.
#مامان_دکتر
(مامان چهار پسر ۳، ۸، ۱۵ ساله و ۷ ماهه)
#قسمت_ششم
خیلی تو اطرافیان شنیدم که وقتی کسی مادر میشه تا سه سال باید کاملاً در خدمت بچه باشه. بچه به هیچ وجه نباید مهد یا به دست پرستار سپرده بشه، و جز نهایتاً یکی دو ساعت نباید بچه غیر از مادر پیش کس دیگهای باشه وگرنه آسیب روحی میخوره و...
خب این خیلی حرف سنگینیه...
اگر یه مادر بخواد ۳ سال کامل در اختیار بچه باشه و هیچ فعالیت دیگهای نکنه، انقدر مادری براش سخت میشه که دیگه به شعار «یک بچه کافیه!» ایمان میاره و حتی به دوتا هم راضی نمیشه!😁
و این تفکر به نظر من، برخلاف ظاهرش که انگار به نفع بچهست، در واقع به ضررشه!
چون مامان خانوم جرئت نمیکنه براش خواهر برادر بیاره و میشه تک فرزند و تنها!
مگر این که مادر کلا روی علائقش پا بذاره و بگه من با رضایت کامل، خودم رو وقف این کار میکنم و با خدا معامله میکنم.
اما این یه پاسخ عمومی نیست کما اینکه برای من هم نبود...
یک خانم حق داره همهٔ جنبههای وجودیش رو تقویت کنه و اینکه تمام بار بچه و مسئولیت خانواده رو به عهدهٔ زن بذاریم و از چیزهای دیگه محرومش کنیم راهکار درستی نیست.✋🏻
گرچه اولویت زن خانهداری و بچهداری هست ولی کافیه کمی همسر به خانومش کمک کنه و این خانم بتونه کمی آزادی داشته باشه و احساس نکنه که داره از فرزندآوری متضرر میشه.
اونوقت خانمها خودشون خیلی بیشتر از فرزندآوری استقبال میکنن.✌🏻
البته من برای اینکه از مادری و فعالیتی که بهش اعتقاد داشتم و برام ارزش داشت، دست نکشم در طی سالهای فرزندآوری راهکارهای مهدکودک، خانوادهٔ خودم، خانوادهٔ همسرم و پرستار رو تجربه کردم و باید بگم اگه کسی امکانات مالی داشته باشه، پرستار بهترین گزینهست.👌🏻
خصوصاً وقتی چند تا بچه داشته باشیم.
چون یه بچه با پرستار خسته میشه. البته به شرط اینکه خدا کمک کنه و پرستار خوبی پیدا بشه و البته جوینده یابنده ست.
یادمه یکبار با ۲۰ نفر مصاحبه کردم، از بین اونها ۳ نفر رو انتخاب کردم و باهاشون کار کردم تا یک نفر قطعی شد.
پرستار باید مومن، علاقهمند به بچه و قابل اعتماد باشه و اگر قرار باشه بخش عمدهٔ درآمد رو هم به پرستار بدیم، ارزش داره چون دائمی نیست و کمکم بچهها بزرگ میشن و نیاز کمتری به پرستار دارن.😌
برای بچههای تنها هم مهد کودک رو مناسبتر میدونم. اونجا ارتباطات اجتماعی رو یاد میگیرن. به شرط اینکه مهدکودک مناسب شرایط خانواده پیدا بشه.
کمک گرفتن از خانوادهٔ دو طرف هم گزینه خوبیه ولی برای کوتاه مدت، و برای بلند مدت زحمت زیادی به اطرافیان وارد میشه.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#مامان_لیلا
#قسمت_ششم
بعد از چندین ماه بحث و گفتگو و برو و بیا، اواخر سال ۹۶ مسیر فعالیت شرکت رو از تولید و بستهبندی به گردشگری تغییر دادیم.
خونه و زمینی رو که داشتیم فروختیم. با خرید چند زمین توی شهرستان و انتقال فعالیت و محل زندگی چند نفر از دوستان و فامیل، به صورت جدی پیگیر پروژهٔ بومگردی و احداث اقامتگاههای گردشگری عشایری و روستایی شدیم.
در این طرح، قرار شد که تعدادی واحد روستایی، یک رستوران، یک مغازهٔ دهکده و تعدادی آلاچیق عشایری، توی یکی از شهرهای شمال غرب کشور احداث بشه و ازشون برای جذب و اسکان گردشگران استفاده بشه.
مشارکت من در حد سرمایهگذاری و جلسات همفکری و تصمیمگیری هر چند ماه یکبار بود.
همینطور کمک به جذب گردشگر که به صورت اینترنتی انجام میدادم.
شغل بیرون از منزل نداشتم.
با این حال به لطف خدا، نیت و خواست درونیم که کارآفرینی بود بهتر از گذشته در حال انجام بود و من آرامشی که در جایی بیرون از خونه دنبالش بودم، توی خونهم و کنار همسر و بچهها تجربه میکردم.🥰
خودمون هم محل زندگیمون رو به یک خانهباغ کوچک در اطراف تهران، انتقال دادیم و به همراه پدر و مادر همسرم، زندگی جدیدی رو شروع کردیم.
حالا دیگه نه تنها از بچهها دور نبودم، بلکه پدر و مادر هم کنارمون بودن و رفت و آمدی که مدتها بود کمرنگ شده بود جون تازهای گرفت.
خونهٔ ما شبیه یه خونهٔ پدری شده بود با همون سر و صدا و برو بیا و عشق و بوی خاک نم خورده😍 وقتی صبحها بیدار میشدی و بابابزرگ داشت باغچه رو آب میداد...
ظهرها دخترم درحالی وارد خونه میشد که نیازی به کلید نداشت. برق چشمش رو میدیدم وقتی که بوی غذا توی حیاط پیچیده بود و مامان منتظر بچهها...🤗
کمکم دلایل دیگهای رو به جز غریزه، برای داشتن فرزند درک میکردم...
احساس مسئولیت در قبال دینم، جامعهم و...
اینها باعث شد جدیتر به فکر فرزند سوم و بچههای بیشتر به نیت جهاد و سربازی امامم بیفتم.
و این نیت، چیزی بود که به من جرئت تغییر مسیر داد...😍👌🏻
همیشه کسی بودم که وقتی دست روی یه تصمیم میذاشتم، دوست داشتم به بهترین صورت و با قدرت و بدون شکست در مقابل سختیهاش، اون کار رو انجام بدم.
از ورزشهای حرفهای والیبال گرفته، تا کارآفرینی برای خودم و چند خانوادهٔ دیگه...
و حالا دوست داشتم توی این تصمیم جدیدم، باز هم به بهترین نحو و خستگی ناپذیر، این کار رو انجام بدم.
بعد از یکسال انتظار برای بارداری باز باید پیگیر درمان میشدم و من که برای رسیدن به هر برنامهای، سختی و طولانی بودن راه برام اهمیتی نداشت، دورهٔ درمان رو شروع کردم.
دکترم پیشنهاد آیویاف داد و ما پذیرفتیم، آزمایش و سونو و شروع دوره درمان و...
بعد از یکسال و در سال ۹۸، وقتی که دخترم ۱۲ ساله و پسرم ۶ ساله بود، من دوقلوهای همسانم رو در بغل گرفته بودم و ما شاکر و سپاسگزار خدای عزیزمون بودیم به خاطر این دوتا دسته گل شیرین و بانمک و البته ضعیف و لاغر😊
۲ ماه بعد، به خاطر شرایط خونهٔ قبلی که مناسب نوزادهای کوچیکمون نبود، به طرز باورنکردنی خونهٔ سه خوابهٔ بزرگی خریدیم.🤩
و به خونهٔ جدید که قطعاً روزی دوقلوها بود اثاثکشی کردیم.
مادر عزیزم تا یک ماه بعد از نقل مکان به خونهٔ جدید، کنار ما بودن و بعد من رو با فرزندان جدیدم به خدا سپردن و راهی شهرستان و منزل خودشون شدن و من موندم و چهار کودک😁، با نگاهی کاملاً متفاوت بود از گذشته...
انرژی و آرامش عجیبی بر من و کاشانهم حاکم بود و منبع این انرژی عظیم امام زمانم، منجی عالم درون من بود...
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#مامان_ریاضیدان
(مامان ۳ دختر ۱۷، ۱۵ و ۴ساله، و ۲ پسر ۱۰ و ۷ساله )
#قسمت_ششم
موقع اذان که میشد، خیلی وقتها با هم به مسجد محل میرفتیم.
برایمان مهم بود که بچهها، مفاهیم دینی را هم یاد بگیرند و مسجد رفتن را بهترین راه برای این کار میدیدیم.
مساجد اطرافمان خدا را شکر، مساجد فعالی بودند و امکانات تفریحی و آموزشی خوبی برای کودکان داشتند.😄
طوری که مسجد رفتن، یکی از تفریحات خانوادگی ما به حساب میآمد!😁
بچهها با انس با مسجد، خیلی از مفاهیم دینی را میفهمیدند و انجام میدادند.
و این برای من خیلی دوستداشتنی بود💖
درحقیقت، اتصال بچهها به مسجد، نعمت خیلی بزرگی بود.👌🏻
برنامهٔ بعدی ما خواندن قرآن برای بچهها بود.
این را وظیفهٔ شرعی خودم میدانستم که به آنها قرآن را یاد بدهم.
هر چقدر هم که مشغله داشتم، این را کنار نگذاشتم.👌🏻
از فرصتهای کوتاه با هم بودن استفاده میکردیم و قرآن میخواندیم.
مثلاً اوقاتی که در ماشین با هم بودیم.😃
دخترها بزرگ و بزرگتر میشدند.
دختر اولم به سنین مدرسه رسید.😍
باید برایش یک مدرسه انتخاب میکردم.
اصراری نداشتم که همهٔ همکلاسیهایش مذهبی باشند،
ولی او را جایی ثبت نام کردم که قرآن هم در حاشیه نباشد!
و آموزش قرآن را جدی بگیرند.😌
دختر کوچولوی من، حالا بزرگ شده بود.💕😍
دوست داشتم از همان ابتدا، در کارهای درسیاش مستقل بار بیاید و بدون نیاز به سرکشی من، بتواند کارهایش را انجام دهد.
طبیعتاً چند ماهی کاملاً به من وابسته بود، ولی کمکم مستقل شد و توانست از پس کارهای خودش بربیاید.😃
با ۷ ساله شدنش✨، کمکم مسئولیتهای مختلف را بر عهدهاش گذاشتیم.
یکی از مسئولیتها، جمعوجور کردن وسایل خودشان و کمک در تمیز کردن خانه بود.
بله!😌
در خانهٔ ما، کوچولوها آزاد بودند و بزرگترها خودشان نیروی کمکی محسوب میشدند.😄
مخصوصاً با بیشتر شدن بچهها، این نیروی کمکی قابل توجهتر میشد.😉
از آنجایی که سعی کرده بودیم در سنین خردسالی، احساس آزادی داشته باشد، حالا میدیدیم که به لطف خدا، خیلی راحت نظم و قانون را میپذیرد و از پس مسئولیتهایش برمیآید.🥰😙
یکی از قانونها و مسئولیتهایی که برایش تعیین کردیم، نماز خواندن بود.☺️
طبق روایات، از ۷ سالگی بچهها از آنها میخواستیم نماز بخوانند.
چه دختر و چه پسر.
اینجا هم مسجد رفتن کمک خیلی خوبی بود.
چون نمازشان را در حلقهٔ دوستانشان میخواندند و نیازی به تذکر ما نبود.😄
دختر دومی چهار سال را رد کرده بود که من دوباره باردار شدم.😊
حدوداً سال ۱۳۹۰ بود.
آن موقع یک ترم بود که هیئت علمی دانشگاه قم شده بودم.
پسر کوچولوی من که به دنیا آمد،👶🏻 مرخصی گرفتم.
ولی دوران آن خیلی زود گذشت و پسرم ده ماهه که شد باید دوباره برمیگشتم سرکلاس!
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
*«مهاجرت به روستایی در قم»*
#مامان_صالحه
(مامان دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله)
#قسمت_ششم
کمکم روحیهام داشت بهتر میشد...
همان روزها مسالهٔ جمعیت را حضرت آقا مطرح کردند و همسرم گفتند بیا بچهدار شویم...
ما از زمان خواستگاری، روی ۴ تا بچه توافق داشتیم، ولی در مورد زمانش حرفم این بود که من تحت فشار ازدواج کردم و دیگر تحت فشار بچهدار نمیشوم.😑
یا میگفتم اگر بچهدار شوم باید باز هم بیاورم که بچهام تنها نماند.
تا اینکه بچهٔ یکی از دوستانمان به دنیا آمد.
من و همسرم رفتیم یک لباس برای نوزاد هدیه بگیریم تا برویم دیدنِ بچه.👶🏻
یادم میآید دمِ در مغازه، کوچکیِ لباس نوزاد شگفتزدهام کرد.😍
با خودم گفتم: به دنیا آمدن بچه، یک معجزه است! و خیلی ناگهانی راضی شدم که بچهدار شویم!!☺️
بار اول سقط شد، اما ناامید نشدیم.
اصلاً هم نمیترسیدم و به آینده فکر نمیکردم که بخواهم بهخاطر مشکلات اقتصادی بچه نیاورم.
همیشه این آیهٔ کلامالله زیر گوشم بود که «وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلَاقٍ ۖ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُمْ»☝️🏻
از آن گذشته، من که نمیتوانستم روند پیشرفت زندگیام را معطل وضع مالیمان کنم!🤷🏻♀️
آن ایام، پدرم یک سالی بود که به ماموریت طولانی مدت رفته بودند، در کشوری که شرایط اقامت با خانواده در آنجا مهیا نبود.
به همین دلیل مادرم که یک سال در تهران تنها زندگی کرده بودند، تصمیم گرفتند به قم بیاید تا لااقل در کنار من باشند.
این برای من لطف خدا بود که مادرم تا حدود تابستان ۹۶ در شهر قم ساکن شدند.💓🤲🏻
ترم اول سال تحصیلی ۹۴-۹۵ را باردار بودم و با حمایت مادرم سر کلاس رفتم.
آن ترم، معدلم فقط چند صدم مانده بود تا ۲۰ بشود.😊
ترم بعد مرخصی گرفتم تا بدون اضطراب، مادری را تجربه کنم.🥰
مقدار زیادی قرآن برای فرزندم خواندم. فرزندی که نمیدانستم دختر است یا پسر.👧🏻👦🏻
سونوگرافی هم نرفته بودم.
دلم میخواست همان لحظهٔ به دنیا آمدن، اشتیاقی برای هوشیار ماندن داشته باشم و واقعا لحظهٔ شیرین به دنیا آمدنش هیچوقت از خاطرم نمیرود...
۵ روز مانده به شروع سال ۹۵، وقتی بیستویک ساله بودم، دخترم به دنیا آمد و من به "مقام مادری" نائل شدم.🤱🏻😍😇
دخترم حدوداً سه ماهه بود که جابهجا شدیم.
از حومهٔ شهر به خانهای داخل شهر رفتیم که خیلی بد بود.😣
شاید از بد بودنش بود که صاحبخانه میگفت هرکس در این خانه آمده صاحبخانه شده، چون واقعا آدم تلاش میکرد از آن وضعیت خلاص شود.😩
تابستان آن سال تصمیم گرفتم از مادرم برای نگهداری دخترم کمک بگیرم و ۴ واحد تابستانی بردارم و با این کار، واحدهای درسیام را به حد نصاب خاصی برسانم که دیگر میتوانستم درسم را غیرحضوری ادامه دهم، ولی مدرکم مانند معرفتجویان حضوری صادر شود.🤓🎓
دخترم ۶ ماهه شده بود و نزدیک ایام اربعین...
برای اولین بار، سفر اربعین به صورت خانوادگی نصیبمان شد.🤩
خیلی خاطرهانگیز بود. هم خانوادهٔ خودم و هم خانوادهٔ همسرم با ما همراه شدند.😄
و البته آخرش در عراق به سختی مریض شدم و مجبور شدیم زود برگردیم.
در مسیر رفتن، در یک توقفگاه در ایران، به خانهای برای پذیرایی شدن رفتیم که معماری قدیمی و باصفایی داشت.😍
کرسی گذاشته بودند و همهٔ وسایلشان سنتی بود.😍🤩
من اجازه گرفتم و از آنجا چند تا عکس گرفتم...
گرچه شاید مستقیماً از امام حسین علیهالسلام خانه نخواستیم، اما رزق مادی آن سفر برایمان خانهای شبیه آن خانه شد.☺️
خانهای که در آن ساکن بودیم هم اجارهاش بالا بود و هم به خاطر معماری منزل خیلی نمیتوانستیم مهمان دعوت کنیم و البته خیلی دلگیر بود.
به همین خاطر، جرقهٔ رفتن از آن خانه در ذهن ما زده شد. تصمیم گرفتیم به یک روستا نزدیک قم برویم.😍 روستای طایقان.
در آن روستا، از یک خانهٔ خشتی با سقفِ طاقیشکل خوشمان آمد که البته در ظاهر خیلی بیرنگ و لعاب بود.
تصمیم گرفتیم همانجا را بخریم و بعد با هم بسازیمش.💪🏻
خانه را فقط با قیمت ۳۴ میلیون تومان (در سال ۹۵) خریدیم.😍
این پول در واقع پول رهن خانهٔ قبلیمان و پول فروش سرویس طلای من بود.
۵ میلیون هم خرج بازسازیاش کردیم و تمام!
و اما خانه چه شکلی بود؟😁
سه اتاق داشت که فقط دوتایشان به هم متصل بود.
یک اتاق آن طرف حیاط قرار داشت که طبقهٔ پایینش هم یک زیرزمین بود.
دستشویی و حمام هم در حیاط بودند.
همسرم دو ماه و نیم روی خانه کار کرد.
آنجا را رنگ زد و یک حمام کنار یک اتاق درست کرد و همینطور یک حوض آب داخل حیاط.🙂
و چقدر هم دوستانش در این ماجرا به ما کمک کردند.💓
در اتاق بالای زیرزمین که جدای از بقیهٔ بخشهای خانه بود، کتابخانهمان را چیدیم و آنجا را اتاق مهمان کردیم و بقیهٔ وسایل را در آن دو اتاق متصل به هم گذاشتیم.
از اوایل سال ۹۶ به آنجا رفتیم و آن خانه شد خانهٔ دوستداشتنیِ ما.😍💞😍
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«طعم شیرین نوزاد سوم، هنوز زیر زبونمه.»
#ن_حسنپور
(مامان #ریحانه ۱۲.۵، #زهرا ۹.۵، #محمدامین ۷، #محمدهادی ۴ و #هدی ۱.۵ ساله)
#قسمت_ششم
دو سال و چهار ماه بعد از زهرا خانم، فرزند سومم آقا محمدامین به دنیا اومد. با اومدن محمدامین، حس و حال و روحیهم تغییراتی کرد و بهتر شد.😊
اولاً مشکل حساسیت بین بچههای بزرگتر و نوزاد تقریباً وجود نداشت و این کارم رو خیلی راحت کرد.
موقع تولد فرزند سوم حساسیتهای بچههای بزرگتر نسبت به نوزاد خیلی کمرنگه؛ چون فرزند اول که این دوره رو گذرونده و ازش عبور کرده و فرزند دوم، اساساً از اول توجه همیشگی والدین رو نداشته که حالا با ورود نوزاد جدید، احساس ناخوشایندی داشته باشه.😁
سعیمو میکردم دومی، لحظات شیر خوردن نوزاد جدید رو نبینه تا حساس نشه روی رابطهٔ نزدیک من و نوزاد و این قضیه برام مقدورتر از قبل بود. دو تا دخترها رو سرگرم بازی با اسباببازیهاشون میکردم و خودم توی اتاق دیگهای، به نوزادم شیر میدادم. درحالیکه توی تجربهٔ قبلیم، یعنی بعد از به دنیا اومدن زهرا، هر جا که میرفتم ریحانه هم دنبالمون میاومد چون نمیخواست تنها باشه.🤷🏻♀️
ثانیاً، نوزادداری، برام نه تنها سخت نبود، بلکه شیرین و لذتبخش هم شده بود.😍 شببیداریهای نوزاد که تحملش تا قبل از فرزند سوم، برام سخت بود، الان فرصتی شده بود که دور از بقیه توی یه فضای خلوت شبانه، از وجود نوزادم لذت ببرم. هنوز هم طعم شیرین نوزادی محمدامین زیر زبونمه.💛
ثالثاً من تا قبل از این، ناخودآگاه فرصت انجام امور بچهها رو به همسرم نمیدادم. اما بعد از تولد محمدامین بیشتر به ایشون فرصت دادم و همسرم بیشتر از قبل مشارکت و نقش آفرینی کردن.👌🏻
من موقع اولی از صبح تا شب باهاش تنها بودم و برای انجام کارهاش، فرصت تجربهاندوزی داشتم و به مرور متبحر شدم. وقتی میدیدم که همسرم وقتی میخوان لباس دخترم رو عوض کنن و دخترم به گریه میافته، ترجیح میدادم خودم این کارو انجام بدم. در نتیجه فرصت تجربه و رشد توی انجام کارهای بچهها رو از همسرم میگرفتم.
اما موقع بچه سوم، هم چون پسر بود و پسرها کمی جوندارترن، هم چون نمیتونستم همه کارها رو تنهایی انجام بدم، خیلی از کارهای محمدامین رو به همسرم سپردم و این خیلی خوب بود.💛
هر چند همسرم از صبح تا شب منزل نبودن اما همین فرصتی که ایجاد شده بود، باعث شد که خیلی سریع پلههای ترقی رو طی کنند و بعدها سر فرزند چهارم و پنجم، گوی فرزندداری رو از منِ مادر هم برُبایند.😄
(طوری که این روزها اگر من نتونم آقا محمدهادی متولد ۹۷ و هدی خانوم متولد ۱۴۰۰ رو بخوابونم، ایشون میتونن.😉😁)
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۶. خلأ در فضای تربیت کودک»
#ز_کاظمی
(مامان #سیدعلی ۱۸.۵، #محمدحسین ۱۲، #محمدهادی ۸، #فاطمهسادات ۵ و #نرگسسادات ۱.۵ ساله)
#قسمت_ششم
وارد مقطع ارشد دانشگاه شدم.
میخواستم پسرم رو مهد بذارم. برای همین رفتم و چند مهد رو از نزدیک دیدم، ساختمانش رو بررسی کردم و با کادرش صحبت کردم تا بتونم مهد سالمی پیدا کنم.
برام مهم بود که فضای فیزیکی مهد، از لحاظ نور و بهداشت و نظافت فضای مطلوبی باشه و همینطور به مباحث روانشناختی و تربیتی پایبند باشن.👌🏻
اون موقع متأسفانه توی تهران مهدها پر از تولد و انبوه دیجی بودن و به شکل الان مهدهای مذهبی با دغدغه تربیتی نبودن.🤦🏻♀️
مهدی که برای پسرم انتخاب کردم اصلاً عنوان مذهبی نداشت ولی با بچهها، اصولی برخورد میکردن.
با کمک مهد، ارشد و تدریس در مدرسه رو ادامه دادم.
اواسط ارشد منصرف شدم، ولی دیگه تغییر رشته یه مقدار برام سخت بود و البته که مشورتهایی که از اساتید دیگه گرفتم و دیدم که متأسفانه در عالم علوم انسانی، آسمان همهجا همین رنگ است و دیگه اون موقع تغییر رشته ندادم.
هر چند هنوز امیدوارم که بتونم طی چند سال آینده دوباره شروع کنم و یک تغییر رشتهای رو از ارشد و دکترا دوباره داشته باشم.☺️
اون سالها به واسطهٔ سابقهٔ المپیاد میتونستم توی پذیرشهای آموزش و پرورش راحتتر رسمی بشم ولی به خاطر وجود پسرم، علیرغم اصرار همسرم و مادر همسرم که مدیر مدرسه بودن ترجیح دادم وارد این فرایند نشم.
موقعیت خوبی محسوب میشد ولی اولویتم این بود که پسرم آسیب نبینه، پس قبول نکردم مدت طولانی رو سرکار برم و همون حقالتدرس بودن رو ادامه دادم.👌🏻
بعد از بچهدار شدن، دغدغهٔ تربیت خیلی تو ذهنم شکل گرفته بود و از همون موقع هر جا دستم میرسید دنبال منابع تربیتی بودم و از بین همهٔ تجربیات و صحبتهایی که حتی مستقیم به بحث تربیت مربوط نمیشدن، دنبال نکتههای تربیتی بودم و سعی میکردم با تحلیل چیزهایی که میبینم و میخونم به چارچوب تربیتی مدنظرم برسم.😊
به واسطه رسیدن به این چارچوبهای تربیتی و همین که برای پسرم دنبال مهد خوب میگشتم و میدیدم فضاهای با دغدغههای تربیتی وجود نداره، تصمیم جدید گرفتم.😉
وقتی پسرم حدودا ۴ ساله بود، دوستانم که بچهٔ هم سن و سال من داشتن رو دعوت میکردم به حسینیهٔ منزل پدری، گروهی رو هم هماهنگ میکردم تا بیان و برای بچههامون برنامه اجرا کنن، اما بعد از مدتی احساس کردیم سبکی که اون گروه داشتن برای بچهها مناسب نیست. اولاً که اجرا یک طرفه بود و بچهها دخالتی نداشتن و این اذیتشون میکرد و دیگه اینکه محتوای دینیای که ارائه میدادن خیلی مستقیم و نامناسب برای اون سنین بود و بچهها سوالات زیادی براشون پیش میاومد یا میترسیدن...🤦🏻♀️
این بود که خودمون دست به کار شدیم!😃
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۶. وقت فکر کردن به ازدواج نداشتم!»
#م_حسینی
(مامان #محمدرضا ۱۲، #فاطمهزهرا ۸، #مریم ۵، #علیرضا ۲ساله)
#قسمت_ششم
تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که کنکور را جدی نگیرم و قبول نشوم!😅 به جایش تمرکزم روی منابع آزمون ورودی جامعةالزهرا (سلاماللهعلیها) بود.
با این تدبیر، لب مرزی قبول نشدم. پدرم خیلی ناراحت شدند. هر چند خیلی زود نتیجهٔ آزمون ورودی جامعه لبخند را به لبان پدر و مادرم بازگرداند.☺️
حالا دیگر پدرم باید به قولشان عمل میکردند و اجازه میدادند که تنها به قم بروم.
من اولین طلبهٔ فامیل بودم و حتی برای بعضی از اقوام طلبه شدن یک خانم خیلی عجیب بود.😄
بالاخره در یک روز گرم شهریور با پدر و مادرم، وارد جامعةالزهرا (سلاماللهعلیها) شدیم و بعد از انجام مراحل ثبتنام، موقع خداحافظی رسید.
من که نهایت جداییام از خانواده، در حد اردوی یک هفتهای بود، ناگهان با غم فراق طولانی مدت از عزیزانم مواجه شدم.🥺
اما با ظاهری خندان از پدر و مادرم خداحافظی کردم و سریع دور شدم که اشکهایم را نبینند.
خیلی زود با دوستان جدید، درسها و اساتید و حرم مشغول شدم، تا جایی که بیشتر از دو ماه گذشت و من به خانه برنگشتم.
آب و هوای قم، جوری دلم را گرم کرده بود و خاکش جوری دامنگیرم کرده بود، که هر چقدر هم دلتنگ شرجی شمال و آغوش پر مهر پدر و مادرم بودم، باز هم فکر برگشت را از سرم بیرون میکردم.
سال بعد هم خواهرم به جامعةالزهرا (سلاماللهعلیها) آمد و دیگر تنها نبودم.
در طول چهار سال تحصیل در قم، خیلی جدی و عمیق، مطالعه و مباحثه میکردم.
یادگیری مهارتهای تدریس و پژوهش هم از جمله کارهایی بود که در آن ایام انجام میدادم.👌🏻
از همان ابتدا در تعطیلات حوزه برای تبلیغ به مدارس میرفتم، مدارس شهر خودم. احساس میکردم باید دِینم را به منطقهای که در آن بزرگ شدم ادا کنم.
ترم آخر و در حال انجام کارهای پایاننامه بودم، که برای تدریس، مشاوره و امور فرهنگی به حوزهٔ علمیهٔ یکی از شهرهای هرمزگان دعوت شدیم. با رفتن به کیش سرم شلوغتر از قبل شده بود، ادامهٔ تحصیل به شکل غیرحضوری، کارهای اجرایی حوزه و تدریس سطوح مختلف، سخنرانی و تبلیغ و همکاری با مجموعههای فرهنگی مختلف!
اواخر زمستان ۸۵ چند نفر پیشنهاد ازدواج داده بودند. من که سرم حسابی گرم کار و تحصیل بود، همه را به پدر و مادرم ارجاع دادم.
پدر و مادرم هم از بین خواستگارها، همسرجان را پسندیدند. همسرم از طلاب گلستان بودند و از طرف یکی از دوستان خانوادگی معرفی شده بودند.
پدر و مادرم در غیاب من وارد تحقیقات و صحبتهای اولیه با آقای خواستگار و خانودهشان شدند. تقریباً به جواب مثبت رسیده بودند😅 و منتظر بودند که من در تعطیلات عید برگردم و تصمیم نهایی را بگیریم.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۶. شور کار و فعالیت را درآوردم!»
#ز_حسینی
(مامان #علی ۶.۵ساله #مهدی ۳.۵ساله و #هانیه ۶ماهه)
#قسمت_ششم
علی به سن مهد رسید.
به خاطر مریضیهایی که بین بچهها شایع میشد، فرایند مریضداری تو خونهٔ ما هم شروع شد..😣
اوضاع واقعاً سخت شده بود. بچهها یکی یکی مریض میشدن. سخت و طولانی...
بعدم خودم و همسرم میگرفتیم.😥
تا اینکه یکی بهم گفت حجامت برای تقویت سیستم ایمنیشون خوبه. وقتی انجام دادم تقریباً نزدیک صفر شد و اگه هم مریض میشدیم خیلی سبک رد میشد.
دیگه الان زیر نظر متخصص، زمان شروع بهار و شروع پاییز حجامتشون میکنم تا انشاءالله کمتر مریض شن.👌🏻
بعد عید ۱۴۰۱ بود که اعلام شد باید حضوری بریم دانشگاه.🤦🏻♀️
من مونده بودم و غصهٔ اینکه بخوام برم، بچهها رو چیکار کنم؟!🥲
بعد کلی تلاش و رفت و آمد، خدا شرایط رو فراهم کرد که بتونم با ریاست دانشگاه صحبت کنم و قانون جمعیت تو دانشگاه اجرا بشه.😃
با استفاده از اون فقط مجبور بودم کلاسهای عملی رو برم که یه جلسه تو هفته بود و اون ساعت رو علی مهد بود و مهدی رو هم زنعموش زحمتشو میکشیدن.😅
خداروشکر خونهشون به ما نزدیک بود.😍
مهدی رو از شیر گرفته بودم.
همون روزا بود که فکر صحبتهای آقا و جهاد فرزندآوری ذهنم رو کاملاً مشغول کرده بود و هیچ جوره نمیتونستم ازش بگذرم. مخصوصاً که از لحاظ تربیتی، نتیجهٔ فاصله سنی کم رو دیده بودم.👌🏻
این شد که هنوز ترم تموم نشده، برای بار سوم باردار شدم.😊
همون روزا بود که وقتی با یکی از دوستام راجع به اینکه میخوام تو جامعه تاثیر بذارم صحبت میکردم، بهم پیشنهاد داد تو فضای مجازی فعالیت کنم. اینجوری شد که فعالیت مجازی هم به کارام اضافه شد که واقعااااا کلی وقت و انرژی میگرفت و میگیره.😬
ولی چون دوست دارم تاثیر فرهنگی داشته باشم به زحمتش میارزه.👌🏻
همون موقعها، درست وقتی که فکرش رو نمیکردم اتفاقی افتاد که مسیر زندگیم عوض شد.
یه دورهٔ تربیت مشاور اسلامی تو موسسهٔ کرامت دیدم و بعد صحبت با مشاور فهمیدم اصلاً علاقهٔ من تو این رشته است و کلا هدفم رو تغییر داد.😎
این دوره ۸ ترم بود و خودش یه آموزشگاه کامل بود. ۸ ساعت در هفته کلاس داشت و محتواش مسائل خانواده بود: روابط زوجین، تربیت کودک، نوجوان، همسریابی و فنون مشاوره...
تا قبل از آشنایی با این دوره، هدفم از درس خوندن کار کردن نبود و فقط برای افزایش آگاهی خودم و بُعد تربیتی بچهها درس میخوندم؛
چون کلا علاقهای به کار تو محیط بیرون نداشتم و لزومی نمیدیدم حداقل تا زمانی که بچهٔ کوچیک تو خونه دارم برم به سمت کار کردن.😊
ولی وقتی با این دوره آشنا شدم و دیدم راهی هست که هم میشه بچهها رو با خودم همراه کنم و هم آگاهی لازم برای زندگی خودم داشته باشم، با علاقهٔ فراوون رفتم سمتش.😍
البته در کنار درس دانشگاهم...
دیگه من بودم و بارداری کنار دو تا فسقلی، دو تا درس کاملاً متفاوت، فعالیت در فضای مجازی و دورههای آموزشی.📚
قطعاً نمیشد تو همهش عالی باشم ولی وقت بیهودهام خیلی کم شده بود.👌🏻
و البته برکت وقتی که از حضور بچهها تو زندگیم بود خیلی واضح بود برام.🥰
هر صبح برای اینکه بتونم علی رو پیشدبستانی ببرم، زودتر پا میشدم.
و تا بیدار شدن بچهها، از صوتهای کلاس مشاوره، جزوهبرداری میکردم.
تو ماشین و حین کارهای خونه هم صوتها رو گوش میدادم و تو کلاسهای برخط (آنلاین) شرکت میکردم.
همینطور کارهای صفحهٔ مجازیم رو صبحها پی میگرفتم.
تا ظهر، به همین کارهای درس مشاوره و صفحهٔ مجازی میرسیدم.
ظهر رو با بچهها میگذروندم و بعد از ظهرها رو به کارهای خونه اختصاص میدادم.
شبها هم دوباره وقت گذاشتن برای بچهها و قصه گفتن.
درس دانشگاهم رو هم بخشیش رو در مسیر رفت و آمد به کلاسهای عملی میخوندم؛ و بخش دیگهش رو شب امتحان.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۶. سختیهایی که ادامه دارند...»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
تو جلسات خواستگاری، همسرم گفته بودن هر جایی که نیاز به تبلیغ باشه، حتی کشورهای دیگه، میرن.☺️ چون این نرفتنها، دین رو عقب انداخته. یه مثالی زدن؛ «یکی از کشورهای آفریقایی، درخواست مُبلّغ به قم دادن که اینجا فضا مستعده، مبلغ بفرستین برای مسلمان شدن و شیعه شدن. ولی هیچ کدوم از طلاب قبول نکردن. گفتن ما نمیتونیم بریم تو غربت و تنهایی در بلاد کفر. و چون طلاب قم نپذیرفتن🥴، اونها درخواست دادن به یک کشور سنی😶🌫 و اونها پذیرفتن. حالا ۱ یا ۲ میلیون مسلمان سنی در اون کشور تربیت شدن.»
همونجا توی خواستگاری این رو با من شرط کردن. منم دیدی نداشتم که چقدر این مدل زندگی کردن سخته😥، پذیرفته بودم.
و حالا ایشون برای کار تبلیغی توی سوریه انتخاب شده بودن. به خاطر قول خواستگاری، چیزی نمیتونستم بگم🤭؛ ولی قلباً از دوری ایشون، سختیهایی که برای ما داشت، و خطر جانیای که شرایط جنگی سوریه براشون ایجاد میکرد، ناراحت بودم.😢
ازشون پرسیدم: «شرایط کاری چطوریه؟! چقدر اونجایی؟ چقدر اینجایی؟!»
گفتن: «تمام وقت اونجام و صرفاً به خاطر خانواده و استراحت به ایران برمیگردم.»
این برام شوک عجیبی بود.🤐 خیلی سنگین بود برای من که قراره همسرم در یه کشور دیگه کار کنن. برام سوال بود که ما باید چهکار کنیم؟ اینجا باشیم؟ اونجا باشیم؟
اونجا شرایطش به خاطر داعش و جبههالنصره ناامن بود و باید مثل اون دورهٔ ۴۵ روزه، سختیش رو تحمل میکردم.
همسرم یکی دو هفته موندن و مجدد راهی سوریه شدن. به خاطر اوضاع ناآرام سوریه، اصلاً اجازه نمیدادن که خانوادهشون رو با خودشون بیارن.
نیروهای داعش و جبههالنصره، تا نزدیکیهای حرم حضرت زینب رسیده بودن و همسرم یک وقت هایی پیام میدادن که وقتی میخوایم بریم حرم، باید زیگزاگی بدوییم و نمیتونیم مستقیم بریم؛ چون قطعاً ما رو میزنن. انقدر که به حرم نزدیک بودن.😓
از طرفی خانوادهم هم به خاطر همین شرایط ناامن، با رفتن من مخالفت میکردن.
من موندم و یه بچهٔ کوچیک و شرایط سخت. ما سه تا خواهر بودیم و همگی بچه داشتیم و به خونهٔ پدرم رفت و آمد میکردیم.
فضای خونه پدرم طوری نبود که بخوام برم اونجا بمونم. احساس میکردم به پدر و مادرم فشار میاد. نمیخواستم سختیای که برای زندگی منه، به خانوادهم منتقل بشه. به خاطر همین فقط سر میزدم و شب تنها با پسرم تو خونهٔ خودمون میخوابیدیم.😊
بعد ۴۵ روز همسرم اومدن، یه هفته موندن و دوباره برگشتن.
به همین ترتیب چند بار به فاصلهٔ ۴۵ روز یا ۲ ماه اومدن و هر بار یه هفته موندن و برگشتن.
#قسمت_ششم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۶. با بارداری پنجم دوباره شدم یه مامانِ فقط خونهدار»
#ف_رجا (مامان #زینب ۹.۵، #زهرا ۷.۵، #محمدحسین ۵.۵ و #محمدمهدی ۳ ساله، #نجمه ۳ ماهه)
#قسمت_ششم
محمدمهدی از اول که بدنیا اومد، سه تا مامان داشت! من و دو تا خواهراش😁!
گاهی که من و همسرم نمیتونستیم بخوابونیمش، زینب، داداشی رو میذاشت روی پاهای کوچکش و روش دولا میشد تا دستاشو تکون نده و همین باعث میشد زود بخوابه. انگار هم تو بغل زینب بود و هم روی پاهاش تکون میخورد. محمدحسین هم حسابی با آبجیا مشغول بازی بود و چالش خاصی با نوزاد نداشت👼🏻.
من همیشه میگم وقتی تعداد بچهها زیاد میشه، با اینکه حجم کار مادر بیشتر میشه، ولی نسبت به وقتی که یک یا دو تا بچه تو خونه هست، فرصت بیشتری هم داره مادر. وقتی فقط زینب رو داشتم، از من توقع داشت که ۲۴ ساعته پیشش پاشم و خب این باعث میشد که خیلی درگیر بچه باشم و گاهی یه دستشویی رفتن هم کار سختی به نظر میرسید🤦🏻♀!
ولی وقتی دو تا و سه تا و چهار تا شدن، خودشون وقت همدیگه رو پر میکنن، نیازهای هم رو برطرف میکنن و من زمان بیشتری دارم تا به کارهای خونه و بچهها و فعالیتهای دیگهام برسم👏🏻.
موقع تولد محمدمهدی هم، مثل بقیه بچهها حواسمون بود که بیشتر خونه خودمون باشیم تا هم خودمون و هم بچهها زودتر با شرایط جدید کنار بیایم. شکرخدا با مسئله حسادت و اذیت کردن بچههای کوچیک هیچ وقت مواجه نشدیم🤲🏻.
کلاً هم روابطمون با اقوام در حد سر زدن یکی دو ساعته است، حتی پدر و مادر همسرم هم که تو یه شهر هستیم. همراهی همسرم تو این زمینه خیلی کمک کننده است به نظرم. رفت و آمدهای زیاد و طولانی مدت نظم زندگی و عادات رفتاری بچهها رو به هم میریزه و گاهی چالشهایی ایجاد میکنه که کلی باید وقت گذاشت تا جبران بشه😢.
به خاطر کرونا و البته تولد محمد مهدی، تقریباً همه فعالیتهای بیرون از خونه، از جمله همون مهد کودکی که با دوستانمون راه انداخته بودیم تعطیل شده بود.
ولی با بهتر شدن شرایط به فکر راه اندازی مهد مستقل نزدیک خونه خودمون بودم. محمدمهدی پنج ماهه بود که با موافقت یه مسجد، مهد کودکی راه اندازی کردیم. با همه بچهها میرفتیم مهد و هم من به کارا میرسیدم، هم بچهها تو فضای مهد مشغول بودن.
مربیها رو خودم انتخاب کرده بودم، به همین خاطر خیالم راحت بود. برای اولین بار بعد از مادر شدنم، بچه ها رو میسپردم به مهد و اگر کاری داشتم میرفتم بیرون و انجام میدادم. تا قبل از مهد خودمون، خیلی به ندرت پیش میومد که بدون بچهها جایی برم. یا نمیرفتم، یا اگر ضرورت داشت که مثلاً آزمایشگاهی دکتری جایی برم، هماهنگ میکردیم که همسرم مرخصی ساعتی بگیرن و بیان پیش بچهها🧔🏻♂.
کار مهد برام خیلی لذت بخش بود. با اینکه برای خودم درآمدی نداشت. پولی که اولیا میدادن به مربیها میدادم و باقیش اگر چیزی میموند هزینههای جاری مهد بود. ولی حس میکردم کار لازم و مفیدی هست. این اعتقادی بود که از کار تشکیلاتی در دانشگاه برام ایجاد شده بود: اینکه کار تربیتی رو باید از کودکی شروع کنیم👧🏻👦🏻.
دختر دومم پیش دبستانی هم همونجا رفت.
محمدمهدی یک سال و نیمه بود که خونه مون رو عوض کردیم. خونه جدید بزرگتر بود، ولی از مهد دور شده بودیم. مهد تازه تأسیس بود و دلم نیومد رهاش کنم🥲.
رفت و آمد برام سخت بود ولی هر روز با بچهها میرفتیم و برمیگشتیم🚕.
مدرسه بچهها هم همون محله قبلی بود. از صبح همه از خونه میرفتم بیرون، دخترا مدرسه و من و پسرا مهد میرفتیم.
از اونجایی که یه کم احساس ضعف میکردم، برخلاف دفعات پیش تا پایان شیردهی محمدمهدی باردار نشدم. سعی کردم بیش از قبل مراقب تغذیهام باشم و بدنم رو برای بارداری بعدی آماده کنم.
وقتی که محمدمهدی دو سالش تمام شد، من برای پنجمین بار باردار شدم. حالا شرایط بارداری و حضور نوزاد هم برای رفت و آمد به مهد باید در نظر می گرفتم. از طرفی مهد تا حدی جا افتاده بود و میتونستم مسئولیتش رو واگذار کنم. این شد که تصمیم گرفتم مهد رو بسپرم به دوستانم. مدرسه بچهها هم اومد تو محله خودمون و من دوباره شدم یه مامانِ فقط خونه دار 😍، این بار با پنج تا بچه که البته یکی بالقوه بود هنوز.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۶. فقط مادر محمدحسن شده بودم»
#ف_حافظ
(مامان #محمدحسن ۱۴، #فاطمه ۹.۵، #محمدعلی ۷، #زینب ۲.۵ ساله و #حسین ۳ ماهه)
#قسمت_ششم
فروردین سال ۹۷، در میان سیل مشکلات، محمدعلی متولد شد.
چون یک هفته دیر به دنیا اومده بود و آب وارد ریههاش شده بود، بعد از تولدش به انآیسییو منتقل شد🥲. چیز مهمی نبود، اما ترجیح میدادم همسرم از این مسئله مطلع نشن، حس میکردم شونههای همسرم انگار دیگه توان و تحمل چنین خبرهایی رو نداشتن😞، از طرفی هم نمیشد مطلع نشن.
من و همسرم هر دو درونگرا هستیم و همسرم هم اهل بروز ناراحتی نبودن. اما دربارهٔ اتفاقی که برای محمدحسن افتاد، جملهای که گفتن این بود که «احساس میکنم از سر داستان محمدحسن قلبم شرحهشرحه شده😭». حتی همسرم سعی میکردن بار این غمها رو به تنهایی به دوش بکشن و من ناراحتیای نداشته باشم، اما هر دو شرایط خیلی سختی رو تجربه میکردیم😔.
خداروشکر بعد از دو سه روز محمدعلی صحیح و سلامت مرخص شد🙏🏻.
از زمان تولد فاطمه، خانومی یه روز در میون منزل ما میاومد. بعد از اتفاقی که برای محمدحسن افتاد، این روال به هر روز تغییر کرد. متأسفانه بعد از تولد محمدعلی من شیر نداشتم😥 و بیشتر کارهای محمدعلی با خانوم کمکی بود و ایشون مثل یه دایه، تر و خشکش میکرد و بهش رسیدگی میکرد.
به لطف خدا محمدعلی پسر آروم و شیرینی بود. نوزادی راحتی داشت و بچهٔ بسیار دوست داشتنیای بود. اما متأسفانه اون زمان اوایل دوران نقاهت محمدحسن بود و تمام فکر و ذکر من پیش اون بود.
از لحظهٔ رفتن به بیمارستان برای زایمان تا وقت مرخص شدن، فقط حال محمدحسن رو میپرسیدم.
اصلاً نمیتونم بگم که محمدعلی رو دوست نداشتم، اما کلاً بهش فکر نمیکردم.
حتی به دخترم که اون موقع ۲.۵ ساله بود هم، توجه نداشتم😞.
تمام ذهنم رو محمدحسن پر کرده بود.
وقتی از بیمارستان به خونه رسیدیم، اول دادمش بغل محمدحسن. گفتم: اینم داداشت که از خدا خواسته بودی. تمام هم و غمم خوشحال کردن محمدحسن بود.
در خلال این بحران دختر و پسرم دچار آسیبهایی شدن. دخترم فاطمه استرس شدیدی داشت و پسرم محمدعلی خشم و پرخاشگری زیادی بروز میداد. البته در اون ایام من به این مسائل علم نداشتم و بعدها آثار رفتارم رو فهمیدم😓.
از حسرتها و عذاب وجدانهای بزرگ من رفتاری بود که در مقابل فرزند سومم، محمدعلی عزیزم داشتم که البته اصلاً در اختیار خودم نبود😢.
برام بار روانی داره ولی خودمو سرزنش نمیکنم، واقعاً توی اون شرایط بیشتر از اون، ازم بر نمیاومد.
اتفاقی که افتاده بود، خیلی برام سنگین بود خیلی😭.
این به خاطر وابستگی و دلبستگی شدید من به پسرم بود.
کلاً حواسم به چیز دیگهای نبود.
بعد از چند سال که فاطمه مدرسه رفت، از طریق مدرسهش توی چند تا کارگاه روانشناسی شرکت کردم و متوجه خیلی از رفتارای اشتباهم شدم و سعی کردم اشتباهاتم رو اصلاح کنم. اما متأسفانه هنوز هم اون آسیبها به طور کامل جبران نشدن😢.
یادمه وقتی محمدحسن تو کما بود، به امید اینکه به زودی به هوش میاد و سلامتیش رو به دست میاره، یه کیف پاپکو و یک بسته روان نویس چند رنگ براش خریده بودم. محمدحسن عاشق لوازمتحریر بود و خطش بسیار زیبا بود و علاقهمند نوشتن با روان نویس.
یادمه خواهرم بهم میگفت بیا اینو بده به فاطمه، بذار این بچه خوشحال بشه. میگفتم نه. این مال محمدحسنه، میخوام براش نگه دارم.
نه اینکه چیزی برا اونا نمیخریدیم، نه... شاید بیشتر از محمدحسن هم میخریدیم ولی وقتی تمام روح و روان مادر معطوف به یک نفره، بچه اون رو به خوبی و وضوح درک میکنه😥.
البته این رو هم بگم که محمدحسن خیلی بچهٔ دوست داشتنی و شیرینزبونی بود و وقتی رفت و برگشت، خیلی لطیفتر و دوست داشتنیتر شده بود. هرکی با محمدحسن ارتباط میگرفت، همچین نظری داشت. خداروشکر با گذر زمان و مهربونی محمدحسن، رابطه خوبی بین بچهها ایجاد شد. محمدعلی حدوداً ۳ ساله که بود، همبازی هم شده بودن. البته گاهی محمدعلی کارهایی میکرد که محمدحسن اذیت میشد، اما نه زیاد.
این مسئله که برادرشون نمیتونه ببینه، خیلی برای بچهها قابل درک نبود. محمدعلی میگفت «اینکه چشمهاش بازه و حرکت میکنه، چرا نمیبینه؟!»
ساختمان چشم محمدحسن کاملاً سالم بود و عصبش توی مغز دچار آسیب شده بود و این برای بچهها قابل فهم نبود.
فاطمه دختر عاقل و بزرگتری بود و زودتر متوجه قضیه شد و با این مسئله کنار اومد. محمدعلی هم با گذر زمان شرایط رو درک کرد.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۶. همسرم روحیه بچه دوستی داره. »
#مامان_نویسنده
(مامان #حلما ۸.۵، #محمد ۶.۵، #حنانه ۲.۵ ساله)
هر چقدر که محمد بزرگتر میشد، اوضاع برای من بهتر میشد. کمکم حلما و داداشش تونستن با هم ارتباط بگیرن🥹 و همبازی شدن. تردیدم نسبت به درست بودن فاصلهٔ سنی کم برطرف شد و مطمئن شدم تنها راهش همین بوده که صبر کنم تا دوران پر چالش ورود بچهٔ جدید بگذره.
تجربهٔ مادری هم این بار به کمکم میاومد. به جای شوق و هیجان و اضطرابی که سر تولد حلما داشتم، موقع تولد محمد آرامش داشتم و محکمتر بودم.
حسم این بود که سر تولد بچهٔ اول، یه نهالی بودم که داشتم به درخت تبدیل میشدم، این تغییر سخت بود، ولی با اضافه شدن هر بچه درخت وجودم پربارتر میشه صرفاً و دیگه از اون رنج اولی خبری نیست😉.
به نظرم جنسیت بچههام روی احساس من هم اثر داشت، نسبت به دخترم حس حمایتگر و رقیقی داشتم ولی نسبت به پسرم محکمتر بودم.
اوایل که مادر شده بودم، دورههای مختلف تربیت فرزند رو پیگیری میکردم، رویکردهای مختلف تربیتی رو میخوندم و سعی میکردم مادر بهتری باشم. مفید هم بود برام ولی از یه جایی به بعد دیدم میتونم به ندای مادری خودم اعتماد کنم.
برای مدیریت چالشهای بین بچهها غریزهٔ مادری خیلی به کارم اومد. حس میکردم خدا یه چیزی رو به دلم میندازه تا کار درست پیش بره☺️.
از طرفی خدا لطف کرده بود و محمد از اول به پدرش خیلی وابسته بود. همون شب اول تو بیمارستان وقتی که بیقرار میشد، تو بغل پدرش آروم میگرفت.
همسرم خیلی بچه دوست هستن، به همین خاطر تو بچهداری خیلی به من کمک میکنن. بازی کردن با بچهها واقعاً برای ایشون لذتبخشه. وقتی داره باهاشون فوتبال بازی میکنه، خودشم غرق در بازی میشه و همین باعث میشه حوصلهٔ بیشتری برای سر و کله زدن با بچهها داشته باشن😄.
متاسفانه همین ویژگی مثبت همسرم گاهی برای من دردسر میشد😕. اینجوری که انقدر دیگران از اخلاق خوبش در تعامل با بچهها تعریف میکردن که من ناخودآگاه روی ویژگیهای منفی همسرم حساس میشدم، انگار میخواستم نشون بدم بابا این پدر بچههای من اونقدر که شما تعریف میکنید هم بیعیب و نقص نیست! و متأسفانه این موضوع گاهی باعث چالش ببن من و همسرم میشد🥲.
با اومدن هر کدوم از بچهها به زندگیم، پیشرفتهای عجیبی تو فضای شغلی و تحصیلیم پیش میاومد. وقتی حلما به دنیا اومد، وارد فضای ادبیات کودک شدم. اون موقع برای خودم یه افق ده ساله در نظر گرفتم. یعنی ده سال مینویسم و نقد میشم و میخونم و تحقیق میکنم، بعدش کمکم با ناشرها ارتباط میگیرم.
ولی وقتی محمد به دنیا اومد، بدون اینکه من تلاش خاصی بکنم، خیلی اتفاقی😇 معرفی شدم به یک ناشر. اولین قرارداد مجموعه کتابم رو نوشتیم و عملاً فضای حرفهای زندگی من شروع شد. محمد دو سه ماهه رو تو جلسات نشر میبردم و موقعی که نوبت خوندن قصهم میشد، از افراد حاضر در جلسه کمک میگرفتم. این اتفاقها رو برکات حضور بچهها میدونم.
#قسمت_ششم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif