eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.8هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
193 ویدیو
37 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
«۶. فقط مادر محمدحسن شده بودم» (مامان ۱۴، ۹.۵، ۷، ۲.۵ ساله و ۳ ماهه) فروردین سال ۹۷، در میان سیل مشکلات، محمدعلی متولد شد. چون یک هفته دیر به دنیا اومده بود و آب وارد ریه‌هاش شده بود، بعد از تولدش به ان‌آی‌سی‌یو منتقل شد🥲. چیز مهمی نبود، اما ترجیح می‌دادم همسرم از این مسئله مطلع نشن، حس می‌کردم شونه‌های همسرم انگار دیگه توان و تحمل چنین خبرهایی رو نداشتن😞، از طرفی هم نمی‌شد مطلع نشن. من و همسرم هر دو درون‌گرا هستیم و همسرم هم اهل بروز ناراحتی نبودن. اما دربارهٔ اتفاقی که برای محمدحسن افتاد، جمله‌ای که گفتن این بود که «احساس می‌کنم از سر داستان محمدحسن قلبم شرحه‌شرحه شده😭». حتی همسرم سعی می‌کردن بار این غم‌ها رو به تنهایی به دوش بکشن و من ناراحتی‌ای نداشته باشم، اما هر دو شرایط خیلی سختی رو تجربه می‌کردیم😔. خداروشکر بعد از دو سه روز محمدعلی صحیح و سلامت مرخص شد🙏🏻. از زمان تولد فاطمه، خانومی یه روز در میون منزل ما می‌اومد. بعد از اتفاقی که برای محمدحسن افتاد، این روال به هر روز تغییر کرد. متأسفانه بعد از تولد محمدعلی من شیر نداشتم😥 و بیشتر کارهای محمدعلی با خانوم کمکی بود و ایشون مثل یه دایه، تر و خشکش می‌کرد و بهش رسیدگی می‌کرد. به لطف خدا محمدعلی پسر آروم و شیرینی بود. نوزادی راحتی داشت و بچهٔ بسیار دوست داشتنی‌ای بود. اما متأسفانه اون زمان اوایل دوران نقاهت محمدحسن بود و تمام فکر و ذکر من پیش اون بود. از لحظهٔ رفتن به بیمارستان برای زایمان تا وقت مرخص شدن، فقط حال محمدحسن رو می‌پرسیدم. اصلاً نمی‌تونم بگم که محمدعلی رو دوست نداشتم، اما کلاً بهش فکر نمی‌کردم. حتی به دخترم که اون موقع ۲.۵ ساله بود هم، توجه نداشتم😞. تمام ذهنم رو محمدحسن پر کرده بود. وقتی از بیمارستان به خونه رسیدیم، اول دادمش بغل محمدحسن. گفتم: اینم داداشت که از خدا خواسته بودی. تمام هم و غمم خوشحال کردن محمدحسن بود. در خلال این بحران دختر و پسرم دچار آسیب‌هایی شدن. دخترم فاطمه استرس شدیدی داشت و پسرم محمدعلی خشم و پرخاشگری زیادی بروز می‌داد. البته در اون ایام من به این مسائل علم نداشتم و بعدها آثار رفتارم رو فهمیدم😓. از حسرت‌ها و عذاب وجدان‌های بزرگ من رفتاری بود که در مقابل فرزند سومم، محمدعلی عزیزم داشتم که البته اصلاً در اختیار خودم نبود😢. برام بار روانی داره ولی خودمو سرزنش نمی‌کنم، واقعاً توی اون شرایط بیشتر از اون، ازم بر نمی‌اومد. اتفاقی که افتاده بود، خیلی برام سنگین بود خیلی😭. این به خاطر وابستگی و دلبستگی شدید من به پسرم بود. کلاً حواسم به چیز دیگه‌ای نبود. بعد از چند سال که فاطمه مدرسه رفت، از طریق مدرسه‌ش توی چند تا کارگاه روانشناسی شرکت کردم و متوجه خیلی از رفتارای اشتباهم شدم و سعی کردم اشتباهاتم رو اصلاح کنم. اما متأسفانه هنوز هم اون آسیب‌ها به طور کامل جبران نشدن😢. یادمه وقتی محمدحسن تو کما بود، به امید اینکه به زودی به هوش میاد و سلامتی‌ش رو به دست میاره، یه کیف پاپکو و یک بسته روان نویس چند رنگ براش خریده بودم. محمدحسن عاشق لوازم‌تحریر بود و خطش بسیار زیبا بود و علاقه‌مند نوشتن با روان ‌نویس. یادمه خواهرم بهم می‌گفت بیا اینو بده به فاطمه، بذار این بچه خوشحال بشه. می‌گفتم نه. این مال محمدحسنه، می‌خوام براش نگه دارم. نه اینکه چیزی برا اونا نمی‌خریدیم، نه... شاید بیشتر از محمدحسن هم می‌خریدیم ولی وقتی تمام روح و روان مادر معطوف به یک نفره، بچه اون رو به خوبی و وضوح درک می‌کنه😥. البته این رو هم بگم که محمدحسن خیلی بچهٔ دوست داشتنی و شیرین‌زبونی بود و وقتی رفت و برگشت، خیلی لطیف‌تر و دوست داشتنی‌تر شده بود. هرکی با محمدحسن ارتباط می‌گرفت، همچین نظری داشت. خداروشکر با گذر زمان و مهربونی محمدحسن، رابطه خوبی بین بچه‌ها ایجاد شد. محمدعلی حدوداً ۳ ساله که بود، هم‌بازی‌ هم شده بودن. البته گاهی محمدعلی کارهایی می‌کرد که محمدحسن اذیت می‌شد، اما نه زیاد. این مسئله که برادرشون نمی‌تونه ببینه، خیلی برای بچه‌ها قابل درک نبود. محمدعلی می‌گفت «اینکه چشم‌هاش بازه و حرکت می‌کنه، چرا نمی‌بینه؟!» ساختمان چشم محمدحسن کاملاً سالم بود و عصبش توی مغز دچار آسیب شده بود و این برای بچه‌ها قابل فهم نبود. فاطمه دختر عاقل و بزرگ‌تری بود و زودتر متوجه قضیه شد و با این مسئله کنار اومد. محمدعلی هم با گذر زمان شرایط رو درک کرد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۷. یاد نگرفتن خط بریل و آموزش محمدحسن» (مامان ۱۴، ۹.۵، ۷، ۲.۵ ساله و ۳ ماهه) محمدعلی سه‌ساله بود که به فکر فرزند چهارم افتادیم. کمی تردید داشتیم و بیشتر تردیدمون در مورد شرایط محمدحسن بود. چون هنوز شرایطش مناسب نشده بود و در آموزش موفق نبود. با مشورت استادمون قوت قلب گرفتم و تصمیم گرفتیم خودمون رو معطل نکنیم و بذاریم همه چیز در کنار هم درست بشه. بارداری من هم‌زمان با کلاس اول فاطمه بود. اون زمان به خاطر کرونا مدرسه‌ها مجازی بود. فاطمه رو مدرسهٔ دولتی ثبت‌نام کردیم و با کمک یه معلم به درس‌هاش رسیدگی می‌کردیم. بارداری خوبی داشتم، اما ماه‌های آخر دچار ورم زیادی شدم و هر هفته حدود ۲ کیلو اضافه می‌کردم😩. به حدی ورمم زیاد بود که پشت میز نماز می‌خوندم. در آخر هم زایمانم زودتر از زمانش انجام شد و زینب ما مرداد ۱۴۰۱ پا به این دنیا گذاشت😍 و شکر خدا زایمان راحتی داشتم. خوشبختانه زینب هم مثل محمدعلی نوزادی راحتی داشت و کولیک شدید و دل دردهای عجیب غریبی رو نگذروند. دختر آرومی بود و در شرایطی که من باید حواسم به خیلی چیزها غیر از زینب می‌بود، من رو اذیت نمی‌کرد. محمدعلی هم اهل حسادت نبود و با اینکه بیشتر توجه من معطوف زینب بود، از این لحاظ مشکلی نداشت. البته محمدعلی پرخاشگری‌ها، لجبازی‌ها و کارهای خطرناک😫 خودش رو داشت که باید مواظبش می‌بودیم. محمدحسن برای آموزش باید در دورهٔ آمادگی در مدرسهٔ نابینایان شرکت می‌کرد. با توجه به شرایط جسمی‌ش براش معلم گرفتیم تا دورهٔ پیش‌دبستانی رو باهاش کار کنه و از سال اول در مدرسه حاضر بشه. متأسفانه با توجه به محدودیت حرکتی‌ای که در نیمهٔ چپ بدنش داشت، خیلی نتونست با بریل ارتباط برقرار کنه. خیلی تلاش کردیم تا بتونه بریل بخونه و یاد بگیره، اما واقعاً براش سخت بود😢. بیشتر بچه‌های مدرسه هم کسانی بودن که از ابتدا نابینا بودن و معلم‌ها خیلی متوجه شرایط محمدحسن نبودن. اونا معتقد بودن که باید بهش فشار بیاریم. اما ما با توجه به شرایط فیزیکی و روحی محمدحسن این‌طور فکر نمی‌کردیم و در نهایت آموزش رو متوقف کردیم. برای کلاس دوم فاطمه رو مدرسهٔ مسجد محور ثبت‌نام کردیم. از طریق مسئولای مدرسه با یه مشاور خوبی آشنا شدیم که مایهٔ خیرات زیادی برای ما بودن🥰 و برای بچه‌ها ازشون مشاوره گرفتیم. چالش بسیار سخت ما محمدعلی بود که با توجه به سختی‌هایی که در کوچیکی‌ش گذرونده بود و امر و نهی‌های زیاد ما، دچار لجبازی و پرخاشگری شده بود. مشاور مطالب مهمی دربارهٔ عزت نفس بچه و امرونهی‌های زیاد و حس دوست‌داشتنی بودن بچه به ما گفت و راهنمایی‌های خوبی به ما کرد که باعث شد بخشی از چالش‌های ما کم بشه. اون زمان محمدحسن خیلی درگیر قصه‌های صوتی و تلویزیون و لپ‌تاپ بود. ایشون ما رو راهنمایی کرد که باید مغز محمدحسن استراحت کنه و نیاز داره که مدتی از این چیزها فاصله بگیره. مشاور به ما گفت: «بچه‌ها از سر ناچاری به تلویزیون رو میارن. تلویزیون رو حذف کنید و رابطه‌تون رو با بچه‌ها بهتر کنید.» ما به‌خاطر محمدحسن انگیزهٔ کافی برای این کار داشتیم و حدود دو سال فضای مجازی، تلویزیون، گوشی و… رو حذف کردیم و بچه‌ها هم زود با شرایط جدید خودشون رو وفق دادن😏. بچه‌ها باهم بازی می‌کردن و مشغول می‌شدن و به این شکل وقت محمدحسن هم پر می‌شد. ما زیاد اهل بیرون رفتن بودیم و شده بود گاهی حتی برای یک بستنی بیرون بریم و برگردیم. به خونهٔ مامان‌بزرگ‌ها، خاله‌ها، عمه‌ها سرمی‌زدیم و سعی می‌کردیم بچه‌ها از نظر روحی شرایط خوبی داشته باشن☺️. اتفاقی که برای محمدحسن افتاد، می‌تونست باعث افسردگی هر بچه‌ای بشه، اما محمدحسن هیچ‌وقت دچار افسردگی نشد و تونست روحیهٔ خودش رو حفظ کنه و خودش رو به طریقی سرگرم کنه. پر کردن مفید زمان محمدحسن همواره دغدغهٔ ما بود و هست و شکر خدا محمدحسن خودش هم هنرهای زیادی در این زمینه به خرج داد. با توجه به طولانی شدن شرایط محمدحسن، بعد از دو سال به صورت محدود به بچه‌ها اجازهٔ استفاده از لپ‌تاپ رو دادیم. محمدحسن حافظهٔ خیلی خوبی داشت و علاقهٔ زیادی به حفظ داستان‌ها و بازیگری داشت. خیلی وقت‌ها نقش شخصیت‌های مختلف داستانی رو بازی می‌کرد. با توجه به حافظهٔ خوبش تصمیمی که ما و خودش برای ادامهٔ مسیر گرفتیم، یادگیری زبان عربیه که قراره اونو شروع کنه و ان‌شاءالله خدا هم کمک کنه در این مسیر موفق بشه. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۸. جشن تکلیف اولی و ولیمه پنجمی رو یکی کردیم» (مامان ۱۴، ۹.۵، ۷، ۲.۵ ساله و ۳ ماهه) بعد از تولد زینب توی فکرم بود که بازم دوست دارم بچه دیگه‌ای داشته باشم🥰. من که شغل بیرون رو انتخاب نکرده بودم و می‌خواستم خودم بچه‌هامو بزرگ کنم، چه بهتر که بیشتر از ظرفیت و توان خودم استفاده کنم☺️. متأسفانه در زمان نوزادی بچه‌ها من شیر کمی داشتم و شیرم برای رشد بچه‌ها کافی نبود. بعد از زینب هم به همین صورت بود و بعد از یکی دو ماه شیرم خیلی کم شد و بچه هم دیگه شیر منو نخورد😓. در اون زمان من اضافه وزن زیادی پیدا کرده بودم. با توجه به اینکه بچه هم شیر نمی‌دادم، بعد از ۴ ۵ ماه با انگیزهٔ بارداری مجدد، رژیم جدی غذایی و ورزشی رو شروع کردم و ظرف مدت ۸ ماه تونستم ۲۰ کیلو کم کنم😍😇. اینکه تونستم این تصمیم رو عملی بکنم، به من اعتمادبه‌نفس و حس خوبی داد. زینب یه ساله بود که یک سری کارهای درمانی خودم رو برای بارداری پیگیری کردم و کارای مقدماتی‌ای که لازم بود رو انجام دادم. خوشبختانه زینب مثل کوچیکی فاطمه آروم بود. تا ۹ ماهگی به پشتی تکیه می‌داد و بامزه اطراف رو نگاه می‌کرد و شیطنت کمی داشت. یادمه مامانم با خنده سلطان بانو صداش می‌کرد😅. زینب ۱.۵ ساله بود که حسین رو باردار شدم. خوشبختانه در این بارداری دچار ورم نشدم و نیازم به خواب مثل بارداری قبلی زیاد نبود. البته مثل همهٔ بارداری‌ها ماه‌های آخر سختی‌های خودش رو داشت و خواب سخت و نصفه نیمه داشتم. متاسفانه به طرز عجیبی سر این زایمان دچار ترس از زایمان شدم😔. به دکترم گفته بودم اگه می‌شه منو از کمر بی‌حس کنید، من تحمل درد ندارم. دکتر هم واقعاً دکتر خیلی خوبی بود، به من آرامش می‌داد و می‌گفت نگران نباش من هستم یه کاریش می‌کنیم😉. روز زایمان دکتر به من گفت داروی بی‌حسی عوارض داره و دردسر اومدن دکتر بی‌هوشی هم هست. نگران نباش من کنارت هستم، نیازی به داروی بی‌حسی نیست.😟 خوشبختانه زایمان سختی نداشتم و نوزاد سریع دنیا اومد و حسین عضو جدید خانوادهٔ ما شد😍. حسین بچهٔ کولیکی و رفلاکسی‌ای بود و یکی دو ماه اول سختی‌های زیادی داشت. هنوز چهل روزش نشده بود که از خواهر برادراش ویروس سختی گرفت😩 و با اون کوچولویی‌ش، دورهٔ سرماخوردگی و نفخ شدید رو گذروند. بچه‌ها هم یکی‌یکی با ویروس دست‌و‌پنجه نرم کردن و شکرخدا گذروندن🙏🏻. از وقتی که حسین به دنیا اومده، وابستگی زینب به من خیلی زیاد شده. بالاخره هوو داره شده😅 و می‌خواد یه وقت من کمتر بهش توجه نکنم و کمتر دوستش نداشته باشم. حسش رو درک می‌کنم و معمولاً ناراحت نمی‌شم. البته گاهی هم از رفتارا و چسبندگی‌ش کلافه می‌شم، اما خودم می‌دونم طبیعیه. خوشبختانه زینب دختر خیلی آروم و دل‌رحمیه و حسین رو هم خیلی دوست داره و معمولاً دچار حسادت نمی‌شه. نوزادی که تازه متولد می‌شه، مثل فرشته‌ها معصومه و همه دوستش دارن، مخصوصاً بچه‌های دیگه. این حسی که بچه‌ها به نوزاد دارن، همیشه برام جالب بوده با اینکه توجه بهشون کمتر و جاشون تنگ‌تر شده، اما بازم به خاطر پاکی بچگی‌شون، نوزاد رو خیلی دوست دارن. خواهر برادرای حسین هم واقعاً دوستش دارن و با اینکه حسین پنجمین عضو خونهٔ ماست و قبلش کلی نوزاد دیدن، بازم با عشق و علاقهٔ زیاد بغلش می‌کنن و بهش محبت می‌کنن😇. در همین زمان‌ها محمدحسن هم ۱۴ ساله شد و تصمیم گرفتیم ولیمهٔ حسین و جشن تکلیف محمدحسن رو با هم بگیریم. محمدحسن ذوق زیادی برای جشن داشت و برای اینکه اون روز چه کارایی انجام بشه، نظر می‌داد. ما هم سعی کردیم برای این اتفاق سنگ تموم بذاریم. مجری دعوت کردیم و مجری هم خیلی خوب برای بچه‌ها برنامه اجرا کرد. محمدحسن بالای سن رفت و به همه خوش‌آمد گفت و صحبت کرد. مسابقه و برنامه‌های مختلفی برای بچه‌ها اجرا شد و خوشبختانه اون روز به همهٔ بچه‌ها خوش گذشت🥰. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۹. به هزینه های زندگی با ۵ بچه فکر نکرده بودیم.» (مامان ۱۴، ۹.۵، ۷، ۲.۵ ساله و ۳ ماهه) من و همسرم درحالی‌که شرایط مالی سختی داشتیم🥲 و تنها درآمدمون شهریهٔ طلبگی همسرم بود، زندگی‌مونو شروع کردیم. ۲ سالگی محمدحسن راهی تهران شدیم و خداروشکر بعد از اومدنمون همسرم کار خوبی پیدا کردن و درآمد بهتری به دست آوردن🥰. از طرفی هم به خاطر اینکه پدرهمسرم آپارتمانی در اختیارمون گذاشتن و اجاره خونه پرداخت نمی‌کردیم، از نظر مالی شرایط بهتری پیدا کردیم. با بیشتر شدن تعداد بچه‌ها، تونستیم منزل بزرگ‌تری اجاره کنیم و بچه‌ها تونستن آزادی بیشتری توی منزل جدید داشته باشن😍. با توجه به هزینه‌ها و شرایط اقتصادی جامعه ما اکثر مواقع پس‌اندازی نداریم🥲 و در‌ واقع به روز می‌خوریم و تموم می‌‌شه پولمون. گاهی تهیهٔ وسیله‌ای که لازم هست رو تا اومدن پولش به تعویق می‌ندازیم. من هیچ وقت اهل ذخیرهٔ پول نبودم🤭 و اگه خرجی پیش می‌اومد و پولش بود، دریغ نمی‌کردم و اگه پولش نبود، از اون کار صرف‌نظر می‌کردم😉. البته از ابتدا من خودم رو درگیر مسائل مالی نکردم و همسرم بیشتر در جریان موارد مالی و هزینه‌های منزل بودن و در این زمینه مدیریت می‌کردن. خیلی وقت‌ها پیش اومده بچه‌ها خواسته‌ای داشتن و گفتیم الان امکانش نیست و این اتفاق معمولی‌ای در منزل ماست☺️. البته خوشبختانه بچه‌ها نسبت به دوستاشون یا فامیل دچار کمبود خاصی نبودن و این احساس رو نداشتن و چیزایی که لازم بوده، در حد معقول تهیه شده. یک بار در این سال‌ها به خاطر شرایط سخت اقتصادی، من و همسرم به این نتیجه رسیدیم که نیروی کمکی رو حذف کنیم. البته با توجه به وضعیت خاص محمدحسن فشار زیادی برامون ایجاد می‌شد😢. برای این کار استخاره کردیم و با توجه به نتیجهٔ استخاره از انجامش صرف‌نظر کردیم و الحمدالله تونستیم در ادامه از پس هزینه‌هاش بربیایم. روحیه‌ای که همیشه در من بوده و هست، استفادهٔ حداکثری از وسایل و لباس‌هاست. حتی اگه لباسی قابلیت استفاده‌شو از دست داده‌باشه، به نحو دیگه‌ای ازش استفاده می‌کنم. دانش خیاطی‌ای که دارم، خیلی جاها کمکم می‌کنه😉 که یه حداقل تغییرات و خلاقیتی در لباس‌ها ایجاد کنم و اونا رو قابل استفادهٔ مجدد کنم. مثلاً گاهی اوقات روسری‌ای که خراب شده، از تور دورش برای روسری دیگه‌ای استفاده کردم یا از پارچه‌شون استفاده کردم برای کار دیگه‌ای و … در زمان فاطمه خواهرم هم دختر کوچیک داشت و اون زمان با خواهرم لباس تبادل می‌کردیم و به این ترتیب لباس کمتری لازم می‌شد تهیه کنیم☺️ و صرفه‌جویی خوبی در هزینه‌ها انجام می‌شد. استفادهٔ مجدد لباس بچه‌ها توسط خواهر برادر کوچک‌ترشون کار معمولی‌ای توی خونه ماست و لباس‌هایی که قابل استفاده‌اند و برای بچه بزرگ‌تر کوچیک شده، به کشوی خواهر برادر کوچیک‌ترشون منتقل می‌شه. هزینهٔ قابل توجهی که برای بچه‌ها می‌شه، برای مدرسه‌شونه. برای انتخاب مدرسه بچه‌ها تحقیق زیادی کردم. با افراد زیادی صحبت کردم و مشورت گرفتم. فاکتوری که خیلی برام اولویت داشت، محیط مدرسه بود که متأسفانه مدارس دولتی‌ای که در اطراف می‌شناختم، این معیار رو در حد قابل قبولی نداشتن😓 و این‌طور شد که علی‌رغم هزینهٔ بالای مدارس غیرانتفاعی، به این گزینه برای بچه‌ها رسیدیم و مدرسه‌هایی رو که محیط و کادر مذهبی و قابل قبولی داشت، برای بچه‌ها انتخاب کردیم. تأمین هزینه‌های مختلف پوشک لباس مدرسه و… برای پنج تا بچه چیزی نبود که ما اول زندگی فکرش رو هم بکنیم. اول کار از هزینه‌های خودمون هم به سختی برمی‌اومدیم😅. اما واقعاً اومدن هر کدوم از بچه‌ها برکات زیادی برامون داشت😍 که برکات مادی هم جزءش بود. ما این جمله که هر بچه روزی خودشو با خودش میاره رو با همهٔ وجود حس کردیم. البته با زیاد شدن تعداد بچه‌ها، همسرم هم به ناچار زمان بیشتری رو برای کار می‌ذارن و خب این خیلی خوب نیست😢. این روزا خیلی از آقایون به خاطر شرایط اقتصادی تحت فشارن و مجبورن زمان بیشتری رو صرف کار کنن. باور من اینه که حس رضایت از شرایط مالی یه حس نسبیه. یعنی ممکنه یکی با شرایط بهتر اقتصادی و با فراهم بودن امکانات بیشتر، احساس کمبود بیشتری داشته باشه و کسی با امکانات کمتر راضی‌تر باشه☺️. خوشبختانه ما همواره روحیهٔ قناعت داشتیم. اگه چیزی امکان تهیه‌ش نبوده، ازش چشم پوشیدیم و بچه‌ها هم این روحیه رو توی من و پدرشون دیدن و براشون یه آموزش عینی بوده. همین روحیه هم بهمون کمک کرده با اینکه خیلی وقت‌ها خیلی چیزا برامون فراهم نبوده، برامون اهمیت نداشته و تونستیم از شرایطمون راضی باشیم😊. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۰. بچه ها کنار هم رشد می کنن.» (مامان ۱۴، ۹.۵، ۷، ۲.۵ ساله و ۳ ماهه) با زیاد شدن تعداد بچه‌ها قاعدتاً وقتی که می‌شه جداگانه برای هر بچه گذاشت، کمتر می‌شه؛ اما محیط خونه برای رشد و سرگرم شدنشون فراهم‌تر می‌شه🥰. من با داشتن نوزاد معمولاً وقت زیادی برای بقیهٔ بچه‌ها ندارم و در حد ضرورت در مواردی که نیاز به کمک دارن و خودشون از پسش برنمیان، بهشون کمک می‌کنم. بچه‌ها خوشبختانه کنار هم راحت‌تر سرگرم می‌شن و کمتر نیاز به ما برای سرگرمی دارن. البته وقتایی که خسته می‌شن و می‌خوان کارتونی ببینن یا با موبایل بازی کنن، از ما اجازه می‌گیرن و ما هم به صورت زمان‌دار بهشون اجازه می‌دیم😉. کاری که بچه‌ها اغلب استقبال می‌کنن و روحیه همه‌مونو عوض می‌کنه، بیرون رفتنه. رفتن به پارک یا منزل اقوام معمولاً خیلی بچه‌ها رو خوشحال می‌کنه که سعی می‌کنیم حتماً توی برنامهٔ هفتگی‌مون جاش بدیم. توی ارتباط بچه‌ها به خاطر روحیات مختلف و حساسیت‌هاشون، نمی‌تونم خیلی بی‌تفاوت باشم. زیاد پیش میاد وارد بشم و سعی کنم شرایط رو درست کنم. یه جورایی می‌شه گفت اهل نصیحتم😅🤭. از اون‌جایی که رشتهٔ همسرم و خودم در زمینهٔ علوم دینی بوده، خیلی وقت‌ها توی خونه دربارهٔ مطالب علمی و دینی صحبت و بحث می‌کنیم. آيات قرآن رو می‌خونیم و دربارهٔ معانی آیه‌ها صحبت می‌کنیم. توی این بحث‌ها و صحبت‌ها بچه‌ها هم مشارکت می‌کنن و نظراتشونو می‌گن و ما سعی می‌کنیم اگه جایی نیاز به اصلاح یا تکمیل دارن، راهنمایی‌شون کنیم و این‌طوری خیلی از مفاهیم دینی بهشون منتقل می‌شه. وقتایی که خودشون تمایل دارن با ما تو جلسات معرفتی شرکت می‌کنن و بعداً اگه سؤالی براشون پیش اومده باشه، مطرح می‌کنن☺️. چیزی که ما بهش رسیدیم، اینه که تربیت به معنی آموزش دادن تک تک به بچه‌ها نیست. تربیت آماده کردن یه محیط مناسب برای رشد بچه‌هاست. ما تو این سال‌ها تلاش خودمونو برای گرم و پربار نگه‌داشتن این محیط کردیم. بچه‌ها توی خونهٔ ما ایثار و توجه رو از پدرشون یاد می‌گیرن. اونا تو این محیط یاد می‌گیرن که نباید توی چیزای فرعی سخت گرفت😉. کمک به همدیگه و قناعت همین‌جا براشون ارزش می‌شه. خوش‌بختانه به خاطر اخلاق همسرم، بچه‌ها ارتباط خوبی با پدرشون دارن😍 و من به این خاطر می‌تونم روی همسرم و کمکشون حساب کنم. مهربونی همسرم توی زندگی برای من هم خیلی مایهٔ دلگرمیه. توی روابط بین همسرا اغلب فقط حس درونی کفایت نمی‌کنه و باید اون حس درونی بروز و ظهور داشته باشه😇. خداروشکر همسرم در زمینهٔ محبت کلامی تلاش می‌کنن به من دلگرمی بدن. ما آخر شب‌ها بر اثر سر و صدایی که در طول روز متحمل شدیم😩، خیلی خسته و داغونیم؛ اما اصلاً ناامید و بی‌انگیزه نیستیم. انگار باطن این خستگی که داریم، از جنس تحرک و امیدواریه. با وجود نوزاد کولیکی گاهی ما حتی در حد چند دقیقه هم فرصت صحبت باهم نداریم🥺😥. اما همون زمان‌های کوتاهی که می‌تونیم باهم باشیم، حالمونو بهتر می‌کنه. می‌شه گفت به خاطر کم بودن این زمان‌ها، خودمون بیشتر قدر باهم بودنمونو می‌دونیم. در‌واقع این واقعیتیه که توی شرایط سخت‌تر، آدما بیشتر قدر هم‌دیگه و حتی زمان رو می‌دونن و این باعث می‌شه اون بطالتی که در شرایط عادی هست، در این شرایط کمتر باشه☺️. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۱. آدم‌ها می‌تونین هر شرایطی رو تسلیم خودشون کنن‌.» (مامان ۱۴، ۹.۵، ۷، ۲.۵ ساله و ۳ ماهه) زندگی هر آدمی پر از اتفاقاتیه که خود آدم هیچ‌وقت فکر نمی‌کنه بتونه زیر بار اون اتفاق زنده بمونه😥 و ادامه بده. اما خدا به آدم قدرتی داده که می‌تونه هر شرایطی رو تسلیم خودش کنه😉. هر اتفاقی می‌تونه باعث رشد ما آدما بشه. هر چی اون اتفاق سخت‌تر باشه، می‌تونه آدم رو به رشد بالاتری برسونه. اگه ما بتونیم به اتفاقات زندگی مثبت نگاه کنیم‌، افق‌های بعد به رومون باز می‌شه. یکی از مهم‌ترین عواملی که در گشایش زندگی از جمله گشایش مادی موثره، مثبت نگاه کردن به اتفافاته و این ریشه در نگاه توحیدی ما آدما داره☺️. وقتی همهٔ اتفاقات رو از طرف خدای مهربون بدونیم، دیگه نمی‌تونیم منفی نگاه کنیم. وقتی به یه اتفاق منفی نگاه می‌کنیم، یا اون اتفاق رو از طرف خدا می‌دونیم و منفی می‌بینیم، که خیلی بده و یا از طرف خدا نمی‌دونیم، که این هم بده😓. و الحمدلله این نگاه که عمیقاً در جان من نفوذ کرده، خیلی از ناراحتی‌ها و تشویش‌ها رو از زندگی من برده. بعد از تولد فاطمه بود که من جلسات معرفتی و معنویات رو جدی گرفتم و خیلی در نگاه من به زندگی راهگشا بود. می‌شه گفت در شرایطی که روزمرگی و خستگی‌های بچه‌داری به من فشار می‌آره، شرکت در جلسات معرفتی باعث می‌شه وارد فضایی بشم که دوست دارم و حرف‌هایی از جنس حقیقت و معنویت حالم رو بهتر می‌کنه☺️. اگه نگاهی به زندگی این سال‌های خودم کنم، می‌تونم بگم در طول زندگی، من وقف بچه‌هام بودم. به خاطر شرایط خاصی که در زندگی‌مون بود، خیلی راحت بیرون نمی‌رفتم و بیشتر خونه بودم. اما حالا بعد از تولد حسین، حس می‌کنم شرایط بچه‌ها به ثباتی رسیده و گاهی که احساس نیاز می‌کنم، از همسرم یا خانوم کمکی‌مون کمک می‌گیرم و بیرون از خونه می‌رم. توی همین روزا که پشت سر هم بچه‌ها تعطیل می‌شدن😫، یه روز دیدم که خیلی پرم و محیط خونه تحملش برام سخته🤯. بچه‌ها رو به همسرم سپردم و برای اولین بار ۹ ساعت تنهاشون گذاشتم. ساعت زیادی بود و معمولاً دلم نمیاد این همه ساعت پیش بچه‌ها نباشم، اما انگار این بار خیلی خسته بودم و نیاز به یه تنهایی چند ساعته داشتم و این تنهایی تأثیر مثبتی روی بالا رفتن توان و صبرم داشت☺️. بعد از تولد حسین یه انگیزه قوی‌ای در من شکل گرفت برای شروع فعالیت‌هایی که برای جامعه و اطرافیان مفید باشه. برداشت خودم در این مرحله از زندگی‌م این هست که الان توان و انگیزه برای این شروع رو دارم و شاید بعدتر خیلی در بچه‌ها محو بشم و شروع برام سخت بشه. یکی از کارهایی که دوست دارم بکنم در زمینهٔ تدبر قرآنه. تدبر و فهم قرآن کاریه که خیلی توی زندگی‌هامون کم‌رنگه. خیلی از اشتباهاتی که داریم به خاطر دوری و عدم فهم ما از قرآنه😓. با همین انگیزه، در حال حاضر به دنبال ایجاد مقدمات و صحبت با دوستان هستم که ان‌شالله در آیندهٔ نزدیک حلقه هایی برای تدبر توی محله راه بندازیم😍. تدریس علوم دینی هم از کارهاییه که انگیزهٔ بالایی برای شروعش دارم و بهش علاقه دارم. موانع ذهنی‌ای که برای تدریس داشتم، برام کم‌رنگ شدن و ان‌شالله در آیندهٔ نزدیک این کار رو هم پیگیر می‌شم. اینکه چقدر فرصت کنم و بتونم به این هدف‌های کوتاه مدتی که برای خودم ترسیم کردم برسم، مشخص نیست. اما چیزی که برام مهمه اون انگیزه و امیدیه که منو به حرکت وا می‌داره و هیچ‌وقت این انگیزه رو از دست ندادم🥹. همیشه برای هدفی که روبه‌روی خودم قرار دادم، تلاش کردم. می‌تونم بگم این تلاش و حرکت باعث شده که با وجود سختی‌ها و گاهی ناراحتی‌ها توی زندگی گرفتار ناامیدی نشدم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
سلام سخت ترین شبهای قدر عمرم رو داشتم با دو بچه ۵ ساله و ۱/۵ ساله. دست تنها بودن خیلی اذیتم کرد کسی
در جواب اون مامانی که گفته بودن آیا اشتباه کردم بچه‌ها رو احیا بردم، ما امسال توفیق داشتیم شب‌های قدر حرم امام رضا باشیم🥹 از قبل کلی ذوق داشتم و با خودم میگفتم اوه، چقدر استفاده میکنم ، چه حظ معنوی ببرم...😅 خیلی مختصر بگم هر سه شب بخشی از وقتمون تو پیدا کردن جا تو حیاط‌ها سپری شد که بتونیم بشینیم؛ و بعد که نشستیم دنبال دستشویی گشتن؛ و شب آخر هم که بارون بارید و ما تو حیاط بودیم و بچه ها در حال لرزیدن با اینکه پتو روشون بود و منم در حال دلداری دادن و حل نیازهای ریز و درشتشون🥴 خلاصه با حسرت یک زیارت درست و یک دعای کامل برگشتیم😢 اما یقین دارم نفسهای حقی که تو اون محیط هست و انشاالله دعاهای دسته جمعی در حق ماها هم مستجاب میشه😙 و خدا حواسش به ما مامانایی هست که دلمون میخواد دل سیر تو دعا و روضه غرق بشیم ولی همش دنبال رفع گره و مشکلات بچه ها هستیم😊 تو اون دو سه روز خیلی یاد شهید فخری زاده افتادم که آرزوی زیارت کربلا و نجف داشتن ولی به خاطر کارشون و مسایل امنیتی اجازه خروج از کشور رو نداشتن و همیشه در حسرت بودن😭 کاش منم بین خواست دلم و وظیفه‌ام بتونم درست انتخاب کنم. هنوزم با اینکه می‌دونم وظیفه ام مادریه، ولی دلم پیش اون روضه و دعای تنهایی و خلوتی گیره🥹 مامان ۱۷, ۱۱, ۹, ۹ ، ۳ ساله 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«ماکارونی کثیف» (مامان ۱۷, ۱۱, ۹, ۹ ، ۳ ساله) یکی از دوستان می‌گفت پسر سه سالش رو کلاس ماکارونی کثیف نوشته🤪🥴گفتم یعنی چی🧐؟؟ گفت تو کلاس با ماکارونی پخته و نیم پخته بازی و شکل‌سازی می‌کنند🤪. ذهنم مشغول شد حسابی🤨! جدای از مادرایی که لازم دارن ساعتی فرزندشون رو جایی بسپرن و بچه‌هایی که لازم هست تو محیط بیرون برن، چقدر محیط خونه می‌تونه جنبه رشد و مهارت آموزی داشته باشه؟ چند وقت قبل‌تر هم کارگاه خمیربازی دیده بودم که خمیر خوراکی درست می‌کردن بچه‌ها و می‌پختن😍. این سال‌ها فضای آموزش‌های بازی محور و خلاقانه بیشتر شده و کارگاه‌های این مدلی هم با استقبال خوبی همراهه. از اونجایی که تابستون عزیز و دوست داشتنی بسیار نزدیکه😬🤪، این ایده تو ذهنم شکل گرفت که بجای اتلاف وقت رفت و آمد و هزینه این کلاس و اون کلاس، خوبه که خودم یکی دو روز اختصاص بدم به این کارها😁. قبلاً تجربه‌اش رو با محمدعلی و دخترها داشتم و همین‌جوری پسر بزرگمون یک آشپز حرفه‌ای شد. پس امسال برنامه یک روز در هفته تابستونمون رو گذاشتم: آموزش آشپزی به‌طور جدی و رسمی به دخترها💪 و آموزش مهارت‌های دست ورزی با کمک غذاها به محمدحسن جان🥰‌. البته من سعی می‌کنم همیشه تو آشپزی محمد حسن رو سرگرم کنم با هر کاری که بشه، مثلاً وقتی داریم ساندویچ درست می‌کنیم، محمدحسن مسئول کندن پلاستیک و گذاشتن ساندویچ‌ها تو پلاستیکه یا مثلاً گذاشتن گوجه‌ها و خیارشورها داخل ساندویچ🍔. برای کیک و دسر و کارایی که دخترها دوست دارند، هم معمولاً بهش یک مسئولیت می‌دیم که راحت‌تر و همراه‌تر بشینه🥞. واقعیتش مدتهاست بچه‌ها دارن کیک می‌پزن دسر درست می‌کنن ولی اینکه به شکل کلاس آموزشی باشه نبوده ذوقی بوده بنابراین اعلام کردم بهشون امسال تا آخر تابستون می‌خوام ازتون یک پا آشپز درجه یک درست کنم🤪. این جدیت و آموزشی بودن رو گذاشتیم از تابستون👊🏻. به دلیل علاقه‌مندی بسیار زیاد هنرجویان😁کلاس‌ها رو هم چند روزی می‌شه شروع کردیم😅. فعلاً در یک حرکت جذاب محمدحسن بادمجون‌های غذا رو برام برش داد و دخترها هم برامون دسر و موچی و چند مدل بستنی درست کردن تا الان (با انتخاب خودشون) بماند که کیک پختن رو دیگه باید جز روتین هفتگی‌شون بزارم😩. اما یک تجربه مهم در تداوم کلاس در منزل، قانون‌مندی هست، قانون تو برگزاری کلاس خیلی مهمه، مهمترین قانون هم اینه که همه لوازم و ریخت و پاش‌ها بعد کلاس باید جمع بشه و ظرف‌ها شسته بشه🙈، والا😜😂. زیر دستشون باید روفرشی بندازن، هر چیزی میارن سر جاش بزارن اما اینم یادمون نره تو این کارها لازمه مادر حوصله داشته باشه🥰، قطعاً گاز کثیف شدن داره اتفاقات غیر منتظره داره. مثلاً یکبار دخترها می‌خواستن مارشمالو پفکی درست کنن. ژله رو ریخته بودن روی کابینت‌ها و کتری برقی و... چون ژله آلوورا بود، رنگش دیده نمی‌شد به نظر خودشون دستمال کرده بودن ولی وقتی من رفتم دیدم کتری و قوری چسبیده به صفحه زیرش، دقت کردم دیدم وااااای همه جا ژله‌ای شده🤪😂. خلاصه که علیکم بالصبر🥴😬. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
هر خانه یک پایگاه (مامان ۱۷، ۱۱، ۹، ۹ و ۳ ساله) با پایان امتحانات نهایی پسرم، سفری سه چهار روزه برای استراحت بچه‌ها ترتیب دادیم و از تهران خارج شدیم؛ روز سوم سفر، با اخبار شهادت فرماندهان، دانشمندان، مردم عزیز و حملهٔ ناجوانمردانه به کشورمون شوکه شدیم.🥺🤯 مات و مبهوت، بهت زده، گیج و مغموم، اخبار رو رصد می‌کردیم.😧 به خانواده‌ها زنگ زدیم و متوجه حملات به برخی از شهرها و مردممون شدیم. باید برمی‌گشتیم ، باید به شهرمون بر می‌گشتیم.🚗 به هر سختی که بود، با ترافیک سنگین و مشکلات خاصش برگشتیم؛ نیمه‌های شب رسیدیم. فرداش صدا‌و‌سیما رو هدف حمله قرار دادند؛ منزل ما هم کنار صدا‌و‌سیما بود و اولین مواجههٔ جدی ما و بچه‌ها با حقیقت جنگ و بمباران اتفاق افتاد.😢 بعد یک هفته خبرهای تلخ، با دیدن خانوم امامی بغضم ترکید و شروع به گریه کردم. فکر اینکه کلی شهید داده باشیم داغونم کرد، برای همینم واقعا جز اشک کاری نمی‌تونستم بکنم.😭 احتمال می‌دادیم حملات تکرار بشه و شدت انفجار‌ها باعث خرد‌‌شدن شیشه‌ها و چیزای دیگه بشه، پس چادر پوشیدیم و وسط خونه کنار هم جمع شدیم؛ چون طبقه ۱۵ بودیم نمی‌شد بریم پایین، خطرش بیشتر بود. ولی بیشتر از خودمون همهٔ نگرانی‌مون برای خانم امامی و همکارانشون بود؛ وقتی متوجه شدیم الحمدلله سلامت هستن، اصلا انگار زنده شدیم.🥹 دخترها با وحشت دویدن حجاب پوشیدن تا هر اتفاقی می‌افته با حجاب باشند؛🥹 محمدحسن از شدت ترس می‌لرزید و حالش بد شد؛ آن‌قدر بد که یکدفعه خوابش برد؛ انگار برای فراموش کردن آنچه در این لحظات گذشته به خواب پناه برد.😔 از شدت وحشت، شوک بچه‌ها و ترس عمیق محمدحسن، همسرم تصمیم گرفتن یکی دو روزی از تهران خارج بشیم. همون موقع سریع جمع کردیم و بیرون زدیم. اما ما امت انقلابی هستیم، باید از شوک و گیجی خارج بشیم، باید نسبت خودمون رو با این نظام و انقلاب پیدا کنیم.🇮🇷 سال‌ها تلاش کردیم خودمون رو برای این روز آماده کنیم تا اگه لازم باشه جانمون رو فدای رهبر و نظاممون کنیم.😍 تو این دو سه روز با خانواده حرف زدیم، برنامه‌ریزی کردیم، جایگاه خودمون و کار‌هایی که در توان ماست و باید انجام بدیم رو پیدا کردیم.☺️ آماده برگشتیم، با دست پر و برنامه ریزی.😍✌️ إن شاالله قراره کنار دوستانمون یک سری برنامه‌های فرهنگی انجام بدیم. می‌خوایم دور هم جمع بشیم و خودمون رو آماده کنیم. باید خونه‌هامون رو به یک پایگاه جهادی تبدیل کنیم.💪 وقتشه که دعامون برای سربازی خودمون و فرزندانمون برای امام زمان (عج) رو به عمل تبدیل کنیم. از خدا می‌خوایم تک تک خونه‌های ما رو پایگاهی برای نابودی دشمنان و پیروزی نهایی اسلام قرار بده.🤲 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«وقت ترسیدن نیست!» (مامان ۱۷، ۱۱، ۹، ۹ و ۳ ساله) محمدعلی حدودا دو ساله بود، یه عصری کنار هم نشسته بودیم و داشتم براش آبنبات ریز ریز می‌کردم بخوره که یهو پرید آبنبات درسته رو برد تو دهن، آبنبات گرد و سفت بود پرید ته حلقش😰، نمی‌تونست نفس بکشه، همسرم بلندش کرد و شروع کرد مانورهای پزشکی لازم رو انجام دادن، دقایق می‌گذشت و نفسش در نمی اومد😱، تو اون مدت من فقط جیغ می‌زدم و خدا خدا می‌کردم. تمام تنم می‌لرزید، ترس سلول سلول وجودم رو پر کرده بود😫. بعد کلی وقت بالاخره آبنبات دراومد و محمدعلی نیمه‌جون شروع به نفس زدن کرد، من و همسرم کلی گریه کردم😭. زمان گذشت تا چند سال بعد که ریحانه کوچولو بود و داشت گلابی می‌خورد که یه تیکه گلابی تو گلوش گیر کرد😥 من تنها بودم و خیلی ترسیدم، ولی وقت ترسیدن نبود، دفعهٔ قبلی همسرم بود و می‌تونست شرایط رو مدیریت کنه ولی این بار، نباید دست و پام رو گم می‌کردم😬. ترس باعث می‌شد ذهنم قفل بشه، باید خودمو جمع‌و‌جور می‌کردم. ثانیه‌ها می‌گذشتن و هر ثانیه ارزشمند بود. وقت برای گریه کردن و ترسیدن بعداً زیاد بود، الان باید تمام تلاشم رو می‌کردم💪🏻، یاد آموزش‌های همسرم افتادم، بلندش کردم و دستامو دور شکمش حلقه کردم و چند بار با فشار به شکمش سمت بالا حرکتش دادم تا عوق بزنه، نشد که نشد😢. برش گردوندم و دستمو کردم تو حلقش و به هر زحمتی بود اون تیکه رو در آوردم، بعد دقایقی که نفسش برگشت، افتادم به سجده و سپاس از خدا🥹😭 این روزا ترس جزیی از زندگی‌هامون شده، تا یه صدایی میاد، همهٔ سرها می‌ره سمت پنجره😅. یه روز بچه‌ها بازی می‌کردن که صدای بلندی از برخورد بازی‌شون به زمین بلند شد و همه وحشت‌زده برگشتیم🥴 بهشون گفتم خواهشاً ان‌‌قدر پدافند رو فعال نکنین، سکته زدیم بابا😂😰 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«دردهای دل‌چسب» (مامان ۱۷، ۱۱، ۹، ۹ و ۳ ساله) تا حالا از خدا خواستین بهتون درد شیرین بده؟!🧐🤔 فکر کنم اولین چیزی که به ذهن همه‌مون میاد، فصل مشترکمون تو این جمع هست، درد شیرین بارداری و زایمان و بچه‌داری😍 یا درد پای زائر اربعین حسینی که تو عمودهای آخر نمی‌تونه قدم از قدم برداره 🥹😭. هر جای دنیا باشی و این دعا رو بکنی، به عقلت شک می‌کنن🤪، ولی زیر سایهٔ این مکتب و پرچم با همه دنیا فرق می‌کنه🥰. دیروز مراسمی تو پارک برای ایران عاشورایی عزیزمون داشتیم🤩🇮🇷🇮🇷🇮🇷 دختر ده ساله‌م که مسئول میز اوریگامی بود و باید به بچه‌ها آموزش ساخت موشک و جنگنده می‌داد، بعد مراسم با لبخند شیرینی☺️ گفت: مامان ان‌قدر برای بچه‌ها موشک و جنگنده درست کردم دستم زخمی شده🥹😍😁 بهش گفتم تو جانباز راه رهبرت شدی عزیزم☺️، به قدر خودت🥰🥹 خدا جون می‌شه از این دردهای دل‌چسب که وقتی می‌گیم آااااااخ😫 منظورمون آاااااخ نیست منظورمون آاااااااخخخییییشششششششه☺️ بهمون زیاد بدی؟!🥹🥰 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«تربیت اربعینی» (مامان ۱۷ ۱۲ و ۱۰ ۳) چند روز پیش داشتم سه چهار تا پیاز حلقه حلقه می‌کردم برای غذا که یکی از دخترا گفت: مامان بده من خورد کنم! گفتم مامان جان اشکت در میاد🥲🥹 با اعتمادبه‌نفس کامل گفت: ما ۵۰ کیلو پیاز خورد کردیم تو موکب، این ۴ تا دونه که چیزی نیست😎 راستم می‌گفت یک روز صبح تا ظهر فقط پیاز خورد می‌کردن😬😱 یادم اومد تو این کمتر از یک ماهی که از خادمی برگشتیم، چقدر بچه‌ها بزرگتر شدن، کلا ۴ روز خادمی داشتنا ولی قد ۴ سال رشد کردن😍 گاهی یک فرصت‌هایی هست تو زندگی که کوتاهه ولی اثرش خیلی بزرگه☺️💪🏻. ماجرای خادمی هم این‌جوری بود که ما برای یک مراسم اهل بیت به لطف خدا خادمی می‌کردیم با بچه‌ها، پایان مراسم همه گفتن کاش می‌شد اربعین می‌رفتیم به زوار امام حسین آب‌دوغ خیار می‌دادیم🥹 قبول دارین بعضی فکرا رو خدا به کله آدم می‌ندازه و بعضی حرفا رو به زبون آدم میاره؟!!! شبش ذهنم خیلی درگیر شد! واقعاً اگر بشه چی می‌شه؟🥹 فرداش شروع کردم به تماس با بچه‌های جهادی مناطق مختلف و بالاخره بعد چند روز پیگیری یه جا پیدا کردم چند تا خانواده بشیم بریم خادمی زوار امام حسین (علیه‌السلام) لب مرز🤩 البته آماده شدن همون مکان هم ماجراها داشت که بماند😅 تو اون ۴ روز ان‌قدر کار بود، ان‌قدر حجم کار عظیم بود که شاید کلا ۳ـ۴ ساعت می‌شد بخوابیم شبی، همه در تکاپو همه در تلاش و بدو بدو، ولی برای بچه‌ها یک دنیا تجربه، یک دنیا خاطره و یک دنیا رشد به یادگار موند🥰. اینم بگم که در کنار دوستانشون خادمی کردن، تو این تجربهٔ ناب بی‌تاثیر نبود😉. کارایی هم که می‌کردن خیلی بهشون مزه می‌داد، یک روز از صبح دخترها از ما مامانا قول گرفتن که شب دیگ‌ها و حیاط رو اونا بشورن، دیگ‌ها خیلی سنگین بودن و عموماً چرب و امکانات هم به‌شدت کم🤪، حیاط هم بعد پخت و پز آقایون دوباره منفجر می‌شد و باید از سر تا تهش رو با جابه‌جا کردن کلی وسیله و دیگ می‌شستیم🥴. ان‌قدر اصرار کردن که گفتیم بذار برن دو تا بشورن، خسته می‌شن و انصراف می‌دن 😝. ولی ماشاالله پشتکار!!! تا ساعت دو شب تو حیاط شستن و حیاط رو برق انداختن😂 حیف که دیگه دورهٔ خادمی‌مون تموم شده بود و زائر عتبات شدیم، والا هر شب می‌دادیم به خودشون🤪😂 یکی از کارایی دلچسبی که می‌کردن 😋😜 این بود وقتی یه کم خلوت و آزاد می‌شدیم، می‌رفتن موکبای دیگه از خودشون پذیرایی می‌کردن😋😅 خصوصاً اون‌جایی که نون تازه می‌دادن، می‌ایستادن سر صبر تماشا می‌کردن که چه‌جوری خمیر می‌زنن، چه‌جوری پهن می‌کنن، بعدم نونشون رو می‌گرفتن و می‌اومدن☺️. کل موکب دارا دیگه حنانه و حانیه و دوستشون که معروف به سه‌تفنگدار بودن 😂 رو شناخته بودن😅 حمام رفتنشون هم جالب بود، چون موکبمون حمامش کامل نشده بود، دخترا خودشون دو سه تایی می‌شدن و می‌رفتن حمام موکب‌های دیگه، من فکر می‌کردم از پسش بر نمیان😩 ولی ان‌قدر خسته و تحت فشار بودم، که دیگه کاری بهشون نداشتم، دیدم نه الحمدلله شد😆. ما اون‌جا دو وعده پذیرایی داشتیم. چون صبح تا ظهر به‌شدت هوا گرم بود، رفت‌و‌آمدی هم نبود و برای همین هم ما یه عصرونه از ساعت سه چهار عصر تا غروب داشتیم؛ شامل آب‌دوغ خیار و آب‌طالبی خنک و آب‌هندوانه خنک😋 و یه وعده شام که دیگه از غروب شروع می‌شد تا حدود ۱۱-۱۲ شب، بعدم باید دیگ‌ها و حیاط رو می‌شستیم تا ساعت دو سه شب، که موکب برای فردا آماده بشه. طبیعتاً باید روزها تو حیاط و فضای باز شست‌و‌شو و آماده‌سازی‌ها رو انجام می‌دادیم، همینم با همهٔ سختی‌ش لطف خدا بود. ما خوزستان بودیم، هوا از عراق هم گرم‌تر بود. وقتی رفتیم کربلا و نجف با اینکه همهٔ مدت رفت‌و‌آمدمون تو ظهر گرما و تیغ آفتاب بود، ولی چون تجربهٔ مرز رو داشتیم خیلی کمتر اذیت می‌شدیم و برامون قابل تحمل شده بود😎😁. پخت و پز و تهیهٔ اون حجم مواد غذایی هم خودش دنیایی بود برای بچه‌ها😁 یه وعده ان‌قدر سوسیس بود که بچه‌ها می‌تونستن توش شنا کنن😂 پوست کندن و خورد کردن اون سوسیس‌ها یه صبح تا غروب زمان برد😬 فکر کنم تا مدت‌ها از هر چی سوسیس بود بیزار شده بودن😂. خلاصه الان یه دنیا خاطره دارن برای تعریف کردن و یک عالمه تجربهٔ اندوخته و کلی ذوق برای سال بعدشون😍. ان‌شاالله از این فرصت‌ها تو راه تربیت خودمون و فرزندانمان سر راه همه‌مون قرار بگیره و با چنگ و دندون حفظش کنیم🥰 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif