#ف_جباری
(مامان زهرا ۲ سال و ۸ ماهه و هدی ۴ ماهه)
- گفتم: فکر کردی همه مثل خودت #بولدوزرن؟😳
چشمم روی این جمله وایستاد و ذهنم درگیرش شد،
بولدوزر باش...!
۵ ماه بر ما گذشت...
۵ ماه جانکاه و دوستداشتنی...!💔♥️
۵ ماهی که به اندازهی ۵ سال روح و روانم به کار گرفتهشد...
پنجشنبه ۲۷ آذر، طبق برنامهای که رو در یخچال داریم، شاممون #نذر #حضرت_علی_اکبر(ع) بود، #آبگوشت_نذری رو بار گذاشتم و نون میخواستیم،
همسرم رفتهبود بیمارستان ببینه برای #محمدسعید چه اتفاقی افتاده و من برای کمکردن فکر و خیالها تصمیم گرفتم دست زهرا رو بگیرم و با شکم هشت ماهه نون سنگک تازه رو خودمون بخریم و برگردیم.
صدای اذان مغرب میومد... نزدیک خونه رسیده بودیم که به همسرم زنگ زدم ببینم چه خبره 😞
همسرم قطع کرد و پیامک زد:
انا لله و انا الیه راجعون.
#امتحانات جدید برای ما و حیات جدید برای برادرم شروع شده بود.
اطرافیان ازش مینوشتن و منتشر میکردن ...🖋
بین متنها یه عبارت مثل میخ توی مغزم فرو رفت؛
خاطرهای بود از همکارش، محمدسعید کارهایی رو ازش پیگیری کردهبود و اون از حجم و سختی کار گله کردهبود و گفتهبود:
- فکر کردی همه مثل خودت بولدوزرن؟
عجیب بهم چسبید این توصیف...
ببین! هر لحظه دکمهی بازی رو میزنن و از زمین بیرون میکشندها!
فرصت کمه! بولدوزر زندگی خودت باش!🚜
پ ن : برداشت از بولدوزر بودن آزاده!🌺
اما دوست دارم در موردش با هم صحبت کنیم، میتونیم با این سوالا شروع کنیم؛
زندگی بولدوزری چه شکلیه؟🤔
مصادیقش تو زندگی همه یه چیزه؟
بولدوزر بودن به زن بودن یا مرد بودن ربطی داره؟ به مادر بودن یا نبودن چی؟👩⚕👩🏫👩🎓🤱
#توقف_ممنوع
#بولدوزر_باش
#دلنوشت#روزنوشت_های_مادری
#والعادیات_ضبحا#فالموریات #فالمغیرات
#قسم_به_زندگی_بولدوزری_امیرالمومنین(ع)
#قسم_به_اسبان_دونده
#سوره_عادیات
#مرگ
#والسابقون_السابقون
#مزرعه_آخرت #دنیا
#رنج
#لقد_خلقنا_الانسان_فی_کبد
#یا_ایها_الانسان_انک_کادح_الی_ربک_کدحا_فملاقیه
#انسان #زن #مادر
#نفر_بعدی_کدوم_یکی_از_ماست؟
#آیه #نشانه
#محمد_سعید_جباری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیه رو گذاشتم تو روروئک تو حیاط، و رفتم تو که ظرف ها رو بشورم.
صدای نق نق بچه بلند شد🤦🏻♀ گفتم بذار دو تا تیکه بشورم و برم بیارمش.
یهو به خودم اومدم دیدم ظرفا تموم شده و آیه هم صداش نمیاد.🤔
رفتم تو حیاط و با این فناوری ابداعی محمد مواجه شدم.😂🤩
#پ_بهروزی
(مامان #محمد ۶ساله، #علی ۴ساله و #آیه ۵ماهه)
«روایت دورهمی مادرانه (۱)»
#پ_بهروزی
(مامان #محمد ۶.۵ ساله، #علی ۴.۵ ساله، #آیه ۸ ماهه)
پسرا تو اتاق بازی میکردن، آیه خواب بود و همسرم مشغول کارای خودشون. منم حین جمعوجور کردن آشپزخانه کتاب صوتی گوش میکردم. مثل همیشه همسرم پرسیدن کتابِ کیه؟
- فکر کنم شهید محمدحسین حدادیان به روایت مادر شهید.
+ فکر میکنی؟ یعنی نمیدونی چی داری گوش میدی؟
- آخه حس میکنم راوی همسر شهیده.🤔 شاید کتاب رو اشتباه انتخاب کردم.
دستامو خشک کردم و رفتم سراغ گوشی.
- نه انگار اشتباه نکردم، کتاب آرامجانه، شهید محمدحسین حدادیان به روایت مادر. نمیدونم چیه قضیه.
+ خب پس شاید مادر شهید، همسر شهید هم بودن.🤔
- شاید... حالا گوش میکنم ببینم چی میشه.
از همون وقتی که متوجه شدم حدس همسرم درسته و مادر شهید حدادیان همسر شهید طریقی بودن، خیلی مشتاق شدم که این بانو رو زیارت کنم.😍
هنوز کتاب تموم نشده بود که پیگیر دیدار شدم. خدا هم وسیله رو جور کرد و یکی از رفقای ندیدهٔ مجازی قرار دیدار با مادر شهید رو هماهنگ کردن. ۸ خرداد، امامزاده علی اکبر چیذر.
راستش بیشتر از اینکه مشتاق زیارت مزار شهید باشم، تشنه شنیدن بودم، شنیدن از بانویی که در جوانی در راه ارزشهاش، همسر عزیزش رو تقدیم کرده و این استقامت در راه حق تداوم داشته، طوریکه فرزند جوانشون هم در راه حفظ این نظام از جانش گذشته.
از شب قبلش حال و هوای راهیان نور داشتم. توی ذهنم مرور میکردم که دیدار چطور پیش میره و چی میگیم و چی میشنویم؟!
شگفتانهٔ اول صحبتهای مادر شهید این بود که امروز ۸ خرداد، سالگرد شهادت شهید طریقی است. دلیلش رو نمیدونم، ولی حس خوبی پیدا کردم، انگار برای این مراسم از طرف خود شهید دعوت شده باشیم.
مادر از شهیدانشان گفتند.
اینکه هر دو عزیز، هم مهدی طریقی و هم محمدحسین حدادیان، بیمهری کم ندیدند ولی از مسیر حق منصرف نشدند... پای همهٔ سختیها ایستادند، تا پای جان!
گفتند که محمدحسین برای هر مشکلی که در کشور پیش میآمد، شبانهروز تلاش میکرد، از یه قائله فارغ میشدن، داستان بعدی و شب نخوابیهای محمدحسین. از متورم شدن رگ گردن محمدحسین بابت داستان چهارشنبههای سفید گفتن... اینکه چقدر حرص میخورد که میخوان حجاب رو از سر دخترامون بردارن.😓
ادامه دارد...
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«روایت دورهمی مادرانه (۳)»
#پ_بهروزی
(مامان #محمد ۶.۵ ساله، #علی ۴.۵ ساله و #آیه ۸ ماهه)
یه مامان دیگه مهمونمون بودند که گفتند تو اوج تبلیغاتِ «ایست دو تا کافیست»، فرزند دومشون بهدنیا اومد. کلی طعنه شنیدند و توصیه به اینکه دیگه تمومش کنید.😒😪 ایشون هم تصمیم میگیرن با انجام عمل جراحی، مانع بارداری مجدد بشن.😔 البته قبلش از دکترا میشنون که این عمل قابل برگشته و بعداً هر وقت خواستید دوباره میشه بیاید عمل کنید و باردار بشید.
چندسال میگذره و تصمیم میگیرن بازم فرزند داشته باشند، این بار کاری به حرف مردم نداشتن و میخواستن برای شادی قلب امام زمانشون فرزند دار بشن.
ولی نمیشه 😪 عمل برگشت، بیفایده بوده، حتی دو بار IVF میکنن و نمیشه.
باز هم ناامید نمیشن. با یک عمل دیگه مشکل حل میشه و خدا بهشون دوقلو میده.🤩 سال بعدش هم یکی دیگه و حالا ماشاءالله مامان پنج فرزند بودند و خیلی خدا رو به این خاطر شکر میکردن. به جوونترها توصیه میکردن که نترسید و تا دیر نشده بچهدار بشید.
یا مثلاً مامان دیگهای یه کوچولوی دو ساله داشتند و نگران ویار بارداری با وجود فسقلیشون بودن.
مامانای چندفرزندی حاضر در جلسه همنوا با هم گفتن نترس بابا بیار میگذره، اون که چیزی نیست😁😄 سختیاش بعدشه.😂
قشنگی جمع این بود که مامانبزرگا هم بودن.🥰 بعضیها راضی به فرزندآوری بچههاشون و زیاد شدن نوهها، بعضی هم نگران بچههاشون بودن و دلشون به افزایش نوهها راضی نبود. مادر شهید هم حسابی از خجالت مامانبزرگهای ناراضی دراومدن.😁 گفتن به رزمندهای که وسط میدون جنگه میگی سلاحتو بذار زمین؟! این مامانهای جوون مجاهدهای جنگ جمعیت هستند، باید کمکشون کنیم، بهشون روحیه بدیم و حتی اگه ازشون دور هستیم دعاشون کنیم و ملائک رو به کمکشون بفرستیم.😉👌🏻
وسط صحبتهای مادر شهید، پسرام مدام میرفتن و میاومدن. چای محمد ریخت روی فرش، علی تو حیاط آببازی کرده بود و لباسش خیس بود!
به مادر شهید گفتم از شیطنتهای آقا محمدحسین بگید تا ما مادرهایی که دستمون بند این سختیهاست، یه کم دلمون گرم بشه به عاقبت بچههامون.
از وروجکبازیهای شهید محمدحسین گفتند برامون و خندیدیم.😁 از خواهر برادریهای جذاب آقا محمدحسین و زهرا خانم، خواهرشون.
ما که از دورهمی سیر نمیشدیم و اگر نبود تماس همسران محترم که خانم کجایی پس؟ کی مراسم تموم میشه؟ ما تا پاسی از شب دور مادر شهید رو خالی نمیکردیم.😄
ولی چاره نبود... مثل چشم بههم زدن، فرصت تمام شد. همراه مادر شهید رفتیم سر مزار آقا محمدحسین و زیارتی و دعای قوت جوارح و شدت عزم و عاقبت بهخیری، و بعد با چشمهای خیس و قلبی برگشتیم پشت سنگرهای مادری.😇☺️😍
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«محرم و بچه ها»
#پ_بهروزی
(مامان #محمد ۶.۵، #علی ۴.۵ساله و #آیه ۱۰ماهه)
از اول محرم محمد اصرار میکرد که ایستگاه صلواتی بزنه.
هر روز میگفت بریم با دوستام وسایلشو آماده کنیم، میز بیاریم، کلمن بیاریم...
هر چی میگفتم مامان جان باید با بابا هماهنگ کنیم، برنامهریزی کنیم، ببینیم کی و کجا ایستگاه برپا کنیم و چی بخریم به خرجش نمیرفت.🤷🏻♀️
یه روز وقتی من خونه نبودم، با دوستاش رفتن زمین خاکی نزدیک خونه، کلی عرق ریختن تو گرما تا به خیال خودش سطح اونجا رو صاف کنه و خار و بوتههای هرز رو بکنه. حتی فرغون اسباببازی کوچیکش هم برده بود، خاک جابهجا میکردن و چالهها رو سعی میکردن پر کنن.🥹
انقدر من و پدرش سرمون شلوغ بود که فرصت نمیکردیم به ایستگاه صلواتی فکر کنیم، ولی وقتی دیدیم تا این حد ممارست میکنه، دلمون نیومد کمکش نکنیم. بالاخره چند ساعت وقتمون رو خالی کردیم. وسایل لازم رو با کمک پسرا خریدیم و رفتیم سر قرار.😉
کلی ذوق داشت...
دونه دونه لیوانها رو پر از شربت میکرد و تو سینی میچید. با دوستش دو نفری سینی رو میبردن تا سر کوچه که تردد بیشتره، منتظر ماشین مینشستن و تا یه ماشین از دور میدیدن، بلند میشدن که شربت تعارف کنن.
اغلب ماشینها میایستادن و شربت میگرفتن و از بچهها تشکر میکردن.
ولی وقتی یه ماشین بیتوجه به بچهها رد میشد قیافهٔ مغموم بچهها قلبمو مچاله میکرد.😥
بهشون میگفتم شاید عجله داشت آقاهه، شاید کار واجبی براش پیش اومده و نمیتونست بایسته، اشکال نداره، ماشین بعدی. و بچهها دوباره چشم به خیابون میدوختن.
وقتی چند نفری اومدن و بانی شدند تا شربت بیشتری تهیه بشه چشم بچهها برق میزد از خوشحالی.🥹
پ.ن: اولین سالی که محمد حس کرد تو دم و دستگاه امام حسین (علیهالسلام) میتونه نقش جدی ایفا کنه، وقتی بود که چهار ساله بود. تو روضههای خونگی همسایهها، میکروفون به دست میگرفت و مداحیهایی که حفظ بود میخوند.
این حضور فعال بچهها تو ماجرای روضه و نذری و هیئت، واقعا برگ برندهٔ ما در قصهٔ تربیته.
برگ برندهای که نباید به راحتی از دستش بدیم...
زحمت داره برامون ولی به نتیجهش میارزه انشاءالله. محرم و صفری که اسلام رو تا حالا نگه داشته، بچههای ما هم میتونه به راحتی حفظ کنه.🙏🏻
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«رنج سفر، گنج حَضَر»
#پ_بهروزی
(#محمد ۷ساله، #علی ۴.۵ ساله، #آیه ۱۱.۵ ماهه)
از وقتی خانوادهمان ۵ نفره شده بود، سفرها خیلی سخت میگذشت.
من و همسرم دو نفر بودیم و بچهها سه نفر. آن هم همگی زیر هفت سال! و ما از پسشان برنمیآمدیم.
بارها در اوج فشار روحی و جسمی با همسرم اتمام حجت کرده بودم که «این روزا رو یادت باشه! مبادا حماقت کنیم و امسال اربعین با بچهها بریم.🫢 میسپاریمشون به خانوادهها و سه روزه میریم و برمیگردیم.»
از قضا چند روز مانده به سفرمان، پسرها پایشان را کردند در یک کفش که «ما با شما نمیایم عراق، میخوایم بریم خونهٔ مامانی😍»
ولی این دل بیتاب سعی میکرد روزهای سخت مسافرتهای قبلی را فراموش کند😅 و هرطور شده پسرها را راضی کند که در این اربعین هم همراه کاروان عشق اهل بیت (علیهمالسلام) بیایند.
از طرفی نمیخواستم اجباری در کار باشد.
با یادآوری خاطرهٔ اربعینهای قبلی و نشان دادن عکس و فیلمهایش، دلشان هوایی شد و گفتند که میآیند.
تا لحظهٔ آخر هرکس میپرسید امسال هم میروی یا نه، پاسخم این بود: تا وارد کربلا نشوم نمیتوانم بگویم میروم یا نه.
تجربهٔ تا مرز رفتن و برگشت خوردن را داشتم قبلاً، و حالا آماده بودن پاسپورت، باز بودن مرزها، کنترل ماشین قبل از سفر، خرید لوازم ضروری و بستن کولهها را شرط لازم برای پاسخ مثبت دادن به سوال آنها نمیدانستم.🤷🏻♀️
راه افتادیم. از قم به مهران و از مهران به کاظمین و از کاظمین کمی پیاده و به خاطر بچهها، بیشتر سواره رسیدیم به کربلا.
و این یعنی امسال هم راهی شدیم بالاخره.
ولی همپای بچهها!
انصافاً این همپایی به ظاهر کار را خیلی سخت کرده بود. شبها که هوا خنک بود و فرصت خوبی برای رفتن، بچهها خوابشان میگرفت. روزها که گرم بود و میخواستیم در موکبها بمانیم، بچهها سرشار از انرژی، گرمای هوا را فرصت مناسبی برای آببازی میدیدند. گاهی هم هوس کامیونتسواری به سرشان میزد و با کالسکهها سوار بر کامیونت به سمت کربلا میرفتیم.
گاهی وسط گرما و عرقریزان مسابقهٔ کالسکه میدادیم که بچهها حوصلهشان سر نرود.
صبحها با این هیجان که «بریم ببینیم امام حسین (علیهالسلام) چه صبحانهای برامون در نظر دارن؟» راه میافتادیم.
امام حسین (علیهالسلام) یکی را نیمرو عراقی مهمان میکرد ، دیگری که ناز بیشتری داشت جگر کبابی روزی اش میشد.
یک شب که با اصرار صاحبخانهٔ عراقی به سمت خانهاش راه افتادیم، خانمی کوله به دوش و تنها به بچهها نگاه کرد، نگاهش روی علی که تو خاک ورجهوورجه کنان راه میآمد بیشتر توقف داشت. سنش را پرسید، گفتم نزدیک پنج سال.
گفت: دختر منم همین سنیه. ولی نیاوردمش، اذیت میشد.»
چیزی نگفتم ، ولی در ذهنم این سوال بی پاسخ ماند که واقعاً بچهها در این سفر اذیت میشوند؟ یا پدر و مادرهایی که با بچه آمدند؟🤔
اگر این اربعین تنها میآمدیم خیلی بیشتر خوش میگذشت. بعد از مدتها، به بهانهٔ زیارت ساعتها با همسرم فرصت خلوت و گفتگو داشتیم. بعد هم با فراغ بال زیارت میرفتیم و برمیگشتیم.
ولی این سفر با سفرهای دیگر خیلی توفیر دارد!
دیگر کجا و چطور بچهها ببینند که میشود و باید از همهٔ هستیات بگذری برای امام؟ حتی اگر داراییات خانهٔ قدیمی و فرسودهای باشد در روستایی در مسیر مشایه.
کجا دیگر خستگی پای بچهام را با خیال پا گذاشتن روی بال ملائک آرام کنم و تا مدتها بعد از اعلام خستگی با ذوق و البته با احتیاط قدم بگذارد روی بال فرشتهها که مبادا بشکند.
کاش میفهمیدم دختر کوچکم در این سفر چه چیزها دیده؟ که ما از دیدنش محروم بودیم.🥺
این یکی را دیگر باید تا بعد از مرگ صبر کنم تا بفهمم.
اصلاً شاید حال این روزهای بعد از سفر و بیماریاش، بهانهٔ دوری از همان بهشتی باشد که سه روز در آن زندگی کرده.
کاش میدانستند ما با همراه کردن بچهها در این سفر معنوی، کار خودمان و بچهها را نه سختتر، که راحتتر میکنیم.
اگر معنای تربیت این است که یاد بگیریم باید فکر و عمل و حتی احساسمان تابع فکر و عمل و احساس اماممان باشد، کجا بهتر از پیادهروی اربعین برای تمرین این مفهوم؟
و چه زمانی بهتر از دوران کودکی که بچهها سرمایهٔ بیبدیل فطرت را هنوز صاف و سالم در اختیار دارند؟
آن سه روز سفر، هر چه هم سخت، گذشت...
رنج بیماری و خستگیهای بعدش هم میگذرد...
آنچه میماند ولی، گنج گرانبهایی است که در طول سال برای تربیت خودم و بچهها به آن احتیاج دارم.
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«مامان صبوری باش!»
#پ_بهروزی
(مامان #محمد ۷، #علی ۵، #آیه ۱ساله)
از وقتی داداش محمد مدرسهای شده، من و آبجی آیه خیلی با هم رفیق شدیم!اونقدر که آیه هنوز مامان و بابا نمیگه ولی منو به اسم صدا میکنه.😎
بنده هم که در مدت نبود داداش، مردِ خونه هستم، کلی آقا شدم.
مواظب آبجی هستم و باهاش بازی میکنم.
همهش دور مامان میگردم و میگم مامان کاری داری بگو کمککنم!😅
البته مامان همهش میگه فدای مرد خودم بشم، برو اسباببازیهاتو جمع کن.
ولی خب من این کمک رو دوست ندارم.
دوست دارم بگه بیا ظرفا رو بشور! خیلی حال میده آب و کف بازی تو سینک! خوش به حال مامانا که هر روز چند بار تو سینک آببازی میکنن!🤭
هر کاری میکنم باز هم بدون داداش حوصلهم سر میره...
اگه نتونم از بین بچههای همسایه برای خودم هم بازی جور کنم، تو حیاط یه گوشه تنها میشینم منتظر محمد.
دوچرخه و تاب و خاک و باغچه رو تنهایی دوست ندارم!
حق هم دارم! با دوچرخه فقط میتونم بازی کنم! ولی نمیتونم سر به سرش بذارم و کتککاری راه بندازم که!🥴
هرچی هم به دوچرخه بیچاره بگم، اون هیچی نمیگه! راهشو میره.
تاب هم همینطور! حتی اگه به تاب بگم «کوچولو» ،اون بازم جلو و عقب میره. ولی همین کوچولو رو اگه به داداش بگم تا یک ساعت و نیم خوراک دعوا جوره. آی حال میده، این بزن، اون بزن! آخرش که مغز مامان دیگه رد میده، خیلی جذابه، میاد وسط، اونم میزنه... خیلی خوش میگذره.🤩
خلاصه این روزها سخت میگذره به من.
ولی وقتی داداش میاد دنیا رنگی میشه.😍
خصوصاً که خسته است و کمحوصله، سر هر موضوع کوچیکی میافتیم به جون هم. از سر ناهار شروع میکنیم! اول سر اینکه کدوم بشقاب برای کی باشه و کی اول غذا بکشه و کی کنار آیه بشینه دعوابازی میکنیم! ولی متأسفانه بساط این بازی رو مامان خیلی زود جمع میکنه!
بعدش نوبت کرم ریختنه! قاشق چرب رو میزنم رو دست محمد🤩 اون چنگال رو میزنه روی پام. بعد من دهنمو تا جایی که میتونم باز میکنم و با داد و گریه میگم که مااااماااان😫 داداش چنگالو فرو کرد تو پام!
ولی نمیدونم چرا مامان هیچ عکسالعملی نشون نمیده! حتی پیش اومده که خودشم چنگالو تو اون یکی پامفرو کرده و گفته بسه! خودت اول کرم ریختی! مادر هم مادرای قدیم! نه عاطفهای... نه محبتی!😑
بعد ناهار، داداش میره سراغ مشقاش.
من و آیه هم میریم سراغ وسایلاش.🤩
مامان هی سعی میکنه ما رو گول بزنه و ببره یه اتاق دیگه تا محمد مشقاشو بنویسه، ولی من و آیه زرنگتر از این حرفاییم! تا مامان غافل میشه صدای داد محمد میره هوا! ماماااااان آیه پاککن رو برداشت!
علیییییی کتابمو رنگ نکن!
و مامان با دستای خیس و کفی میاد ما رو پراکنده میکنه!
راستی اینو نگفتم!
داداش کلی کارهای جدید و حرفای جدید هم از دوستاش تو مدرسه یاد گرفته، میاد به منم یاد میده.😜
خیلی جالب و بامزه ان. ولی نمیدونم چرا مامانم انقدر کمطاقت شده! حتی این بازی هم تحمل نمیکنه!
خدایا
تو که من و داداش و آبجی آیه رو به مامانم هدیه دادی، میشه صبر و تحمل هم بهش بدی که انقدر ما رو اذیت نکنه؟!
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«درس زندگی، قهرمان یا پهلوان»
#پ_بهروزی
(مامان #محمد ۷، #علی ۵، #آیه ۱ ساله)
کتاب «قهرمان یا پهلوان» را از قفسه بیرون آورد.
«مامان اینو تا حالا نخوندی، امشب اینو بخون.»
کتاب را گرفتم، همین که عنوانش را بلند گفتم؛ قهرمان یا پهلوان، محمد جابهجا شد و به دیوار روبهرو خیره شد، گویی یاد اتفاق مهمی افتاده باشد.🤔
گفتم: میدونستی این کتاب برای بچگی بابا بوده؟ به همین خاطر قدیمی و کهنه شده.
محمد صدایم را نمیشنید، انگار روی دیواری که به آن چشم دوخته بود، پروژکتور انداخته باشند و محمد سرگرم دیدن صحنه جذابی شده باشد!😇
پاسخ سوالی که در ذهنم ایجاد شده بود، ولی هنوز به زبان نیاورده بودم را فوری داد.
«مامان امروز ورزش داشتیم، امیررضا و عمران داشتن مسابقه میدادن، عمران خورد زمین. امیررضا وایساد، تا عمران بلند بشه بعد مسابقه رو با هم ادامه دادن. آقامعلم گفت بچهها برای امیررضا دست بزنید که جوانمردی کرد!😍
جوانمرد یعنی همون پهلوان!»
فهمیدم صحنهای که پروژکتور خیالیاش روی دیوار انداخته بود، همین خاطرهٔ زنگ ورزش امروز بوده!
***
یک اسکناس از کیفم بیرون افتاده بود، محمد برداشت و بعد از چانهزنی که پول را برای خودم بردارم یا نه و با اینقدر پول چه چیزی میتوانم بخرم و... یاد خاطرهٔ جذابی افتاد. با هیجان شروع به تعریف کرد.
«مامان ما نباید پول ببریم مدرسه، علی امروز پول آورده بود، آقامدیر اومد تو کلاس و گفت علی پولتو بیار بده من که گم نشه. علی اومد جلو، دستاشو اینجوری گرفت جلوی آقامدیر و گفت بفرمایید. نگفت بیا! گفت بفرمایید!»😌
آقامعلم گفت بچهها علی رو تشویق کنید که با ادب پول رو داد!☺️
محمد هم مثل اغلب پسربچهها به ندرت از مدرسه خاطره تعریف میکند! حتی وقتی بازپرسگونه، سوال پیچش میکنم تا بالاخره خاطرهای یادش بیاید و تعریف کند، باز هم چیزی دستگیرم نمیشود.
ولی این دو صحنه پررنگ و زنده در ذهنش نقش بسته بود.
صحنهای که اگر چه نقش اولش را امیررضا و علی بازی کردند، ولی با تایید و تشویق به موقعِ آقامعلم به یک درس مهم برای زندگی محمد و بقیهٔ بچههای کلاس تبدیل شد.🥰
اصلاً شاید مهمترین درس کلاس اولشان همین باشد!
درسی که با راهکار ویژهٔ امیرالمومنین آموزش داده شد:
وَ قَالَ (علیهالسلام):
«اُزْجُرِ الْمُسِيءَ بِثَوَابِ الْمُحْسِنِ»
و درود خدا بر او، فرمود:
«بدكار را با تشویق نيكوكار تنبیه کن!»
#درس_زندگی
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«تجدید دیدار مادران شریف...(۱)»
#پ_بهروزی
(مامان #محمد ۷، #علی ۵، #آیه ۱ ساله)
جمعهٔ خیلی شلوغی داشتیم. اول از همه تیک حضور خانوادگی پای صندوق رأی🥰 و چیلیک چیلیک عکس گرفتن از مراحل نه چندان پرشور😅 رأی دادن الکترونیک را زدیم.
بعد از آن سر و ته هیئت هفتگی دخترانه را خیلی زود هم آوردم و بدو بدو راهی خانهٔ یکی از دوستان شدم برای یک جلسهٔ کاری کوتاه.
قرار بعدی خیلی مهم بود! دورهمی دوستان ما در مادران شریف با حضور پدران شریف.😉
رفقای تهرانی رسیده بودند قم و ما هنوز ناهار نخورده و نماز نخونده بودیم.
طبق قانون نانوشتهٔ بارداریهایم، دو ماهی بود که در مرخصی بودم و خیلی خوشحال از اینکه خودم فقط مهمانم و هیچ مسئولیتی ندارم، راه افتادیم به سمت محل قرار.
وقتی رسیدیم سخنران محترم مشغول صحبت بودند، در زیرزمین یک آپارتمان شخصی که تبدیل به حسینیه شده بود. اگر چه چندان بزرگ نبود، ولی تر و تمیز بود و با امکانات کامل.☺️
آن طرف پرده بچهها بودند، و این طرف پدران و مادران شریف. علیرغم تلاش سه مربی مهربان و کاربلد، صدای آن طرف پرده نشان میداد که جمعیتشان چند برابر این طرف پرده است.😅 و این یعنی در این محفل کوچک آمار زاد و ولد خیلی وقت است که از نرخ جایگزینی رد شده.😅
صحبتهای حاج آقا بهرامی از آمارهای جمعیتی و عدد و رقمهای نگرانکنندهٔ بحران سالمندی رسید به اهمیت روایت سبک زندگی مادرانه، آن هم از جنس مادران چندفرزندی و پویا. هر چه از اهمیت این کار میگفتند، بر لزوم همراهی و همدلی پدران حاضر با دست اندرکاران مجموعه مادران شریف هم تاکید میکردند.🤭😉
اینکه آنها هم با تحمل شرایط کار و زندگی بانوانی که از میان کنش های اجتماعی موجود، این جنس فعالیت را انتخاب کردند، میتوانند در ثواب این جهاد مهم شریک باشند. هنوز چشمهای ما خانومها از سوزنی که به آقایان زده بودند، درخشان بود که نوبت جوالدوز به خودمان رسید.🤪
« و اما شما بانوان محترم بدانید که اگر در این مسیر همسرانتان ناراضی باشند، یا در وظیفهٔ مادری خودتان کوتاهی کنید، حتماً برکت از کنش اجتماعیتان هم رخت خواهد بست.»
و دوباره به این نتیجه رسیدیم که راهی به جز تفاهم پیش رویمان نیست.🤭
بحث حاج آقا حسابی گرم شده بود که شاهد حرکت موشکی فسقلیها از آن طرف پرده به این طرف پرده بودیم که پیام «مامان من گشنمه» را با سرعت مخابره میکردند و در کسری از ثانیه برمیگشتند به بازی.
این یعنی نوبت پذیرایی رسیده بود. بچهها توسط مامانها پذیرایی شدند و حاج آقا هم با نکات قرآنی جذابی که میگفتند از جانهای خستهٔ ما پذیرایی کردند.
ادامه دارد...😉
#روایت_دورهمی_مادرانه_پدرانه
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«تجدید دیدار مادران شریف...(۲)»
#پ_بهروزی
(مامان #محمد ۷، #علی ۵، #آیه ۱ ساله)
« نَحْنُ نَرْزُقُكُمْ وَإِيَّاهُمْ...»
«خدا میگه ما روزی میدیم، هم به شما، هم بچه هاتون. این ما یعنی چی؟
وقتی در جمع مسئولین هستیم، میگیم این ما یعنی شما اینجا باید واسطهٔ رزق خدا باشید. نَشینید تا خدا مستقیم بیاد رزق رو برسونه، شما هم مسئولید تو این مسیر.😊
ولی وقتی طرف حسابمون مسئولین نیستن، میگم اگه بخواید، میتونید شما هم اینجا کنار خدا قرار بگیرید. میتونید واسطهٔ رزق دیگری بشید. شما هم با کمک به یه خانوادهٔ دیگه، در دایرهٔ «نحن» که خدا در قرآن میگه، قرار بگیرید.☺️
البته که شرایط سخت اقتصادی تنها دلیل آمار کم تولد نیست، بارزترین دلیلش هم اینه که خانوادههای مرفهتر کمجمعیتتر هستند.
این نکته هم شاهد قرآنی جالبی داشت.😉
در آیه ۱۵۱ انعام خدا هم فقر و نداری رو یکی از دلایل تمایل به بچه نداشتن میداند:
«وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ مِنْ إِمْلَاقٍ ۖ نَحْنُ نَرْزُقُكُمْ وَإِيَّاهُمْ»
بچههایتان را از سرِ فقر و نداری نکشید؛ چون روزیِ شما و آنها را ما میدهیم.
ولی در آیه ۳۱ اسرا هست که:
«وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلَاقٍ ۖ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُمْ ۚ إِنَّ قَتْلَهُمْ كَانَ خِطْئًا كَبِيرًا»
بچههایتان را از ترس فقر و نداری نکشید؛ زیرا روزیِ آنها و شما را ما میدهیم. کشتن آنان بد گناهی است.*
پس همیشه فقر واقعی نیست که مانع فرزندآوری میشود، گاهی ترس از فقر، یا همان حس فقر مانع میشود.
و جالب اینجاست که پاسخ خداوند به هر دو دسته، اصلاح نگرش به رزاق بودن خداست، چه فقر واقعی و چه ترس از فقر.
اگر چه روح و جانمان پای معارف زندگی ساز قرآن جلا میگرفت، ولی بعد از حدود دو ساعت باید از پای منبر شیرین و پرمغز حاج آقا بلند میشدیم.
پدران محترم گعدهای گرفتند و ضمن آشنایی با هم، درباره سوزنها و جوالدوزهای مطرح شده😅 بحث و تبادل نظر کردند.
ما هم که حسابی دلمان برای هم دانشگاهیهای سابق و همکارهای فعلیمان تنگ شده بود، حال و احوالی کردیم و به درخواست مسئول محترم مادران شریف، قدری هم دربارهٔ چالشهای کار و زندگی گفتگو کردیم.
پنج شش ساعتی کنار دوستان موافق و همراه در حسینیهای که صاحبش شوهر یک بانوی مسلمان شدهٔ آمریکایی بود، مثل برق گذشت و فقط خاطرهٔ روشنش برای همیشه در صفحهٔ ۱۱ اسفند ۱۴۰۲ عمرمان ثبت شد.
#روایت_دورهمی_مادرانه_پدرانه
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
خیلی گرسنه شده بودیم.
من و همه بچه ها، به جز علی که زیر سرم بود و پدرش پیشش بود، رفتیم که از مغازه نزدیک درمانگاه یه چیزی برای خوردن بگیریم.
به محمد گفتم برو بگو چهار تا فلافل میخوایم. رفت و گفت چهار تا فلافل با سه تا نوشابه.😐
همون موقع چیزی نگفتم ولی تو ذهنم داشتم بالا پایین میکردم که چطور بهش تذکر بدم، هم ضرر نوشابه رو، و هم اینکه نباید از دستوری که بهش دادم تخطی میکرد.
با سه تا نوشابه نارنجی اومد بیرون.
گفتم چرا همش نارنجی حالا؟مگه مشکی دوست نداشتی؟
گفت مشکی هاش همونی بود که از اسراییل حمایت میکرد. نگرفتم.
سرک کشیدم دیدم مشکی ها همه پپسی بود!
بدون هیچ تذکری، بوسیدمش و گفتم کار خوبی کردی😍
(#محمد ۸ ساله، #علی ۶ ساله، #آیه ۲ ساله، #عباس ۲ ماهه)
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif