eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.3هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
137 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
(مامان سه تا دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) ۱۷ شعبان، در ایام ولادت امام زمان به دنیا آمدم.💫 مادرم دوست داشت مرا صالحه صدا کند، اما پدرم شناسنامه‌ام را نرگس گرفت که رسمی‌تر باشد. آخرین روزهای دی‌ماه سال ۷۳ بود.❄️ پدر و مادرم اصالتاً از خطّهٔ لرستان بودند. اما از اوایل جوانی برای درس خواندن آمده بودند تهران و بعد ازدواج هم ماندگار شده بودند. مادرم از سادات بروجردی و پدرم اهل پل‌دختر بودند. با آمدن من، جمع ۲ نفرهٔ خانواده، ۳ نفره شد.👨‍👩‍👧 بعد از من، دو برادر، یکی با فاصلهٔ کم، و دیگری بعد از ده سال، به دنیا آمدند.👦🏻👶🏻 وضع زندگی‌مان نسبتاً خوب بود. به خاطر شغل پدرم که در وزارت خارجه کار می‌کردند، تقریباً نیمی از عمرم را تا دوران دبیرستان، در ایران زندگی نکرده بودم!🧳🗺 سختی زندگی ما، غربت بود.🥺 یا خارج از کشور بودیم. یا حتی اگر ایران هم بودیم، از پدر بزرگ و مادربزرگ‌ها و اقواممان در لرستان، دور بودیم. خانوادهٔ پدری و مادری‌ام، پرجمعیت و پر از حال خوب بودند.🥰 تابستان‌ها یا تعطیلاتی که می‌رفتیم و به آن‌ها سر می‌زدیم از بهترین اوقات زندگی و از خوشبختی‌های ما بود. حدوداً ۳.۵ ساله بودم که فرصت یک سفر حج تمتع 🕋 برای مادرم پیش آمد. برادرم هم ۲ ساله بود و آن موقع در کشور بوسنی و هرزگوین اقامت داشتیم. این سفر حدوداً ۲۰ روز طول کشید. ما آنجا غریبِ غریب بودیم.😔 فامیل که نداشتیم هیچ؛😞 خانواده‌های ایرانیِ همکار پدرم هم در آن ایام تقبیحِ فرزندآوری، اکثراً بچه‌هایشان بزرگ و مدرسه‌ای بودند و تمایلی به رفت و آمد با خانوادهٔ ما نداشتند که مبادا ما بچه کوچولوها خرابکاری کنیم.😖 تقریباً فقط یک خانواده بود که در همان ایامِ فرزند کمتر زندگی بهتر، ۴ فرزند داشتند.🥰 ایشان یک روحانی مهربان بودند که همسرشان بانویی بی‌نظیر و فوق‌العاده بود. این خانواده تصمیم گرفتند نگه‌داری از فرزندان کوچک خانواده‌هایی که خانمِ خانه‌شان قرار بود به حج مشرف بشوند را بر عهده بگیرند.😍😇 من و برادرم و بیش از ۱۰ بچهٔ دیگر، تقریباً ۲۰ روز مهمان خانهٔ این مهربانان بودیم!😚 یعنی ۱۶_۱۷ بچه در یک خانه که من و برادرم جزء کوچکترین بچه‌ها بودیم.😄 🗓️ فروردین ۱۳۷۷، ذی الحجه ۱۴۱۸، آوریل ۱۹۹۸ آن زمان بوسنی، همسایهٔ یوگوسلاوی بود که جنگ کوزوو در آن جریان داشت.⚔ سر و صداهای خمپاره‌ها تا سارایوو پایتخت بوسنی هم می‌آمد.😣 بعدها از زبانِ بانوی قهرمانی که از ما مراقبت می‌کرد شنیدم که وقتی دیوار صوتی می‌شکست، همهٔ ما بچه‌‌های کوچک، از ترس گوشه گوشهٔ خانه کز می‌کردیم.🥺 و ایشان برای اینکه ما را از این شرایط خارج کنند، هر روز به گردش در طبیعت می‌بردند تا هم سر و صدای جنگ کمتر باعث ترسمان بشود، و هم دوری مادرانمان را فراموش کنیم.🥲 معمولاً شب‌ها برمی‌گشتیم پیش پدرهایمان. ولی گاهی هم به خاطر شرایط جنگ، همان‌جا می‌خوابیدیم. دامنِ مادرِ طبیعت در سارایوو، آن هم در بهار، خیلی زیبا بود.🌳 سبزِ پسته‌ای درختانِ پر از شکوفه‌های صورتی و سفید و آسمان آبی... بعد از ۲۰ روز مادرم بازگشت.🤩 از آن لحظه‌ای که من و برادرم به آغوشش رفتیم، یک عکس قدیمی به یادگار مانده. من مثل بچه کوالا به مادرم چسبیده و بغض کرده‌ام.🥺 مادرم هم خوشحال هست و دارد می‌خندد. برادرم با آنکه از من کوچکتر است، مشغول خوردن یک آبمیوه با نی است.😁 از آن عکس همیشه این برداشت را می‌کنم که قطعاً به من سخت گذشته. اما حالا که بزرگ شدیم، اصلاً آن سختی‌ها و ترس‌ها یادمان نمی‌آید. ولی طعمِ شیرچایِ خانه میزبان که در آن نان تیلیت شده بود، هنوز زیر زبانم مانده🥰 و منی که حالا شیرچای را به نوشیدنی‌های دیگر ترجیح می‌دهم.💓☕️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«از بچگی اهل کتاب بودم، حتی به زبان‌های دیگر» (مامان سه دختر ۷، ۴ و ۱.۵ساله) زندگی در غربت و اقتضائاتش، آن هم در دو دورهٔ حساس زیر هفت سال و نوجوانی، شخصیت من را با هم‌سالانم مقداری متفاوت کرده بود.🙄 مثلاً تک‌روی را به جمع‌گرایی ترجیح می‌دادم. خیلی محبتم زیاد نبود و در دوران کودکی، دنیای درونیِ خودم را داشتم و با یک پریِ خیالی دوست بودم.😅 گره‌های دوران کودکی کم‌کم باز شد اما چالش‌های دوران نوجوانی و هویت‌یابی‌ام جدی‌تر و سخت‌تر بود. تا مدت‌ها درگیر آن‌ها بودم. عادات و الگوهای فرهنگی برای ما مثل هوا برای نفس کشیدن اند.🌫 ما اصلاً متوجهش نمی‌شویم، تا وقتی که وارد فرهنگ متفاوتی شویم و تازه آن وقت می‌فهمیم که چقدر ناخودآگاه تحت تاثیر آن‌ها بودیم. یک مزیت مهم خانوادهٔ ما این بود که مادرم از قبل از دبستان، من و برادرم را با قرآن آشنا کردند.💕 مادرم با من قرآن تمرین می‌کردند اما برادرم از من بهتر حفظ می‌کرد. و بالاخره هم برادرم در دوران نوجوانی، در دورهٔ حفظ یک ساله شرکت کرد و توانست حافظ کل قرآن شود و آرزوی دیرینهٔ مادرم با این موفقیت برادرم برآورده شد.🤩 سوم ابتدایی را جهشی خواندم. عشقِ کتاب هم بودم. مادرم همیشه می‌گویند که من تو را با کتاب از شیر بریدم.😅 اوایل دورانِ راهنمایی، ساعات فراغت به کتابخانهٔ مدرسه می‌رفتم و همینطور ایستاده کتاب می‌خواندم. بچه‌ها در حیاط بازی می‌کردند و ترجیح من قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب بود.🙂 ۱۲-۱۳ ساله که بودم، پدرم برای سفر بازگشتمان به ایران، تدارک سفرِ حج عمره دید.🕋💖 نوجوان بودم که حج را به جا آوردم.😊 در حد توان خودم سعی کردم مستحبات را هم انجام دهم. شنیده بودم اولین بار که مشرف می‌شوی برای زیارت خانه خدا، اگر وقتی وارد مسجد‌الحرام می‌شوی، سرت را بیندازی پایین و به جایی برسی که با اینکه می‌توانی خانه خدا را ببینی، ولی سرت را بالا نیاوری و به سجده بروی، در آن سجده از خدا هر چه بخواهی، مستجاب می‌شود.😇 من هم همین‌کار را کردم. یادم است از خدا همه چیز خواستم. مادی و معنوی دنیا.💗 علی‌الخصوص یک همسر خوب و نسل و فرزندان سالم و صالح.💝 انقدر هیجانِ آن لحظات زیاد بود و دلم می‌خواست زودتر خانهٔ خدا را ببینم که نگو...🤗 اما الان دوست دارم برگردم به آن لحظات و سرم را از سجده بر ندارم.🥺 در آن حج، یک دور سعی صفا و مروه هم رفتم به نیّتِ باز شدنِ گره ازدواجِ دایی‌ام. اینطور بود که در هر بار رفت و هر بار برگشت باید سوره‌ای را می‌خواندم. وقتی برگشتیم، همان سال دایی‌ام ازدواج کرد.😍 سوم دبیرستانم که تمام شد، همسرِ همان دایی‌ام که گفتم، متقاعدم کرد که به جای دانشگاه، بروم حوزه.😊 درسم خیلی خوب بود و معدلم بالا بود اما تصمیم گرفتم به جای طبیب جسم شدن؛ طبیب روح بشوم.🤗 ضمن اینکه آن موقع فکر می‌کردم که معلوم نیست اگه بروم دانشگاه همینطوری بمانم.🤷🏻‍♀️ پیش‌دانشگاهی را نخوندم. آزمون ورودی حوزه‌های علمیه را دادم و سریع قبول شدم. توی کلاسمان از همه کوچکتر بودم.😄 من ازدواجی نبودم ولی حوزه مرا ازدواجی کرد. می‌دیدم همه ازدواج کرده‌اند، من هم بدم نمی‌آمد.😝 همان سال چند تا خواستگار غریبه برایم آمد. من تنها دختر خانواده بودم و پدر و مادرم در رعایت رسم و رسوم خواستگاری و... بی‌تجربه بودند. چون ازدواج خودشان سنتی نبود‌. در دانشگاه با یک واسطه با هم آشنا شده بودند و بعد خانواده‌ها را در جریان گذاشته بودند. همچنین سال‌ها از فضای فرهنگی کشور و زادگاهشان دور مانده بودند. به خاطر همین رعایت نشدن آداب در خواستگاری‌ها، تحت فشار بودم.😰 به علاوه فکر می‌کردم اگر پدر و مادرم دوست دارند من ازدواج کنم به این معناست که مرا دوست ندارند!!😪 مجموع این شرایط باعث شد وقتی تابستان آمد و حوزه تعطیل شد، به مادرم گفتم اصلاً خواستگار راه نده.😑 من ازدواج نمی‌کنم!😒 اما همان موقع که این حرف را زدم، یک خانمی زنگ زد!😂 اصرار داشت که با پسرِ طلبه‌اش بیایند خواستگاری... مادرم با اینکه وضعیت من را می‌دیدند اما می‌گفتند من نمی‌توانم یک پسر جوان مومن را رد کنم و باعث فتنه در زمین بشوم.🤷🏻‍♀️ ✨به استناد روایت امام جواد علیه‌السلام که فرمودند: "اگر کسی به خواستگارى دختر شما آمد و از تقوا و تدیّن و امانت‌دارى او مطمئن بودید، با او موافقت كنید وگرنه شما سبب فتنه و فساد بزرگى در روى زمین خواهید شد." 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
فقط چهارچوب تعیین می‌کردم! ☝🏻😑 (مامان سه تا دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) تابستان سال ۹۱ وقتی این خواستگار آمد، فقط ۱۷ ساله بود و سال اول حوزه‌ را تمام کرده بودم. با اصل ازدواج مشکلی نداشتم اما واقعاً هیچ وقت در تصورم نمی‌گنجید در این سن ازدواج کنم!😳 از آن طرف پدرم هم ایران نبودند و مادرم جلسات خواستگاری را با این خواستگارِ غریبهٔ طلبه و ساده، تند تند برگزار می‌کردند. فقط ده جلسه خواستگاری با همین یک خواستگار، بدون حضور پدرم، برگزار کردند!🤯 هر چه به او می‌گفتم صبر کن، گوش نمی‌کرد. کلا فشار از پایین زیاد بود و چانه‌زنی از بالا جواب نمی‌داد.😂 برای من خیلی سخت بود که بدون حضور پدر و رعایت شرایط، داریم طوری جلسات را جلو می بریم که دیگر جواب منفی دادن سخت شود.😣 مادرم همیشه می‌گفتند: من ۲۶ ساله بود که ازدواج کردم و خیلی دیر بود. نمی‌خواهم در مورد دخترم این اشتباه را بکنم!😵‍💫 برای همین فشار مضاعفی روی من بود. مدام بحث می‌کردیم!🤦🏻‍♀ مادرم در مورد هر خواستگاری که می‌پسندید از من استدلال می‌خواست که چرا می‌خواهی نه بگویی!؟😅 و من باید دلیل و برهان می‌آوردم. جلسهٔ یازدهم خواستگاری بود که پدرم برگشتند.😫 تازه بزرگان فامیل آمدند و یک خواستگاری رسمی شکل گرفت!!🤧 طوری هم بود که انگار جواب من مثبت است؛ ولی هیچ چیز از پریشانی من کم نمی‌کرد.🤕 آن روزها من درگیر فضای فکری عقیدتی سیاسی شده بودم. انگار ایام انقلاب باشد!😅 بلند می‌شدم می‌رفتم لانهٔ جاسوسی خیابان مفتح، برای شرکت در جلسات شرح کتاب‌های شهید مطهری در بسیج دانشجویی!🤪 هفته‌نامه‌های تند جریان انقلابی را می‌خواندم.😎 خیلی آرمان‌خواه شده بودم. فضا هم انقلابی و سیاسی بود. سال‌های بعد از ۸۸... از یک طرف، برنامهٔ درسی کمالگرایانه‌ام این بود که سطح سه تفسیر و فقه و فلسفه و... (!) را بگیرم و الگویم بانو امین بودند.😅 و از آن طرف برای خودم وظایف زن در خانه را به صورت حقوقی تعریف می‌کردم!🤦🏻‍♀ به جای اینکه نگاه اخلاقی و حقوقی هم‌زمان به زندگی داشته باشم.😐 مثلاً دنبال مردی بودم که محدودم نکند و حق طلاق و تحصیل و انتخاب مسکن و خروج از کشور به من بدهد.😅 فقط هدف و چهارچوب تعیین می‌کردم.☝🏻 بدون اینکه به فضای واقعی و میدانی توجهی بکنم... در همان مدت یک ماه خواستگاری، چند نفر از فامیل هم از من خواستگاری کردند!!!😳 کم‌کم حرف و حدیث سر خواستگاری ایشان شکل گرفت و صدای مخالفت بلند شد که این آدم به درد دختر شما نمی‌خورد. چون نازپرورده است و آخرش بدبخت می‌شود.😶‍🌫 راستش ما از لحاظ فکری و آرمان‌های زندگی با هم تفاهم داشتیم. ولی بقیهٔ چیزها نه...😮‍💨 آن‌ها اصالتا از شهر و فرهنگ دیگری بودند و وضع اقتصادی ما خیلی بهتر بود. حتی از ظاهرش هم خوشم نمی‌آمد!🥴 دوست داشتم پدرم مخالفت کنند تا کارم راحت شود.🥲 اما ایشان یک جلسه رفتند برای تحقیق و خیلی خوشحال برگشتند و گفتند: «خیلی پسرِ خوبیه!»😂 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
سلام بله، همینطوره... در مورد این بانوی بزرگوار که از ۱۷ - ۱۸ تا بچه نگهداری کردن تا مادرهاشون به حج برن، از پرسیدیم. جالب بود که گفتن ایشون الان مادر ۵ فرزند هستند و بعد از اینکه به ایران برگشتند، یک فرزند دیگر هم آوردند. دو تا دختر دارند که اولین دخترشون، ۵ یا ۶ تا بچه دارند... و اینکه این بانو از فعالان اجتماعی و مردمی خیلی خفنِ 😍 استان کرمان هستند و کارهای ایشون منشأ برکت برای خیلی از خانواده‌های کرمانی شده... مخصوصا در دوران کرونا.
«و ناگهان همهٔ این‌ برنامه‌ها قطع شده بود.» (مامان سه دختر ۷، ۴ و ۱.۵ساله) در ایام خواستگاری نشانه‌هایی بود که کار نه گفتن را برای من سخت می‌کرد. 🧩 پیش استاد اخلاقِ خانوادهٔ‌ خودمان رفتیم که نظر بدهند ما به هم می‌خوریم یا نه. به من که گفتند: "تو لیاقت این پسر را نداری."😳 اما به ایشان گفتند: "این دختر، یک دختر بچه است. باید تاتی‌تاتی او را جلو ببری."😂 از همه مهم‌تر اینکه شخصِ همسرم، از نظر فکری و عقیدتی نزدیک ۸۰-۹۰ درصد با ملاک‌های منِ آرمان‌خواه مطابقت داشت و می‌دانستم چنین خواستگاری دیگر خیلی سخت پیدا می‌شود.☝️🏻🤐 من عادت نداشتم احساساتی تصمیم بگیرم. کتاب‌خواندن، فکر و عقل مرا طوری تنظیم کرده بود که غیر از موافقت راه دیگری نداشتم.🤒😬 بله را گفتم. ولی انگار زورکی بود!🙄 هنوز به لحاظ عاطفی آماده نشده بودم و مجموع اتفاقات به شدت اذیتم کرده بود.😪 از آن طرف هم مثل دخترهای عادی فکر نمی‌کردم و همه چیز را خیلی دقیق موشکافی می‌کردم؛ ولی از عهدهٔ تحلیلشان برنمی‌آمدم و نمی‌توانستم مشکلاتم را حل کنم.🤯 آخرِ تابستان ۹۱ بود که عقد کردیم. همسرم همهٔ تلاشش را می‌کرد که گره‌های روح و روانم را باز، و کمبود‌هایم را جبران کند.❤️‍ من هم از قیدوبند نظارت پدر و مادر رها شده بودم و از این قضیه خوشم می‌آمد.😝 مثلاً اگر می‌خواستم با دخترخاله‌ام (که خواهر رضایی‌ام بود و هم‌سن هم) بروم کوه، اجازه می‌دادند چون دیگر متأهل شده بودم.🤭 پدر و مادرم به خاطر به هم نخوردن زیّ طلبگیِ همسرم، جهیزیه‌ام را بی‌نهایت ساده و مختصر دادند. طوری که بعداً هرکس می‌دید، تعجب می‌کرد.😯 خودم هم بدم نمی‌آمد از زوائد بزنم. از همان زمان برای دوران فرزنددار شدن دوراندیشی می‌کردم.😌 تخت و بوفه و مبل نخریدیم. فقط وسایل معمول و سادهٔ برقیِ آشپزخانه و خانه، یک کاناپه و چند تا کمد برایِ منی که کلی لباس و خرت و پرت داشتم و چرخ خیاطی که بلد بودم و پدرم به من هدیه داد. همین.😉 حتی تلویزیون و تلفن نداشتیم. فقط قفسه‌های کتابخانه‌مان زیاد و زیادتر می‌شد.📚 ۹ ماه دوران عقدمان طول کشید. تاریخ عروسی افتاده بود بین روزهای امتحان پایان ترمم. یادم هست که صبح روز ۲۴ خرداد رفتیم برای انتخابات ریاست جمهوری رأی دادیم.🗳 فردای آن روز درحالی‌که نامزد ریاست‌ جمهوری مورد نظرمان رای نیاورده بود، مشغول شادی عروسی بودیم.😁 و دو روز بعد از عروسی هم امتحان یک درس سخت را داشتم که در جلسهٔ امتحان حاضر شدم و نمرهٔ نسبتاً خوبی گرفتم.😌 برخلاف جهیزیه، عروسیِ ما البته ساده نبود. همسرم برای دلخوش کردن و پایبند کردن من به زندگی و بستن دهانِ منتقدان و خوش گذشتن به فامیل و ... خودشان را در قرض انداختند و همه کار برایم کردند. اما بعد از عروسی تازه مرا در جریان بدهی‌هایش گذاشتند 🤦🏻‍♀ و من هم همهٔ سکه‌های هدیهٔ اقوام پدری و النگوهای هدیهٔ اقوام مادری را به‌خاطر هزینه‌های عروسی برای فروش به ایشان دادم تا زودتر از بار قرض‌ها رها شویم. متأسفانه ما آن زمان، سواد مالی درست و حسابی نداشتیم که از قبل، تبعات کارهای خودمان و آن عروسی پرخرج را پیش‌بینی کنیم.😖 چیزی که زوج‌های جوان معمولاً توجه نمی‌کنند و به‌خاطر یک شب و یک حرف و یک دلخوشی زودگذر، سختی‌های جبران‌ناپذیری را به جان می‌خرند.😓 از همان ابتدایِ زندگی برای درس همسرم به قم رفتیم.👩‍❤️‍👨 و من هم به حوزهٔ معصومیه انتقالی گرفتم. البته بعداً متوجه شدم کار انتقالی‌ام با مرخصی تحصیلی‌ام تلاقی کرده و برای همین انتقالی‌ام را قبول نکرده‌اند. بهتر هم شد.🙃 سال بعدش انتقالی گرفتم به جامعه‌الزهرا که شرایط درس خواندن برای متاهل‌ها و بچه‌دارها در آن‌جا فراهم‌تر بود.🥳 سال اول زندگی آنقدر تحت فشار اقتصادی بودیم که عملاً هیچ خریدی نمی‌کردیم.😩 من به شوهرم فشار نمی‌آوردم که برایم حتی یک روسری یا جوراب بخرد.😔 وسیلهٔ نقلیه هم نداشتیم و منی که در تمام عمرم به تعداد انگشتان دست هم سوار اتوبوس نشده بودم، فشار زیادی را تحمل می‌کردم.😥 چون اصلاً سختی‌کشیده نبودم. دور شدن از خانواده‌ام و زندگی در یک شهر غریب هم مسئلهٔ دیگر بود. مثلاً وقتی من تهران بودم، برای تفریح به استخر و کوه می‌رفتم،🏔 نقاشی می‌کردم،🎨 خیاطی می‌کردم،👚🧥 کلاس‌های فکری و فرهنگی می رفتم...🎒 و ناگهان همهٔ این‌ برنامه‌ها قطع شده بود.😪 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«یک مشاورهٔ تخصصی» (مامان سه دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) به‌خاطر مشکلات زندگی و البته گره‌های عاطفی قدیمی خیلی راحت جلوی پدرم، مادرم و همسرم حرف از طلاق می‌زدم.😨 به خاطر خراب بودنِ حالِ روانم آن سال را مرخصی گرفتم. این مرخصی خیلی خوب و لازم بود و بعداً که دوستانم متوجه شدند به من آفرین گفتند که شجاعت به خرج دادم و مرخصی گرفتم.👌🏻 آن زمان همیشه علت مشکل را اشتباه تشخیص می‌دادم. فکر می‌کردم علت این ناراحتی‌ها این است که شوهرم را دوست ندارم. اما این‌طور نبود و واقعا در کنارش آرامش گرفته بودم.💞 تصورات غلطی هم داشتم. مثلاً فکر می‌کردم خانوادهٔ شوهرم و فرهنگ متفاوت آن‌ها باعث می‌شوند من از زندگی لذت نبرم.😑 به این فکر افتادم که کمکِ تخصصی بگیرم.👩🏻‍💼 آن زمان من در حوزهٔ علمیه واحد روانشناسی داشتم. استادمان واقعا باسواد و فرهیخته بودند. اما فقط کسانی را که مشکلشان خیلی جدی بود، به ایشان ارجاع می‌دادند. به مشاور معمولی حوزه مراجعه کردم و ایشان تشخیص دادند که بهتر است به خانم دکتر مراجعه کنم.✍🏻 خانم دکتر اطلاعات زندگی ما را پرسیدند و همان اول به من این اطمینان را دادند که من و همسرم، نیمهٔ مکمل هم هستیم و در مسیر رشد خیلی می‌توانیم به یک‌دیگر کمک کنیم. 🌱 این بیانِ ایشان به من آرامش داد.💆🏻‍♀ بعد هم تمرینی را برایم تجویز کردند:👌🏻 👈🏻اول: محسنات و معایب همسرم را بنویسم. 👈🏻دوم: اختلافات فرهنگی خودم و خانوادهٔ همسرم را نادیده بگیرم و اصلاً تصور کنم که همسرم خانواده‌ای ندارند... 👈🏻سوم: توصیهٔ جدی کردند که دنبال کردن علایقم را دوباره شروع کنم. انجام دادن تمرین‌ها را پرانگیزه شروع کردم. وقتی محاسن و معایب همسرم را نوشتم، دیدم که واقعاً خوبی‌هایش خیلی بیشتر است. بعد سعی کردم مدتی به خانوادهٔ همسرم و اختلافاتمان با آن‌ها، فکر نکنم. با توجه به اینکه آن‌ها تهران بودند و ما قم، و رفت‌وآمدمان کم بود، این کار واقعا عملی بود. البته بعد از مدتی که خلقیات ایشان دستم آمده بود و آن‌ها هم مرا شناختند، اوضاع خیلی بهتر شد. چون معمولاً اوایل ازدواج، دلخوری‌های ناشی از صحبت‌های پیش پا افتاده و فرهنگ متفاوت، بیشتر است. ولی با گذشت زمان، عروس، مادرشوهرش را می‌شناسد و مادرشوهر، عروسش را و زندگی روی روال می‌افتد. حتی زن و شوهر هم برای شناخت اخلاق یک‌دیگر زمان لازم دارند.⏰ در قدم سوم، شروع کردم به دنبال کردن علایقم. نقاشی کشیدن، کتاب خواندن، استخر رفتن و... که واقعاً در بهبود حالم خیلی تاثیر داشت.😍 حال روحی‌ام خیلی بهتر شد. ولی با این حال، مشکلات مالی‌مان جدی بود و من هم دختری نبودم که از این چیزها شکایت کنم و جلوی دیگران حرفش را بزنم. 💪🏻 الحمدلله زمستانِ اولین سال ازدواجمان، همسرم یک موتور خریدند.🏍 با همان موتور می‌رفتیم زیارت و در شهر می‌گشتیم و اغلب اوقات به ویتامینه‌های شهر قم می‌رفتیم تا آبمیوه بخوریم.🍹 همسرم دل به دلم می‌دادند تا غصه‌هایم را فراموش کنم❤️‍ و به زندگی مشترک عادت کنم.💖 با دوستانش هم آشنا شده بودیم و رفت‌و‌آمدمان روزبه‌روز زیادتر می‌شد. همسرانِ رفقای شوهرم برایم عین خواهر بودند.😘 معاشرت با آن‌ها، باعث می‌شد حال و هوایم عوض شود و دلگرم زندگی شوم. همسرم اهل درس بود و دلم نمی‌آمد به کاری غیر از درس وادارش کنم که وضع مالی‌مان بهتر شود. زن‌دایی‌ام گفته بود که سورهٔ ذاریات مشکلات مالی را حل می‌کند.✨ من هم هر روز صبح، بین الطلوعین‌ها سورهٔ ذاریات می‌خواندم. روز چهلم یا پنجاهم بود که پدرم برایم یک پراید مدل ۸۳ خریدند.😍🤩 خیلی امیدوار شدم. همه‌اش توی دلم می‌گفتم خدایا، یعنی وقتی من ده ساله بودم تو به فکرِ ماشینِ من بودی! خدایا شکرت.🥰🤲🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
*«مهاجرت به روستایی در قم»* (مامان دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) کم‌کم روحیه‌ام داشت بهتر می‌شد... همان روزها مسالهٔ جمعیت را حضرت آقا مطرح کردند و همسرم گفتند بیا بچه‌دار شویم... ما از زمان خواستگاری، روی ۴ تا بچه توافق داشتیم، ولی در مورد زمانش حرفم این بود که من تحت فشار ازدواج کردم و دیگر تحت فشار بچه‌دار نمی‌شوم.😑 یا می‌گفتم اگر بچه‌دار شوم باید باز هم بیاورم که بچه‌ام تنها نماند. تا اینکه بچهٔ یکی از دوستانمان به دنیا آمد. من و همسرم رفتیم یک لباس برای نوزاد هدیه بگیریم تا برویم دیدنِ بچه‌.👶🏻 یادم می‌آید دمِ در مغازه، کوچکیِ لباس نوزاد شگفت‌زده‌ام کرد.😍 با خودم گفتم: به دنیا آمدن بچه، یک معجزه است! و خیلی ناگهانی راضی شدم که بچه‌دار شویم!!☺️ بار اول سقط شد، اما ناامید نشدیم. اصلاً هم نمی‌ترسیدم و به آینده فکر نمی‌کردم که بخواهم به‌خاطر مشکلات اقتصادی بچه نیاورم. همیشه این آیهٔ کلام‌الله زیر گوشم بود که «وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلَاقٍ ۖ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُمْ»☝️🏻 از آن گذشته، من که نمی‌توانستم روند پیشرفت زندگی‌ام را معطل وضع مالی‌مان کنم!🤷🏻‍♀️ آن ایام، پدرم یک سالی بود که به ماموریت طولانی مدت رفته بودند، در کشوری که شرایط اقامت با خانواده در آنجا مهیا نبود. به همین دلیل مادرم که یک سال در تهران تنها زندگی کرده بودند، تصمیم گرفتند به قم بیاید تا لااقل در کنار من باشند. این برای من لطف خدا بود که مادرم تا حدود تابستان ۹۶ در شهر قم ساکن شدند.💓🤲🏻 ترم اول سال تحصیلی ۹۴-۹۵ را باردار بودم و با حمایت مادرم سر کلاس رفتم. آن ترم، معدلم فقط چند صدم مانده بود تا ۲۰ بشود.😊 ترم بعد مرخصی گرفتم تا بدون اضطراب، مادری را تجربه کنم.🥰 مقدار زیادی قرآن برای فرزندم خواندم. فرزندی که نمی‌دانستم دختر است یا پسر.👧🏻👦🏻 سونوگرافی هم نرفته بودم. دلم می‌خواست همان لحظهٔ به دنیا آمدن، اشتیاقی برای هوشیار ماندن داشته باشم و واقعا لحظهٔ شیرین به دنیا آمدنش هیچ‌وقت از خاطرم نمی‌رود... ۵ روز مانده به شروع سال ۹۵، وقتی بیست‌ویک ساله بودم، دخترم به‌ دنیا آمد و من به "مقام مادری" نائل شدم.🤱🏻😍😇 دخترم حدوداً سه ماهه بود که جابه‌جا شدیم. از حومهٔ شهر به خانه‌‌ای داخل شهر رفتیم که خیلی بد بود.😣 شاید از بد بودنش بود که صاحب‌خانه می‌گفت هرکس در این خانه آمده صاحب‌خانه شده، چون واقعا آدم تلاش می‌کرد از آن وضعیت خلاص شود.😩 تابستان آن سال تصمیم گرفتم از مادرم برای نگه‌داری دخترم کمک بگیرم و ۴ واحد تابستانی بردارم و با این کار، واحدهای درسی‌ام را به حد نصاب خاصی برسانم که دیگر می‌توانستم درسم را غیرحضوری ادامه دهم، ولی مدرکم مانند معرفت‌جویان حضوری صادر شود.🤓🎓 دخترم ۶ ماهه شده بود و نزدیک ایام اربعین... برای اولین بار، سفر اربعین به‌ صورت خانوادگی نصیبمان شد.🤩 خیلی خاطره‌انگیز بود. هم خانوادهٔ خودم و هم خانوادهٔ همسرم با ما همراه شدند.😄 و البته آخرش در عراق به سختی مریض شدم و مجبور شدیم زود برگردیم. در مسیر رفتن، در یک توقفگاه در ایران، به خانه‌ای برای پذیرایی شدن رفتیم که معماری قدیمی و باصفایی داشت.😍 کرسی گذاشته بودند و همهٔ وسایلشان سنتی بود.😍🤩 من اجازه گرفتم و از آن‌جا چند تا عکس گرفتم... گرچه شاید مستقیماً از امام حسین علیه‌السلام خانه نخواستیم، اما رزق مادی آن سفر برایمان خانه‌ای شبیه آن خانه شد.☺️ خانه‌ای که در آن ساکن بودیم هم اجاره‌اش بالا بود و هم به خاطر معماری منزل خیلی نمی‌توانستیم مهمان دعوت کنیم و البته خیلی دلگیر بود. به همین خاطر، جرقهٔ رفتن از آن خانه در ذهن ما زده شد. تصمیم گرفتیم به یک روستا نزدیک قم برویم.😍 روستای طایقان. در آن روستا، از یک خانهٔ خشتی با سقفِ طاقی‌شکل خوشمان آمد که البته در ظاهر خیلی بی‌رنگ و لعاب بود. تصمیم گرفتیم همانجا را بخریم و بعد با هم بسازیمش.💪🏻 خانه را فقط با قیمت ۳۴ میلیون تومان (در سال ۹۵) خریدیم.😍 این پول در واقع پول رهن خانهٔ قبلی‌مان و پول فروش سرویس طلای من بود. ۵ میلیون هم خرج بازسازی‌اش کردیم و تمام! و اما خانه چه شکلی بود؟😁 سه اتاق داشت که فقط دوتایشان به هم متصل بود. یک اتاق آن طرف حیاط قرار داشت که طبقهٔ پایینش هم یک زیرزمین بود. دستشویی و حمام هم در حیاط بودند. همسرم دو ماه و نیم روی خانه کار کرد. آنجا را رنگ زد و یک حمام کنار یک اتاق درست کرد و همینطور یک حوض آب داخل حیاط.🙂 و چقدر هم دوستانش در این ماجرا به ما کمک کردند.💓 در اتاق بالای زیرزمین که جدای از بقیهٔ بخش‌های خانه بود، کتابخانه‌مان را چیدیم و آن‌جا را اتاق مهمان کردیم و بقیهٔ وسایل را در آن دو اتاق متصل به هم گذاشتیم. از اوایل سال ۹۶ به آن‌جا رفتیم و آن خانه شد خانهٔ دوست‌داشتنیِ ما.😍💞😍 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«اینجا بود که با همسرم خیلی صمیمی شدیم...» (مامان سه دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) در آن سادگی، محبت از در و دیوار می‌ریخت روی زمین...🌧 دیدن آسمان آبی، حیاط بزرگ، حوض آبی ولو اینکه آب هم نداشت و خالی بود! و رنگ خاکی کاهگل‌های دیوارهای ما، نشاط خاصی ایجاد می‌کرد که هر کس می‌آمد این را می گفت.💖 حالا دیگه خانه‌دار شده بودیم و مقداری از فشارهای مالی‌مان کم شده بود. در واقع ما با پول پیش یک خانه در شهر، صاحب‌خانه شده بودیم.👌🏻 از وقتی‌ که رفتیم به آن روستا، حلقهٔ دوستان نزدیک و صمیمی‌مان هم یکی یکی تصمیم گرفتند به آن‌جا بیایند.😚🤗 خیلی‌هایشان زمین خریدند و خانه‌های بزرگی آنجا ساختند.😍 دلمان به همدیگر خوش بود و در بسیاری از اوقات می‌توانستیم به‌راحتی به یکدیگر کمک کنیم‌.☺️ هر چند وقت یک‌بار هم برایمان مهمان می‌آمد و خیلی خوش می‌گذشت.😊 برای تفریح به حرم می‌رفتیم و به این واسطه حالمان واقعا خیلی خوب می‌شد.😇 من هر روز آن دو تا اتاقی را که در آن‌ها زندگی ‌می‌کردیم و جمعا ۳۶ متر بود، جارو می‌زدم.🧹 یک اتاق و یک زیرزمین هم داشتیم که از حیاط راه داشت و کتابخانه‌مان را آن‌جا گذاشته بودیم. صبح‌ها که برای نماز از خواب بیدار می‌شدم، دیگر نمی‌خوابیدم. فایل صوتی درس‌هایم را بین روزهای تحصیلیِ ترم تقسیم کرده بودم و بعد از نماز صبح به آن‌ها گوش می‌دادم و در بین آن، ناهار را بار می‌گذاشتم، به بچه سر می‌زدم، شیرش را می‌دادم و... گاهی همسرم هم برای ناهار خوردن به خانه می‌آمد و با هم غذا می‌خوردیم و این خیلی عالی بود.😍 چون کار علمی‌اش را در همان روستا با دوستانش پیش می‌برد و البته بعضی وقت‌ها هم به شهر می‌رفت. در دوره‌ای که در خانهٔ روستایی‌مان بودیم، مادرم بعد از یک سال به تهران برگشتند ولی چون شرایط ادامهٔ تحصیل در روستا، با توجه به غیرحضوری بودن تحصیلم برای من ایده‌آل بود، از نبودنشان اذیت نمی‌شدم. سختی کار من وقتی بود که کرمانشاه زلزله آمد و همسرم بارها برای کمک جهادی به آن‌جا رفتند. من هم با دخترم به خانهٔ پدرم در تهران می‌رفتم. بچه‌ام هربار که از پدرش دور می‌شد، مریض می‌شد.🤒 حتی در همان شرایط هم، فایل‌های صوتی دروس غیرحضوری‌ام را گوش می‌دادم و پیاده می‌کردم.🤦🏻‍♀ چاره‌ای نبود! باید درسم را به‌ هر شکل ممکن جلو می‌بردم که زودتر تمام شود و از سطح دو فارغ‌التحصیل شوم. چون می‌دانستم اگر بماند، بعید است دیگر بتوانم تمامش کنم.🎓 در روستا، همیشه داستانی بود که ما را سرگرم کند.😅 مدتی این‌که فلان دوستمان هم دوست دارد برای زندگی به روستا بیاید،🌸 مدتی مرغ و خروس‌های خودمان،🐓 مدتی کفترهایی ‌که در فلان جمع جهادی هدیه گرفته بودیم🕊و قفس درست و حسابی نداشتند،😂 بلدرچین‌های همسایه، گاوهای آن‌ یکی همسایه و شیرِ تازه،🐄 جوجه‌تیغی توی حیاطمان،🦔 گربه‌های روی دیوار،🐈 و ستاره‌های آسمان که در شهر پنهان بودند اما در روستا برایمان قصه‌ها می‌گفتند، 🌌 و همین‌طور دورهمی‌های دوستانه و گپ‌وگفت بزرگترها و بازی‌های بچه‌ها🧸⚽️... من حس می‌کنم در آن خانه بود که من و همسر با هم خیلی صمیمی شدیم.💕 احساس می‌کردیم هر دو با هم هدف مشترکی پیدا کردیم و تصمیم گرفتیم که به آن برسیم و موفق هم شدیم.💪🏻 احساس می‌کردیم چون یک بار خواستیم و توانستیم، پس بعد از این هم اگر بخواهیم، مشکلاتمان را از سر راه برمی‌داریم. انگار اعتماد به نفس خانوادگی‌مان بالا رفته بود.😌 البته که همسرم خیلی بیشتر از من برای درست کردن آن خانه تلاش کردند، اما خودشان می‌دانستند که هر دختری حاضر نیست در آنجا زندگی کند چون این رویا، رویای هر دختری نیست.💫 برای همین هم خیلی عمیق به هم گره خوردیم.💞 یکدل و یکرنگ شده بودیم و با هم برای آینده رویا می‌بافتیم. هر دوی ما در جریان خواستگاری، نامزدی و سال‌های بعد از آن اذیت شده بودیم و حالا رویاهای دست‌یافتنی و دست‌نیافتنیِ ما در آن روستا، باعث شده بود تلخیِ گذشته‌ها را فراموش کنیم، خاطره‌‌های خوش بسیار زیادی بسازیم تا در صندوقچهٔ خاطراتمان تلنبار شوند و خاطرات قدیمی‌ها را کمتر ببینیم و زندگی‌مان را از نو بسازیم. گاهی که یاد تلخی‌های گذشته می‌افتادم، از همسرم می‌خواستم که مرا ببخشد... و او با مهربانی می‌گفت من همان موقع تو را بخشیده بودم.💖 واقعا هر چه اتفاق افتاد: هم خواست خدا بود،✨ و هم اقتضای آن شرایط و اجتناب‌ناپذیر، و هم عامل رشد و کمال ما🌱 برای همین، گذشته‌ها را کنار گذاشتم. در حال زندگی می‌کردم و به آینده فکر می‌کردم... در کنارِ همسری که زندگی بدونِ او برای من قابل تصور نبود.💗 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«بغض گلویم را می‌فشرد از شدت ابتلائات» (مامان سه دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) شهریور ۹۷ دخترم را از پوشک گرفتم. همان وقت بود که خدا دومی را به ما هدیه داد.💝 می‌دانستم پایانِ بارداریِ دومم (خرداد ۹۸) با تمام شدن دورانِ سطح دو (لیسانس حوزه) هم‌زمان می‌شود. برای همین برای درس خواندنم برنامه‌ریزی می‌کردم و آماده بودم که در شرایط پس از تولد دخترم، بروم امتحاناتم را بدهم و فارغ التحصیل شوم.📓 گاه و بی‌گاه مهمان داشتیم. جالبش این بود که گاهی یک ماه هیچ مهمانی نمی‌آمد، اما دقیقاً شب‌های امتحان، مهمان می‌آمد.😁 و من که خیلی کله‌شق بودم، همهٔ کارها را با هم جلو می‌بردم.😅 اسفند سال ۹۷ قرار بود به یک اردوی جهادی در استان کرمانشاه برویم که امکان اسکان خانواده‌ها هم فراهم بود. از سوی دیگر، شب سوم و چهارم عید عروسی پسرخاله‌ام در بروجرد‌ بود. باید برای این دو رویداد مهم برنامه‌ریزی می‌کردم. آن سال لباس‌های بارداری، خیلی گشاد و چین‌چینی و گران بودند. من هم تصمیم گرفتم یک لباس مهمانی بارداری، متناسب با سلیقهٔ خودم بدوزم. با این‌که هزینهٔ ناچیزی صرف دوختن لباسم کردم، نتیجهٔ کار بسیار زیبا شد.🧵 آخرین روزهای اسفند راهی اردوی جهادی شدیم. به خانم‌ها هم مسئولیت داده بودند. بعضی از دختران مجرد گروه فکر می‌کردند که خانم‌های بچه‌دار فقط می‌آیند که همراه همسرانشان باشند و با این کار هزینه روی دست گروه می‌گذارند.😐 اما الحمدلله ما بچه‌دارها، وظایفمان را به خوبی انجام دادیم، درحالی‌که من ۷ ماهه باردار بودم. نوروز سال ۹۸ را آن‌جا تحویل کردیم و بعد از تمام شدن اردو، به سمت بروجرد در استان لرستان حرکت کردیم. در مسیر، یک گیرهٔ سر تزیینی برای آن لباس مهمانی‌ام درست کردم.🤪 شبِ عروسی به بروجرد رسیدیم. چند وقت بود که خانواده و فامیل عزیزم را ندیده بودم و چقدر از دیدن آن‌ها خوشحال و پرانرژی شدم.😍 آخر شب ‌که برای خوابیدن به منزل مادربزرگ و پدربزرگم رفتیم، متوجه حال پریشان همسرم شدم...😰 به من گفتند که باید به استان گلستان بروم. آق‌قلا سیل آمده و کمک لازم است. در آن شرایط راضی شدن به رفتن همسرم برایم بسیار سخت بود، اما صبح با نگرانی زیاد او را راهی‌ کردم.🥺 هوا سرد و ابری و زمین منتظر برف بود. دلم عجیب شور می‌زد... با پدر و مادرم تصمیم گرفتیم به اقوام پدری‌ام در پل‌دختر سر بزنیم. همان روز از بروجرد راه افتادیم و به پل‌دختر رسیدیم. چند روز از اقامتمان نگذشته بود که آب رودخانهٔ پل‌دختر هم بالا آمد. آب خیلی وحشی و مواج بود.🌊 من که باردار بودم، حتی دلِ دیدنِ آن را هم نداشتم.‌🤕 در همه حال زیر لب ذکر می‌گفتم. ماه رجب بود و مدام دعا می‌خواندم. می‌ترسیدم سیل بیاید. با خودم می‌گفتم اگر سیل بیاید، داخل چمدانم پر از آب می‌شود. آن وقت چطور کارهای خودم و بچه را انجام دهم.😓😣 کسی باورش نمی‌شد سیل بیاید. انگار فقط من مشغول خیال‌پردازی بودم!😳 آخرش پدرم را راضی کردم برگردیم. فردای روزی که از پل‌دختر برگشتیم، سیل آمد.😱 حالا از یک طرف نگران اقوام بودیم که البته همان روز اول فهمیدیم همه الحمدلله سالم هستند و از طرف دیگر، شهر زیر آب رفته بود و حالا این همسرم بودند که از گلستان به سمت پل‌دختر می‌آمدند. همسرم و دوستانشان اولین گروه جهادی بودند که وارد شهر شدند. پدرم هم بعد از اینکه ما را به تهران رساند، برای کمک به مردم شهرش به پل‌دختر برگشت. من ماندم و مادرم و یک بچه و نصفی. و بغضی که گلویم را از شدت ابتلائات می‌فشرد.😭 تصمیم گرفتیم برای عوض شدن حال و هوایمان به خانهٔ ما در قم برویم. رسیدیم خانه و شب را خوابیدیم. صبح تازه بیدار شده بودم. دیدم مادرم و دخترم دارند توی حیاط، بادام می‌شکنند. کارشان که تمام شد، همین که وارد خانه شدند، در یک لحظه دیدیم صدای وحشتناک و بلندی به‌گوش می‌رسد.😥😣 انگار خانه داشت خراب می‌شد.😶 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«بیست روز بعد زایمان، امتحاناتم شروع می‌شد.» (مامان دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) در یک لحظه صدای وحشتناک و بلندی شنیدیم.😥😣 انگار خانه داشت خراب می‌شد.😶 در دلم درحال مرور کردن شهادتین بودم که صدا قطع شد.😳 به حیاط رفتیم و دیدیم که دیوار خشتیِ حائل بین خانهٔ ما و همسایه که بیش‌ از یک متر عرض و بیش‌ از دو متر ارتفاع داشت، در حیاطمان آوار شده است.😱🤕 این دیوار قدیمی سال‌ها بود که سالم مانده بود، اما ما زیر آن دیوار یک باغچه‌ درست کرده بودیم و با باران‌های سیل‌آسای آن روزها، مقدار زیادی آب در آن باغچه نفوذ کرده و پیِ دیوار را سست و آن را خراب کرده بود.😭 در حیاطمان به اندازهٔ بار چند خاور خاک تلنبار شده بود و مرغ و خروس‌هایمان زیر آوار مرده بودند.🥺 فقط خدا را شکر می‌کردیم که مادرم و دخترم به داخل خانه آمده بودند.🤲🏻😭 با همسرم در پل‌دختر تماس گرفتم. تلفن آنتن نمی‌داد و صدایم را درست نمی‌شنیدند. وقتی گفتم دیوار ریخته، گفتند: "عیبی ندارد، یک پرده بین خانهٔ خودتان و همسایه بزنید تا من برگردم"😳 و من از شدت عصبانیت نمی‌دانستم چه کار کنم!😫 برادرم به سراغمان آمدند و با غم شدیدی دوباره به در خانه‌ام قفل زدم😔 و به خانهٔ مادرم در تهران برگشتیم. همسرم بعد از مدتی که برگشتند و وضعیت خانه را دیدند. بسیار ناراحت شدند، مخصوصاً وقتی که اسباب‌بازی له شدهٔ دخترمان را زیر آوار دید.🥺 خانه‌ را یکی دو ماه بعد تعمیر کردیم و همسرم یک بخش جدید به خانه اضافه کردند. حالا همه جا را خاک گرفته بود. ماه آخر بارداری‌ام بود. آنقدر شستم و سابیدم که ضعف گرفتم و بیمار شدم.🤧 چیزی شبیه خروسک که باعث شد ۵۰ روز صدایم در نیاید😣 و زمان زایمان هم به خاطر اینکه نمی‌توانستم حرف بزنم، خیلی اذیت شوم.🙁 نیمهٔ خرداد ۹۸ دخترم به دنیا آمد.💕 بیست روز بعد، امتحانات پایان ترمم بود. مادرم پیشم نبود. در روزهای امتحان، همسرم، دختر اولم را که ۳ ساله بود، در خانه نگه می‌داشتند و من با نوزادم، از روستا تا قم را با ماشین رانندگی می‌کردم. هر بار هم یک نفر برای کمک دادن و نگه داشتن نوزاد به همراهم می‌آمد. دو بار مادر عروسمان که ساکن قم بودند، آمدند. یکی دو بار هم دوست صمیمی‌ام، که البته باردار بودند و برایشان مشقت داشت.🥺❤️ یک روز هم هیچ‌کس را نتوانستم پیدا کنم. مرا به سالن اصلی امتحان راه ندادند و بیرون از سالن با یک مراقب دیگر امتحان دادم. حتی حین آزمون بچه بیدار شد و کسی هم دخترم را نگرفت.☹️ آن امتحان را با سختی زیاد پشت سر گذاشتم.😪 ولی بالاخره موفق شدم.💪🏻 در تمام این ماجراها، سرسخت بودم و جوابش را گرفتم و بالاخره درسم تمام شد.🤲🏻💖☺️ در همان ایام امتحاناتِ من، همسرم مسأله بازگشت‌مان به تهران را مطرح کرد که کار تمرکز بر امتحاناتم را سخت می‌کرد.🤕 حالا باید تصمیمات سختی می‌گرفتیم. در نهایت از خانه‌مان دل بریدیم و برای تامین هزینه بازگشت به تهران، آن را فروختیم.🙂 آن زمان کارهای ما حسابی به هم پیچیده بود. بعد از امتحاناتم باید چند کار را در مدت کوتاهی انجام می‌دادیم. خانه گرفتن در تهران و اسباب‌کشی از قم به تهران و برگذار کردن عروسی برادرم در منزل ما در قم.😁 چون خانوادهٔ عروس ما ساکن قم بودند و مهمان زیادی از شهرستان می‌آمد، از جهات مختلف تصمیم بر این شد که مهمانی عروسی در قم باشد.☺️ نکتهٔ جالب توجه این بود که همان روز عید غدیر که عروسی برادرم بود، صاحب‌خانهٔ ما در تهران هم می‌گفتند باید منزل را آمادهٔ پذیرایی کنید و وسایلتان را بچینید!😅 چون صاحب‌خانهٔ ما سید بودند و شرط اجاره دادن منزلشان به ما این بود که در مراسم عید غدیر، منزل در اختیارشان باشد.😁 خلاصه ظرفِ سه روز، هم از مهمان‌های عروسیِ برادرم در قم پذیرایی کردیم و هم طی دو مرحله به تهران اسباب‌کشی کردیم. یک طوری که هم خانهٔ تهران را چیده باشیم و هم خانهٔ قم خالی از وسایل نشود!😂 خیلی سخت و در عین حال جالب بود. بسیار فکر کردیم که به نتیجه برسیم چطور باید این‌ها را با هم جمع کنیم.😁 برگشتمان به تهران به این علت بود که همسرم می‌گفتند کارشان در قم تمام شده و باید برگردند تهران تا رسالت طلبگی‌شان را دنبال ‌کنند.💪🏻💚 فصل جدیدی از زندگی‌ِ ما شروع شد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«این بار خودم پیشنهاد دادم بچهٔ دیگری بیاوریم.» (مامان دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) فراغت در تهران برایم آزار دهنده بود. عادت نداشتم بیکار باشم.😒 آن حجم از فعالیت‌های عجیب و غریب و آن روزهای پرفشار، بدعادتم کرده بود.😁 با برنامه‌ریزی به همهٔ کارهایم می‌رسیدم، ولی حتی وقتی تمام روزم پر بود، باز هم می‌گفتم حوصله‌ام سر می‌رود.🙄🤦🏻‍♀ نیمهٔ دوم سال ۹۸ به دوره‌های آموزشی و مطالعاتی، ادامه دادنِ حفظ قرآن و سرگرمی‌های هنری و ورزش تیراندازی گذشت. اما هیچ‌کدام راضی‌ام نمی‌کرد.🙍🏻‍♀️ از اسفند ۹۸ هم که کرونا آمد.😷 کلاس تیراندازی‌ام تعطیل شد و در خانه‌ها حبس شدیم و حوصله‌ام بیش از پیش سرمی‌رفت. برای همین سال ۹۹ تصمیم جدی گرفتم دوباره بچه‌دار شویم. این‌بار بیشتر اصرار من بود.😁 مخصوصاً که همسرم یک گروه جهادی داشتند که در ایام کرونا، فعالیت و کمک جهادی در بیمارستان‌ها می‌کردند، و من که به‌خاطر بچه‌داری نمی‌توانستم بروم بیمارستان، گفتم لااقل یک بچهٔ دیگر بیاورم.😁 این بار هم یک بارداری ناموفق داشتم.🥺 به‌خاطر اینکه هنوز شیر می‌دادم، ضعیف شده بودم. برای تقویت روحیه‌ام چند هفته‌ای برای کوهنوردی به کلکچال ‌می‌رفتم. بیشتر اوقات به‌تنهایی و گاهی از اوقات با برادر کوچک‌ترم می‌رفتم. اواخرِ سال ۹۹ دوباره باردار شدم.🥰 اما دیدم اوضاعم نسبت به بارداری‌های قبلی خیلی بدتر است و حتی به زور می‌توانم کتاب بخوانم. انگار مغزم سنگین شده بود.😣 خیلی ضعیف شده بودم و از پسِ کارهای خانه برنمی‌آمدم. به خانهٔ مادرم رفتم تا در مراقبت از بچه‌ها از ایشان کمک بگیرم. ایام کرونا بود و پدرم بیش از پیش در خانه بودند. در آن روزها خیلی به آن‌ها زحمت می‌دادم،😢 و آن‌جا به بچه‌ها خیلی خوش می‌گذشت. قبلاً هم از مادرم زیاد کمک گرفته بودم؛ اما مثلاً برای دو سه روز یا یک هفته که شوهرم برای کارِ جهادی یا کار دیگری به خارج از شهر رفته بود. اما حالا تماماً آن‌جا بودم. روحیه‌ام خراب شده بود. هم به‌خاطر ضعف جسمانی،😓 و هم به‌خاطر اینکه می‌دیدم زحمتم به روی دوش خانواده‌ام افتاده و همسرم هم در کنارم نیستند... آن روزها من و دوستانم یک سوال در ذهنم داشتیم.❓ اینکه بالاخره ما خانم‌هایی که بچه‌دار هستیم و همسرانمان هم فعالیت جهادی دارند، چطور باید بین نقش‌هایمان جمع کنیم؟🤔 چطور باید بین علایق شخصی، صلاح خانواده، و فعالیت‌های اجتماعی همهٔ جوانب را در نظر بگیریم و بهترین عملکرد را داشته باشیم؟ گزینه‌های زیادی به‌جز ادامه تحصیل جلوی من بود. مثلاً همسرم پیشنهاداتی برای فعالیت به من می‌دادند اما خیلی با روحیه‌ام جور نبود.🤒 یا کارهای دیگری که به فکرش افتاده بودم ولی وقتی خودم را محک می‌زدم، مطمئن می‌شدم کارِ من نیست.😕 از طرفی، مدتی بود بین من و درس‌ و کلاس و استاد فاصله افتاده بود.🤕 نمی‌دانستم می‌توانم دوباره درسم را شروع کنم یا نه... تا اینکه یکی از دوستانم که او هم شرایطش مشابه من بود، به من گفت: "به این توجه کن که خودت چه چیزی را دوست داری؟ من خودم همیشه فعالیت‌هایم را به مو می‌رسانم، ولی قطع نمی‌کنم.☝🏻" این حرف ایشان خیلی بر من تأثیر گذاشت. تصمیم گرفتم دوباره درس بخوانم.💪🏻 زمزمه‌هایی در من بلند شد که "چقدر خوب می‌شد اگه می‌تونستم ادامه تحصیل بدهم!"😅 مادرم هم که می‌دیدند من دل و دماغ هیچ کاری را ندارم و می‌دانستند عاشق درس خواندن هستم، برای اینکه حال و هوایم عوض شود، خودشان پیشنهاد ادامه تحصیل را به من دادند. ضمناً قول مساعدت و همکاری برای نگه‌داری از بچه‌ها را دادند و من هم که همیشه نگران بچه‌ها بودم، خیالم تا حدی راحت شد.🤪🥰 دانشگاه‌ها هم مجازی بود و درس خواندن برای مادرها راحت‌تر بود. حداقل در ظاهر اینطور به نظر می‌رسید! 🤷🏻‍♀️ 👈🏻حالا سوال بعدی این بود: حوزه یا دانشگاه!😅 وقتی بررسی کردم، دیدم برای آن گرایشی که من می‌خواهم، محل حوزه، با دانشگاهی که رشتهٔ مشابه دارد، تقریبا یکی است. (که البته هر دو از لحاظ مسافت از خانهٔ ما دور بود) ✅ اما تفاوت مهم این دو، این بود که هم واحد‌هایی که باید در حوزه گذرانده می‌شد بیشتر بود، و هم زمان و مدتی که در طول هفته باید سر کلاس حاضر شد. مثلاً اگر کارشناسی ارشد در دانشگاه، دو روز صبح تا بعدازظهر و فقط سه ترم باشد، سطح سوم حوزه، دو الی سه سالِ کامل، سه الی چهار روز در هفته از صبح تا بعدازظهر است!😬 در نهایت به این نتیجه رسیدم که دانشگاه با شرایط بچه‌داریِ من، بیشتر سازگار است.🤣 و مصمم شدم برای رفتن به دانشگاه. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«تصمیم گرفتم در کنکور ارشد شرکت کنم.» (مامان سه تا دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) گرایشی که می‌خواستم برای آن بخوانم، رشتهٔ مدرسی معارف، گرایش انقلاب اسلامی بود. و نزدیک‌ترین دانشگاهی که این گرایش را داشت، دانشگاه تهران بود.😅 اصلاً فکرش را نمی‌کردم سال اول قبول شوم.😶 با خودم گفتم امسال یک‌بار آزمون می‌دهم که دستم بیاید، بعد که بچه به دنیا آمد، آرام آرام دوباره درس می‌خوانم تا رتبه بیاورم.🙂 همین تلقین به من آرامش داد. یکی دو تا از منابع مهم را انتخاب کردم و هر روز مقداری از آن‌ها را می‌خواندم.📔 هر بار که می‌خواستم دست به یک انتخاب جدید بزنم، شرایط آن زمان را در نظر می‌گرفتم و البته هر بار هم شرایط متفاوت بود. مثلاً سال اول زندگی مشترک، چون دختری بودم که دست به سیاه و سفید نزده بود و مشکلات دیگر هم داشتم، یک استراحت یک‌ساله به خودم دادم.💆🏻‍♀️ باردار که شدم، مادرم کمکم بودند و توانستم چند واحد حضوری پاس کنم و بعد که حضور ایشان در شهر قم را نداشتم، غیرحضوری کرده بودم.😊 بارداری دومم، هنوز متوجه نشده بودم که باردارم و بنا داشتم با کادرِ یک مدرسه، همکاری ساعتی داشته باشم، بعد از یکی دو هفته که متوجه وضعیت جسمانی‌ام شدم، منصرف شدم و کار را نگرفته، تحویل دادم.🤕 ولی چون همکاری شوهرم به اقتضای شرایطش بیشتر بود و همینطور دوستانمان در روستا کنارمان بودند، توانستم یک دورهٔ کوتاه، به صورت حضوری، محضر یک استاد مسلم فلسفه را درک کنم.🤩 و حالا در یک شرایط جدید قرار داشتم. اصلاً نمی‌دانستم اگر قبول شوم، چه چیزهایی در انتظارم هست! چون شهریور دخترم به دنیا می‌آمد و باید مهر ماه، سر کلاس آنلاین می‌نشستم!😳 برای همین به خودم می‌گفتم: نهایتاً اگر هم قبول شدم، مرخصی می‌گیرم.🤦🏻‍♀😅 مردادماه ۱۴۰۰، در حالی که هشت ماهه باردار بودم کنکور کارشناسی ارشد دانشگاه را دادم.🤰🏻 از آنجایی که سال قبلش هم برای کنکور ثبت نام کرده بودم ولی خواب مانده بودم، این بار خیلی مراقبت کردم که مثل سال قبل نشود و بی‌دردسر سر جلسه حاضر شوم.🤭 هر چند باز هم ماجراهای زیادی با بچه‌ها داشتیم و نتوانستم به خوبی بخوابم، ولی خدا را شکر صبح توانستم با مقادیری فشار و سختی به موقع بیدار شوم و سر جلسه بروم. شهریور ماه ۱۴۰۰ که دختر سومم به دنیا آمد، هیچ‌کس فکر نمی‌کرد که هم‌زمان، من رتبهٔ یکِ کنکور را هم بیاورم!😬😍 درست است که با برنامه‌ریزی و آهسته و پیوسته درس خوانده بودم، کتاب‌خوان بودم، از قبل به صورت تفننی روی زبان خارجی (بدون کلاس رفتن) وقت گذاشته بودم (و بالا زدن درصد زبان، تاثیر زیادی در رتبه داشت) رشتهٔ همسویی با تحصیلات قبلی‌ام داشتم، تکنیک تست زنی را رعایت کرده بودم و در کل، عشق به یادگیری‌ داشتم، 👈🏻ولی این رتبه را واقعا رزق خداوند به خاطر حضور فرزند سومم و برکتِ بچه‌های بزرگترم می‌دیدم. 🥰💕💖 خبر رتبهٔ برتر من، بین دوست و فامیل پیچید. و طوری شد که دیگر رویم نشد به خاطر نوزادم مرخصی بگیرم. و البته چون ترم با تأخیر شروع شد، زمان درخواست مرخصی را از دست دادم. بد هم نشد البته! از فرصت مجازی بودن در کرونا استفاده کردم تا درسم را شروع کنم.😊 مغزم را روی حالتی تنظیم کردم که جز برای رسیدگی به امور واجب زندگی و درس خواندن، دغدغهٔ دیگری نداشته باشه که البته اینطور هم نشد!😶 یک عالمه چیز دیگر بود که باید آن‌ها را هم در نظر می‌گرفتم.😬 تدبیرهای زیادی کردم و برای خیلی از فعالیت‌ها از دیگران کمک گرفتم که توانستم ترم اول را دوام بیاورم ولی خیلی خیلی سخت بود.🤯 و البته برعکس تصورم، اصلاً به آن صورت نتوانستم از مادرم برای نگه‌داری بچه‌ها کمک بگیرم!🤭 چرا که شرایط کلاس آنلاین، در خانهٔ خودمان فراهم‌تر بود. ترم اول، سه روز در هفته کلاس داشتم. دو روز از ساعت ۸ تا ۱۲ و یک روز از ساعت ۸ تا ۱۰ و ۴ تا ۶ عصر. ۸ تا ۱۰ ها را معمولاً بچه‌ها خواب بودند.‌ بیدار که می‌شدند، همسرم صبحانه‌شان را می‌دادند و بعد می‌رفتند سر کار. و ۱۰ تا ۱۲ ها را بچه‌ها پیش دختران همسایه‌مان بازی می‌کردند. الحق و الانصاف از وقتی تهران آمدیم، همسایه‌های بی‌نهایت نازنینی 🥰 خدا نصیبمان کرده بود که در آن ایام خیلی کمک حالم بودند و حالا که رفته‌اند جای خالی‌شان را می‌فهمم.🥺 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان سه تا دختر ۷، ۴ و ۱.۵ساله) با وجود کمک‌هایی که دریافت می‌کردم، اما باز هم به دلیل تاخیر در شروع شدنِ ترم و تعداد زیاد کلاس‌های جبرانی و بی‌نظمی‌ها و... شرایط آنقدر سخت شد که تصمیم گرفتم یک کمکی در کارهای خانه استخدام کنم اما قسمتم نشد و اصلاً نتوانستم فرد مناسبی را متناسب با بودجه‌مان پیدا کنم.🤷🏻‍♀️ در عوض، در مواقع زیادی، غذا را از تهیه غذای محله می‌خریدیم! حقیقتا وقت نمی کردم آشپزی کنم.😁 و البته یک سری غذاهای کمکی هم برای جان گرفتن خودم لازم داشتم که بدنم را تقویت کنم.🙂 بعد از عید دانشگاه حضوری شد. دختر کوچکم که ۷ ماهه شده بود، فقط شیر مادر می‌خورد. بدم نمی‌آمد شیرخشک بدهم ولی قبول نمی‌کرد.😁 اواخر ترم دوم خوشبختانه پروپوزالم را با یکی از بهترین اساتید رشته‌مان تصویب کردم.😍💪🏻 اما آن سال تابستان خوبی را پشت سر نگذاشتم!😥 متاسفانه بدون آمادگی کافی، بدون اینکه اول کمی به خودم استراحت بدم😢، بلافاصله بعد از امتحانات ترم، وارد پروسهٔ از پوشک گرفتن دختر دومی شدم. و چون ذهن و جسم خودم آماده نبود و نتوانستم کودکم را به خوبی آماده کنم، این برنامه خیلی فرسایشی و اذیت‌کننده شد.😔 با همین وضعیت وارد ترم جدید مهرماه و ترم آخر تحصیلاتم شدم. دو روز پشت سر هم، از صبح تا ساعت 6 عصر دانشگاه بودم.😬 یک روز را مادرم بچه‌ها را نگه می‌داشتند و روز دیگر، نصفش را همسرم و نصفش دیگرش را مادرهمسرم. سخت‌ترین دوران تحصیلم همین چهار پنج ماه بود که هم دختر اولم کلاس اولی بود😮‍💨 و هم خواب شب درست و حسابی نداشتم. چون دختر سومی برای شیر و دختر دومی برای دستشویی رفتن، چندین مرتبه بیدارم می‌کردند. و همهٔ این‌ها در شرایطی بود که حتی از همسرم هم نمی‌توانستم کمک بگیرم.😵‍💫 کار همسرم به شدت پرفشار بود و بیشتر اوقات شب‌ها هم نبودند.🤧 گاهی چند تا کیف و ساک لباس و وسیله را باید از خانه خودم می بردم منزل مادرم تا از ایشان کمک بگیرم. آن اواخر آنقدر اذیت شده بودم که شب‌ها از شدت درد دست و بازو نمی‌توانستم بخوابم.🥺 اما امیدم به این بود که این آخرین ترم تحصیلی‌ام است و بعد تمام می‌شود و می‌توانم بنشینم سر پایان‌نامه‌ام که موضوعش را بسیار دوست دارم و همهٔ زندگیم شده است.🥰 درست است که من از لحاظ جسمی فشار زیادی تحمل می‌کردم، ولی به لحاظ روحی کاملاً خوشحال بودم. من در واقع از خودم می‌زدم تا فضای علمی را از دست ندهم. به نظرم ارزشش را داشت و احساس رضایت زیادی داشتم.😊 من استادِ راهنمایی دارم که فوق‌العاده با شرایط مادریِ من همراه هستند و شأن خیلی زیادی برای "مادری💞" قائلند. یک‌بار که من از کار بچه‌ها خسته بودم، به من گفتند: «برکت کارِ تو از این بچه‌هاست. هروقت در کارت به گرهی برخوردی، کارت رو به این بچه‌ها حواله بده. این بچه‌ها برکتِ کار تو هستند! 😇» گاهی که فکر می‌کنم، احساس می‌کنم اصلاً معلوم نیست اگر ازدواج نکرده بودم، اگر بچه نداشتم، مسیرم اینطور رقم می‌خورد و می‌توانستم با حال خوب اینطوری درس بخوانم.😊 من معتقدم دنیا پر از حادثه و سختی هست و این ما هستیم که نوع سختی‌هایی را که دلمان می‌خواهد تحمل کنیم، انتخاب می‌کنیم و با این واسطه خداوند قضاها و تقدیرهایمان را رقم می زند. 😌 ✨برکت حضورِ بچه‌ها برای اعضای خانواده، ممکن است به چشم نیاید اما اگر می‌توانستیم دنیای موازیِ بدون بچه‌هایمان را ببینیم، متوجه می‌شدیم که چقدر تنفس در هوایی که بچهٔ کوچیک در آنجاست، روح را لطیف‌تر و شاداب‌تر می‌کند.💫 برادر کوچکتر من هم هم‌زمان با من در مقطع کارشناسی دانشجو شده و وقتی می‌بیند که خواهرش با سه تا بچه دارد کارشناسی ارشد می‌خواند، در درس خواندن خیلی جدی‌تر می‌شود و انگیزه پیدا می‌کند. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«مهم‌ترین عامل موثر در حفظ انسجام خانواده» (مامان سه تا دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) آدم‌ها بی‌نیاز از گفتگو با هم نیستند. گاهی شرایط برای من خیلی پیچیده می‌شد و نیاز به کمک و همراهی دیگران، مخصوصاً همسرم داشتم. برای همین کم‌کم یادگرفتم خودسانسوری نکنم و احساساتم را بروز بدهم. یاد گرفتم خواسته‌هایم را نه با زبان طلبکارانه و دعوا، بلکه با زبان خوش و حال خوب بیان کنم.☺️ تلاش می‌کنم کارهایی که انجام می‌دهم، مطابق با ارزش‌های زندگی‌ام و صحیح باشند.‌ از طرف دیگر چون همسرم همیشه دغدغه‌های فضای اجتماعی را داشته و دارد، تلاش کردم به خاطر یک مقدار سختی و مشکلات جلوی فعالیت‌های همسرم را نگیرم. اما اگر دیدم به خانواده و فضای آن آسیب می‌زند، مسأله را با خودشان مطرح کردم و گاهی ساعت‌ها با هم گفتگو کردیم... گفتگو کردن، در خانواده خیلی لازم و مهم است. طبق تجربهٔ من، وقتی با هم حرف نمی‌زنیم؛ نمی‌توانیم همدیگر را درک کنیم و این شرایط را خیلی بغرنج می‌کند 😩 مثلاً یکی از چالش‌های من ایجاد تعادل در کمک گرفتن از مادرم و همسرم بوده. گاهی همسرم خیالشان راحت بوده که مادرم هستند و به من کمک می‌کنند. مادرم هم فکر می‌کرده اند که همسرم مسئولیت‌های زندگی را جدی نمی‌گیرند و من در شرح دادنِ ضرورت کار همسرم ناتوان بوده‌ام و خودِ همسر و مادرم هم از گفتگو با هم امتناع می‌کردند.😢 خیلی اوقات مثل ایام کمک‌رسانی‌ها و اردوهای جهادی که من با یک یا دو بچه، روزهای طولانی پیش مادرم می‌ماندم، خستگی‌های مادرم عذاب وجدان وحشتناکی به من می‌داد که باعث می‌شد کنترل اعصابم را از دست بدهم و با شوهرم بدرفتاری کنم.😔 اما بالاخره یاد گرفتم که هم با مادرم و هم همسرم، گفتگوهای موثری داشته باشم. مثلاً به مادرم، عظمت و ارزشمندی کمک‌کردنش به خودم را یادآوری می‌کردم.😄 اینکه جهاد فرزندآوری و جهاد علمی و فرهنگی در کشور، فقط برای ما جوان‌ها نیست و ما نیاز به پشتیبانی بزرگترهایمان داریم‌ تا این مسائل تبدیل به فرهنگ عمومی شود.😁 همینطور به مادرم می‌گفتم که من، در واقع امتدادِ خودش هستم در زمان و مکانِ دیگری. قطعاً اگر او هم جایِ من بود، همین کارها را انجام می‌داد.😇 در مورد همسرم هم سعی کردم، بار زندگی را در مسائلی که مربوط به بیرون از خانه می‌شد مثل خرید کردن و...، خودم به دوش نکشم و همیشه نیاز به حمایت شدن توسط او رو با حال خوب بیان کنم تا هر زمان که شرایطش را داشتند، کمک کنند.😊 در کل به واسطهٔ حمایت گرفتن‌های ما، حس می‌کنم روند خانواده‌هایمان در مسیر فرزندآوری ما بسیار صعودی و رو به رشد بوده و این مسأله خیلی عالی‌ست.😀 یعنی حالِ خانواده‌ها سال به سال بهتر و استقبالشان از فضای فرزندآوری بهتر و بهتر شده و الان هم که به ما پیشنهاد می‌کنند چند سالی صبر کنیم، تجدید قوای ما را در نظر می‌گیرند و مادرم با وجود همهٔ شرایط درس و زندگی من، دوست دارند که حداقل ۶-۷ بچه داشته باشم.😊 در این مسیر، خیلی پیش آمد که برای کسب مهارت‌های زندگی، در دوره‌های آموزشی شرکت کنم. دوره‌های توسعه فردی و نظم، ارتباطِ همسران و تربیت فرزندِ رایگان یا قیمت پایین را دنبال کردم!👌🏻 معتقدم برعکس تصور غالب افراد، محتوای غنی لزوماً گران نیست. اما تا دلتان بخواهد همیشه پول کتاب داده‌ام و درصورت لزوم مشاوره رفته‌ام.📚💶 این مطالعه‌ها برای این است که بتوانیم به یک رویکرد جامع و صحیح در فرزند پروری👨‍👩‍👧‍👦 و ارتباط همسران 👩‍❤️‍👨 برسیم و این متر و معیار همهٔ رفتارهای خانواده‌مان شود و با کم‌ترین نوسانات و بیشترین آرامش و راحتی، مسائل و مشکلات را تشخیص دهیم، با هم گفتگو کنیم و برای علاج آن‌ها قدم موثر برداریم. و واقعاً احساس مثبت ناشی از این تلاش‌ها، برای حفظ انسجام و نشاط زندگی، قابل مقایسه با هیچ موفقیت دیگری نیست.💓 و البته در کنار این تلاش‌ها، مهم‌ترین عامل موثر در حفظ انسجام خانواده، معنویت و ارتباط با خداوند، ارتباط با امام حاضر و ناظرمان، انس با قرآن، و تدبّر در کلام و سیره امامان است که تلاش می‌کنم هیچ‌وقت در خانه فراموش نشود.💖 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«روش برنامه‌ریزی من» (مامان سه تا دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) برنامه‌ریزی خانم‌ها، وقتی بچه شیرخوار دارند یا باردار هستند، یک مقدار متفاوت‌تر و شناورتر می‌شود. در این هفت سال اخیر که همیشه در یکی از این دو شرایط بودم، سعی کردم برنامه‌ریزی کارهایم را متناسب با شرایطم انجام دهم. 🙂 در قدم اول یک دفتر قشنگ انتخاب می‌کنم‌ و شروع می‌کنم به نوشتن در مورد آرزوها، رویاها و ایده‌هایم.❤️ شاید در پستوی ذهنم قایم شده باشند. سر صبر و حوصله، می‌کشمشان بیرون... در قدم بعدی، کارهایی که باید برای رسیدن به آرزوهایم انجام دهم، می‌نویسم و اگر کلی هستند، تبدیل به اهداف کوچک‌تر و قابل دستیابی می‌کنم. بعد آن‌ها را دسته‌بندی می‌کنم: 🌻معنوی: مثل خواندن تعقیبات نماز، خواندن روزانه چند صفحه قرآن و انجام دادن اعمال ماه مبارک رمضان 🌻جسمی و زیبایی: مثل ورزش، مسواک زدن و کِرِم زدن 🌻تغذیه: در این دسته، مواردی را که باید مراعات کنم می‌نویسم. هم تغذیه خودم را باید مد نظر داشته باشم و هم تغذیه خانواده را. 🌻خانوادگی: مثل رسیدگی به درس بچه‌ها، صله رحم، بازی با بچه‌ها و رفتن به مسجد یا هیئت به صورت خانوادگی 🌻حرفه‌ای: این‌ها اهدافی هستند که به مرور جایگاه و نوع فعالیت‌های اجتماعی من را مشخص می‌کنند. گوش کردن به یک صوت، خواندن چند کتاب و ثبت‌نام و رفتن به فلان کلاس و ... در اینجا نوشته می‌شوند. 🌻کارهای عقب‌مانده‌: مثل بردن یک وسیله به تعمیرگاه یا تمیز کردن بخشی از منزل که همیشه تمیزش نمی‌کنم یا دوختن پارگی یک جوراب 🌻اهداف خاص: کارهای مقطعی که در هر زمانی ایجاد می‌شوند؛ مثل چیدن سفره هفت سین، خانه‌تکانی عید، انجام دادن یک کار هنری برای تفنن و دادن فرش‌ها به قالی‌شویی 🌻خریدها: که خریدهای ریز و درشت منزل را شامل می‌شود. ✅اهداف را اولویت‌بندی می‌کنم و اگر لازم باشد قیدِ زمان به آن‌ها می‌زنم. مثلا خواندن فلان کتاب تا آخر فروردین ماه. برای اهدافی که هر روز انجام‌شان می‌دهم، ردیاب عادت درست می‌کنم.👌🏻 یعنی یک جدول با سی ستون عمودی و چند ستون افقی به تعداد کارهای روزانه. و بعد از انجام دادن کارهای روزانه، جلویشان تیک می‌زنم. ردیاب عادت، برای بالا بردن بهره‌وری در طول روز در دوران بچه‌داری، یک انتخاب عالی برای من بوده است. بقیه اهداف را در سررسید وارد می‌کنم یا لیست جداگانه هفتگی یا روزانه تهیه می‌کنم که هر موقع انجام شدند تیک‌شان را بزنم. اگر در سررسید وارد کنم، در بخش تقویم سال در یک نگاه، اتفاقات تکرار نشدنی را مشخص می‌کنم. مثل ماه‌های رجب و شعبان و ماه رمضان، ایام خانه‌تکانی، ایام سال نو، ایام امتحانات بچه‌ها یا خودم، سال‌روز تولد‌ها و ... 🗓 و بعد با توجه به هر هدف، در نظر می‌گیرم که چقدر باید وقت در روز یا هفته یا ماه اختصاص بدهم و آن‌ها را در جدول هفتگی کارهایم وارد و پخش می‌کنم. ✍🏻 مثلاً تا آخر ماه باید یک کتاب بخوانم که حدودا ۱۵ ساعت زمان می‌برد. ۱۵ روز از ماه انتخاب می‌کنم‌ و برای هر روز یک ساعت در نظر می‌گیرم و یا تقسیم‌بندی کتاب را بر اساس صفحه انجام می‌دهم: ۱۵ روز، هر روز ۲۰ صفحه. می‌توان بعضی کارها، مثل دوختن یک لباس را هم بر اساس مراحل (خرید پارچه، الگوکشی، برش، دوخت و...) زمان‌بندی کرد. هر مرحله در یک روز مشخص.☝️🏻 کارهایی مثل تمیز کردن خانه هم بین روزهای هفته تقسیم میشوند: کابینت ۱، کابینت ۲، کمد ۱، کمد ۲ و ۳ و ... کتابخانه، رخت‌خواب‌ها، گلدان‌ها و ... آخر سر، وقتی به آخر ماه می‌رسم، عملکرد خودم را بازبینی، و نقاط ضعف و قوتم را شناسایی می‌کنم🔎 اگر به کاری نرسیده بودم، شاید به خاطر تنبلی بوده، شاید هم توقع زیادی از خودم داشته‌ام... به هر حال ما خانمهای بچه‌دار، ممکن است در شرایطی باشیم که نتوانیم آنطور که دلمان میخواهد پیش برویم. باید با خودمان مهربان‌تر باشیم.😌 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«می‌خواستم از هیچ یک از عرصه‌های زندگیم دست نکشم...» (مامان سه دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) با توجه به روحیاتم، می‌دانستم که برای درس خواندن و... نمی‌توانم صبر کنم تا بچه‌هایم بزرگ‌تر شوند. دوست داشتم بچه‌های بیشتری داشته باشم.🙂 به همین دلیل تصمیم گرفتم از هیچ کدام از عرصه‌های زندگی‌ام به نفع بقیهٔ عرصه‌ها دست نکشم... به خاطر جهاد علمی، جهاد فرزندآوری را به تأخیر نینداختم و برعکس. یا به خاطر سختی‌های جهادهای فرهنگی و اجتماعی همسرم، از جهاد‌های خودم دست نکشم. جوانی، دورانی استثنایی‌ای است که بهترین شرایط ذهنی و جسمی را تجربه می‌کنیم، و معمولاً اهمیتش را درک نمی‌کنیم تا بدنمان رو به افول برود. ممکن‌ هست در جوانی بتوانیم چند کار را با هم انجام بدهیم اما بعد، قطعاً سخت‌تر یا غیرممکن می‌شود.😮‍💨 برای همین، به نظرم آمد شاید لازم باشد چند عرصهٔ مسئولیت و جهاد را با هم پیش ببریم.🧐 خصوصاً که کار روی زمین مانده در کشور زیاد داریم. متأسفانه هنوز هم تصور بعضی‌ها این است که درس خواندن من به عنوان یک زن، باعث آسیب دیدن خانواده می‌شود.😯 برای همین، گاهی فکر کردم که فعلا درس را کنار بگذارم و فقط به فرزندانم برسم🤔؛ اما هم خودم با درس خواندن نشاط می‌گیرم😍 و هم همسرم می‌گفت لازم نیست کنار بگذارم و تخصص من برای کشور لازم است و ان‌شاءالله منشأ خیر خواهد شد. خودم هم همین طور فکر می‌کنم.🥰 ضمن اینکه خیلی وقت‌ها، روحیه علم‌آموزی از پدر و مادر به بچه‌ها منتقل می‌شود. خودم هم این را از پدر و مادرم یاد گرفتم و مدیونشان هستم.💞 مادرم همیشه در حال علم‌آموزی بودند و عاشق این روال یاد گرفتن و یاد دادن و معلمی در عرصه‌های گوناگون و متفاوت، از فلسفه و تفسیر قرآن گرفته تا طب و حفظ‌الصحه هستند.🥰 پدرم هم چند سال پیش دورهٔ دکتری را شروع کردند، و واقعا حتی ساده‌ترین و پیش‌پاافتاده‌ترین کارهای نقش پدری‌شان به خاطر درس و امتحان قطع نشد. همین امسال هم در سن ۵۷ سالگی، یک زبانِ خارجی سخت و غیر معمول را یاد گرفتند و امتحان پایانی‌اش را عالی دادند.🤩 سعی می‌کنم نگاهم به درس و دانشگاه، حرکت در مسیر جهاد علمی باشد و نگاهم به فعالیت اجتماعی یا اشتغال، انجام مسئولیت‌ها و تعهدات دینی در قبال کشورم و اسلام.☝️🏻 سعی می‌کنم در هر عرصه‌ای رضایت خدا را نظر بگیرم، اما به طور خاص، در این مسیر علم، واقعا همیشه نیتم این بوده که یک گره باز کنم و کشور اسلامی‌ام پیشرفت کند و در دنیا بدرخشد. 💫 این روزها من مشغول تکمیل کردن پایان‌نامه‌ام هستم. موضوعش یکی از عرصه‌های تهاجم فرهنگی است که علی‌رغم اهمیت و تأثیر زیادی که داشته تا به حال هیچ پژوهشی در موردش انجام نگرفته و در واقع پایان‌نامهٔ من، اولین پژوهش در این زمینه‌ است... در آخر از همهٔ دوستانی که تجربه‌ام را خواندند، هم تشکر می‌کنم و هم استدعا دارم که بنده را از دعای خیر محروم نکنند. بعضی از گره‌ها، فقط به دعای خوبان باز می‌شود.🥲 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم): هر كه به خواستگاری دختر شما آید و به تقوا و تدیّن و امانتداری او مطمئن هستید با او موافقت كنید و گرنه شما سبب فتنه و فساد بزرگی در روی زمین خواهید شد. مَنْ خَطَبَ إلَیْكُمْ فَرَضیتُمْ دینَهُ وَأمانَتَهُ فَزَوِّجُوهُ، إِلاَّ تَفْعَلُوهُ تَكُن فِتْنَةٌ فِی الأَرْضِ وَفَسَادٌ كَبِیرٌ. (تهذیب الأحكام، ج ۷، ص ۳۹۶، ح ۸) همون روایتی که مادر بهش اعتقاد راسخ داشتن👌 💝سالروز پیوند سراسر نور و برکتِ مولا علی و بانو فاطمه (سلام الله علیهما) فرخنده و مبارک باد.💖 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif