eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
143 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
«۱. طی ۱۰ سال، هفت نفر شدیم» (مامان ۱۸.۵، ۱۲، ۸، ۵ و ۱.۵ ساله) ما پنج فرزند بودیم، از سال ۵۹ تا ۶۹ به دنیا اومدیم. مادرم ۲۰ تا ۳۰ سالگی‌شون رو صرف به دنیا آوردن ما کردن. من دومین اون‌ها بودم و سال ۶۲، در تهران متولد شدم. رابطه‌مون مثل بیشتر خواهر و برادرها پر از اتفاقات طبیعی زندگی یعنی شادی و غم، دوستی و قهر، دعوا و بازی بود. مادرم از نوجوانی و در اون سال‌های انقلاب، گرم کار فرهنگی و تبلیغی بودن. سال‌ها معلم غیر رسمی بودن و خیلی از کلاس‌هاشون در منزل برگزار می‌شد و شاگردان به خونهٔ ما می‌اومدن یا فعالیت‌های محلی داشتن و ما رو همراه خودشون می کردن. وقتی آخرین فرزندشون از آب و گل دراومد، تحصیلات حوزوی و دانشگاهی رو شروع کردن و حالا هم به عنوان یک مبلغ مشغول به خدمت هستن. از ابتدا روی تربیت ما حساس بودن. از انتخاب محلهٔ سکونت و مدرسه، تا تدبیر شرایط دوستی و رفت و آمدهای سالم و شاد و متنوع، فرستادن به کلاس‌های حساب شده مثل قرآن و شنا، عادت دادن به مطالعه، تفکر و عبادت. مادرم درعین پافشاری روی اصول تربیتی و اعتقادی، تعادل رو توی رفتارشون رعایت می‌کردن و بیشتر ارزش‌های واقعی ما، با اعتقاد و رفتار و گفتارشون شکل گرفته. یادم هست جانمازشون همیشه تو کیفشون بود و همه جا مثلاً گوشهٔ مطب دکتر نماز اول وقتشون رو به جا می‌آوردن و ما این‌ها رو می‌دیدیم...☺️ اما پدرم... با وجود این که رشته‌شون مهندسی مکانیک بوده و شغلشون تناسب خاصی با فضاهای فرهنگی نداره ولی همیشه اهل تفکر و دقت در مسائل بودن. ایشون رو کمتر می‌دیدیم، مشغله‌ شون زیاد بود و سفرهای مکرر داشتن و اثر تربیتی‌شون رو در کودکی شاید کمتر حس می‌کردیم‌. اما بعداً فهمیدیم حساسیت ایشون در زمینه‌های رزق حلال، صداقت، سخت‌کوشی، تعهد و ایمان به اسلام و انقلاب، چقدر در تربیت ما بچه‌ها موثر بوده. وضع اقتصادی‌مون الحمدلله خوب بود و مشکل مالی نداشتیم. ابتدای انقلاب با توجه به رشته و سابقهٔ خوب کاری پدرم حقوق ایشون از وزرا بیشتر بوده که با پیگیری خودشون کم‌ می‌شه. بعدها همیشه در سطوح مدیر عاملی شرکت‌ها بودن اما از پاداش‌های چندین میلیونی استفاده نمی‌کردن. اعتقاد خاصی به ساده زیستی داشتن. بنابر‌این هیچ وقت اهل تجمل و بریز و بپاش نبودن و برعکس اهل دقیق خرج کردن و البته آینده‌نگری و پس انداز بودن و بحمدلله با همین روال تونستن موقع ازدواج، تمام بچه‌ها رو حمایت کنن. دبستان رو مدارس دولتی و‌ نمونه‌مردمی بودم. از ابتدا علاقه خاصی به امور فرهنگی داشتم و در گروه سرود و نمایش مدرسه بودم. کنار درس‌ها، حفظ قرآن رو هم شروع کردم که در دوره راهنمایی و دبیرستان هم ادامه پیدا کرد. از راهنمایی وارد فرزانگان (استعدادهای درخشان) شدم و تا آخر دبیرستان اونجا بودم. و بعد از فارغ‌التحصیلی، دوباره به عنوان معلم به مدرسه‌مون برگشتم و تا ۱۰ سال معلمی کردم... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲. محیط غیرمذهبی و تربیت دینی!» (مامان ۱۸.۵، ۱۲، ۸، ۵ و ۱.۵ ساله) راهنمایی که بودم، مامانم اتفاق جالبی برامون رقم زد. جو بچه‌ها تو مدرسهٔ ما مذهبی نبود و از اون‌جایی که تربیت دینی برای مامانم خیلی مهم بود، با خانوادهای مذهبی مدرسه یه گروه درست کردن و روزهای جمعه تو نمازخونهٔ مدرسه، دعای ندبه برگزار کردن.😍 اینطوری روابط دوستی بین بچه‌های این خونواده‌ها صمیمی‌تر شد و کمکمون کرد نیاز به دوستی با افراد دیگه نداشته باشیم. تو دبیرستان گعده‌هایی داشتیم که توش سوالات فلسفی‌ای که اون زمان درگیرش بودیم، رو مطرح می‌کردیم‌ تا خیلی جدی جوابشونو به دست بیاریم. مدرسه هم باهامون همکاری کرد و یه روحانی خوش اخلاق و خوش فکر رو برای جواب سوالات ما آورد تا خارج از ساعت مدرسه با ایشون جلسه داشته باشیم. سوال‌هایی از جنس از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود... 😉 تا سال دوم دبیرستان رشتهٔ ریاضی می‌خوندم. مدرسه‌مون فقط رشتهٔ تجربی و ریاضی داشت. سال سوم برای اولین بار تو مدارس فرزانگان رشتهٔ علوم انسانی تاسیس شد که ۹ نفر علوم انسانی بیرون از مدرسه پذیرش کردند. این اتفاق به علاوهٔ مسائل دیگه، که علاقه هم در کنارش بود، باعث شد سال سوم تغییر رشته بدم و وارد علوم انسانی بشم.👌🏻 دوست داشتم بتونم در بستر علوم انسانی، اهداف تربیتی رو دنبال کنم. اول خانواده‌ام با این کار موافقت نداشتن؛ چون برداشت جامعه اینطور بود که بچه‌های ضعیف می‌رن علوم انسانی. ولی وقتی توضیح می‌دادم قانع می‌شدن.😁 حتی بعدتر پدرم می‌گفتن من یک عمری کارخونه ساختم. ولی انسان سازی ارزشمندتره. اگه بتونی تو این راه قدم بذاری که چه بهتر.❤️ همون سال دچار یک بیماری شدم که دکترها تشخیص نمی‌دادن. یک سالی رو درگیر بستری و آزمایشات و کارهای پاراکلینیک بودم و به لطف خدا بین این درگیری‌ها تو المپیاد ادبی شرکت کردم و الحمدلله ۲ مرحله رو به خوبی طی کردم. تو مرحلهٔ سوم، از دوران بیماری خارج شدم و تونستم مدال طلای کشوری رو کسب کنم که تقدیم به مقام معظم رهبری کردم و در حال حاضر در موزهٔ آستان قدس رضوی نگه‌داری می‌شه. قبل از اومدن نتایج المپیاد، تو دبیرستانی که اختصاصی علوم انسانی بود و خیلی جدی‌تر و قوی‌تر کار می‌کردن ثبت‌نام کردم. یکی دو هفته‌ای سر کلاس رفتم و قصد داشتم برای کنکور بخونم که نتیجهٔ المپیاد اعلام شد و من تونستم سال ۸۰ بدون کنکور وارد رشتهٔ ادبیات فارسی دانشگاه تهران بشم.😍 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳. همسر خوشبخت من» (مامان ۱۸.۵، ۱۲، ۸، ۵ و ۱.۵ ساله) فضای دانشگاه با انتظاری که من داشتم متفاوت بود و پویایی و نشاط علمی و عملی مطلوب من رو نداشت.🤷🏻‍♀️ برای همین من سر خودم رو طبق روحیه‌ای که داشتم با فعالیت‌های جانبی گرم کردم. از سال اول مشغول تدریس تو مدرسه‌مون هم بودم و از سال دوم به حوزه دانشجویی شهید بهشتی وارد شدم. الحمدلله کلاس‌هامون واقعاً مفید بود و بعضی از عناوین اون‌ها بعد از سالیان هنوز تو ذهن من هست.🙏🏻 در دوران دانشجویی ما فضای کشور به لحاظ فرهنگی و سیاسی و اجتماعی به ناگهان باز شده بود و اساتید بعضاً حمله‌های زیادی به دین و مقدسات دینی می‌کردن و من وارد بحث می‌شدم و این بحث‌ها، یکی از خاطرات پرتکرار من هست.😁 اساتید گاهی حرف‌های بی مبنا و اساسی می‌زدن و حتی در اصل وجود حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها)، داستان شهادت ایشون و چیزهایی به این شکل یا انقلاب و امام خمینی نظرات بی‌پروایی مطرح می‌کردن.🤦🏻‍♀️ اون موقع خیلی از دانشجوها در جریان مسائل سیاسی و اجتماعی نبودن و من چون از کودکی خانواده‌م خیلی سیاسی بود و همیشه بحث‌های خیلی جدی و داغ توی خونه‌مون جریان داشت تا حد خوبی بحث کردن رو یاد گرفته بودم. برای همین سر کلاس‌ها، برای اینکه بچه‌های داخل کلاس تحت تاثیر حرف اساتید قرار نگیرن با اساتید وارد بحث می‌شدم. و حتی گاهی پیش می‌اومد که استاد به خاطر این گفتگوها نمرهٔ خیلی کم می‌داد یا حتی می‌نداخت.😐 البته اینا باعث نمی‌شد من از موضعم کوتاه بیام.😅 بهار ۸۱ بود که خواستگار موفق از راه رسید. ایشون از دوستان برادرم و دانشجوی دانشگاه امام صادق (علیه‌السلام) بودن و از لحاظ مالی جز یک موتور چیزی نداشتن. سربازی نرفته بودن و درآمد هم نداشتن. من می‌دونستم که باید بعد ازدواج، از خونهٔ بزرگ پدری در منطقهٔ خوب تهران و ماشین شخصی، می‌اومدم توی یک زندگی که کل خونه اندازهٔ دو تا اتاق خواب از ۵ اتاق خونه پدری بود! اما آگاهانه انتخاب کردم و امیدم به رزاقیت خدا بود. ایشون ایمان و اصالت خانوادگی داشتن و این برای ما کافی بود.😊 مرداد ماه من یک سفر حج دانشجویی رفتم و بعد برگشتن عقد کردیم و یک مراسم عقد هم برگزار کردیم. توی دانشگاه یک استاد زبان داشتیم که مذهبی به نظر نمی‌اومدن. من هم جزء دخترای مذهبی دانشگاه بودم و ظاهر مذهبی خاصی هم داشتم. یه جورایی اون موقع ما روسری لبنانی بستن و چادر لبنانی رو مد کردیم. این استاد خیلی به بنده لطف داشتن. چون هم زبانم خوب بود هم علی‌رغم ظاهرشون، ظاهر مذهبی و حیای در رفتار و گفتار یک خانم مذهبی رو می‌پسندیدن و بارها این رو در کلاس به بچه‌های دیگر ابراز کردن. یه دختر کوچیک به نام سارا هم داشتن و می‌گفتن ای کاش سارای من هم مثل شما باشه.😌 وقتی فهمیدن من ازدواج کردم خیلی هیجان‌زده شدن و وسط کلاس دعا کردن و گفتن مرد خوشبختی که یک همچین خانم متدین و توانمندی همسرش شده کی می تونه باشه؟!😅 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۴. چالش‌های مامان اولی» (مامان ۱۸.۵، ۱۲، ۸، ۵ و ۱.۵ ساله) زمستان سال ۸۲ عروسی ساده‌ای گرفتیم. آرایشگاه خیلی ارزونی رفتم و لباس عروسم رو هم از دوستانم گرفتم. راستش خیلی باب میلم نبود و حتی سایزش کاملاً اندازه نبود برام، ولی خب با رضایت این راه رو انتخاب کردم.😊 سال بعد، یعنی تابستان ۸۳ اولین فرزندم در‌حالی‌که من ۲۱ ساله بودم به دنیا اومد. بارداری‌م خیلی سخت بود. حالت تهوع شدیدی داشتم و تا چندین ماه مرتب جلوی دستشویی بودم. هیچی نمی‌تونستم بخورم و افت فشار شدیدی داشتم و تقریباً از همه چیز افتاده بودم. شاید فقط یک ماه اول یه ذره قابل تحمل‌تر بود. بعد دیگه به این وضعیت افتادم و ترم چهارم کارشناسی رو مرخصی گرفتم از دانشگاه.🤷🏻‍♀️ زایمان اولم هم بسیار سخت بود. ژنتیکی ما این وضعیت رو داریم. با اینکه تحرکم خیلی خوب بود و تا روز آخر فعالیت‌های خیلی زیادی داشتم، تو مدرسه با بچه‌ها وسطی و بدمینتون بازی می‌کردم و دو سه روز قبلش کوه رفته بودم و پیاده‌روی‌های زیاد داشتم، اما به دلایل ژنتیکی زایمان راحتی نداشتم.😥 ولی الحمدالله از شدت ذوق و شوق پسرم، افسردگی بعد از زایمان هم نداشتم. برام تجربهٔ جذابی بود و دوران بارداری بارها به دنیا اومدنش رو توی ذهنم مرور می‌کردم و با فکر لحظهٔ شیرین دیدن فرزندم، شب‌ها به خواب می‌رفتم. ما قبلاً توی خانواده و فامیل بچهٔ دیگه‌ای نداشتیم که حتی چندساله باشه.😁 من دختر اول خانواده بودم که ازدواج کرده و یه جورایی بی‌تجربه بودم. منابع زیادی هم برای مطالعه نبود، اون موقع اینترنت خیلی کاربردی نبود و از جزوه‌ای دست‌نویس که از یکی دوستان مادرم گرفته بودم، به جای کتاب ریحانه بهشتی استفاده می‌کردم.😉 دو سه تا کتاب خارجی هم بود که نحوهٔ تر و خشک کردن بچه، بیماری‌ها، و مراحل رشد نوزاد رو شامل می‌شد. من خیلی دقیق دستورات کتاب رو اجرا می‌کردم و بچه‌ها رو کتابی رشد می‌دادم! متن‌هایی رو که طریقهٔ خوابوندن و غذا دادن و نگه‌داری از بچه رو آموزش می‌دادن، موبه‌مو پیاده می‌کردم و خیلی حساس بودم. یادمه پسرم ۸ روزه بود که لازم شد دو سه ساعت فرزندم رو پیش مادرم بذارم. وقتی برگشتم دیدم پستونک خریدن و بهش دادن، نشستم همون‌جا و کلی گریه کردم!😂 تو کتاب‌ها می‌نوشت ساعت خواب نوزاد انقدر هست؛ اما پسر من از همون روزهای اول خیلی کم می‌خوابید. بعدش هم که بزرگتر شد کلا ساعت خوابش از ۲۴ ساعت شاید به ۱ ساعت هم نمی‌رسید.🤦🏻‍♀️ مثلاً ۶ تا یک ربع ۱۰ دقیقه! تا حدود ۱ سالگی اینطوری بود و این مسئله خیلی منو اذیت می‌کرد. به مرور دچار سردردهای میگرنی خیلی شدیدی شدم.😥 همسرم هم خیلی همراهی ویژه‌ای نداشتن و تمام بار فرزند اول رو دوش من بود. در واقع بی‌تجربگی من بود که احساس می‌کردم همهٔ کارها وظیفهٔ منه و بلد نبودم ایشون رو درگیر و همراه کنم. با تولد فرزندان بعدی این رو یاد گرفتم و همسرم تازه سر فرزند سوم پدر شدن!😁 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۵. نی‌نی، تحصیل، تدریس» (مامان ۱۸.۵، ۱۲، ۸، ۵ و ۱.۵ ساله) پسرم ۱.۵ ماهه بود که به دانشگاه برگشتم. اوایل مادرم برای نگه داشتن پسرم کمکم می‌کردن؛ اما بعد از دو سه ماه چون خیلی سرشلوغ بودن، از یکی از دوستای خیلی قدیمی‌شون کمک خواستم. ایشون سال‌ها مدیریت مهد کودک رو به عهده داشتن و آدم دقیقی بودن.👌🏻 منزلشونم نزدیک دانشگاه تهران بود و این خیلی برام خوب بود. گاهی هم لازم می‌شد از دوتا از خاله‌هام کمک بگیرم که به خاطر مسیر طولانی از شرق به غرب سخت می‌شد. پسرم نه شیشه می‌خورد و نه پستونک و شیری که براش می‌ذاشتم رو با قاشق بهش می‌دادن! کم‌کم این دوران رو، نه به راحتی، گذروندیم.😁 الحمدلله آدم‌هایی که اون زمان دور و برم بودن، بسیار خوش روحیه بودن و با بچه به خوبی بازی می‌کردن و پسرم هیچ وقت با ناراحتی از من جدا نمی‌شد. در واقع این شرایط باعث شد که من از این راه‌حل (گذاشتن پسرم پیش دیگران) استفاده کنم.☺️👌🏻 برای اینکه خونه کار زیادی نداشته باشم، درس‌ها رو فقط توی دانشگاه می‌خوندم و از وقت بین کلاس‌ها برای این کار استفاده می‌کردم. درحالی‌که معمول دانشجوها، این اوقات رو به گفتگو و خوردن یه چیزی دور هم می‌گذروندن. سر کلاس‌ها معمولاً جزوه نمی‌نوشتم. یک بار سر یه کلاسی در دوران ارشد جزوه نوشتم. یکی از آقاپسرهای کلاس با ترس و لرز اومد جلو و گفت من دیدم شما جزوه می‌نوشتید، اگر ممکنه جزوه رو به من قرض بدید. گفتم من حرفی ندارم ولی فکر نمی‌کنم بتونید بخونید. گفت چرا؟ گفتم چون بدون نقطه است!😅 هر وقت یاد این خاطره می‌افتم یادم می‌افته که یه وقتایی زمان چقدر برام ارزشمند بوده و تا جای ممکن باید بهترین استفاده رو ازش بکنم.😊 اون ایام در هفته یک تا ۳ روز هم مدرسه می‌رفتم، طرح درس‌های مدرسه رو هم توی همون مدرسه آماده می‌کردم و از مدیران مدرسه که لطف به بنده داشتن و خواهان حضور من تو مدرسه بودن، این خواهش رو می‌کردم که برای من حداقل زنگ اول کلاس نذارن و این شرط حضور من بود تا مجبور نباشم پسرم رو صبح زود بیدار کنم و به خونهٔ اقوام ببرم. پسرم که دو ساله شد کارشناسی‌م داشت تموم می‌شد و می‌خواستم ارشد شرکت کنم، مدرسه تدریس می‌کردم و واقعاً فرصت کمی داشتم که بخوام برای کنکور بخونم.🤷🏻‍♀️ فقط تونستم برای چهل روز، یک پرستار خونگی مطمئن که یکی از دوستام سراغ داشت، بیارم خونه و خودم هم داخل اتاق باشم. ایشون با پسرم مشغول بود، من می‌اومدم با هم میان وعده می‌خوردیم و دوباره من می‌رفتم توی اتاق درس می‌خوندم. دوباره ناهار می‌خوردیم و یه جوری هم کنار هم بودیم و هم نبودیم و این خیلی تجربهٔ خوبی بود.👌🏻 الحمدلله با رتبهٔ ۱۹ همون دانشگاه تهران قبول شدم و سال ۸۵ وارد مقطع ارشد ادبیات فارسی شدم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۶. خلأ در فضای تربیت کودک» (مامان ۱۸.۵، ۱۲، ۸، ۵ و ۱.۵ ساله) وارد مقطع ارشد دانشگاه شدم. می‌خواستم پسرم رو مهد بذارم. برای همین رفتم و چند مهد رو از نزدیک دیدم، ساختمانش رو بررسی‌ کردم و با کادرش صحبت کردم تا بتونم مهد سالمی پیدا کنم. برام مهم بود که فضای فیزیکی مهد، از لحاظ نور و بهداشت و نظافت فضای مطلوبی باشه و همینطور به مباحث روانشناختی و تربیتی پایبند باشن.👌🏻 اون موقع متأسفانه توی تهران مهدها پر از تولد و انبوه دی‌جی بودن و به شکل الان مهدهای مذهبی با دغدغه تربیتی نبودن.🤦🏻‍♀️ مهدی که برای پسرم انتخاب کردم اصلاً عنوان مذهبی نداشت ولی با بچه‌ها، اصولی برخورد می‌کردن. با کمک مهد، ارشد و تدریس در مدرسه رو ادامه دادم. اواسط ارشد منصرف شدم، ولی دیگه تغییر رشته یه مقدار برام سخت بود و البته که مشورت‌هایی که از اساتید دیگه گرفتم و دیدم که متأسفانه در عالم علوم انسانی‌، آسمان همه‌جا همین رنگ است و دیگه اون موقع تغییر رشته ندادم. هر چند هنوز امیدوارم که بتونم طی چند سال آینده دوباره شروع کنم و یک تغییر رشته‌ای رو از ارشد و دکترا دوباره داشته باشم.☺️ اون سال‌ها به واسطهٔ سابقهٔ المپیاد می‌تونستم توی پذیرش‌های آموزش و پرورش راحت‌تر رسمی بشم ولی به خاطر وجود پسرم، علی‌رغم اصرار همسرم و مادر همسرم که مدیر مدرسه بودن ترجیح دادم وارد این فرایند نشم. موقعیت خوبی محسوب می‌شد ولی اولویتم این بود که پسرم آسیب نبینه، پس قبول نکردم مدت طولانی رو سرکار برم و همون حق‌التدرس بودن رو ادامه دادم.👌🏻 بعد از بچه‌دار شدن، دغدغهٔ تربیت خیلی تو ذهنم شکل گرفته بود و از همون موقع هر جا دستم می‌رسید دنبال منابع تربیتی بودم و از بین همهٔ تجربیات و صحبت‌هایی که حتی مستقیم به بحث تربیت مربوط نمی‌شدن، دنبال نکته‌های تربیتی بودم و سعی می‌کردم با تحلیل چیزهایی که می‌بینم و می‌خونم به چارچوب تربیتی مدنظرم برسم.😊 به واسطه رسیدن به این چارچوب‌های تربیتی و همین که برای پسرم دنبال مهد خوب می‌گشتم و می‌دیدم فضاهای با دغدغه‌های تربیتی وجود نداره، تصمیم جدید گرفتم.😉 وقتی پسرم حدودا ۴ ساله بود، دوستانم که بچهٔ هم سن و سال من داشتن رو دعوت می‌کردم به حسینیهٔ منزل پدری، گروهی رو هم هماهنگ می‌کردم تا بیان و برای بچه‌هامون برنامه اجرا کنن، اما بعد از مدتی احساس کردیم سبکی که اون گروه داشتن برای بچه‌ها مناسب نیست. اولاً که اجرا یک طرفه بود و بچه‌ها دخالتی نداشتن و این اذیتشون می‌کرد و دیگه اینکه محتوای دینی‌ای که ارائه می‌دادن خیلی مستقیم و نامناسب برای اون سنین بود و بچه‌ها سوالات زیادی براشون پیش می‌اومد یا می‌ترسیدن...🤦🏻‍♀️ این بود که خودمون دست به کار شدیم!😃 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۷. تولد فرزند دوم خانواده» (مامان ۱۸.۵، ۱۲، ۸، ۵ و ۱.۵ ساله) پسرم ۴ ساله بود که با چند نفر از دوستانم که فرزند هم‌سن من داشتن با توجه به مطالعات تربیتی و تجربه‌ای که از کار با بچه‌ها در مدرسه داشتم شروع کردیم به طراحی فعالیت‌هایی برای بچه‌هامون، که کمی و کاستی فعالیت‌های موجود رو نداشته باشه و مباحث تربیتی توش لحاظ شده باشه و بچه‌ها توی انجام فعالیت‌ها محوریت داشته باشن و فعال باشن.🥰 این کار ادامه پیدا کرد، از حسینیهٔ منزل پدری و کار برای بچه‌های خودمون به سالن مسجد محله و بچه.های بیشتری رسید و بنیاد کودک سفینه رو ایجاد کردیم که برای بچه‌ها برنامه‌های فرهنگی تربیتی طراحی می‌کردیم و کارمون با استقبال زیادی مواجه شد.👌🏻 کم‌کم سالن‌های ورزشی اجازه کردیم و یا مدارس ازمون دعوت می‌کردن که بریم و براشون اجرا کنیم. و این اولین قدم‌های ورود جدی من به عرصهٔ تعلیم و تربیت بود. سردردهای میگرنی که بعد از پسرم سراغم اومده بود خیلی اذیتم می‌کرد. از طرفی همسرم هم به دلایل مختلفی با اومدن فرزند دوم همراه نبودن.🫢 سال‌های اول ازدواج اختلافات فرهنگی هم بیشتر خودش رو نشون داده بود و کمی چالش‌های خانوادگی‌مون زیاد شده بود. یادمه وبلاگی فعال بود که خیلی به من در عبور از بحران‌ها کمک کرد و تلاش کردم خودم رو از دوگانهٔ من و همسر به سه‌گانهٔ من و همسر و خدا منتقل کنم و همه چیز رو برای خدا ببینم و محور تصمیم گیری‌ها و رفتارها رو پروردگارم بذارم.🙏🏻 با این شرایط با فاصلهٔ نسبتاً زیادی پسرم ۵ ساله بود که قصد بچه‌دار شدن کردیم و سال ۸۸ دوباره بارداری رو تجربه کردم.😍 با اینکه تصمیم برای به تعویق انداختن نابخردانه نبود ولی هنوز هم که بهش فکر می‌کنم می‌گم ای کاش این فاصله کمتر بود.😉 اوایل بارداری همسرم دچار سانحهٔ سوختگی شدن و یک ماه توی بیمارستان بستری بودن و پنج تا عمل سنگین داشتن😥 و بعدش مدت‌ها توی خونه بستری بودن و نیاز به مراقبت داشتن. در نهایت فعالیت‌های جسمی من توی اون دوره باعث شد فرزندم رو در حدود یازده هفتگی از دست بدم و این فرزند راهی بهشت شد تا اون دنیا به دیدار پدر و مادرش بیاد.😢 بعد از مدت کوتاهی مجدد باردار شدم، اما دوره‌ای استراحت داشتم. خواهرم زحمت می‌کشید پسر اولم رو می‌برد کلاس‌های تابستونی و این کمک بزرگی به من بود.👌🏻 پنج ماهه باردار بودم که پسر اولم تصادف کرد و ۱.۵ ماه دست و پاش تو گچ بود که خب اون دوران هم با سختی سپری شد چون بچهٔ بسیار پرجنب‌وجوشی بود و نگه داشتنش تو اون وضعیت برای منی که خیلی محدودیت استفاده از رسانه داشتم انرژی زیادی می‌خواست، اما الحمدلله تجربه‌ای شد که با هم‌دیگه کنار هم کلی خلاقیت به خلاقیتامون اضافه شد و راهکارهای مختلفی پیدا کردیم برا این که خوابیده و نشسته سرگرم بشه.😅 بالاخره پسر دومم سال ۸۹ به دنیا اومد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۸. زمینه‌سازی رشد پدرانه» (مامان ۱۸.۵، ۱۲، ۸، ۵ و ۱.۵ ساله) وقتی اولین بچه‌م به دنیا اومد، خیلی بی‌تجربه و نابلد بودم. یکی از بی‌تجربگی‌هامم این بود که فکر می‌کردم این قدرتمندی من به عنوان یک مادره که هیچ کمکی از هیچ‌کس به خصوص همسرم نخوام و مادریِ تمام و کمال اینه که همه کارها رو خودم انجام بدم.🤷🏻‍♀️ یه مقدار هم بی‌اعتمادی داشتم برای سپردن مسئولیت فرزندمون به همسرم. ولی کم‌کم فهمیدم که باید ایشون رو هم درگیر کنم.😉 پسر اولم ساعت‌ها شب بیداری برای من داشت ولی سر پسر دومم فهمیدم که همسرم اصلاً متوجهش نشده بودن!🤦🏻‍♀️ مثلاً می‌گفتن سیدعلی خیلی خوب می‌خوابید که... چرا محمدحسین کمتر می‌خوابه؟!😅 نکته این بود که من سر محمدحسین ایشونو بیشتر درگیر می‌کردم و صداش می‌کردم که من خسته شدم، دستم درد گرفته یا سردرد دارم... و نیازهام رو یه وقت‌هایی ابراز می‌کردم. البته همیشه جواب مثبت نمی‌گرفتم ولی کم‌کم ایشون دخیل شدن و حداقلش متوجه شرایط من می‌شدن.👌🏻 کم‌کم پیشروی کردم و بچه‌ها رو با ایشون تنها گذاشتم و مسئولیت کارهایی رو به ایشون سپردم. این خب تبعاتی هم داشته ولی بالاخره باید پدرها هم رشد کنند و تا وقتی بهشون اعتماد نشه و مسئولیت داده نشه این اتفاق نمی‌افته.😁😉 محمدحسین ۲.۵ ساله بود که همسرم دکتراشون رو در رشتهٔ فلسفه اسلامی گرفتن. دوست داشتن در ادامه از محضر اساتید این رشته هم استفاده کنن که این اساتید ساکن قم بودن. این بود که ازم خواستن ۲ سال بریم قم. اولش به خاطر دوری از خانواده و مدرسه‌ای که ۱۰ سال بود توش تدریس می‌کردم و بنیاد کودک سفینه که ۱.۵ سال براش عمرم رو گذاشته بودم، برام خوشایند نبود. هر چند همیشه دوست داشتم از تهران دور بشم و به فضایی برم که خونهٔ حیاط‌دار و هوای پاک داشته باشه و خب انتقال به قم این شرایط رو هم نداشت.🥲 ولی با این حال پذیرفتم و با خودم گفتم دو سال می‌ریم در محضر بانوی قم و از برکت حضورشون بهره‌مند می‌شیم و برمی‌گردیم. از مدرسه بیرون اومدم و کار بنیاد سفیه رو به دوستانم سپردم که الحمدلله هنوز هم فعاله. سال ۹۲ اومدیم قم. من همون موقع در هفته‌های اول بارداری بودم و متأسفانه به خاطر شرایط جسمی و اسباب‌کشی فرزندمون رو از دست دادیم.😓 با اومدن به قم دیگه تقریباً بچه‌ها همیشه با خودم بودن و هیچ آشنا یا فامیلی رو نداشتیم که بچه‌ها رو بذاریم. ولی کم‌کم با همسران دوستان همسرم آشنا شدم. اون‌ها هیئتی رو تشکیل داده بودن و من تصمیم گرفتم کاری رو که تهران شروع کرده بودم، در جمع بچه‌های هیئت شروع کنم. در خلال این کارها متوجه شدم خلاء فضای بازی و تربیتی در قم هم هست... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۹. مجاور حضرت معصومه می‌مانیم.» (مامان ۱۸.۵، ۱۲، ۸، ۵ و ۱.۵ ساله) اعتقاد داشتم که برای بچه‌های زیر ۷ سال باید بستر بازی فراهم کرد و در این بستر مفاهیم دینی و انقلابی رو انتقال داد. یعنی در قالب داستان‌ و بازی و نمایش با شخصیت‌ها و قهرمان‌های واقعی و نه با خرس و روباه و خرگوش.😉 این‌طور شد که سال اول حسینیه کودک با بچه‌های هیئت دوستانه‌مون پا گرفت.😍 سال بعدش با حمایت مادی و معنوی دوستانی که پیدا کرده بودیم، مکانی تهیه کردیم و خودمون تمیز و تجهیزش کردیم. همینطور طرحمون رو تکمیل و مدون کردیم و طرح درس‌هایی رو بر اساس اصول و قواعد تربیتی ایجاد کردیم. به این ترتیب کار گسترش پیدا کرد و از سال دوم حسینه کودک به صورت رسمی شروع به کار کرد. بعد از دو سال همسرم گفتن الان می‌تونیم برگردیم. من گفتم نه دیگه! اومدنش با شما بود،😅 اما من دوست ندارم برگردیم. اینجا احساس آرامش عجیبی دارم.😍 احساس می‌کردم در فهم و وقتم برکت ویژه ای حاصل شده به خاطر قرار گرفتن در مجاورت حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) و کاری رو شروع کرده بودم که دوست داشتم همین‌جا ادامه‌ش بدم. شرایط برای موندنمون جور بود و همسرم هم بی‌میل نبودن و ما اهل قم شدیم. سال ۹۴ دوباره باردار شدم و پسرم سوممون محمدهادی به دنیا اومد. این بار هم تجربهٔ دو تا زایمان داشتم و هم به خاطر مطالعات و کلاس‌هایی که رفته بودم، آگاهی‌های لازم رو داشتم و همهٔ این‌ها خیلی اعتماد به نفسم رو بالا برده بود و الحمدلله تونستم شرایط رو خوب مدیریت کنم و زایمان خیلی خوبی داشتم.🙏🏻 قبل از اینکه راهی بیمارستان بشم خیلی از ورزش‌ها رو با همکاری همسرم که ایشون هم یک جلسه کلاس آموزشی رفته بودن، انجام دادم و موقع رفتن به بیمارستان، خودمون دوتایی رفتیم. دوست نداشتم به خانواده‌م اطلاع بدم، که با نگرانی بخوان به سمت قم بیان. و البته اون موقع این دوستان مثل خواهری که الان دارم رو هم نداشتم.😓 وقتی رسیدیم بیمارستان، همسرم رو هم توی بخش زنان راه ندادن و باید خودم تنهایی کارهای پذیرشم رو انجام می‌دادم!😐 اون خانم با تعجب پرسید خب زائو کجاست و یک لحظه که درد اومد و شروع کردم به ورزش کردن و گفتم خودمم خیلی تعجب کرد.😅 با این حال من به جای اینکه حس غربت و ناراحتی داشته باشم، حس قدرت و توانمندی داشتم و خدا رو از این بابت شکر می‌کردم.🙏🏻😍 شرایط اقتصادی‌مون طوری نبود که بخوایم بیمارستان ویژه‌ای بریم یا خرج ویژه‌ای بکنیم. هر چند پدر و مادرم خیلی اصرار می‌کردن که بیا تهران بیمارستان خصوصی و پیش فلان دکتر ولی من قبول نکردم. دوست داشتم توی شهری که داشتم زندگی می‌کردم و به خاطر حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها)، انقدر بهش ارادت داشتم، کار خودم رو راه بندازم. از طرفی می‌گفتم وقتی دارم برای دیگران توصیه می‌کنم که بچه‌دار بشید و مسائل اقتصادی براتون مانع نشه، باید خودم هم عامل بهش باشم.😉 الحمدالله با عنایت خدا شرایط تو اون بیمارستان دولتی که خیلی‌ها ازش ابراز ناراحتی می‌کنن، با توسل به حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها)، برای من خوب پیش رفت و یک ماما و پزشک خوب روزی من شد.❤️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۰. تولد اولین دختر خونه» (مامان ۱۸.۵، ۱۲، ۸، ۵ و ۱.۵ ساله) وقتی بچهٔ اول به دنیا میاد همه چیز جدیده و با چالش‌هایی مواجه می‌شیم که تا حالا تجربه نکردیم.😥 بچهٔ دوم، خیلی از چالش‌ها تکراری هستن اما باز هم خیلی چیزها رو برای بار اول تجربه می‌کنیم، مخصوصاً در مورد روابطی که باید بین بچه‌ها برقرار بشه. ولی بچهٔ سوم دیگه تقریباً چیز جدید ناشناخته‌ای وجود نداره، مگه اینکه مشکلات خاص پزشکی یا شرایط خاص خانوادگی پیش بیاد که هر وقتی ممکنه اتفاق بیفته... و حالا ما صاحب فرزند سوم شده بودیم و الحمدلله همه چیز خیلی خوب پیش رفت.🙏🏻 محمدهادی که ۲ ساله شد، دوست داشتم فرزند بعدی رو زودتر بیاریم که فاصله سنی‌شون کم باشه. هر چند فرایند راضی کردن همسرم طول کشید، ولی همراه‌تر شده بودند... خلاصه خیلی زود برای بارداری ششم (بعد از دو تا سقط) اقدام کردم و خدا دخترم رو سال ۹۶ به ما هدیه داد. هر چند مقداری ناپرهیزی کردم و بخاطر فعالیت زیاد توی مجموعه حسینه کودک و کار جسمی سنگین به خونریزی شدید افتادم.🫢 دکتر قطعی گفت برو خونه منتظر سقط باش و احتمالی هم ندادن که بچه بمونه...😥 ما برگشتیم. روز تولد حضرت معصومه بود. به ایشون توسل کردیم و خیلی دعا کردیم. از خدا خواستیم که اگه صلاحه این فرزند برای ما بمونه...😭 چند روز که گذشت الحمدلله خطر رفع شد.🥹 دوباره تو چهار ماهگی دچار نشتی کیسه آب شدم و بیمارستان بستری شدم. گفتن چون سن بارداری کمه حتماً باید ختم بارداری اعلام بشه. چون خطر عفونت منتشر شوندهٔ سریع برای مادر داره که خطر مرگ داره.😞 اون روزی که این خبر رو بهم دادن، عید غدیر بود. به همسرم گفتم امروز عیده. شما یک جعبه شیرینی خامه‌ای بخرین و بیارین توی بخش ما پخش کنیم. تو دلم به حضرت امیر (علیه‌السلام) هم عرض کردم که بالاخره این دختر ما سادات هستش و خودتون می‌دونید و ذریّهٔ خودتون... 😢 من این وسط فقط یک واسطه هستم برای حملش... وظیفهٔ من الان به عنوان شیعهٔ شما اینه که روز عید رو گرامی بدارم و شادی رو اینجا پخش کنم. من کار خودم رو می‌کنم و شمام می‌دونم که کار خودتون رو خوب بلدین...❤️ وقتی داشتیم شیرین پخش می‌کردیم، کادر بیمارستان با یه حالت عاقل اندر سفیه به من می‌گفتن تو حالت خوبه؟ ما گفتیم که ختم بارداری و تو داری شیرینی پخش می‌کنی؟!🧐 از بعضی‌شون برخوردهای خشن و سخت و بدی هم دیدم که می‌گفتن سه تا بچه داری، دیگه چه اصراری داری که اینو نگه‌داری؟ بعضی‌ها می‌گفتن آهان چون دختره و دختر نداری! ولی من، هم به لحاظ فقهی و هم پزشکی از طریق پزشک‌های بیرون از بیمارستان، بررسی کردم دیدم که می‌شه هنوز دست نگه داشت.👌🏻 به این رسیدم که درسته خطر عفونت وجود داره ولی با علائمی مثل تب شروع می‌شه و یه چیزی نیست که ناگهانی پیش بره. درسته حفظ جان واجبه، ولی من هنوز تا وقتی که به اون مرحله نرسیده، اجازه ندارم که سقط بکنم. سه ماه این جریان ادامه پیدا کرد. من خیلی ضعیف شده بودم، مرتب بیمارستان بستری می‌شدم و با رضایت شخصی برمی‌گشتم خونه. همراه با نشتی مایع آمنیوتیک، خونریزی هم بود که علتش رو متوجه نمی‌شدن. به زحمت تا هفته ۳۱ بارداری تونستیم نگهش داریم و دیگه بچه به خشکی افتاد و سزارین کردیم و فاطمه سادات خانوم به دنیا اومدن. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۱. آسودگی ما عدم ماست...» (مامان ۱۸.۵، ۱۲، ۸، ۵ و ۱.۵ ساله) دخترم آذرماه به دنیا اومد. بعد از تولد چون اکسیژن نیاز داشت، بستری شد. اما متأسفانه حجم اکسیژنی که بهش زده بودن زیاد بود و ریه‌ش آسیب دید و خونریزی کرد.😥 الحمدلله احیا کردنش و به لطف خدا بعد از این همه فراز و نشیب عمرش به این دنیا بود و بعد از ۳۹ روز بستری بودن، مرخص شد و به خونه اومدیم... حسی که من داشتم این بود که خدا من رو در یک چله قرار داده برای رشد دادن. الان که به اون روزها فکر می‌کنم نمی‌تونم درک کنم که چطور سپری کردم اون سختی‌ها رو...😔 انگار خدا وقتی سختی و مصیبتی می‌ده صبرش رو هم می‌ده...🙏🏻 منی که اون طور دوران بارداری رو گذرونده بودم، کمر درد شدیدی بعد از سقط‌هام داشتم که بعد سزارین خیلی تشدید شد، باز و بسته کردن تخت همراه و بالای سر بچه ایستادن و خواب و خوراک نداشتن، فشار زیادی به جسمم وارد می‌کرد. از طرفی بچه‌ها توی خونه بودن و ازشون دور بودم. توی بخش مراقبت نوزادان معمولاً روزانه از بچه‌های نارس از دست می‌رفتن و دیدن این صحنه‌ها برای ما مادرهایی که چند روز رو کنار هم سپری کرده بودیم، خیلی سخت بود و فشار روحی زیادی داشت.😥 اما از روز اول به خودم گفتم ببین زینب! خدا تو رو گذاشته تو یه کارگاه عملی و مستقیم تحت نظرت داره... آبروداری کن! بعد مرخصی، دکتر گفته بود سیستم ایمنی بچه خیلی ضعیفه و مغزش تکامل پیدا نکرده باید در محیط آروم و قرنطینه‌ای باشه. برای همین تا فروردین ماه، من حسینیه کودک دیگه نرفتم و دوستانم اونجا رو می‌گردوندن. از فروردین اجازه پیدا کردیم از خونه خارج بشیم. دو پسرم که مدرسه‌ای بودن و من با دختر و پسر کوچیکم به کار برگشتم. محیط کاری‌مون مناسب حضور مادر و کودک بود. بین دوستان و همکاران، روابط صمیمی برقرار بود و اگه مادری در لحظه کار ضروری داشت، بقیه رسیدگی به بچه رو به عهده می‌گرفتن.😉 نوزادان توی اتاق کار کنار مادرها بودن و از وقتی راه می‌افتادن، قاطی بچه‌های حسینیه و مربی‌ها بازی می‌کردن تا به سن مدرسه برسن.😍👌🏻 فرزند پنجم رو سال ۹۹ باردار شدم. چون می‌خواستم بعد از سزارین دوباره زایمان طبیعی داشته باشم، از ابتدای بارداری پیاده‌روی و ورزش و مراقبت‌هایی داشتم. این بارداری هم مثل بارداری‌های قبلی ۴-۵ ماه ویار و حالت تهوع زیاد داشتم. اما بچه‌ها خیلی کمکم بودن. مثلاً پسر دومم که علاقه به آشپزی داره، بعضی کارهای مربوط به غذا درست کردن رو بهش می‌گفتم؛ بعد مواد لازم رو روی گاز می‌ذاشتم و بعد برای دوری از بوی غذا، به اتاق می‌رفتم تا پسرم مقداری از کار آشپزی مثل سرخ کردن گوشت یا پیازداغ رو جلو ببره، و بعد از اتاق می‌اومدم بیرون! جمع دوستانهٔ همکاران هم که برای هم مثل خواهریم، توی زایمان‌ها و بارداری‌ها و احیانا مریضی‌ها حامی همدیگه بودیم و هستیم.❤️ چون تقریباً همه‌مون از خانواده‌هامون دوریم. همین بارداری آخرم که کرونا گرفتم، خیلی به من کمک کردن؛ غذا آماده می‌کردن و می‌فرستادن، هم برای خودم، و هم برای خانواده. نرگس سادات خانوم شهریور ۱۴۰۰، الحمدلله با زایمان طبیعی به دنیا اومد. بعد از زایمان هم، چون مادرم با وجود مشغله‌هاشون دو روز بیش تر نتونستن بمونن، این دوستان خیلی همراه من بودن.🧡 از مهرش پسر سومم هم مدرسه‌ای شد. من با دو تا دخترها به سر کار می‌رفتم و ظهر با بچه مدرسه‌ای ها برمی‌گشتیم خونه. این روال تا الانم ادامه پیدا کرده. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۲. ظرفیت‌های فضای مجازی برای مادران» (مامان ۱۸.۵، ۱۲، ۸، ۵ و ۱.۵ ساله) سال ۱۴۰۱ که شرایط خاصی حول شعار زن زندگی آزادی در کشور حاکم شد، می‌دیدم که همه از شرایط موجود ناراحت هستن، همه دوست داشتن برای اصلاح وضعیت کشور کاری بکنن ولی هیچ کس هم نمی‌دونست چی کار باید بکنه🤷🏻‍♀️، به ذهنم رسید همهٔ این توان‌های جدا از هم رو یکی کنم تا هرکی هر کاری از دستش برمیاد بکنه، اینطور شد که همهٔ اطرافیانم رو دعوت کردم و دهن به دهن این دعوت رسید و مادرانه میدان جمعی بود که با جمعیت خوبی تشکیل شد، در واقع این جمع با هدف حمایت و کمک به مادرانی که دغدغه اثر گذاری در جامعه دارن و موانعی هم برای فعالیت دارن ایجاد شد. چندین کارگاه و دوره مطالعاتی تشکیل شد برای حرفه‌ای شدن کارگاه‌هایی از جنس ابزار هنر و کسب آگاهی و چندین اقدام هم داشتیم در سطح شهر قم اما به دلیل مشغله‌هایی که داشتم این کار به انتهای هدفش نرسیده و همچنان فکرهایی در ذهنم هست که ادامه داره...😊 به یمن فضای مجازی همه چی در دسترس هست و منم برای رشد خودم از دوره‌های مختلف استفاده می‌کنم. اوایل که اومده بودیم قم، کلاس بعضی اساتید رو حضوری شرکت می‌کردم و خیلی هم برام شیرین بود ولی بعد از مدتی حس کردم اهالی کلاس از حضور پسرم که کوچیک بود، اذیت می‌شن و ممکنه حق‌الناس باشه، دیگه حضوری شرکت نمی‌کردم ولی واقعاً خدا یه جوری برای آدم جبران می‌کنه.😍🙏🏻 مثلاً یه بار شد که خود استاد اون کلاس بعداً کتاب‌هاشون رو به من هدیه دادن و بستر خوبی برای من فراهم شد. لطفی که نمی‌دونم چرا نسبت به من اتفاق افتاد. در صورتی که ایشون توی اون جلسات من رو نمی‌دیدن و در قسمت زنانه بودم. خلاصه با توجه به شرایطم تا جای ممکن در دوره‌هایی که مرتبط به کارم و بحث تربیت بشه به صورت مجازی شرکت کردم.👌🏻 به خاطر تعدد کارها و مسئولیت‌ها، وقتایی پیش میاد که خسته می‌شم و فشار روم هست، فکر کردن به انگیزه‌ها و اهدافی که دارم و دست به دعا شدن و درخواست از خدا و اهل بیت برای بازگشت انرژی و توانم خیلی کمکم می‌کنه.❤️ گاهی که پنج تا بچه‌ها مشغول بازی هستن و فضا امنه، می‌رم داخل اتاق و به کارهای شخصی خودم می‌پردازم. کاری که بچه‌ها یکی یا دو تا بودن اصلاً نمی‌تونستم بکنم. یا مثلاً چند وقته دختر کوچیه‌کم دیگه شیر نمی‌خوره و می‌تونم پیش بزرگترها بذارمش و برم کلاس ورزش. یه خوراکی‌هایی رو گاهی فقط برای خودم می‌ذارم کنار. حفظ قرآنم رو هم تو وقت‌های کوچیکی که بین روز پیدا می‌کنم پیگیری می‌کنم و چون در کارم با همکارانم روابط نزدیکی داریم و بهش علاقه‌مندم، کار بیشتر برام تفریح با دوستانم محسوب می‌شه و ازش انرژی می‌گیرم.😍 یکی از چیزهایی که اذیتم می‌کنه برنامهٔ خوابمونه. همسرم شب بیدار هستن و من برعکس علاقه دارم که شب زود بخوابم ولی متأسفانه به مدل مطلوب من نتونستیم برسیم و بچه‌ها دیر می‌خوابن چون همسرم بیدارن. یه مدت خیلی تلاش کردم که این شرایط رو تغییر بدهم اما موفق نشدم و نتونستیم حلش کنیم و به پذیرش رسیدیم.🤷🏻‍♀️😅 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۳.مزایای زندگی چند فرزندی» (مامان ۱۸.۵، ۱۲، ۸، ۵ و ۱.۵ ساله) زندگی چند فرزندی برای من مزایای زیادی داشته.👌🏻 اولی‌ش برمی‌گرده به خود من که رشد و توسعه پیدا کردم. خودم رو بیشتر شناختم و از ظرفیت‌هام بیشتر استفاده کردم. آدم‌ها همیشه در موقعیت‌های عملی رشد می‌کنن و وجود بچه‌ها خودش یه جورایی کارگاه عملیه که نمی‌ذاره آدم توقف کنه و تو حال روحی بدش بمونه.🥰 چند تا بودن بچه‌ها زمان من رو بازتر کرد. وقتی فقط یه بچه داشتم انقدر درگیر می‌شدم که اصلاً فکر دومی رو هم نمی‌شد کرد.😅 بعد که دوتا شدن، اون اوایل باز خیلی سخت بود و انگار هیچ زمانی برای خودم باقی نمی‌موند. ولی هر چقدر جلو تر رفت، کار راحت‌تر شد و روی غلتک رفت. من همه مدل فاصله سنی رو تجربه کردم. هر چه قدر فاصله سنی کم‌تر باشه، تجربه به من نشون داده که مصداق این ضرب‌المثله که یه سال بخور نون و تره ده سال بخور نون و کره! اولش یه فشار و سختی داره ولی بعدش هم‌بازی می‌شن و باری از دوشت برداشته می‌شه. بچه‌های اول و دوم من فاصله‌شون زیاد بود و مثل دو تا تک فرزند بزرگ شدن. هنوزم که هنوزه برنامه‌ها و کاراشون جدای از همه‌ست و فضاشون با هم فرق داره.🤷🏻‍♀️ درسته برای تصمیم گرفتن برای بچه‌دار شدن خیلی چیزا مثل عوامل اقتصادی اثرگذاره، ولی جا داره آدم به نفع اختلاف سنی بچه‌ها بقیه عوامل رو فاکتور بگیره.😉 اما در مورد تمیزی خونه! واقعیت اینه که تمیزی خونه که همه چی کامل مرتب باشه همیشه برام تو اولویت نیست. یعنی به نظرم می‌رسه که کار خونه یک هیولای همه چیز خواره که هر چقدر براش وقت صرف بکنیم قابلیت اینو داره که تمام زمان ما رو بخوره و حتی آدم رو دچار وسواس بکنه.🤦🏻‍♀️ در واقع تو این زمینه یه مقدار سهل‌گیر هستم. مخصوصاً که دوست دارم آزادی رو برای بچه‌های کوچیک فراهم کنم و تحت فشارشون نذارم. اما برای انجام کارهای که باید انجام بشه، خیلی وقت‌ها از خود بچه‌ها کمک می‌گیرم.😉 کارایی مثل جارو کردن، مرتب کردن اتاق خودشون و پهن کردن لباس که از پسشون برمیان. تقریباً همیشه روزی دو وعده غذا می‌پزم، جدای از اون غذای خاص بچه‌های کوچیک وقتی که تازه غذاخور شدن یا یه وقتایی میان وعده‌ای چیزی که اگه وقتم آزادتر باشه درست می‌کنم. ولی توی هر شرایطی تقریباً باشه من باید دو وعده غذا رو تهیه بکنم. خب از زودپز و پلوپز و آرام‌پز استفاده می‌کنم. و برنامه غذایی دارم که تقریباً تکلیفم معلومه. نه این که بگم صد در صد به اون برنامه غذایی پایبندم. یه وقتایی هم تخطی ازش اتفاق می‌افته با توجه به زمان و کارهای غیرمترقبه‌ای که ممکنه پیش بیاد تو کارمون یا مثلاً حال جسمی‌م بد باشه و یه غذای ساده‌تر و سریع‌تر در دستور کار می‌ذارم. ولی به صورت روتین برنامه دارم و این خیلی کمک می‌کنه تو این که کارم جلو بیفته و ذهنم ازش آزاد بشه.👌🏻 کارهای بیرون از خونه و خریدها رو من چندان درگیرش نمی‌شم و همسرم انجام می‌دن. و به ندرت از نیروی خدماتی هم کمک می‌گیرم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۴. برنامه‌ریزی برای بچه‌ها» (مامان ۱۸.۵، ۱۲، ۸، ۵ و ۱.۵ ساله) وقتی بچه‌ها بیشتر شدن، زمانی که برای تک‌تک شون می‌ذارم، کمتر می‌شه. ولی بخش عمده‌ای از نیازشون، به خاطر حضور خواهر و برادرها برطرف می‌شه.😍 با این حال سعی می‌کنم براشون شرایط تفریح و تخلیه انرژی سالم رو تا حد امکان فراهم بکنم. حتی در ایام کرونا با اینکه خیلی سخت بود، ولی ما بچه‌ها رو جاهای مختلف که افراد دیگه نباشن می‌بردیم؛ مثل انتهای پارک‌های جنگلی، اطراف شهر، کوه و طبیعت روستاهای اطراف و... حتی گاهی همسرم به خاطر شرایط کاری‌شون موفق نمی‌شدن توی این برنامه‌ها همراهمون باشن و من خودم بچه‌ها رو می‌بردم که سلامت روانشون آسیب نبینه. نمی‌خواستم که تو خونه محبوس بمونند.🤦🏻‍♀️ برای آموزش و رشد استعداد‌هاشون؛ پسرها غیر از مدرسه با مجموعه‌های تربیتی فرهنگی در ارتباطن و کلاس‌های مهارتی و کلاس‌های بازی و فعالیتی که بر اساس تفاسیر قرآن طراحی شده می‌رن. پنجشنبه جمعه‌ها هم برنامه‌های تفریحی دارن؛ و این بستر تجربیات متنوع باعث می‌شه که خودشون کم‌کم علایقشون رو کشف کنند.👌🏻 برای آموزش مفاهیم دینی، سعی می‌کنیم بچه‌ها در بستر زندگی واقعی با این مفاهیم مواجه باشند؛ مثلاً شادی یا غم ما رو در مناسبت‌ها می‌بینن، یا به زیارت حرم امامان و امامزادگان می‌ریم؛ مخصوصاً زیارت اربعین که حتماً می‌ریم و براشون خاطره‌سازی فوق العاده‌ای می‌شه.😍👌🏻 بعضی جشن‌های اهل بیت رو توی خانه می‌گیریم و خونه رو تزئین می‌کنیم و در عزاداری‌ها باهم ایستگاه صلواتی می‌زنیم؛ بچه‌ها درگیر می‌شن و می‌بینن این مسائل برای ما مهمه و این هویت دینی‌شون رو شکل می‌ده.😉 برای استفاده رسانه‌ای بچه‌ها، خیلی برام مهمه که در معرض چه چیزهایی قرار می‌گیرن و ورودی ذهنشون چیه... خودم کلیپ‌ها و انیمیشن‌هایی رو جداگانه براشون دانلود می‌کنم، یا در مجلاتی اشتراک داریم که بچه‌ها از اون‌ها استفاده می‌کنن. یکی از مهمترین ابزار‌های تربیتی هم بسترهای دوستی و روابطشون هست که الحمدالله سعی کردم با دوستان خوبی در ارتباط باشن.🙏🏻 توی سنین کوچیکی، بچه‌ها از ما الگو می‌گیرن و ما می‌تونیم انس با قرآن و اهل بیت رو با عمل خودمون بهشون یاد بدیم. من از حدود ۱۰ سالگی حفظ قرآن رو شروع کردم. هرچند مدت‌هایی رها شده، ولی دوباره از سر گرفتم و مرور کردم. الان هر شب بعد از شام یک ساعتی وقت می‌ذارم برای این کار؛ بچه‌ها پیش پدرشون هستن و من می‌رم برای حفظ و مرور. بعد از مدتی همهٔ بچه‌ها تشویق شدن و باهم‌دیگه و با پدرشون جلسه قرآن می‌گرفتن.😍 چیزهایی که برای مادر مهمه و نیت‌ها و دغدغه‌هاش، منتقل می‌شه به بچه‌ها، حتی بدون کلام...😉 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۵‌. تعادل بین ۵+۱» (مامان ۱۸.۵، ۱۲، ۸، ۵ و ۱.۵ ساله) برقراری تعادل بین نقش همسری و مادری وقتی بچه‌ها ۲ ۳ تا هستن کمی سخت می‌شه، چون بچه‌ها وقت زیادی می‌گیرن. اما تلاشم این بوده که نکاتی که برای همسرم مهمه رو تا جایی که بتونم تامین کنم و این منجر به رضایت حداکثری می‌شه.😊 یه کار دیگه اینه که روحیات و احوالشون رو درک کنم و حس و حال خوب خودم رو بهشون منتقل کنم و از این کار دریغ نکنم. اما الان الحمدلله بچه‌ها که با هم مشغولن ما به اندازهٔ کافی می‌تونیم با هم معاشرت داشته باشیم. گاهی هم لازم دیدیم بچه‌ها رو بفرستیم خونهٔ دوستانمون و چند ساعتی بدون دغدغهٔ بچه‌ها، برای هم وقت بذاریم.👌🏻 در مورد مسائل تربیتی بچه‌ها، بین ما بالاخره اختلاف نظر هست. گاهی من بی تدبیری و خامی کردم و یه سری مسائل را مستقیم خواستم منتقل کنم که منجر به جبهه‌گیری‌هایی شده. ولی خب تا جایی که مسئله جدی نیست من ورود نمی‌کنم چون ارزش اون چیزی که آدم هزینه می‌کنه و چیزی رو که دریافت می‌کنه باید باهم بسنجه و هزینه فایده کنه.😉 توی درگیری بین پدر و بچه‌ها پشت سر پدر درمیام و بعداً می‌رم از دل بچه در بیارم یا یک وقتایی دخالت نمی‌کنم و بعداً سر فرصت نکاتی رو به ایشون می‌گم و یک وقتایی هم غریزهٔ مادریم از بچه حمایت می‌کنه و نمی‌تونم این رو کتمان کنم.🤷🏻‍♀️ اما ارتباط بین بچه‌ها؛ مثل همهٔ خواهر و برادرها یک وقتایی خیلی با هم خوبند و یک وقتایی با هم درگیری دارند. یک وقتایی تعارض منافع دارند و یه وقتایی حمایت‌گری‌ها و ابراز محبت‌های خیلی خوبی دارند و مسئولیت‌پذیری نسبت به کوچیکترهاشون دارند. ولی اینو من تجربه کردم زمانی که خودم حالم خوب نباشه انگار این حال بد من تسری پیدا می‌کنه در خانواده و بچه‌ها هم صبر و طاقتشون نسبت به همدیگه کم می‌شه.🤦🏻‍♀️🫣 ولی در کل این مهمه که دعوا رو هم طبیعی و بخشی از فرآیند رشد بچه‌ها بدونیم و حتی فوایدی رو براش قائل باشیم. گاهی می‌شه من تو دعواشون دخالت کنم ولی می‌دونم که اشتباه می‌کنم. ورود من مسئله رو بیشتر کش می‌ده و مهارت حل مسئله رو در بچه‌‌ها کم می‌کنه.🥲 معمولاً خودشون یک مقدار درگیری پیدا می‌کنن و بعد دعواشون تمام می‌شه و سریع هم دوباره به حالت قبل برمی‌گردن. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۶. هزینه برای نیاز واقعی» (مامان ۱۸.۵، ۱۲، ۸، ۵ و ۱.۵ ساله) نیازهای واقعی و حقیقی بچه‌ها رو سعی می‌کنیم برآورده کنیم؛ ولی بیشتر نیازهایی که بچه‌ها احساس می‌کنن، خیلی وقت‌ها یا نیاز کاذبه، یا چیزهایی که واقعاً مضره و در سبد تعریف شدهٔ ما برای بچه‌ها نباید وجود داشته باشه.✋🏻 وقتی بچه‌ها کوچیکن، سعی می‌کنیم اینجور چیزها رو باهاش مواجه نشن و براشون ایجاد نیاز نشه. وقتی کمی بزرگتر می‌شن، مثلاً از سه چهار سالگی باهاشون در مورد اون مسئله صحبت می‌کنم. می‌گم که ما الان این رو نیاز نداریم و این رو نمی‌خوایم. منم خیلی وقت‌ها یه چیزایی رو می‌بینم، همون موقع دلم می‌خواد ولی نمی‌گیرم به خاطر این که نیازم نیست یا می‌بینم الان نیومدیم اون رو بخریم یا می‌بینم من شبیه اون رو دارم!😅 لباس هر کی یه شکلیه؛ اسباب‌بازی هرکی یه مدلیه. هرکی یه چیزایی داره... با اینجور توضیحات قانعشون می‌کنم. الحمدلله بچه‌های پرتوقعی ندارم. با این سبکی که پیش رفتیم، توقع بچه‌ها خیلی معقول و منطقی شده. حتی خوراکی‌های بیرونی هم خیلی محدود براشون تهیه می‌شه. هم به لحاظ سلامتی و هم به لحاظ اینکه بچه‌ها می‌دونن خرید کردن ما قاعده دارد. و الحمدلله فکر نمی‌کنم بچه‌ها احساس کمبود بکنند.🙏🏻 همسرم چندین دوره شد که بیکار شدن، یا به خاطر تغییر سیاست‌های دولت‌ها و بدقولی‌هایی که در ادارات وجود داره در راستای هیئت علمی شدن و...، دوره‌هایی بوده که بیمه نداشتیم ولی الحمدلله یا پس‌انداز داشتیم که به مرور از اون استفاده کردیم یا یه ذره تنگ‌تر نشستیم و کمتر خرج کردیم و البته پیش اومده از کسی قرض گرفتیم تا دستمزد همسرم برسه و پس بدهند.😊 استفاده از وسایل بچه قبلی، برای بچهٔ بعدی، چیز مرسومیه. خیلی از اسباب‌بازی‌های پسر اولم رو تا فرزند پنجم استفاده می‌کنن. یه بار اقوام می‌خواستن براشون اسباب‌بازی بخرن. ازشون خواهش کردم که اگه می‌شه فلان لگو رو بگیرید. لگوهایی با تکه‌های زیاد و شکل باز که سالیان سال بتونن استفاده کنن و واقعاً هنوز هم بچه‌ها ازش استفاده می‌کنن.😁👌🏻 همینطور بقچه‌هایی دارم که لباس‌های بچه‌ها رو مرتب می‌کنم و برای بچهٔ بعدی می‌ذارم. خریدهامونو از فروشگاه‌هایی انجام می‌دیم که می‌دونیم تخفیفات خاصی دارن و برامون ارزون درمیاد. گاهی وقت‌ها از مجموعه‌های خاصی که در حراج هستن، به خصوص لباس‌هایی که آخر فصل هست تهیه می‌کنم و کنار می‌ذارم.👌🏻 خیلی از مخارج رو هم خودم ندارم. مثلاً خرج آرایشگاه ندارم. طبق همون قاعدهٔ «محدودیت خلاقیت میاره»، این محدودیت هم فقط محدودیت مالی نیست. خیلی وقت‌ها بچه‌هام کوچیک بودن، می‌دیدم که کسی نیست بچه‌ها رو بذاریم پیشش، برم آرایشگاه، باعث می‌شد خودم دست به کار شوم و به مرور این کار رو یاد بگیرم.😅 اما در مورد مدرسهٔ بچه‌ها چون خودم توی این فضای کاری هستم، خیلی حساسیت دارم و بچه‌ها رو مدرسهٔ غیرانتفاعی فرستادم. از خیلی هزینه‌های دیگه زندگی کم کردیم و اونجا هزینه می‌کنیم. ما واقعاً برکت حضور بچه‌ها رو توی زندگی‌مون دیدیم و خیلی وقت‌ها ما سر سفرهٔ بچه‌ها هستیم.😉 الان الحمدلله از نظرمالی شرایط خانواده‌مون رو متوسط رو به بالا ارزیابی می‌کنم. الحمدلله صاحب خونه و ماشین هستیم ولی خب خیلی طول کشیده تا به این ثبات برسیم و مثلاً ما الان سه ساله که مشهد نتونستیم بریم. حالا اصلش اینه که توفیق نداشتیم اما ظاهرش اینه که بالاخره این هزینه رو نداشتیم که انجام بدیم یا در واقع صرف مدرسهٔ بچه‌ها و مسائل این چنینی‌شون کردیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۷. فعالیت برای دل یا تکلیف؟» (مامان ۱۸.۵، ۱۲، ۸، ۵ و ۱.۵ ساله) خیلی جاها از مسیری که طی کردم راضی نیستم و افسوسش رو می‌خورم؛ مثل دانشگاهی که رفتم و رشتهٔ دانشگاهی‌م.🤷🏻‍♀️ یعنی الان فکر می‌کنم واقعاً چیزهایی که من تو دوره‌ها و مطالعاتم به دست آوردم، خیلی ارزشمندتر از زمانی بود که با سختی برای دانشگاه گذاشته بودم. اما حالا اگه فرزند کوچیکم یه مقدار بزرگتر بشه و بدونم استرس و فشار درس به بچه‌هام منتقل نمی‌شه، حتماً دوست دارم که ادامهٔ تحصیل بدم. البته چون که دوست دارم تغییر رشته بدم احتمالاً دوباره باید از ارشد شروع بکنم و دکتری... به لحاظ شغلی هم قاعدتاً برنامه‌م این هستش که کار تربیتی‌م رو گسترش بدم و بتونم بچه‌های بیشتری رو از برنامهٔ حسینیه کودک بهره‌مند بکنم و طرح تدوین در سطح کشور پخش بشه. به لحاظ کنش‌گری اجتماعی زنان هم بتونم توی جامعهٔ قم یه حرکت اثرگذاری رو انجام بدم.👌🏻 من ۱۰ سال معلم بودم و با اینکه هدفم واقعاً هدف تربیتی برای شاگردانم بود، ولی به مرور توی ساختار آموزش و پرورش آدم به یه جایی می‌رسه که انگار درگیر روزمرگی معلمی می‌شه.🤦🏻‍♀️ بنابراین نمی‌دونم الان، واقعاً چقدر به سختی‌ش می‌ارزید. البته که تجربیات بسیار ارزشمندی برای من داشت و مجموعا باعث رشدم شد ولی شاید اگر الان می‌خواستم انتخاب بکنم، اون مدلی پیش نمی‌رفتم. اما بعد از تجربهٔ حسینیه کودک واقعاً راضی هستم به نظرم تماماً تلاش مطلوبی بوده و ارزشش رو داشته الحمدلله.😍 بازخوردهایی که می‌گیرم از بچه‌ها و خانواده‌ها و اثری که توی کار به برکت نام اهل بیت وجود داره به نظرم واقعاً ارزشمند بوده. من اساساً روحیه‌م طوری بوده که وقتی مثلاً برای پسر اولم کتاب می‌خوندم یا یه فکر تربیتی داشتم، دلم می‌خواسته این رو به بچه‌های زیادی بتونم منتقل کنم و به صورت گسترده کار بکنم و فقط به بچهٔ خودم فکر نمی‌کردم.😊 و حالا این که تا یه حدی تونستم این رو اجرایی بکنم خیلی حس خوبی به من می‌ده. حتی توی نقش مادری و همسری‌م هم اثر مثبت داشته و باعث شده من از اون حس روزمرگی دربیام. اصلاً نمی‌خوام بگم که مادری یا همسری کمه و کم اثره اما شاید چون دیر بازدهه، آدم ممکنه احساس کنه توانمندی‌های فراتر از مادری داره که از اون‌ها استفاده نشده و این می‌تونه حس منفی ایجاد کنه.😓 و البته که مخالف این هستم فعالیت اجتماعی صرفاً برای ایجاد حال خوب تو مادر باشه و معتقدم جایی باید بریم و کاری باید بکنیم که بدونیم خلایی وجود داره و ما یک تکلیفی اونجا داریم.👌🏻 اما از برکات این تکلیف گرایی اون حال خوب هم هست.😍 نمی‌شه انکار کرد که بچه‌ها محدودیت تو مسیر پیشرفت در فعالیت‌های اجتماعی ایجاد کردن به این معنی که اگر که من یه مرد بودم احتمالاً کارهای عظیم‌تری می‌تونستم بکنم به لحاظ برد بیرونی، ولی من از این محدودیت اصلاً ناراضی نیستم، وظیفهٔ من این بوده و خدا توفیق این رو بهم داده که هر دوتای این‌ها رو با هم پیش ببرم و من به قدر توانم همینقدر بار رو بلند کردم و خوشحالم سرم در پیشگاه الهی بلنده که من به اندازه تکلیفم کار کردم و کم نذاشتم.🙏🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif