وارد سایت میشوم، شماره من ثبت نیست در سامانه، پدرش باید انجام دهد. زنگش میزنم، امکانپذیر نمیباشد.
میروم حیاط تا علی را راضی کنم کمتر صدای آیه را در بیاورد.
نگاهم به کنار یقه لباس علی میافتد!
-هنوز لباس ژیمناستیک تنته که؟ چجوری دستشویی رفتی پس تو؟! برو درش بیار.
عباس بیصدا نشسته روی روفرشی توی ایوان. نگاهش میکنم، یک چیزی در دهانش میجنبد!
یا خدا چی خوردی؟!
تکه های یونولیتِ باد آورده را از دهانش خارج میکنم.
مینشینم تا شیرش بدهم. با همسر تماس میگیرم باز هم امکانپذیر نمیباشد. دلم شور میفتد، هرچند اتفاق پر تکراری است.
توری اتاق سوراخ است و نمیشود پنجره اش را باز کرد، چسب مایع برمیدارم تا بچهها توی حیاط مشغول بازی هستند، تعمیرش کنم.
کنار زدن پرده ها و باز کردن پنجره های اتاق و درِ هال ، و تنفس جریان هوای بهاری که از وسط خانه رد میشود، حداقل کمکی است که میتوانم به اعصاب خط خطی ام بدهم.
نگاهم به ساعت میافتد،۱۰/۴۰ دقیقه است .دوباره شماره همسرم را میگیرم.
بوق میخورد، با صدای ضعیفی میگوید:
-عزیزم سر کلاسم، کاری داری؟!
این جمله در این موقعیت یعنی تیر خلاص!
یعنی فوران!
یعنی شل شدن همه عضلات و اعضا و جوارح در مواجهه با سینک پر از ظرف و سطل پر از پوشک و سبد پر از لباس کثیف!
یعنی مشاجره غیابی با آن آقا که ادعا میکرد مردها هم به اندازه زن ها بعد از ازدواج دچار چالش میشوند و پیشرفت علمی شان کند میشود!
یعنی باد کردن مغز از فکر کردن به این سوال تکراری!
که چرا تو سر کلاس باشی و من پای سینک؟
چرا من به در و دیوار بزنم تا ده دقیقه کتاب بخوانم، آخر هم از مقرری ها عقب باشم.و تو از ۶ صبح تا غروب پای لب تاپ؟و بعد هم گلایه کنی که به کارهایم نرسیدم و...
چرا وقتی میرسی خانه، من با کله ورم کرده،چای دم کنم و خانه ای که از صبح میدان جنگ بوده، گرم کنم تا تو که از سر درس و بحث و جلسه آمدی دمی بیاسایی؟!
نمیدانم تا چند ساعت اعصابم اتوبانِ این حرف ها شده بود.
نمیدانم وسوسه شیطانک های جاخوش کرده روی گرده ام بودند، یا واکنش طبیعی یک مادرِ خسته که اگرچه به اختیار خودش مادری را به همه شغل های عالم ترجیح داده، ولی آدم است و کم میآورد!
صدای قار و قور شکم خودم و بچه ها یعنی چاره ای نیست جز بلند شدن.طبق معمول با نیمرو معده ام و معده هایشان را بیصدا کردم و رفتم سراغ کارهای خانه.
همسرم غروب آمد که بدوبدو پسرها را ببرد باشگاه، آیه را هم فرستادم برود.
عباس خوابید.
رفتم سراغ قرآن. چند صفحه ای عقب بودم از مقرری.
برنامه مطالعاتی خدا دقیق تر از مسئول دوره بود انگار، من آنروز باید میرسیدم به این آیه تا جایش را در زندگی ام پیدا کنم.
وَلَا تَتَمَنَّوْا مَا فَضَّلَ اللَّهُ بِهِ بَعْضَكُمْ عَلَىٰ بَعْضٍ ۚ لِلرِّجَالِ نَصِيبٌ مِمَّا اكْتَسَبُوا ۖ وَلِلنِّسَاءِ نَصِيبٌ مِمَّا اكْتَسَبْنَ ۚ وَاسْأَلُوا اللَّهَ مِنْ فَضْلِهِ ۗ إِنَّ اللَّهَ كَانَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمًا(۳۲) نساء
خدا شما را با ویژگیهای مختلف بر همدیگر برتری داده است. از سرِ حسادت و تنگنظری، برتریهای همدیگر را آرزو نکنید. بهرهای نصیب مردها میشود در نتیجۀ کار و تلاششان؛* بهرهای هم نصیب زنها میشود در نتیجۀ کار و تلاششان. بهجای حسادت و آرزوهای بیهوده، نعمتهای تمامنشدنیِ خدا را از خودش بخواهید. آخر، خدا همۀ آرزوها و تلاشهایتان را میداند.
انگار خدا دست هایش را روی شانه هایم گذاشت و تکانم داد،من را از مقابله با همسر برگرداند به سمت خودش.
- داری چیکار میکنی؟ زندگی میدون رقابت تو و کسی که از جنس خودت آفریدم تا آرامش پیدا کنی نیست! به خودم بگو چی میخوای تا بهترش رو خودم برات جور کنم. تو به جای حسادت، آروم باش و تلاش کن، من مثل همیشه از جایی که فکرش هم نمیکنی راه حل رو جلوی پات میذارم.
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
«در خواندن و دیدن زندگی دیگران به دنبال چه چیزی باید بود؟»
#ف_جباری
(مامان #زهرا ۷، #هدی ۴.۵ و #حیدر ۲ ساله)
چه جوری میتونی؟
یعنی چطوری همزمان که مامان چند تا کوچولویی و داری به بعدی فکر می کنی، درس میخونی یا هر نوعی از فعالیت رو کنار رسیدگی به خانواده انجام میدی؟🧐
این سوال پرتکراریه که هر چند روز یکبار توی یه گروه مجازی یا حضوری مطرح میشه.
حالا نه که من خیلی تونستم؛
اما علیالظاهر در این مسیر بودم و در حال تلاش
در جستوجوی پاسخِ این سوال معمولاً آدمها دنبال اینن که با جزئیات براشون توضیح بدی دقیقاً چطوری داری این کارها رو میکنی؟
مثلاً چند ساعت میخوابی؟ کنار بچهها چهجوری استراحت میکنی؟ چطور آشپزی میکنی؟ چطور خستگیها و فشارها رو تاب میاری؟ برای کارای بیرون بچهها رو کجا میذاری؟ رابطهت با بچهها و شوهرت چطوره؟ کثیفی خونهت رو چیکار میکنی؟ مهمون داری یا نه؟ کمک داری یا نه؟ شوهرت پولداره یا نه؟ یه سره که مریض میشن بچهها چی میکنی؟ و هزاران سوال دیگه که میشه گفت پایانی ندارن😅 چون در لحظه موقعیتهای جدیدی در زندگی هر فرد خلق میشه که میتونه تبدیل به یه سوال بشه.
من خودم وقتی کسی رو میبینم که شخصیتش برام جذابه، دنبال پاسخِ این مدل سوالها ازش نیستم و در واقع این پاسخها کمک زیادی بهم نکرده🤭.
پس از دیدن این آدمها دنبال چی بودم؟
صرف اینکه ببینم چنین آدمهایی وجود دارن،
آدمهایی که تونستن و اراده و همت خاصی داشتن که تونستن.
تونستن که چی؟
که مادر چند تا فرزند باشن
و خانوادهٔ نسبتاً سالم و گرمی داشته باشن
و بچههای بانشاط و معتقدی پرورش بدن
و مشغول تهذیب و معرفت افزایی و عمل به تکلیف اجتماعی باشن و در یک کلام، در مسیر تحقق "آرمانی" باشن.
حالا از هر راهی و به هر شکلی؛
حوزه رفتن، دانشگاه رفتن، صوت گوش دادن، کتاب خوندن، نماز شب خوندن، با قرآن مأنوس بودن، کار رسانهای کردن، کار فنی کردن و...
الحمدلله دیگه کم نیستن این آدمها😍،
با تعداد زیادیشون تو همین کانال صحبت شده،
مدلها هم فراوونه و انسان، این موجود خلاق، دائماً راهی برای رسیدن به آرزوهاش میسازه😍😉.
یعنی به نظر من اصل اصل قضیه در محقق کردن یک آرمان، ایمان به اینه که اون آرمان باید محقق بشه!
حالا توی این مسیر الگوها به ما میگن امکان تحقق وجود داره و به ما الهام بخشی میکنن...
و این حرفم از تجربهٔ شخصیم در این چند ساله.
به دور و بر که نگاه میکنم، تقریباً همهٔ مثالهایی که به ذهنم میرسه و آدمهایی که تونستن این مدلی زندگی کنن، منطبق بر همین حرفه،
مثلاً مادر شهید معماریان توی کتاب «تنها گریه کن»، آرمانش اینه که برای انقلاب امام کاری کنه.
هر روز و هر لحظه فکر میکنه، بالا پایین میکنه، حرام و حلال و واجب و مکروه و مستحب و مباح خدا رو میاره وسط تا ببینه حالا باید برای اون هدف و آرمان چی کار بکنه؟🤔
مثلاً اعلامیه پخش کنه، مثلاً جلسات معرفتی بره،
با خانومهای محل کاری رو پیش ببره،
یه بار از روی پشت بوم میپره😅
یه بار بچهها رو تنها میذاره🥲
یه بار میزنه به دل سربازا در شرایط حکومت نظامی😳
یه بار کم میخوابه
یه بار بیشتر میخوابه😴
هیچ کدوم از اینها اصالت ندارن،
اصالت با اون آرمانه
هر لحظه در این وضعِ آرمانخواهی حاضر بودن، ارادهای ایجاد میکنه که آدم رو به تکاپو و حرکت وا میداره،
این حرکت در کارهای مختلفی تجلی میکنه
این حرکت بالا و پایین و پستی و بلندی خیلی زیاد داره
و چیزی که کمک میکنه در پستیها نمونی و بیرون بیای استقامت در حرکته...
#استقامت
#آرمان
#حرکت
#الگو
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«این نیز بگذرد...»
#ز_منظمی
(مامان #علی ۷، #فاطمه ۶، #رضا ۱ سال و ۱۰ ماهه و #محمد ۳ ماهه)
روزهای شلوغی رو میگذرونیم...😥
چالشهای پسر کلاس اولیمون،
برنامههای دختر پیشدبستانیمون،
وروجکیها و شیطنتهای پسر ۱سال و ۱۰ ماهه
و در نهایت رسیدگی به پسر ۲،۳ ماهه...
هر روز به چالشهای بچهها و زندگی میگذره🫢
بالا و پایینها...
مریض شدنها...
دعواها، خندهها...
زندگی رو دور تند خودش میچرخه و متوجه نمیشم کی شب شد و من انقدر خسته...😫
چند شب پیش آقا کوچیکه با دل دردش تا نصفهشب بیدار نگهم داشت و صبح هم نذاشت بعد نماز درست بخوابم...😴
۸:۳۰ صبح بعد یه چرت نیم ساعته باز بیدارم کردن و منگ بودم.🥴
پسر بزرگه اصرار که بیا صبحانه بده و من حال نداشتم...🫠
یهو گفتم نمیشه امروز شما به من صبحانه بدین؟!😬
دیدم با خواهرش رفتن تو آشپزخونه و گفتم خوبه الان سفره میندازن و خودشون میخورن، منم میرم یه لقمهای میخورم...
دو دقیقه بعد با یه لقمه از راه رسید... پشت بندش خواهرش اومد... خلاصه که انقدر لقمه لقمه دستم رسوندن که سیر بشم...🥹 (ناگفته نماند که این وسط هم در رقابت برای لقمه دادن به من با هم گلاویز میشدن🤪)
خیلی حس خوبی بود... حس حمایت و آسودگی،
مخصوصاً برای منی که حوصلهٔ صبحانه خوردن ندارم...
وسط لقمههام و آروم کردن کوچیکه یهو دیدم صدای سومی نمیاد و خبری ازش نیست😱
بدو رفتم تو آشپزخونه و چشمتون روز بد نبینه...
آقا با چهارپایه رفته بالای کابینت و داره با مشت و پیمونه شیرخشکهای داداشش رو از تو ظرف خالی میکنه و پخش میکنه تو کل آشپزخونه...🥲🙃
باید برق شیطنت چشماشو میدیدین😄
و من این شکلی بودم که هعییییییی....😫🥺🫠
اما یهو خندهم گرفت...🤭
به حس لطیف و حال خوشی که داشتم و با این حرکت ازش پرت شدم بیرون...
همون موقع به ذهنم رسید کار دنیا همینه...
این نمونهٔ کوچیک سنت زندگی تو دنیاست...
خوشی و تلخی با همه
سختی و آسودگی ممزوجه
فقط باید ببینیش، بتونی هر دو رو باهم ببینی...😉
نه خوشیهاش موندگارن نه سختیهاش...
این نیز بگذرد...
یادم باشه سعی کنم بیشتر خوشیهاش رو ببینم و لذت ببرم،
مخصوصاً خوشیهای بچگی بچهها که عمرشون کوتاهه و زود از کفم میره...🥺
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«دستمال قدرت داداش کایکو»
#ف_اردکانی
(مامان پنج فرزند از شش تا شانزده ساله)
یه کمربند پهن کشی دارم که معروفه به دستمال قدرت داداش کایکو!😅 و الان چند وقته گمش کردم🥴.
موقع انجام کار خونه، اول حدیث کسا میذارم پخش بشه، بعد دستمال قدرتم رو میبندم به کمر و شروع میکنم به کار.
این چند وقتی که گمش کردم، احساس میکنم الانه که پیچ و مهرههای کمرم از هم باز بشه🥲 و دیسکای ستون فقراتم بریزه کف اتاق😥.
دقیقاً یادم نیست از چندمین بارداریم اومد تو زندگیم. اما انقدر موقع کارهای کوچیک و بزرگ بستمش به کمرم که بدجووور بهش وابسته شدم.
بستن کمر موقع کار خیلی بهم کمک کرده و انقدری برام عادی شده که فکر میکنم همهٔ مردم دنیا😅 هم این کار به ظاهر ساده، ولی به شدت مهم رو انجام میدن.
ولی وقتی از چند نفر که دچار کمردرد بودن، پرسیدم که این کار رو انجام میدن یا نه و با پاسخ منفیشون مواجه شدم، تصمیم گرفتم در مورد این موضوع به ظاهر کم اهمیت، یه پست بنویسم...😉
دیدین وزنهبردارا یا مردای آهنین موقع برداشتن وزنه، اول با یه کمربند کلفت کمرشون رو سفت میبندن و بعد وزنه میزنن؟ پس حتماً برای حفظ کمر کار خوبیه که انجام میدن.
شاید بگید ما که وزنه بلند نمیکنیم😁!
اما مگه کار خونه وزنهٔ سبکیه؟!!
نمیدونم که مثلاً یکساعت کار خونه معادل بلند کردن چند تا وزنه است، ولی قبول کنیم کار سنگینیه!
حالا دختر خوبی باشید و موقع کار خونه (کم یا زیاد) کمرتون رو محکم ببندید!
منم برم کمربندمو پیدا کنم.
پ.ن۱: تازه وزنهبردارا مچشون رو هم میبندن که اونم حتماً کار خوبیه.
هرکس امتحان کرده بیاد تایید کنه😜.
پ.ن۲: کمربند من پهن و کشیه و کمرمو سفت میگیره تو بغلش.
پ.ن۳: آیا بستن کمر مانع هر نوع کمردردی میشه؟
نمیدونم دقیقاً، ولی میدونم مانع کمر درد ناشی از نبستن کمر موقع کار میشه!😃
پ.ن۴: آیا بستن مچ مانع هر نوع مچ دردی میشه؟
اونم نمیدونم دقیقاً، ولی حتماً مانع مچ درد ناشی از نبستن مچ موقع کار میشه!😄
پ.ن۵: داداش کایکو کیه و دستمال قدرت چیه؟
اگر میتی کومان و کایکو و تسوکه و سگارو و ذُمبه رو نمیشناسید، قطع به یقین دههٔ شصتی نیستید! از علامه گوگل بپرسید بهتون میگه🥰😉.
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
«میتونی راننده اتوبوس باشی و تاثیرگذار.»
#پ_شکوری
(مامان #عباس ۷.۵ ساله، #فاطمه ۶ ساله و #زینب ۳ ساله)
صبح جمعه مثل دوران نوجوانی، تصمیم گرفتم تا بچهها پیش مامانم خوابن، برم کوهسنگی (مشهد)
از پایانه خواجه ربیع سوار اتوبوس خط ۳۸ شدم به مقصد پارک کوهسنگی.
راننده با سلیقه داشت با دستمال شیشههای اتوبوس رو تمیز میکرد.
توی اتوبوس هم به شدت تر و تمیز بود و حتی خوشبو کننده هوا و کولر داشت! 😁
یکی دو دقیقه بعد از اینکه راه افتاد، صوت پخش شد. چند جمله از حضرت آقا درباره وجود مقدس امام زمان علیه السلام
و بعدش زیارت آل یاسین.
فکر کردم رادیوئه
و گفتم چقدر جالب.
کمی بعد اون شعر معروف پخش شد:
غیر تو یاری ندارم، با کسی کاری ندارم
علی موسی الرضا، علی موسی الرضا
رسیدیم به میدون شهدا،
جایی که اتوبوس از رو به روی حرم امام رضا علیه السلام رد میشد.
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام پخش شد!
بعد یک موسیقی ملایم و آرامش بخش
آخرای مسیر نزدیک کوهسنگی هم دعای فرج. ❤️
دیگه مطمئن شدم که این صوتهای زیبا و متناسب و آرامش بخش، کار رادیو نبوده و خود جناب رانندهی خوش ذوق تصمیم گرفته صبح جمعه اینا رو پخش کنه.
بعد از دو ساعت هم که از پارک برگشتم، دیدم دوباره قسمت شده با همون اتوبوس تمیز و جذاب و همون راننده خوش ذوق همسفر بشم.
این بار هوا گرمتر بود و کولر هم روی درجهی زیاد و بسیار خنک و لذت بخش. 😊
و این دفعه دیگه داشت رادیو و اخبار پخش میشد از نظرات مردم درباره صلابت خانم مجری شجاع و ...
یه چنین مردمان دوست داشتنی و خوبی داریم. 🌷
میتونی راننده اتوبوس باشی و با عشق و به بهترین نحو کارت رو انجام بدی و دل مردم کشورت و دل امام زمانت رو شاد کنی...
#مردم_خوب_ایران
#راننده_اتوبوس_خوشذوق
#روزنوشت_های_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
هر خانه یک پایگاه
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۷، #ریحانه ۱۱، #حنانه ۹، #حانیه ۹ و #محمدحسن ۳ ساله)
با پایان امتحانات نهایی پسرم، سفری سه چهار روزه برای استراحت بچهها ترتیب دادیم و از تهران خارج شدیم؛ روز سوم سفر، با اخبار شهادت فرماندهان، دانشمندان، مردم عزیز و حملهٔ ناجوانمردانه به کشورمون شوکه شدیم.🥺🤯
مات و مبهوت، بهت زده، گیج و مغموم، اخبار رو رصد میکردیم.😧 به خانوادهها زنگ زدیم و متوجه حملات به برخی از شهرها و مردممون شدیم.
باید برمیگشتیم ، باید به شهرمون بر میگشتیم.🚗
به هر سختی که بود، با ترافیک سنگین و مشکلات خاصش برگشتیم؛ نیمههای شب رسیدیم.
فرداش صداوسیما رو هدف حمله قرار دادند؛ منزل ما هم کنار صداوسیما بود و اولین مواجههٔ جدی ما و بچهها با حقیقت جنگ و بمباران اتفاق افتاد.😢
بعد یک هفته خبرهای تلخ، با دیدن خانوم امامی بغضم ترکید و شروع به گریه کردم. فکر اینکه کلی شهید داده باشیم داغونم کرد، برای همینم واقعا جز اشک کاری نمیتونستم بکنم.😭
احتمال میدادیم حملات تکرار بشه و شدت انفجارها باعث خردشدن شیشهها و چیزای دیگه بشه، پس چادر پوشیدیم و وسط خونه کنار هم جمع شدیم؛ چون طبقه ۱۵ بودیم نمیشد بریم پایین، خطرش بیشتر بود. ولی بیشتر از خودمون همهٔ نگرانیمون برای خانم امامی و همکارانشون بود؛ وقتی متوجه شدیم الحمدلله سلامت هستن، اصلا انگار زنده شدیم.🥹
دخترها با وحشت دویدن حجاب پوشیدن تا هر اتفاقی میافته با حجاب باشند؛🥹
محمدحسن از شدت ترس میلرزید و حالش بد شد؛ آنقدر بد که یکدفعه خوابش برد؛ انگار برای فراموش کردن آنچه در این لحظات گذشته به خواب پناه برد.😔
از شدت وحشت، شوک بچهها و ترس عمیق محمدحسن، همسرم تصمیم گرفتن یکی دو روزی از تهران خارج بشیم. همون موقع سریع جمع کردیم و بیرون زدیم.
اما ما امت انقلابی هستیم، باید از شوک و گیجی خارج بشیم، باید نسبت خودمون رو با این نظام و انقلاب پیدا کنیم.🇮🇷
سالها تلاش کردیم خودمون رو برای این روز آماده کنیم تا اگه لازم باشه جانمون رو فدای رهبر و نظاممون کنیم.😍
تو این دو سه روز با خانواده حرف زدیم، برنامهریزی کردیم، جایگاه خودمون و کارهایی که در توان ماست و باید انجام بدیم رو پیدا کردیم.☺️
آماده برگشتیم، با دست پر و برنامه ریزی.😍✌️
إن شاالله قراره کنار دوستانمون یک سری برنامههای فرهنگی انجام بدیم. میخوایم دور هم جمع بشیم و خودمون رو آماده کنیم. باید خونههامون رو به یک پایگاه جهادی تبدیل کنیم.💪
وقتشه که دعامون برای سربازی خودمون و فرزندانمون برای امام زمان (عج) رو به عمل تبدیل کنیم.
از خدا میخوایم تک تک خونههای ما رو پایگاهی برای نابودی دشمنان و پیروزی نهایی اسلام قرار بده.🤲
#روزنوشت_های_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«وقت ترسیدن نیست!»
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۷، #ریحانه ۱۱، #حنانه ۹، #حانیه ۹ و #محمدحسن ۳ ساله)
محمدعلی حدودا دو ساله بود، یه عصری کنار هم نشسته بودیم و داشتم براش آبنبات ریز ریز میکردم بخوره که یهو پرید آبنبات درسته رو برد تو دهن، آبنبات گرد و سفت بود پرید ته حلقش😰، نمیتونست نفس بکشه، همسرم بلندش کرد و شروع کرد مانورهای پزشکی لازم رو انجام دادن، دقایق میگذشت و نفسش در نمی اومد😱، تو اون مدت من فقط جیغ میزدم و خدا خدا میکردم. تمام تنم میلرزید، ترس سلول سلول وجودم رو پر کرده بود😫. بعد کلی وقت بالاخره آبنبات دراومد و محمدعلی نیمهجون شروع به نفس زدن کرد، من و همسرم کلی گریه کردم😭.
زمان گذشت تا چند سال بعد که ریحانه کوچولو بود و داشت گلابی میخورد که یه تیکه گلابی تو گلوش گیر کرد😥 من تنها بودم و خیلی ترسیدم، ولی وقت ترسیدن نبود، دفعهٔ قبلی همسرم بود و میتونست شرایط رو مدیریت کنه ولی این بار، نباید دست و پام رو گم میکردم😬.
ترس باعث میشد ذهنم قفل بشه، باید خودمو جمعوجور میکردم. ثانیهها میگذشتن و هر ثانیه ارزشمند بود. وقت برای گریه کردن و ترسیدن بعداً زیاد بود، الان باید تمام تلاشم رو میکردم💪🏻، یاد آموزشهای همسرم افتادم، بلندش کردم و دستامو دور شکمش حلقه کردم و چند بار با فشار به شکمش سمت بالا حرکتش دادم تا عوق بزنه، نشد که نشد😢. برش گردوندم و دستمو کردم تو حلقش و به هر زحمتی بود اون تیکه رو در آوردم، بعد دقایقی که نفسش برگشت، افتادم به سجده و سپاس از خدا🥹😭
این روزا ترس جزیی از زندگیهامون شده، تا یه صدایی میاد، همهٔ سرها میره سمت پنجره😅. یه روز بچهها بازی میکردن که صدای بلندی از برخورد بازیشون به زمین بلند شد و همه وحشتزده برگشتیم🥴 بهشون گفتم خواهشاً انقدر پدافند رو فعال نکنین، سکته زدیم بابا😂😰
#مادر_مقاوم_خانواده_مجاهد
#تربیت_مقاوم
#روزنوشت_های_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«ظرفیتهای یه مامان چند فرزندی»
#ر_خزلی
(مامان #فاطمه ۱۴ ماهه)
مامانهای چند فرزندی خیلی شگفتانگیزن، ظرفیتهایی در وجودشون آزاد شده که کمتر کسی به راحتی میتونه به اونها برسه.
مثلاً فکر کن ۴ ۵ تا بچه با شخصیتهای کاملاً متفاوت داره، یکی عاطفیه یکی منطقی، یکی لمسیه و دوست داره زیاد بغلش کنی، یکیشون نه اتفاقاً سمعیه و تعریف کردن و حرف زدن باهاش رو دوست داره.
یکی شیرخوارهست با همهٔ نیازهای خاص خودش🥹🤱🏻 و یکی هم در دوران نوجوانی و بلوغ و ماجراهای خودشه و به عنوان مامان همهشون رو مدیریت میکنه.
گاهی مامان یه دختر میشه و براش گلسر میزنه، با عروسکهاش خالهبازی میکنه و ناز و اداش رو میخره، گاهی مامان یه پسر میشه و صدای هیولا و تیر تفنگ درمیاره😅 و ویژگیهای مردونهش رو محترم میشمره.
و چیزی که تو همهٔ موارد دیدم، خدا این توانایی و ظرفیت رو به همهٔ مامانهای چند فرزندی داده. کمکم و یواش یواش کنار بچههاشون بزرگ شدن.
یه مامان چند فرزندی نه تنها مامانه، بلکه پرستار و روانشناس و معلم و بازیگر و خیلی شغلهای دیگه رو هم در کنارهم داره.
ظرفیت وجودی زن اگر در مسیر خلقت خودش و فطرتش قرار بگیره، واقعاً شگفتانگیزه.
خداقوت بهشون.🫶🏻
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«دفتری برای یک پروژهٔ خاص!»
#پ_شکوری
(مامان #عباس ۷.۵ ساله، #فاطمه ۶ ساله و #زینب ۳ ساله)
یه فیلم تبلیغاتی از یک لوازم تحریری دیدم که داشت میگفت ما اینجا انواع دفترها رو داریم. برای هرکاری که بخوای.
دفتر برنامهریزی، دفتر خیاطی، دفتر تندرستی، دفتر شکرگزاری، دفتر آشپزی، دفتر بارداری و…
داشتم فکر میکردم ولی یه دفتر رو ندارید!😝
دفتری که شاید هنوز اختراع نشده. البته اگه اختراع میشد هم احتمالاً اونقدر گرون بود که من نخوام بخرمش و ترجیح بدم خودم درستش کنم😃.
دفتر از پوشک گرفتن🙊
مخصوص مامانهایی که قصد دارن بچهشون رو از پوشک بگیرن.
من چند روزی توی یه دفترچه نوشتم نامنظم. بعد دیدم دفترچه سخته و گاهی دم دست نیست، ادامهش رو توی گوشیم نوشتم. البته هر روز هم ننوشتم، هر چقدر که تونستم ثبت کردم.
کارکردش برای من چی بود؟
درددل با مخاطب فرضی! آدم درونگرایی هستم و خیلی اهل گفتگو توی گروههای مجازی و صحبت دربارهٔ چالشهام نیستم، بیشتر توی خودم میریزم. از طرفی برای این مورد خاص حس میکنم ممکنه درد دلهای من باعث بشه بقیهٔ مامانهای گروه بترسن از پروژهٔ پوشکگیری🤭.
بنابراین نیاز به یه جایی داشتم که بگم و بنویسم که با چه چالشها و سختیهایی مواجه شدم.
سعی کردم مشکلات و پیشرفتها رو روزانه بنویسم همراه با تاریخ. اینطوری هم فضایی داشتم برای خالی کردن ناراحتیهام و هم بعد از چند روز تغییرات مثبت رو میفهمیدم و امیدوار و شکرگزار میشدم.
مثلاً وقتی توی یک روز سه بار توی شلوارش، شمارهٔ دو کرد، واقعاً ناراحت و ناامید بودم که این بچه کی میخواد یاد بگیره توی دستشویی کارش رو بکنه🥴.
حتی بدون سانسور برای خودم نوشتم که دعواش کردم و عصبانی شدم که بعد از یک هفته همچنان کارش رو توی شلوار میکنه!
بعد از چند روز وقتی بالاخره موفق شد توی دستشویی کارش رو بکنه، نوشتم و خوشحال شدم از این پیشرفت محسوس. بهش جایزه هم دادم😇.
الان بعد از تقریباً دو هفته دیگه حس میکنم به یه وضعیت خوبی رسیدیم و از بحران عبور کردیم الحمدلله.
همچنان خوندن اون متنها بهم حس خوبی میده که یادم باشه از کجا به کجا رسیدیم.
پ.ن ۱: پروژه از پوشک گرفتن برای هر کی بسته به مدل بچه و شرایط خانواده، منحصر به فرده. بهتره خودمون و بچهمون رو مقایسه نکنیم با دیگران. از اول این پروژه من میدونستم که با سه تا بچه و یه تو راهی هشت ماهه، شرایط سختی از نظر جسمی و روحی خواهم داشت و ممکنه جاهایی عصبانی بشم و داد بزنم و دعوا کنم، بنابراین خیلی توقع زیاد و کمال گرایانهای از خودم نداشتم.
به جاش خیلی از خدا خواستم کمکمون کنه این مرحله به خیر بگذره و قبل از اومدن چهارمی، سومیمون در این زمینه مستقل بشه☺️.
پ.ن ۲: توی هفتهٔ اول خداروشکر مامانم پیشمون بودن و خیلی بهم کمک کردن. به جاش همسرم تا شب سرکار بودن و سه روزش هم به خاطر سفر اربعین خونه نبودن🥲 (یادمه به شوهرم میگفتم توی حرمها حتماً دعا کنه برای اینکه این بچه زودتر یاد بگیره و راحت بشیم.)
خلاصه اینکه هفتهٔ اول کمک داشتم، ولی بعد که مامانم رفتن، همچنان تا دو سه روز چالش شماره دو رو داشتیم ولی به مرور درست شد.
پ.ن ۳: ما از همون روز اول پوشک رو باز کردیم و بدون شورت آموزشی، پیش رفتیم. روزای اول هر نیم ساعت یا یک ساعت میبردیم دستشویی. به مرور فاصلهها بیشتر شد و کنترلش بهتر. برای شمارهٔ دو، حدود ده روز چالش داشتیم. همراه با جایزهٔ کوچیک و بزرگ و البته تا حدی دعوا و اخم و عصبانیت. خداروشکر بالاخره یاد گرفت.
پ.ن ۴: به همسرم گفتم علاوه بر جایزههایی که به خود بچه دادیم برای تشویقش، من هم یه جایزهٔ خوب میخوام برای اتمام موفقیتآمیز این پروژه😀. احتمالاً نقدی حساب میکنیم و باهاش یه چیزی که دوست دارم میگیرم برای خودم تا سختیهای این دو هفته رو بشوره ببره😅.
#روزنوشت_های_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«فقط همین یه کارو...»
#ه_محمدی
( مامان #محمد ۷.۵، #حسین ۴.۵، #یحیی ۲ ساله)
فقط همین یه کار رو هم انجام بدم، برای بعدش رو اصلاً فکر نکن!
تصمیم گرفته بودم برای شهادت پیغمبر اکرم و امام حسن مجتبی (علیهمالسلام)، حلوای نذری درست کنم و ببرم مسجدمون.
بعد نماز صبح بود.
خیلی سختم بود شروعش کنم. میل شدیدی داشتم که فعلاً بخوابم ببینیم حالا چی میشه😴🤭.
با چشمای خوابآلود به تابهٔ کثیف نگاه کردم و گفتم حالا اینو بشورم فعلاً،
شستم و خشکش کردم.
دوباره سنگینی دورنمای کار جلو چشمم اومد😅.
اول آرد رو تفت بدم؟
شیرهش چی اونو نباید آماده کنم که سرد بشه؟🧐
قبل از اینکه بیخیال بشم و برم بخوابم، گفتم حالا فقط آرد بریز تو تابه، به بقیهشم فکر نکن😜. میذارم بمونه بعداً یه فکری برای شیرهش میکنم.
ریختم تو تابه و شروع کردم به تفت دادنش، دیگه سرازیری بود و ادامه ندادنش سختتر از ادامه دادنش بود.
به همین ترتیب تا آخرش رو رفتم و سلفون روی دیس حلوا رو هم کشیدم و رفتم خوابیدم.
خیلی وقتا شروع یه کار برام سختترین مرحلهٔ کاره. چون از دور نظاره میکنم و مثل یه غول به نظرم میاد😩.
مثل وقتی که لباسشویی لباسا رو شسته و مونده پهن کردنش،
اینجور وقتا گفتن اینکه
«فقط این یه تیکه رو هم پهن کنم» کار رو راه میندازه و یه وقت دیدی همهشون تموم شدن.
یا جمع کردنشون وقتی خشک شدن.
یا حتی موقعی که دوست دارم زودهنگام شروع کنم به پختن شام و اون حسه میگه حالا وقت هست چه عجلهایه و عقله میگه نه الان آماده کنی بهتره؛ میگم فقط پیازشو تفت بدم... (یا حتی خم شم دو تا پیاز بردارم😅)
و میبینم یکی دو ساعت بعد، غذام کامل پخته شد.
مثالهای دیگه هم داره؛
مثلاً وقتی میخوای یه درس یا کتابی رو بخونی و اصلاً حال نداری، کافیه بگی فقط ۵ دقیقه یا فقط یه صفحه میخونم و پا میشم.
همین شروع باعث میشه حسش هم بیاد و آدم دوست داشته باشه بیشتر ادامه بده🥰.
پ.ن: انجام یه قدم خیلی کوچیک، اونقدر ساده و راحته که انرژی و ارادهٔ زیادی نمیخواد و نمیشه بهونهای برای انجام ندادنش پیدا کرد🤭.
ولی اون انرژی فعالسازی اولیه رو تامین میکنه.
اگه ادامه دادن کار آسونتر از ادامه ندادنش بود، بازم ادامه میدم با یه قدم کوچیک،
وگرنه همون قدم کوچیکی هم که برداشتم، کافیه و من برندهم😉.
#روزنوشت_های_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«کلاس خانگی»
#ا_باغانی
(مامان علی ۸ ساله، رضا ۵ ساله و محمدمهدی ۱ سال و نیمه)
روزهای کشدااار تابستون سپری میشد و گاهی اوقات حس بطالت بهم دست میداد. یهو به ذهنم رسید که حدود پنج سال پیش برای آموزش قرآن و زبان انگلیسی به علی سه ساله یه کار جالب انجام داده بودم😍. توی خونه کلاس برگزار میکردیم. به این صورت که دو تا کتاب براش خریدم و سورههای کوچیک قرآن و کمی کلمات و مکالمه زبان رو بهش یاد میدادم. چند روز در هفته رو تعیین کرده بودیم و مثل کلاس واقعی برگزارش میکردیم. من روسری سرم میکردم و با هیبت معلم وارد کلاس!😄 میشدم. علاوه بر اینکه توی اون دوره علی حدود ۲۰ تا سوره حفظ کرد و پنج شش تا کتاب زبان رو با هم تموم کردیم، این کلاسها به برقراری رابطهٔ مثبت بین من و پسرم هم خیلی کمک میکرد☺️.
امسال تصمیم گرفتم شبیه اون کلاسها رو برای رضا برگزار کنم. تقریباً با همون مدل قبل شروع کردیم، کلاس قرآن، نقاشی، دستورزی، کاردستی و هر چیزی که بچهها خواستارش باشن!!
برای قرآن از همون کتابی که داشتم و همچنین کلیپهای کودکانهٔ حفظ سورهها که در سایتهای مختلف موجوده استفاده میکنیم. به این صورت که معلم (من!) وارد کلاس (اتاق!) میشم و علاوه بر رضا چند تا شاگرد نامرئی هم سر کلاس حاضرن🤭 که اسمهاشون رو صدا میزنم و اونها هم کاملاً در کلاس مشارکت دارن! هر جلسه یک یا دو آیه رو تمرین و تکرار میکنیم و به ده تا سوره که برسیم، قراره به بچهها جایزه بدیم!
برای نقاشی یه کتاب آموزش نقاشی داریم که از همون هر جلسه یکی دو تا شکل میکشیم. علی هم توی کلاس نقاشی شرکت میکنه!
برای دستورزی چند تا کتاب مخصوص بچههای پیشدبستانی خریدیم که رضا یکی دو صفحه از اونها رو انجام میده. کاردستی رو با مقوا و چسب و آموزش بریدن برگزار میکنیم که علی هم حضور داره و در این زمینه خیلی حرفهای عمل میکنه👌🏻.
البته از ابتدا قرار بود برای علی آقا هم کلاس آموزش حروف انگلیسی رو داشته باشیم که متأسفانه خودش دل نداد🫠 و کلاس تشکیل نشد!
محمدمهدی هم نخودیه! و در کلاسها حاضره و معمولاً هم مشارکت فعالی داره😁😅🥴.
موقع خوندن سورهها از خودش صدا درمیاره و با ما میخونه، همچنین مداد دستش میگیره و کاغذ رو خطخطی میکنه و...!
تا الان رضا هفت تا سوره حفظ شده و تواناییهای دستورزی و نقاشیش کمی پیشرفت کرده. یه بار یه کلاس قرآن توی مسجد شرکت کرده بود و آموزش سورهٔ ناس بود، رضا خیلی خوب سوره رو از اول تا آخر خوند. اون موقع خیلی خداروشکر کردم و برای ادامهٔ کلاسها قوت قلب گرفتم😍.
#روزنوشت_های_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«زیارت در وقت اضافه»
#پ_بهروزی
(مامان #محمد ۹ ساله، #علی ۷ ساله، #آیه ۳ ساله، #عباس ۱ ساله)
چند وقت پیش تو گروه دوستامون بحث سختیهای سفر رفتن با بچه پیش اومد، هرکس چیزی میگفت و یاد و خاطرهٔ سفرهای دونفرهٔ اول ازدواجهامون رو با حسرت گرامی میداشتیم!🤭
من که تجربهٔ سفر با یکی و دو تا و سه تا و چهار تا بچه داشتم هم، کم اظهار فضل نکردم! و البته در آخر خاطرنشان کردم که وقتی چند تا بچه پشت سر هم داشته باشی، همینکه یه کم از آب و گل در بیان، میتونیم دوباره تجربهٔ سفر دوتایی با همسر رو داشته باشیم. که با واکنش اووووو😏 کو تا این چهار تا از آب و گل دربیان و بتونی تنها بری سفر و اصلاً کی قبول میکنه بچهٔ آدمو نگه داره و... مواجه شدم. بیراه نمیگفتن، ولی آدمی به امید زنده است!😅
گذشت تا رسیدیم به ایام اربعین! وضعیت جسمی و روحی خودم و بچهها طوری بود که برخلاف سالهای قبل، اصلاً نمیتونستم به رفتن فکر کنم. ولی جسارت لازم برای اینکه صریحاً بگم نمیام رو نداشتم!🫣 سپردم به خدا تا هر چی خیره پیش بیاد.
از قضا عباس آقا دم دمای رفتن مریض شد! تب و سرفه و عفونت گوش و حلق و... خلاصه طوری شد که با طیب خاطر گفتم خب من امسال به خاطر عباس نمیتونم بیام. همسر و پسرها راهی شدن.
از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون😁 خیلی هم راضی و خوشحال بودم و به طرز عجیبی حس جاماندگی نداشتم.
وقتی با عباس و آیه تنها شدم، بیخیال کارهای جاری خونه و آشپزخونه، مشغول انجام برنامههای عقبموندهام شدم.
ناگفته نماند عباس همینکه مأموریت خونهنشین کردن من رو با موفقیت به پایان رسوند، حالش رو به بهبودی رفت😂.
سه چهار روز به همین منوال گذشت و یکی یکی لیست کارهام تیک میخورد. تا اینکه یکی از دوستام زنگ زد و گفت: داشتیم میرفتیم کربلا، ولی برنامهریزیهامون به هم ریخت و نتونستم بچههامو برسونم به مامانم!» از من پرسید که میشه دوقلوهای چهار ساله و دختر نوجوانش چند روزی مهمون ما باشن تا بره زیارت و برگرده؟
نتونستم قبول نکنم! پیشنهاد ترسناک، ولی در عین حال وسوسه برانگیزی بود. من که به هر حال فرصت زیارت رو از دست داده بودم، ولی میتونستم کمک کنم تا یه نفر دیگه به زائرهای اربعین امسال اضافه بشه. به سختیها و چالشهایی که ممکن بود برامون پیش بیاد، اصلاً فکر نکردم😌 و گفتم باشه بیارشون پیش من.
چند روز بعدی رو ۶ نفری گذروندیم تا مسافرهای ما و مهمون کوچولوهامون برگشتن.
با شنیدن خاطرهٔ زائرها دلم هوایی شد و با خودم برای اربعین سال بعد برنامهریزی میکردم.
ولی انگار تقدیر طور دیگهای چیده شده بود.
قیمت پایین بلیطهای تهران-نجف، یکی دو روز بعد از اربعین چشمک میزد بهمون🥹. ولی هر چی حساب کتاب کردیم، دیدیم همین مقدار هم برامون زیاده الان.
یه نفر بدون اینکه از فکرایی که تو سرمون میگذشت خبر داشته باشه، گفت من میتونم پول قرض بدم، برید و برگردید.
باز هم به چالشها و سختیهایی که یه سفر یه روزه و سپردن بچهها میتونست داشته باشه، فکر نکردیم و دل رو زدیم به دریا☺️.
سحر شنبه دو روز بعد از اربعین، هواپیما روی باند فرودگاه نجف نشست تا من و همسرم دو سه ساعتی هوای خانه پدری رو استشمام کنیم، بوی بهشت رو تو صحن حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) حس کنیم، دستمون رو روی انگورهای ضریح متبرک کنیم و راه بیفتیم به سمت کربلا.
دو سه ساعتی هم مهمان ارباب و علمدار بودیم و راهی مرز شدیم.
صبح فرداش وقتی رسیدیم خونه که هنوز عباس خواب بود. من هم انگار خواب بودم. تمام این ۲۶-۲۷ ساعتی که پشت سر گذاشته بودم، مثل یه رویای شیرین بود🥹.
بچه هامون هنوز از آب و گل در نیومدن، ولی از صدقه سر حضورشون رزقهای عجیب و غریبی به ما هم میرسه. مثل همین سفر دو تایی یک روزه، مثل یک ساعت خواب راحت روی فرشهای سرداب حرم امیرالمومنین (علیهالسلام)، مثل یک مکعب پلاستیکی حاوی مای بارد روبهروی حرم ارباب...
پ.ن: ما موقعی رفتیم به سمت نجف، که همه داشتن برمیگشتن، به همین خاطر بلیط هواپیما نصف قیمت بود.
از طرفی با پولی که قرض گرفتیم، تونستیم تمام ارز مسافرتی که میدن رو بگیریم و خب هزینهٔ سفرمون در مجموع خیلی کمتر از اون میزان دلار بود.
زمینی برگشتیم و با فروش دلارهای باقی مونده، هم قرضمون رو پس دادیم، و هم هزینه سفرمون کاملاً جبران شد.
#روزنوشت_های_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif