eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.8هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
193 ویدیو
37 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
. (مامان ۱۰ساله، ۷ساله ، و ۱.۵ساله) علیرضا کم‌کم شیرینی‌هاشو نشنمون می‌داد.😍 عاشقانه دوسش داشتیم و از اونجا که دور و برمون بچه‌ای نداشتیم توجه و محبت همه‌مون معطوف به اون می‌شد. روزهای خیلی قشنگی رو با علیرضا گذروندیم. یه کم که بزرگتر شد متوجه شدم کمی خجالتیه و من نگران از اینکه شخصیتش خجالتی بشه تا جایی که ممکن بود بیرون می‌بردمش. روبه‌روی خونه‌مون مهد کودک بود. می‌بردمش اونجا می‌نشستم تا با بچه‌ها بازی کنه. یک ساله بود که کنکور ارشد دادم و تو رشتهٔ علوم تربیتی قبول شدم. این موقعیت رو مادرم فراهم کرد که توی کلاس‌های ارشد که آخر هفته‌ها بود حضور پیدا کنم. یعنی در طول هفته مدرسه می‌رفتم و آخر هفته هم دانشگاه.😎 سال دوم دورهٔ ارشد حس کردیم که علیرضا دیگه داره بزرگ‌ می‌شه و از اونجا که به اختلاف سنی کم بین بچه‌ها اعتقاد شدیدی داشتم، با علم به داشتن مشکلات در دوران بارداری و تکرار اون شرایط و شاغل بودن و دانشگاه و پایان‌نامه و... خداوند لطف کرد و فرزند دوم رو به ما عطا کرد. ترم سوم ارشدم تموم شده بود و فقط پایان‌نامه مونده بود و چند واحد پیش نیاز به خاطر تغییر رشته. این بار دوران بارداری روی سخت‌تری بهم نشون داد😢 (تهدید به سقط و استراحت مطلق و آزمایش غربالگری با تشخیص احتمال مشکل و تجویز هر روز سرم و هر هفته سونو و حساسیت به هورمون‌های بارداری و...)🤦🏻‍♀️ تو این مدت با هزار رنج و زحمت به صورت درازکش😉 کارای پایان‌نامه‌م رو تکمیل کردم و ۱۷ روز قبل از تولد زهرا با انژیوکتی که برای سرم‌ تو دستم بود رفتم‌دانشگاه و دفاع کردم. تا اینکه زهرا خانم رو هم تو همون ۳۷ هفته یعنی اواخر شهریور ۹۴ به دنیاش آوردن.😁 با اینکه احتمال داشت زهرا مشکل جسمانی داشته باشه، اما وقتی به دنیا اومد دکترم که ظاهر مذهبی نداشت، بابت سالم بودنش خداروشکر کرد و گفت به پدرت بگو برای من دعا کنه. و من مطمئن بودم که پدرم مثل همیشه هوامو داشته.🥺🧡 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. (مامان چهار پسر ۱۵، ۸، ۳ ساله و ۷ماهه توی خانوادهٔ ما و بین خواهرها بدیهیه که یک‌سری وسائلی که مربوط به نوزاده یا لباس‌هایی که خیلی کوتاه می‌شه و سالم می‌مونه، از یه خانواده به خانوادهٔ دیگه منتقل بشه. یا مثلاً گهواره‌ای که فقط تا شش ماه استفاده داره. اما در مورد بقیهٔ بخش‌های زندگی که روی اقتصاد خانواده اثر داره... ما به این نتیجه رسیدیم که هرچی ساده‌تر بگیریم راحت‌تریم.👌🏻 مرحله به مرحله تو سادگی غرق شدیم.😁 مثلاً اوایل تخت داشتیم. بعد که بچه‌دار شدیم، برای فسقلی‌مون هم یه تخت کوچیک تاشو گرفتیم و کنار تخت خودمون گذاشتیم. ولی بعد از یه مدت دیدیم ای بابا چه کاریه!🤦🏻‍♀️ توی خواب باید بچه‌ رو بلند می‌کردی، بغل می‌کردی، شیر می‌دادی، دوباره می‌ذاشتی تو اون، بعد یک سره مراقبت می‌کردی یه وقت از دستت نیوفته و... عملاً احساس کردم اگه توی بغل خودم بخوابه، خیلی راحت‌ترم و تختشو پرَ دادیم رفت. وقتی جابه‌جا شدیم و اومدیم شهرستان، تخت خودمون رو نیاوردیم و تشک رو خالی انداختیم زمین. بعد دیدیم واقعا تخت به دردمون نمی‌خوره و اونم پَر دادیم رفت.😁 دیگه لازم نبود نگران افتادن بچه‌ها باشیم و برای اسباب‌کشی این همه تیر و تخته جابه‌جا کنیم. برای ۴تا بچه هم دیگه تخت نگرفتیم و فقط تشک خالی گذاشتیم گوشهٔ اتاق. خونه‌مون هم دو تا اتاق داره و اینطوری از فضای اتاق‌ها هم استفادهٔ بهتری می‌شه کرد. مثلاً مهمونی، جلسه‌ای چیزی پیش بیاد. خیلی راحت اون تشک ها رو جمع می‌کنیم و روی هم می‌ذاریم یه گوشه. تو جابه‌جایی و تغییرات، طی مراسم تیر و تخته پرون، مبل‌ها رو هم پَر دادیم.😂 دوتا تشکچه انداختیم و اطراف اتاق رو پشتی گذاشتیم. اگر هم مهمونی داشته باشیم که زانودرد باشه، صندلی براش می‌ذاریم. بعد از حذف مبل‌ها هم به شدت احساس آرامش و راحتی کردیم.😌 یه میز کوچیک توی آشپزخونه داریم که هنوز نپروندمش. میز رسمی ناهارخوری هم اصلاً نداریم. یه لوستر قبلاً داشتیم که بچه‌ها با توپ می‌زدن می‌شکست، توی جا‌به‌جایی‌ها همون رو هم پروندیم.☺️ دیدیم یه لامپ ساده هم کارِ ما رو راه می‌ندازه و باهاش راحت‌تریم. بوفه و دکور و این حرفا هم که هیچ 🙌🏻 قبلاً کتابخونه‌مون جلوش درب شیشه‌ای داشت، همونم پسر اولم با توپ زد و این شیشه‌ها رو شکوند. چقدر هم خطرناک بود و چقدر استرس می‌کشیدیم و در نتیجه شیشه‌های اون رو هم حذف کردیم.😄 جونم براتون بگه الان بیشتر خونه‌مون شبیه حسینیه‌ست و به مراتب راحت‌تر و خیلی راضی‌‌ایم از این موضوع. یه اعلی‌حضرت فرش دستباف هم داشتیم که رنگش روشن بود و مدام دستمال به دست در خدمتش بودیم و به بچه هی می‌گفتیم، این فرش گرون قیمته، خراب می‌شه روش چیزی نریز.😒 آقای فرش رو هم طی یک اقدام انقلابی از خونه بیرون کردیم و یه فرش رنگ تیرهٔ ارزون جاش رو گرفت. حالا فرش در خدمت ماست.✌🏻 خلاصه طی سالیان به این نتیجه رسیدیم که زندگی هر چی بی‌تشریفات‌تر و وسائل هرچه پَر تر، ببخشید کمتر! راحت‌تر! 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان ۳ دختر ۱۷، ۱۵ و ۴ساله، و ۲ پسر ۱۰ و ۷ساله ) بعد از ده ماهگی پسرم، دوباره به دانشگاه برگشتم. راستش روزهای سختی بود... برای منی که همیشه با عشق و حال درس می‌خواندم، و اصلاً خودم را در چهارچوب‌های سخت نمی‌گذاشتم، فضای صلب هیئت علمی شدن، آن هم با سه تا بچه خیلی پرمشقت بود.🤕 فضای کاری منظم و سنگین، با بچه‌داری که نیاز به انعطاف زیاد دارد، مرا به شدت آشفته و سردرگم کرده بود!😟 همیشه خسته بودم و کمبود خواب داشتم. از همه بدتر اینکه فکر می‌کردم که چون دارم سومین تجربه مادری‌ام را طی می‌کنم، باید خودم بتوانم به تنهایی از پس کارها بربیایم! و زشت است اگر از دیگران کمک بخواهم!!🤯 به خاطر این تصور، فقط وقتی مجبور به حضور در دانشگاه بودم، از پرستار کمک می‌گرفتم. آن روزها همهٔ تلاشم فقط این بود که بتوانم بچه‌داری و تدریس دانشگاه را پیش ببرم! ساعت ۴ صبح بیدار می‌شدم تا کارهای بچه‌ها را رتق و فتق کنم و ساعت ۸ بتوانم سر کلاس حاضر باشم!😐 به اندازهٔ یک مادر خانه‌دار کار کرده بودم که باید در هیئت یک مادر شاغل به دانشگاه می‌رفتم! خودم را فراموش کرده بودم.🙍🏻‍♀️ اساساً وقتی برای بازیابی جسمی و روحی خودم باقی نمی‌ماند! اصلاً فراموش می‌کردم که این زمان را باید برای خودم ایجاد کنم!!😬 همسرم اهل کمک بودند. ولی مشغله‌های خودشان زیاد بود، و من هم درخواست کمک نمی‌کردم... یک بار همایشی در دانشگاه برگزار شد که مخاطبش بانوان شاغل در دانشگاه بودند. من تنها استادی بودم که شرکت کردم.😁 اینجا بود که تازه به خودم آمدم!! فهمیدم اگر می‌خواهم مادر خوبی باشم، اول باید حال خودم خوب باشد. باید جسم و روحم را دریابم. اصلاً بچه‌ها هم مادر سالم و سرحال می‌خواهند!😏 نه مادری که در فرم مشخصات مدرسه با افتخار بنویسند شغل مادر: استاد دانشگاه! ولی ظاهر و باطنش آشفته است و پریشان! بعد از فرزند سومم به این فکر افتادم که باید به خودم هم برسم! یک مادر اگر بعد از زایمان‌هایش به خودش نرسد، حتماً بعد از چند زایمان، بالاخره کم می‌آورد. مخصوصاً اگر زایمان‌هایش سزارین باشند! به پیشنهاد یک دوست به دکتر مراجعه کردم و تغییراتی در رژیم غذایی ایجاد کردم.👌🏻 دکتر به من گفتند یکی دو هفته، هر روز صبح باید حلیم بخورم. ظهرها، یک روز کباب، یک روز آبگوشت، و یک روز متفرقه. در وعده شام هم باید یک عالمه مغزیجات بخورم!! یعنی یک تغذیه خیلی گران! اما خدا را شکر، حال من را خیلی خوب کرد. بعد از این‌ها بود که فهمیدم بخش بزرگی از خستگی و فشاری که از کار دانشگاه تحمل می‌کردم، به خاطر شرایط بد جسمی‌ام بود. بدن من مرکب من است! اگر می‌خواهم کاری کنم که تا پایان عمر از عملکردم رضایت داشته باشم، باید هوای این مرکب را داشته باشم.😊 همینطور، تصمیم گرفتم قهرمان‌بازی هم درنیاورم و از دیگران هم در انجام بعضی کارها کمک بگیرم. برای همین (به جز زمان دانشگاه رفتن)، زمان‌هایی که در خانه بودم هم، از یک پرستار یا کارگر، برای انجام کارهای خانه کمک گرفتم. بعد از آن، همیشه به مادرهای جوان‌تر از خودم توصیه کردم که کاری که می‌توانی به دیگران واگذار کنی، حتماً این کار را بکن.😌 حتی اگر وقت اضافه داری، آن زمان را در کنار بچه‌هایت باش،🥰 یا کمی بخواب و به این مرکب تنت قدری استراحت بده. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«اینجا بود که با همسرم خیلی صمیمی شدیم...» (مامان سه دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) در آن سادگی، محبت از در و دیوار می‌ریخت روی زمین...🌧 دیدن آسمان آبی، حیاط بزرگ، حوض آبی ولو اینکه آب هم نداشت و خالی بود! و رنگ خاکی کاهگل‌های دیوارهای ما، نشاط خاصی ایجاد می‌کرد که هر کس می‌آمد این را می گفت.💖 حالا دیگه خانه‌دار شده بودیم و مقداری از فشارهای مالی‌مان کم شده بود. در واقع ما با پول پیش یک خانه در شهر، صاحب‌خانه شده بودیم.👌🏻 از وقتی‌ که رفتیم به آن روستا، حلقهٔ دوستان نزدیک و صمیمی‌مان هم یکی یکی تصمیم گرفتند به آن‌جا بیایند.😚🤗 خیلی‌هایشان زمین خریدند و خانه‌های بزرگی آنجا ساختند.😍 دلمان به همدیگر خوش بود و در بسیاری از اوقات می‌توانستیم به‌راحتی به یکدیگر کمک کنیم‌.☺️ هر چند وقت یک‌بار هم برایمان مهمان می‌آمد و خیلی خوش می‌گذشت.😊 برای تفریح به حرم می‌رفتیم و به این واسطه حالمان واقعا خیلی خوب می‌شد.😇 من هر روز آن دو تا اتاقی را که در آن‌ها زندگی ‌می‌کردیم و جمعا ۳۶ متر بود، جارو می‌زدم.🧹 یک اتاق و یک زیرزمین هم داشتیم که از حیاط راه داشت و کتابخانه‌مان را آن‌جا گذاشته بودیم. صبح‌ها که برای نماز از خواب بیدار می‌شدم، دیگر نمی‌خوابیدم. فایل صوتی درس‌هایم را بین روزهای تحصیلیِ ترم تقسیم کرده بودم و بعد از نماز صبح به آن‌ها گوش می‌دادم و در بین آن، ناهار را بار می‌گذاشتم، به بچه سر می‌زدم، شیرش را می‌دادم و... گاهی همسرم هم برای ناهار خوردن به خانه می‌آمد و با هم غذا می‌خوردیم و این خیلی عالی بود.😍 چون کار علمی‌اش را در همان روستا با دوستانش پیش می‌برد و البته بعضی وقت‌ها هم به شهر می‌رفت. در دوره‌ای که در خانهٔ روستایی‌مان بودیم، مادرم بعد از یک سال به تهران برگشتند ولی چون شرایط ادامهٔ تحصیل در روستا، با توجه به غیرحضوری بودن تحصیلم برای من ایده‌آل بود، از نبودنشان اذیت نمی‌شدم. سختی کار من وقتی بود که کرمانشاه زلزله آمد و همسرم بارها برای کمک جهادی به آن‌جا رفتند. من هم با دخترم به خانهٔ پدرم در تهران می‌رفتم. بچه‌ام هربار که از پدرش دور می‌شد، مریض می‌شد.🤒 حتی در همان شرایط هم، فایل‌های صوتی دروس غیرحضوری‌ام را گوش می‌دادم و پیاده می‌کردم.🤦🏻‍♀ چاره‌ای نبود! باید درسم را به‌ هر شکل ممکن جلو می‌بردم که زودتر تمام شود و از سطح دو فارغ‌التحصیل شوم. چون می‌دانستم اگر بماند، بعید است دیگر بتوانم تمامش کنم.🎓 در روستا، همیشه داستانی بود که ما را سرگرم کند.😅 مدتی این‌که فلان دوستمان هم دوست دارد برای زندگی به روستا بیاید،🌸 مدتی مرغ و خروس‌های خودمان،🐓 مدتی کفترهایی ‌که در فلان جمع جهادی هدیه گرفته بودیم🕊و قفس درست و حسابی نداشتند،😂 بلدرچین‌های همسایه، گاوهای آن‌ یکی همسایه و شیرِ تازه،🐄 جوجه‌تیغی توی حیاطمان،🦔 گربه‌های روی دیوار،🐈 و ستاره‌های آسمان که در شهر پنهان بودند اما در روستا برایمان قصه‌ها می‌گفتند، 🌌 و همین‌طور دورهمی‌های دوستانه و گپ‌وگفت بزرگترها و بازی‌های بچه‌ها🧸⚽️... من حس می‌کنم در آن خانه بود که من و همسر با هم خیلی صمیمی شدیم.💕 احساس می‌کردیم هر دو با هم هدف مشترکی پیدا کردیم و تصمیم گرفتیم که به آن برسیم و موفق هم شدیم.💪🏻 احساس می‌کردیم چون یک بار خواستیم و توانستیم، پس بعد از این هم اگر بخواهیم، مشکلاتمان را از سر راه برمی‌داریم. انگار اعتماد به نفس خانوادگی‌مان بالا رفته بود.😌 البته که همسرم خیلی بیشتر از من برای درست کردن آن خانه تلاش کردند، اما خودشان می‌دانستند که هر دختری حاضر نیست در آنجا زندگی کند چون این رویا، رویای هر دختری نیست.💫 برای همین هم خیلی عمیق به هم گره خوردیم.💞 یکدل و یکرنگ شده بودیم و با هم برای آینده رویا می‌بافتیم. هر دوی ما در جریان خواستگاری، نامزدی و سال‌های بعد از آن اذیت شده بودیم و حالا رویاهای دست‌یافتنی و دست‌نیافتنیِ ما در آن روستا، باعث شده بود تلخیِ گذشته‌ها را فراموش کنیم، خاطره‌‌های خوش بسیار زیادی بسازیم تا در صندوقچهٔ خاطراتمان تلنبار شوند و خاطرات قدیمی‌ها را کمتر ببینیم و زندگی‌مان را از نو بسازیم. گاهی که یاد تلخی‌های گذشته می‌افتادم، از همسرم می‌خواستم که مرا ببخشد... و او با مهربانی می‌گفت من همان موقع تو را بخشیده بودم.💖 واقعا هر چه اتفاق افتاد: هم خواست خدا بود،✨ و هم اقتضای آن شرایط و اجتناب‌ناپذیر، و هم عامل رشد و کمال ما🌱 برای همین، گذشته‌ها را کنار گذاشتم. در حال زندگی می‌کردم و به آینده فکر می‌کردم... در کنارِ همسری که زندگی بدونِ او برای من قابل تصور نبود.💗 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«موقع خوابوندن بچه‌ها، قرآن مرور می‌کردیم.» (مامان ریحانه ۱۲.۵، زهرا ۹.۵، محمدامین ۷، محمدهادی ۴ و هدی ۱.۵ ساله) تا دو سه سالگی فرزند سومم، کنار بچه‌داری و مطالعهٔ کتب مورد علاقه‌م، محفوظات قرآنی‌م رو مرور می‌کردم. توی دوران دبیرستان همراه خواهرهام، ده جزء ابتدای قرآن رو حفظ کرده بودم و به خاطر چند سالی که وقفه افتاد، بخشیش رو فراموش کردم.🤷🏻‍♀️ همسرم هم توی مسیر رفت و آمدشون به محل کار قرآن حفظ می‌کردن و از ۵ جزء به ۲۰ جزء رسیدن.👌🏻 زمان‌هایی که می‌خواستیم بچه‌ها رو بخوابونیم، فرصت خیلی خوبی بود تا هم محفوظات قرآنی‌مون رو دوره کنیم و هم بچه‌ها از صدای تلاوت قرآن به عنوان لالایی بهره مند بشن.😍 توی همین مدت، سطح دو جامعه‌الزهراء (سلام‌الله‌علیها) رو هم به صورت جدی و مستمر ادامه دادم و تموم کردم. پایان این دورهٔ غیرحضوری هفت ساله، حس خوب تکمیل یک کار بزرگ رو برام داشت. چون خودم بیشتر از هر کسی می‌دونستم که دروس حوزوی‌ای که خوندم، سخت‌تر، طولانی‌تر و خیلی ثمربخش‌تر از دروس دانشگاهی‌ام بود.  مدتی بعد با همراهی همسر و بچه‌ها، به صورت منظم جلسات هفتگی تفسیر قرآن حجت‌الاسلام قاسمیان (داور برنامهٔ محفل) رو شرکت می‌کردیم. جلساتشون رو قبل‌تر هم می‌رفتیم ولی نه به صورت منظم. یکی از مزایای ویژهٔ این جلسه تفسیر، شرایط خوبش برای ما بچه‌دارها بود. بچه‌ها در طول جلسه در حال بازی بودن و حساسیتی روی سکوت و آروم کردنشون نبود.😉 حقیقتاً جلسات نابی بود و از اینکه صوت این جلسات پیاده‌سازی و تبدیل به متن نمی‌شد، ناراحت بودیم. تا اینکه با مدیریت همسرم، برای این کار تیمی تشکیل دادیم؛ کارهای پیاده سازی و عنوان‌گذاری و بارگزاری جلسات روی سایت، تهیه پست و عکس نوشت برای استفاده در فضای مجازی رو انجام می‌دادیم. این کار منفعت مادی برامون نداشت، ولی علاوه بر حس انجام فعالیت اجتماعی، دستاوردهای قرآنی عمیق و نابی برام داشت که خدا رو بابتش شاکرم.🙏🏻 اون روزها فهمیدم چیزی که بیشتر از هرچیز دیگه‌ای، نیاز زندگی روزانه فردی و اجتماعی من‌ هست، حقیقتاً قرآنه. دروس حوزوی خوب بود اما اضافاتی داشت. این جلسات گویا لبّ مطلبی بود که من لازم داشتم بدونم، خالی از اضافات و مطالب حاشیه‌ای.👌🏻 چیزی که الان برام ارزش وقت‌گذاری داره و هر چه بیشتر توش سیر کنم، تشنه‌ترم می‌کنه، مسیر فهم آیات نور و قرآن کریمه. برای انجام این فعالیت‌ها، کمتر پیش اومده که بچه‌ها رو جایی بذارم. البته شرایط اطرافیانم هم برای این کار خیلی مهیا نبوده. بیشتر روی خودم (برنامه‌ریزی و کمتر کردن خوابم) و همسرم حساب کردم. مثلاً گاهی همسرم که می‌اومدن خونه بچه‌ها رو نگه می‌داشتن تا من زمانی برای انجام این کارها داشته باشم. البته این رو لطف خدا می‌دونم که باعث شده خودمون روی پای خودمون بایستیم و برای داشتن بچه‌های بعدی، نیازمند کمک و طبیعتاً نظر اطرافیان نباشیم.😊 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۷. تولد فرزند دوم خانواده» (مامان ۱۸.۵، ۱۲، ۸، ۵ و ۱.۵ ساله) پسرم ۴ ساله بود که با چند نفر از دوستانم که فرزند هم‌سن من داشتن با توجه به مطالعات تربیتی و تجربه‌ای که از کار با بچه‌ها در مدرسه داشتم شروع کردیم به طراحی فعالیت‌هایی برای بچه‌هامون، که کمی و کاستی فعالیت‌های موجود رو نداشته باشه و مباحث تربیتی توش لحاظ شده باشه و بچه‌ها توی انجام فعالیت‌ها محوریت داشته باشن و فعال باشن.🥰 این کار ادامه پیدا کرد، از حسینیهٔ منزل پدری و کار برای بچه‌های خودمون به سالن مسجد محله و بچه.های بیشتری رسید و بنیاد کودک سفینه رو ایجاد کردیم که برای بچه‌ها برنامه‌های فرهنگی تربیتی طراحی می‌کردیم و کارمون با استقبال زیادی مواجه شد.👌🏻 کم‌کم سالن‌های ورزشی اجازه کردیم و یا مدارس ازمون دعوت می‌کردن که بریم و براشون اجرا کنیم. و این اولین قدم‌های ورود جدی من به عرصهٔ تعلیم و تربیت بود. سردردهای میگرنی که بعد از پسرم سراغم اومده بود خیلی اذیتم می‌کرد. از طرفی همسرم هم به دلایل مختلفی با اومدن فرزند دوم همراه نبودن.🫢 سال‌های اول ازدواج اختلافات فرهنگی هم بیشتر خودش رو نشون داده بود و کمی چالش‌های خانوادگی‌مون زیاد شده بود. یادمه وبلاگی فعال بود که خیلی به من در عبور از بحران‌ها کمک کرد و تلاش کردم خودم رو از دوگانهٔ من و همسر به سه‌گانهٔ من و همسر و خدا منتقل کنم و همه چیز رو برای خدا ببینم و محور تصمیم گیری‌ها و رفتارها رو پروردگارم بذارم.🙏🏻 با این شرایط با فاصلهٔ نسبتاً زیادی پسرم ۵ ساله بود که قصد بچه‌دار شدن کردیم و سال ۸۸ دوباره بارداری رو تجربه کردم.😍 با اینکه تصمیم برای به تعویق انداختن نابخردانه نبود ولی هنوز هم که بهش فکر می‌کنم می‌گم ای کاش این فاصله کمتر بود.😉 اوایل بارداری همسرم دچار سانحهٔ سوختگی شدن و یک ماه توی بیمارستان بستری بودن و پنج تا عمل سنگین داشتن😥 و بعدش مدت‌ها توی خونه بستری بودن و نیاز به مراقبت داشتن. در نهایت فعالیت‌های جسمی من توی اون دوره باعث شد فرزندم رو در حدود یازده هفتگی از دست بدم و این فرزند راهی بهشت شد تا اون دنیا به دیدار پدر و مادرش بیاد.😢 بعد از مدت کوتاهی مجدد باردار شدم، اما دوره‌ای استراحت داشتم. خواهرم زحمت می‌کشید پسر اولم رو می‌برد کلاس‌های تابستونی و این کمک بزرگی به من بود.👌🏻 پنج ماهه باردار بودم که پسر اولم تصادف کرد و ۱.۵ ماه دست و پاش تو گچ بود که خب اون دوران هم با سختی سپری شد چون بچهٔ بسیار پرجنب‌وجوشی بود و نگه داشتنش تو اون وضعیت برای منی که خیلی محدودیت استفاده از رسانه داشتم انرژی زیادی می‌خواست، اما الحمدلله تجربه‌ای شد که با هم‌دیگه کنار هم کلی خلاقیت به خلاقیتامون اضافه شد و راهکارهای مختلفی پیدا کردیم برا این که خوابیده و نشسته سرگرم بشه.😅 بالاخره پسر دومم سال ۸۹ به دنیا اومد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۷. نه به رسومات دست و پاگیر» (مامان ۱۲، ۸، ۵، ۲ساله) تعطیلات نوروز ۸۶ من و خواهرم به خانه برگشتیم، غافل از اتفاقاتی که قرار است خیلی سریع شرایط زندگی‌ام را تغییر دهد.☺️ صبح اولین روز سال نو، همان طلبهٔ گلستانی تماس گرفتند و اجازه خواستند تا با هم صحبت کنیم. خانواده‌ها دربارهٔ کلیات صحبت کرده بودند، ما هم دو روز فشرده صحبت کردیم تا با اهداف و برنامه‌های یکدیگر آشنا شویم. مهم‌ترین ملاک هر دویمان ایمان، اخلاق و عمل صالح بود.😁 کفویت فکری و اخلاقی و خانوادگی با همسر آینده‌ام برایم مهم بود. به نظر هم کفو‌ می‌آمدیم. ایشان از نظر مالی تقریباً دستشان خالی بود. شهریهٔ مختصر طلبگی بدون پس‌انداز! سربازی هم نرفته بودند.🫢 ولی این‌ها اهمیت کمتری داشتند و برآیند شرایط، مورد پسندم بود. روز هفتم عید جواب مثبت دادم. از آنجایی که با اتمام تعطیلات باید به کیش برمی‌گشتم می‌خواستیم صرفاً قرار و مدار ازدواج را در یک مراسم رسمی با حضور بزرگترها بگذاریم و در تعطیلات تابستان عقد کنیم. ولی با اصرار و عجلهٔ خانوادهٔ داماد مواجه شدیم که ما این همه راه آمدیم، عقد را بخوانیم و کار را تمام کنیم!😅 من که آقای خواستگار را پسندیده بودم، دلیلی برای تاخیر عقد پیدا نکردم! جز اینکه بلافاصله بعد از عقد باید برمی‌گشتم کیش و تا خرداد هم امکان بازگشت نبود!🤦🏻‍♀️ بالاخره با همت همهٔ خانواده، سفره عقدی برپا شد. خرید مختصری هم کردیم. و من یک‌دفعه وارد دنیای متاهلی شدم. چند روز بعد هم رفتم کیش و دوباره غرق در کار ‌و درس شدم. با این تفاوت که حالا همسری داشتم کیلومترها آن‌طرف‌تر، در شهر قم. جایی که قرار بود به زودی زندگی مشترک‌مان را آنجا شروع کنیم.🧡 بالاخره سال تحصیلی تمام شد و برگشتم قم. از اول می‌خواستیم همه چیز را راحت بگیریم و دست و پای خودمان را در سنت‌های غلط گیر نیندازیم! پدر همسرم در قم خانه‌ای داشتند که یک زیرزمین نیمه‌ساز داشت. تصمیم گرفتیم همان جا ساکن شویم. من و پدر و مادرم مشغول تهیهٔ جهیزیه شدیم، و همسرم مشغول آماده سازی زیرزمین چهل متری. قرار گذاشته بودیم که همیشه در منزلمان برای اهل بیت مجلس بگیریم. به همین خاطر خرید جهیزیه را متناسب با این نیاز انجام دادم. مثلاً به جای یک سرویس چینی چند پارچه، چند دست بشقاب و کاسه گرفتم. به این فکر می‌کردم که بتوانم برای چهل نفر سفرهٔ نذری بیندازم. سرمان حسابی گرم‌ بود که خبر ناگواری همه چیز را متوقف کرد.😣 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۷. دنیای ما صورتی شد.» (مامان ۶.۵ساله ۳.۵ساله و ۶ماهه) هر روز ساعاتی رو به کارهای خونه اختصاص می‌دادم. ولی تو خونه‌داری، یه چیزی که هست، اینه که اگه بی‌افتی توش غرق می‌شی! برای همین به خودم سخت نمی‌گرفتم. البته برام مهم بود که حداقل روزی یه بار، کلیت خونه تمیز بشه که اونو می‌ذاشتم دمدمای ورود جناب همسر به خونه.😉 بچه‌ها رو هم همراه می‌کردم و می‌گفتم می‌خوایم خونه رو برای بابا آماده کنیم و جمع بکنیم. بدویید بیاید بازی جمع کردن خونه! حالا گاهی این جمع کردن، می‌شد قطاری که بارش رو از روی زمین برمی‌داره.😏 یا فرمانده‌ای که سربازاش باید وسایل رو بیارن پادگان.😊 یا حیوونی که غذاش اسباب‌بازیه.😄 یا فروشنده‌ای که مواد اولیه می‌بره انبار اتاق و...😁 با همین خلاقیت‌های کوچیک، سعی می‌کردم کار براشون خشک و زننده نشه.😉 ولی خوب بازم گاهی همین تمیز کردن معمول خونه هم فشار زیادی بهم وارد می‌کرد... تو روزهای آخر بارداری، که واسه جمع کردن ساده هم لنگ شده بودم، به اصرار مامانم کمکی گرفتم. اون موقع فهمیدم واقعاً لزومی نداشت اون همه اصرار به اینکه خودم یه تنه از پس کارها بربیام. واقعاً چه اشکالی داشت ماهی یه بار یه نفر کارهایی رو که واقعاً نمی‌رسیدم انجام بدم رو انجام بده که هم آرامش ذهنی بگیرم، و هم خودم رو خسته نکنم؟!🤔 دیگه از اون موقع ماهی یه بار یا هر وقت که نتونم به کارا برسم، از این امکان کمک می‌گیرم تا فشار ذهنی و جسمی زیاد به خودم نیارم.😉 درست ده روز بعد از آخرین امتحان اون ترم (ترم ۵ دانشگاه، سال ۱۴۰۱)، هانیه خانوم هم دنیا اومد و خانواده‌مون پنج نفره شد.😍👼🏻 دختردار شدن واقعاً دنیای دیگه‌ای بود که داشتم تجربه‌ش می‌کردم.😍 یه دنیای صورتی و رنگارنگ❤ چون چالش‌های فرزند جدید رو یه بار رد کرده بودم و مدیریتش رو بلد بودم و البته بی‌تجربگی بچهٔ اول رو هم نداشتم، به معنای واقعی کلمه تازه می‌فهمیدم بچه‌داری چه لذت بزرگیه.😍❤ ولی خب از اونجایی که قبل و بعد زایمان خیلی تو فشار کارا بودم دیگه حسابی خسته شده بودم و بعد کمال‌گرای درونم هم مدام بهم عذاب وجدان می‌داد که برای بچه‌ها وقت کافی نمی‌ذارم.🥴 (درصورتی‌که اگه ۱۰۰ نبودم دیگه ۷۰ بودم) به خاطر همین می‌خواستم ترم بعد رو مرخصی بگیرم. مخصوصاً که اسباب‌کشی کرده بودیم و دیگه نزدیک جاری‌م هم نبودیم که واسه اون روزای امتحان و کلاس عملی بخوام روشون حساب کنم.🤦🏻‍♀️ بردن و آوردنشون از خونه تا پیش کسی که می‌خواد مراقبشون باشه، خودش وقت‌گیر بود. دنبال پرستار مطمئن بودم که هر چی گشتم پیدا نکردم.🤕 بازم همون دردو‌دل‌ها با خدا شروع شد.❤️ گفتم خدایا دیگه ترم‌های آخره و واقعاً مرخصی بگیرم و سرفصل‌ها عوض بشه کلی دردسر دارم... من انتخاب واحد می‌کنم اگه شرایط جور نشد فوقش بچه‌ها رو می‌ذارم مهد دانشگاه یا اصلاً مرخصی اضطراری رد می‌کنم.✋🏻😉 ولی تو برام جور کن.😁 تا اینکه یه روز یکی از همسایه‌هامون زنگ در رو زد و دعوتمون کرد جشن نیمهٔ شعبان... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۷. تصمیم گرفتیم بریم سوریه!» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) تا ۶ ماه اوضاع به همین شکل بود. دیگه هم خودم اعصاب و شرایطم بهم ریخته بود و هم پسرم اذیت می‌شد.😥 حسین خیلی به پدرش وابسته بود. وقتی که همسرم ایران بودن، یک هفته حسابی با هم خوشگذرونی داشتن. این محبت‌ها و گردش رفتن‌ها، نبود پدر رو برای حسین سخت‌تر می‌کرد. به شدت انس می‌گرفت و بعد ضربه روحی سنگینی می‌خورد.😢 شرایط جوری شده بود که من ترجیح می‌دادم حتی توی ناامنی، کنار همسرم باشم. تصمیم گرفتیم ایشون جا بگیرن و ما بریم پیششون.🥰 حتی خانواده هم وقتی وضعیت من و پسرم رو دیدن، به رفتنمون راضی شدن. الحمدلله فضای سوریه هم کمی آروم‌تر شده بود. وقتی همسرم با حاج حسین همدانی صحبت کردن، ایشون موافقت کردن و گفتن ما براتون خونه می‌گیریم و شما می‌تونین خانواده‌تون رو بیارین اینجا.😍 قبل از سکونت دائم تو سوریه، به همسرم و همکارانش، اجازه دادن که هتل بگیرن و برای دلجویی از خانواده‌ها، یه سفر یک هفته‌ای به سوریه براشون فراهم کنن.☺️ همسرم پاسپورت‌ها رو از من گرفتن و گفتن «باید پاسپورت‌هاتون رو بدم که هماهنگی کارهای سوریه رو یکی از همکارامون انجام بدن.» روز پرواز، همسرم سوریه بودن و قرار شد من و حسین با تعدادی دیگه از خانواده‌ها بریم. پدر و مادرم من رو رسوندن فرودگاه و برگشتن. همکار همسرم هم با چند خانوادهٔ دیگه اومدن. همکارشون به من گفتن: «بی‌زحمت پاسپورت‌هاتون رو بدین» من گفتم پاسپورت‌ها دست شماست!🤨 گفت نه دست من نیست. گفتم یادمه همسرم چند وقت پیش پاسپورت‌ها رو آوردن تحویل دادن بهتون. گفتن بله تحویل دادن. ولی من بهشون برگردوندم.🙁 انگار آب سردی رو سر من ریختن.😵😰 با همسرم تماس گرفتم و جریان رو گفتم و اون موقع بود که همه‌مون دو دستی کوبیدیم تو سرمون.🥲😫 همسرم گفتن من فراموش کردم بگم که پاسپورت‌ها رو پس گرفتم و گذاشتم توی کمد خونه. فوری زنگ زدم به پدرم که کلید منزل ما رو داشتن، گفتم بابا لطفاً یه ماشین بگیرین و پاسپورتای ما رو سریع بفرستین. اصلاً نمی‌دونستم که می‌رسم به پرواز یا نه. ممکن بود گیت‌ها بسته بشه و هواپیما پرواز کنه تا پاسپورت‌های ما برسه.😥 پدرم سریع رفتن خونه و خودشون راه افتادن به سمت فرودگاه. خانواده‌های دیگه از گیت اول و دوم رد شدن ولی همکار همسرم پیش ما موندن تا تکلیف روشن بشه. همه‌مون دلشوره داشتیم...😣 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۷. اومدیم پای کار جبهه مقاومت» (مامان ۹.۵، ۷.۵، ۵.۵ و ۳ ساله، ۳ ماهه) سه چهار ماهی می‌شد که حتی از خونه هم بیرون نمی‌رفتم. چون سه ماهه آخر بارداری‌ام بود و گرمای طاقت فرسای تابستان، خواب درستی هم نداشتم🥱. اوایل مهرماه هوا رو به خنکی رفته بود، دخترا مدرسه می‌رفتن و کم کم اوضاع خوابم بهتر می‌شد که فرزند پنجمم بدنیا اومد. دوباره وارد دنیای نوزاد داری شدم👶🏻. برای اولین بار نوزادم آلرژی داشت و رژیم غذایی سفت و سختی رو مجبور بودم رعایت کنم. تو همین حال و احوال بودیم که هر روز اخبار غم‌بارتری از وضعیت شیعیان لبنان به گوشمون می‌رسید. از اینکه هیچ کاری نمی‌تونستم بکنم براشون خیلی اذیت می‌شدم😭. وقتی شنیدیم که کمک مالی به جبهه مقاومت یکی از کارهایی هست که خیلی لازم و ضروریه بسم الله گفتیم و مجموعه مردمی کوچکی رو با دوستانمون راه اندازی کردیم. داغدار شهید سید حسن نصرالله بودیم و اسم مجموعه رو گذاشتیم نصرا🇱🇧🌹. یه بخش کارمون تولیدیه، یه بخش آشپزخونه و خیاط خونه. می‌پزیم و می‌دوزیم و تو کانال نصرا برای فروش می‌ذاریم. بازارچه‌های حضوری هم رفتیم و محصولاتمون رو هم برای فروش گذاشتیم: انواع ترشی، شور، مربا، چای به و... و انواع چادرها. اکثراً مادر هستیم و هر کدوم چند تا بچه کوچیک‌ داریم، به همین خاطر فضا رو طوری انتخاب کردیم که امکان حضور بچه‌ها هم باشه. اسباب بازی می‌بریم و بچه‌ها با هم مشغول بازی می‌شن و خانوم‌ها مشغول کار و جلسه و هماهنگی‌ها و تبلیغات و خلاصه هرکاری که لازمه. یکی از روش‌های تربیتی که من و همسرم از اول سعی می‌کردیم رعایت کنیم آموزش عملی بود. به تجربه دیدیم که بچه‌ها اون چیزی که می‌بینن از ما رو یاد می‌گیرن و تکرار می‌کنن، ولی با گفتن و امر و نهی نتیجه‌ای نمی‌گیریم. حالا و با شرایط پیش اومده در جبهه مقاومت بهترین موقعیته تا بچه‌ها ببینن که نباید بی‌تفاوت باشیم. حتی اگر مظلومی کیلومترها از ما دوره و حتی اگر شخصاً نمی‌تونیم کمکی کنیم، نباید کوتاه بیایم، بگردیم و بالاخره راهشو پیدا کنیم👊🏻. از وقتی مادر شدم همیشه فعالیت‌هایی رو برای انجام دادن کنار بچه‌ها انتخاب می‌کردم که برای اون‌ها هم مفید باشه. همون موقع که مهد می‌رفتیم هم همین‌طور بود. حلقه اولی که از اون فضا بهره می‌بردن خودم و بچه‌هام بودیم. همین باعث شده بود هیچ‌وقت احساس عذاب وجدان نداشته باشم که نکنه دارم کوتاهی در حق بچه‌ها می‌کنم. همیشه تا وقتی کوچیک بودن و به حضور من نیاز داشتن به اندازه نیازشون پیششون بودم. وقتی بزرگتر شدن هم باز متناسب با نیاز یا استعدادشون کلاس‌ها و فضاهایی که دوست داشتن رو می‌رفتن. مثلاً یه بازه‌ای تابستون‌ها دخترا کلاس اسکیت می‌رفتن. مربی‌شون کی بود؟ خودم😎! من که از ۸ سالگی اسکیت کار کرده بودم می‌تونستم به بچه‌ها آموزش هم بدم. هم برای خودم تفریح بود هم به دخترام و دوستاشون اسکیت یاد می‌دادم🛼. یا مثلاً وقتی دیدم به حفظ قرآن علاقه دارن، با مسجد فعالی که نزدیکمون بود مرتبط شون کردم. کلاس‌های مسجد رو شرکت می‌کنن. دوستای مسجدی هم برای بچه‌ها غنیمته و خوشحالم که چنین فضایی رو تجربه می‌کنن🥰. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۷. یاد نگرفتن خط بریل و آموزش محمدحسن» (مامان ۱۴، ۹.۵، ۷، ۲.۵ ساله و ۳ ماهه) محمدعلی سه‌ساله بود که به فکر فرزند چهارم افتادیم. کمی تردید داشتیم و بیشتر تردیدمون در مورد شرایط محمدحسن بود. چون هنوز شرایطش مناسب نشده بود و در آموزش موفق نبود. با مشورت استادمون قوت قلب گرفتم و تصمیم گرفتیم خودمون رو معطل نکنیم و بذاریم همه چیز در کنار هم درست بشه. بارداری من هم‌زمان با کلاس اول فاطمه بود. اون زمان به خاطر کرونا مدرسه‌ها مجازی بود. فاطمه رو مدرسهٔ دولتی ثبت‌نام کردیم و با کمک یه معلم به درس‌هاش رسیدگی می‌کردیم. بارداری خوبی داشتم، اما ماه‌های آخر دچار ورم زیادی شدم و هر هفته حدود ۲ کیلو اضافه می‌کردم😩. به حدی ورمم زیاد بود که پشت میز نماز می‌خوندم. در آخر هم زایمانم زودتر از زمانش انجام شد و زینب ما مرداد ۱۴۰۱ پا به این دنیا گذاشت😍 و شکر خدا زایمان راحتی داشتم. خوشبختانه زینب هم مثل محمدعلی نوزادی راحتی داشت و کولیک شدید و دل دردهای عجیب غریبی رو نگذروند. دختر آرومی بود و در شرایطی که من باید حواسم به خیلی چیزها غیر از زینب می‌بود، من رو اذیت نمی‌کرد. محمدعلی هم اهل حسادت نبود و با اینکه بیشتر توجه من معطوف زینب بود، از این لحاظ مشکلی نداشت. البته محمدعلی پرخاشگری‌ها، لجبازی‌ها و کارهای خطرناک😫 خودش رو داشت که باید مواظبش می‌بودیم. محمدحسن برای آموزش باید در دورهٔ آمادگی در مدرسهٔ نابینایان شرکت می‌کرد. با توجه به شرایط جسمی‌ش براش معلم گرفتیم تا دورهٔ پیش‌دبستانی رو باهاش کار کنه و از سال اول در مدرسه حاضر بشه. متأسفانه با توجه به محدودیت حرکتی‌ای که در نیمهٔ چپ بدنش داشت، خیلی نتونست با بریل ارتباط برقرار کنه. خیلی تلاش کردیم تا بتونه بریل بخونه و یاد بگیره، اما واقعاً براش سخت بود😢. بیشتر بچه‌های مدرسه هم کسانی بودن که از ابتدا نابینا بودن و معلم‌ها خیلی متوجه شرایط محمدحسن نبودن. اونا معتقد بودن که باید بهش فشار بیاریم. اما ما با توجه به شرایط فیزیکی و روحی محمدحسن این‌طور فکر نمی‌کردیم و در نهایت آموزش رو متوقف کردیم. برای کلاس دوم فاطمه رو مدرسهٔ مسجد محور ثبت‌نام کردیم. از طریق مسئولای مدرسه با یه مشاور خوبی آشنا شدیم که مایهٔ خیرات زیادی برای ما بودن🥰 و برای بچه‌ها ازشون مشاوره گرفتیم. چالش بسیار سخت ما محمدعلی بود که با توجه به سختی‌هایی که در کوچیکی‌ش گذرونده بود و امر و نهی‌های زیاد ما، دچار لجبازی و پرخاشگری شده بود. مشاور مطالب مهمی دربارهٔ عزت نفس بچه و امرونهی‌های زیاد و حس دوست‌داشتنی بودن بچه به ما گفت و راهنمایی‌های خوبی به ما کرد که باعث شد بخشی از چالش‌های ما کم بشه. اون زمان محمدحسن خیلی درگیر قصه‌های صوتی و تلویزیون و لپ‌تاپ بود. ایشون ما رو راهنمایی کرد که باید مغز محمدحسن استراحت کنه و نیاز داره که مدتی از این چیزها فاصله بگیره. مشاور به ما گفت: «بچه‌ها از سر ناچاری به تلویزیون رو میارن. تلویزیون رو حذف کنید و رابطه‌تون رو با بچه‌ها بهتر کنید.» ما به‌خاطر محمدحسن انگیزهٔ کافی برای این کار داشتیم و حدود دو سال فضای مجازی، تلویزیون، گوشی و… رو حذف کردیم و بچه‌ها هم زود با شرایط جدید خودشون رو وفق دادن😏. بچه‌ها باهم بازی می‌کردن و مشغول می‌شدن و به این شکل وقت محمدحسن هم پر می‌شد. ما زیاد اهل بیرون رفتن بودیم و شده بود گاهی حتی برای یک بستنی بیرون بریم و برگردیم. به خونهٔ مامان‌بزرگ‌ها، خاله‌ها، عمه‌ها سرمی‌زدیم و سعی می‌کردیم بچه‌ها از نظر روحی شرایط خوبی داشته باشن☺️. اتفاقی که برای محمدحسن افتاد، می‌تونست باعث افسردگی هر بچه‌ای بشه، اما محمدحسن هیچ‌وقت دچار افسردگی نشد و تونست روحیهٔ خودش رو حفظ کنه و خودش رو به طریقی سرگرم کنه. پر کردن مفید زمان محمدحسن همواره دغدغهٔ ما بود و هست و شکر خدا محمدحسن خودش هم هنرهای زیادی در این زمینه به خرج داد. با توجه به طولانی شدن شرایط محمدحسن، بعد از دو سال به صورت محدود به بچه‌ها اجازهٔ استفاده از لپ‌تاپ رو دادیم. محمدحسن حافظهٔ خیلی خوبی داشت و علاقهٔ زیادی به حفظ داستان‌ها و بازیگری داشت. خیلی وقت‌ها نقش شخصیت‌های مختلف داستانی رو بازی می‌کرد. با توجه به حافظهٔ خوبش تصمیمی که ما و خودش برای ادامهٔ مسیر گرفتیم، یادگیری زبان عربیه که قراره اونو شروع کنه و ان‌شاءالله خدا هم کمک کنه در این مسیر موفق بشه. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۷. تا دو سالگی محمد فضا خیلی کرونایی بود.» (مامان ۸.۵، ۶.۵، ۲.۵ ساله) محمد شش ماهه بود که وارد دنیای کرونایی شدیم. بیشتر توی خونه بودیم و تازه با چالش‌های بچه‌داری و آپارتمان نشینی مواجه شدیم🤦🏻‍♀! همسایه طبقه بالایی‌مون می‌گفت که وقتی این دوتا بچه می‌دَوَن، خونه‌ی ما می‌لرزه. تفریح‌مون این بود که بریم روی پشت بوم که اونجا هم باز روی سر همسایه بودیم😢! واقعاً احساس خفقان داشتیم. یک‌جا نشوندن بچه‌های این سنی اصلاً کار راحتی نبود. همین باعث شد به فکر ترک آپارتمان نشینی بیفتیم. مدتی گشتیم و بالاخره همسرم تونستن به همراه برادرشون یه خونه مستقل ولی قدیمی بگیرن که نیاز به بازسازی داشت. ولی خیالمون راحت بود که بعدش دیگه بچه‌ها می‌تونن با بچه‌های عموشون راحت بازی کنن🏃🏻. تا دوسالگیِ محمد فضا همچنان کرونایی بود و فرصت نداشتم کار خاصی براش انجام بدم. همش چالش‌های مریضی و قرنطینه و... یادمه وقتی خودم مریض شدم و تستم مثبت شد، یه خرگوش برای بچه‌ها خریدیم تا کمتر سراغ من که تو یکی از اتاق‌ها قرنطینه بودم، بیان🐰. طفلک حلما عادت داشت صبح که بیدار می‌شد بیاد روی تخت ما پیش من بخوابه. مدتی که مریض بودم می‌اومد پشت در اتاق و گاهی همین‌جور روی زمین خوابش می‌برد🥹. ولی محمد که از اول به پدرش خیلی وابسته بود، همین‌که پدرش تو خونه بود کلی خوشحال بود. چالشمون وقتی شروع شد که پدرش باید می‌رفت سرکار که حسابی داستان فیلم هندی جدا شدن پدر و پسر داشتیم کله صبح🤦🏻‍♀! یه کم که اوضاع کرونایی بهتر شد، تصمیم گرفتیم برای حلما و دوستاش توی خونه خودمون کلاس بذاریم که وقتشون مفیدتر بگذره. یه مربی رو هماهنگ کردیم که برای بچه‌ها برنامه های مختلف داشت: نقاشی، سفالگری، بازی، ورزش و... خودم هم اون روزا سعی می‌کردم نوشتن رو با وجود فضای کرونایی و حضور تمام مدت تو خونه با بچه‌ها، ادامه بدم. گاهی خودم رو با بقیه که تو این حرفه بودن مقایسه می‌کردم، می‌دیدم چقدر منظم می‌نویسن و چقدر وقت آزادتری دارند. اما انگار همین نوشتن کج‌دار و مریز من و حضور بچه‌ها برکت‌هایی به همراه داشت که خودم هم از نتایجش متعجب می‌شدم 😍. اون ایام کلاس‌های دانشگاه به صورت مجازی برگزار می‌شد، فرصت خوبی بود که بتونم واحدهای آموزشی رو بگذرونم. سال ۹۹ ارشدم رو تموم کردم👩🏻‍🎓. همسرم دانشجوی دکتری بود و می‌خواست شش ماه برای فرصت مطالعاتی به یکی از کشورهای اروپایی بره. من اصلاً مهاجرت به خارج از ایران رو دوست نداشتم. همون موقع خواستگاری هم این سوال رو پرسیده بودم و ایشون گفته بود که ممکنه کوتاه مدت برای انجام تحقیقاتشون برن اروپا. حالا وقتش رسیده بود و با اینکه رفتن به کشور غریب با دو‌تا بچه کوچیک برام‌ سخت بود، اما همراه همسرم راهی شدیم...✈️. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif