۱۸. سبک زندگی پسماند صفر
#م_حسینی
(مامان #محمدرضا ۱۲، #فاطمهزهرا ۸، #مریم ۵ و #علیرضا ۲ساله)
#قسمت_هجدهم
در خانهٔ ما حفظ احترام بزرگتر خیلی مهم است. بچهها این نکته را از رفتار متقابل من و پدرشان متوجه میشوند. حتی اگر من و همسرم در مسئلهای اختلاف نظر داشته باشیم، جلوی بچهها بحث نمیکنیم و حرف یکدیگر را تایید میکنیم. بچهها میدانند که نظر پدرشان برای من مهم است و به اجرای آن پایبند هستم.
همسرم با وجود مشغلههایی که دارند، معمولاً شبها زمانی را با بچهها میگذرانند. شبها بعد از شام یک جلسهٔ کوتاه خانوادگی داریم. همسرم یک آیه از قرآن را میخواند و برای بچهها توضیح می دهد. گاهی هم یک داستان کوتاه از بوستان، گلستان یا دیوان پروین اعتصامی میخوانیم. 📖
بعد بچهها صحبت میکنند و از کارهای خوب و تجربههای جالبی که در روز داشتند، برای پدرشان تعریف میکنند. این دورهمی با یک پذیرایی ساده تمام میشود و مهیای خواب میشویم. 🫖☕️ 🛌
این جلسهٔ خانوادگی خیلی لذتبخش و پربرکت است. گاهی بهخاطر میزبانی از چند مهمان یا بیماری دورهمی تعطیل میشود، ولی همه تلاش میکنیم تا در اولین فرصت دوباره دور هم جمع شویم و صحبت کنیم.
سعی میکنم حداقل هفتهای دو بار با پسر و دختر بزرگترم وقت مخصوص بگذرانم؛ مثلاً با هم قدم میزنیم، بازی میکنیم یا حتی آشپزی میکنیم. این فرصت برای هردومان لازم و انرژیبخش است. ⛹♀⛹🎡🍜🍲
برای آشپزی برنامهٔ غذایی هفتگی دارم تا هرروز فکرم درگیر سوال استراتزیک "چی بپزم" نباشد! 🗓 تکلیفمان برای خرید هم از قبل مشخص است. 🛒
در مرحلهای از زندگی با سبک زندگی پسماند صفر آشنا شدم. زندگی پسماند صفر یعنی ما مسئول زبالهای هستیم که تولید کردهایم! علاوه بر اثرات زیستمحیطی، این سبک زندگی بر مسئولیتپذیری و قناعت فرزندان خیلی موثر است. 😊😉
در خانهٔ ما بهندرت چیزی دور ریخته میشود، بلکه از شکلی به شکل دیگر تغییر میکند.
البته هنوز موفق به حذف کامل پلاستیک نشدهایم،
ولی تا حد زیادی حجم سطل زبالهٔ ما کوچک شده است.
تا قبل از پرورش حیوانات خانگی، زبالههای تر را یا به کمپوست تبدیل میکردیم و یا خشکاله درست میکردیم و به دامدارها میدادیم.
اما مدتی است مرغ و اردک و بز داریم و بیشتر زبالهٔ تر، خوراک همین حیوانات میشود و بخش غیرقابل استفاده برای حیوانات هم تبدیل به کمپوست میشود. 🦆🐓🐃
زبالههای خشک را هم تفکیک میکنیم و بچهها بهعنوان اسباببازی و وسایل کاردستی از آنها استفاده میکنند، بعد هم تحویل غرفههای بازیافت میشوند.
فرزندان ما یاد گرفتهاند وقتی چیزی میخواهند، قبل از خرید به گزینههای دیگر فکر کنند؛ مثل امانت گرفتن، ساختن، تعمیر کردن و ...
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۸. آن دههٔ محرم در سوریه»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
دو هفته به محرم مونده بود که من همکارای همسرم رو دعوت کردم.
یکی از مهمانها آقایی بودن به اسم حاج محسن. ایشون با خانوادهشون اومده بودن سوریه ولی اون مهمونی خانومشون نیومد، پابهماه بودن.😍
تقریباً ده روزی از این مهمونی گذشت که همسرم برآشفته اومدن خونه. گفتن حاج محسن تو منطقه تیر خورده.😥 خیلی ناراحت شدم. پرسیدم بچهشون به دنیا اومده؟
- آره چند روزه. تیر به فک خورده. ولی عبور کرده و رسیده نزدیک نخاع. برای همین ایشون رفته تو کما.😔
همه به هم ریختیم. مخصوصاً به خاطر شرایطی که همسرشون داشتن. تازه زایمان کرده بودن و حال خوبی نداشتن. اقوامی هم تو سوریه نداشتن و فقط شوهرشون کنارشون بودن موقع ترخیص از بیمارستان.
یه دختر سه ساله داشتن به نام امالبنین و بچهٔ دومشون محمدحسن، که تازه متولد شده بود.😢
حاج محسن تو بیمارستان بستری بودن و همه ما دست به دعا که انشاءالله ایشون برگردن...
همهش فکرم پیش خانمشون بود که تو چه شرایطیه. پرسوجو کردم ببینم چه جوری میتونم برم پیششون و کمکشون کنم که گفتن دوستانشون هستن و تنها نیستن.
شنیدم که خانومشون، با شرایط بعد از زایمان، هر روز میرفتن بالا سر حاج محسن و شروع میکردن به خوندن زیارت عاشورا و بدون استثناء هر روز بیهوش میشدن و میرفتن زیر سرم.😭
محرم رسیده بود. توی سوریه برنامهٔ خاصی برای ایرانیها نبود. مراسمای حرم حضرت زینب (سلاماللهعلیها) به زبان عربی بود. حرم حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) که دست ایرانیها بود، مداحی نداشت و فقط روضهٔ مختصری میخوندن.
ولی اون محرمی که من اونجا بودم، به پیشنهاد همسرم، مداح دعوت کردن و برنامهٔ مفصلی تو حرم حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) برگزار شد. چقدر هم تو محرم غریبانهٔ سوریه، مورد استقبال ایرانیها قرار گرفت.🥺
همکارای همسرم تصمیم گرفتن یه مراسم دیگه هم ۷ صبح، تو محل کارشون داشته باشن. من که این رو شنیدم، گفتم منم میخوام بیام استفاده کنم.😊 همسرم گفتن هیچ خانومی نیست اونجا. یه اتاق بیست متریه، زنونه مردونه نداریم.😞
ولی با اصرار من یه گوشهٔ اتاق یه فضای یک متر مکعبی ایجاد کردن. من اول صبح قبل از اومدن آقایون، با حسین میرفتیم تو اون اتاقک و از مجلس استفاده میکردیم.
جالبه که حسینم تمام مدت کنار من آروم مینشست. چند مدل براش خوراکی و اسباببازی هم میبردم.
و این لطف خدا بود که تو اون شرایط روحی نصیبمون شد.🥰
#قسمت_هجدهم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
۱۸. سال سخت ما پشت سر گذاشته شد.
#مامان_نویسنده
(مامان #حلما ۸.۵، #محمد ۶.۵، #حنانه ۲.۵ ساله)
تا زمان تولد حنانه قرنطینه رو رعایت کردیم. تقریباً تا یک ماه بعدش هم خیلی مراعات میکردیم، جایی نمیرفتیم، کسی هم نمیومد خونهمون😔.
شب قبل از زایمان، بچهها رو پیش مادر همسرم گذاشتیم. تصمیم گرفتیم این بار برخلاف قبلیا، بعد از تولد بچه خونه خودمون برگردیم.
وقتی حنانه به دنیا اومد، شادی و شعف وصف ناپذیری داشتم، برای اولین بار که دیدمش، انگار شش سال برگشتم به عقب و دوباره حلما به دنیا اومده. خیلی شبیه به هم بودن🥹.
انگار واقعاً اینکه من این مدت مدام به حلما نگاه میکردم یا تو فکرم بود، واقعاً توی چهره حنانه اثر گذاشته بود😍.
فردای تولدش که دکتر اطفال ویزیت کرد، گفتن زردیش بالاست. آزمایش هم گرفتن و چون شکمش هم کار نکرده بود مرخص نکردن😢.
من دیگه تحمل بیمارستان رفتن و اومدن نداشتم.
با رضایت خودمون مرخصش کردیم، زردی حنانه ادامه داشت و هفتهها درگیر این مسئله بودیم. مرتب آزمایش میدادیم، دستگاه گرفته بودیم و بچه رو زیر دستگاه میخوابوندیم.
اونقدر ازش خون گرفته بودن که تو آخرین آزمایش گفتند دچار کمخونی شده! گفتم معلومه خب، این همه از بچه خون گرفتید، مگه چیزی هم مونده دیگه😔؟!
حدود سه هفته پس از تولد حنانه، همهمون مریض شدیم. میگفتن کروناست. حتی حنانه تب کرد، من هم تبم بالا بود. دکتر گفت هر دو باید بستری بشیم، ولی قبول نکردم، فقط حنانه رو بستری کردن. من باید پیشش میموندم توی nicu و بهش شیر میدادم. خیلی سخت گذشت بهم، خصوصاً که تازه زایمان کرده بودم و شرایط جسمی خودم رو به راه نبود.
بالاخره اون روزها هم گذشت و اومدیم خونه.
کمکم باید برمیگشتم به زندگی. همه مخصوصاً همسرم اصرار داشتن که کارم و شروع کنم، ولی دیگه زندگی برام بی معنی شده بود، انگیزهای نداشتم🥺.
سال سختی رو پشت سر گذاشته بودم، بیماری حلما چند هفته بعد از پیش دبستانی رفتنش شروع شد و بعد هم ادامه دار شد. حالا بعد از تولد حنانه، حلما باید کلاس اول میرفت و محمد پیش دبستانی. میترسیدم از اینکه دوباره برن مدرسه و مریض بشن و...
مدام بهشون تقویتی میدادم و سعی میکردم مواد مغذی بدنشون رو تأمین کنم که مقاومتر بشن.
اضطراب غیر طبیعی داشتم، از طرفی خیلی به حلما وابسته شدم بودم و نمیتونستم دوری شو تحمل کنم🥲.
لازم بود با یه مشاور صحبت کنم و خودم رو بازیابی کنم. یک نفر رو بهم معرفی کردن که ایران هم نبود. میگفتن روشهای ویژهای داره و خوبه که باهاش صحبت کنم. یه جلسه مجازی هماهنگ کردیم و من شروع کردم از حس و حالم گفتم. از اضطرابم که دم غروب شدت میگیره، از احساس عذاب وجدانی که دارم و فکر میکنم کوتاهی کردم در حق بچههام😭.
عجیبه که احساس من رو تأیید میکرد! حتی وقتی گفتم اضطراب فلج کننده دارم که هیچ کاری از دستم برنمیاد، گفت خودت میخوای که اینطور باشی! خلاصه نه تنها کمکی بهم نکرد که باعث تشدید علائمم شد. دیگه باهاش صبحت نکردم.
تا اینکه در یکی از جلسات خانوادگی با یکی از دوستانم تنها شدم و با هم صحبت کردیم. در این صحبت کوتاه اون در مورد معادلات خدا با من حرف زد و به من گفت قرار نیست خدا همیشه از یک راه و روش انسان رو امتحان کنه و امتحانات خدا مثل یک ماتریس n در n میمونه که برای هر انسانی مسیرهای مختلفی رو پیدا میکنه. این صحبت به ظاهر ساده بسیار برای من تکان دهنده و آروم کننده بود. بعد از ماه های طولانی اضطرابم کم شد و آروم گرفتم😇.
خداروشکر تدابیری که اون دکتر طب سنتی گفته بود کم کم نتیجه داد و حال حلما کاملا خوب شد.از طرفی سیستم ایمنی بدنشون هم تقویت شد و کمتر مریض میشدن.
حلما مهر همون سال باید مدرسه میرفت و محمد پیش دبستانی .
با مدرسه رفتن همزمان حلما و محمد خونه خیلی خالی از بچه شد و دچار حالتهای افسردگی شده بودم.
اما نباید اجازه میدادم دوباره حالم خراب بشه. با یه خانمی صحبت کردیم که بهعنوان پرستار بیاد و هفتهای دو سه روز، تو کارهای خونه کمک کنه و حنانه رو نگه داره. ورود این پرستار خیلی به من کمک کرد. تونستم دوباره وارد دنیای نویسندگی بشم. کم کم سرم شلوغ شد و حال روحیم هم بهتر🥰.
الحمدلله آنقدر مشغله داشتم که فرصت نداشتم به احتمال مریض شدن بچهها فکر کنم، یا خاطرات بیماری حلما رو مرور کنم و استرس بگیرم🤲🏻.
#قسمت_هجدهم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif