای دریا را از نزدیک شنیده باشد. مامان... وقتی اون لکه از روی نقشه پاک شد، حس کردم زمین، یه‌هو سبک شد☺️. مثل وقتی که یه کوه سنگ، از روی سینهٔ کسی بردارن. انگار حتی خطوط مرزها هم نفس کشیدن. چیزی نگفتم. فقط نگاهش کردم. با خودم فکر کردم: چه خوب شد که این بچه، این روزها را دید. و چه خوب‌تر که حالا می‌توانیم تاریخ را طوری بنویسیم که پسرهایمان از گفتنش نترسند. یاد شب گذشته افتادم که با برادرزاده‌ام تماس تصویری داشتم؛ برادرزاده‌ام، بعد از پایان تحصیلش در معماری، داوطلب شده بود برای کمک به بازسازی مدارس تخریب‌شدهٔ فلسطین. همان‌هایی که روزی، موشک‌های اسرائیلی فقط به جرمِ درس‌خواندن، ویرانشان کرده بودند😢. حالا روی همان خاک، دارد مدرسه می‌سازد. دیگر حضور در فلسطین، مأموریت نظامی یا خطر جانی نبود. پشت سرش گنبد صخره بود و صدای خندهٔ کودکانی که در حیاط مدرسه‌ای تازه‌تأسیس، درس نقاشی داشتند و نقاشی صلح می‌کشیدند. او گفت: آرامش این‌جا، عجیب است. حتی صدای کلاغ‌ها هم دیگر اضطراب ندارد.می‌گفت: عمه خودت باید بیایی و ببینی... می‌دونی عمه این‌جا اولین روزهاییه که بچه‌ها با آرامش و بدون صدای موشک نقاشی می‌کشن. روزنامه هنوز روی میز بود. صفحهٔ دوم، گزارشی داشت از بازگشت دانشمندان لبنانی و سوری به آزمایشگاه‌هایی که حالا با بودجهٔ مشترک کشورهای اسلامی و آزادگان جهان بازسازی شده بودند. دانشمندی مصری نوشته بود: «تا وقتی اسرائیل بود، علم هم گروگان بود؛ حالا آزاد است.» در دوردست، آسمانی آبی پهن شده بود. نه خطی از هواپیماهای جنگی، نه سایه‌ای از پهپادهای جاسوسی. ابرها آرام و بی‌شتاب، بر فراز خانه‌ها می‌رفتند، بی‌آن‌که نگران تصویرشان باشند که در ماهواره‌ای نظامی ثبت شود. من نشسته بودم میان این آرامش تازه‌متولدشده، در روزی که دیگر نام «اشغال» معنای سیاسی نداشت، و فکر می‌کردم: 👇🏻ادامه👇🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
شاید پایان یک کابوس، صدایی نداشته باشد؛ نه انفجاری، نه فریادی، نه حتی تشویقی. فقط یک صبحِ آرام از راه می‌رسد، با نوری که بی‌هیچ اضطرابی روی فرش خانه می‌نشیند. انگار جهان، آه بلندی کشیده و بعد از سال‌ها بالاخره، خوابیده است...و من، در دل این سکوت، به کودکانی فکر می‌کنم که دیگر واژهٔ «پناهگاه» را نمی‌فهمند، و به مادرانی که حالا با خیال راحت، برای آیندهٔ فرزندشان برنامه می‌ریزند؛ آینده‌ای که دیگر برای زنده‌ماندن، نیاز به قهرمان بودن ندارد... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«تربیت اربعینی» (مامان ۱۷ ۱۲ و ۱۰ ۳) چند روز پیش داشتم سه چهار تا پیاز حلقه حلقه می‌کردم برای غذا که یکی از دخترا گفت: مامان بده من خورد کنم! گفتم مامان جان اشکت در میاد🥲🥹 با اعتمادبه‌نفس کامل گفت: ما ۵۰ کیلو پیاز خورد کردیم تو موکب، این ۴ تا دونه که چیزی نیست😎 راستم می‌گفت یک روز صبح تا ظهر فقط پیاز خورد می‌کردن😬😱 یادم اومد تو این کمتر از یک ماهی که از خادمی برگشتیم، چقدر بچه‌ها بزرگتر شدن، کلا ۴ روز خادمی داشتنا ولی قد ۴ سال رشد کردن😍 گاهی یک فرصت‌هایی هست تو زندگی که کوتاهه ولی اثرش خیلی بزرگه☺️💪🏻. ماجرای خادمی هم این‌جوری بود که ما برای یک مراسم اهل بیت به لطف خدا خادمی می‌کردیم با بچه‌ها، پایان مراسم همه گفتن کاش می‌شد اربعین می‌رفتیم به زوار امام حسین آب‌دوغ خیار می‌دادیم🥹 قبول دارین بعضی فکرا رو خدا به کله آدم می‌ندازه و بعضی حرفا رو به زبون آدم میاره؟!!! شبش ذهنم خیلی درگیر شد! واقعاً اگر بشه چی می‌شه؟🥹 فرداش شروع کردم به تماس با بچه‌های جهادی مناطق مختلف و بالاخره بعد چند روز پیگیری یه جا پیدا کردم چند تا خانواده بشیم بریم خادمی زوار امام حسین (علیه‌السلام) لب مرز🤩 البته آماده شدن همون مکان هم ماجراها داشت که بماند😅 تو اون ۴ روز ان‌قدر کار بود، ان‌قدر حجم کار عظیم بود که شاید کلا ۳ـ۴ ساعت می‌شد بخوابیم شبی، همه در تکاپو همه در تلاش و بدو بدو، ولی برای بچه‌ها یک دنیا تجربه، یک دنیا خاطره و یک دنیا رشد به یادگار موند🥰. اینم بگم که در کنار دوستانشون خادمی کردن، تو این تجربهٔ ناب بی‌تاثیر نبود😉. کارایی هم که می‌کردن خیلی بهشون مزه می‌داد، یک روز از صبح دخترها از ما مامانا قول گرفتن که شب دیگ‌ها و حیاط رو اونا بشورن، دیگ‌ها خیلی سنگین بودن و عموماً چرب و امکانات هم به‌شدت کم🤪، حیاط هم بعد پخت و پز آقایون دوباره منفجر می‌شد و باید از سر تا تهش رو با جابه‌جا کردن کلی وسیله و دیگ می‌شستیم🥴. ان‌قدر اصرار کردن که گفتیم بذار برن دو تا بشورن، خسته می‌شن و انصراف می‌دن 😝. ولی ماشاالله پشتکار!!! تا ساعت دو شب تو حیاط شستن و حیاط رو برق انداختن😂 حیف که دیگه دورهٔ خادمی‌مون تموم شده بود و زائر عتبات شدیم، والا هر شب می‌دادیم به خودشون🤪😂 یکی از کارایی دلچسبی که می‌کردن 😋😜 این بود وقتی یه کم خلوت و آزاد می‌شدیم، می‌رفتن موکبای دیگه از خودشون پذیرایی می‌کردن😋😅 خصوصاً اون‌جایی که نون تازه می‌دادن، می‌ایستادن سر صبر تماشا می‌کردن که چه‌جوری خمیر می‌زنن، چه‌جوری پهن می‌کنن، بعدم نونشون رو می‌گرفتن و می‌اومدن☺️. کل موکب دارا دیگه حنانه و حانیه و دوستشون که معروف به سه‌تفنگدار بودن 😂 رو شناخته بودن😅 حمام رفتنشون هم جالب بود، چون موکبمون حمامش کامل نشده بود، دخترا خودشون دو سه تایی می‌شدن و می‌رفتن حمام موکب‌های دیگه، من فکر می‌کردم از پسش بر نمیان😩 ولی ان‌قدر خسته و تحت فشار بودم، که دیگه کاری بهشون نداشتم، دیدم نه الحمدلله شد😆. ما اون‌جا دو وعده پذیرایی داشتیم. چون صبح تا ظهر به‌شدت هوا گرم بود، رفت‌و‌آمدی هم نبود و برای همین هم ما یه عصرونه از ساعت سه چهار عصر تا غروب داشتیم؛ شامل آب‌دوغ خیار و آب‌طالبی خنک و آب‌هندوانه خنک😋 و یه وعده شام که دیگه از غروب شروع می‌شد تا حدود ۱۱-۱۲ شب، بعدم باید دیگ‌ها و حیاط رو می‌شستیم تا ساعت دو سه شب، که موکب برای فردا آماده بشه. طبیعتاً باید روزها تو حیاط و فضای باز شست‌و‌شو و آماده‌سازی‌ها رو انجام می‌دادیم، همینم با همهٔ سختی‌ش لطف خدا بود. ما خوزستان بودیم، هوا از عراق هم گرم‌تر بود. وقتی رفتیم کربلا و نجف با اینکه همهٔ مدت رفت‌و‌آمدمون تو ظهر گرما و تیغ آفتاب بود، ولی چون تجربهٔ مرز رو داشتیم خیلی کمتر اذیت می‌شدیم و برامون قابل تحمل شده بود😎😁. پخت و پز و تهیهٔ اون حجم مواد غذایی هم خودش دنیایی بود برای بچه‌ها😁 یه وعده ان‌قدر سوسیس بود که بچه‌ها می‌تونستن توش شنا کنن😂 پوست کندن و خورد کردن اون سوسیس‌ها یه صبح تا غروب زمان برد😬 فکر کنم تا مدت‌ها از هر چی سوسیس بود بیزار شده بودن😂. خلاصه الان یه دنیا خاطره دارن برای تعریف کردن و یک عالمه تجربهٔ اندوخته و کلی ذوق برای سال بعدشون😍. ان‌شاالله از این فرصت‌ها تو راه تربیت خودمون و فرزندانمان سر راه همه‌مون قرار بگیره و با چنگ و دندون حفظش کنیم🥰 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«حفظ قرآن (۱)» (مامان ۱۰، ۶، ۴ساله و ۸ماهه) مجرد که بودم، پنج جزء از قرآن رو حفظ کرده بودم. وقتی آیه‌ای تلاوت می‌شد و می‌دیدم حفظ کردم ولی دست و پا شکسته یادمه، خیلی دلتنگش می‌شدم😢. انگار قرآن صدام می‌کرد. به فکر افتادم مجدد شروع کنم. بازم رفتم پیش استاد خودم؛ اما بعد از یه مدت که به قم هجرت کردیم، دیگه نتونستم کلاس حضوری رو برم. تو ایتا برام تبلیغ یک موسسهٔ حفظ مجازی قرآن اومد. عضوش شدم و تصمیم گرفتم جدی‌تر بهش فکر کنم🥰. تماس گرفتم و ثبت‌نام کردم و درخواست کردم کلاسمون هر روزه باشه‌. یعنی هر روز باید یک صفحه جدید حفظ می‌کردم؛ در کنار مرور حفظیات قبلی‌م. کلاس ساعت ۷صبح بود و من بعد نماز صبح نمی‌خوابیدم. وقتایی از روز که بچه‌ها می‌خوابیدن یا مشغول می‌شدن هم مرور می‌کردم. به کل خانواده هم گفته بودم که فعلاً نمی‌خوام زیاد بیام. چون ما دو استان جدا بودیم و خیلی وابسته😫. عرفت الله بفسخ العزائم... همه چیز خوب پیش می‌رفت تا اینکه دخترم مریض شد. از مریضی‌ش نمی‌خوام بگم چون خیلی حالمو بد می‌کنه. ولی به خاطر همین قضیه وقتی تو جز ۱۸ بودم، عقب موندم. قانون کلاس این بود که نباید زیاد غیبت می‌کردیم و من چند هفته فقط بین خونه و بیمارستان بودم. این در حالی بود که فرزند سومم رو باردار بودم و بخاطر وجود هماتوم دکتر بهم استراحت داده بود🥺. احساس کردم دارم به خودم فشار میارم و این شد که دیگه نشد ادامه بدم. مدتی که گذشت، دیدم چون روزی یک صفحه حفظ می‌کردم و مدتیه مرور نکردم، همه چیز یادم رفته😢 پسرم بزرگتر شده بود و می‌خواستم دوباره شروع کنم. اما این بار باید آهسته ولی مداوم جلو می‌رفتم. با خودم گفتم قرآن سی جز داره دیگه. چقدر عجله داری! خوب حفظ کردن و تثبیت کردن مهم‌تره. دوباره با همون موسسه حفظ مجازی قرآن ارتباط گرفتم. اما این دفعه کلاسی رو ثبت‌نام کردم که هفته‌ای فقط سه جلسه کلاس داشت و سه صفحه حفظ می‌کرد و از اول قرآن هم شروع می‌شد. همین‌طور به دوستمم که مثل خودم سه فرزند داشت، پیشنهاد دادم باهم ثبت‌نام کنیم تا بتونیم مباحثه هم کنیم☺️. ایشون پذیرفت و ما باهم از اول شروع کردیم. ایشون هم حافظ کل بودن؛ اما چون مرور نداشتن، بیشتر محفوظات رو از یاد برده بودن. حفظ‌های جدید رو بیشتر در زمان‌های بعد نماز صبح انجام می‌دادم. بعد بچه‌ها بیدار می‌شدن و بهشون صبحانه می‌دادم و مقدمات ناهار رو آماده می‌کردم و ساعت حدود ۱۱ می‌شد. این ساعت باهم تماس تصویری می‌گرفتیم و مباحثه می‌کردیم. هفته‌ای سه بار هم که کلاس داشتیم. برای مرور محفوظاتمم، یه وقتی می‌شد بچه‌ها همه می‌خوابیدن یا سرگرم کارتون یا بازی می‌شدن، من از این وقت‌ها استفاده می‌کردم. یا مثلاً وقتی که داشتم بچه رو روی تاب می‌خوابوندم. محفوظاتم رو از حفظ می‌خوندم و وقتی چیزی یادم نمی‌اومد، برعکس دفعات قبل اصلاً نگاه نمی‌کردم. این خودش حافظه‌مو قوی‌تر کرده بود. در کنار مباحثه، شکر خدا طوری مسلط شده بودم که از بالا به پایین، از پایین به بالا، ضربدری و خلاصه همه جوره برام راحت بود. (ضربدری یعنی یک آیه از بالای صفحهٔ سمت راست، یک آیه از پایین صفحهٔ سمت چپ، یک آیه از پایین سمت راست، یک آیه از بالای سمت چپ به شکل ضربدر ان‌قدر می‌خونیم که دو صفحه روبه‌رو تموم شه) 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«حفظ قرآن (۲)» (مامان ۱۰، ۶، ۴ساله و ۸ماهه) کلاس‌هامون صبح‌هاست و عموماً بعد نماز صبح بیدار می‌مونم؛ مثلاً برنامهٔ دفعه آینده رو آماده می‌کنم و بعد می‌خوابم، یا یه وقت‌هایی که صبح خوابم میاد، در طول روز انجام می‌دم. ولی خب نمی‌تونم برنامهٔ منظمی داشته باشم😩 به خاطر اینکه مثلاً گاهی وقت‌ها صبح‌ها من خیلی شارژم، بیدار می‌شم اما بچه‌ها هم بیدار می‌شن🫠 و نمی‌تونم تمرکز داشته باشم. این‌جور وقت‌ها می‌رم می‌خوابم تا اونا هم بخوابن و همه با هم بیدار شیم‌. تو بارداری چهارمم هم روزها اصلاً نمی‌شد سمت قرآن برم. چون بچه‌ها اون‌قدر سوال می‌پرسیدن که نمی‌شد تمرکز کنم😥. ولی بعد نماز صبح خیلی بهتر بود. تابستون پارسال که بارداری‌م حدود چهار ماه می‌شد، یک روز تو آشپزخونه به کارام رسیده بودم و می‌خواستم برم کمی قرآن بخونم که یک دفعه صدای گریهٔ علی اومد. سراسیمه رفتم بالای سرش ولی اولین چیزی که توجه منو به خودش جلب کرد، خون زیادی بود که روی سرامیک سفید ریخته بود😣. همون‌جا بدنم بی‌حس شد. هر چی سر و صورت بچه رو پاک می‌کردم نمی‌فهمیدم کجاش خون اومده که یک دفعه متوجه شدم پیشونی‌ش شکسته😞. محکم خورده بود به گوشهٔ یخچال... خلاصه نگم که چقدر گشتیم تا یکی، توی دو تا شهر اون طرف‌تر قبول کنه سرشو بخیه بزنه😢. وقتی اومدیم خونه حس کردم خیلی بی‌حالم. منی که چند هفته بود با آبله مرغون بچه‌ها درگیر بودم و حالا هم این‌جوری. فرداش که رفتیم پانسمانو عوض کنیم متوجه شدم علی هم آبله گرفته... از طرفی برای مادرم هم یه مشکلی پیش اومده بود و همهٔ این حوادث ناگهانی، من رو بیمار و دچار کم‌خونی شدید کرد. وقتی غروب می‌شد گاهی فقط دراز می‌کشیدم و هر چی بچه‌ها رو صدا می‌زدم نمی‌شنیدن. چون هم صدام در نمی‌اومد و هم اونا گرم بازی خودشون بودن. منتظر می‌موندم تا همسرم بیان و یه چیزی بهم بدن تا بخورم و بتونم حرف بزنم😔. این حالت‌ها باعث شد بازم از کلاس قرآن عقب بمونم ولی الحمدلله استادمون که خودشونم چهار فرزندی بودن😉 خیلی درکم کردن. خیلی کم می‌رسیدم بخونم. و بالاخره مهدی نزدیک نیمهٔ شعبان به دنیا اومد. اینا رو گفتم که بدونید برای حفظ قرآن خیییلی مسائل پیش میاد و ممکنه آدم حفظ رو بذاره کنار اما این کاملاً اشتباهه. من این دفعه این کارو نکردم و هر چند با کیفیت پایین، ولی ادامه دادم تا الان که پسرم هفت ماهه هست و ما جز پانزده...🤲🏻 یا مثلاً یکی از مسائلی که برام به وجود اومده اینه که در عرض ۴ سال گذشته، ما مجبور شدیم ۴ تا خونه عوض کنیم و چهار بار اسباب‌کشی کنیم که واقعاً خیلی اذیت‌کننده بود و بالا پایین‌هایی برای حفظم داشت و گاهی باعث می‌شد از کلاس عقب بمونم. ولی لطف خدا باهام بود و جبران می‌کردم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«حفظ قرآن (۳)» (مامان ۱۰، ۶، ۴ساله و ۸ماهه) حفظ قرآن من روی بچه‌ها هم تاثیر زیادی داشت. گاهی می‌دیدم دخترم بعضی آیات رو حفظه🥰. این شد که به فکر افتادم سه تا بچه‌هامو بفرستم کلاس، البته حضوری. چون کلاس مجازی زیاد برای بچه‌ها مناسب نیست. تو شهرمون یه کلاسی برگزار می‌شه که هفته‌ای یه باره و بچه‌ها می‌رن پشت میکروفن می‌خونن. باهاشون حرف به حرف کار می‌شه و من از روشش خیلی راضی هستم، حتی پسر سه ساله‌م هم تونسته حفظ کنه. مثلاً یه حرفی مثل صاد که تلفظ خاصی داره، استاد بدون اینکه برای بچه‌ها قواعد تجویدی رو توضیح بده، می‌خونن تا شنیداری یاد بگیرن. حرف به حرف و بعد کلمات مختلف... استادشون قبلاً خوندن و فیلم گرفتن و هر کی عضو کلاس می‌شه باید وارد کانال بشه و اون فیلم‌ها رو ببینه. من فیلم‌های کلاس رو می‌ذارم برای بچه‌ها می بینن، مثلاً می‌خواد بگه مرصاد می‌گه بچه‌ها یه کم باید لبتون رو درشت کنید، میرصاد... دیگه نمی‌گه این حرف ویژگی‌ش استعلاست و این‌ها رو دیگه اسم نمیاره😅 ولی به بچه‌ها توضیح می‌ده که باید هر حرف رو چه‌جوری بگن، این‌طوریه که کلمه کلمه می‌خونن بچه‌ها. یه چیز دیگه اینکه اصلاً استاد براشون مهم نیست که بچه‌ها جلسهٔ بعد یه سورهٔ کامل حفظ کنن، می‌گن اگه یه آیه هم حفظ می‌کنن با کیفیت باشه چون اینا سواد ندارن. بعد که باسواد می‌شن درست حفظ کرده باشن، مثلاً چه‌جوری بعضی‌ها قل هو الله رو از اول اشتباه تلفظ می‌کنن، بعد حالا دوباره بخوان درست کنن براشون سخته☺️. طبیعتا وقتی تلفظ حروف رو درست یاد بگیرن و مثلاً بین تلفظ ه و ح فرق قائل بشن، کیفیتش مهم‌تره تا حالا کمیتش. هر چقدر که دارن حفظ می‌کنن، باید درست حفظ کنن. نگاه استادشون این بوده و هر بچه خب متناسب با توان خودش. حالا ممکنه یکی بتونه تا جلسهٔ بعد یه سوره رو آماده کنه و اون یکی نتونه، اینا اختیاریه. الحمدلله اونا هم اول راه هستن و امیدوارم خداوند تو این مسیر یاری‌شون کنه که حافظ کل بشن😍. تلویزیون‌های هوشمند هم نعمتی هستن، اما وجود خواهر و برادر نعمت خیلی مهم‌تریه. آخه هر بار که می‌خوام با بچه‌های بی‌سوادم😅 تو خونه کار کنم، گوشی رو وصل می‌کنم به تلویزیون و فیلم کلاسشونو می‌ذارم که گوش کنن. بعضی وقت‌ها بازیگوشی می‌کنن ولی به خاطر رقابت با هم می‌شینن و گوش می‌کنن. گاهی براشون یه عکس نقاشی کودکانه رو می‌ذارم و هم‌زمان صدای کلاسشونو پخش می‌کنم. همین‌طور که نقاشی می‌کشن، سورهٔ جدید رو هم تمرین می‌کنن. اینم بگم که بچه‌ها می‌دونن اگه دوشنبه‌ها خوب بخونن😌 موقع برگشت از کلاس بابا براشون خوراکی‌های دل‌خواهشونو می‌خرن. البته ما هم سخت نمی‌گیریم، همیشه این تشویق وجود داره و سعی می‌کنیم یکی دو روز قبلش چیزی نخریم که حسابی مشتاق باشن😅. برای حفظ روشون فشار نمیارم. همین طوری فقط هر سوره رو که بلدن با هم در طول روز گاهی وقت‌ها می‌خونیم و این باعث می‌شه که بچه‌ها یادشون بمونه سوره‌ها رو. گاهی هم نمی‌بریمشون کلاس. چون نمی‌خوام حالت زورکی پیدا کنه، یه تنوعی می‌دم😉. آخه پسرم چهار ساله و دخترم ۶ سالشونه و چون سواد ندارن، باید خودم باهاشون کار کنم. البته گاهی وقت‌ها هم نمی‌رسم. بعضی از ایام که پدرشون کلا نبودن یا مثلاً درگیر اسباب‌کشی بودیم یا... ممکن بود که چند جلسه نرن. نخواستیم اذیت بشن. راستش من خیلی اعتقادی به آموزش زیر ۷ سال ندارم ولی خواستم که در کنار این، فرصت‌سوزی نشه چون واقعاً یه جاییه که بچه‌ها می‌رن بالای سن و با میکروفون می‌خونن خب بچه‌ها اینا رو دوست دارن، یعنی خوششون میاد. مخصوصاً پسرم یه حس بزرگ بودن بهش دست می‌ده و استادشون هم لطف دارن هر وقت که می‌خونن، بهشون جایزه می‌دن، پول می‌دن حالا پنج تومن ده تومن، ولی خب بچه‌ها دوست دارن و من گفتم تشویق بشن. همسرم فقط مسئولیت بردن بچه‌ها به کلاس رو دارن که البته تابستون بیشترشو پدرم لطف می‌کنن❤️ و این ساعتی که بچه‌ها نیستن، واقعاً خودمم یه هوایی هم به سرم می‌خوره😁 دعا کنید برای خانواده‌مون که جمیعا حافظ و عامل به قرآن بشیم ان‌شاالله 😇🥰 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«جوجه‌ای از دل چوب!» (مامان ۱۷، ۱۳، ۱۰، ۶) خیلی وقت‌ها با وسایل خونه حرف می‌زنم و کارهای رو بین اون‌ها تقسیم می‌کنم🤭. مثلاً به غذاساز می‌گم تا تو این هویج‌ها رو رنده می‌کنی، من به پیازداغ سر بزنم. یا به قهوه‌ساز می‌گم می‌شه یه چیزی بدی خستگی‌م در بره؟! یا به یخچال می‌گم این خریدا رو داشته باش تا من بعداً یکی یکی ازت بگیرم😁. این عادتیه که از کودکی با من بود. دوران مدرسه شب امتحان کتاب درسی رو قسم می‌دادم که بگه چیزی جا نمونده و همه رو خونده‌م😅. از بین بچه‌هام فقط یکی‌شون این‌جوری شده، همون که در ظاهر هم بیشتر شبیه خودمه. اون هم با خودش جوری که همه می‌شنون، می‌گه: «خب، اول نماز می‌خونم، بعد تا فلان ساعت بازی و استراحت می‌کنم، بعد یک ساعت درس می‌خونم و چه و چه...» این کار هر روزشه و بقیه هم مسخره‌ش می‌کنن😬🙄؛ خبر ندارن مادرشون هنوز که هنوزه عادت کودکی‌ش رو ترک نکرده😃 اما مادرشون امروز تصمیم گرفته یه کار متفاوت انجام بده. دلم خواست واقعاً به یه جسم جون بدم! مدت‌ها بود چشمم دنبال مجسمه کوچکی بود که روی جا کلیدی سادهٔ خونه رو زیبا کنه😍. خودم دست به کار شدم؛ پیدا کردن یک تکه چوب کار دشواری نبود. با ابتدایی‌ترین وسایلی که در دسترس داشتم، از دل چوب یه جوجه درآوردم. باورم نمی‌شد که این کار چقدر می‌تونه جذاب و دل‌چسب باشد. با هر سنباده‌ای که می‌کشیدم انگار روح جوجه توی چوب دمیده می‌شد. بچه‌ها دوره‌م کردن و برای لحظاتی بازی‌های مدرنشون😄 رو رها کردن و جذب جوجه‌ای شدن که از دل چوب بیرون آمد. با اینکه دستم تاول زد، ولی مطمئنم اگه ده تا مجسمه می‌خریدم به اندازهٔ جوجه چوبی براش ذوق نمی‌کردم🥰. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«متولدِ ماه ربیع» (مامان ۹، ۶ و ۳ ساله) سیزدهم ربیع‌الاول ،همان روزها که شما تازه ردای امامت را بر‌ تن کرده بودید، دوباره بهشت زیر پاهایم کشیده شد🥹، به یُمنِ آن روزهای خاص نامِ مهدیار را انتخاب کردیم. هرسال این روزها خاطرات آن ربیعِ شیرین را مرور می‌کنم... وقتی که در اتاق عملِ سرد، دندان‌هایم به هم می‌خورد و پرستار صورت داغش را روی گونه‌ام گذاشت، مثل برادرهایش او را هم نذرِ قدم‌های شما کردم. بارم سنگین‌تر شده بود و دلم شادتر، حالا برای روزهای ظهور سه نهال داشتم که پیش‌کش کنم. خیلی زود بساط ولیمه را برپا کردیم، نه برای تولد نوزاد، که برای جشنِ امامتِ شما، وقتی مولا جشن مهم‌تر وپرشورتری دارد، سرباز که جشن تولد نمی‌گیرد!☺️ اما خیلی زود کاممان تلخ شد به سرفه‌های ممتد و کبودی نوزادِ ده روزه...😭 کار پسرم به بیمارستان کشیده شد و دلشورهٔ دو کودک سه ساله و شش سالهٔ تب‌داری که با پدرشان در خانه مانده بودند، رهایم نمی‌کرد، انگار اعضای بدنم را در خانه جا گذاشته بودم😢. مادر چند فرزند که باشی، انگار قلبت تکه تکه شده و هر تکه دستِ یکی از بچه‌ها مانده، فقط وقتی سرحال و کوکی که تکه‌های این جورچین همه کنار هم باشند. بیمارستان برای بستری نامهٔ متخصص را نمی‌پذیرفت، می‌گفتند: «باید از فوق تخصص آسم و آلرژی نامه داشته باشید» به درمانگاه همان بیمارستان رفتم، بخت با من یار بود که فوق تخصص آلرژی آن روز می‌آمد، وقت گرفتم و در حالِ انتظار، اشکم جاری😭 و دوباره سر درد دلم با شما باز شد: «این بچه نذر شماست، من قول دادم او را بزرگ کنم و به شما تحویل بدهم. کمک کنید تا بتوانم نذرم را تمام و کمال ادا کنم» منشی صدایم زد، اشک‌هایم را پاک کردم و وارد اتاق شدم. خانم دکتر با موهای قهوه‌ای و چشم‌های روشن لبخندی زد: «بفرمایید دخترم، چی شده؟» دوباره بغض کردم: «سیزده روزشه، ان‌‌قدر سرفه می‌کنه تا کبود می‌شه و بالا میاره» دکتر اسکن ریه و آزمایش‌ها را دید، انگار ذهن مرا می‌خواند، همهٔ سوالات نپرسیده و حرف‌های نگفته را می‌دانست و حین معاینه با حوصله توضیح می‌داد. دکمه‌های لباس بچه را بست و توی بغلم گذاشت: «خوب می‌شه ان‌شاءالله چیزی نیست، بستری هم نمی‌خواد، ببر خونه و مرتب شیرش بده» انگار لرزش چشم‌هایم را دید که گفت: «من تا ساعت هفت اینجام، برو بیرون بشین، هر وقت سرفه کرد بیار من ببینم دوباره» دوبارِ دیگر مهدیار را معاینه کرد و به من اطمینان خاطر داد که بچه خوب است و نیاز به بستری و حتی دارو ندارد😇. به خانه برگشتم کناره پاره‌های تنم، حالا جورچین قلبم تکمیل بود🧩. روزهای سختی را گذراندم اما فکر اینکه دارم نهال‌های امانتِ شما را باغبانی می‌کنم، آرامم می‌کرد. حالا کوچک‌ترین نهال سه ساله است. وقتی نگاهم به چشم‌های گرد و سیاهش گره می‌خورد یا زمانی که انگشت‌هایم بین موهای فرش گیر می‌‌کند، تجدید عهد می‌کنم: «نذرم را قبول کنید آقا... این سرباز نشانه هم دارد. او متولدِ ربیع‌ست...» 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«من به امیدی نشسته‌ام، اما آن‌ها...» (مامان ۱۳، ۱۰ ۲سال و نیم) صبح که شد، پسرها را بیدار کردم. با همان چشم‌های نیمه‌باز و موهای پریشان، بعد از خوردن صبحانه، یکی‌یکی لباس فرمشان را پوشیدند. کیف‌ها را که روی دوش انداختند، دلم لرزید. رفتم قرآن را آوردم، بالای سرشان گرفتم، هر کدامشان را از زیر قرآن رد کردم و آرام زیر لب گفتم: «خدایا، خودت پناهشان باش🥹.» بعد پشت سرشان آب ریختم تا قدم‌هایشان سبک باشد، تا بی‌خطر بروند و بی‌خطر برگردند. انگار همهٔ دعاهای دنیا را در همان چند لحظه منِ مادر به زبان آوردم. برای خودم آرامش می‌خواستم، اما بیشتر برای دلِ مادری‌ام که تابِ جدایی ندارد. در را که پشت سرشان بستم، بغضی نشست ته گلویم. خانه بی‌صدا شد، بی‌روح. تازه فهمیدم چقدر به همان سروصدای خسته‌کننده‌شان وابسته بودم🥲. تازه فهمیدم روزهایی که از فرط خستگی، صداهایشان امانم را می‌برید و دعا می‌کردم زود مدارس باز شود و به مدرسه بروند، فقط خودم را گول می زدم🥺. به خودم دلداری دادم: ان‌شالله ظهر دوباره برمی‌گردند، با همان هیجان، با همان شلوغی. اما همان لحظه یادم افتاد مادرهایی هستند که همین صبح برایشان آخرین بدرقه شد😭؛ مادرهایی در غزه که بچه‌هایشان را از زیر قرآن رد نکردند، بلکه زیر آوار پیدا کردند. مادرهایی که پشت سرشان آب نریختند، بلکه اشک خونین ریختند. دلم گرفت... دلتنگی من شیرین است، چون به امید دوباره دیدن است. اما آن‌ها با دلتنگی بی‌پایانشان چه می‌کنند؟ چه‌طور با سکوت خانه‌ای کنار می‌آیند که هیچ‌وقت دوباره پر از خنده نمی‌شود؟ من به امید ظهر نشسته‌ام، اما آن‌ها... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif