eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
143 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
«۸. روزی سخت در فرودگاه!» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) بالاخره پاسپورت‌ها رسید. پرواز تأخیر داشت و من و حسین بدو‌ بدو راه افتادیم.🏃🏻‍♂️ من بودم و یه بچه و ۴ چمدون پر از وسایل! (دو تا چمدون برای خودم و حسین و دو تا هم وسایلی که همسرم خواسته بودن براشون ببرم؛ کتاب و لباس گرم و...) چون گیت تحویل چمدون بسته شده بود، باید ساک‌ها رو خودم می‌بردم. همکار همسرم هم چون مسافر نبودن، نتونستن با ما بیان. به سختی از گیت اول و دوم گذشتیم. من این چهار تا ساک رو می‌کشیدم و حسین دو ساله، چند قدم می‌رفت و یه دفعه جهتش رو عوض می‌کرد.😫 مجبور شدم برم پشت حسین و آروم با لگد پا هدایتش کنم. مدام با دوستانمون در تماس بودم که می‌گفتن هنوز داخل هواپیما نشستیم. رسیدیم به گیت آخر؛ اون‌جایی که بعد از اون سوار اتوبوس می‌شن. یه خانمی بودن که نمی‌دونم دعا کنم برای هدایتشون یا چی.😑 گفتن نمی‌شه رد بشین! گیت بسته شده. گفتم هواپیما هنوز نشسته، پاسپورتم دیر رسید و کلی خواهش. هر چقدر من التماس کردم، گفتن نه به هیچ عنوان راه نداره.🤐 فکر کنید بعد از این همه دوری از همسر، با چه سختی جور شده بود که بریم سوریه و حالا به این مشکل بزرگ برخوردیم. فقط گریه می‌کردم. گفتم خانم دعاتون می‌کنم، هر کاری بگید می‌کنم. همسرم هم از اون طرف توی سوریه بال‌بال می‌زدن، ولی دستشون به هیچ‌جا نمی‌رسید.😢 تمام تلاششونو کردن توی فرودگاه آشنایی پیدا کنن، ولی موفق نشدن.😭 اون خانم اون‌قدر من رو پشت گیت با بچه نگه داشت، که پرواز بلند شد.😭 خدا می دونه با چه حالی برگشتم. به من گفتن تمام مراحل رو باید معکوسش رو طی کنی. مهر ورود باید باطل بشه، مهر خروج بخوره و برگردی. وقتی به یکی از گیت‌ها رسیدم که برای سپاه بود، با دیدن حال نزار من که اصلاً نمی‌تونستم جلوی گریه‌مو بگیرم، گفتن چی شده؟ گفتم تا پای پرواز رسیدم ولی اون خانم نذاشتن برم.😓 اون بنده خدا گفتن پرواز اصلاً برای سپاه بود. اون خانم حق نداشته اجازه نده.🙄 چرا نیومدین به ما بگین؟ گفتم آقا من دفعهٔ اولمه. نمی‌دونم آشنا کیه، سپاه کجاست! هیچ اطلاعاتی نداشتم. فهمیدم اون خانم نخواسته کار ما رو راه بندازه. اون بنده خدا هم کلی حرص خوردن که ما خیلی راحت می‌تونستیم شما رو رد کنیم و بفرستیم.🥲 همهٔ مراحل رو که برگشتم، دیدم همکار همسرم منتظر موندن تا از وضعیت ما مطمئن بشن. ایشون من و حسین رو رسوندن خونه. خیلی حالم بد بود. خدا می‌دونه چقدر گریه کردم که چرا اینجوری شد. حکمتش چی بود؟ همسرم هم تو‌ی غربت حسابی مستأصل و ناراحت بودن، مخصوصاً که اون چند خانواده رسیده بودن و فقط ما جامونده بودیم.😢 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۹. آرامش ضریح عمهٔ سادات» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) اون روز سختِ فرودگاه گذشت! خداروشکر، با پیگیری همسرم، دو روز بعد بلیط پیدا کردیم و راهی شدیم.🥹 این اولین سفرم به سوریه بود. وقتی کنار ضریح حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) رسیدم، یاد همهٔ رنج‌های این مدت افتادم و شروع کردم به درد و دل با خانم. گفتم: «من چیکار کنم؟! همسرم می‌گه من باید این کار رو به سرانجام برسونم. اما با وجود شرایط و سختی‌های اینجا، نمی‌تونم بیام بمونم. ایشون هم که راضی به برگشتن نمی‌شن.😥» به دلم افتاد که فکر کن همسرت شهید شدن و از پیشتون رفتن، تو و حسین تنها موندین. حتی تو ذهنم تشییعشون رو هم دیدم.😓 همسرم چند بار تا مرز شهادت رفته بودن. خمپاره کنارشون خورده بود، تک تیر انداز ماشینشون رو می‌زد و... فکر اینکه شهید بشن، مدام توی سرم بود و هیچ چیز بعیدی نبود.😥 بعد انگار خود خانم تمام وجود منو دست گرفتن. «برای اینکه دوباره بتونی ببینی‌ش، چیکار می‌کنی؟ تا کجای عالم حاضری بری که دلتنگی‌ت رفع بشه؟ چه سختی‌هایی حاضری تحمل کنی که حتی شده برای دقایقی کنارت برگرده؟» بی‌اختیار جواب دادم تا هر جای عالم می‌رم که ببینمش و کنارش باشم، همهٔ زندگی‌مو می‌دم برای دیدن دوباره‌ش.😭 این خیالات از ذهنم گذشت... «خب الان بهت این فرصت رو دادیم! همسرت سالم و سلامت برگشته پیشت، پس قدر بودنش رو بدون و سختی‌ها‌ رو تحمل کن.» بعد از این توسل کنار ضریح حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها)، ورق برگشت و روی تمام دلهره‌هام مهر آرامش خورد؛ آروم گرفتم و راضی شدم کنار همسرم بمونم.🥺🥲🙂 اون سفر یک هفته‌ای تموم شد، برگشتیم ایران ولی باید آماده می‌شدم برای زندگی در سوریه. نمی‌دونستم خونه و وسایلمون رو چیکار باید بکنم؟! از طرفی دلم نمی‌اومد خونه رو جمع کنم، چون دوست داشتم هر وقت به ایران سر زدیم، خونهٔ خودمون بریم، نه اینکه مهمون باشیم این‌طرف و‌ اون‌طرف.😉 جایی هم برای گذاشتن موقت وسایل نداشتیم. هزینهٔ اجاره خونه هم زیاد بود و منطقی نبود بابت خونه‌ای که توش زندگی نمی‌کنیم این همه اجاره بدیم. به همسرم پیشنهاد دادم که ماشین رو بفروشیم و با پول پیش خونه و وام و قرض، یه خونهٔ خیلی کوچیک بخریم. ایشون هم راضی شدن، ولی مسئله اینجا بود که خودشون ایران نبودن! گفتن من که نمی‌تونم بیام، اگه خودت توان انجام این کارو داری بسم الله...☺️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۰. عزیزم آدرس خونه‌مونو می‌دی؟» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) تلاش برای خرید خونه رو تنهایی شروع کردم.☺️ دو سه ماه با بچهٔ کوچیک دنبال خونه می‌گشتم. یه وقتایی پیش مامانم می‌ذاشتم و یه وقتایی با خودم می‌بردمش. در کنارش کلی هم دوندگی کردم و از این بانک به اون بانک می‌رفتم تا بتونم وام بگیرم. دوسه مرتبه حتی خونه پیدا کردم و تا پای قولنامه رفتم ولی بهم خورد. بالاخره یه خونهٔ ۶۰ متری پیدا کردم.😍 اثاث‌کشی مثل دفعهٔ قبل، نزدیک عید افتاد و من عجله می‌کردم که اثاثم رو قبل از عید ببرم چون اگر می‌افتاد تو تعطیلات نوروز، باید مجوز می‌گرفتیم. همسرم نزدیک سال تحویل برمی‌گشتن و من حدود ۲۰ اسفند آماده جابه‌جایی بودم. تمام این مدت همسرم نتونسته بودن از سوریه برگردن، مرخصی نداشتن. ایشون خونه رو ندیده بودن و فقط با عکس در جریان کارها بودن. برای اثاث‌کشی من بودم و پدرم. همسرم هم چند نفر از دوستانشون رو هماهنگ کردن که بیان کمک‌ ما.😊 چند روز بعد از اثاث کشی، همسرم پیام دادن: «عزیزم اگه می‌شه آدرس خونه رو بفرست، من می‌خوام برگردم»😄😂 منم یه مدت اذیتش کردم و گفتم «نه آدرس خونه رو فعلاً بهت نمی‌دم!» اون ماجرا هم گذشت در حالی‌که من هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی برسه که بخوام با بچهٔ کوچیک و بدون حضور همسر خونه پیدا کنم، قولنامه کنم و حتی اثاث‌کشی کنم!!😅 بالاخره برای زندگی عازم سوریه شدیم. اما از اونجایی که نمی‌شد هر جایی خونه گرفت، باید مدتی تو یه هتل که بیشتر ایرانی‌ها و سپاهی‌ها بودن، زندگی می‌کردیم. اونجا دو تا محدودهٔ امن برای خونه گرفتن ایرانی‌ها وجود داشت و ما باید منتظر می‌شدیم که تو یکی از این دو محله خونه‌ای خالی بشه تا اجاره کنیم.😍 زندگی تو هتل برخلاف تصور که خیلی راحت و خوبه ولی چون فضا، بسته است و امکانات محدوده، برای طولانی مدت خیلی سخته. مخصوصاً که نه کار خاصی داشتیم و نه رفت‌وآمدی با کسی و حوصلهٔ آدم سر می‌رفت.😩 تلویزیون ایران رو هم نداشتیم و تلویزیون‌های هتل، فقط شبکه‌های ماهواره‌ای رو داشت. فقط یه شبکهٔ کودک بود که محتواش نسبتاً قابل قبول بود. اونجا نمی‌تونستیم غذا بپزیم و باید از بیرون تهیه می‌کردیم. غذای بیرون برای چند وعده‌ دوست‌داشتنیه، ولی بیشتر از اون دیگه خسته‌کننده می‌شه و آدم دلش غذای خونه می‌خواد.😢 بعد از سه ماه زندگی توی هتل، روز سه‌شنبه بود که گفتن در منطقهٔ کفرسوسه یه خونه براتون پیدا شده.😍 تو سوریه خونه‌ها رو مبله اجاره می‌دن. مثل خونه‌های ایران نیست که خونه خالی باشه و هر کسی وسایل خودش رو ببره. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۱. صحنه‌ای که در عمرم ندیده بودم!» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) ما که دیگه از هتل خیلی خسته شده بودیم، دوست داشتیم هر چه زودتر به خونه‌ای بریم که بزرگ باشه و خودم بتونم آشپزی کنم.🥹 گفتن خونه نظافت می‌خواد! شما باید تا یکشنبه صبر کنید. چون کارگرها‌ اینجا سه روز آخر هفته کار نمی‌کنن. شنبه تمیز می‌کنن و شما یکشنبه برید داخل خونه. من که بی‌طاقت شده بودم گفتم: وای باید پنج روز دیگه توی هتل باشم؟ نه! نظافت که کاری نداره! یک گردگیریه و جارو، من خودم انجام می‌دم.☺️ بندهٔ خدا گفتن نه خیلی نظافت می‌خوادا! ولی من اصرار کردم و این شد که همون سه شنبه وسایلمون رو جمع کردیم و راه افتادیم به سمت خونه. وقتی وارد خونه شدیم با صحنهٔ بسیار فاجعه‌ای مواجه شدیم. ظاهراً کسانی که قبل ما اونجا زندگی می‌کردن، به تصور اینکه قراره کارگر بیاد و تمیز کنه، یک ماهی نظافت خونه رو رها کرده بودن!🤐 حتی عمدهٔ ظرف‌ها نَشُسته بود و ته‌مونده‌های غذا رو هم جمع نکرده بودن.🥴 بوی مواد غذایی مونده و کپک‌زده تو خونه پیچیده بود. صحنهٔ عجیبی که من به عمرم ندیده بودم. از طرفی با هتل هم تسویه کرده بودیم و نمی‌شد دوباره برگردیم. من قبل از هر کاری، توی یکی از اتاق‌ها روی یه تخت ملافهٔ خودم رو انداختم و حسین رو خوابوندم. تو اون مدت، فقط آشغال‌های خونه رو جمع کردم که حسین دست نزنه. شد شش تا پلاستیک بزرگ.🤷🏻‍♀🤭 بعد از اون شروع کردم تیکه‌تیکه خونه رو تمیز کردن. اونجا معماری خونه‌هاشون خیلی خوبه. مثلاً کف همهٔ اتاق‌ها و هال و آشپزخونه، چاه آب داره. برای همین من تمام خونه رو با شلنگ آب شستم.😍 فرش‌ها رو هم دادیم قالیشویی. تقریباً یه هفته طول کشید تا من بتونم اون خونه رو نظافت کنم و اون‌طور که باب میلمونه😉، در بیارم. با وجود حسین دو ساله، تجربهٔ فوق‌العاده سختی بود. بعد از اون یه هفته، اوضاعمون خوب شد.😍 تونستیم تلویزیون ایران رو بگیریم و اینترنت تهیه کنیم، و تماس تصویری با خانواده‌هامون بگیریم. من مواد غذایی تهیه کرده بودم و خودم آشپزی می‌کردم و حس و حال خیلی بهتری نسبت به زمان اقامت تو هتل داشتیم. از اون زمان به بعد، معمولاً ۱.۵ تا ۲ ماه دووم می‌آوردم و بعد طاقتم‌ تموم می‌شد و می‌اومدم ایران. همسرمم گاهی با ما می‌اومدن؛ ولی بیشتر سفرهامون تنهایی بود. یکی دو هفته ایران بودم و دوباره برمی‌گشتم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۲. سفرهای طاقت‌فرسا» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) پروازهای سوریه امنیتی بودن، به همین خاطر ما زمان پرواز رو نمی‌دونستیم. همسرم می‌گفتن چمدونت آماده باشه، تو هفتهٔ آینده یک روز می‌گن بری فرودگاه. گاهی ظهر زنگ می‌زدن که ساعت ۴ فرودگاه باشید. ما باید یکی دو ساعته خودمونو می‌رسوندیم. وقتی می‌رسیدیم هم مشخص نبود که چقدر تا پرواز مونده، کمتر از یک ساعت یا سه چهار ساعت!😬 گاهی حتی این‌قدر دیر می‌رسیدیم که گیت‌های ساک بسته شده بودن و باید خودمونو با کلی وسیله، به سرعت به پرواز می‌رسوندیم.🥵😩 ما هم معمولاً وسیله خیلی زیاد داشتیم! وسایل خودم و حسین، گاهی متناسب با دو فصل باید لباس برمی‌داشتم! کتاب و وسایلی که همسرم نیاز داشتن و مواد غذایی‌ای که اونجا پیدا نمی‌شد (مثل سبزی‌قرمه یا آش) یا کیفیتش خوب نبود. همکارای همسرم همه‌شون مجرد بودن و تنها کسی که می‌تونست براشون غذاهای ایرانی مثل قرمه‌سبزی و آش بپزه، من بودم.😅 بنده‌های خدا التماس می‌کردن که حاج‌آقا به همسرت بگو قرمه‌سبزی بیاره. یا مثلاً ماه رمضون، غذاهای خیلی خشک (مثل مرغ خشک) برای افطارشون داشتن.🥴 التماس می‌کردن که می‌شه مواد آشو بیارن ما یک وعده آش بخوریم؟ وقتی همسرم همراهمون بودن کار راحت بود، ولی سفرهای تنهایی خیلی سخت می‌گذشت.😓 بعدتر که تجربه‌م زیاد شد، اگه گیت‌ها بسته می‌شد، از چند نفر که به ظاهر موجه بودن، می‌خواستم که یکی از ساک‌ها رو تا فرودگاه سوریه برام‌بیارن. یک بار وقتی به فرودگاه رسیدیم، گفتن فقط پنج دقیقه فرصت دارید که تمام گیت‌ها رو رد کنید! چند نفر از دوستای همسرم هم بودن. همهٔ وسایل من رو گرفتن و گفتن فقط باید بدویم. می‌خواستن حسین رو هم بگیرن که بهونه‌گیری کرد و نرفت. یک ربع بچه به بغل فقط دویدیم تا به پرواز رسیدیم.🤭 یا یه بار من حالم خوب نبود و کمردرد داشتم. با خودم گفتم سه ساعت تحمل می‌کنم تا برسیم. نزدیک گیت آخر بودیم که گفتن پرواز یه ساعت تاخیر داره. با بچهٔ کوچیک، گرسنه شدن و دستشویی رفتن‌هاش و حال مریض خودم، این یه ساعت رو با سختی گذروندیم. وقتی نشستیم داخل هواپیما یه‌دفعه اعلام شد پرواز به مقصد آبادان!😲 من شوکه شدم و فکر کردم اشتباهی سوار شدم!🤔 از مسافرای دیگه پرسیدم، همه گفتن دمشقه! ما هم نمی‌دونیم چرا آبادان اعلام کرد!! خلاصه متوجه شدیم قراره هواپیما بره آبادان، اونجا مسافرگیری کنه و بعد به سوریه بره. این شد که مجموعاً ۷ ساعت تو فضای بسته و تنگ هواپیما بودیم.😱😱 اون هم با بچهٔ دوساله و حال بد خودم.😩 خدا می‌دونه چطور گذشت اون مدت! وقتی رسیدیم و همسرم رو دیدم این‌قدر خسته و عصبانی بودم که وسایل رو پرت کردم🫢 و گفتم فعلاً با من هیچ صحبتی نکن. بعد که رفتیم خونه و استراحت کردم و الحمدلله حالم بهتر شد، شرایط رو توضیح دادم و بابت رفتارم عذرخواهی کردم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۳. شرایط زندگی در سوریه» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) جنگ بود و اوضاع سوریه بهم ریخته. یکی از مشکلات اصلی ما، برق رفتن بود. معمولاً در شبانه‌روز ۱۶ ساعت برق می‌رفت، فقط ۸ ساعت برق داشتیم، گاهی کمتر هم می‌شد!😩 وقتی برق می‌رفت، تلویزیون و اینترنت نداشتیم، من و حسین تو یه فضای بستهٔ بدون ارتباط با جهان مثل اینکه توی یک جزیره باشیم، زندگی می‌کردیم.😞 سرمایش و گرمایش هم کامل قطع می‌‌شد. بخاری‌ها هم برقی بود و رفتن برق، خونه رو حسابی یخ می‌کرد. اون ۸ ساعتی که برق بود، بخاری رو تو یکی از اتاقا با آخرین درجه روشن می‌ذاشتم که اون اتاق گرم بشه و ۱۶ ساعت دیگه، من و حسین کامل تو یک اتاق زندگی می‌کردیم. اون‌قدر بیرون اتاق سرد بود که باید با پالتو و کلاه می‌اومدیم بیرون.😢 بعد از یک‌سال با فضا آشناتر شدیم و راهکارهایی پیدا کردیم. مثلاً ساعاتی رو از مولد برق استفاده می‌کردیم. یا یه باطری بزرگ تهیه کردیم که برق ضعیفی بهمون می‌داد؛ در حدی که اینترنت و تلویزیون خونه وصل باشه. و متوجه شدیم که می‌شه به مدیر ساختمون به مبلغی بدیم تا مازوت (یه جور سوخت ارزون) تهیه کنه و موقع قطعی برق، شوفاژها تا یکی دو ساعت خونه رو گرم نگه داره. گاز لوله‌کشی نبود، کپسول می‌گرفتیم که فشارش خیلی کم بود. شعله خیلی کمی می‌داد. گاهی که به درخواست همکارای مجرد همسرم، براشون آش یا قرمه‌سبزی می‌پختم، خورشت به سختی به قل می‌افتاد.😥 حبوباتش رو هم باید جدا جدا تو زودپز می‌پختم و به خورشت اضافه می‌کردم؛ چون توی خورشت، نمی‌پخت. تازه ما توی دمشق، شرایط نسبتاً خوبی داشتیم. زینبیه که اطراف حرم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) بود، تقریباً روزانه یک ساعت برق داشتن. محل کار همسرم همون‌جا بود. مردم زینبیه اوضاع خیلی سختی داشتن. یخچال‌هاشون رو جمع کرده بودن و مواد غذایی مثل گوشت و سبزی رو روزانه می‌خریدن. اگه داعش نیروگاه رو می‌زد، یا سوخت کم می‌رسید، اوضاع بدترم می‌شد.😓 مثلاً یه زمستون که خیلی سرد بود، سوخت تموم شده بود و کم مونده بود که مردم تو خونه‌هاشون یخ بزنن.😰 درهای اتاق‌هاشون رو می‌شکوندن و آتش می‌زدن که از سرما نمی‌رن. گاهی آب هم قطع می‌شد و باید با دبه آب می‌آوردن. همکارای همسرم هم تو این شرایط سخت زندگی می‌کردن. یه بار که جنگ به جاهای سختی رسیده بود، من متوجه شدم به خاطر نبود آب گرم، این‌ها خیلی دیر به دیر می‌تونن حموم برن. خیلی دلم سوخت و عذاب وجدان گرفتم که من اینجا راحتم و حمام همیشه در دسترسه.😢 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۴. نسلی که جنگ رو ندیده!» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) به همسرم گفتم من راضیم این بچه‌ها، سه تا سه تا شب رو بیان منزل ما، توی مهمون‌خونه بخوابن و برن از حموم کنار اون استفاده کنن.😊 همسرم که می‌دونستن من تو این چیزا سخت‌گیرم و تو ایران، شب رو جایی که نامحرم باشه، نمی‌خوابم، گفتن سخت نیست برات؟ گفتم نه من عذاب وجدان دارم که انقدر راحت باشم و این بندگان خدا این‌جوری باشه شرایطشون.😔 راستش معماری خونه هم جوری بود که من تو سختی نمی‌افتادم. خونه ۱۷۰ متر بود، یه مهمون خونه داشت که با دیوارهای آکاردئونی از بقیه خونه جدا می‌شد. دو تا سرویس بهداشتی هم داشت که هر دو تاش، دوش داشتن و یکی‌ش کنار مهمون‌خونه بود. یعنی می‌شد مهمون خونه و یه سرویس بهداشتی، کامل از خونه جدا بشه. اپن آشپزخونه با کرکره بسته می‌شد و یه تراس بزرگ هم داشت که به هال و آشپزخونه و اتاق‌ها راه داشت و می‌شد از طریق تراس هم به اتاق‌ها تردد کرد.👌🏻 مثل خونه‌های ما نبود که اتاقامون فقط یه ورودی دارن. بخش‌های خونه مجزا بود و همه‌ش می‌شد پوشیده بشه یا باز باشه.🥰 این‌جوری شد که ما چند شب میزبان همکارهای همسرم بودیم، خیلی برامون دعا می‌کردن و من حس خوبی داشتم. شرایط اونجا برای نسل ما که جنگ رو ندیده بودیم، خیلی عجیب بود. شاید پدر و مادرهای ما با اون فضا آشناتر باشن. گاهی داعش یا جبهه‌النصره اعلام می‌کرد که فردا می‌خوام حمله کنم. بعض تهدیدها مشقی بود و فقط می‌خواستن وحشت بندازن؛ ولی یه وقت‌هایی هم از ۷ صبح صدای انفجار موشک ها می‌اومد.😓 این موشک‌ها به تمام مناطق دمشق اصابت می‌کردن. معمولاً دو سه تا موشک، نزدیک ساختمون ما هم می‌خورد.😨 شرایط وحشتناکی بود؛ چهار پنج ساعت پیوسته صدای انفجار می‌اومد. وقتی جاهای نزدیک رو می‌زدن، همه‌جا می‌لرزید و رعب عجیبی به دل آدم می‌انداخت. پشت پنجره‌ها کرکره برقی بود؛ ما حتی اون‌ها رو هم می‌کشیدیم، که اگه شیشه‌ها خورد شد یا موشکی خواست اصابت کنه، یک حائل اضافه‌تری باشه. حس و حال خیلی عجیبی بود. مخصوصاً که می‌دونستم خونه و کشور خودم در آرامش و امنیت کامله و می‌تونم با دو ساعت پرواز به امنیت برسم؛ ولی به خاطر وظیفه، باید تو اون شرایط می‌موندم. با این حال کم‌کم این انفجارها داشت برامون عادی می‌شد! حتی یک بار که کنار پنجره نشسته بودیم و با حسین نقاشی می‌کردیم، صدای انفجار اومد. حسین گفت مامان یه وقت موشک نیاد بخوره به نقاشی‌م، نقاشی‌مو خراب کنه! جالبه که یه بار چهارشنبه‌سوری رو ایران بودیم. حسین گفت مامان مگه ایرانم جنگه؟ چرا صدای خمپاره میاد؟🧐 گفتم مامان، این خمپاره نیست. کلی براش توضیح دادم که چهارشنبه‌سوری چیه و ترقه چیه! بازم نمی‌تونست درک کنه که اگه اینجا جنگ نیست، پس این صداها چیه؟! 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۵. روزهامون چه‌جوری می‌گذشت» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) جاهای مختلف سوریه، پوشش خانم‌ها خیلی متفاوت بود. مثلاً تو زینبیه چادر عربی داشتن یا مانتوهای خیلی بلند و گشاد و روسری داشتن. اما دمشق که ما بودیم، کاملاً برعکس بود.🫣 پوشش‌ها مثل اروپا بود! با شلوارک و تاپ و... محجبه‌هاشون، یه بلوز تنگ و شلوار لی می‌پوشیدن و یه روسری لبنانی. چادری وجود نداشت! خانم‌های ایرانی برای اینکه توسط وهابی‌ها شناسایی نشن، معمولاً چادر سر نمی‌کردن و با همین مانتوهای گشاد عربی و روسری‌هایی که به شکل اون‌ها می‌بستن، رفت‌و‌آمد می‌کردن.😊 اما امثال من که حاضر نشدیم چادرمون رو در بیاریم، اجازه نداشتیم پیاده تردد کنیم.🙂 باید با ماشینی که یه محافظ مسلح توش بود، می‌رفتیم. این خودش کار رو خیلی سخت می‌کرد. خانم‌های ایرانی دیگه، پیاده‌روی و مراکز خرید می‌رفتن، ولی من امکان همچین کاری رو نداشتم و فقط باید منتظر ماشین می‌بودم. هر چند دو سه دفعه یواشکی با چادر به مغازهٔ نزدیک خونه‌مون رفتم!😓 دیگه خُلقم خیلی تنگ شده بود، حسین خوراکی می‌خواست و راننده نبود. الحمدلله اتفاقی برامون نیفتاد. ولی خب کار ممنوعی بود. سرگرم کردن حسین تو شرایط تنهایی اونجا، کار سختی بود. در طول روز، بازی‌های مختلفی با حسین می‌کردم. یه سری بازی‌های فکری بود که خریده بودیم و بازی‌های غیر فکری دیگه... مثل یک بچه می‌نشستم کنارش و ساعت‌های طولانی، شاید ۵ ۶ ساعت باهاش بازی می‌کردم.☺️ با هم نقاشی هم می‌کشیدیم. از نقاشی‌های خیلی ساده تا پیچیده... حسین خودش به خوندن کلمات ساده هم علاقه نشون می‌داد. گاهی خودش مداد می‌آورد که بیا بنویس حسین، مامان و... اینم بخشی از سرگرمی ما بود. دو سالی که سوریه بودیم، خوندن و حتی نوشتن ۲۰ یا ۳۰ کلمه رو یاد گرفته بود.😉 گاهی هم می‌نشستیم پشت پنجره و آدم‌ها و ماشین‌ها و برف و بارون رو تماشا می‌کردیم. گاهی هم تی و شلنگ می‌دادم و می‌گفتم بالکن رو بشور.😌 بچه کلی با اون خودشو مشغول می‌کرد. اون‌جا حمومش وان جکوزی هم داشت.‌ وقت‌هایی که حسین خیلی بی‌قراری می‌کرد، کمی توش آب پر می‌کردم و یه مقدار شامپو تو محل ورود و خروج آب می‌ریختیم. اینجوری کف زیادی تولید می‌شد و حسین یکی دو ساعت با این کف‌ها بازی می‌کرد. برای خودمم اون‌جا کتاب برده بودم و می‌خوندم. دوره‌هایی هم حفظ قرآن رو دنبال می‌کردم. ایرانی‌های دیگه‌ای هم اون‌جا بودن، خانواده‌های رزمنده‌های مدافع حرم، که با هم توی حرم‌ها قرار می‌ذاشتیم و حسین هم با بچه‌هاشون بازی می‌کرد.😍 معمولاً هر روز یه برنامهٔ حرم رفتن داشتیم. همسرم راننده می‌فرستادن و ما رو حرم حضرت رقیه و یا حضرت زینب (سلام‌الله‌علیهما) می‌بردن و برمی‌گردوندن. این موقع‌ها هم به حسین خیلی خوش می‌گذشت. معمولاً هم همسرم حسین رو می‌بردن که من راحت زیارت کنم.🥺 ولی در کل تنهایی اونجا خیلی اذیت می‌کرد و ساعاتش خیلی دیر می‌گذشت.😩 بعضی موقع‌ها می‌شد که اوج کاری همسرم بود و ماشینی نبود که دنبال ما بفرستن. اینجور مواقع، گاهی تا یه هفته، من و حسین کامل تو خونه بودیم.😥 همسرم هم که اوج کارشون بود، نصف‌شب، می‌اومدن و نماز صبح هم می‌رفتن و ما حتی ایشون رو هم نمی‌دیدیم! این زمان‌ها بسیار بسیار سخت بود. یعنی یه هفته‌ش، اندازهٔ چند ماه برای ما می‌گذشت.😓 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۶. روزهای شیرین میزبانی از خانواده» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) طی مدتی که سوریه بودیم، دو بار به ما اجازه دادن اقوام درجه یکمون رو از ایران دعوت کنیم.😍 توی اون فضای غربت، تجربهٔ خیلی دل‌چسبی بود. هم برای ما و هم برای اون‌ها. چون چند سالی بود که رفت‌وآمد به سوریه و زیارت حرم‌ها، ممنوع شده بود. سری اول مادر همسرم و خواهرشون اومدن که خیلی خیلی شیرین بود. ماه رمضون بود و با کمکشون به همکارای همسرم افطاری دادیم.😍 پنج روزی که اون‌ها بودن، حسین هم خیلی خوشحال بود و همین، رفتنشون رو خیلی سخت کرد.😢 بعدش حسین به قدری گریه و بی‌قراری کرد که نگو.😭 حال خودم هم بدتر از بچه بود. دیگه جوری شد که یه هفته بعدش از همسرم خواستم ما رو هم راهی ایران کنن. موندن اون‌جا برامون غیر قابل تحمل شده بود.😥 ۶ ماه بعد، قرار شد مامان و بابای من بیان. برای ۱۴ اسفند بلیط گرفتن. تولد حسین هم ۲۶ بهمن بود و داشت ۳ ساله می‌شد. من که همه‌ش باید یه امید و انگیزه‌ای برای حسین ایجاد می‌کردم، تصمیم گرفتم برای هر کدوم از این دو رویداد، روزشمار بذارم. حسین هر روز صبح با این انگیزه از خواب پا می‌شد.🥰 برای تولدش می‌خواستیم جشن بگیریم. ولی کسی رو نداشتیم دعوت کنیم.🥲 برای همین همکاران همسرم رو دعوت کردیم. از اونجایی که اسم قرمه‌سبزی می‌اومد، بندگان خدا با شوق می‌اومدن😅، گفتیم که تولد حسینه به صرف قرمه‌سبزی...😄 تولد خیلی خیلی خاص و تکرارنشدنی‌ای شد. یه سری عموی خیلی بزرگ دورش بودن که خیلی هم شاد بودن و چقدر شلوغ کردن و چه هدیه‌هایی برای حسین گرفته بودن. فیلم و عکساشو هنوز داریم. حسین که همیشه غر می‌زد و تنهایی خیلی اذیتش می‌کرد، اصلاً تا یه هفته صداش در نمی‌اومد. مشغول اسباب‌بازی‌هایی بود که عموها براش آورده بودن.☺️ مخصوصاً که قرار بود تقریبا دو هفتهٔ بعد، پدر و مادرم بیان. اون‌ها تا حالا سوریه نیومده بودن. اومدن و ما ۴ ۵ روز خیلی طلایی رو گذروندیم.😍 برای اینکه موقع رفتنشون، تجربهٔ تلخ قبلی تکرار نشه، ما هم همراه پدر و مادرم، برگشتیم ایران تا عید رو با هم باشیم.🥰 این بار توی پرواز و مراحلی که همیشه تنها طی می‌کردیم، پدر و مادرم هم همراهمون بودن و این خیلی خیلی دل‌نشین و خوشایند بود. برای حسین خاطره‌ای شده بود که اصلاً دوست نداشت لحظاتش تموم بشه.🥺 اونجا ما دوستان سوری هم داشتیم که گاهی ما رو به خونه‌هاشون دعوت می‌کردن. به‌خصوص وقت‌هایی که مامانم یا مادرشوهرم اینا مهمونمون بودن. مدل غذاها و پذیرایی‌شون خیلی خاص و مفصل بود.☺️ مثلاً یکبار که ۱۵ ۱۶ نفر بودیم، یه گوسفند کشتن و سه، چهار مدل غذا طبخ کردند.🥰 ادویه‌ها و موادی که توی غذاشون استفاده می‌کردن، خیلی متفاوت با ما بود. شاید ۱۰۰ یا ۲۰۰ نوع ادویه برای غذاهای مختلفشون داشتن. سالادهای خیلی متنوع و طعم‌های خوشمزه‌ای که ما تو غذاهای ایرانی تجربه نکردیم.😍 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۷. فعالیت‌های همسرم در سوریه» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) همسرم ابتدای کار، از بین دانشجویان مستعد، شروع به کادرسازی کردن. این تیم رو به مناطق مختلف می‌فرستادن و خودشون نظارت کلی روی اون‌ها داشتن. با کمک اون‌ها کار فرهنگی در کنار دانش‌آموزان و دانشجویان رو شروع کردن تا اسلام واقعی رو بهشون بشناسونن.☺️ اسلامی که بهشون رسیده بود، اسلام دست‌وپاشکسته و بعضاً تحریف شده‌ای بود. در کنارش ورزش هم داشتند. همسرم خودشون دان۵ جودو دارن و با بچه‌ها کار می‌کردن. حتی تا جایی پیش رفته بودن که مربی‌گری تیم ملی جودو سوریه رو دستشون داده بودن.😉 حتی یکی از شاگردانشون به المپیک هم راه پیدا کردن. در کنار اینا، اردو هم می‌بردن. حتی یک بار دانشجویان رو به ایران آوردن. بعد از مدتی که این‌ها جمهوری اسلامی رو به عنوان جامعه‌ای که نزدیک به نظر اهل بیته، معرفی می‌کردن، این دانشجویان خیلی مشتاق شده بودن که بدونن حالا تفاوت سوریه با ایرانی که جمهوری اسلامی حکومت می‌کنه چیه.☺️ این بچه‌ها رو که آوردن، هتل گرفتن براشون و یه جای خوب مستقرشون کردن. از همون فرودگاه که شروع به دیدن کردن، کاملاً متعجب بودن که چطور ایران این‌قدر پیشرفته و مجهز و مدرنه؟!😳 حتی همین خیابون‌ها، فضاهای سبزمون، اتوبان‌ها، پل‌های تهران، همه واسه‌شون تعجب برانگیز بود. برج میلاد که رفته بودن، دیگه کاملاً انگشت به دهان بودن که این چیه😅 و چه جوری ساخته شده... شهرهای مختلفی بردن، مثل شیراز و اصفهان و اماکن تاریخی و موزه‌ها. حرم امام رضا (علیه‌السلام) که رفته بودن، مقایسه می‌کردن با حرم‌های دیگه؛ گیج شده بودن که چرا این‌قدر حرم بزرگه؟! ما از کجا باید بریم داخل حرم؟ چند تا صحن داره؟ معمولاً حرمهای عراق یا سوریه، یکی دو تا صحن دارن و وسطش حرمه. و حالا حرم امام رضا (علیه‌السلام) این‌ها رو کاملاً شگفت‌زده کرده بود. طبقهٔ بالا، طبقهٔ پایین، این همه صحن زیبا...😍 نماز جمعهٔ تهران رفتن. دیدن جمعیت زیادی از خانم‌هایی که همه چادری هستند، واقعاً براشون حیرت‌آور بود. چون تو کشورشون اصلاً اینجوری نیست. در نهایت حرف این بچه‌ها این بود که واقعاً حکومت اسلامی درست، آباد کننده‌ست.🥰 حتی آخرش بعضی‌هاشون که اروپا رفته بودن، می‌گفتن «ایران أجمل من اروپا»😌 ایران از اروپا خیلی قشنگ ‌‌تره. کار دیگه‌ای که می‌کردن، کار اعتقادی روی سربازها بود که مستحکم باشن. خیالی از اون‌ها از نظر اعتقادی، مثل رزمنده‌های دفاع مقدس نبودن که خالص و با انگیزه‌های الهی باشن. بعضاً خیلی راحت و سریع همه چیز رو می‌فروختن😞 و پا به فرار می‌ذاشتن. فرهنگ جهاد و دفاع از کشور براشون جا نیفتاده بود. برای همین گروه‌هایی می‌رفتن بین رزمنده‌ها، جلسات عقیدتی می‌ذاشتن، هیئت و جلسات روضه داشتن و این‌ها واقعا اثرگذار بود.👌🏻 این باور رو به وجود می‌آورد که باید برای کشور خودمون بجنگیم، برای اسلام بجنگیم و دفاع کنیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۸. آن دههٔ محرم در سوریه» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) دو هفته به محرم مونده بود که من همکارای همسرم رو دعوت کردم. یکی از مهمان‌ها آقایی بودن به اسم حاج محسن. ایشون با خانواده‌شون‌ اومده بودن سوریه ولی اون مهمونی خانومشون نیومد، پابه‌ماه بودن.😍 تقریباً ده روزی از این مهمونی گذشت که همسرم برآشفته اومدن خونه. گفتن حاج محسن تو منطقه تیر خورده.😥 خیلی ناراحت شدم. پرسیدم بچه‌شون به دنیا اومده؟ - آره چند روزه. تیر به فک خورده. ولی عبور کرده و رسیده نزدیک نخاع. برای همین ایشون رفته تو کما.😔 همه به هم ریختیم. مخصوصاً به خاطر شرایطی که همسرشون داشتن. تازه زایمان کرده بودن و حال خوبی نداشتن. اقوامی هم تو سوریه نداشتن و فقط شوهرشون کنارشون بودن موقع ترخیص از بیمارستان. یه دختر سه ساله داشتن به نام ام‌البنین و بچهٔ دومشون محمدحسن، که تازه متولد شده بود.😢 حاج محسن تو بیمارستان بستری بودن و همه ما دست به دعا که ان‌شاءالله ایشون برگردن... همه‌ش فکرم پیش خانمشون بود که تو چه شرایطیه. پرس‌وجو کردم ببینم چه جوری می‌تونم برم پیششون و کمکشون کنم که گفتن دوستانشون هستن و تنها نیستن. شنیدم که خانومشون، با شرایط بعد از زایمان، هر روز می‌رفتن بالا سر حاج محسن و شروع می‌کردن به خوندن زیارت عاشورا و بدون استثناء هر روز بیهوش می‌شدن و می‌رفتن زیر سرم.😭 محرم رسیده بود. توی سوریه برنامهٔ خاصی برای ایرانی‌ها نبود. مراسمای حرم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) به زبان عربی بود. حرم حضرت رقیه (سلام‌الله‌علیها) که دست ایرانی‌ها بود، مداحی نداشت و فقط روضهٔ مختصری می‌خوندن. ولی اون محرمی که من اونجا بودم، به پیشنهاد همسرم، مداح دعوت کردن و برنامهٔ مفصلی تو حرم حضرت رقیه (سلام‌الله‌علیها) برگزار شد. چقدر هم تو محرم غریبانهٔ سوریه، مورد استقبال ایرانی‌ها قرار گرفت.🥺 همکارای همسرم تصمیم گرفتن یه مراسم دیگه هم ۷ صبح، تو محل کارشون داشته باشن. من که این رو شنیدم، گفتم منم می‌خوام بیام استفاده کنم.😊 همسرم گفتن هیچ خانومی نیست اونجا. یه اتاق بیست متریه، زنونه مردونه نداریم.😞 ولی با اصرار من یه گوشهٔ اتاق یه فضای یک متر مکعبی ایجاد کردن. من اول صبح قبل از اومدن آقایون، با حسین می‌رفتیم تو اون اتاقک و از مجلس استفاده می‌کردیم. جالبه که حسینم تمام مدت کنار من آروم می‌نشست. چند مدل براش خوراکی و اسباب‌بازی هم می‌بردم. و این لطف خدا بود که‌ تو‌ اون شرایط روحی نصیبمون شد.🥰 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۹. چه غربتی داشتن...» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) شب سوم محرم بود که رفته بودیم حرم حضرت رقیه (سلام‌الله‌علیها). همسر حاج محسن هم اومده بودن. مداح شروع کرد به روضه خوندن. این خانم هم که خوزستانی و عرب‌زبان بودن، شروع کردن به زبون گرفتن و قسم دادن حضرت رقیه (سلام‌الله‌علیها).😓 صدا و سوز ایشون جوری بود که مداح دیگه نتونست ادامه بده؛ تمام حرم، زن و مرد با ایشون هم نوا شدن؛ همه بلند بلند گریه می‌کردن. کل حرم ناله شده بود، از اضطرار و التماس ایشون. صحنهٔ بسیار عجیبی بود. گذشت... پنجم محرم بود که تصمیم گرفتن حاج محسن رو به ایران منتقل کنن. قرار شد خانواده‌شون (همسر و بچه‌ها و پدر و مادر ایشون که تازه اومده بودن) با پرواز اول برگردن و با پرواز بعدی خود ایشون. ما هم لحظه به لحظه در جریان ماجرا بودیم. وقتی خانواده‌شون وارد هواپیما شدن، خبر آوردن که حاج محسن شهید شدن.😭 همه‌مون حس کردیم که انگار این چند روز تو کما بودن تا خیالشون از بابت همسر و فرزندان در غربتشون‌، راحت بشه. همین‌که خانوم و بچه‌ها راهی شدن، آروم گرفتن و دنیا رو ترک کردن.😔 به خاطر اوضاع حساس و بحرانی همسرشون، همون موقع بهشون خبر ندادن. خانواده شون رسیدن تهران و منتظر پرواز بعدی بودن که حاج محسن رو ببرن و تو بیمارستان بستری کنن. بی اطلاع از اینکه ایشون شهید شدن.😭 بالاخره تونستن ذره ذره تا شب این خبر رو بهشون بدن. تصمیم گرفتن پیکر شهید رو طواف بدن دور حرم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) و بعد بفرستن تهران. داخل حرم شدیم. من بودم و یه خانم ایرانی دیگه، همسرم و چهار پنج تا از همکارای خودشون. خیلی خیلی غریبانه.😭 چون خبر شهادت یک دفعه ای رسیده بود و فرصت هماهنگی برای اینکه ایرانی‌ها بیان نبود. مخصوصا که حرم حضرت رقیه سلام الله علیها هم مراسم بود و بیشتر ایرانی‌ها اونجا بودن. پیکر شهید رو آوردن و مداح یک ساعتی کنار شهید، روضه خوندن. همه مون تمام این یک ساعت رو بالا سر پیکر گریه می‌کردیم. انگار به جای همسرشون هم داشتیم نوحه می‌کردیم. بعد همه رفتیم حرم حضرت رقیه (سلام‌الله‌علیها) و پیکر شهید به تهران منتقل شد. حاج محسن که اسم واقعی‌شون نادر حمید بود، منتقل شدن تهران و از اونجا با خانواده‌شون رفتن خوزستان. الحمدلله اونجا مردم تشییع باشکوهی کردن و جبران غربت سوریه شد.😔 فقط خدا می دونه که به همسر ایشون چه گذشت. این غربت و مظلومیت شهدای مدافع حرم واقعاً چیز عجیبی بود. تو دوره‌ای که کشورمون امن و آروم بود، جوون‌هایی بودن که خودشون و خانواده‌هاشون از راحتی می‌گذشتن و جونشون رو فدا می‌کردن برای دفاع از حرم اهل بیت و اینکه جنگ‌ها به مرز کشور خودمون کشیده نشه. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲۰. بازگشت از سوریه» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) دو سالی که سوریه بودیم، اصلاً نمی‌تونستم به باردار شدن فکر کنم. همسرم‌ ساعت‌های زیادی خونه نبودن و شرایط برای ما شیعیان که کار تبلیغی هم‌ می‌کردیم، چندان امن نبود.😥 طوری‌که یه کلاشینکف همیشه تو خونه بود و همسرم طرز کارشو یادم داده بود و گفته بود اگه کسی بهتون حمله کرد، اونو به رگبار ببند و حسین رو بردار و فرار کن...😱 تو همچین فضای ناامنی، اصلا نمیتونستیم به بارداری فکر کنیم. ما که الان تو کشورمون الحمدلله امنیت داریم، برای باردار شدن، مثلا میگیم خرجشو داریم، شرایطشو داریم، پس باردار بشیم؛ و دیگه اصلا معیار امنیت به ذهنمون نمیرسه... بالاخره بعد از دوسال، بهمن ماه ۹۴ بود که از سوریه برگشتیم، همون موقع باردار شدم.🥰 حسین ۴ ساله بود. از اون‌جایی که خیلی بچه‌ها رو دوست دارم و زود زود دلم برای بچه‌دار شدن تنگ می‌شه، خیلی خوشحال بودم که بالاخره سختی‌های سوریه تموم شده و بچهٔ جدید میاد و کلی تحول به دنبالش.😄 این‌قدر ذوق داشتم که از ماه دوم بارداری، هر چی لباس و وسایل بچه داشتم، درآوردم و چیدم😅 حسین هم خیلی بچه دوست داشت و همه‌ش می‌گفت مامان کی برام نی‌نی میاری؟ اواخر اسفند بود که بارداریم به خطر افتاد.😓 اطرافیان می‌گفتن احتمالاً خون‌ریزی کنار جفته و زود رفع می‌شه. یکی دو روز استراحت مطلق بودم. دارو هم استفاده کردم، ولی بعد دیدم شرایط عادی نیست. شب عید بود و به سختی تونستم دکتر پیدا کنم.😩 فکر نمی‌کردم مشکل خاصی باشه، پس تنهایی و البته با وضع جسمی سختی رفتم برای سونوگرافی. نزدیک ده هفته بودم. تو این سونو دیگه بچه کاملاً مشخصه؛ ولی وقتی دکتر دستگاه رو گذاشتن، از دستیار پرسیدن ایشون مشکلش چیه؟ یعنی متوجه نشده بودن که من باردارم!😓 - طبق پرونده‌ش باید باردار باشه. هفته نهم، دهمه. + من قلبی نمی‌بینم!😔 اینا رو که شنیدم حالم خیلی بد شد. دکتر خودشونو جمع کردن و گفتن شاید بهتره برید یک مرکز سونوگرافی که دستگاه‌های دقیق‌تری داشته باشه. دوباره تنها و با حال خیلی بد و روحیهٔ بدتر، سوار تاکسی شدم که برم به یه مرکز مجهزتر. همه‌ش این سوال تو ذهنم می‌چرخید که چرا قلب بچهٔ من رو که چهار هفته پیش دیده شده بود، الان نمی‌بینن؟😥 چند تا بیمارستان رو گشتم تا بالاخره تونستم جایی رو پیدا کنم که در جا پذیرش داشتن و سونوگرافی انجام می‌دادن. وقتی نوبتم شد، بلافاصله تصویر بچه روی صفحه افتاد. یه بچهٔ کامل، دست، پا، سر، همه چیز مشخص... ولی وقتی که صدای قلبشو پخش کرد، یه صدای بوق ممتد شنیده شد..‌.😭 بچه ضربانی نداشت. اون صدای بوق، هنوز که هنوزه توی سر من می‌پیچه.😞 از دکتر پرسیدم: «ممکنه ضربانش برگرده؟» گفتن: «نه خانوم. بچه بزرگه. این ضربانی که داشته و از بین رفته، نشونهٔ ایست قلبیه. دیگه بر نمی‌گرده.😔 باید بچه رو یه جوری سقط یا کورتاژ کنید» اومدم بیرون و فقط به همسرم زنگ زدم. شوکه شدن. با حال داغون تو شلوغی شب عید، دو ساعتی طول کشید تا به خونه برسم. اصلاً توی حال خودم نبودم. کل دو ساعت رو تو تاکسی گریه کردم. طوری که حتی راننده هم گاهی با من گریه میکرد😭. خیلی به این بچه امید داشتم و حالا با این حادثه مواجه شده بودم.😭 به خاطر بچهٔ مرده تو شکمم، دردهای خیلی وحشتناکی داشتم. جوری که شب‌ها از شدت درد، دلم می‌خواست داد بزنم. پتو رو تو دهنم می‌ذاشتم و این‌قدر فشار می‌دادم که صدام نره و حسین بیدار و متوجه حال خرابم نشه. حسین این‌قدر به خاطر اومدن بچه خوشحال بود که ما نتونستیم بهش بگیم این بچه مرده.😭 گفتیم بچه مریض بود، باید بیمارستان بمونه. هر وقت خوب بشه زنگ می‌زنن که بریم بیاریمش. گفته بودن بهتره بچه خودبه‌خود سقط بشه، اما هرکاری می‌کردم، این بچه سقط نمی‌شد. حدود یه هفته بعد تصمیم گرفتیم بریم بیمارستان برای کورتاژ... ساعتی بعد از سال تحویل، نوبت داده بودن. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲۱. خدایا هر چی بهم ببخشی، می‌پذیرم» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) روز اول فروردین فضای بیمارستان پر بود از مادرانی که اومده بودن تاریخ تولد بچه‌شون رند باشه و من اومده بودم برای کورتاژ.😭 و این خیلی حالمو بدتر می‌کرد. مخصوصاً که بارداری‌م با بارداری دو تا از آشناها هم‌زمان بود و خداروشکر اون‌ها به سلامت طی کردن، ولی بچهٔ من نموند.😢 با دیدن مرحله مرحله بزرگ شدن بچهٔ اون‌ها، غصه می‌خوردم ک چرا این‌طوری شد...؟! سه چهار ماه شب تا صبح، یواشکی گریه می‌کردم. حتی خونه‌مون روضه هم گرفتیم براش. روضهٔ حضرت محسن که من برای حضرت زهرا (علیه‌السلام) گریه کنم، نه خودم.😔 و این روضه، کار هر شب من شده بود. گوش می‌دادم و با اون، گریه می‌کردم. به لطف خدا تقریباً بعد از ۵ ماه، مجدد باردار شدم. دلهره داشتم نکنه مثل سری قبل بشه. هر چی به ده هفته نزدیک‌تر می‌شدم، دلهره‌م بیشتر می‌شد. کم‌کم حرکت‌های بچه رو حس می‌کردم و آرامش گرفتم. امیدوار شدم که ان‌شاء‌الله این بچه برامون می‌مونه.🥹 سر بارداری قبلی، به همه می‌گفتم دعا کنید خدا به من دختر بده. خیلی خیلی دختر دوست داشتم و نمی‌دونم چرا فکر می‌کردم هیچ‌وقت دختردار نمی‌شم. ولی وقتی اون بچه نموند، گفتم شاید من نباید اصرار می‌کردم به دختردار شدن. شاید به صلاحم نیست.😓 برای همین سر این بارداری، به خدا گفتم من هیچ اصراری ندارم، هر چی بدی، با تمام وجود می‌پذیرمش. ماه پنجم بارداری‌م بود که رفتم سونوگرافی و متوجه شدم خدا بهمون دختر داده.😍 الحمدلله این بارداری بدون مشکل طی شد و اردیبهشت ۹۶ معصومه خانوم به دنیا اومد.🥰 حدود یک ساله بود که حسین، به سن مدرسه رسید. حسین بچهٔ بسیار سحرخیزیه. یعنی ۶ و ۷ صبح، خودبه‌خود بیداره. من برای اینکه حسین رو شیفت صبح بنویسم، کلی دوندگی کردم و تو منطقه‌مون مدرسهٔ شیفت صبح پیدا کردم.👌🏻 اوضاع چند وقتی بود که آروم بود. نزدیک پدر و مادرم و خواهرام بودم و یه حس آرامشی داشتم که بهش هم اطمینان نداشتم! حس می‌کردم که این آرامش دوام نخواهد داشت.🥲 تقریباً عید بود که همسرم گفتن امامت جماعت یه مسجد رو قبول کردن. تو خیابون کوهک، منطقهٔ ۲۲! درحالی‌که خونهٔ خودمون شهر ری هست! 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲۳. راه‌اندازی مهدکودک مسجد» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) همسرم تاکید داشتن هر مسجدی که بخوایم آباد بشه، باید اول فضای کودکش راه بیافته. بچه‌ها که پاشون به مسجد باز بشه، به دنبالش خانواده‌ها هم میان.☺️ اعتقاد داشتن مسجد باید پر از بچه باشه. این شد که بعد از اثاث‌کشی، تصمیم گرفتیم به عنوان اولین کار، مهد و پیش‌دبستانی مسجد رو راه بندازیم. من خودم از سال‌ها قبل به خاطر فرزند خودم، مطالعات کودک داشتم و حتی از یک‌سال قبل، با یه مهد تو شهرری، از نزدیک در ارتباط بودم و ریز‌به‌ریز کارهاشون رو می‌دیدم.🥰 از طرفی با موسسه‌ای آشنا شدم که سال‌ها بود کار کودک، در فضای قرآنی، انجام می‌دادن. اون‌ها محتواهای آموزشی و کتاب‌ها و مربی در اختیار ما گذاشتن. حتی ارزشیابی از مربی‌ها رو هم انجام می‌دادن. چند هفته‌ای دوندگی کردم که بتونم مجوزش رو بگیرم.😉 تصمیم گرفته بودیم طبقهٔ بالای مسجد رو مهد کنیم. یک جای کاملاً خاکی، تفکیک‌نشده و به صورت سالن و با نرد‌هایی که ۶۰ سانت بیشتر ارتفاع نداشتن🥲 و نمی‌شد ازشون استفاده کرد. مرداد ماه (سال ۹۷) بود که من از مسجد یه اتاق خواستم تا شروع کنیم به ثبت‌نام، و بعدش بودجه پیدا کنیم و شروع کنیم به بنایی طبقه بالا و راه انداختن مهد. اتاق رو گرفتم و تزئین مختصری کردم. بعد اون، ساعات مشخصی رو با حسین و معصومه می‌رفتیم تا ببینیم کسی برای ثبت‌نام میاد یا نه. در کنارش تبلیغات و پخش تراکت هم داشتم. فقط هم بچه‌های ۴ تا ۶ سال رو پذیرش می‌کردیم.🥰 هم‌زمان بنایی هم‌ شروع شد. تونستیم در حد دو تا اتاق رو تفکیک کنیم. این بنایی تا اول مهر طول کشید؛ چون مسجد بودجهٔ خاصی نداشت و امکاناتش خیلی کم بود. تو این مدت ۸ نفر ثبت‌نام کرده بودن. اول مهر به محض اینکه اون دو اتاق رو تحویل ما دادن، با کمک بعضی از دوستان شروع کردیم به تجهیز و تزئین، که حداکثر تا نیمهٔ مهر بتونیم مهد کودکمون رو راه بندازیم.😍 ان‌قدر کار طبقهٔ بالا سخت بود که هنوز هم وقتی یادم میاد، تعجب می‌کنم چه‌‌طوری اون روزا رو گذروندم.🤭 بعد از تحویل، اون‌جا پر از مصالح بود و حتی بودجه نداشتیم که چند تا کارگر بگیریم بیاد تمیزش کنه. فقط تونستیم یه کارگر بگیریم که تا حدی کار رو جلو بردن، بقیه‌ش رو خودم انجام دادم. از کاردک کشیدن تا تمیز کردن مصالح.😅 تمام سعیم این بود که بتونیم به وعده‌ای که به این هفت هشت تا خانواده داده بودیم برای نیمهٔ مهرماه، عمل کنیم. در همین حین، از بین مربی‌هایی که اون موسسه معرفی کرده بودن، گزینش هم انجام دادم. خلاصه با تمام سختی‌ها مهد کودک راه‌اندازی شد.💛 چند هفته بعد برای سالن بزرگ طبقهٔ بالا ‌هم بانی پیدا شد و به جای اون نرده‌های ناایمن، ام‌دی‌اف زدیم. به این ترتیب تونستیم از اون فضا هم استفاده کنیم. یه بخشش رو که حالت انباری بود، پرده زدیم و بقیهٔ سالن رو موکت کردیم. یه موکت نازک و خشک که برای مسجد بود. به خاطر کمبود بودجه، نتونستیم چیز بهتری تهیه کنیم.🥲 اون سالن شد محل بازی بچه‌ها. سال اول رو این‌جوری سپری کردیم. درحالی‌که تیممون فقط ۲ نفر بود! من که هم مدیر بودم و هم منشی و یه نفر خانوم مربی. حتی کارهای خدماتی رو با هم انجام می‌دادیم. سال دوم بچه‌هامون به تعداد قابل توجهی افزایش پیدا کردن و به حدود ۵۰ نفر رسیدن.😍 این شد که باز هم کلاس اضافه کردیم و در حد توان تجهیز کردیم و مربی بیشتر و حتی منشی گرفتیم. به این ترتیب سال‌به‌سال که می‌گذشت، تجهیزات و تعداد کلاس‌ها رو اضافه کردیم و سالن بازی درست کردیم. تو دوران کرونا البته، تعداد بچه‌ها ریزش پیدا کرد و به ۲۰ تا ۳۰ نفر رسید. ولی به لطف امام حسن (علیه‌السلام) باز هم تونستیم ادامه بدیم، تا امسال که حدود ۱۱۰ بچه داشتیم🥰 و ظرفیت مرکزمون تکمیل شد و مجبور بودیم درخواست بقیه رو رد کنیم. تعداد کادر مهد هم به ۱۲ نفر رسیده که شامل چند مربی و کمک‌مربی و منشی و نیروی خدماتیه.☺️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲۴. کار با بچه‌ها رو دوست دارم» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) بعضی از بچه‌هایی که به مهد ما میان، کسایی هستن که به خاطر شغل مادرشون، باید پیش خاله یا مادربزرگ می‌موندن، یا مهدکودک های غیر مذهبی می‌رفتن. ولی حالا امکان بازی با هم‌سالانشون رو در محیطی امن دارن.🥰 اگه ببینم بچهٔ کوچیکی هست که دوری از مادر اذیتش می‌کنه و صرفاً به خاطر آموزش اومده، ثبت‌نام نمی‌کنیم و پیشنهاد می‌دیم که از فضاهای مادر و کودک استفاده کنن.😉 اما بچه‌های ۶ ساله، چون نزدیک سن مدرسه‌شون هست، باید‌ کم‌کم آماده بشن برای دور شدن از پدر و مادر. مدت زمانی هم که بچه‌ها تو مهد می‌مونن، سه ساعت و ربعه (صبح تا ظهر) البته کوچیکترها، کمتر هم می‌تونن. مبنای همهٔ آموزش‌هامون، قرآنیه. تو بازی‌ها، ملاحظات قرآنی رعایت می‌شه.☺️ آموزش انواع مهارت‌های جسمی و مهارت‌های کلامی و اجتماعی رو با نقاشی و شعر و بازی و نمایش داریم. حفظ سوره‌های کوچیک یا آموزش مفاهیم دینی در قالب عبارات قرآنی (مثل احترام به پدر و مادر با آیه «و بالوالدین احسانا») رو هم داریم. همینطور از اون‌جایی که مرکز رسمی آموزش و پرورش هستیم، تدریس ۴ تا کتاب بدن من، خانهٔ من، شهر من و دنیای من رو هم تو برنامه داریم.👌🏻 کار با بچه‌ها، شیرینی‌ها و تلخی‌هایی داره. تلخی‌هاش بیشتر وقتی هست که می‌بینیم بچه‌ای آزرده شده‌. مثلاً آشفته میاد که بابام مامانمو زده.😓 یا یه بار یکی از بچه‌ها پدرشو از دست داده بود و به شدت می‌ترسید از مادرش جدا بشه. فکر می‌کرد اگه بیاد مهد، مادرش رو هم از دست می‌ده.😭 اگه بچه‌ای اضطراب جدایی خیلی زیادی داشته باشه، ما معمولاً ارجاع می‌دیم به مشاور، ولی این بچه چون شرایطش خاص بود، تصمیم گرفتیم خودمون انرژی خیلی بیشتری بذاریم. الحمدلله نتیجه هم گرفتیم و بعد از یک ماه، تونست به راحتی جدا بشه.☺️ حتی از در مسجد می‌گفت مامان دیگه تو نیا؛ خودش می‌اومد بالا و بگو و بخند... گاهی ولی کاری از دست آدم برنمیاد و این خیلی تلخه. مثلاً وسط سال متوجه می‌شدیم پدر و مادر بچه‌ای از هم طلاق گرفتن و طفلک وسط این کشمکش‌هاست.😞 تلخی دیگه، آسیب‌هایی بوده که بچه‌ها تو مهد می‌دیدن. مثل زخم‌ها و خراش‌ها و مواردی که مجبور بودیم دکتر ببریمشون. همهٔ اینا برای ما خیلی دلهره‌آور بود.😣 مخصوصاً که بچه‌ها امانت مردم بودن دست ما. اما شیرینی‌هاش، خیلی خیلی بیشتره. من وقتی خلوص و صفای بچه‌ها رو می‌بینم، خیلی انرژی می‌گیرم. خودم کار با بچه‌ها رو خیلی دوست دارم. حتی همسرم چند بار گفتن که بیا تو دانشگاه فعالیت کن، من هم به خاطر علاقه‌م به کار با بچه‌ها و هم به خاطر بچه‌های خودم که سخته تو فضای دانشگاه باشن، تا حالا نپذیرفتم. اینکه بچه‌ای برام نقاشی می‌کشه یا می‌رن مشهد و برام یه مهر سوغاتی میارن که «خانم مدیر، من اینو زدم به حرم براتون آوردم😍» خیلی برام دوست داشتنیه. کلا کارهای بچه‌ها بامزه‌ست و ما دقت که می‌کنیم همه‌ش می‌خندیم و لذت می‌بریم. برکات کار هم خیلی زیاده. صبح‌ها که با بچه‌ها دعای فرج می‌خونیم، به همدیگه می‌گیم اگه حاجت و مشکلی دارید که حل نمی‌شه، بیاید لابه‌لای دعای این بچه‌ها شما هم دعا کنید؛ که خیلی وقت‌ها هم نتیجه گرفتیم. بارها شده کار یه جوری گره خورده و به مو رسیده بود که حتی کم مونده بود جمع کنیم مرکز رو،🥲 و با توسل به امام حسن (علیه السلام)، چنان یک دفعه‌ای حل شده بود که نفهمیدیم چطور شد.😍 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲۵. واحد خواهران مسجد» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) تو مهد و پیش‌دبستانی، بچه‌های ۴ تا ۶ سال رو پذیرش می‌کنیم. آموزش‌هامون، آموزش‌های شیرینیه در حد سن بچه‌ها، همراه با آموزه‌های مذهبی و دینی. بعضاً ما بچه‌هایی داریم که کلاً در معرض آموزش‌های دینی قرار نمی‌گیرن و به دلایل مختلف مثل شهریهٔ پایینی که می‌گیریم، میان اینجا.☺️ ما سعی می‌کنیم آموزه‌های مذهبی، به صورت خاطرهٔ خوشی برای بچه‌ها بمونه. بعضاً دیدیم بچه‌ای که توی مرکز ما بوده، بعد چند سال، خانواده‌ش می‌گن اون یکی دو سالی که پیش شما بوده، بهش مزه کرده و همه‌ش می‌گه مامان من اون مسجد رو دوست دارم.🥰 مراسم‌های اونجا رو شرکت کنیم... و این دقیقا هدف ماست که بچه‌ها با مسجد انس بگیرن. بعضی‌هاشون که خانواده‌های پایبندی به مسجد دارن، تو بدنهٔ مسجد می‌مونن و جذب کانون نوجوانانمون می‌شن؛ حتی بعد خانواده‌‌هاشون هم میان تو بخش‌های مختلف فعالیت می‌کنن.😉 بعضیا هم گذری یکی دو سال مهمون ما هستن، ولی ان‌شاالله این رایحهٔ خوش بهشون برسه و ذهنیت خوب شکل بگیره.💛 به جز مهد، کار دیگهٔ ما تشکیل واحد خواهران بود که بخش‌های مختلفی داشت. بخش فعالیت مجازی (که کانال بانوان رو اداره می‌کنه)، بخش روابط عمومی، بخش تدارکات، انتظامات، و... کانون نوجوانانمون از ۷ سال تا ۱۸ سال پذیرش داره، که بسته به سنشون کلاس‌های مختلف هنری و ورزشی براشون داریم‌، اردو می‌بریم و در کنار این‌ها، کلاس‌های سبک زندگی هم داریم و کلاس بحث آزاد، که پاسخ به شبهات مذهبی‌شونه. بچه‌ها به خاطر انسی که با مربی‌ها پیدا می‌کنن، نماز جماعت میان و تو‌ی مراسم افطاری شرکت می‌کنن. تلاشمون اینه که حس و حال خوبی از فضای مذهبی مسجد دریافت کنن.☺️ چون متاسفانه به خاطر هجمه‌های فرهنگی، خیلی وقتا این امواج مثبت و آموزش‌های خوب بهشون نمی‌رسه.😥 بخش کانون نوجوانان پسر هم هست که چون چند سال قبلِ دخترها شروع به کار کرده، فعالیت‌هاش گسترده‌تره. مثلاً اردوهای خارج شهر می‌برن و هیئت‌های هفتگی و مناسبتی دارن. ورزشی هم که اونا کار می‌کنن، جودو هست به صورت حرفه‌ای و قهرمانی که حتی اگه ادامه بدن، می‌تونن تو سطح کشوری و بین‌المللی هم مطرح بشن ان‌شاءالله.👌🏻😌 برای تک‌تک این بخش‌ها، ذره ذره زحمت کشیدیم، آدم پیدا کردیم، افرادی که مستعد بودند و صلاحیتش رو داشتن، گزینش می‌کردیم و بهشون مسئولیت می‌دادیم. امتحان می‌کردیم اگه کارشون موفق بود، گسترشش می‌دادیم. الان الحمدلله تعداد بانوانی که توی بخش‌های مختلف فعالیت می‌کنن، به حدود ۵۰۰ نفر یا بیشتر رسیده.🥹 بخش خیریه هم داریم. چند وقت یه بار فراخوان می‌دن برای تهیه بسته‌های غذایی و حدود صد بسته آماده می‌کنن برای خانواده‌های کم بضاعت. یا مثلاً مشکلات خاص رو شناسایی می‌کنن، اعم از بیماری، مشکلات شغلی، مسکن و...، مبلغی رو که نیاز باشه، براش بانی پیدا می‌کنن و مشکل حل می‌شه. حساب‌های مسجد هم تو بانکی باز شده که بهش امتیاز وام تعلق می‌گیره، به افرادی که نیاز داشته باشن و تایید بشن، وام می‌دیم. چند سری جهیزیه تا الان جمع شده. چند سری وسایل کارآفرینی دادن به خانم‌های سرپرست خانوار و حتی آقایونی که مشکل شغل داشتن. برای خانم‌های بالای ۱۸ سال هم کلاس‌های مختلف داریم. مثلاً کلاس‌های ورزشی بدون موسیقی. مشکلی که خانم‌های مذهبی ما داشتن، اینه که هر باشگاه ورزشی‌ای می رفتن، غالباً همراه با موسیقی بوده. همین‌طور کلاس‌های هنری مثل گلدوزی، خیاطی، قالی‌بافی، روبان‌دوزی و... که به صورت دوره‌ای برگزار شده. یه سری کلاس‌های قرآنی و تربیتی هم داشتیم. کلاس‌های تدبر در قرآن، مفاهیم قرآن، کلاس‌های تربیتی برای مادران، کلاس‌های تحکیم بنیان خانواده در پرتو سوره نور و... یه مدت هم کلاس‌های مشاوره‌ای داشتیم. مثلاً در مورد تربیت فرزند برای پدر و مادرهایی که فرزند نوجوون داشتن. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲۶. از خدا خواستم تا آخر سرپا باشم» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) تو این ۶ سال بعد برگشت از سوریه، زندگی‌مون با اینکه سختی‌هایی داشته، الحمدلله نسبت به قبلش فراز و نشیب کمتری داشته.☺️ یکی از سختی‌های این دوران، اثاث‌کشی خیلی سختی بود که تو دوران کرونا داشتیم و هم‌زمان با مریضی پدرمم بود.🥺 من و همسرم تنهایی در عرض ۳ ۴ روز مجبور شدیم تمام خونه رو جمع کنیم و دوباره بچینیم. از سختی‌های دیگه‌ش، کرونا گرفتن ما بود. همه با هم مریض شدیم. بچه‌ها خیلی سبک گرفتن، حتی معصومه علامتی نداشت. من هم نسبتاً سبک گرفتم؛ ولی همسرم بسیار شدید گرفت و ۴۵% از ریه‌شون درگیر شد. خیلی روزهای سختی گذشت. این ایام رو با توسل به امام حسن (علیه‌السلام) گذروندم. خیلی خیلی نگران همسرم بودم؛ بیماری‌شون خیلی شدید شده بود و تب‌های وحشتناک می‌کردن.😓 مخصوصاً شب‌ها شدت می‌گرفت و بدحال می‌شدن و من هر شب بچه‌ها رو زود می‌خوابوندم و آماده رسیدگی به ایشون می‌شدم که اگه حالشون بد شد با اورژانس تماس بگیرم. حدوداً ده روز به این صورت گذشت و خداروشکر که به سلامتی تموم شد.💛 بعد اون، ترس من و همسرم از کرونا کمتر شد و چون علت این‌که تا اون زمان بچه‌دار نمی‌شدیم، همین ترسمون بود (اینکه ممکنه بدنم ضعیف بشه و نتونم در بارداری دارو مصرف کنم)، با کم شدن ترسمون، دوباره تصمیم به بارداری گرفتیم.🥰 محرم سال ۱۴۰۰ بود که متوجه شدم فاطمه خانم رو باردار هستم. چون من تجربهٔ سقط و استراحت مطلق داشتم، همون اوایل بارداری توسل کردم به اهل‌بیت و ازشون خواستم که این بچه هم برامون بمونه🥹 و حتی بارداری من رو جوری قرار بدن که توانا باشم و تکیه‌م به پاها و دست‌های خودم باشه و حتی تا روز قبل زایمانم، جاروبرقی خونه‌م رو هم خودم بزنم و بعد برم بیمارستان و واقعاً هم همین شد.🥰 به خاطر اینکه دو تا بچه داشتم و باردار بودم، رفتن به مسجد و مدیریت کارهای اون‌جا یه کم برام سخت شده بود، ولی باز خود امام حسن (علیه‌السلام) کمکم کردن و قوت دادن بهم و من تا روز اخر بارداری، سر کارها بودم.😉 بعد زایمان ده روز مرخصی گرفتم و از دور کارها رو اداره می‌کردم و روز یازدهم با فاطمه خانم و معصومه خانم به محل کار برگشتم. الحمدلله تو نوزادی، بچه آرومی بود. معمولاً هم بچه، جز برای شیر دادن، دست من نمی‌رسید و بین همه می‌گشت.😄 اما بعد یک‌سالگی، حسابی از خجالتم در اومد و بازیگوشی رو به حد اعلا رسوند.🤪 طوری که یه بازهٔ گذاری، دائم باید یکی حواسش می‌بود. اینجور وقت‌ها بین بچه‌های کادر تقسیم می‌کردیم و هر کی کارش سبک‌تر بود اون لحظه، حواسش به بچه بود. معمولاً هم منشی و نیروی خدماتی‌مون، اول و آخر وقت پر کار بودن و وسط روز سرشون خلوت بود. معصومه و فاطمه وقتی که یه کم بزرگتر می‌شدن، می‌رفتن قاطی بچه‌ها بازی می‌کردن.☺️ در طول روز، سعی می‌کنم یه برنامهٔ ثابت و مشخصی رو داشته باشم، چون می‌دونم اگه غفلت کنم یا از برنامه‌م خارج بشم، کارم چنان گره می‌خوره که بعداً پشیمون بشم🥲 و الحمدلله اگه رو برنامه باشم، به کارا می‌رسم. مثلاً اگه بذارم ظرف‌ها رو هم جمع بشه، یا کارای اتو کردنی و...، یا زمانی که برای مرتب کردن خونه در نظر گرفتم، اگه ازش غفلت کنم، بعداً خیلی سخت می‌شه و اون نظمی که برای خودم تعریف کردم، از بین می‌ره.😉 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲۷. برنامهٔ صبح تا شب ما» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) روال زندگی ما این‌طوریه که معمولاً ۷صبح همه‌مون بیدار می‌شیم. بعد از خوردن صبحانه حسین و معصومه می‌رن مدرسه. من و فاطمه هم به مسجد و مهد می‌ریم. تلاش زیادی کردم که هر دوی بچه‌ها شیفت صبح باشن. این‌طوری همه‌مون با هم از خونه خارج می‌شیم و ظهر به بعد، می‌تونیم یه زمانی رو با هم بگذرونیم و من روی درس بچه‌ها یه نظارتی داشته باشم.☺️ ساعت ۱ و ۲ وقت ناهاره و بعد از اون همه یه استراحتی می‌کنیم. البته بچه‌های بزرگتر نمی‌خوابن. مشغول تکالیفشون می‌شن و بعد تا ساعت ۵ و ۶ بازی می‌کنن و وسایلشونو تو خونه پخش می‌کنن.😅 بعد اون ساعت، من که مشغول پختن شام می‌شم، آروم آروم بچه ها رو صدا می‌کنم که وسایلتونو جمع کنین. کمک می‌کنن تو کار خونه و معمولاً بعدش یه برنامهٔ جاروبرقی هم داریم. همسرم چون خیلی دیر میان، گاهی ۹ و ۱۰ شب و حتی دیرتر🤭، خیلی وقت‌ها به اینکه با بچه‌ها شام بخورن یا بچه‌ها رو قبل خواب ببینن، نمی‌رسن. چون معمولاً ساعت ۷ شام می‌خوریم و ۸ بچه‌ها می‌رن بخوابن.😴 یکی از دلایلی که من نمی‌ذارم ظهرها بچه‌ها بخوابن، همینه که می‌خوام خسته باشن و ۸ شب خوابشون ببره😉 و این دیگه چند ساله عادتشون شده. برای ایجاد این عادت، یه مدت بیدارشون می‌کردم و سرگرمشون می‌کردم که عصر نخوابن و شب راحت خوابشون ببره.🥰 ۸ دیگه معمولاً بچه‌ها همه‌شون می‌خوابن و نهایتاً به خواب رفتنشون تا ساعت ۹ طول می‌کشه. از اون ساعت به بعد من به کارها و حساب کتاب‌هایی که دارم و مربوط به مدیریت مهد و بخش خواهران مسجده و نیمه‌تمام موندن و توی محل کارم وقت نمی‌شه انجامشون بدم، می‌رسم. قرائت قرآن و مطالعهٔ کتاب، یا هر فعالیتی که برای خودم بخوام انجام بدم، این ساعت انجام می‌دم. همین‌طور کارایی مثل اتو کردن، خیاطی، قالی‌بافی و... رو تو همین بازهٔ ۹ تا ساعت ۱۲ انجام می‌دم.☺️ همسرم هم که میان، با هم‌دیگه صحبتی می‌کنیم و شام می‌خورن، اگه نخورده باشن و چای و تنقلات. این زمان خالی منه. رسیدن به کارایی که دوست دارم و همین‌طور خونهٔ ساکت و تمیز😊، به تمدد اعصابم کمک می‌کنه😉 که ان‌شاالله بتونم روز بعد رو پر انرژی با بچه‌هام شروع کنم. این برنامهٔ معمول زندگی ماست و معمولاً منظم و قانونمنده. جز در موارد خاصی که مثلاً مهمونی باشه یا سفر و... تغییر نمی‌کنه. برای اینکه بچه‌ها در طول هفته زیاد پدرشون رو نمی‌بینن، پنجشنبه و جمعه‌ها، معمولاً یه برنامهٔ تفریحی می‌ذاریم. گاهی می‌ریم استخر. صبح پدر و پسری👨‍👦 می‌رن و عصر هم مادر دختری👩‍👧‍👧. گاهی هم می‌ریم پارک‌هایی که محیط خوبی دارن. بچه‌ها بازی می‌کنن و شام می‌خوریم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲۸. گاهی از ابراز خستگی شرمنده می‌شم» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) می‌تونم بگم ۹۰ درصد کارها و مسئولیت بچه‌ها با منه. همسرم فعالیت‌ها و مشغله‌هاشون به شدت زیاد و سنگینه. من اگه می‌دیدم که ایشون در جامعه اثرگذاری‌شون کمه یا اثرگذاریشون توی خونه مهم‌تره، قطعاً از ایشون درخواست می‌کردم که یک‌سری از کارها رو تحویل بدن و برای خونه بیشتر وقت بذارن.😉 ولی تصمیم گرفتم که از حق خودم گذشت کنم و ایشون بتونن فعالیت اجتماعیشونو با همون شدت و کیفیت انجام بدن.💛 یه وقت‌هایی بهم فشار میاد ولی تجربه‌ها و نیت‌ها و انگیزه‌هایی هست که به من آرامش می‌ده.🥰 مثلاً سوریه که بودیم، با تعدادی از ایرانی‌های اونجا رفت‌وآمد داشتیم. چند باری هم با خانوادهٔ یکی از سرداران بزرگمون رفت‌وآمد داشتیم. ایشون دو تا از برادرهاشون شهید شدن که یکی شون موقع شهادت تو بغل خودشون بوده.😥 این سردار بزرگ ان‌قدر تو جنگ‌های مختلف حضور فعال داشتن که ۳۰۰ تا تیر و ترکش به بدنشون خورده😣 و خیلی از اجزای بدنشون هم مصنوعیه. حتی نای تو گلوشون هم مصنوعیه! چند باری که ما با خانوادهٔ اون‌ها رفت‌وآمد داشتیم، با همسرشون آشنا شدم که واقعاً یه شیرزن بودن.☺️ من اون موقع تو سن ۲۳ ۲۴ سالگی بودم، با یه بچهٔ کوچیک. تو فکر خودم کار بزرگی کرده بودم. هم سالای خودم رو می‌دیدم که تو چه فضایی هستن و من تو چه فضایی بودم. فکر می‌کردم خیلی دارم جهاد می‌کنم.😏😇 یک‌بار ایشون از خاطرات جبهه و جنگ همسرشون می‌گفتن. چه خاطرات عجیبی بود... می‌گفتن ما اصلاً خونهٔ ثابتی نداشتیم و هر ماه توی یه خونه می‌رفتیم. خونه‌ها هم هیچ‌کدوم کابینت نداشت. وسایل زندگی‌مون تو جعبهٔ میوه، روی هم چیده شده بود و چون در دسترس بچه‌ها بود، خیلی وقت‌ها کل آشپزخونه رو می‌ریختن وسط.😥 از مجروحیت‌های همسرشون می‌گفتن: «دفعات زیاد تماس می‌گرفتن که حاجی زخمی شده و من فقط می‌گفتم می‌شه باهاشون صحبت کنم؟ هر زمان که می‌اومدن و گوشی رو می‌گرفتن، می‌گفتم خب الحمدلله. اینکه تو صحبت می‌کنی پس زنده‌ای. من دیگه مشکلی ندارم.☺️» «حتی یه بار خودشون زنگ زده بودن که من زخمی شدم. خواهرشون کنارشون بودن و وقتی می‌شنون، شروع می‌کنن به جیغ زدن. من بهشون گفتم بابا این کارا چیه،😅 خودش داره حرف می‌زنه دیگه. اون‌قدی سالم هست که داره حرف می‌زنه.😉» جسارت و شجاعتی که تو وجود ایشون بود، مثال زدنی بود. یک‌بار بهشون می‌گفتم من سختمه با بچهٔ کوچیک تنهایی می‌رم و میام. دوست دارم تو خونهٔ خودم تو ایران باشم.😞 خیلی محکم به من گفتن که «مبادا این سختی‌ها باعث بشه شما جلوی کار همسرت رو بگیری! مگه چند نفرن که بتونن اینجوری کار کنن و موثر باشن؟ اگه جلوشو بگیری، اون دنیا مسئول خواهی بود. پس به خاطر سختی کشیدن خودت، همسرت رو محروم نکن.» از این کلام ایشون، شاید ۱۰ سال گذشته باشه، ولی هنوز این حرف‌ها توی سر من می‌پیچه و هر زمان که می‌خوام گِلِه کنم و بگم برام سخته و بهم فشار میاد، این حرف‌ها به یادم میاد و باعث می‌شه که آروم بشم و بتونم با قدرت بیشتری ادامه بدم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲۹. بچه‌ها باید انتظار بکشن!» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) از لحاظ مالی الحمدلله در حد متوسط هستیم. طوری که نیازهای واقعی خودمون و بچه‌ها رو می‌تونیم برطرف کنیم. یعنی نیازهایی که واقعاً ضرورت داشته باشه.😉 درمورد درخواست‌های بچه‌ها اعتقادم اینه که نباید صددرصد تأمین بشن. به نظرم اگه همه چیز خیلی راحت در اختیارشون باشه و همهٔ خواسته‌هاشون برطرف بشه، هم پر توقع می‌شن و هم یاد نمی‌گیرن که گاهی باید با تلاش و سختی به بعضی از چیزها رسید.😇 ما اون چیزهایی که اضطراری هستن رو، برای بچه‌ها تهیه می‌کنیم اما چیزهایی که فکر می‌کنیم می‌شه نباشه، خیلی زود تامین نمی‌کنیم،😌 اجازه می‌دیم که بچه یه مدت انتظار بکشه و گاهی دست نیافتن رو تجربه کنه.☺️ و بعد یکی از اون، خواسته‌هایی که برامون مقدوره، تحت عنوان جایزه یا هدیه بهشون می‌دیم. این‌طوریه که بچه‌ها قدر هدیه‌هایی که می‌گیرن رو خیلی می‌دونن🥰 و هدیه از جانب هر کسی بهشون داده بشه، خیلی ذوق می‌کنن و تشکر می‌کنن. این باعث می‌شه شخص هدیه‌دهنده هم خوشحال بشه از این که هدیه خریده.☺️ خداروشکر بچه‌ها هم خواسته‌های نامعقول ندارن و با صحبت کاملاً توجیه می‌شن. مثلاً هیچ کدومشون، گوشی مستقل ندارن. من به شدت با گوشی خریدن برای بچه‌ها مخالفم. به نظرم آسیب زیادی داره.🫢 بارها پسرم پرسیده من از چند سالگی می‌تونم گوشی داشته باشم و چرا الان ندارم؟🤔 می‌شینم باهاش صحبت می‌کنم در مورد مشکلاتی که گوشی مستقل برای بچه به وجود میاره و الحمدالله از این نظر بچه‌های منطقی‌ای هستن و با صحبت زود توجیه می‌شن.💛 دو بار تو زندگی‌مون مشکل مالی جدی هم داشتیم که هر کدوم تقریباً یک سال ادامه داشته و بحران جدی‌ای بوده ولی الحمدلله با صبر و توکل بر خدا گذشته.☺️ بچه‌ها هر دوشون مدرسهٔ دولتی می‌رن. باورم اینه که تو مدارس خصوصی یا غیر انتفاعی، عموماً استعداد خاص بچه‌ها در نظر گرفته نمی‌شه. یه سری فوق‌برنامه‌های مشترک برای همه هست و می‌خوان همهٔ بچه‌ها با استعدادهای مختلف رو یه جور رشد بدن.😥 برای همین ما بچه رو مدرسهٔ دولتی می‌ذاریم تا ضروریات آموزش رو تو مدرسه یاد بگیره و بعد بر اساس استعدادهای بچه و علایقی که داره، اون رو به کلاس‌های فوق‌برنامه می‌فرستیم. مثلاً الآن حسین ورزش جودو و شنا رو داره به صورت حرفه‌ای پیگیری می‌کنه. همین‌طور حفظ قرآن و آموزش عربی.☺️ به هنر هم علاقه داره که فعلاً برای این فکری نکردیم. ولی راضی هستیم از اینکه با این سبک داره پیش می‌ره. خداروشکر مشکل درسی هم نداشته که بخوایم فوق‌برنامهٔ درسی براش در نظر بگیریم. از لحاظ مذهبی، بعضی از مدارس دولتی وضعشون خوب نیست.😶‍🌫 ولی لطف خدا بوده که مدرسهٔ پسرم غالب افراد خانواده‌های مذهبی دارن. هر چند نمی‌شه گفت حتماً بچه‌ها هم خیلی خوب و عالی هستن! ولی خوب مهم تربیت خانوادگی بچه‌هاست. بچه باید از درون و خانواده محکم باشه، وگرنه حتی اگه تو محیط ایزوله‌ای هم بوده باشه، ممکنه روحیه‌ش بکشه به سمت افرادی که تربیت خوبی ندارن و بره تو جمع اونا. من دیدم افرادی رو که جو تربیتی خونه‌شون درست نبوده و می‌خواستن با گذاشتن تو مدارس مذهبی خوب، این بچه رو مذهبی بار بیارن، ولی نتیجه نگرفتن.😓 یعنی بچه رفته دو سه نفری که مناسب نبودن پیدا کرده و با اونا دوست شده. البته یه جایی ممکنه محیطِ بد مخرب باشه. یعنی انقدر بدی‌ها غلبه کرده باشه که اصلاً نشه در اون محیط خوب بود! خوب بودن مسخره بشه و باعث انزوای بچه بشه. باید به این مسئله دقت کرد که اگه یه مدرسهٔ دولتی ان‌قدر فضای بد توش غلبه کرده که بچه نه بتونه دوست خوب پیدا بکنه، نه رفتارهای درست انجام بده، ممکنه تربیت بچه هم تحت تاثیر قرار بگیره ولی اگه فضا جوری باشه که بچه بتونه راحت دوست خوب پیدا بکنه و ارزش‌ها در اون مدرسه درست باشه، این بچه اگه تربیتش هم تو خونه درست باشه، ان‌شاءالله به مشکلی نمی‌خوره. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳۰. خواهر برادری‌ها و پدرفرزندی‌ها» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) طی تمام این سال‌ها، فقط یه جا عذاب وجدان داشتم که در مورد بچه‌ها کم‌کاری کردم، اونم وقتی بود که تازه داشتیم مهدکودک رو را‌ه‌اندازی می‌کردیم و معصومه یک ساله بود. چون ما هنوز کلید‌دار و منشی نداشتیم، چند ماهی مجبور بودم هفت صبح خودم بیدارش کنم و ببرم مهد و این بچه، بچهٔ خوابالویی بود و دلش می‌خواست تا ۱۰ و ۱۱ ظهر بخوابه. حالا الان فاطمه سحرخیزه. ۶، ۶:۳۰ بلند می‌شه و اصلاً این مشکل رو ندارم. چه بسا من خواب بمونم ولی فاطمه من رو بیدار می‌کنه.😅 به جز این، بقیهٔ جاها به لطف خدا هر جا رفتم و هر کاری کردم، بچه‌ها رو همراه خودم بردم و یا اگه یه ساعتی خونه تنها موندن، ان‌قدر مشغول بودن که اصلاً گذر زمان رو حس نکردن.☺️ محل کارم هم شبیه خونه بوده، فضای کاملاً راحتی برای بچه‌ها که کنار خودم باشن. یه جاهایی بردن بچه‌ها برام خیلی سخت بوده، ولی برای اینکه تنها نمونن، همراهم بردم. همینطور سعی کردم رسیدگی‌های دیگه‌م (از خوراک و پوشاک و مسائل تربیتی و بازی و تفریح و...) سرجاش باشه و هیچ چیز زندگی ما به خاطر فعالیت من، از روال طبیعی خارج نشه. الحمدلله این‌طورم بوده و من همه‌شو لطف امام حسن (علیه‌السلام) و لطف خدا می‌دونم؛ وگرنه تو حالت عادی، این حجم از کار، با رسیدگی به بچه‌ها، نشدنی به نظر می‌رسه.😉 اگر هم جایی من کوتاهی کردم، چون سه تا بودن، کمتر احساس کمبود کردن. نبود من با حضور خواهر و برادرا جبران شده براشون. معصومه و حسین با خواهر کوچیک‌ترشون خوبن، ولی با هم‌دیگه چالش زیاد دارن! یک وقت‌هایی قربون صدقهٔ هم می‌رن. مخصوصاً بیرون از خونه، خیلی پشت هم می‌ایستن. انگار که تو یه دنیای دیگه‌ای باشن.😅 ولی توی خونه همه‌ش تو سر و کلهٔ هم می‌زنن! مامان حسین این کار رو می‌کنه، مامان معصومه اینو گفت و... تا حد امکان سعی می‌کنم فقط بشنوم و قضاوت نکنم، تازه اگه بیان سراغم؛ اگه نیان که هیچ. غالب اوقات زمانی ورود می‌کنم که احساس خطر کنم. بقیهٔ موارد اجازه می‌دم با این کل‌کل کردن‌ها رشد بچه‌ها اتفاق بیفته.☺️ سخت‌ترین قسمتشم اینه که اعصابمون رو تو این جیغ‌جیغ‌ها کنترل کنیم تا بالاخره دعوا تموم بشه؛ و الا تمامشون برای رشد و تعالی بچه‌ها لازمه. الحمدلله ارتباط بچه‌ها با پدرشونم عالیه. یه عاملش اینه که پدرشون کمتر در منزل حضور دارن و اکثراً مواقعی که من مجبورم بکن نکن با بچه‌ها داشته باشم، ایشون نیستن و ورودی ندارن. البته در پشت صحنه با گفتگوهای آخر شب، زیاد باهم صحبت می‌کنیم و فکر می‌کنیم در مورد تربیت بچه‌ها. ولی در مرحلهٔ اجرا بیشتر خودمم. همسرم بیشتر جمعه‌ها بچه‌ها رو می‌بینن، هر سه تاشون به شدت عاشق پدرشون هستن و گاهی که بچه‌ها به خاطر نبودن پدرشون، غر می‌زنن، من براشون اهمیت کار پدر رو توضیح می‌دم. برای همین هضم مسئله براشون راحت‌تر می‌شه و احترام بیشتری برای پدرشون قائل می‌شن.☺️ الحمدلله روابط بین من و خواهرام هم صمیمیه. دائم با هم در تماسی‌م و هفته‌ای یه بار هم خونهٔ پدر و مادرم دور هم جمع می‌شیم.🩷 همینطور تلاش می‌کنم هوای پدر و مادرم رو داشته باشم و هر کاری که بتونم، براشون بکنم. الحمدلله نیاز مالی ندارن؛ بیشترین نیازی که دارن، مشورت و پشتیبانی فکریه. بین خواهرها هم همین‌طوره. معمولاً وقتی نیاز به مشورت داریم، از هم‌دیگه کمک می‌گیریم. اگه یکی تو خونواده به خاطر شرایط خاصش نیاز به کمک پیدا بکنه، همه می‌ریم کمک. مثلاً اگه یکی‌مون باردار باشیم و کمک لازم داشته باشیم، یا نیاز به خونه تکونی داشته باشیم، معمولاً همه دسته‌جمعی می‌ریم کمک اون فرد و مشکلش رو حل می‌کنیم و با حل مشکل اون فرد، همه‌مون آروم می‌گیریم.🥰 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳۱. روابط همسری تحت تأثیر بچه‌ها» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) در مورد تعداد فرزندان، همسر من از ابتدا به شدت موافق چند فرزندی بودن. حتی گاهی صحبت از شش یا ده تا بچه می‌کردن!😅 ولی من تا الان توان بیش از این تعداد بچه رو نداشتم.😊 در آینده هم تصمیممون بستگی به شرایط داره. چند فرزندی سختی‌هایی داره که مهم‌ترینش مدیریت زمان و شرایط، حوصله داشتن، تسلط بر عصبانیت و تحمل فشارهاست.😫 مخصوصاً زمانی که شیطنت بچه‌ها زیاد می‌شه. با شرایط آپارتمان‌تشینی که غالب ماها داریم، بچه‌ها نمی‌تونن آزادی داشته باشن؛ حتی برای دویدن یا پریدن و... که حق طبیعی هر بچه‌ایه.🥺 با وجود این محدودیت‌ها، ما مجبوریم بیرون از خونه، این نیازشون رو تأمین کنیم که قطعاً سختی داره. برای همین من با توکل به خدا خیلی دعا می‌کنم که ظرفیتم کم نشه و کم نیارم در مواجهه با این سختی‌ها و خدا خیلی جاها مدد می‌کنه.🥰 از اصلی‌ترین روابط خانوادگی، رابطه با همسره که اگه این رابطه درست شکل بگیره، بقیه هم درست می‌شه. خداروشکر از ابتدای ازدواج تفاوت اعتقادی با همسرم نداشتيم، ولی تفاوت‌های فرهنگی و سلیقه‌ای بوده و ناخودآگاه منشأ بسیاری از اختلاف‌هاست.😥 ما معمولاً این چالش‌هامون رو زمانی که بچه‌ها نیستن یا بعد از خوابیدن بچه‌ها مطرح و حل می‌کنیم و جلوی بچه‌ها همدلی‌م.😉 هر چند شده یه جاهایی از دستمون در بره. در مورد اصول تربیتی هم اون‌جایی که مثل هم فکر می‌کنیم که هیچ، ولی هر جایی مشکل پیش بیاد، به کارشناس تربیت دینی رجوع می‌کنیم که ببینیم کدوممون به خاطر سلیقه و خصلت‌هامون از اصل فاصله گرفتیم. با این کار برمی‌گردیم به ریل تربیت دینی.☺️ اگه موردی پیش بیاد که در اون زمان نشه مراجعه کرد، یه اصل داریم که هم‌دیگه رو جلوی بچه‌ها کوچیک نکنیم و بعداً مشکل رو حل کنیم. اضافه شدن بچه‌ها به زندگی، روی روابط همسری قطعاً تأثیر داره؛ هم تأثیر مثبت داره و هم منفی. ولی تاثیر مثبتش بیشتره.😉 تأثیر منفی از این جهت که وجود بچه‌ها وقت زیادی رو از مادر میگیره و انرژی و حوصله‌ای رو که باید برای همسرش بذاره، کم می‌کنه. ولی تلاشم رو می‌کنم که یه جوری مدیریت کنم. خیلی وقت‌ها خدا کمک می‌کنه و این مشکل حل می‌شه ولی یه وقتایی هم نمی‌شه.😥 از اون طرف تأثیرات مثبت هم خیلی زیاده. وجود هر بچه روابط همسران رو مستحکم‌تر می‌کنه و زن و شوهر رو رشد می‌ده. چون بچه ها با ویژگی‌ها و استعدادهای مختلف میان و مادر و پدر باید تلاش کنن که روش تربیتی هر بچه رو پیدا کنن، در واقع هر بچه یه پروژهٔ مشترک جدیده که پدر و مادر باید با هم اونو پیش ببرن.☺️ همسرم الحمدلله در برخورد با بچه‌ها، فرد بسیار آرومی هم هستن. خیلی کم‌ عصبانی می‌شن که معمولاً هدفمند و کنترل‌شده‌است. به همین خاطر در معدود چالش‌هایی که بین ایشون و بچه‌ها ممکنه پیش بیاد، من حق رو به پدرشون می‌دم و سعی می‌کنم برای اینکه فضا تلطیف بشه، در گوششون بگم از بابا عذرخواهی کنن. اغلب واقعاً حق با پدره، که از موضع پدر دفاع می‌کنم. گاهی هم که ممکنه ایشون اشتباه کرده باشن، با این منطق که نباید با پدرت این‌طوری صحبت کنی، احترام بابا رو حفظ کن و... ماجرا رو حل و فصل می‌کنم. حفظ کیفیت همسرداری خیلی برام مهمه. روح و روان افراد، خیلی وابسته به همسره. اگه فردی محیط خونه‌ش محیط متشنجی باشه، قطعاً بازدهی و عملکردش در جامعه کاهش پیدا می‌کنه و نمی‌تونه توانای‌هاشو بروز بده. ولی اگه خونه فضای آروم و دل‌چسبی🥰 باشه و بودن در کنار همسر براش دلنشین باشه، این آرامشه، قطعاً بازدهی و عملکرد هر دو نفر، چه زن و چه شوهر رو به شدت بالا می‌بره. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳۲. تمیز کردن خونه» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) برای مرتب کردن خونه، ما قانون‌های ساده‌ای رو اجرا می‌کنیم که کمک می‌کنه به صورت فاجعه‌بار به هم ریخته نشه و در عرض نیم‌ساعت مرتب بشه.😉 بچه‌ها هم با همین قانون‌ها بزرگ شدن. مثلاً یکی‌ش اینه که بچه‌ها در یه زمان فقط دو مدل اسباب‌بازی می‌تونن وسط بیارن. اگه اسباب‌بازی دیگه‌ای بخوان، باید قبلی‌ها رو جمع کنن. یکی دیگه‌ش تقسیم کاره. من از ابتدا، به بچه‌ها اجازه می‌دم یه سری کارها رو خودشون انجام بدن و یاد بگیرن. مثلاً حدود یه ماه بعد از پوشک گرفتن، اجازه می‌دم خودش شیر آب رو باز کنه و خودشو بشوره یا کارهای سادهٔ دیگه... این‌جوری هم توانمندی‌ها و به دنبالش اعتماد به نفس بچه بالا می‌ره، هم سختی کار مادر کم می‌شه.☺️ الان فاطمه خودش تی می‌کشه. هرچند طبیعتاً به کیفیت کار من نیست. یا از یه سنی که احساس کنم براشون خطرناک نیست، بهشون اجازهٔ آشپزی می‌دم. معصومه برای خواهرش شیر گرم می‌کنه و نیمرو می‌پزه.😋 و حسین چند جور غذا مثل ماکارونی و آبگوشت می‌پزه. همین‌طور چند ساله که خریدهای خونه رو می‌تونه انجام بده. میوه و سبزی و گوشت و... یا مثلاً کار با اتو رو یادشون می‌دم‌. معصومه جاروبرقی می‌کشه و... بچه‌ها جای تمام وسایل آشپزخونه رو هم می‌شناسن. وقت‌هایی که من ظرف‌ها رو می‌شورم، هر سری به یه کدومشون می‌گم: من ظرف‌ها رو شستم، شما ماموریت داری سرجاشون بذاری.🥰 کار دیگه‌ای که می‌کنم، دسته‌بندیه. ۷ ۸ تا سطل جور کردم و اسباب‌بازی‌های بچه‌ها رو دسته‌بندی کردم و توی اونا گذاشتم. اگه اسباب‌بازی، جعبه‌ هم داشته باشه، از روی جعبه‌ش شکل اسباب‌بازی رو جدا می‌کنم و روی سطل می‌‌چسبونم.👌🏻 این‌جوری ظاهر مرتبی پیدا کرده و بچه‌‌ها هم راحت‌تر می‌تونن باهاشون بازی کنن. بچه‌ها هم یاد گرفتن هر وسیله رو توی سطل خودش بذارن. همینطور پازل‌ها رو که چند بار استفاده کردن، روش سلفون می‌کشیم و توی یه جعبه می‌ذاریم، تا بعد از یه مدت، یه عالمه تیکه پازل‌های قاطی نداشته باشیم.🥴😅 وسایل دیگهٔ خونه و آشپزخونه هم همین‌طوری دسته‌بندی داره و هر کدوم توی کابینت مشخص خودشه. هر زمان ببینم داره نظمشون به هم می‌ریزه، سریع جمعشون می‌کنم تا کار عمق پیدا نکنه. هر یکی دو ماه یه بار هم که نظافت اساسی انجام می‌دم. یکی دیگه از نکاتی که رعایت می‌کنم اینه که نذارم کارها جمع بشه.😉 مثلاً اتو کردن‌هامو بلافاصله بعد خشک شدن لباس‌ها انجام می‌دم و بعد آویزون می‌کنم. این‌جوری هر وقت لباس بخوایم، آماده‌ست.😍 یا مثلاً صبح که از منزل می‌زنیم بیرون، سعی می‌کنم خونه رو مرتب ترک کنم. چون می‌دونم اگه خونه رو بهم ریخته ترک کنیم، وقتی برگردیم یه سری لباس و وسایل بچه‌ها هم اضافه می‌شه و اوضاع خیلی بدتر می‌شه.😫 برا همین یه ذره باید صبح زودتر بلند شم که به این کار برسم.☺️ البته اینم بگم که همیشه ان‌قدر ایده‌آل نیست شرایط. گاهی بچه‌ها همکاری نمی‌کنن و بهانه میارن. راهکاری که این‌جور مواقع جواب می‌ده، اینه که براشون ایجاد انگیزه می‌کنم. مثلاً می‌گم خونه مرتب شد می‌ریم تو بالکن خوراکی می‌خوریم، یا یه بازی دسته‌جمعی می‌کنیم. گاهی قبل از ساعت ۵ و ۶ که موقع تمیزکاری هست، با هم‌دیگه بازی‌های هیجانی می‌کنیم. منم‌ بچه می‌شم😅 و قاطی‌شون شلوغ کاری می‌کنم. نشاطی که همین بازی کردن خانوادگی براشون‌ ایجاد می‌کنه، باعث می‌شه بعدش راحت‌تر تن‌ به تمیزکاری بدن.😃😉 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳۳. حکایت همچنان باقی‌ست...» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) برای حفظ رشد فردی‌م، سعی می‌کنم مطالعات مختلف رو توی برنامه‌م بذارم. مسائل تربیتی، معرفتی و سلوکی، شهدایی و داستانی. معمولاً آخر شب بعد از خواب بچه‌ها مطالعه می‌کنم. در طول روز هم کتاب دم دست دارم، که اگه فرصت خالی پیش اومد، چند خطی بخونم ولی کمتر پیش میاد که در طول روز زمان خالی پیدا بشه.😉😅 برای حفظ سلامتی و تناسب اندام، هفته‌ای سه ساعت هم کلاس ورزشی می‌رم. گاهی تو زندگی‌م پیش میاد که میزان فشار و خستگی ان‌قدر زیاد می‌شه که احساس می‌کنم دیگه جسم و روحم نمی‌کشه.😫 این‌جور وقت‌ها برای اینکه دوباره قوامو به دست بیارم، گاهی از یه فعالیت تفریحی کمک می‌گیرم، یه وقت‌هایی هم از همسرم... مثلاً اگه روزی باشه که حضور داشته باشن، ازشون می‌خوام یکی دو ساعتی بچه‌ها رو ببرن بیرون که من تو سکوت کامل باشم.😇 این خیلی به تجدید روحیه‌ام کمک می‌کنه.👌🏻 گاهی چند صفحه قرآن خوندن، گاهی نشستن سر سجاده، گاهی فقط فکر کردن! می‌شینم فکر می‌کنم به شرایطی که به خاطرش دارم این فشارها رو تحمل می‌کنم؛ مثلاً فکر می‌کنم که این فشار به خاطر وجود بچه‌هاست. در حالی‌که می‌تونست شرایط جور دیگه‌ای باشه و شرایطی که مثلاً بچه‌ها نباشن رو تصور می‌کنم.😓 آخر سر به این نتیجه می‌رسم که من توی شرایط خیلی خوبی هستم و این فقط یک خستگیه و می‌گذره.🥰 تمام این فعالیت ها به من کمک می‌کنه که خستگی و حتی بی‌انگیزگی‌ها رفع بشه. الحمدلله از روند زندگی‌م راضی‌ام. فقط توی روند تحصیلی‌م تغییری ایجاد می‌کنم. من پایان دبیرستان قصد داشتم حفظ یک سالهٔ قرآن رو برم و بعد وارد حوزه علمیه بشم. ولی وارد دانشگاه شریف شدم. راستش خیلی راضی نیستم و اگه برگردم، حفظ قرآن و تحصیلات حوزوی رو ادامه می‌دادم.☺️ همین بحث درس خوندن، شاید تنها مسئله‌ایه که نتونستم با وجود بچه‌ها بهش برسم🥺 ولی پشیمون نیستم😉 و اگه دوباره به عقب برگردم باز هم بچه‌دار شدن رو اولویت اولم می‌ذارم. چون زمان مادر شدن محدوده و تموم می‌شه، ولی واسه درس خوندن وقت هست. حالا بچه‌ها بزرگتر که بشن می‌تونم با فراغت بیشتری به ادامهٔ تحصیل بپردازم. مدلم این‌جوریه که برای تحصیل رسمی، باید فکرم آزاد باشه. با فکر مشغول و دغدغه‌های زیاد و سنگینی کار، معمولاً نمی‌تونم درس بخونم. چند بارم خیزش رو برداشتم و دیدم واقعاً محقق نشده برام. خیلی هم به این قضیه علاقه مندم و حلقهٔ مفقودهٔ زندگی‌م رو این می‌بینم. این شاید تنها چیزی باشه که من اراده کردم، ولی هنوز بهش نرسیدم.😉 حرف آخرم اینه که خوشحالم که خدا مادری رو نصیبم کرد.🥹 مادری برام ارزش زیاده داره، انسان‌سازیه و خیلی عجیب و قابل تأمله که اسلام این‌قدر به خانواده تاکید می‌کنه و همه چیز رو بر محور خانواده می‌بینه. محور این خانواده هم مادره که بچه رو پرورش می‌ده و به همسر آرامش می‌ده. اگه بچه توی این خانواده حفظ بشه، از خیلی از آفت‌ها و مشکلات در امان می‌مونه. خانواده جای رشد تک تک اعضاست. هر بچه‌ای که میاد، باعث رشد بچه‌های قبلی و خود پدر و مادر می‌شه. با هر بچه نورانیتی برای خود پدر و مادر حاصل می‌شه.☺️ ان‌شاالله خدا روزی‌مون کنه و طی سال‌های آینده دوباره صاحب فرزند بشیم.🤲🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif