«من یک تک فرزندم»
#ف_رضائی
(مامان #حنانه ۱۶ماهه، #کوثر ۵ماهه)
خانوادهٔ مادری و پدری من به لحاظ جمعیت، فرهنگ و اعتقادات متفاوت بودند. این مسئله تناقض تربیتی ایجاد میکرد، اما این فایده رو داشت که نتیجهٔ کارای هر دو نگاه رو میدیدم و برام تجربه میشد.
خانوادهٔ مادرم مذهبی هستن با فرزندان زیاد. مادرم ۷ برادر و ۴ خواهر دارن و کاملاً موافق فرزندآوری هستن. من همیشه میگم چون اونا قرآن زیاد میخونن، فرقان و آگاهی دارن، و بحمدلله گرفتار دامها و تبلیغات منفی مثل فرزند کمتر، زندگی بهتر نشدن.😇
اما متاسفانه خانوادهٔ پدریم ذهنیت بدی درباره تعداد فرزند دارن🤨 معتقدن بچهٔ تک فرزند، تربیتش کامل و بهتره. چون والدین تمام توجه و تمرکزشون رو به یک بچه اختصاص میدن و خودشون رو موظف میدونن بهترین اسباب بازی، لباس و شرایط رفاه رو براش تامین کنن.🛍️
البته مادر بزرگ پدریم (خدا رحمتشون کنه) ۴ فرزند داشتن؛ دو پسر و بعد دو دختر. جالبه که از اول یه دونه بچه میخواستن! پدرم که بچهٔ اول هستن، ۵ سالگی میبینن پسر عموشون داداش داره اما پدرم ندارن، گریه میکنن😭 و براشون داداش میارن!🤩
از طرفی مادر بزرگم دختر دوست داشتن و بچهٔ سوم رو میارن. فرزند چهارم رو که به خاطر بیماری میخواستن سقط کنن، گویا حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) رو در خواب میبینن و دختر دوم هم به دنیا میاد.😍 خلاصه اینطوری یه خانوادهٔ تک فرزند دوست، ۴ فرزندی میشن.
محل زندگیما به خانوادهٔ پدری نزدیکتر بود.🏘️ برام تو بچگی از معایب خواهر برادر مثال میزدن! یه عروسک داشتم خیلی دوسش داشتم، هی میگفتن اون بیاد عروسکاتو خراب میکنه، دفتراتو پاره میکنه؛ منم با همون بچگیم میگفتم فدای یه تار موش.🥺
عمه جانم از مادربزرگ بیشتر بر تکفرزندی تاکید داشتن، چون در نگهداری بچه خیلی حساس و سختگیر بودن.😒
بعد تولد دخترشون این موضوع کاملاً محسوس بود؛🧐
مثلاً تا ۱۲ سالگیم دخترعمه رو بغل من نمیدادن، تازه میگفتن بهش دستم نزن،🙅🏻♀️ از دور نگاش کن😎 در صورتی که من بچهٔ ۲ ماههٔ خالهام رو تو ۸سالگی میبردم حموم.🛀😌😅
با این حال یه بار که من گریه میکردم و میگفتم خواهر برادر میخوام،😭 عمهام با حساسیتی که روی دخترشون داشتن لطف کردن گفتن: یه بار بچه رو میدم بغلت دیگه نگو خواهر برادر میخوام.😒😒
منم گفتم: اگر قراره عوضش خواهر برادر نخوام، دیگه نگاهشم نمیکنم چه برسه بغلش کنم.😎
مادرم بندهٔ خدا خیلی دوست داشتن خواهر برادر داشته باشم ولی پدرم خونه نداشتن رو بهانه میکردن.😐
مادربزرگم هم همیشه میگفتن من دوست دارم نوههام یکی یه دونه و عزیز دردونه باشن.😕
خلاصه زندگی من با اسباببازیهای رنگ و وارنگی که هیچ وقت جای خواهر و برادر رو برای آدم پر نمیکنه میگذشت.🤧
یکی دیگه از عادتهای نادرست خانوادهٔ پدری این بود که بچهها رو تا ۲۰ سالگی کنار خودشون میخوابوندن.😱
منم تا ۱۴ سالگی کنار مادر پدرم میخوابیدم. تا اینکه خودم فهمیدم خیلی از مشکلاتی که دارم خصوصاً وابستگی بیش از حد بهشون، برای همینه.🤦🏻♀️
جدای از مشکلات تکفرزندی من، چیزی که خیلی از بچههای تکفرزند باهاش مواجه هستن، ترس از دست دادن پدر و مادره که شب و روز همراهشونه.😰
ناراحتی از اینکه هیچکس نیست من خواهرانه باهاش حرف بزنم و برادرانه پشتم باشه. بچههایی که خاله و دایی ندارن و وقتی عید میشه هیچ فامیلی نیست که برن دید و بازدید.🥺
این تنها بودن و نداشتن کسی در آینده، به نظرم اولین و بزرگترین مشکل تک فرزندیه.
با اینکه از بچگی عمه و عموهام بهم میگفتن ما جای خواهر و برادرت، ولی من با وجودی که هیچ وقت خواهر و برادر داشتن رو تجربه نکردم، میفهمیدم هیچکس جای خواهر و برادر نمیشه.
یه مشکل دیگه اینه که بچههای چندفرزندی، زندگی توی اجتماع رو توی خونه یاد میگیرن؛ اما یه تکفرزند باید خودش خودسازی کنه و اگه نکنه یه فرد کمال گرایی میشه که همیشه حق با اونه و اگه کسی باهاش مخالفت کنه اشکش درمیاد. همینطور احتمالش زیاده لوس و تنبل بار بیاد و تو ازدواج به مشکل بخوره.🤷🏻♀️
مشکل دیگه اینه که خیلی سخت مستقل میشن. من تا به حال تنهایی مترو سوار نشدم! یا حتی بدون اینکه کسی دستمو بگیره پلهبرقی هم سوار نشدم!
از اون طرف، پدر و مادری که فقط یه فرزند دارن هم توی پیری، تنهای تنها هستن...😔
الان که یک سال از فوت مادربزرگم گذشته، پدرم اقرار میکنن که چهقدر خوبه همدرد دارن، چقدر خوبه با خواهر برادرها دور هم جمع میشن و حالا به فکر بچه افتادن.😃 البته مادرم سالهاست حسرت دوباره مادر شدن دارن.
لطفاً شما هم دعا کنید اگر خیره منم بعد عمری حتی با فاصله سنی زیاد، طعم داشتن خواهر برادر رو بچشم و دخترام خاله یا دایی داشته باشن.🥰
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«تربیت اتفاقی نیست!»
#زهرا_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه ۸، #حانیه ۸، #محمدحسن ۱.۵ ساله)
شما بچه کوچیک داری واجب نیست!
با ۵ تا بچه؟ آخه چه کاریه؟
از تو بیکارتر نیست؟
بچهها چشم میخورنا!!
آخه آدم با نوزاد میره اینجور جاها؟
مگه سالهای بعد رو ازت گرفتن؟
اقلا بچهها رو نبر!!!😏
نمیدونم تا الان با چندتا از این جملات روبهرو شدی؟ سالهای قبل خیلی فکرم درگیر جواب این سوالها میشد، اینکه واقعاً کار درست چیه؟ تا کی میتونم حضور اجتماعی خودم رو بیرنگ کنم به امید روزی که بچهها بزرگ بشن و من بتونم تکلیف اجتماعیم رو ادا کنم؟
اطرافیانی که از سر دلسوزی، کنجکاوی، نگرانی و هزار تا دلیل مختلف، آدم رو در انتخاب درست دچار تردید میکنند!
اما الان قاطعتر تصمیم میگیرم، چون میدونم زندگی کوتاهه، چه بسا فرصت « به امید روزی...» از راه نرسه!
میدونم اگر بخوام بچههام در آینده باری از حکومت جهانی حضرت مهدی (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) بردارن، باید از کوچیکی ذره ذره با شونههای کوچیکشون بار مسئولیت اجتماعیشون رو به قدر خودشون حمل کنند.
میدونم کودک من به اندازهٔ خودم، حضورش در عرصههای اجتماعی مهم و تأثیرگذاره و اونو برای مسئولیتهای بزرگ الهی که پیش رو داره آماده میکنه.
کودکم همون سرباز در گهوارهٔ خمینی است، به همون اندازه موثر در تغییر تاریخ بشر.
تربیت اتفاقی نیست! تربیت حاصل ذره ذره تلاش و مجاهدت در مسیر ساختن انسان انقلابیه!
ما سختیهای این راه رو با هم هموار میکنیم.
ما در جواب همهٔ اون سوالها، میگیم: «تک تک تلاشهایمان را نذر ظهور حضرت حجت میکنیم.»🤲🏻
پ.ن: تو همهٔ این راهپیماییها و مشارکتهای اجتماعی سعی میکنیم حال و شرایط بچهها رو در نظر بگیریم.
اگر بشه با دوستانشون همراه میشیم که بهشون بیشتر خوش بگذره.
معمولاً سعی میکنیم براشون در مسیر خوراکی مورد علاقهشون رو بخریم.
اگر امکان بازی هم فراهم باشه و اطراف پارکی باشه در مسیر برگشت دقایقی رو بازی میکنند.
مسیرها و زمان حضور رو کوتاه میکنیم خسته نشن.
براشون فلسفهٔ کارمون رو میگیم و ازشون به خاطر همراهیشون تشکر میکنیم.
خلاصه که حواسمون هست برنامه متناسب با سن بچهها و رعایت حالشون باشه تا خاطرهٔ خوبی براشون بمونه.☺️
پ.ن.۲: عکس مربوط به راهپیمایی روز چهارشنبه در حمایت از مردم غزه میدان انقلاب هست. دخترها اون روز بعد مدرسه کلاس قرآن داشتن، شب قبل که خبر حمله به بیمارستان منتشر شد آرام و قرار نداشتیم، صبح زود با استادشون هماهنگ کردم که کلاس رو کنسل کنند و بریم راهپیمایی.
براشون لقمه آماده کردم مقنعه مشکی برداشتم و همراه محمدحسن راهی مدرسه شدیم بچهها ساعت دو تعطیل میشدن. با مادر یکی از دوستان کلاس قرانشون هم قرار گذاشتیم با هم بریم.
بعد از ناهار، سوار اتوبوسهای مخصوص راهپیمایی شدیم و بچهها طبق معمول عقب اتوبوس رو اشغال کردن و کلی تو راه شلوغ کردن و شعر خوندن.😁
از اونجایی آقای پدر جلسه داشتن و از حضورشون اون روز بیبهره بودیم، نزدیک میدان انقلاب که پیاده شدیم چون جمعیت خیلی زیاد بود با ریحانه خانوم تقسیم کار کردیم، محمدحسن با من، دخترها با ریحانه جان.
آقامحمدعلی هم از مدرسه که تعطیل شد به ما پیوست و دیگه کالسکه رو به ایشون سپردم.
تو بخشی از مسیر پرچم اسرائیل رو آتش زدن که خیلی برای بچهها جالب بود. همونجا مدتی ایستادیم و سینهزنی کردن و شعار دادن.
خب الحمدلله اطراف میدون انقلاب هم پر بود از مغازههای هوسبرانگیز که مجبور شدیم چندباری بچهها رو مهمون کنیم.😁
تو مسیر برگشت همه خیلی خسته بودیم چون از صبح زود همگی بیرون منزل بودیم اما دلامون آرام و قلبمون راضی بود که تونستیم یک قدم کوچک برداریم.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«تجربهورزی در تربیت فرزند»
#ز_شفیعی
(#محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه ۸، #حانیه ۸، #محمدحسن ۱.۵)
دوستی پرسید: روش خاص تربیتیت چیه؟🙄
هر چی فکر کردم یادم نیومد تو کل این ۱۶ سال مادری روش خااااااص تربیتی داشته باشم، متناسب با شرایط و موقعیتها عمل کردم، گاهی حتی کیلومترها از روش قبلی عقبنشینی کردم و مسیر جدیدی رو باز کردم. اصلاً به نظرم تربیت همین منعطف بودنش قشنگه. اما چند تا اصل ثابت برای خودم همیشه داشتم که حس میکنم تو رشد موفق بچهها خیلی موثر بوده.👌🏻
اولیش تجربهورزیه. بچهها تو موقعیتهای تجربی و حقیقی رشد میکنن و بزرگ میشن.
کمبودهاشون رو پیدا میکنن، اعتماد به نفسشون بالا میره و اثرات مثبت فراوان دیگه داره.
البته ازسختیهای بسیار زیادش برای مادر نمیشه نگفت، بالاخره تو هر کسب تجربهای ریختوپاش و فشار کاری مادر چند برابر میشه، اعصابش تحت فشار قرار میگیره ولی از اون دردهای شیرینیه که ارزش تحمل کردن رو داره.🤭
یادم میاد از وقتی پسر اولم محمدعلی دو ساله بود، انواع پخت و پز، از شیرینی و کیک تا بیسکوییت و آشپزی رو با مشارکتش انجام میدادم، وقتی با دستای کوچولوش خمیر ورز میداد یا بیسکوییتها رو شکل میداد یا قارچها رو تکهتکه میکرد، با همهٔ ریخت و پاشی که ایجاد میشد، من رشد و بالندگی فرزندم رو میدیدم تا همین الان که یک آشپز حرفهای شده برای خودش و مسئول اشپزخونهٔ هیاتذ مدرسه.
خیلی وقتها من دستیارش میشم و ازش میخوام که بگه باید این مرحله چی کار کنم!!! اون زمان حس اعتماد به نفس و موفقیت رو قشنگ تو وجودش میبینم یا وقتی به مهمونا میگم که شام اصلی رو پسرم پخته، حس غرور هر دومون مثال زدنیه، (ناگفته نمونه که پشت صحنه، به قدر یک آشپزخونه ظرف شستم و جمعوجور کردم تا این غذا به سفره برسه🤪)
یا مثلاً یک تیکه از چوب تختش جدا شده بود که دیگه به درد نمیخورد، تصمیم گرفت به کاتانا (شمشیر چوبی) تبدیلش کنه. چیزی که مدتی دنبالش بود. رفتم براش ارهٔ چوببر خریدم. تقریباً یک هفته اتاقشون تو خاک چوب بود تا تموم شد🥴 ولی نتیجه رضایتبخش بود.
یا دخترها همیشه در حال تجربهاندوزی هستن طوری که اتاق و کمدشون اغلب پر بوده از کاردستی با کاغذ و مقوا و ربان و... حتی وقتی مشغول انجامش نیستن مشغول تماشای انواع هنرها و کاردستیها و ....هستن.
خاطرم هست حدودا دوسال پیش، برای شگفتزده کردنم وقتی رفته بودم خرید، خودشون یک دسر کیک بستنی خوشمزه درست کرده بودن، از چندتا خرابکاری فسقلی و کثیفکاری کف آشپزخونه که بگذریم، خیلی دلچسب بود.😉
این روزها با خیال راحتتری بهشون آشپزخونه رو میسپرم تا برای خودشون با دستورهای مختلف، کیک و... درست کنن. معمولاً هم سعی میکنم بالای سرشون نرم تا آخر کار.
از تجربهٔ مدیریت اقتصادی که اصلاً نمیتونم بگذرم. تجربهای بسیاااااار جذاب با دریافت پول تو جیبی از سنین ۴_۵ سالگی، گاهی خساست به خرج میدادن و در حسرت چیزی که دوست داشتن میموندن، گاهی ولخرجی میکردن و دچار معضل بیپولی میشدن.😅
بعد این تجربیات تا حدی یاد گرفتن نیازهاشون رو بر اساس داراییشون اولویتبندی کنن و تو خریدهاشون دقت بیشتری دارن. نکات بیشتری رو بررسی میکنن و سعی میکنن پساندازم داشته باشن.👌🏻
تجربهها همیشه هم به این آسونی نیستن. گاهی یک تجربه با دل کندن و سختی روحی بیشتری همراهه، مثل سال گذشته که پسرم رو تنها همراه معلمهاش راهی پیادهروی اربعین کردم، دل کندن اونم انقدر طولانی اونم تو این سفر، همون قدر که برای پسرم خاص بود برای من مادر خاصتر، اصلاً تو خیلی از تجربهها من بیشتر رشد کردم تا بچهها.😅
خلاصه هر فرصتی پیدا بشه که قابلیت کسب تجربه داشته باشه، غنیمت میشمریم و ازش بهره میبریم.👌🏻
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱. شگفتانههای الهی»
#زهرا_شفیعی
(#محمدعلی۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و #حانیه ۸، #محمد حسن ۱.۵ساله)
۸ سال پیش بود که برای غربالگری چهارماهگی به مرکزی مراجعه کرده بودم. شلوغ بود و طبق معمول به دلیل مشغلهٔ جناب همسر، خودم تنها برای انجام سونوگرافی رفته بودم.
۵ ۶ تا مامان تو بخش انتظار مشغول صحبت و در لیست نوبتشون بودن، همه بچهٔ اولشون بود و به شدت دلشون میخواست که خدا بهشون دوقلو عنایت کنه.🥰 اما من که، تجربه و مشکلات دوستم رو که دوقلو داشت، دیده بودم😫 و از طرفی هم بارداری سومم بود و تجربهٔ بیشتری تو بچه داری داشتم، بهشون میگفتم از خدا بخواین بهتون فرزندان زیادی عنایت کنه اما یکی یکی.😅
خلاصه از من اصرار از اونا انکار که دوقلویی خیلی بامزه است و... تا اینکه نوبت سونوی من رسید.😌
تو اتاق سونوگرافی یه تلویزیون بزرگ روبهروی مادر نصب کرده بودن تا راحت مراحل سونوگرافی رو ببینه، از اونجایی که بارها قبلش سونو انجام داده بودم کاملاً با اجزای بدن جنین آشنا بودم و میدونستم چی به چیه.😉
خانم دکتر پروب سونوگرافی رو که قرار داد، یک دفعه دوتا کله روی تلویزیون ظاهر شد!!!😳😱
یک لحظه شک کردم این تصویر مربوط به منه!!🤯
با تعجب هر چه تمامتر پرسیدم: «دوتان؟؟؟😧»
گفت: «مگه نمیدونستی!!!😏»
نمیتونم حال اون لحظهٔ خودم رو براتون توصیف کنم. شوق، ترس، نگرانی، شوق، ذوق، دلهره، شوق و...
زندگی، آینده، گذشته همه چیز عین یه فیلم سینمایی از جلوی چشمام رد میشدن، یعنی من الان مامان چهارتا بچه بودم؟!!🥹
سیل اشک بود که سرازیر شده بود.😭😭
از همون اوایل، این بارداری خیلی متفاوت بود. ویار وحشتناکی داشتم🤢که اصلاً منطقی نبود.
همون ابتدا همسرم گفتن فکر کنم دوقلو باشن. وقتی برای سونوگرافی دو ماهگی مراجعه کردم به خانم دکتر و شرایطم رو گفتم، ازشون خواستم بررسی دقیق بکنن.
ایشون با اطمینان کامل گفتن که یه دونه جنین، یه دونه قلب، یه دونه ساک حاملگی هست والسلام.😮💨
دیگه اونجا اطمینان پیدا کرده بودم که یه دونه است و حالا خیلی غیر منتظره با دوتا فسقلی مواجه شده بودم اونم از نوع همسان.😍
اصلاً علت اینکه تو دو ماهگی متوجه نشده بودن، همین بود که بچهها یه دونه جفت داشتن. در واقع یک سلول بودن که به خواست خدا دوتا شدن. شگفتانهای که خدا برامون رقم زده بود.🥰🥰
اتفاق نادری که هنوزم علم پزشکی علتش رو درک نکرده.😉
بنده خدا سونوگرافیست لابهلای هقهق و گریههای من که ترکیبی از خوشحالی زیاد، نگرانی و شوک بود😅، به سختی هر چه تمامتر چندتا مقیاس رو سنجیدن و نهایتاً گفتن خدا یک دوقلوی همسان دختر نصیبم کرده.😍😍
بیرون اومدن از اون اتاق اونم با صحبتهای قبلی خودش کلی ماجرا بود .🤪
قبل بیرون رفتنم خبر دوقلو بودن بچهها مثل بمب تو سالن انتظار ترکیده بود. از منشی و دستیارها تا مامانای منتظر همه به وجد اومده بودن.🥺
وقتی از اتاق بیرون اومدم باید به تکتک آدمهای اونجا که لبخندزنان میپرسیدن: «دوقلو شدن؟!!!»😜 جواب میدادم، درحالی که بغضم رو هی قورت میدادم و چون به پهنای صورت گریه کرده بودم، باید توضیح میدادم که الان ناراحتم، خوشحالم چیام؟!!😬
خلاصه به هر سختی بود از اونجا بیرون زدم و تاکسی گرفتم به طرف خونه.
تو تاکسی چندباری دوباره بغضم ترکید و...😭
اما نزدیکای خونه با تمام توان خودمو آروم کردم و ظاهرم رو مرتب کردم. میخواستم همسر و بچهها رو شگفتزده کنم.😅
همه تو خونه منتظر شنیدن خبر جنسیت کوچولومون بودن.
خیلی آروم و عادی وارد شدم احوالپرسی کردم و گفتم همه چیز خوب بوده. بهشون گفتم یه خبر دارم براتون!😎
همسرم پیشدستی کردن و گفتن نکنه دوقلو هستن؟😉
بغض منو و صدای جیغ و هورای بچهها و بالا پایین پریدنها و ذوق و خوشحالی همسر و... اصلاً یه شور و حال خاصی.🤩🥳😍
بچهها فوری تلفن رو برداشتن و به هر کی میشد با جیغ و جیغ خبر میدادن.
بندهخدا خانوادهها همه شوکه شده بودن، باور نمیکردن و تکتک با من و همسرم صحبت میکردن تا از صحت و سقم حرفهای بچهها با خبر بشن.😂
جالبه که همسرم گفتن خودشون تو حرم امام حسین (علیهالسلام) از آقاجان خواسته بودن اگر صلاحمونه، یه دوقلوی دختر به ما عنایت کنن.🥹
اون روز با لحظه لحظههای پر از حسهای متناقض و نابش تو دفتر خاطرات ذهن من ثبت شد و از فرداش خدا شگفتانههایی دیگهای رو تو این مسیر برامون رقم زد...
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲. شگفتانههای الهی»
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمد حسن ۱٫۵ساله)
روزهای اول به شوق و ذوق دوقلوداری و حرف زدن و خیال پردازی گذشت.😍
کمکم در کنار شوق و ذوق، احساسات دیگه پررنگتر میشد، نگرانی و ترس از چیزی که قراره پیش بیاد.😣
تو تنهایی تصور میکردم چهجوری میخوام چهارتا بچهٔ فسقلی رو بزرگ کنم؟! محمدعلی کلاس دومی بود و خیلی پر انرژی، ریحانه تازه داشت کمکم دو ساله میشد و پر از نیاز🥺 و حالا تولد دوتا نوزاد. همهٔ اینا همزمان شده بود با پایاننامهٔ ارشد خودم.😢
مسئولیت کاری بسیار سخت همسرم و در کنارش مرحلهٔ دفاع ایشون که مونده بود🥴 (همسرم پزشک هستن و اون زمان داشتن دکترای تخصصی رو میگذروندن) خلاصه فضای خونه طوری بود که هر چی بیشتر جلو میرفتم، بیشتر نگران میشدم.
با اولین معاینهٔ پزشک زنان متوجه شدم که مسائل و مشکلاتم فراتر از اینهاست.😬 خود بارداری دوقلویی کلی ماجرا داره. همون اول کار با صحبت پزشک خدا رو شکر کردم که بچهها دو تا کیسه آب جدا داشتن که احتمال چسبندگی دوقلوها بهم رو صفر میکرد 🤲🏻 اما در کنارش متوجه شدم که احتمال زایمان زودرس و تولد دوقلوهای نارس زیاده.😔
اونایی که تجربهٔ دوقلویی دارن میدونن مشکلات بارداری دوقلویی دو برابر حالت عادی نیست، بلکه گاهی مشکلات چندین برابره.🤦🏻♀️
ویارای خیلی سختش که تا چهار ماه فقط میتونستم نون خالی بخورم اونم نه تکراری، اگر امروز بربری میخوردم فردا اونم حالمو بد میکرد و باید سنگک میخوردم و ...، هنوزم فکر ویارای اون بارداری برام کابوسه.
با کم شدن ویارها کمکم تنگی نفس و ضعف عمومی شدید خودش رو بیشتر نشون میداد. یادمه رفته بودم برای دوقلوها لباس نوزادی بخرم، یه کم که تو فروشگاه راه رفتم حالم بد شد، یک زیرانداز انداختن و من مجبور شدم همونجا مدتی رو دراز بکشم.🙈 درحالیکه ۵ ۶ ماهه بودم و میدیدم خانومهای بارداری تو ماه ۸ ۹، دارن قدم میزنن و خرید میکنن. چقدر خجالت کشیدم اون روز.🙈
تا ماه شش به همین منوال گذشت...
از ماه هفت دکتر گفته بود باید حواسم به تکونهای هر دو باشه و بشمارم، اگر تو یک بازهٔ زمانی مشخص، تعدادش خیلی کم شد، باید سریع به بیمارستان مراجعه میکردم.😩
یک شب یادمه سمت راست ضربات خیلی شدیدی رو حس میکردم که از دورتر هم دیده میشد اما سمت دیگه هیچ خبری نبود.🤔
آبمیوه خوردم، شیرینی خوردم، راه رفتم، دراز کشیدم اما وضعیت تغییری نکرد.😰
انگار یک طرف زمین فوتبال بود 🏃🏻📣🥳 و اون طرف سالن مطالعه.😎👩🏻🏫
با تصور اینکه یکی از دوقلوها داره خیلی فعالیت میکنه و اون یکی از ظهر تکون نخورده، به شدت ترسیده و نگران شدیم.
صبح اول وقت رفتم سونوگرافی، اتفاق خیلی جالبی رو دیدم که برای سونوگرافیست هم عجیب بود، انگار دخترها همدیگه رو بغل کرده بودن، پاهای هر دو رفته بود یک طرف و صورتها به سمت همدیگه در حالت بغل، برای همینم سمتی که پاها بود سالن فوتبال بود و سمت مقابل سکوت کامل😂، الحمدلله خیالمون راحت شد.
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۳. شگفتانههای الهی»
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمد حسن ۱٫۵ساله)
در گیر و دار خرید لوازم دوقلوها و تکمیل نیازمندیهاشون بودیم که با شوک جدیدی روبهرو شدیم.😩 تشخیص دادند که احتمال «سندروم انتقال خون قل به قل» هست. یعنی خون از جفت به سمت یکی از قلها بیشتر بره و یکی کمتر یا اصلاً نره خدای نکرده. اینجوری هر دو توی خطر میافتن و باید حاملگی رو پایان داد. اونم تو سنینی که هنوز ریهٔ بچهها تشکیل نشده وزن نگرفتن و...😭
برای اینکه وضعیت رشد بچهها بررسی بشه (تا اگر خدای نکرده مختل شده، بارداری رو زودتر ختم کنن) هر هفته دوبار سونوگرافی میکردم. اونم نه نیم ساعت، بلکه گاهی یک ساعت و نیم تا دو ساعت.😩
محمدعلی و ریحانه رو به هر سختی بود گاهی به مامان، گاهی به همسرم میسپردم و میرفتم سونوگرافی.
حین سونو چند باری حالم بهم میخورد، رو به بالا خوابیدن با دو تا جنین سختترین کاری بود که میتونستم انجام بدم.😮💨
تا ماه هشت با فشار و نگرانی شدید زایمان زودرس گذشت. الحمدلله تا اون زمان هر دو در حال رشد بودن.☺️
دیگه خواب شب رویا شده بود. شبها نشسته میخوابیدم و اگه میشد در حد یکی دو ساعت نشسته بخوابم، عالی بود.🥺 به سمت راست میخوابیدم فشار به قل سمت چپی می اومد و شروع به دستوپا زدن میکرد. به سمت چپ میخوابیدم اون یکی اذیت میشد و اعتراضش بلند میشد. امان از وقتی که چند دقیقه رو به بالا میخوابیدم مسابقهٔ کی بهتر و بیشتر مشت و لگد میزنه برگزار میکردن.😩🤣 اون روزها هر فعالیتی برام خیلی سخت شده بود. به قدری سنگین شده بودم که یک مسافت کوتاه رو میخواستم طی کنم به نفس نفس میافتادم.
به خاطر شرایط جسمی من و وقت زیادی که تو سونوگرافی و بیمارستان بودم، ریحانه به شدت بیتاب و بدقلق شده بود، مدام میخواست بغلش کنم، راهش ببرم و اجازه نمیداد هیچکس به جز من تو کارهاش کمک کنه.😔 مجبور بودم با همون وضعیت بهش رسیدگی کنم. به سختی هر چه تمامتر بغلش میکردم و باهاش بازی میکردم، حمام میکردم و...
از اونجایی که میدونستم دوقلوها زودتر بناست به دنیا بیان، دغدغهٔ وزنشون هم از اون نگرانیهای جدی مامانگونه بود.😅 هر بار هم سونو گرافی میکردم وزن بچهها خیلی کم بود و من هیچ سفارش تغذیهای از زیر دستم در نمیرفت.🙈 به جبران ویار ماههای اول، ماه آخر از خجالت بچهها دراومدم و حسابی بستنی و شیرینی خامهای و کله پاچه و خلاصه هر چی میگفتن وزن بچه رو زیاد میکنه، تو دو سه هفته بهشون دادم.🤪
همهٔ این فشارها و شرایط سخت جسمی فقط و فقط یک خواسته برام گذاشته بود، زودتر زمانش برسه. این سختیها تموم بشه و دوقلوها رو بغل کنم. غافل از اینکه شگفتانهها همچنان ادامه دارن...😅
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۴. شگفتانههای الهی»
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمد حسن ۱٫۵ساله)
با همهٔ لذت و شیرینیای که بارداری برای مادر داره، لحظهٔ تولد فرزند انقدر خواستنی و زیباست که برای زودتر رسیدنش دعا میکنه.🥰
دقت کردین ثانیهها تو ماه آخر بارداری کش میان؟ هر چی بیشتر روزها رو میشمری تا به روز موعود برسی کمتر جلو میرن!😩😅
با شرایط خیلی سخت بارداری دوقلوها، این لحظه شماریها بیشتر و بیشتر میشد، انتظار برای تولد دخترها یک طرف، آرزوی یک خواب درست، یک راه رفتن بدون هن و هن، یک بغل گرفتن قشنگ و کامل ریحانه، گذر لحظهها رو برام سخت کرده بود.
به هر ترتیب، روز موعود فرا رسید...😍
از صبح زود با خداحافظی سخت از بچهها و سلام و صلوات و عبور از زیر قران، راهی بیمارستان شدیم.
زایمان به درخواست خودم با بی حسی موضعی انجام شد ولی چند باری حالم بد شد. خصوصاً زمانی که اولین گل دختر ما متولد شد و دومی شیطون و بلا در منتها الیه رحم قایم شده بود و پیداش نمیکردن. ناچارا دوتا پرستار در یک عملیات وحشتناک😩 با فشار شدید روی رحم، فسقلی خانوم رو به سمت پایین هل دادن اونجا دیگه رسماً تا بیهوشی کامل رفتم. حس کردم قلبم از کار افتاده😬، متخصص بیهوشی با تزریق داروهایی شرایطم رو کمی بهتر کرد.
حالا دیدن دوتا گل دخترم کنار هم خستگی اون بارداری سخت رو از تنم بیرون کرد.
دخترها وزن کمی داشتن. حانیه دو و صد بود و حنانه دو و دویست و پنجاه، ولی الحمدلله به لطف خدا هر دوشون ریههای کاملی داشتن و دستگاه نیاز نبود.🤲🏻
از همون بیمارستان فهمیدم که فرصت برای استراحت زیاد نیست. باید کمر همت ببندم و خودمو زود جمع و جور کنم. من مامان ۴ تا بچهٔ کوچک بودم.
اون ایام پدرم خدا رحمتشون کنه، درگیر بیماری سرطان بودن و مادرم خیلی کم میتونستن کنارم باشن. بقیه هم هر کدوم به نوعی درگیر بودن.
از قبل با خانمی صحبت کرده بودیم که بصورت کمکی روزها کنار من باشن.
دوقلوها توان کافی برای مکیدن و شیر خوردن نداشتن و همین مسأله باعث شد که روز سوم زردی هر دو بالا بره. تو هوای سرد اواخر آذر ماه، ببر و بیار نوزادها به آزمایشگاه و قرار دادنشون بدون لباس زیر دستگاه سخت و تلخ بود.🥺
از زردی که عبور کردیم، حدوداً ده روزه بودن که اتفاق خیلی عجیبی افتاد.🤪
آخر هفته بود و مادرم برای سرزدن به ما اومده بودن. همه مشغول خوردن ناهار بودن و من طبق معمول درحال شیردادن. حانیه رو شیر دادم و تو تختی که هر دو رو کنار هم میخوابوندیم، گذاشتم. چون هوا سرد بود پتو رو قشنگ کشیدم روش
بعد حنانه رو برداشتم. مدتی که گذشت خانمی که کمکی من بودن، گفتن حنانه رو بده و برو غذات رو بخور. چند تا قاشق غذا خوردم، دلم شور میزد.😰
بلند شدم وضعیت بچهها رو چک کنم، دیدم یکیشون تو تخته یکی نیست،😱 اون خانم مشغول شستن ظرفها بود. همسرم در حال کار، مامانم هم مشغول کار دیگه، پس اون یکی قل کجاست؟😬
ترسیدم فکر کردم احتمالاً محمدعلی یا ریحانه بغلش کردن بردن. دویدم اتاق خبری از کوچولو نبود. من از اینور به اونور خونه میدویدم دنبال نوزادمون، همسرم، مادرم همه به تکاپو افتاده بودن، چند دقیقهای نگذشته بود که اون خانوم دوید طرف تخت بچهها، باور کردنی نبود😭 حنانه رو روی حانیه خوابونده بود.🤯😰😭🥺
من بعد اینکه یه کم بچهها رو بغل کردم دویدم تو دستشویی و کلی گریه کردم.😭 البته الحمدلله حانیه طوریش نشده بود چون خیلی سریع متوجه شدیم. همسرم و مادرم هم به گریه افتاده بودن ولی نه مثل من😏بلکه از شدت خنده😂😂، انقد خندیدن که منم وسط گریهها به خنده انداختن.😭😂
برای اون بندهخدا که از شوک حالش بد شده بود، آبقند آماده کردیم و دلداریش دادیم و آرومش کردیم که اتفاق خاصی نیفتاده و چیزی نیست و شد یکی از خاطرات بامزهٔ دوقلوها.😅
همین اتفاق باعث شد که شب زنگ زدن و گفتن دیگه نمیتونم بیام. خیلی ترسیده بودن و ترجیح میدادن دیگه ادامه ندهن. هر چی هم خواهش کردیم بیفایده بود.😢
من موندم و تنهایی و و کلی نگرانی و دستهایی که مثل همیشه رو به آسمون بلند شدن...
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۵. شگفتانههای الهی»
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمدحسن ۱.۵ساله)
به لطف خدا و اهل بیت دو تا خانوم کمکی پیدا کردم که هر کدوم سه روز برای چند ساعت میتونستن بیان کمک که برام خیلی باارزش بود.🤲🏻
ماه آخر بارداری فکر میکردم وقتی بارم رو زمین بذارم میتونم حداقل چند ساعت بخوابم.😴 اما با تولد دوقلوها و مشکلات گوارشی، تا دو سه ماه کلا روزی دو تا سه ساعت میخوابیدم.😩
شبها تا صبح یکی رو روی پا میذاشتم، اون یکی رو توی بغلم، شیر میدادم، آروغ میگرفتم، میخوابوندم و دوباره قل دیگه رو بر میداشتم.🤭 چندین بار پیش اومد که همزمان دل درد داشتن و آروم نمیشدن و مجبور شدم هر دو رو با هم بغل کنم و راه ببرم.😮💨
به خاطر ساعتهای شیردهی طولانی کمردردهای زیادی داشتم و نمیتونستم بچهها رو تو ننو یا تخت بخوابونم، چون باید مرتب بلند میشدم یکی رو بر میداشتم و یکی رو میذاشتم. تازه همهش نگران بودم وقتی یک قل تو بغلمه، ریحانه سراغ اون یکی قل نره.😰 برای همینم گاهی که خیلی خسته میشدم، دو تا بالش رو روی پام میذاشتم و بچهها رو به جای اینکه عمود به بالش بخوابونم، افقی روی بالشها کنار هم میخوابوندم و تکون میدادم تا صدا ندن و همسر و پسرم که صبح زود باید میرفتن بیرون، بتونن بخوابن. این کشفم هم از اون خلاقیتهای شکوفا شده در دوران سختی بود.😅
اگر پیش میاومد که دوتاشون با هم خوابشون ببره، ریحانه خانوم فسقلی که شب رو تا صبح با ما بیدار بود و عاشق بازی با خواهراش، با یک جیغ یا دو تا پا کوبیدن، هر دو رو بیدار میکرد و دوباره روز از نو روزی از نو.😤😅
سعی میکردم واکنش بدی نشون ندم تا نسبت به خواهراش حس بدی پیدا نکنه. احساسات اون روزاش چون خیلی کوچیک بود و نمیتونست بیان کنه، برام خیلی ملموس نبود. ولی حس مادرانهم میگفت ترکیبی از حسادت و کنجکاوی و میل به بازی بود. منم اجازه میدادم تا صبح کنار منو خواهراش باشه و خیالش راحت باشه که «مامان همزمان که به اونا میرسه حواسش به منم هست.»☺️
بعضی وقتها اونم بالش روی پاهاش میذاشت و عروسکش رو میخوابوند. گاهی هم از کمکهای کوچولوش استفاده میکردم برای آوردن و بردن وسایل که خیلی حس بزرگی بهش میداد.😁😍
تقریباً هر روزمون تا ۷ ۸ صبح همینجوری بیدار بودیم تا خانوم کمکی بیان و من بتونم دو تا سه ساعت بخوابم. ریحانه طولانیتر میخوابید.
گاهی هم عصرها نیم ساعت فرصت میشد کمی استراحت کنم. باقی طول روز همهش در حال دویدن و رسیدگی به بچهها میگذشت.
اگر بگن شیرینترین چالش و مشکل دوقلو داری چیه؟!! قطعاً میگم قاطی کردنشون باهم! دیدین نوزادها چقدر به هم شبیهن؟! همهشون پف دارن، لپگلی و نازن...😍 حالا فکر کنین دوقلوهای همسان چقدر میتونن عین هم باشن.😬
با همسرم قرار گذاشته بودیم اونی که اول دنیا میاد حنانه خانوم باشه و دومی حانیه خانوم.😍
تو بیمارستان به لطف دستبند و پابندها خیالمون راحت بود، ولی تو خونه اونا به کارمون نمیاومد. چون پوست بچهها رو اذیت میکرد.
ترس و نگرانی از قاطی شدن بچهها واقعاً برام مسئلهٔ جدی شده بود. از اونجایی که یک جور لباس نپوشوندن هم اون زمان تو ذهن من یک گناه نانوشتهٔ نابخشودنی بود🤪، همیشه عین هم لباس میپوشوندم بهشون. چند تا نشانهٔ کوچیک گذاشته بودیم، ولی من انقدر نگران بودم که نکنه تو حمام و موقع تعویض لباس و... قاطی بشن که تصمیم گرفتم به یه انگشتشون لاک بزنم.🙈 میدونم الان صدای حامیان کودک در میاد که لاک مضره و...😠 ولی باور کنین انقدر استرس و نگرانی داشتم که حنانه حانیه بشه و حانیه حنانه، که این ضرر رو نادید گرفتم.😅
از اون بدتر این بود که فکر میکردم هر کاری برای یکی میکنم عینااااا باید برای اون یکی تکرار کنم و اگر نکنم ظلم کردم.😅 بنابراین انگشت یکی رو لاک صورتی زدم و انگشت اون یکی رو بنفش تا هر دو لاک داشته باشن و خوب متفاوت دیده بشن.🤣🤪
با اینکه همهٔ این کارها رو انجام داده بودیم، چند باری پیش اومد که یکیشون دو مرتبه پشت هم شیر خورد و اون یکی گرسنه موند.😝
دائم نگاهشون میکردم تا تفاوتهای ریزی تو صورتشون پیدا کنم تا بتونم از هم دیگه تشخیص بدمشون.😆
به مرور زمان با نگاه به چهرههاشون میتونستم بفهمم کی به کیه.
اما هر چی بزرگتر شدن متوجه تفاوتهای بیشتری در وجودشون با هم شدم.
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۶. شگفتانههای الهی»
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمدحسن ۱.۵ساله)
اوایل که کوچولوتر بودن از شباهتشون خیلی لذت میبردم. لباسهای عین هم، موهای عین هم، اصلاً هیچ چیزی نباید فرق میداشت.😍 انقدر که اصلاً برای دیگران قابل تشخیص نبودن.😁🤭
با بزرگتر شدنشون متوجه تفاوتهای رفتاریشون شدم. مثلاً دو ساله بودن، یکی دوست داشت با چوبهای دومینو یه برج بلند بسازه بره بالا، اون یکی روی زمین اونا رو به صورتهای پیچیده میچید. کمکم تفاوتها جدیتر میشدن. یکی با محیط و افراد فوری انس میگرفت، اما زودم خسته و دلزده میشد. اون یکی خیلی دیرتر انس میگرفت، ولی ماندگارتر.🤔
الان که کلاس دوم هستن، یکی از در میاد فوری میشینه سر تکالیف و همهٔ کارهاش رو انجام میده و ساعت ۴ عصر که میشه کیفش دم در آمادهٔ رفتنه و تا شب مشغول بازی و تفریح.😉 اون یکی تا غروب تفریح و بازی، تازه دم غروب میشینه سر کارش و تا قبل خواب درگیره. 😅
البته مزایای دوقلویی هم کم نیست. حمایتشون از همدیگه☺️، مشوق بودن برای رشد و پیشرفت همدیگه، حس رقابت مثبتی که بینشون هست، گاهی زیرآبی رفتن و جای همدیگه جواب دادناشون😜 و کلی اتفاق خوب دیگه زیباییهای فوقالعادهٔ دوقلو داری رو دو چندان میکنه.😍
اما مسائلی پیش اومد که به خاطر این شباهته احساس خطر کردم.🥺
اولیش اونجایی بود که گاهی تو شمارش خواهر و برادر یا دیگران، دوقلوها ناخودآگاه یکی حساب میشدن.😬 مثلاً وقتی میخواستیم خوراکی تقسیم کنیم محمدعلی و ریحانه میگفتن باید به سه تقسیم بشه! دوقلوها رو یکی میدیدن یا تو نوبت برای بازیها و...، این منو میترسوند که اگه بزرگتر بشن چه حسی نسبت به این رفتار دیگران خواهند داشت؟! کلی زمان برد تا جا بندازیم هر کدومشون رو یه فرد جدا ببینن.🤪
دومیش مقایسهها بود. دیگران خیلی سعی میکردن اونا رو مقایسه کنن و تو هر تغییر حرکتی، تو هر رشدی، تو هر رفتاری این مقایسه پیش میاومد. مثلاً یه دوره حانیه خیلی دوست داشت با بچههای دیگه بازی کنه و حنانه مینشست با حوصله تنهایی بازی میکرد. دو تا برچسب بهشون میزدن!🙄 حانیه برونگراتره؟! حنانه درونگراتر؟! جالبه بعد سه چهارماه دوباره شرایط و برچسبها جابهجا میشد. اما همیشه این مقایسه بود. گاهی با خودم میگفتم اگه برن مدرسه و یکی درسش ضعیفتر باشه حتماً اونجا هم این برچسبزدنها ادامه پیدا میکنه.😢
سومیش: استقلالشون توی تصمیمگیریها در خطر بود! همیشه بین استقلال خودشون و باورهای غلط اجتماعی که دوقلوها باید عین هم باشن درگیر بودن. مثلاً یه بار که میخواستیم بریم دارالقرآن، حنانه میخواست روسریای بپوشه که ازش فقط یه دونه بود، حانیه هم اصرار داشت هر دو مقنعهٔ رنگی بپوشیم. بحث و مشاجره به هایهای گریهٔ بچهها رسیده بود.😭 حنانه میگفت من چرا نمیتونم برای خودم تصمیم بگیرم! حانیه میگفت باید چیزی بپوشیم که شبیه هم باشیم وگرنه همه مسخرمون میکنن!!! 😤
البته مدتهاست که تو خونه کاملاً متفاوت هستن و تو خرید لباس سعی میکنم لباسشون دو رنگ مختلف از یه مدل باشه که هویت مستقلشون حفظ بشه و این فضای ذهنی شبیه بودنه بشکنه، اما بازخوردهایی که همیشه از بیرون میگیرن، یه باور غلط رو براشون ایجاد کرده که دوقلوها باید شبیه هم باشن.😣
اون روز کلی باهاشون صحبت کردیم در مورد اینکه شماها آدمای مستقل هستین و هر کس هر چی دوست داره میتونه بپوشه. آخرش حانیه یه روسری که رنگش نزدیک حنانه بود انتخاب کرد و مسئله برای اونا تموم شد و برای من جدیتر شروع شد.😣
من حتی تو خرید لوازم هم سعی میکنم بینشون تفاوت قائل بشم. مثلاً کیفهای مدرسهشون هر دو یه جنس پارچه داره و رنگ کلیش یکیه (تا باز مورد انتقاد دیگران قرار نگیرن🤦🏻♀️) ولی طرحهای روشون کاملاً مختلفه تا مسئولیت لوازم و وسایلشون رو مثل بچههای دیگه به عهده بگیرن و از فرافکنی و انداختن تقصیر به گردن همدیگه جلوگیری بشه. اما تو کلاسشون چون دوقلوهای دیگهای هستن که همه چیزشون عین همه😫 این حس هنوزم براشون هست.
لباسهای مدرسهشون رو اسم زدم تا مالکیتشون حفظ بشه، فقط چادرهاشون اسم نداشت. یه روز حنانه روی یکی از چادرها یه پیکسل نصب کرده بود، دوباره ماجرا داشتیم حنانه اونو مال خودش میدونست و حانیه میگفت منم بارها اینو پوشیدم.
این دعواهای به ظاهر ساده برای من مادر یک درس مهم داره! اونا احتیاج به هویت مستقل دارن، احتیاج به حس مالکیت فردی دارن، همه چیز مشترک میتونه در آینده خطرهای بیشتری براشون ایجاد کنه.
مدتیه دارم سعی میکنم و تمرین میکنم به خودم و بقیه بقبولونم که دوقلوها دوتا انسان متفاوت هستن در عین شباهتهاشون، باید مراقب هویت مستقل دوقلوهامون باشیم.☺️
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
«از اون رسمای منکراتی»
#م_پدرام
(مامان #محمدجواد ۱۴، #عطیه ۱۰، #حنانه ۶ و #ایلیا ۱/۵ ساله)
روز عقد
یهو در باز شد!
یک گردان مرد سیبیل کلفت از دراومدن تو.🥸🥸
منم شروع کردم با همهشون روبوسی🥰
همسرجان رگ غیرتشون بدجور ورم کرده بود!😤
فکر کرده بودن از اون رسمای منکراتی داریم.😂
بعد که براشون توضیح دادم اینا همه عمو و داییهام هستن، رگ غیرتشون خوابید.😮💨
اما یه«مگه دیگه به تو میشه گفت بالای چشمت ابروئه» خاصی تو چشاشون بود.😁
بعله
#گربه_کُشون
#اندر_مزایای_چندفرزندی
#آی_نفسکِش
#طنز_مادرانه
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«آبجی سرحال شد...»
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمدحسن ۱.۵ساله)
مامان: «ریحانه جان، مامان چرا اینجوری هستی؟!😥 حالت خوب نیست؟ اتفاقی افتاده؟!»
ریحانه: «نه مامان! هیچی نشده ولی نمیدونم چرا حالم خوب نیست. دلم میخواد گریه کنم😭»
مامان: «چرا عزیزم؟ مشکلی پیش اومده برات؟ بیا یه کم پیشم ببینم🤗»
ریحانه: «خودمم حال خودم رو نمیفهمم مامان! اعصابم بهم ریخته است، دلشوره دارم.»
مامان: «بیا عزیزم بریم غذاتو بخور... یه فیلم با هم ببینیم حال و هوات عوض میشه، بهتر میشی!»
یک ساعت بعد، ریحانه همچنان🥴🥺 و من😥
اینجاست که فرشتهٔ نجات من رسید.☺️
محمدحسن تا دید ریحانه رفته روی تخت دراز کشیده، بدو رفت سراغش.😁
از زمانی که زبون باز کرد، اولین کلمه که روزی هزار بار میگفت آججججی و آجججیا بود🥹 بعدم آدا (داداش) من و بابا هم که تو مرتبهٔ بعدی بودیم.😅
خلاصه با نوای آججیی آججیی رفت سراغ ریحانه، با کلی بوس، ناز و چشم نازک کردن☺️ و بغل کردن حسابی آبجی ریحانه رو سر ذوق آورد.😍
انقدر خودش رو به آغوش آبجی دعوت کرد و انقدر خودش رو لوس کرد لباشو غنچه کرد و با صدای بامزه لپای آبجی رو بوسید😘 تا آبجی سرحال شد و مشغول بازی شدن.
نیم ساعت بعد دیدم صدای خندهٔ دو تاشون از تو اتاق میاد.🤩 ریحانه قلقلکش میداد و محمدحسن هم غشغش میخندید🤣 تا ریحانه ول میکرد، دوباره پسر بازیگوش با ادابازی میگفت بازم قلقلک بده.🤪😂
کوچولوهای مهربون دل نازک، تا غمی تو چهرهٔ هر کدوم از اعضای خانواده میبینن با همون دستای کوچولوشون و زبان دستوپاشکستهشون حال خوب کن خونه میشن.🥰
البته این مختص فسقلی خان خونه نیستا.😍 پیش اومده منِ مامان نیاز به تکیهگاه عاطفی داشتم و ریحانه جان اونجا برام آغوش باز کرده و با دست نوازشش آرامش رو به وجودم آورده.🥰
دوقلوها هم که با همهٔ شیطونی و اختلافها و اذیت کردنای همدیگه، به وقتش حسابی هوای همو دارن.😅 یعنی خودشون با هم به قصد کشت دعوا میکننها😩 امااا خدا نکنه یکی به آبجیشون بگه بالا چشمت ابروئه🥴 خصوصاً توی مدرسه و بین دوستان😅 قشنگ یک تیم دو تفنگدار و گاهاً با آبجی بزرگه، سه تفنگدار میسازن که خدا به داد طرف برسه🙈 خلاصه با همهٔ قهر و آشتیها، همو تنها نمیذارن.☺️
انشاءالله همهٔ خونهها پر از این آغوشهای گرم باشه.🧡
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«معجزهٔ پول تو جیبی (۱)»
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمدحسن ۱.۵ساله)
یکی از پر چالشترین مکانها برای مامان باباها فروشگاهه. جایی که سرحال و شاد رفتنت با خودته، به سلامتی و آرامش خارج شدنت باخداست.😅 خصوصاً اگه چندفرزند داشته باشی و وارد فروشگاهی پرزرق یا مغازهای پر از خوراکیهای جذاب بشی!
مامان اینو میخری؟! مامان من اونو میخوام، بابا من عروسک میخوام، مامان من ماشین میخوام و...😤😩
یه ویروسی هم هست که فوراً سرایت میکنه و در لحظه همه رو درگیر میکنه.😐
و اما درمان!
ما برای رهایی از این معضل و به دست آوردن کلی فواید دیگه، رفتیم سراغ پول تو جیبی!
از سنین کم به بچهها مبلغی به صورت هفتگی پول تو جیبی میدادیم، حالا چرا هفتگی؟ چون روزانه خیلی زوده و کم ارزش میشه. هفتگی که باشه بچهها تمرین صبر میکنن، و از اونجایی که صبرشون زیاد هم نیست که تا آخر ماه تحمل کنن، هفتگی بهترین گزینهست.
این پول تو جیبی ما رو تو خیلی موقعیتهای چالشی یاری کرد! مثلاً میرفتیم فروشگاه، خریدهای مورد نیاز و از قبل برنامهریزی شده رو میخریدیم. یک دفعه صدای «من اینو میخوام» بلند میشد، منم با خوشحالی هر چه تمامتر میگفتم مامان جان ببین توان خریدش رو داری بخری برای خودت؟!😅 گاهی توان خرید رو نداشتن و اگر میدیدم خیلی براشون مهمه میگفتم من میتونم پول دو سه هفته رو جلوتر بدم به شما، ولی دیگه پولی نداری برای موارد خاص هااااا. اونجا بود که باید تصمیم مهم رو میگرفتن.🙈
گاهی هم همونجا با هم میایستادیم و در رابطه با ارزش واقعی اون چیز صحبت میکردیم که آیا این قیمت میارزه؟ یا همونجا با هم یه جستجویی میکردیم تو فضای مجازی تا ببینیم با قیمت مناسبتر میشه این وسیله رو خرید؟!!
به این روش سعی کردیم اصول خرید و نحوهٔ مدیریت اقتصادی منابع مالی رو به بچهها یاد بدیم.
برای بچهها متناسب با سنشون پول تو جیبی در نظر میگیریم و همه رو یک اندازه نمیدیم. هر چی بزرگتر میشن، مبلغ بیشتر میشه ولی مشارکتشون هم در مخارجشون بیشتر میشه. مثلاً پسر بزرگمون هزینهٔ اردوهاش رو از پول تو جیبی خودش میده.
ما با پنج تومن برای کوچولوها شروع کردیم و سالی ۵ تومن اضافه کردیم. این عدد متناسب با توان مالی هر خانواده متغیره اما حواسمون باشه نه انقدر کم باشه که بچه در حسرت بمونه و مدام حرص بزنه، نه انقدر زیاد باشه که ولخرج بشه و پول براش بیارزش بشه، یادمون باشه هدفمون تربیت اقتصادیه.😉
یه نکته هم بگم! تو خرج کردن پولاشون سخت نمیگیریم، چون بناست تجربه کسب کنن. شده که با پولشون وسیلهٔ بیارزشی خریدن و من فقط تذکر دادم، بعداً با عواقب تصمیمشون روبهرو شدن که دور ریختن اون وسیله بوده، خود این مهارت و تجربه، ارزش پول خرج کردن رو داره.😁👌🏻
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«معجزهٔ پول توجیبی (۲)»
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمدحسن ۱.۵ساله)
سوالی که زیاد میپرسن از من، اینکه بچهها چیا میخرن؟ چه مواردی رو شما میخرین؟
خوراکیهای روزمره رو ما میخریم، اما بچهها اگر دلشون بخواد مثلاً تو مدرسه یک چیزی بخرن یا دوستشون رو مهمون کنن یا کادویی تهیه کنن، از پول خودشون میبرن. من کاری به این بخشش ندارم😉 میذارم آزادانه تصمیم بگیرن.
همین که بتونن هوسهاشون رو مدیریت کنن برای من حسنه، گاهی هم خوبه که طعم شیرین رسیدن به خواستههاشون رو بچشن.☺️
تو خرید لوازمالتحریر و وسایل بازی هم مواردی که خارج برنامه است رو خودشون تهیه میکنن. البته حتماً قبلش اجازه میگیرن و میرن حسابی بررسی میکنن که چی بهتره!
مثلاً چون خیلی مصرف ماژیک و لوازم نقاشی دارن، سری آخر که خرید میکردیم، حنانه خانوم گفت من ماژیک ۲۴ رنگ میخوام. اما من بنا داشتم ۱۲ رنگ بخرم، پس قرار شد اضافه مبلغ رو خودش بده.😉
گاهی که پولشون زیاد میشه، بهشون پیشنهاد میدیم بریم شهربازی و...، سه چهار تا وسیله مهمون مامان بابا، باقیش هرکس با خودش، اونجا هم گاهی یک خوراکی مهمون ما هستن و اگر بنا باشه بیشتر بشه، دیگه زحمتش رو خودشون میکشن.😆
از اونجایی که پول خیلییییی زیاد مفسده انگیزه😬، بعد عید پارسال، پیشنهاد کردیم عیدیهاشون رو بدن براشون سرمایهگذاری کنیم تا کمی هم معامله و تجارت یاد بگیرن. الحمدلله تو یک بازهٔ زمانی سود کردن و پسرم که برای هزینهٔ اردوش نیازمند پول بود، سهمش رو به ما داد تا هزینه اردو رو تامین کنه.
دخترها هم مبالغشون رفت برای یادگیری شنا، این مبلغ بخشی از هزینهٔ کلاس بود. از اون جایی که ما چند تا کلاس دیگه تابستون ثبتنام کرده بودیمشون و این کلاس خارج برنامهٔ خانواده بود، با صحبت و مشورت باهاشون، قرار شد که تو هزینهش مشارکت کنن.
و نکتهٔ آخر؛ همیشه سعی میکنیم صندوق ذخیره ارزیشون😆 پول داشته باشه، اگر ببینیم پولشون تمومه در مناسبت مذهبی بعدی بهشون پول عیدی میدیم تا همیشه مبلغی داشته باشن و از اون مناسبت هم لذت ببرن.🥰
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif