«امسال به خاطر تغییر شرایط زندگی، بچهها مدرسهٔ دولتی رفتن»
#ن_حسنپور
(مامان #ریحانه ۱۲.۵، #زهرا ۹.۵، #محمدامین ۷، #محمدهادی ۴ و #هدی ۱.۵ ساله)
#قسمت_چهاردهم
برای انتخاب مدرسهٔ بچهها دنبال این بودیم که فضای آموزشی بچهها سالم باشه. از طرفی مدارس گرون قیمت رو هم نمیپسندیدیم، چون فقط عدهٔ خاصی از افراد جامعه با سطح رفاهی بالا توان ورود بهش رو دارن و معتقد بودیم ارتباط بچههامون با این طیف خاص طبیعتاً آثار مخرب خودش رو داره.🤷🏻♀️ از طرفی میدونستیم در آینده چند تا بچه مدرسهای خواهیم داشت و هزینهٔ مدرسهشون زیاد میشه.
به همین خاطر انتخابمون مدرسهٔ غیر انتفاعیِ اسلامیِ ارزون قیمت بود.
برای کلاس اول دخترم چند تا مدرسه رفتیم مصاحبه که شهریههاش ۷ و ۵ و ۳ میلیون بود. ما شهریهٔ ۳ میلیونی رو انتخاب کردیم و هزینهٔ سرویس هم کمی کمتر از شهریه شد.
بعدتر که دختر دومم و پسرم هم مدرسهای شدن، هزینهها خیلی بیشتر شد. مدتی به خاطر کرونا مجازی بود و هزینه سرویس نداشتیم. اما بعدش پسر پیش دبستانیم یک روز درمیون، و دخترها هم یه روزایی باید میرفتند مدرسه، و مدرسه هم مسئولیت سرویس رو قبول نکرده بود؛ کارمون سخت شد و من هم بارداری پنجمم رو میگذروندم....🫣
همون موقع دختر بزرگهم رو مستقل کردیم و خودش با مترو میاومد و میرفت.
اگر امسال هم میخواستیم بچهها رو همون مدرسهٔ قبلی بذاریم، برای مدرسهٔ پسرم ۱۴ میلیون تومن و برای دخترها هر کدوم ۱۲ میلیون باید میدادیم، تازه با وجود تخفیفی که به خاطر تعداد بچههامون داشتن و خب این هزینه خیلی زیاد بود.😕
اول سال تحصیلی جاری اثاثکشی کردیم و بچهها رو توی مدرسهٔ دولتی نزدیک خونه ثبتنام کردیم.
خداروشکر مدرسه از نظر آموزشی قویه و هر سه تای بچهها معلمهای خیلی خوبی دارن.😍
مخصوصاً معلم پسرم که آقا هم بودن، خیلی خوب و پرتلاش و دلسوز بودن و ایدههای جذاب و عالی برای آموزش الفبا به بچهها داشتن و پسرم هم خاطرات خیلی خوبی از امسال و از جشن الفباش به دست آورد.
رفتن بچهها به مدرسهٔ دولتی برامون ثمراتی داشت:
اولاً، بار مالی بزرگی از روی دوشمون برداشته شد. نزدیک بودن مدرسه و حذف دغدغه و هزینهٔ رفت و آمد، خیلی بیشتر از تصورم، به زندگی روزانهمون آرامش داد. الان حتی پسر کلاس اولیم خودش میره مدرسه و میاد.😊
ثانیاً؛ چون مدت زمان حضور بچهها توی مدرسه دولتی کوتاهه، بیشتر توی خونه هستن و بخش اصلی تربیتشون توی محیط خونه رقم میخوره نه مدرسه.👌🏻
بهعلاوه فرصت پیدا میکنن تا از فضای سالم و معنوی مسجد بهره ببرن. حالا اگر مسجد به دنبال جذبشون هم باشه که نورٌ علی نور میشه.
ثالثاً؛ بچهها توی مدرسه دولتی با آدمهای معمولی جامعه ارتباط میگیرن که این ارتباط از طرفی میتونه تهدید باشه و از طرفی فرصت.😉
تعداد زیاد بچهها توی خانواده و البته ارتباطشون با مسجد، تهدیدهاش رو کم میکنه و فرصتها رو افزایش میده. باعث میشه بچهها درکی از فضای واقعی جامعه داشته باشن و کمکشون میکنه که فرصت مواجهه با نظرات مختلف و ارائههٔ نظر خودشون رو پیدا کنن. وقتی هم که توی گفتگوها سوالی براشون پیش میاد، از من و پدرشون میپرسن و این فرصت باعث عمیقتر شدن عقایدشون میشه انشاءالله.🙏🏻
رابعاً؛ درسته که ما وظیفه داریم شرایط مناسبی برای رشد و تربیت بچههامون فراهم کنیم ولی گاهی فراهم کردن این شرایط، ما رو از «دعا» و اینکه «ربّ و مربی اصلی خداست»، غافل میکنه. امسال بیشتر از قبل برای بچهها دعا میکنم و از خدا میخوام مراقبشون باشه.😊
البته اینها تجربهٔ شخصی ماست و نمیشه یه نسخهٔ واحد برای انتخاب نوع مدرسهٔ بچهها پیچید. شرایط هر خانواده متفاوته و به نظرم اون چیزی که برای همه لازمه، نکتهٔ چهارم و همون دعا برای بچهها و سپردنشون به خداست.👌🏻
این روزها غیر از پسر کلاس اولیمون که کمک مستقیم نیاز داره، برای دخترا که پایه سوم و ششم دبستانن، نظارت کلی روی کارهای درسیشون داریم. پرسشی اگر لازم باشه انجام میدیم و پیگیر امتحانات و نمراتشون هستیم؛ اما بار اصلی درس خوندن روی دوش خودشونه و البته اونا هم پشت گوش نمیندازن و جزو شاگردهای خوب کلاس هستن. ضمن اینکه خیلی از کارهای پسر کلاس اولیم با همراهی خواهرهای بزرگترش انجام میشه. درس خوندن چند نفر با هم، به همهشون انگیزه مضاعف میده و خداروشکر بچهها تو خونه از این جهت، با همدیگه همراهن.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«همسرم خودشون رو نسبت به رشد من و بچهها مسئول میدونن.»
#ن_حسنپور
(مامان #ریحانه ۱۲.۵، #زهرا ۹.۵، #محمدامین ۷، #محمدهادی ۴ و #هدی ۱.۵ ساله)
#قسمت_پانزدهم
مادری کردن بدون دریافت محبت از طرف همسر، خیلی سخت و طاقت فرساست. به نظرم این یکی از مهمترین نقشهایی هست که پدر برای تربیت فرزندش داره. مادری که از نظر روابط با همسرش غنی باشه، میتونه بهتر محبت بیدریغش رو نثار بچههاش کنه.👌🏻
دقتی که همسرم روی کسب روزی حلال دارن، خیال من رو راحت میکنه و خوشحال میشم از اینکه فطرت پاک بچههام تحت تاثیر روزی ناپاک قرار نمیگیره.
به علاوه همسرم خودشون رو نسبت به ایجاد بستر برای رشد من و فرزندانمون، مسئول میدونن.
یادمه اوایل ازدواج که جلسات تفسیر قرآن حاج آقا قاسمیان رو میرفتیم، این حرف رو ازشون شنیدم که «در مسیر زندگی حواستون باشه اگر شما آقایون، جلسه شرکت میکنید و هیئت میرید، یک بار هم شما بچهها رو نگه دارید تا همسرتون هم از این جلسات استفاده کنه و فرصت رشد داشته باشه.»😊
ایشون از همون ابتدا برای رشد من، همراهی کامل داشتند و من دورهٔ هفت سالهٔ سطح دو جامعهالزهراء (سلاماللهعلیها) رو با کمک ایشون به پایان رسوندم.🙏🏻
با اینکه برای یک مرد شاید سخت باشه که خانوادهش رو در کارها و سفرهای سخت همراه کنه، اما نگاه ایشون این بود که کارها و سفرهای جهادی رو، همراه با هم بریم. اگر برنامهٔ فرهنگیای در ذهنشون بود، من رو هم شریک میکردن تا با هم کار رو جلو ببریم.☺️
بعدتر که بچهها بزرگتر شدند، برنامههای جدی تربیتیشون با ایشون بود.
نزدیک سن تکلیف دختر اولمون، برنامهریزی برای نماز و حجاب و... همه با ایشون بود. بچهها هم حرف پدر رو بیشتر میخرن.😉
پسر اولم که بزرگتر شد، تازه فهمیدم که چقدر مدیریت و رفتار پدرانه برای کنترل پسرها لازمه.
همسرم توی رفتار با بچهها صبورن و مهمتر از اون، کرامت بچهها رو حفظ میکنن.
طراحی سیاستهای کلی تربیتی بچهها، با ایشونه و فکر میکنن و ایده میدن، البته من هم همفکر و همراهم و نکات ریز تربیتی رو متذکر میشم.
مثلاً با شیوع کرونا و باز شدن پای بچهها به فضای مجازی، ایشون نسبت به ارتباط زیاد بچهها با فضای مجازی دغدغه داشتن و نگاهشون این بود که نباید بچهها رو از این فضا دور و محروم کرد چون دنیای آیندهٔ بچهها همینه. و بلکه باید روش صحیح استفاده ازش و بعد، تولید محتوا رو بهشون آموزش داد.👌🏻
همون اوایل گروهی به اسم «دخترای گل بابایی» زدن و محتواهای مناسب رو برای دخترها میفرستادن و ازشون بازخورد میگرفتن.
محدودیتهای استفاده از این فضا رو هم، ایشون معین میکردن و برای بچهها توضیح میدادن.
برای امتیاز دادن به بچهها، روش و ایجاد ساز و کارش، با همسرم بود و اینکه به ازای چه کارهایی امتیاز داده بشه، خب طبیعتاً من انجام دادم چون صاحب نظرتر بودم.😎
روشمون اینطوریه که واسه هر کدوم از بچهها یه گروه زدیم توی پیامرسان بله و هر شب براشون فرم امتیازهاشون رو پر میکنیم.
مثلاً برای دختر بزرگم به ازای انجام این کارها، با شکلکهای😍🙂😐😔 امتیاز میدیم:
گوش دادن به حرف پدر و مادر (قاعدهٔ ۳۰ ثانیه، یعنی تا ۳۰ ثانیه فرصت دارن نسبت به حرف والدین واکنش نشون بدن)، مشق، قرآن، نماز در اولین فرصت، مراقبت از هدی و محمدهادی، مرتب کردن وسایل خودش، جمع کردن سفره و لباسها، مسواک، نرمش، مطالعه و بیرون بردن هدی.
برای هر کدوم از بچهها کارهای امتیازیشون تفاوت جزئی داره. ولی حدود ۱۲ مورد معرفی شده که میتونن با انجامش امتیاز کسب کنن.
هرکس میتونه در ازای امتیازهاش، جایزه یا مبلغی پول (برای آموزشهای اقتصادی) بگیره. ما آخر هرماه، میریم فروشگاه و بچهها با توجه به امتیاز کسب شده شون میتونن خرید کنن.
البته این روش امتیازدهی رو، عملاً برای سه تا بزرگترها انجام میدیم و برای دادن امتیاز سختگیری نمیکنیم و تا میشه امتیاز منفی نمیدیم، چون به تجربه دیدیم، بچهها رو بیانگیزه میکنه.
توی یه برحهای، من نیاز به نیروی کمکی داشتم. نه اینطوری که یه نفر یه روز بیاد و کارهای خونه رو انجام بده، بلکه نیاز داشتم توی کارهای روزانه کمک داشته باشم. با این روش امتیازدهی، عملاً بچههام شدن کمک حالم. گاهی محمدامین هفت ساله، هدی کوچولو رو سه ربع نگه میداره و برای من فرصت مغتنمیه. بچهها حساس شدن به اینکه سریع به حرفم گوش بدن و خلاصه این روش برکات زیادی داشته برامون.😉
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«واسه هر کدوم از بچهها یه دفتر مخصوص دارم و گاهی براشون مینویسم.»
#ن_حسنپور
(مامان #ریحانه ۱۲.۵، #زهرا ۹.۵، #محمدامین ۷، #محمدهادی ۴ و #هدی ۱.۵ ساله)
#قسمت_شانزدهم
وقتی مادر فقط بچهٔ اول رو داره، وقت بیشتری میتونه براش بذاره. منتها فرزند اول محدودهٔ روابط کمتری داره. رابطهش توی خانواده محدود میشه به رابطه با پدر و مادر.👨👩👧
ممکنه وقتی که من برای بچهٔ پنجمم میذارم، کمتر از وقتی باشه که قبلاً برای اولی میذاشتم، اما بچهٔ پنجمم از نظر ارتباطی در مجموع غنیتره؛ چون علاوه بر پدر و مادر، چهار تا خواهر و برادر دیگه داره که هر کدوم متناسب با سن و جنسیتشون یه ارتباط جدید و منحصر به فرد باهاش دارن.☺️
البته گاهی منِ مادر با توجه به شناختی که از بچههام دارم، متوجه میشم یکیشون توی یه بازهٔ زمانی، نیاز به توجه بیشتری داره. به همین خاطر تا وقتی لازم باشه (ممکنه ماهها طول بکشه)، سعی میکنم هم خودم و هم همسرم بهش توجه ویژه داشته باشیم و نیازی که داره رو رفع کنیم. البته این توجه ویژه باید طوری باشه که برای بقیهٔ بچهها حساسیت برانگیز نباشه و احساس تبعیض نکنن. مثلاً بچهٔ کلاس اولی یا نوجوان نیازهای مختص خودش رو داره و توجه ویژه میخواد.😉
ما تا قبل از هفت سال، آموزش رسمی خاصی برای بچهها نداشتیم. بیشتر تلاش کردیم که به بچهها آزادی عمل بدیم تا بتونن خوب بچگی کنن. دختر بزرگهم از ۷ تا ۹ سالگی کلاس ژیمناستیک میرفت. هم علاقه داشت و هم استعداد. منتها با شروع کرونا عملاً کلاسهای حضوری لغو شد.😓
توی دوران کرونا، با توجه به علاقهٔ بچهها کلاسهای مختلفی مثل گلدوزی، قلاب بافی، کاردستی، آشنایی با نرمافزارهای پرکاربرد، ساخت فیلمنامه و فیلم و... رو به صورت مجازی براشون فراهم کردیم.
البته بعضی از استعدادهای بچهها هم فقط با حضور در کنار همدیگه کشف میشه. مثلاً دخترم زهرا، استعداد خوبی توی مربیگری داره و توی خیلی از روزهای تابستون برای بچههای کوچیکتر کلاس میذاشت و چیزای خوبی هم بهشون یاد میداد.
روش آموزش مفاهیم دینی هم توی هر سن متفاوته. تا وقتی بچهها کوچیکترن، سعی میکنیم با جذاب کردن رفتار دینی، اون کار رو بهشون آموزش بدیم.
مثلاً موقع خوندن نماز به صورت جماعت توی خانواده، از پسر ۷ سالهم میخوام که مکبر بشه؛ ایشونم گاهی برای اینکه از قافله عقب نمونه، میاد و با ما نماز میخونه.😁
یا مثلاً همسرم فعالیتهای قرآنی برای بچهها تعریف و پیگیری میکنن. بعضی شبها هر کدوم از بچهها با پدرشون یک زمان پنج دقیقهای خلوت دارن که با هم قرآن کار میکنن. بچهها این زمان خلوت با پدر رو خیلی دوست دارن.😍
حتی توی دوران کرونا، یک مسابقهٔ حفظ درون خانوادگی اجرا کردیم که خاطرات خیلی شیرینی ازش داریم.
برای بچههای بزرگتر متناسب با فهمشون، مفاهیم دینی رو به صورت منطقی و استدلالی توضیح میدیم. ضمن صحبتها و جلسات پرسش و پاسخی که باهاشون داریم، از محتواهای مفید هم استفاده کردیم.
مثلاً از کتابها و رمانهای خوب استفاده کردیم. ما نتیجهٔ خیلی خوبی از رمانهای فاخر دفاع مقدس دیدیم چون هم جذابه، هم مفاهیم انقلابی و دینی رو انقال میده و بچهها خوششون میاد.👌🏻
گاهی هم از ابزارهای جدید مثل انواع نرمافزارها، کانالها، فیلمها و برنامههای تلویزیونی مناسب و اثرگذار، کلیپها و پستهای خوب برای انتقال مفاهیم دینی به بچهها استفاده میکنیم.
یه کاری هم که من برای گفتگوی مکتوب با بچهها انجام میدم اینه که مختص هر کدومشون یه دفتر گرفتم و هر چند وقت یکبار براشون چیزایی مینویسم.
اولاً؛ وقتی میخوام بنویسم روی نقاط قوت بچهها تمرکز میکنم و برای خودم خوبه و شاکرتر میشم.
ثانیاً چون گاهی خودشون به دفترهاشون سر میزنن، وقتی میخونن مثلاً من از چادر پوشیدنشون تو مهمونی کیف کردم، همین اثر ناخودآگاه تربیتی داره براشون.
ثالثاً فکر کنم وقتی بزرگ بشن، این دفتر میشه یه هدیهٔ ارزشمند براشون.
البته یه دفتر هم مخصوص همسرم هست و برای ایشون چیزایی مینویسم، و یک دفتر رو هم به خاطرات خودم اختصاص دادم.😁
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«این منم که همراه با رشد بچههام، بزرگ میشم و قد میکشم.»
#ن_حسنپور
(مامان #ریحانه ۱۲.۵، #زهرا ۹.۵، #محمدامین ۷، #محمدهادی ۴ و #هدی ۱.۵ ساله)
#قسمت_پایانی
اصول تربیتی مهمی که بهش قائلم اینه:
۱. اصل کار تربیت، دست خداوند رب العالمینه و ما فقط وسیلهایم.
۲. نوک پیکان تربیت، به سمت منِ مادره. این من هستم که در فرآیند رشد بچههام بزرگ میشم و قد میکشم، تربیت میشم و بر نفسم مسلط میشم. پس اساس رفتار با بچهها سازگاریه. تا میشه باید با بچهها سازگار بود. باید از خودم انتظار داشته باشم که شرایط فرزندم رو بپذیرم و صبوری کنم و این من هستم که باید تغییر کنم؛ اون که بچه است! من برای صبوری و سازگاری تواناترم.😉
۳. تربیت توی خانوادههای چندفرزندی، آسونتره و انتقال ارزشهای خانواده به بچهها عمیقتر و نهادینهتر میشه. وقتی یک جمع همسن و سال و تحت تربیت واحد، اونم توی یه خانواده داشته باشیم، اثرپذیری بچهها از جامعه کمتر و اثرگذاریشون بر محیط اطرافشون بیشتر میشه.👌🏻
ارتباط بچهها با هم گاهی شیرین و در اوج محبته، اما گاهی هم پر از چالشه. من سعی میکنم توی دعواهاشون دخالت نکنم. کوچیکتر که بودن، به خودشون زمان میدادم و میگفتم: " یا تا ده دقیقهٔ دیگه با هم به توافق برسید، یا من وارد میشم و اون وقت، هرکس به اندازهٔ تقصیرش جریمه میشه." همین باعث شد تا بچهها کمکم یاد بگیرن که با هم به توافق برسن. ضمن اینکه دعوای بچهها با هم برای خودشون درسآموزه و توی یک سری آزمون و خطا یاد میگیرن چطور حق خودشون رو بگیرن یا گذشت کنن و کوتاه بیان.
همسرم هم حواسشون به بچهها هست و برای رسیدگی به مسائل و رفع چالشها تلاش میکنن. هر چند از صبح تا ۸ و ۹ شب، از حضورشون محرومیم اما وقتی هستن برای بچهها وقت میذارن.
الان توی سن ۳۵ سالگی وقتی که زندگیم رو مرور میکنم، دورههایی رو نقد میکنم که چرا از تمام ظرفیتم استفاده نمیکردم. گاهی با خودم میگم، کاش کنار دانشگاه و مدرسه، فلان فعالیتها رو هم انجام میدادم.😁
اما دوران مادریم رو که از نظر میگذرونم، حس میکنم به برکت همراهی با چندتا معصوم، از عمدهٔ ظرفیت شبانهروزم استفاده کردم و توفیق و لذت مادری کردن برای نور چشمهام رو هم داشتم.😍
و خدای بزرگ رو شاکرم که به من فرصت داد توی این مسیر قدم بذارم و از خودش میخوام کمکم کنه تا روز به روز عمیقتر بشم توی نقش مادریم؛ عمقی که نه تنها روی بچههام اثر بذاره، بلکه تا سالیان سال و نسل در نسل تا زمان ظهور آثارش نمایان بشه.🧡
زمین همونطور که در عالم ماده جاذبه داره، در تمایلات نفسانی و دنیایی ما هم جاذبه داره. زمین از قاعدهٔ جاذبه جدا نیست.
جسم ما هم در این دنیا از جنس خاکه و داخل در قواعد دنیایی و درگیر جاذبههای دنیا.
هر کششی که به سمت بالا و آسمان برای انسان ایجاد بشه چالش پیدا میکنه با کشش و جاذبهٔ به سمتِ پایینِ دنیا. هر چقدر کشش به سمت بالا بیشتر، کشش و جاذبه به سمت پایین هم قویتر.
پس هر رشدی برای انسان آمیخته است با چیزی از جنس سختی و هر چی سختی بیشتر، حرکت و پرواز انسان به سمت آسمان هم پرشتابتر.
اینه که به نظر من وقتی سمت و سوی انسان به سمت آسمان و در حقیقت به سمت تکلیفیه که به عهدهشه، جنس سختیها رشد دهندهند و نه تنها نباید ازشون فرار کرد بلکه باید با آغوش باز پذیرفتشون و قدرشون رو دونست.
همسر و مادر بودن برای من فقط وقت و زمان گذاشتن برای دیگران نیست
بلکه مسیرِ رشدِ سریع و پرشتابی است که در هیچ تجربهای در زندگیم (چه دوران تحصیل و دانشگاه، چه دوران کار و فعالیت) شبیهش رو نیافتم.😊
پیش روی من مادری است در قلههای دست نیافتنی که عمق مادریش، تا ابد ریشه دوانیده؛ مادری که مدَدَش گره گشای لحظات سختِ رویارویی فرزندان جان برکفش با جبههٔ کفر است و نامش، زمزمهٔ واپسین لحظاتِ عاشقان در خون غلتیده. باشد که بهواسطهٔ همنشینی با این فرزندان پاک و معصوم، لیاقت عنایات مادری بانوی دو عالم، حضرت صدیقه طاهره (سلاماللهعلیها)، نصیبمان گردد.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«کِیف خانوادهٔ ما با شما کوک میشود»
#ف_جباری
(مامان #زهرا ۵ساله، #هدی ۲سال و ۹ماهه، #حیدر ۸ماهه)
ایام اربعین بود و بابا رفته بود کربلا، ما ۴ تا بودیم و دلی گرفته...
دوست داشتم بریم حرم.
اما خب با ۳ تاشون برام خیلی سخت بود.
مدیریتشون توی شلوغی،
آروم کردن نوزاد،
دستشویی بردنشون،
و دهها چالش پیشبینی نشده.🤷🏻♀️🫢
هر چند این سخت گذشتن برای خودم مهم نبود؛ نگران بودم بابت این چالشها مامان کمتحملی بشم و بچهها بهشون بد بگذره و خاطرهٔ منفی از حرم توی ذهنشون ثبت بشه.
اما دلم هوای زیارت کرده بود.
عزمم رو جزم کردم و طلب کردم از خودشون آنچه باید رو...
آب و خوراکی به مقدار کافی برداشتم و گفتم کنار حرم میتونن یه اسباببازی یا یه خوراکی دلخواهشون رو بخرن.😉
با ذوق زیاد هر کدوم یه اسباببازی قابل حمل انتخاب کردن و وارد حرم شدیم.
دختر بزرگم اسم اسباببازیش رو گذاشت حرمی.
موقع برگشت درخواست کرد خوراکی رو هم داشته باشیم!
منم با نگاه کریمانهم کنار حرم کریمهٔ اهلبیت یه غذای حرمی مهمونشون کردم.😉
غذایی که یه گاز بهش میزدیم و یه جرعه از طلایی گنبد رو مهمون چشممون میکردیم.
الحمدلله پر رنگ و عمیق ثبت شد در صفحهٔ خاطراتشون.
مثل این روز رو زیاد داشتیم این دو سالی که مجاور و همسایهٔ حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) بودیم.
خدا به برکت این همسایگی کار ما رو
توی تربیت بچهها راحتتر کرده و ما باید شکر این نعمت رو به جا بیاریم و براش تدبیر کنیم.
حالا که زیارت شده بخشی از روزمرههامون؛
اولا؛
وقتی میریم حرم بد نگذره، حداقلیترین چیزهاش مثل بد اخلاقی ندیدن از مامان و بابا و گرسنگی و تشنگی نکشیدن رو رعایت کنیم.😉
و بعدش؛
تصویرشون این نشه که بعضی وقتا میریم یه جایی که اسمش حرمه، شلوغه و خستهکننده و مامان و بابا تند تند یه کارایی میکنن و برمیگردیم،
و بعضی وقتا هم که میخوایم کیف کنیم میریم پارک و رستوران ...
حالا خاطرههایی توی حافظهٔ ما ثبت شده از جمکران رفتن برای کوک شدن کیف همهٔ خانوادهمون؛☺️
گاهی مامان چایی و نبات نیدار زعفرونی رو میذاره گوشهٔ کیفش و دست دختر رو میگیره،
خواهرک دستش رو میده به دست بابا که حلیم و نون بربری تازه توی اون یکی دستشه،
زیر اندازشون رو از کالسکهٔ داداش آویزون میکنن،
و میرن اون جایی که گنبد قشنگی داره و خادمهای مهربونش از بچهها با شکلاتهای خوشمزه پذیرایی میکنن و بچهها تا انتهایی که چشممون دیگه مامان و بابا رو نمیبینه میدون و از ته دل میخندن،😍
گاهی هم زیر گرمای خورشید خودشون رو خیس آب میکنن و مامان با یه دست لباس اضافه تو کیفش ازشون استقبال میکنه،
گوششون رو به سرودی از بچههایی که اون سمت حیاط دارن هم خوانی میکنن نوازش میدن،
و چشمشون رو به دیدن آدمهایی که چشمشون با الهی عظم البلاهای گاه و بیگاه خیس میشه...
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«سهم من از زندگی، یک خانهٔ نامرتب»
#ف_جباری
(مامان #زهرا ۵، #هدی ۳ساله و #حیدر ۹ماهه)
از شدت درد مچ و بازو خوابم نمیبره.
میخوام بلند شم مسکن بخورم،
اما همونجوری که دارم مچم رو پیچ و تاپ میدم، از هوش میرم تا نزدیکای لحظات ملکوتی طلوع آفتاب! 😔
بعد از نماز،
تغذیهٔ دختر ارشد رو آماده میکنم
و ناهار آقای همسر رو میدم دستشون.
اگه طبق معمولِ نشدنها، این دفعه بشه، چند صفحه کتاب میخونم تا دختر ارشد رو بیدار کنم و صبحانه بدم و راهی مدرسه کنم.
ساعت ۸ شده.😱
کره توی یخچال نرفته و لیوان چایی از روی زمین پا نشده، که پسرک بیدار میشه.
بیداری پسرک من رو زمینگیرتر از یه لاکپشت ۸۰ ساله میکنه.😓
آخه پسرم دوست نداره مامانش دست به سیاه و سفید بزنه.😎
با چشمای قشنگ و معصومش زل میزنه بهم و انگار میگه:
- مگه من از این دنیا چی میخوام جز اینکه مامانم همیشه کنارم باشه؟🥹❤️
مادر پسری یک ساعتی میشینیم کنار هم و من با گوشی یا لپتاپ یا کاغذ! تلاشهای مذبوحانهای برای انجام کارام میکنم.
تا یک ساعت بعدش که صاحابش بیدار شه😅 و دیگه کار تعطیل بشه!
دختر کوچولو، صاحاب گوشی و لپتاپ رو عرض میکنم!☹️
از کمردرد و دستدرد ترجیح میدم پسرک رو بغل نکنم و چاردستوپا میرم سمت آشپزخونه که سانس دوم صبحانه رو آماده کنم.
و البته این تنها راهیه که میتونم کمی ازش فاصله بگیرم.
چون به محض اینکه تغییر ارتفاع میدم یا میپیچم پشت کابینتا و از دایرهٔ دیدش خارج میشم میزنه زیر گریه.🫣
با هقهق خودشو میرسونه به آشپزخونه.
مینشونمش کنارم، جلوی کابینت وسایل نشکستنی و یه چیزایی میذارم جلوش. ولی تمایلی نداره چشم از من برداره.
اماااا چشمای خواهر کوچولو برق میزنه از دیدن کابینت پر از ظرفای رنگی.😍
دو طبقه ریز و درشتِ کابینت رو کامل جارو میکنه و میریزه کف آشپزخونه تا داداشی راحتتر بازی کنه.🥴
- مامان فقط بگو چرااا؟؟😞
+ میخواستم داداش راحتتر بازی کنه.😊
البته ترفندش جواب میده. تا من بتونم دقایقی از پسرک فاصله بگیرم و دختر کوچولو رو ببرم دستشویی.
چیزی نمیگذره که دختر ارشد از مدرسه برمیگرده.
به سختی فقط میتونم سفرهٔ ناهار رو پهن کنم،
چند ماهی میشه که تو خونهٔ ما همه چی فقط پهن میشه و امکان جمع شدن چیزها خیلی کم شده!😅😩
خب
خداروشکر ساعت خواب پسرک فرا رسید و میتونم دمی بیاسایم.🥳
دخترها تو اتاقشون مشغول بازی هستن.
۲ دقیقه گذشته که دعواشون شروع میشه.🤦🏻♀️
۴ دقیقه گذشته که دعوا اوج میگیره و به جیغ و گریه تبدیل میشه.
خدایا نیان پیش من!😵💫
۶ دقیقه گذشته که دیگه صدایی نمیاد،
هووووف به خیر گذشت.😮💨
۸ دقیقه گذشته که پسرک خوابش برده و من میرم سراغی از دخترا بگیرم.
خدای من!😵
چطور تونستن تو این چند دقیقه کل کشوها و کمدها و جعبههای اسباببازی رو بریزن روی زمین و قطعات ریز اسباببازیها، لباسها، توپها و کارتهای تیزبین و گلولههای دکتر اکتشاف رو به مخلوط همگن تبدیل کنن؟!😩
بغضم فرصتِ تبدیل شدن به اشک نداره.😭
باید سریع سفرههای صبحانه و ناهار رو جمع کنم و نماز ظهر و عصرم رو بخونم.
- السلام علیکم و رحمه الله و برکاته 😇📿
آاااخ...😟
پسرک بیدار شد!
حتی فرصت نداد از تسبیحات حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) برای کم کردن فشار این روزهای زندگی کمک بگیرم.😞
نگاهی به دور و اطراف میندازم.
- خدایا حق من از این زندگی یه خونهٔ قابل سکونت نیست؟😩😅
از دختر کوچولوها انتظار زیادی ندارم.
یاد گرفتم به همین که با یه سرود، کمی هیجانی بشن و اسباببازیهاشون رو ببرن تو دامنهٔ کوه اسباببازیهای اتاقشون رها کنن و به بابا فخر بفروشن که ما به مامان کمک کردیم، راضی باشم.🥲
همینطوری نشستنکی خونه رو جاروبرقی میکشم.
با بستن در اتاق بچهها🫣 و چشمپوشی از آشپزخونه🙄، هال و پذیرایی رو به رخ بابا میکشیم.😎
شب شده ...
امشب درد زانوها هم به درد دست و کمرم اضافه شده.🥲
پسرک رو میخوابونم.
دارم بیهوش میشم اما سرم رو بلند میکنم و صورت لطیفش رو میبوسم.😋
یادم میافته به دخترا قول دادم وقتی داداشون خوابید، برم پیششون.
خوابشون برده.😴
چشمامو پر میکنم از معصومیت و زیباییشون.
کنار گوش دختر ارشد میگم:
- مامان بهت قول داده بودم اومدم پیشت.😊
لبخندی میزنه و دستاشو حلقه میکنه دور گردنم.😍
صبح روز بعد از همسرم میخوام شبها نیمساعت با بچهها برن توی حیاط هواخوری تا من این خونهٔ بمبخورده رو یه کم بسازم!!
نتیجه حیرتآوره!😯
فقط با همین نیمساعت که بچهها نیستن کلی از کارای خونه انجام میشه.
با این تجربه به خودم یادآوری کردم که حال و روز این روزای خونهداریم به خاطر شرایط سنی بچههاست، من ناتوان نیستم و بلاخره روزی میرسه که مرتب نبودن خونه یه چالش بزرگ زندگیمون نباشه!😊🤭😉
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«زندگی، یک سفر کوتاه»
#ف_جباری
(مامان #زهرا ۵، #هدی ۳ و #حیدر ۱ ساله)
سالی که گذشت، در دلش برای خانوادهٔ ما چند تجربهٔ خاص داشت که سر جمع یک ماه از زندگی ما رو درگیر کرد، ولی خیلی ذهن منو به خودش مشغول کرد.
این چند تجربه، چند سفر با حضور بچهها بود با سختیهای زیاد و متنوع!😥 که همگی در دو چیز مشترک بودن:
۱. انجام گرفتنشون برای خانوادهٔ ما مهم و ارزشمند بود.
۲. به خاطر سختیهای قابل پیشبینی، منتفی نشدن و به سرانجام رسیدن😉
این دو ویژگی در این چند تجربه، ما رو مجبور کرد چند روزی به شکلی متفاوت زندگی کنیم. شکلی که منو با این سوال روبهرو کرد که چرا نشه این یک ماه رو به همهٔ زندگی تعمیم داد؟
🚙 اولین سفر کربلا بود.
رزق پسرک دو ماهه... سال گذشته، همین حوالی، کمی پیش از عید سعید فطر. سختیهای ریز و درشت داشت!🤐
مثلاً لب مرز متوجه شدیم مجوز خروج همسر مشکل داره. همونجا توسل کردم به عمهجان که؛ پا در راه شما گذاشتیم، شما هم سفر رو با بچهها و بدون برادرها به پایان رسوندید، وضعیت ما از اون که سختتر نیست...
خلاصه که همراه نشدن همسر، ما رو از ادامهٔ مسیر باز نداشت.😅
این سفر عجیب و سخت با آبلهمرغون نوزاد دو ماهه در روز پایانی سفر به انتها رسید.
🚙 دومین سفر مشهد بود.
چند ماه بعد از کربلا، مسیر ۱۴ ۱۵ ساعته با ماشین شخصی و نوزاد ۶ ماههای که اصلاً با ماشین ارتباط خوبی برقرار نمیکرد😱
و دخترهایی که فضای تنگ ماشین رو بر نمیتابیدن و تمام تلاششون رو میکردن که توی ماشین در حد شهربازی بهشون خوش بگذره.😅
🚙 الحمدلله روزی بچهها و لطف امام رضا (علیهالسلام) سومین سفر هم مشهد بود، این بار با قطار. اما قطاری که کل روز توی راه بود و بدترین بلیط برای سفر با بچه بود.🤷🏻♀️
یه بچهای که چهاردستوپا میرفت و یه دختر تقریباً ۳ ساله که تمایل شدید به قل خوردن😥 و خوابیدن😱 کف راهروهای قطار رو داشت.
🚙 و آخرین تجربه، سفر راهیان نور بود، با یک کاروان دانشجویی از دخترای مجرد همین چند هفته پیش، با یه بچهٔ نوپا و باز دختر ۳ سالهای بدون گوش شنوا🤭 که کاملاً در دنیای خودش سیر میکرد.
گفتن از جزئیات سختیهای این تجربها تمومی نداره. این تجربهها در ظاهر، لحظهلحظهشون پر از سختی بود.
کنار همهٔ سختیهای گلدرشت سفرها، خستگیها و بیخوابیها، آلودگیها و مریضیها، گرماها و سرماهای جانکاه و حتی چالش شدن طبیعیترین نیازهای بچهها مثل دستشویی و خواب و غذا، همیشه پسزمینهٔ سفرها بودن.
همهٔ اینها در کنار اینکه مراقبت از روحیهٔ بچهها برای ما مهم بود. اینکه اصل سختیها روی دوش ما باشه، نه بچهها؛
دو نفری سه تا بچه رو توی مسیری طولانی بغل بگیریم،😥😱 حواسمون به بستنی قیفیهای کنار بینالحرمین و عروسکفروشی یادمان هویزه باشه، تا از تجربه هایی که منسوب به امامامون هست، برای بچهها خاطرهٔ خوب به یادگار بمونه.
و اما ما با این سختیها چه کردیم؟
توی این سفرها گاهی غر بود.
اظهار خستگی و کلافگی بود.
اما همهش کم رمق میشد، وقتی یادمون میافتاد این خستگیها و فشارها برای چیه؟
که همهٔ اینها نتیجهٔ انتخابی آگاهانه بوده برای رسیدن به چیزهای با ارزش،
اون وقت به جاش همدلی و همراهی رمق میگرفت.🥰
و ایثار جون میگرفت، تقسیم کارها معنایی تازه پیدا میکرد و با یه لبخند به هم جون تازهای میبخشیدیم و ادامه میدادیم.
شاید چون میدونستیم این یه سفر کوتاهه و دوباره به شرایط راحتی برمیگردیم.
اما مگه همهٔ زندگی جز یه سفر کوتاهه؟
یه بار دوستی که تازه مادر شده بود، پرسید کی با بچه میتونم برم کربلا؟ جوابی جز این نداشتم که بگم، خیلی فرقی نمیکنه بچه چه سنی داشته باشه،
وقتی خیلی دلتنگ شده باشی، اون موقع وقتش رسیده، هرطور شده میری و میبینی که رفتی و شد.
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«زیارت انواعی دارد!»
#ف_جباری
(مامان #زهرا ۶ ساله، #هدی ۴ ساله و #حیدر ۱.۵ ساله)
آخرین اربعینی که مشرف شدیم دو سال پیش بود،
دو دختر ۱.۵ ساله و ۳.۵ ساله داشتم و پسرم همراه تو دلیِ ما بود 🥰
سال بعدش پسرم ۶ ماهه بود و با توجه به سختی های تجربه شده، بدون لحظه ای درنگ با رضایت همسرم رو راهی کردیم و ما موندیم خونه،
امسال اربعین هم مطمئن بودم نباید بریم،
کنترل پسر ۱.۵ ساله مون خیلی سخت بود،
دخترا هم کوچیک بودن و جون نداشتن و خیلی زود خسته میشدن،
گرما و احتمال مریضی هم خیلی اوضاعو سخت میکرد.
با اینکه همسرم چند باری تعارف زدن که بیاین با هم بریم، من مطمئن بودم از تصمیمم...
اما روزی که میخواستن راهی بشن به یکباره حسی سراغم اومد
یه حس جدید
حسی که تجربه ش برام بسیار ارزشمند بود
یه حس واقعی حسرت و جاماندگی از قافله زائران اباعبدالله
اونم نه زائرهایی معمولی
قافله زائرایی که قصدشون به پا خواستن در مقابل ظلم زمانه و خونخوانی مظلوم به تاسی از اربابشون بود
حتی اگه بعضیا خودشون متوجه این معنا نبودن
اما معنای زیارت این زائرها برای من همنقدر بزرگ بود
همین رو سعی کردم به دختر بزرگم هم منتقل کنم،
هرچند بیش از اون خودم به بیان کردن این کلمات نیاز داشتم...
همون روزا سخت درگیر یه شخصیت کارتونی از شرکت والت ویزنی بود و میخواست برای بار چندم فیلمش رو ببینه
بهش گفتم؛
- میتونی این فیلم رو دوباره ببینی ولی بدون آدمایی اونو ساختن که به اسرائیل پول دادن تا با فلسطینی ها بجنگه
میتونی ببینی ولی اگه دیدی و اونوقت خیلی دوستشون داشتی و خواستی شبیهشون بشی خیلی بده
میدونی بابا چرا رفتن کربلا؟ چرا پیاده میرن؟ چرا با خودشون پرچم فلسطین دارن؟
چون همه مردم دنیا که امام حسینو دوست دارن میان اونجا کنار هم وایمیسن که به اسرائیل و آدم بدا نشون بدن که چقدر زیاد و قوی هستن
دوست داری ما هم بریم کنارشون؟
دوست داری اونجا یه لباسی بپوشی که بهت قدرت میده و تو رو شبیه آدم خوبای فلسطینی میکنه؟
ادامه دارد...
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«هر کی حرف بزنه خره! هیچی هم نداریم!!»
#س_فاطمی
(مامان #موسی ۱۶، #عباس ۱۲ #هدی ۹، #حسین ۵ ساله)
باورم نمیشه این جمله را من، با این همه کبکبه و دبدبهی فلسفی و هنری گفته باشم.
قسمت دومش رو خودشون اضافه کردن بس که دنبالش میگفتن (بهجز من) و خودشون رو از دایره خریّت مستثنی میکردن و بازی سکوت رو به هم میزدن😫.
کوچیک شدم، به اندازه بیست و چند سال تا راهی برای ورود به بازی و دعواشون پیدا کنم و چند ثانیه سکوت گدایی کنم😮💨،
غوغایی در خانه به پا بود.
دوتا بزرگترها سر اینکه یکی میخواسته برای معلمش عکس تکلیفش را بفرسته، اون یکی فحش فرستاده، این یکی اومده پاکش کنه یادش رفته گزینه حذف برای مخاطب را فعال کن؛ دوتا کوچیکترها سر اینکه یکی نوبت گوشی بازیش تموم شده ولی ول کن نبوده و🤦🏻♀...
دعوا بالا گرفته بود و صحن خانه عرصه تاخت و تازه قوم مغول شده بود🥴.
دندونهام رو به هم فشار میدادم و صدای این سایش در مغزم میپیچید شقیقههام سرخ شده بود😬.
با فریادِ دعوت به سکوت از طرف من با آن جمله کذایی، لحظاتی هرچند کوتاه سکوت برقرار شد و وارد یک خلسه شدم🤫.
رفتم به زمانی که بین چندین برنامه دلخواه یکی را گلچین میکردم وبا فراغ بال پی علاقههام رو میگرفتم؛ از این کلاس هنری به اون کلاس علمی؛ اثبات اینکه چطور نقوش اسلیمی و ختایی در طرح شمسه، بیانگر رسیدن از کثرت به وحدت است؛
چطور میشود با مُرکّب قلم، سیر حرکت جوهری را تحریر کرد😍.
با تکانهای پسرکم که پشت من سنگر گرفته بود، به خودم اومدم،
نفهمیدم چه کسی مسابقه سکوت را برد و چه کسی خر شد😁.
امروز اما من دیگه مدیر برنامههام نیستم. دیگه برای پشیمانی خیلی دیره.
روزگار داره منو مدیریت میکنه، فراهم کردن نیاز کودکانم و در آغوش کشیدن اونها رو در صدر علایقم قرار داده و تا جایی پیش رفته که سکوت خانه را بیشتر از یکی دو ساعت تاب نمیآرم و دلتنگ غوغای مغولیشان میشم تا از مدرسه برگردن😅...
و چه خوب مدیریست روزگار...
عرفت الله بفسخ العزائم ....
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
مسوولیت پذیری جوجهای
(س.ز.فاطمی
مامان #موسی ۱۶ ، #عباس ۱۲ ، #هدی ۹ و #حسین ۵ ساله)
با دخترم رفته بودیم دندانپزشکی
خیلی از خودش شجاعت نشون داد یه آخ هم نگفت
دست آخر دکتر گفت جایزه ات رو بردار
رفتیم دیدیم به جز تراش و مداد و خطکش چیزی ندارن دمغ یه مداد برداشت اومدیم بیرون
هنوز خیلی از مطب فاصله نگرفته بودیم که دخترم در مقابل جعبه جوجه های پفکی متوقف شد از چشماش التماس میبارید 🥺
قبلاً هم بارها اصرار کرده بود ولی من قبول نکرده بودم. گفت: به جای جایزه دندانپزشکی 🙏
دلم رفت به ایام کودکی همیشه تابستون که میرسید یکی توی کوچه داد میزد: «دمپایی بیار جوجه ببر»
مادربزرگم از زیر سنگ هم که شده برام دمپایی پاره جور میکرد و من با شوقی وصف ناشدنی دمپایی رو با جوجه تاخت میزدم اون رو روی سرم میذاشتم و برای مامان جونم دو دستی بوس میفرستادم و تا وقتی چیز جذابتری برای سرگرمی نبود مثل تخم چشم ازش مراقبت میکردم 🤭
دلم نیومد لذت داشتن جوجه رو از بچم بگیرم
گفتم: باشه انتخاب کن
دو تا جوجه پنبهای رو گذاشت توی جعبه و داد دست دخترم
وقتی رسیدیم خونه به حسین گفتم بیا ببین برات دمپایی خریدم 😙
در جعبه رو باز کرد یهو دوقدم پس پس رفت بعد با هیجان شروع به سوال پرسیدن کرد:
کجا بذاریم؟ چی بدیم بخورن؟.....
اگر به تناسخ اعتقاد داشتم باید از این جوجه های بینوا میپرسیدم: شما به تاوان کدام گناه جوجه شُدید و افتادید زیر دست حسین؟🥴
تا شب مدام اینور اونورشون کرد
تنها تدبیری که برای نجات جان زبون بستهها به ذهنم رسید این بود خانه ناامنشان رو بذارم توی بالکن. پیشی عروسکی رو هم گذاشتم توی جعبه تا در حقشون مادری کنه
یه صندلی هم برای حسین گذاشتم تا بشینه کنار جعبه و تماشاشون کنه و ازش قول گرفتم که دستمالی شون نکنه
یکی از جوجهها تاب تحمل این حجم از مهربانی حسین را نیاورد و تنها دو روز مهمان خونه ما بود
سر صبح که رفتم سراغشون دیدم به دیدار حق شتافته😢
وقتی بیدار شدن و فهمیدن که یکی از جوجه ها مرده اول یه کوچولو غصه خوردن ولی به خاطر جیک جیک جوجه تنها شده،
احساس مسوولیت کردن که نذارن تنها بمونه
تا ظهر چشم ازش برنداشتن و با دست بهش دون میدادند. مسابقه گذاشته بودن که از دست کدومشون دونه میخوره
فکر نمیکردم این بچههای بیتفاوت این همه در قبال این جوجه احساس مسوولیت کنن😊
#روزنوشت_های_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«در خواندن و دیدن زندگی دیگران به دنبال چه چیزی باید بود؟»
#ف_جباری
(مامان #زهرا ۷، #هدی ۴.۵ و #حیدر ۲ ساله)
چه جوری میتونی؟
یعنی چطوری همزمان که مامان چند تا کوچولویی و داری به بعدی فکر می کنی، درس میخونی یا هر نوعی از فعالیت رو کنار رسیدگی به خانواده انجام میدی؟🧐
این سوال پرتکراریه که هر چند روز یکبار توی یه گروه مجازی یا حضوری مطرح میشه.
حالا نه که من خیلی تونستم؛
اما علیالظاهر در این مسیر بودم و در حال تلاش
در جستوجوی پاسخِ این سوال معمولاً آدمها دنبال اینن که با جزئیات براشون توضیح بدی دقیقاً چطوری داری این کارها رو میکنی؟
مثلاً چند ساعت میخوابی؟ کنار بچهها چهجوری استراحت میکنی؟ چطور آشپزی میکنی؟ چطور خستگیها و فشارها رو تاب میاری؟ برای کارای بیرون بچهها رو کجا میذاری؟ رابطهت با بچهها و شوهرت چطوره؟ کثیفی خونهت رو چیکار میکنی؟ مهمون داری یا نه؟ کمک داری یا نه؟ شوهرت پولداره یا نه؟ یه سره که مریض میشن بچهها چی میکنی؟ و هزاران سوال دیگه که میشه گفت پایانی ندارن😅 چون در لحظه موقعیتهای جدیدی در زندگی هر فرد خلق میشه که میتونه تبدیل به یه سوال بشه.
من خودم وقتی کسی رو میبینم که شخصیتش برام جذابه، دنبال پاسخِ این مدل سوالها ازش نیستم و در واقع این پاسخها کمک زیادی بهم نکرده🤭.
پس از دیدن این آدمها دنبال چی بودم؟
صرف اینکه ببینم چنین آدمهایی وجود دارن،
آدمهایی که تونستن و اراده و همت خاصی داشتن که تونستن.
تونستن که چی؟
که مادر چند تا فرزند باشن
و خانوادهٔ نسبتاً سالم و گرمی داشته باشن
و بچههای بانشاط و معتقدی پرورش بدن
و مشغول تهذیب و معرفت افزایی و عمل به تکلیف اجتماعی باشن و در یک کلام، در مسیر تحقق "آرمانی" باشن.
حالا از هر راهی و به هر شکلی؛
حوزه رفتن، دانشگاه رفتن، صوت گوش دادن، کتاب خوندن، نماز شب خوندن، با قرآن مأنوس بودن، کار رسانهای کردن، کار فنی کردن و...
الحمدلله دیگه کم نیستن این آدمها😍،
با تعداد زیادیشون تو همین کانال صحبت شده،
مدلها هم فراوونه و انسان، این موجود خلاق، دائماً راهی برای رسیدن به آرزوهاش میسازه😍😉.
یعنی به نظر من اصل اصل قضیه در محقق کردن یک آرمان، ایمان به اینه که اون آرمان باید محقق بشه!
حالا توی این مسیر الگوها به ما میگن امکان تحقق وجود داره و به ما الهام بخشی میکنن...
و این حرفم از تجربهٔ شخصیم در این چند ساله.
به دور و بر که نگاه میکنم، تقریباً همهٔ مثالهایی که به ذهنم میرسه و آدمهایی که تونستن این مدلی زندگی کنن، منطبق بر همین حرفه،
مثلاً مادر شهید معماریان توی کتاب «تنها گریه کن»، آرمانش اینه که برای انقلاب امام کاری کنه.
هر روز و هر لحظه فکر میکنه، بالا پایین میکنه، حرام و حلال و واجب و مکروه و مستحب و مباح خدا رو میاره وسط تا ببینه حالا باید برای اون هدف و آرمان چی کار بکنه؟🤔
مثلاً اعلامیه پخش کنه، مثلاً جلسات معرفتی بره،
با خانومهای محل کاری رو پیش ببره،
یه بار از روی پشت بوم میپره😅
یه بار بچهها رو تنها میذاره🥲
یه بار میزنه به دل سربازا در شرایط حکومت نظامی😳
یه بار کم میخوابه
یه بار بیشتر میخوابه😴
هیچ کدوم از اینها اصالت ندارن،
اصالت با اون آرمانه
هر لحظه در این وضعِ آرمانخواهی حاضر بودن، ارادهای ایجاد میکنه که آدم رو به تکاپو و حرکت وا میداره،
این حرکت در کارهای مختلفی تجلی میکنه
این حرکت بالا و پایین و پستی و بلندی خیلی زیاد داره
و چیزی که کمک میکنه در پستیها نمونی و بیرون بیای استقامت در حرکته...
#استقامت
#آرمان
#حرکت
#الگو
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«جنگی که نمیشناختم»
#س_ز_فاطمی
(مامان #موسی ۱۷، #عباس ۱۳، #هدی ۱۰ و #حسین ۶ ساله)
انتشارات امیرکبیر گفته بود «تو شبیه مادر کتاب خوشههای خشم هستی». مشتاق شدم ببینم اون چطور زنی بوده، ولی به جای اینکه از کد تخفیف انتشارات برای خرید کتاب استفاده کنم، رفتم سراغ لشکر کتاب😘. یه عزیزی از تربت حیدریه خوشههای خشم رو به نفع جبهه مقاومت برای فروش گذاشته بود. تردید نکردم و سریع پول کتاب رو برای دفتر وجوهات رهبری زدم.
خلاصه کتاب بعد از یه هفته به دستم رسید. یه کتاب قطور که ۱۴۰ تومن پول پستش برام آب خورد😄. چند فصلی بیشتر نخونده بودم که جنگ شد. گفتم وسط جنگ که نباید رمان خوند🤨، گذاشتمش کنار. اون روز جمعهٔ آغاز جنگ، بدون اینکه متوجه باشم تمام مدت دندونام رو روی هم فشار داده بودم😡😤.
همسرم پیشمون نبود برای همین با همهٔ بچهها عقب ماشین شوهر خواهرم رو اشغال کردیم، خودشون هم با بچهها جلو نشستن، رفتیم نماز جمعه.
از شدت خشم و کینه، وقتی شعار میدادن «سلامی باقری شهادتت مبارک»، نمیتونستم گریه کنم و بیشتر از قبل دندونام رو فشار دادم. دو تا پسرا بین جمعیت گم شدن😱، با تلفن همراه مردم به من زنگ میزدن تا راهنماییشون کنم کجا بیان. گم شدن بچهها رو هم از چشم اسرائیل میدیدم؛ به حدی خونم به جوش اومده بود، که میتونستم به قول مادربزرگ خدا بیامرزم با دندون یکی یکی سربازاشون رو ریز ریز کنم😌.
بعد از ظهر دیگه فکّم از شدت فشار دندونام درد گرفته بود تا اینکه پیام امام امت رسید و قدرتش به ما قوت قلب داد و این با اولین موشک بعد از پیام آقا تکمیل شد.
تو اون لحظه من بیاختیار شروع به جیغ زدن کردم تا فشار روانیای که از صبح تحمل کرده بودم، تخلیه بشه. بچههای خواهرم خونهٔ ما بودن و از رفتار نامعقول من بهت زده شده بودن😬 کوثر سادات رفته بود به مامانش گفته بود: «خاله زینب یه عالمه جیغ زد ولی وقتی دیدیم خوشحاله و داره میخنده خیالمون راحت شد»🙄
تو این مدت هرچی سر و صدا اومد به کوچیکترا گفتم ماشاءالله ما قوی هستیم، داریم موشکاشون رو میترکونیم، بعد جواب میدیم و داغونشون میکنیم. با بزرگترا هم مدام فیلمها رو ردوبدل میکردیم و تحلیل میکردیم.
شبا تا نماز صبح بیدار میموندم، مدت کمی میخوابیدم و دوباره هراسون بیدار میشدم گوشی رو برمیداشتم. این روند پنج روز ادامه پیدا کرد. مچ دستم درد گرفته بود؛ بس که گوشی دستم بود😩. بالاخره گفتم بسه دیگه، دونستن و ندونستن من تأثیری در روند جنگ نداره، ولی دعا و استغاثه و روحیه دادن به بچهها حتماً تأثیر داره.
این شد که بعد از پیام دوم آقا به روال عادی زندگی برگشتیم.
با بچهها رفتیم بیرون هواخوری. با هم روزانه دعای توسل میخونیم، بعدش بازی رومیزی میکردیم.
دوباره کتابم رو دست گرفتم تا مثل خانم جاد، محور انسجام خانواده باشم و اجازه ندم به هیچ قیمتی از هم بپاشه؛ حتی توی جنگ. و چون هر خونه یک واحد از پیکر جامعه است، من در این میانه قطعاً نقشی در حفظ انسجام جامعه خواهم داشت.
امروز همه چیز به زندگی قبل برگشته ولی یه چیز تغییر کرده و اون ایمان به غلبه حق در جهانه☺️.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif