eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
196 ویدیو
38 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
«بحران مجازی شدن مدارس برای ما مامان‌ها» (مامان ۷ ساله، ۵.۵ ساله و ۲.۵ ساله) از دوشنبه هفته پیش امتحان‌های پایان ترم حوزه‌م شروع شد. غیرحضوری درس می‌خونم و فقط پایان‌ترم‌ها رو حضوری امتحان میدم. از مامانم خواهش کردم یکی دو هفته‌ای از مشهد بیان خونمون، تا هم بتونم درس بخونم هم امتحان‌ها رو برم بدم. از قضا دقیقا از همون دوشنبه مدارس ابتدایی تهران هم غیرحضوری شد. 😅 یعنی علاوه بر درس و امتحان‌های خودم، باید درس‌های عباس کلاس اولی رو هم پا به پاش می‌خوندم. 🤓 دقیقا یک هفته و توی اوج سختی درس‌هام و امتحانام، باید بیشتر از حالت عادی، وقت می‌ذاشتم برای درس‌های عباس. با معلمشون صحبت کردم که شاید نتونم سر ساعت آنلاین بشم به خاطر امتحان‌های خودم، ولی سعی می‌کردم تا آخر شب یه زمانی بذارم برای درس‌هاش، تا فیلم‌ها رو ببینه و سوالات رو جواب بده و تکالیف رو بنویسه. و طبیعتاً توی کل این مراحل خودم هم باید کنارش می‌بودم برای عکس گرفتن از مشق‌ها یا ضبط فیلم و صوت و ... هر طور بود گذشت، و خداروشکر از دوشنبه این هفته، دوباره مدارس حضوری شد و به روال عادی برگشتیم. ولی داشتم فکر می‌کردم چقدر مسئولینی که مدارس رو تعطیل می‌کنن، نسبت به شرایط مامان‌هایی که مشغول یه کاری هستن (چه درس، چه کار و فعالیت فرهنگی و حتی دوره‌های آموزشی و حتی اونایی که همزمان چندفرزند دیگه هم دارن) بی توجهن. حالا شاید بچه‌های بزرگتر مستقل‌تر باشن توی آموزش مجازی، ولی بچه‌ی کلاس اولی عملاً نیاز به حضور مادرش داره برای شرکت توی کلاس مجازی و تکالیفش. و اینطوری میشه که به سادگی و بدون هیچ سر و صدایی، برنامه و کارهای مامان‌ها به هم می‌ریزه و کسی هم یا متوجه نمیشه یا اصلا به روی خودش نمیاره. 🤕 راه حلی البته به ذهنم نمی‌رسه. ولی نمی‌دونم آیا مسئولینی که مدارس رو تعطیل می‌کنن، تا حالا حتی به ذهنشون رسیده از مامان‌ها عذرخواهی کنن؟ 🤪 یا بشینن پای حرف‌هاشون و چالش‌ها و سختی‌هاشون رو بشنون درباره آموزش مجازی و باری که روی دوش مادر می‌ذاره، و احیانا همفکری کنن و راه حلی پیدا کنن برای این شرایط؟ چقدر دلم تنگ شده برای دوران کودکی‌مون که هنوز فضای مجازی نبود که در صورت تعطیلی، مجبور باشیم مجازی بریم مدرسه. 😅 و وقتی برفی میومد و مدارس تعطیل میشد، واقعا تعطیل می‌شدیم و لذت دنیا رو می‌بردیم. ❄️ کاش حداقل وقتی به خاطر آلودگی، کلاس‌های حضوری رو تعطیل می‌کردن، دیگه جایگزین مجازی براش نمی‌ذاشتن.🥲 واقعا تعطیل می‌شد، و کمی به چشم میومد که آموزش بچه‌ها و درسشون عقب مونده و باید فکری کرد برای این حجم از تعطیلی‌ها و ... شما شرایطتون چطوره توی روزهای مجازی شدن مدارس؟ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
وقتی از ۷ صبح بیدار میشه و ساعت ۱۵ هم راضی نمیشه بیاد بخوابه یهو ساعت ۱۶:۴۵ اینجوری یه گوشه خاموش میشه و بعد از اینکه کل خونه رو می‌گردیم، در عجیب ترین جای ممکن پیداش میکنیم 🤪 (مامان ۷، ۵.۵ و ۲.۵ ساله) 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«خاطرات شیرین زیارت امام رضا (ع) برای بچه‌ها» (مامان ۷ ساله، ۵.۵ ساله و ۲.۵ ساله) توی این تعطیلات فرصتی شد که بعد از چندین ماه، برای سفر بریم مشهد، شهری که توش به دنیا اومدم و بزرگ شدم و همیشه دلم براش تنگ میشه. حافظه‌م خیلی قوی نیست و خاطرات زیادی از دوران کودکیم یادم نمونده و تصویر خاصی از بچگی هام توی حرم امام رضا علیه السلام ندارم. اما می‌دونم که بعضی از بچه‌ها خاطره‌های دوره کودکی رو خوب یادشون میمونه و حتی اگر یادشون نمونه هم باز تاثیر خودش رو داره روی بچه‌. به همین خاطر سعی کردیم توی این فرصت‌ محدودی که مشهد بودیم، بچه‌ها رو طوری که بهشون خوش بگذره ببریم حرم. قبل ورود به حرم، براشون دونات رضوی خریدم که وقتی گشنه میشن، خوراکی جذابی برای خوردن توی حرم داشته باشن. به در خواست خودشون از این انگشتر بچگانه‌های ارزون دور حرم هم خریدن. با همراهی مامانم، بچه‌ها رو بردیم زیر زمین. از پله‌های روبه روی سردر شیرازی (بست شیخ طوسی) که بریم پایین، سمت راست، رواق حضرت معصومه سلام الله علیها، مخصوص خانم هاست. یه جای دنج و خلوت و دوست داشتنی که تقریبا همه اوقات روز و شب، خلوت‌تر از بقیه جاهای حرمه‌. یه گوشه نشستیم و بچه‌ها کم کم بازی‌هاشون رو شروع کردن. بدو بدو توی فضای خالی و بزرگ وسط رواق، سر خوردن روی سرامیک هایی که فرش نداشت، پیدا کردن صندلی تاشو های خالی برای بازی کردن، نشستن روی منبر خالی که یه گوشه رواق بود، بالا و پایین رفتن از سراشیپی و پله‌های کمی که جلوی ورودی رواقه، آب کردن قمقمه‌شون از آبسردکن کنار ورودی رواق و … بعد از مدتی بازی، وقتی خسته و گشنه شدن، وقت خوردن دونات شد. یه گوشه نشستن و مشغول خوردن دونات‌هاشون شدن. من و مامانم هم سعی میکردیم وسط حرف‌ها و سوالای بچه‌ها، زیارت امین‌الله و قرآن بخونیم. بعدش وقت رفتن کنار ضریح و زیارت از نزدیک شد. توی زیر زمین حرم، دو نقطه نزدیک به سرداب مطهر و محل اصلی پیکر مطهر هست که ضریح نصب کردن. یکی توی رواق دارالحجه زیر زمین و یکی هم انتهای همین رواق حضرت معصومه سلام الله علیها. خلوت ترین ضریح همین آخری هست. و جالبه که طبق گفته خادم‌ها، این ضریح‌های توی زیر زمین، به محل اصلی خاکسپاری حضرت نزدیک تره، نسبت به ضریح اصلی و طلایی که بالاست. بچه‌ها طبق معمول پول نقد میخواستن که بندازن توی ضریح. با هم رفتیم توی صف کوتاه منتهی به ضریح، و داشتم براشون توضیح میدادم سلام بدید به امام رضا علیه السلام، باهاشون صحبت کنید، دعا کنید، چیزایی که دوست دارید رو از خدا بخواید و به امام رضا بگید، دعا کنید زودتر امام زمان بیاد و … در عرض کمتر از دو سه دقیقه رسیدیم به ضریح، بچه‌ها پول‌هاشون رو انداختن توی ضریح، ضریح رو بوسیدن و انگشتر‌هاشون رو متبرک کردن و برگشتیم. چون صف خیلی کوتاه بود، یه بار دیگه هم توی صف رفتیم تا بازم بریم زیارت و خداحافظی کنیم. یه بار هم با مامانم رفتن کنار ضریح و بعد از حدود یه ساعت، قرار شد برگردیم. دوباره دستشویی بردیمشون، از همون پله‌های زیرزمین که بیایم بالا، کمی جلوتر سمت راست، سرویس بهداشتی هم هست و تقریبا نزدیکه. بعد هم همون نزدیک، رفتیم چایخونه کنار باغ رضوان، که بچه‌ها چایی شیرین تبرکی هم بخورن و بریم خونه. یه مقدار صفش طولانی بود، ولی بچه‌ها دوست داشتن و خودشون خواستن چایی بخورن. نهایتا هم گفتن چقدر چایی‌های حرم امام رضا علیه السلام خوشمزه ست. نهایتا از کتابفروشی کنار حرم، نفری یه دونه کتاب مناسب سن و سلیقه خودشون خریدن و بعدش هم برگشتیم خونه. البته چندباری بچه‌ها رو زیارت بردیم و هر بخش از این این کارها رو توی یه دفعه از زیارت‌ها انجام دادیم. هرچند خیلی کار خاص و ویژه‌ای نکردیم ولی امید داریم که ان‌شاءالله یادگاری براشون بمونه و وقتی بزرگ شدن، ته دلشون عاشق زیارت امام رضا علیه السلام باشن. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
دختر همسایه اومده دم در دنبال آیه. علی در رو باز میکنه و الکی میگه آیه خوابه. آیه: ماماااان... من خوابم؟ -نه دخترم، بیداری. آیه: علی! نه... مامان میگه من بیدارم.🧒🏻🤪 (مامان ۸، ۶، ۲.۵ ساله و ۹ ماهه) 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«چالش بیمارستان‌های آموزشی برای مادران » (مامان ۷.۵ ساله، ۶ ساله و ۲.۵ ساله) با توجه به جابجایی خونه مون، برای بارداری و زایمان چهارم دنبال یک بیمارستان خوب نزدیک که با بیمه تامین اجتماعی قراردارد داشته باشه و درصد خوبی از هزینه رو بیمه بده، می گشتم برای زایمان اول و دوم بیمارستان کاشانی بودم، که با بیمه تامین اجتماعی رایگان بود. برای سومی هم بیمارستان نجمیه، که به خاطر سربازی همسرم و بیمه نیروهای مسلح، تقریبا رایگان شد. بین گزینه‌های نزدیکمون، به بیمارستان امام حسین علیه السلام رسیدم. هفته پیش یه روز نوبت تلفنی گرفتم و رفتم ببینم چطوره. اولش حدود ۱.۵ ساعت صف دکتر داشت، که چندان عجیب نبود و توی دوتا بیمارستان قبلی هم تجربه‌اش کرده بودم. بعد که وارد اتاق دکتر شدم، یک لحظه متعجب شدم از صحنه ای که می‌دیدم! یه اتاق کوچیک شلوغ با حضور یک دکتر ( استاد) پنج شش دانشجوی پزشکی دختر و پسر و پنج شش تا مامان باردار که هر کدوم کنار یه میز و صندلی نشسته بودن و داشتن توسط دانشجوها (اینترن‌ها) ویزیت میشدن. خداروشکر صندلی که خالی بود و من باید میرفتم، رو به روی یه دانشجوی خانم بود! ولی کنارش یه دانشجوی آقا نشسته بود که داشت اطلاعات نفر کناری من رو می‌نوشت. سوالات معمول و بعضاً شخصی مربوط به بارداری رو خیلی عادی پرسید و نوشت. (طبیعتا برای خودشون عادی بود ولی من دوست نداشتم جلوی یک آقا درباره این مسائل صحبت کنم!) بعد هم با صدای بلند توی اتاق خطاب به استاد دکتر گفت که خانم ۳۱ ساله، بارداری چهارم، به خواست خودش غربالگری نداده، مشکلی نداره، آزمایش و سونوهای معمول رو میخواد. دکتر هم گفت بسیار خوب و تمام. یک دانشجوی آقا هم مسئول وارد کردن نسخه الکترونیکی من توی سیستم شد و نهایتا اومدم بیرون. همون لحظه با خودم گفتم من دیگه اینر بیمارستان نمیام! اتاق دکتر که اینه، معلوم نیست موقع زایمان چه شرایطی هست و چندتا دانشجو از چه جنسیتی قراره بیان بالای سر مادر و ... از اون روز ذهنم مشغول این سواله که چرا چنین سیستمی وجود داره توی این بیمارستان و بیمارستان های آموزشی مشابه؟ درسته که یه پزشک آقا هم باید اولیات پزشکی رو به صورت عملی یاد بگیره تا اگر توی روستای دور افتاده ای بود و جون مادر بارداری در خطر افتاد بتونه نجاتش بده، ولی آیا راه آموزششون همینه؟ این بهترین راهه؟ خانم هایی که نمیخوان توسط یک آقا ویزیت بشن یا از اون بدتر، موقع زایمانشون یک دانشجوی آقا حضور داشته باشه(!) چه گناهی کردن؟ اصلا مگه حکم شرعی اولی این نیست که تا وقتی برای مادر ضرورت و اضطرار وجود نداشته باشه، نباید پیش پزشک مرد بره؟ فعلا فقط دارم بهش فکر میکنم، راه حلی ندارم و اصلا به نظر میاد راه حل رو خود جامعه پزشکی مذهبی باید پیدا کنه. ولی حداقل این رو می‌فهمم که به لحاظ شرعی، درست نیست مادرها رو توی چنین شرایطی قرار بدیم. همه امکان رفتن به بیمارستان خصوصی رو ندارن و خیلی ها توی همین مدل بیمارستان های آموزشی زایمان میکنن. باید فکری برای این وضعیت کرد. یک جای کار ایراد داره. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
مسوولیت پذیری جوجه‌ای (س.ز.فاطمی مامان ۱۶ ، ۱۲ ، ۹ و ۵ ساله) با دخترم رفته بودیم دندانپزشکی خیلی از خودش شجاعت نشون داد یه آخ هم نگفت دست آخر دکتر گفت جایزه ات رو بردار رفتیم دیدیم به جز تراش و مداد و خطکش چیزی ندارن دمغ یه مداد برداشت اومدیم بیرون هنوز خیلی از مطب فاصله نگرفته بودیم که دخترم در مقابل جعبه جوجه های پفکی متوقف شد از چشماش التماس می‌بارید 🥺 قبلاً هم بارها اصرار کرده بود ولی من قبول نکرده بودم. گفت: به جای جایزه دندانپزشکی 🙏 دلم رفت به ایام کودکی همیشه تابستون که می‌رسید یکی توی کوچه داد میزد: «دمپایی بیار جوجه ببر» مادربزرگم از زیر سنگ هم که شده برام دمپایی پاره جور میکرد و من با شوقی وصف ناشدنی دمپایی رو با جوجه تاخت می‌زدم اون رو روی سرم می‌ذاشتم و برای مامان جونم دو دستی بوس می‌فرستادم و تا وقتی چیز جذابتری برای سرگرمی نبود مثل تخم چشم ازش مراقبت می‌کردم 🤭 دلم نیومد لذت داشتن جوجه رو از بچم بگیرم گفتم: باشه انتخاب کن دو تا جوجه پنبه‌ای رو گذاشت توی جعبه و داد دست دخترم وقتی رسیدیم خونه به حسین گفتم بیا ببین برات دمپایی خریدم 😙 در جعبه رو باز کرد یهو دوقدم پس پس رفت بعد با هیجان شروع به سوال پرسیدن کرد: کجا بذاریم؟ چی بدیم بخورن؟..... اگر به تناسخ اعتقاد داشتم باید از این جوجه های بینوا می‌پرسیدم: شما به تاوان کدام گناه جوجه شُدید و افتادید زیر دست حسین؟🥴 تا شب مدام اینور اونورشون کرد تنها تدبیری که برای نجات جان زبون بسته‌ها به ذهنم رسید این بود خانه ناامنشان رو بذارم توی بالکن. پیشی عروسکی رو هم گذاشتم توی جعبه تا در حقشون مادری کنه یه صندلی هم برای حسین گذاشتم تا بشینه کنار جعبه و تماشاشون کنه و ازش قول گرفتم که دستمالی شون نکنه یکی از جوجه‌ها تاب تحمل این حجم از مهربانی حسین را نیاورد و تنها دو روز مهمان خونه ما بود سر صبح که رفتم سراغشون دیدم به دیدار حق شتافته😢 وقتی بیدار شدن و فهمیدن که یکی از جوجه ها مرده اول یه کوچولو غصه خوردن ولی به خاطر جیک جیک جوجه تنها شده، احساس مسوولیت کردن که نذارن تنها بمونه تا ظهر چشم ازش برنداشتن و با دست بهش دون می‌دادند. مسابقه گذاشته بودن که از دست کدومشون دونه می‌خوره فکر نمی‌کردم این بچه‌های بی‌تفاوت این همه در قبال این جوجه احساس مسوولیت کنن😊 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
«می‌تونی راننده اتوبوس باشی و تاثیرگذار.» (مامان ۷.۵ ساله، ۶ ساله و ۳ ساله) صبح جمعه مثل دوران نوجوانی، تصمیم گرفتم تا بچه‌ها پیش مامانم خوابن، برم کوهسنگی (مشهد) از پایانه خواجه ربیع سوار اتوبوس خط ۳۸ شدم به مقصد پارک کوهسنگی. راننده با سلیقه داشت با دستمال شیشه‌های اتوبوس رو تمیز می‌کرد. توی اتوبوس هم به شدت تر و تمیز بود و حتی خوشبو کننده هوا و کولر داشت! 😁 یکی دو دقیقه بعد از اینکه راه افتاد، صوت پخش شد. چند جمله از حضرت آقا درباره وجود مقدس امام زمان علیه السلام و بعدش زیارت آل یاسین. فکر کردم رادیوئه و گفتم چقدر جالب. کمی بعد اون شعر معروف پخش شد: غیر تو یاری ندارم، با کسی کاری ندارم علی موسی الرضا، علی موسی الرضا رسیدیم به میدون شهدا، جایی که اتوبوس از رو به روی حرم امام رضا علیه السلام رد می‌شد. صلوات خاصه امام رضا علیه السلام پخش شد! بعد یک موسیقی ملایم و آرامش بخش آخرای مسیر نزدیک کوهسنگی هم دعای فرج. ❤️ دیگه مطمئن شدم که این صوت‌های زیبا و متناسب و آرامش بخش، کار رادیو نبوده و خود جناب راننده‌ی خوش ذوق تصمیم گرفته صبح جمعه اینا رو پخش کنه. بعد از دو ساعت هم که از پارک برگشتم، دیدم دوباره قسمت شده با همون اتوبوس تمیز و جذاب و همون راننده خوش ذوق همسفر بشم. این بار هوا گرم‌تر بود و کولر هم روی درجه‌ی زیاد و بسیار خنک و لذت بخش. 😊 و این دفعه دیگه داشت رادیو و اخبار پخش می‌شد از نظرات مردم درباره صلابت خانم مجری شجاع و ... یه چنین مردمان دوست داشتنی و خوبی داریم. 🌷 می‌تونی راننده اتوبوس باشی و با عشق و به بهترین نحو کارت رو انجام بدی و دل مردم کشورت و دل امام زمانت رو شاد کنی... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«جنگی که نمی‌شناختم» (مامان ۱۷، ۱۳، ۱۰ و ۶ ساله) انتشارات امیرکبیر گفته بود «تو شبیه مادر کتاب خوشه‌های خشم هستی». مشتاق شدم ببینم اون چطور زنی بوده، ولی به جای اینکه از کد تخفیف انتشارات برای خرید کتاب استفاده کنم، رفتم سراغ لشکر کتاب😘. یه عزیزی از تربت حیدریه خوشه‌های خشم رو به نفع جبهه مقاومت برای فروش گذاشته بود. تردید نکردم و سریع پول کتاب رو برای دفتر وجوهات رهبری زدم. خلاصه کتاب بعد از یه هفته به دستم رسید. یه کتاب قطور که ۱۴۰ تومن پول پستش برام آب خورد😄. چند فصلی بیشتر نخونده بودم که جنگ شد. گفتم وسط جنگ که نباید رمان خوند🤨، گذاشتمش کنار. اون روز جمعهٔ آغاز جنگ، بدون اینکه متوجه باشم تمام مدت دندونام رو روی هم فشار داده بودم😡😤. همسرم پیشمون نبود برای همین با همهٔ بچه‌ها عقب ماشین شوهر خواهرم رو اشغال کردیم، خودشون هم با بچه‌ها جلو نشستن، رفتیم نماز جمعه. از شدت خشم و کینه، وقتی شعار می‌دادن «سلامی باقری شهادتت مبارک»، نمی‌تونستم گریه کنم و بیشتر از قبل دندونام رو فشار دادم. دو تا پسرا بین جمعیت گم شدن😱، با تلفن همراه مردم به من زنگ می‌زدن تا راهنماییشون کنم کجا بیان. گم شدن بچه‌ها رو هم از چشم اسرائیل می‌دیدم؛ به حدی خونم به جوش اومده بود، که می‌تونستم به قول مادربزرگ خدا بیامرزم با دندون یکی یکی سربازاشون رو ریز ریز کنم😌. بعد از ظهر دیگه فکّم از شدت فشار دندونام درد گرفته بود تا اینکه پیام امام امت رسید و قدرتش به ما قوت قلب داد و این با اولین موشک بعد از پیام آقا تکمیل شد. تو اون لحظه من بی‌اختیار شروع به جیغ زدن کردم تا فشار روانی‌ای که از صبح تحمل کرده بودم، تخلیه بشه. بچه‌های خواهرم خونهٔ ما بودن و از رفتار نامعقول من بهت زده شده بودن😬 کوثر سادات رفته بود به مامانش گفته بود: «خاله زینب یه عالمه جیغ زد ولی وقتی دیدیم خوشحاله و داره می‌خنده خیالمون راحت شد»🙄 تو این مدت هرچی سر و صدا اومد به کوچیک‌ترا گفتم ماشاءالله ما قوی هستیم، داریم موشکاشون رو می‌ترکونیم، بعد جواب می‌دیم و داغونشون می‌کنیم. با بزرگترا هم مدام فیلم‌ها رو ردوبدل می‌کردیم و تحلیل می‌کردیم. شبا تا نماز صبح بیدار می‌موندم، مدت کمی می‌خوابیدم و دوباره هراسون بیدار می‌شدم گوشی رو برمی‌داشتم. این روند پنج روز ادامه پیدا کرد. مچ دستم درد گرفته بود؛ بس که گوشی دستم بود😩. بالاخره گفتم بسه دیگه، دونستن و ندونستن من تأثیری در روند جنگ نداره، ولی دعا و استغاثه و روحیه دادن به بچه‌ها حتماً تأثیر داره. این شد که بعد از پیام دوم آقا به روال عادی زندگی برگشتیم. با بچه‌ها رفتیم بیرون هواخوری. با هم روزانه دعای توسل می‌خونیم، بعدش بازی رومیزی می‌کردیم. دوباره کتابم رو دست گرفتم تا مثل خانم جاد، محور انسجام خانواده باشم و اجازه ندم به هیچ قیمتی از هم بپاشه؛ حتی توی جنگ. و چون هر خونه یک واحد از پیکر جامعه است، من در این میانه قطعاً نقشی در حفظ انسجام جامعه خواهم داشت. امروز همه چیز به زندگی قبل برگشته ولی یه چیز تغییر کرده و اون ایمان به غلبه حق در جهانه☺️. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«دفتری برای یک پروژهٔ خاص!» (مامان ۷.۵ ساله، ۶ ساله و ۳ ساله) یه فیلم تبلیغاتی از یک لوازم تحریری دیدم که داشت می‌گفت ما اینجا انواع دفترها رو داریم. برای هرکاری که بخوای. دفتر برنامه‌ریزی، دفتر خیاطی، دفتر تندرستی، دفتر شکرگزاری، دفتر آشپزی، دفتر بارداری و… داشتم فکر می‌کردم ولی یه دفتر رو ندارید!😝 دفتری که شاید هنوز اختراع نشده. البته اگه اختراع می‌شد هم احتمالاً اون‌قدر گرون بود که من نخوام بخرمش و ترجیح بدم خودم درستش کنم😃. دفتر از پوشک گرفتن🙊 مخصوص مامان‌هایی که قصد دارن بچه‌شون رو از پوشک بگیرن. من چند روزی توی یه دفترچه نوشتم نامنظم. بعد دیدم دفترچه سخته و گاهی دم دست نیست، ادامه‌ش رو توی گوشی‌م نوشتم. البته هر روز هم ننوشتم، هر چقدر که تونستم ثبت کردم. کارکردش برای من چی بود؟ درددل با مخاطب فرضی! آدم درون‌گرایی هستم و خیلی اهل گفتگو توی گروه‌های مجازی و صحبت دربارهٔ چالش‌هام نیستم، بیشتر توی خودم می‌ریزم. از طرفی برای این مورد خاص حس می‌کنم ممکنه درد دل‌های من باعث بشه بقیهٔ مامان‌های گروه بترسن از پروژهٔ پوشک‌گیری🤭. بنابراین نیاز به یه جایی داشتم که بگم و بنویسم که با چه چالش‌ها و سختی‌هایی مواجه شدم. سعی کردم مشکلات و پیشرفت‌ها رو روزانه بنویسم همراه با تاریخ. این‌طوری هم فضایی داشتم برای خالی کردن ناراحتی‌هام و هم بعد از چند روز تغییرات مثبت رو می‌فهمیدم و امیدوار و شکرگزار می‌شدم. مثلاً وقتی توی یک روز سه بار توی شلوارش، شمارهٔ دو کرد، واقعاً ناراحت و ناامید بودم که این بچه کی می‌خواد یاد بگیره توی دستشویی کارش رو بکنه🥴. حتی بدون سانسور برای خودم نوشتم که دعواش کردم و عصبانی شدم که بعد از یک هفته هم‌چنان کارش رو توی شلوار می‌کنه! بعد از چند روز وقتی بالاخره موفق شد توی دستشویی کارش رو بکنه، نوشتم و خوشحال شدم از این پیشرفت محسوس. بهش جایزه هم دادم😇. الان بعد از تقریباً دو هفته دیگه حس می‌کنم به یه وضعیت خوبی رسیدیم و از بحران عبور کردیم الحمدلله. همچنان خوندن اون متن‌ها بهم حس خوبی می‌ده که یادم باشه از کجا به کجا رسیدیم. پ.ن ۱: پروژه از پوشک گرفتن برای هر کی بسته به مدل بچه و شرایط خانواده، منحصر به فرده. بهتره خودمون و بچه‌مون رو مقایسه نکنیم با دیگران. از اول این پروژه من می‌دونستم که با سه تا بچه و یه تو راهی هشت ماهه، شرایط سختی از نظر جسمی و روحی خواهم داشت و ممکنه جاهایی عصبانی بشم و داد بزنم و دعوا کنم، بنابراین خیلی توقع زیاد و کمال گرایانه‌ای از خودم نداشتم. به جاش خیلی از خدا خواستم کمکمون کنه این مرحله به خیر بگذره و قبل از اومدن چهارمی، سومی‌مون در این زمینه مستقل بشه☺️. پ.ن ۲: توی هفتهٔ اول خداروشکر مامانم پیشمون بودن و خیلی بهم کمک کردن. به جاش همسرم تا شب سرکار بودن و سه روزش هم به خاطر سفر اربعین خونه نبودن🥲 (یادمه به شوهرم می‌گفتم توی حرم‌ها حتماً دعا کنه برای اینکه این بچه زودتر یاد بگیره و راحت بشیم.) خلاصه اینکه هفتهٔ اول کمک داشتم، ولی بعد که مامانم رفتن، هم‌چنان تا دو سه روز چالش شماره دو رو داشتیم ولی به مرور درست شد. پ.ن ۳: ما از همون روز اول پوشک رو باز کردیم و بدون شورت آموزشی،‌ پیش رفتیم. روزای اول هر نیم ساعت یا یک ساعت می‌بردیم دستشویی. به مرور فاصله‌ها بیشتر شد و کنترلش بهتر. برای شمارهٔ دو، حدود ده روز چالش داشتیم. همراه با جایزهٔ کوچیک و بزرگ و البته تا حدی دعوا و اخم و عصبانیت. خداروشکر بالاخره یاد گرفت. پ.ن ۴: به همسرم گفتم علاوه بر جایزه‌هایی که به خود بچه دادیم برای تشویقش، من هم یه جایزهٔ خوب می‌خوام برای اتمام موفقیت‌آمیز این پروژه😀. احتمالاً نقدی حساب می‌کنیم و باهاش یه چیزی که دوست دارم می‌گیرم برای خودم تا سختی‌های این دو هفته رو بشوره ببره😅. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«زیارت در وقت اضافه» (مامان ۹ ساله، ۷ ساله، ۳ ساله، ۱ ساله) چند وقت پیش تو گروه دوستامون بحث سختی‌های سفر رفتن با بچه پیش اومد، هرکس چیزی می‌گفت و یاد و خاطرهٔ سفرهای دونفرهٔ اول ازدواج‌هامون رو با حسرت گرامی می‌داشتیم!🤭 من که تجربهٔ سفر با یکی و دو تا و سه تا و چهار تا بچه داشتم هم، کم اظهار فضل نکردم! و البته در آخر خاطرنشان کردم که وقتی چند تا بچه پشت سر هم داشته باشی، همین‌که یه کم از آب و گل در بیان، می‌تونیم دوباره تجربهٔ سفر دوتایی با همسر رو داشته باشیم. که با واکنش اووووو😏 کو تا این چهار تا از آب و گل دربیان و بتونی تنها بری سفر و اصلاً کی قبول می‌کنه بچهٔ آدمو نگه داره و... مواجه شدم. بی‌راه نمی‌گفتن، ولی آدمی به امید زنده است!😅 گذشت تا رسیدیم به ایام اربعین! وضعیت جسمی و روحی خودم و بچه‌ها طوری بود که برخلاف سال‌های قبل، اصلاً نمی‌تونستم به رفتن فکر کنم. ولی جسارت لازم برای اینکه صریحاً بگم نمیام رو نداشتم!🫣 سپردم به خدا تا هر چی خیره پیش بیاد. از قضا عباس آقا دم دمای رفتن مریض شد! تب و سرفه و عفونت گوش و حلق و... خلاصه طوری شد که با طیب خاطر گفتم خب من امسال به خاطر عباس نمی‌تونم بیام. همسر و پسرها راهی شدن. از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون😁 خیلی هم راضی و خوشحال بودم و به طرز عجیبی حس جاماندگی نداشتم. وقتی با عباس و آیه تنها شدم، بی‌خیال کارهای جاری خونه و آشپزخونه، مشغول انجام برنامه‌های عقب‌مونده‌ام شدم. ناگفته نماند عباس همین‌که مأموریت خونه‌نشین کردن من رو با موفقیت به پایان رسوند، حالش رو به بهبودی رفت😂. سه چهار روز به همین منوال گذشت و یکی یکی لیست کارهام تیک می‌خورد. تا اینکه یکی از دوستام زنگ زد و گفت: داشتیم می‌رفتیم کربلا، ولی برنامه‌ریزی‌هامون به هم ریخت و نتونستم بچه‌هامو برسونم به مامانم!» از من پرسید که می‌شه دوقلوهای چهار ساله و دختر نوجوانش چند روزی مهمون ما باشن تا بره زیارت و برگرده؟ نتونستم قبول نکنم! پیشنهاد ترسناک، ولی در عین حال وسوسه برانگیزی بود. من که به هر حال فرصت زیارت رو‌ از دست داده بودم، ولی می‌تونستم کمک کنم تا یه نفر دیگه به زائرهای اربعین امسال اضافه بشه. به سختی‌ها و چالش‌هایی که ممکن بود برامون پیش بیاد، اصلاً فکر نکردم😌 ‌و گفتم باشه بیارشون پیش من. چند روز بعدی رو‌ ۶ نفری گذروندیم تا مسافرهای ما و مهمون کوچولوهامون برگشتن. با شنیدن خاطرهٔ زائرها دلم هوایی شد و با خودم برای اربعین سال بعد برنامه‌ریزی می‌کردم. ولی انگار تقدیر طور دیگه‌ای چیده شده بود. قیمت پایین بلیط‌های تهران-نجف، یکی دو روز بعد از اربعین چشمک می‌زد بهمون🥹. ولی هر چی حساب کتاب کردیم، دیدیم همین مقدار هم برامون زیاده الان. یه نفر بدون اینکه از فکرایی که تو سرمون می‌گذشت خبر داشته باشه، گفت من می‌تونم پول قرض بدم، برید و برگردید. باز هم به چالش‌ها و سختی‌هایی که یه سفر یه روزه و سپردن بچه‌ها می‌تونست داشته باشه، فکر نکردیم و دل رو زدیم به دریا☺️. سحر شنبه دو روز بعد از اربعین، هواپیما روی باند فرودگاه نجف نشست تا من و همسرم دو‌ سه ساعتی هوای خانه پدری رو‌ استشمام کنیم، بوی بهشت رو تو صحن حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) حس کنیم، دستمون رو روی انگورهای ضریح متبرک کنیم و راه بیفتیم به سمت کربلا. دو سه ساعتی هم‌ مهمان ارباب و علمدار بودیم و راهی مرز شدیم. صبح فرداش وقتی رسیدیم خونه که هنوز عباس خواب بود. من هم انگار خواب بودم. تمام این ۲۶-۲۷ ساعتی که پشت سر گذاشته بودم، مثل یه رویای شیرین بود🥹. بچه هامون هنوز از آب و گل در نیومدن، ولی از صدقه سر حضورشون رزق‌های عجیب و غریبی به ما هم می‌رسه. مثل همین سفر دو تایی یک روزه، مثل یک ساعت خواب راحت روی فرش‌های سرداب حرم امیرالمومنین (علیه‌السلام)، مثل یک مکعب پلاستیکی حاوی مای بارد روبه‌روی حرم ارباب... پ.ن: ما موقعی رفتیم به سمت نجف، که همه داشتن برمی‌گشتن، به همین خاطر بلیط هواپیما نصف قیمت بود. از طرفی با پولی که قرض گرفتیم، تونستیم تمام ارز مسافرتی که می‌دن رو بگیریم و خب هزینهٔ سفرمون در مجموع خیلی کمتر از اون میزان دلار بود. زمینی برگشتیم و با فروش دلارهای باقی مونده، هم قرض‌مون رو پس دادیم، و هم هزینه سفرمون کاملاً جبران شد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«جوجه‌ای از دل چوب!» (مامان ۱۷، ۱۳، ۱۰، ۶) خیلی وقت‌ها با وسایل خونه حرف می‌زنم و کارهای رو بین اون‌ها تقسیم می‌کنم🤭. مثلاً به غذاساز می‌گم تا تو این هویج‌ها رو رنده می‌کنی، من به پیازداغ سر بزنم. یا به قهوه‌ساز می‌گم می‌شه یه چیزی بدی خستگی‌م در بره؟! یا به یخچال می‌گم این خریدا رو داشته باش تا من بعداً یکی یکی ازت بگیرم😁. این عادتیه که از کودکی با من بود. دوران مدرسه شب امتحان کتاب درسی رو قسم می‌دادم که بگه چیزی جا نمونده و همه رو خونده‌م😅. از بین بچه‌هام فقط یکی‌شون این‌جوری شده، همون که در ظاهر هم بیشتر شبیه خودمه. اون هم با خودش جوری که همه می‌شنون، می‌گه: «خب، اول نماز می‌خونم، بعد تا فلان ساعت بازی و استراحت می‌کنم، بعد یک ساعت درس می‌خونم و چه و چه...» این کار هر روزشه و بقیه هم مسخره‌ش می‌کنن😬🙄؛ خبر ندارن مادرشون هنوز که هنوزه عادت کودکی‌ش رو ترک نکرده😃 اما مادرشون امروز تصمیم گرفته یه کار متفاوت انجام بده. دلم خواست واقعاً به یه جسم جون بدم! مدت‌ها بود چشمم دنبال مجسمه کوچکی بود که روی جا کلیدی سادهٔ خونه رو زیبا کنه😍. خودم دست به کار شدم؛ پیدا کردن یک تکه چوب کار دشواری نبود. با ابتدایی‌ترین وسایلی که در دسترس داشتم، از دل چوب یه جوجه درآوردم. باورم نمی‌شد که این کار چقدر می‌تونه جذاب و دل‌چسب باشد. با هر سنباده‌ای که می‌کشیدم انگار روح جوجه توی چوب دمیده می‌شد. بچه‌ها دوره‌م کردن و برای لحظاتی بازی‌های مدرنشون😄 رو رها کردن و جذب جوجه‌ای شدن که از دل چوب بیرون آمد. با اینکه دستم تاول زد، ولی مطمئنم اگه ده تا مجسمه می‌خریدم به اندازهٔ جوجه چوبی براش ذوق نمی‌کردم🥰. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
امروز جشن شکوفه ها بود شیش‌تایی پا شدیم رفتیم مدرسه🙄 پسر بزرگام هم تو همون مدرسه درس خونده بودن میگفتن چقدر مدرسه کوچیک شده 😊 آخر مراسم بعد از اینکه بچه‌ها از پیش معلمشون اومدن، حسین می‌گه مامان! آقا مرادی هم افتاده تو کلاس ما😆 آقا مرادی ناظمشونه و تو این نیم ساعتی که رفته بودن سر کلاس ایشون هم تو کلاسشون بوده😂 (مامان ۱۷، ۱۳، ۱۰ و ۶ ساله) 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif