#ز_منظمی
(مامان #علی آقا ۵ساله و #فاطمه خانم ۴ساله)
#قسمت_دوم
قانون جوانی جمعیت تازه تصویب شده بود و طبق مادهٔ ۲۶ این قانون، هرکس که باردار باشه یا فرزند کوچکتر از ۳ سال داشته باشه میتونه به صورت مجازی به تحصیل ادامه بده...
خیلی عالی بود.🤩
اما فاطمه بانوی ما ۳ سال و ۳ ماهه بود.🥲
با پیگیریهای زیاد و به کمک یکی از اساتید دلسوزم قرار شد تا پایان همون ترم، مجازی ادامه بدم.
تابستون رسید و من به دنبال مهدکودک مناسب برای ترم بعد...🏃🏻♀️
چند تا مهدکودک رو دیدم و با خیلیها مشورت کردم...
در نهایت بهجای این که جای مناسبی رو پیدا کنم و دلم آروم بشه، ناآرومتر شدم.
مهدکودکهای خوب هزینههای نجومی داشتن. حتی بیشترشون ساعت کاری مناسبی برای مادر دانشجو نداشتن.
مهدکودکهای معمولی هم محیط مناسبی نداشتن و دغدغههای تربیتی من رعایت نمیشد.
اکثراً کادر مذهبی نداشتن. احساس میکردم بچهها اونجا امنیت عاطفی و روانی ندارن.
مخصوصاً علی آقا که حساستره.
بردن و آوردن بچهها برام خیلی سخت بود. کلاسهای دانشگاهم از ساعت ۸ صبح شروع میشد و حداقل ۱ ساعت تا دانشگاه توی راه بودم.
برای همین اگر میخواستم بچهها رو مهد بفرستم باید از قبل ساعت ۶ صبح بیدارشون میکردم.😫
و این برای بچهها خیلی سخت بود.
هر چی بیشتر فکر و بررسی کردم راه سختتر و غیرممکنتر بهنظرم میرسید.
هر روز از نگرانی و استرس نفسم تنگ میشد. ولی مدام با خودم زمزمه میکردم که خدا من رو میبینه، خدا این راه رو پیش پام گذاشته…
نهایتاً اگر شرایط جور نشه نمیرم و بچههام مهم ترن...🤷🏻♀️
چند تایی از دوستام بهم پیشنهاد کرده بودن که میتونم بچهها رو ببرم خونشون، ولی هم بردن و آوردن بچهها بدون وسیله برام سخت بود هم زحمت دائمی دادن به کسی برام راحت نبود. 😅
به پرستار گرفتن هم فکر میکردم ولی هم نگران هزینهش بودهام، هم پیدا کردن آدم مطمئن سخت بود🤦🏻♀️ هم شرایط دانشجو، مثل کارمند نیست که ساعت کاری دقیق و منظم داشته باشه و هر ترم ساعتها و روزهاش عوض میشه.
۲ هفته مونده به شروع ترم مضطر شده بودم و دنبال پرستار میگشتم.
حالا مشکلاتی که نگرانشون بودم بیشتر خودشونو نشون میدادن.
افرادی که به من معرفی میشدن دنبال شغل تماموقت بودن نه فقط چند ساعت در هفته و طبیعتاً اینطوری هزینهٔ خیلی بیشتری هم لازم میشد...
یکدفعه انگار خدا به دلم انداخت که تو گروههای دوستانهم اعلام کنم که دنبال بزرگواری میکردم که به من در نگهداری بچهها کمک کنه.
در آخر هم اضافه کردم که اگر هر کدام از دوستان بتونن با فرزندشون به منزل ما تشریف بیارن استقبال میکنیم.
انگار این جملهای که خدا به دلم انداخته بود کلید حل مسئله شد.🤩
خواهر یکی از دوستام قبول کرد تا این لطف رو در حقم بکنه.
حالا هفتهای ۳ روز دوست عزیزی لطف میکنه و با پسر پنجسالهش به منزلمون میاد.
بچهها دوسش دارند و برای رسیدنش لحظهشماری میکنن.😅
از لحظهای که میرسن بچهها باهم مشغول بازی هستن تا زمانیکه بهزور از هم جداشون کنیم.😂
الان به لطف خدا و همراهی یه دوست خوب، من از اول مهر با آرامش به دانشگاه میرم.
حتی بچهها هم از دانشگاه رفتن من خوشحالن.😍
بعضی روزها که کلاس ندارم بچهها با ناراحتی میگن پس کی میری دانشگاه؟🤪
هر روز با ذوق منتظر دیدن دوستشون هستن.
هنوز هم به ترمهای بعد که فکر میکنم نگران میشم.
اگه دوستم نتونه بیاد چی؟!
اگه...
ولی هر بار به خودم میگم:
مگه تا اینجا به دست خودت اومدی؟!
اگه همهچیز به عهدهٔ خودت بود الان سر کلاس بودی؟!
مگه نه اینکه برای هر قدم و هر لحظه همراهی خدا رو دیدی؟!
«الیس الله بکاف عبده»
و در نهایت انقدر حضور و لطف این دوستم برای من آرامشبخش و پر برکته که تصمیم گرفتم هر وقت شرایطش رو داشتم این کار رو برای دوستام انجام بدم و باری از روی دوششون بردارم.
مثل همون ضربالمثل (تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز)
#روزنوشت
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_منظمی
(مامان #علی آقا ۵ساله و #فاطمه خانم ۴ساله)
«روایت اول»
امسال پنجمین سال مادر شدنم بود.🤱🏻
سالهای گذشته تبریک روز زن و حتی تبریک روز مادر رو از اطرافیان میگرفتم. ولی تا حالا هیچوقت بچهها درکی از روز مادر نداشتن.
امسال اولین سالی بود که بچهها فهمیدن روز مادر یعنی چی!
البته که اولش علی آقا میگفت به من هم هدیه میدین؟!🤣
کمی بعد فاطمه خانوم با یه سری کاردستی اومد، کاردستیهایی که همه رو خودش تنهایی درست کرده بود.
و همینطور تا یه هفته هدیههای کوچولو کوچولوی دختری از راه میرسید.🎁🛍
از کارتپستالی که توی مسجد درست کرده بود، تا تسبیح کلاس سفال و کاردستیهای مختلفی که هر کدوم رو هر وقت، فرصت میکرد برام درست میکرد.
اولش فکر میکردم جوگیر شده یا چون تو کلاس بهش گفتن روز مادره همه چی رو به من میده ولی بعدش دیدم نه! واقعاً دوستداره بهم هدیه بده و دلش میخواد خوشحالم کنه.😍
حتی چندباری آویزون باباش شد که بریم برای مامان هدیه بخریم😅
و این یکی از لذتبخشترین اتفاقات دوران مادری من بود.🤩
البته نکته بانمک قضیه اینجا بود که کنار اینهمه تلاشهای واضح دختری، پسرم هیچ واکنش خاصی نداشت. نه هدیهای، نه تلاشی...😂
اینجا بود که باید به خودم میگفتم حواست باشه بچهها با هم فرق دارن. دختر و پسر فرق دارن.😁
«روایت دوم»
چند هفته پیش سخت مریض شده بودم. صبح بود و همسرم هم سرکار بودن و من هنوز نتونسته بودم از رختخواب بلند بشم.
هیچکسی نبود که حتی یه لیوان آب دستم بده.
همونطور که بیحال افتاده بودم تو رختخواب، به بچهها گفتم یکی میتونه به من یه دونه قرص بده؟ (قرص روی اپن و در دسترس بود)
واقعاً انتظارش رو نداشتم ولی اون روز چندبار برام قرص و آب و تب سنج و... آوردن...
«روایت سوم»
گاهی سری به گالری گوشی میزنم و عکسهای چند سال پیش رو نگاه میکنم.
هر بار از اوضاع ۳،۴ سال پیش خونهمون متعجب میشم و با خودم میگم واقعاً من تو این شرایط زندگی میکردم؟! واقعاً اوضاع خونهمون اینقدر آشفته بود؟! 😳
برای راه رفتن باید وسیلهها رو کنار میزدیم و رد میشدیم.
اصلاً این حجم از نامرتبی چطور ممکنه؟! 🙄
الان خونه نه اینکه همیشه مرتب باشه و برق بزنه ولی قابلقبوله!
بچهها با کمی توپوتشر مادرانه😜 وسیلههاشون رو جمع میکنن و میشه کارهای خونه رو مدیریت کرد.
یاد روزهای سختی میافتم که از شدت خستگی و فشار، نفسم بند میاومد و به خودم میگفتم: واقعاً من اینقدر نامرتبم یا اقتضای شرایطمه؟
و الان میتونم با آرامش جواب اون سوالم رو بدم😊
«روایت چهارم»
چند وقتی هست که میتونم یه سری کارهای کوچیک رو به بچهها بسپارم.
از کمک تو انداختن و جمع کردن سفره، تا کمک کردن توی چیدن متکاها توی کمد رختخوابها...
و همین کمکهای کوچیک چقدر لذتبخش و امیدبخشه...
نتیجهٔ این ۴ تا روایت برای خودم اینه که؛
👈🏻 حواسم باشه هر سختیای گذراست و حداقل مدلش عوض میشه😜 همونطور که الان هم بچهداری بیسختی نیست.
👈🏻 حواسم باشه وقتی کسی بچهٔ خیلی کوچیک داره قضاوتش نکنم. به جاش کمک و درکش کنم.
👈🏻 حواسم باشه یه دورههایی از بچهداری مخصوصاً بچههای پشت هم خیلی سخته ولی شیرینیها و برکاتش خیلی زیاده حتی اگر چند سال بعد خودشون رو نشون بدن.
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«کمک گرفتن از بچهها تو کار خونه»
#ز_منظمی
(مامان #علی ۵ و #فاطمه ۴ ساله)
از وقتی بچهها دو تا شدن (از اونجا که اختلاف سنیشون فقط ۱سال و ۲ماهه، یعنی خیلی زود😄) به این فکر میکردم که چطور میشه کارهای خونه رو مدیریت کرد و فشار بر مادر خونه کمتر بشه.
از همون اول یه جورایی پسرم خودش کمکی بود. در حد آوردن پوشک و پستونک و... میتونست کمک کنه.
البته اوایل نه اسم وسیلهها رو درست بلد بود نه جهتها رو.😂
مثلاً بهش میگفتم مامان اون دستمال رو بیار، پوشک میآورد!
میگفتم پستونک خواهرت پشت سرته! سمت چپ و راستش رو نگاه میکرد!🤪
عجب توقعاتی از بچهٔ ۱ ساله داشتما.🙈
ولی همینا کمک کرد تا جهتها و اسم وسایل رو زودتر یاد بگیره و محبت و حس مراقبتش نسبت به خواهرش بیشتر بشه…
خلاصه که حسن استفاده از بچه تو خونه رو اینطوری شروع کردیم.😄
کمی که بزرگتر شدن سعی کردم بیشتر تو کارها مشارکتشون بدم که برخی پروژهها با شکست مواجه شد.
مثلاً میخواستم تو ۲ و ۳ سالگی اسباببازیهاشون رو جمع کنن که دیدم نه! نمیشه! همهش جنگ اعصابه…
البته اگر دل بهشون میدادم و با بازی با هم جمع میکردیم شدنی بود، ولی چه کنم که من نه اونقدر وقت داشتم نه انقدر اعصاب.😬
از پروژههایی که جواب داد، پروژهٔ لباس پوشیدن بود…
پسرم از ۳ سالگی و دخترم از ۲ سالگی شروع کردن به یادگرفتن اینکه خودشون لباس بپوشن…
از کفش و جوراب شروع شد.
جالبش اینه که اول دخترم یاد گرفت و بعد داداشش به خاطر جا نموندن، یه تکونی خورد. وگرنه بعید بود انگیزهٔ لازم رو پیدا کنه.🙃
یک سال بعد همهٔ لباسها رو خودشون میپوشیدن.
فقط تو بعضی کارای سخت کمکشون میکردم.
دیگه کمکم وقتش بود کارهای دیگه هم بکنن.
بعضی از اسباببازیها رو جمع کنن یا یه وسیلهای رو ببرن بذارن سرجاش و…
اما کمکهای جدیشون تو کار خونه از ۵ سالگی پسرم و ۴ سالگی دخترم شروع شد.
اوایل میگفتم اگر میخوایم بریم پارک، کتابخونه، مسجد یا… باید وسایلتون مرتب بشه.
انگیزه کافی بود و کار نسبتاً 😜 انجام میشد.
کمی بعد گفتم تو جمع کردن سفره کمک کنید.
هرکی فقط دو تا وسیله بیاره.
خیلی هم تلاش میکردن دو تاشون زودتر تموم بشه.😂
کمی که گذشت شد ۳تا.
یه کم بعد هر دو مسئول چیدن بالشها تو کمد و خالی کردن نصف ظرفهای ماشین ظرفشویی شدن.
البته که گل پسرمون هر دفعه غرررر میزنه که چرا من.😣 منم کارهای خودم رو میشمرم میگم اگر دوست داری با مال من عوض کن.😎
الان خیلی وقتا سفره رو با هم جمع میکنن و میندازن.
مرتب کردن ماشین ظرفشویی هم از نصف رسیده به ۹۰ درصد.😏
فقط گاهی پسرم میگه: مامان! چرا اون موقعها میگفتی فقط ۳ تا وسیله؟ چرا الان باید همهش رو بیاریم؟🥴
منم میگم چون اون موقع هنوز خوب بلد نبودین! میخواستم یادتون بدم. الان خیلی خوب یاد گرفتید و بزرگ شدید.😈
البته اینم بگم که تو خونهٔ ما هر کی موقع کار کردن غر بزنه یا بداخلاقی کنه از کمک کردن محروم میشه و اجازهٔ کمک نداره.
و انگار این کلمه براشون سنگینه و همین تهديد خیلی وقتا کارسازه.😎
شما چه تجربهای در جهت حسن استفاده از بچهها دارید؟😁
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«يَا أَكْبَرَ مِنْ كُلِّ كَبِيرٍ يَا أَلْطَفَ مِنْ كُلِّ لَطِيفٍ»
#ز_منظمی
(مامان #علی ۵ و #فاطمه ۴ ساله)
مدتی بود که خیلی دلم گرفته بود…
شرایط جسمیم هم متفاوت شده و همه چی سختتر میگذره…
کارهام هی پیچ میخوره و روهم روهم تلنبار میشه…
کارهای درسی…
کارهای خونه…
رسیدگی به بچهها…
و…
همه و همه بهم فشار میاره…
حتی از لحاظ روحی یه مدته خیلی احساس تنهایی میکنم…
احساس بیپناهی…
شب نوزدهم مفاتیح رو برداشتم و دعای جوشن کبیر رو باز کردم…
باورم نمیشد…
انگار رفته بودم داروخونه، مرکز مشاوره یا هر جای دیگهای که برای هر درد بیدرمانی، درمان بده…
میگفتم تنهام…
میگفت بگو:
یا صاحبی عند غربتی… (۱۱)
یا انیس من لا انیس له (۲۸)
یا حبیب من لا حبیب له
یا شفیق من لا شفیق له
یا رفیق من لا رفیق له (۵۹)
میگفتم دلم گرفته…
میگفت بگو:
یا طبیب القلوب
يَا أَنِيسَ الْقُلُوبِ
يَا مُفَرِّجَ الْهُمُومِ
يَا مُنَفِّسَ الْغُمُومِ (۱۲)
میگفتم سردرگمم… حیرونم…
میگفت بگو:
یا دليل المتحیرین ( ۱۴)
يَا دَلِيلَ مَنْ لاَ دَلِيلَ لَهُ (۵۹)
میگفتم بیپناهم…
میگفت بگو :
يَا عِمَادَ مَنْ لاَ عِمَادَ لَهُ
يَا سَنَدَ مَنْ لاَسَنَدَ لَهُ
يَا ذُخْرَ مَنْ لاَ ذُخْرَ لَهُ
یا امان من لا امان له (۲۸)
يَا نِعْمَ الْكَفِيلُ
يَا نِعْمَ الْوَكِيلُ
يَا نِعْمَ الْمَوْلَي
يَا نِعْمَ النَّصِيرُ (۵۱)
میگفتم خیلی روسیاهم، هيچکس من رو نمیپذیره…
میگفت بگو:
يَا حَبِيبَ التَّوَّابِينَ (۵۲)
میگفتم مریضم، وضع جسمیم خوب نیست…
میگفت بگو:
يَا طَبِيبَ مَنْ لاَ طَبِيبَ لَهُ (۵۹)
هر چی گفتم، براش جواب داشت.
هر درد و غم و دل مشغولی که داشتم، راهحلش اینجا بود…
سرمو انداختم پایین و گفتم:
خدایا مگه نگفتی:
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي وَلْيُؤْمِنُوا بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ
ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻦ ﺑﭙﺮﺳﻨﺪ، ﺑﮕﻮ : ﻳﻘﻴﻨﺎً ﻣﻦ ﻧﺰﺩﻳﻜﻢ، ﺩﻋﺎی ﺩﻋﺎ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺯﻣﺎنی ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﻣﻰ ﻛﻨﻢ ; ﭘﺲ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﻋﻮﺗﻢ ﺭﺍ ﺑﭙﺬﻳﺮﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﻧﺪ ، ﺗﺎ ﺭﺍﻩ ﻳﺎﺑﻨﺪ. (بقره١٨٦)
پس جوابم رو بده و دستم رو بگیر…
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«داستان خانواده ما و عضو جدید»
#ز_منظمی
(مامان #علیآقا ۶ساله، #فاطمهخانوم ۵ساله، آقا #رضا ۲ماهه)
چند ماهی میشه که روال و سیستم زندگیمون به هم ریخته…
از اوایل سال ۱۴۰۲ که کمکم سنگین شدم تا همین الآن که کوچولومون ۲ ماهه شده و هنوز به ثبات لازم نرسیدیم…
بله درست خوندید ما هم ۵ تایی شدیم.😉 هر چند کمی دیر شد و اختلاف سنی بچهها زیادتر از چیزی شد که میخواستیم ولی بالاخره به دستهٔ ۵تاییها پیوستیم.😁
علی آقا و فاطمه خانم هم از وقتی خبردار شدن برای زودتر دیدن داداششون لحظه شماری میکردن و گل پسر جدیدمون از لحظهٔ تولد، یه مامان کوچولوی مهربون و یه داداش پایه داره.
ماههای آخر بارداری سخت و پرفشار گذشت. خستگی نشستن چند ساعت پشت سر هم تو کلاس، فشار زیاد امتحانات دو تا دانشگاه، رفتوآمد توی تهران و خستگیش، رسیدگی به بچهها و کارهای خونه و… بهم فشار میآورد.
میتونستم کلاسهای دانشگاه رو نرم و فقط برای امتحانات برم. (با قانون طرح جوانی جمعیت)
اما دلم نمیاومد کلاسهام رو از دست بدم و تا جایی که میشد رفتم. حتی روزهای آخر ترم که وسط کلاسها فشارم میافتاد و با نمک و آبنبات خودم رو سرپا نگه میداشتم، هم میرفتم.🤷🏻♀️
دوران امتحانها سختتر گذشت. بعضی روزها دو تا بعضی روزا ۳ تا امتحان داشتم.🫢
یه روز از ۸ صبح تا ۳ بعد ازظهر روی صندلی بودم و بعدش تمام بدنم کوفته بود. بماند که مغزم هم درد میکرد.🤪
یه روزایی از درد کمر و خستگی و ضعف گریهم میگرفت ولی انتخاب خودم بود و باید کارها رو به سرانجام میرسوندم.
امتحانها که تموم شد، اومدم یه نفسی بکشم و تازه برسم به کارهای تلنبار شدهٔ خونه… مرتب کردن کشوها و کمدها، دستهبندی لباسهای قدیمی و کهنه، به زور خالی کردن یه جایی برای لباسهای عضو جدید…
اما به خاطر فشار های روحی و جسمی یکی دوماه گذشتهش شرایط جسمیم یه مقدار به هم ریخت و مجبور به استراحت شدم.
که خداروشکر با استراحت به خیر گذشت. تا گل پسری متولد شد یه مدت خیلی کوتاهی خونهٔ مامان و مادرشوهر بودیم و نهایتاً رسیدیم به خونهٔ خودمون و ماراتن من با آقارضا و خواهر و برادرش شروع شد.😅
آقارضا هر چند از داداشش آرومتره ولی از خواهرش بیقرارتره و من رو حسابی اسیر خودش کرده.
روزای اول به صبحانه و ناهار نمیرسیدم. یه روزایی همه باهم گشنگی میکشیدیم تا جناب همسر شب به دادمون برسه. یه روزایی هم یه جوری بچهها رو سیر میکردم و خودم با یه تکه نون، یه تکه حلوا و… سر میکردم.🥲
آقارضای ما یه معدهٔ حساس داره که نه تنها با خوردن حبوبات به هم میریزه بلکه حتی با خوردن تخممرغ هم اذیت میشه.
از این و اون پرسوجو میکردم و دنبال راهحل بودم تا رسیدم به پودر زیره و رازیانه و تخم گشنیز و… که اگر قبل و بعد غذا بخورم حالش بهتره. البته هنوزم جرئت خوردن آش و… رو ندارم ولی حداقل با غذاهای معمولی حالش بد نمیشه. اما امان از روزی که یادم بره پودرمو بخورم.🤦🏻♀️
با همهٔ این اوصاف باز هم نمیتونستم گل پسر رو زمین بذارم. آقا میخواست فقط تو بغل یا روی پا باشه. دیگه داشتم کلافه میشدم که یک دفعه یه راهکاری به ذهنم رسید!
قنداق عزیز😍
البته روزای اول تولد قنداقش میکردم اما هم هوا خیلی گرم بود هم حس میکردم اذیته و سریع دستش رو آزاد میکرد، منم بیخیال شدم.
اما این دفعه با یکی از روسریهای نخی خودم امتحان کردم و نتیجه عالی بود.🤩
انگار پارچهای که اون اوایل باهاش قنداق میکردم مناسب نبود ولی روسری نخی خودم جواب داد. حالا آروم میخوابه.🤲🏻
حداقل وقتی خوابه میتونم بذارمش زمین و برم. هر چند هنوز وقت بیداری باید کنارش باشم.
البته بازم یه وقتایی انقدر دست و پا میزنه که میام و با صحنهٔ بالا (عکس پست) مواجه میشم...😂
تازه به یه مقدار آرامش رسیده بودیم که یه دور همه مریض شدیم.
اول آقای همسر، بعد علیآقا، بعد من و باز من یه مریضی دیگه و باز علی یه ویروس جدید با تب مقاوم به دارو و در نهایت دو روز تب شدید آقارضا، بعد واکسن دوماهگی.
و باز الان چند روزیه که آرامش نسبیمون برگشته. اما خیلی چیزا عوض شده.
ساعت خواب بچهها به هم ریخته و دیگه نمیتونم زود بفرستمشون تو رختخواب. چون بیشتر درگیر داداش کوچولوشون هستم و فرصت سر و کله زدنم باهاشون کم شده. از اون طرف هم باز چون درگیر داداش کوچولوشونم شاممون همیشه به موقع حاضر نمیشه و…
بیرون رفتن و مترو سواریمون (من و بچهها) کمتر شده و…
و ما در تلاشیم تا شرایط رو به یه ثبات نسبی برسونیم.
و الان منم و ۳ تا دسته گلم و واحدهای دانشگاه که این ترم دیگه مجبورم مجازی بخونم و البته غول مرحله آخر یعنی پایاننامهای که تا آخر آبان فقط مهلت داره…🤦🏻♀️
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«نعمتت بار خدایا ز عدد بیرونست»
#ز_منظمی
(مامان #علی ۶ساله، #فاطمه ۵ساله و #رضا ۶ماهه)
۱. تو حرم امام رضا (علیهالسلام) نشسته بودم که دیدم دختربچهای با جثهای بزرگتر از بچهٔ یک ساله، در حال چهاردستوپا رفتنه… خواهرش میگفت دخترکوچولو ۵ ساله است و بعد یه بیماری سخت، هر چی بلد بوده یادش رفته و حالا فقط بلده چهاردستوپا بره…
همون لحظه فاطمهٔ ۵ سالهٔ خودم جلو چشمم اومد و بغضم ترکید…😢
۲. چندوقت پیش پای پسر دوستم تو یه سفر تفریحی که ما هم قرار بود همراهشون باشیم ولی طبق شرایطی نبودیم، سوخت… از زانو تا پایین... خیلی شرایط سختی داشتن. قابل وصف نیست…
پسرش همسن و دوست صمیمی پسرمه. میشد علی جای اون باشه.
۳. دیشب موقع سرخ کردن سیبزمینی انگشت شصتم به ماهیتابه چسبید و سوخت… تا چند ساعت درد تو کل دستم میپیچید…😥 الان انگشت شصتم تاول زده و حس لامسه نداره.
فکر میکردم میشد به جای انگشت شصت، کل دستم بسوزه یا روغن بریزه رو پام یا… چقدر عمر نعمتها میتونه کوتاه باشه و در کسری از ثانیه همه چیز عوض بشه…😢
۴. چندوقت پیش یه بنده خدایی میگفت انقدر خطرات مختلف و بیماری زیاده که از سالم بودن باید تعجب کنیم…
و من داشتم فکر میکردم چقدر به خاطر سلامت خودم و بچههام شکر کردم… اگر شکر کردم، چقدر با توجه به جزئیات این سلامتی بوده؟ برای اینکه میتونم راه برم و ببینم؟! برای شنیدن و حرف زدن؟! یا حتی خیلی جزئیتر برای توانایی لمس کردن و احساس کردن؟! و…
چقدر شکر کنم میتونم حق ذرهای از این نعمتها رو به جا بیارم؟
یاد دعای عرفه افتادم... اونجا که به نعمتهایی جزئی و مهم اشاره میکنن… اونجا که میگن هر چقدر هم شکر کنم، شکر ذرهای از این نعمتها نیست.
......وَ خُرْقِ مَسَارِبِ نَفْسِي وَ خَذَارِيفِ مَارِنِ عِرْنِينِي وَ مَسَارِبِ سِمَاخِ(صِمَاخِ) سَمْعِي
و روزنههای راههای نَفَسم، و پرّههای نرمه تيغه بينیام، وحفرههای پرده شنوايیام،
وَ مَا ضُمَّتْ وَ أَطْبَقَتْ عَلَيْهِ شَفَتَايَ وَحَرَكَاتِ لَفْظِ لِسَانِي
و آنچه كه ضميمه شده و بر آن بر هم نهاده دو لبم، و حركتهای سخن زبانم،
وَ مَغْرَزِ حَنَكِ فَمِي وَ فَكِّي وَ مَنَابِتِ أَضْرَاسِي وَ مَسَاغِ مَطْعَمِي وَ مَشْرَبِي
و جاي فرو رفتگی سقف دهان و آروارهام، و محل روييدن دندانهايم، و جای گوارايی خوراك و آشاميدنیام
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«من ابر زن نیستم.(۱)»
#ز_منظمی
(مامان #علی ۶ساله ، #فاطمه ۵ساله و #رضا ۷ماهه)
این روزا زندگیم به هم ریخته و به تبع اعصابم هم…🫢
باید یه تصمیم مهم میگرفتم.
بذار از اول اول براتون بگم.
چند ماه بعد از ازدواج که خدا علی آقا رو به ما هدیه داد، اوضاع زندگی خیلی مرتب و ترگل ورگل نموند. بالاخره بارداری و دانشگاه رفتن و زندگی تو شهر غریب سخت بود.
فاطمه خانم که دنیا اومد، علی آقا ۱سال و ۲ماهه بود. دانشگاه نمیرفتم و در بست خونه بودم، ولی این دو تا وروجک بیشتر از یه آدم شاغل تماموقت😥 از من انرژی میگرفتن. صبح تا شبم شده بود این دوتا… باز هم طبیعتاً اوضاع خونه تعریفی نداشت، ولی حال دلمون خوب بود.☺️ پذیرفته بودیم که با دو تا بچهٔ کوچولو با فاصلهٔ ۱ سال این شرایط طبیعیه.
گذشت و گذشت و گذشت تا فسقلیهای ما برای خودشون خانم و آقایی شدن.
علی آقا ۵ ساله و فاطمه خانم ۴ ساله شد.
دو سه سال سخت نوزاد و نوپا داری گذشته بود.
دو سال بعد اوضاع خونه قشنگ شده بود. خونه معمولاً یه حد مناسبی از نظم و مرتبی رو داشت. وقت من آزادتر بود. بچهها چسب😅 من نبودن. کارهای شخصیم، مطالعاتم، درسم و… سرجاش بود.
تا اینکه خدای مهربون آقا رضا رو هم به ما بخشید… دیگه کمکم داریم میرسیم به اصل ماجرا…😅
آقا رضای ما یه وروجک خیلی وابسته است با داستانهای زیاد…😥 تو همین ۷ ماه اول زندگیش، هر روز به شکلی خودش رو به بغل من بسته…🤕
یه مدت کولیک و گریههای شدید، بعدش رفلاکس و گریههای وحشتناک، انقدر که خودمم پابهپاش گریه میکردم. مرحلهٔ بعد حساسیت به پروتئین گاوی و پرهیزهای غذایی خودم و بیقراریهاش، بعد همهٔ اینها، دو سری درگیری تنفسی…
تااااا الان که با بد غذایی و وابستگی زیاد، میگه از سر جات بلند نشو و من همهش در خدمت آقا هستم…🥴
خلاصه اینکه یهو با شرایطی مواجه شدم که وقتم خیلی محدود شد… کارهای شخصی خودم که هیچی، کارهای خونه هم زمین موند.
خونه به هم ریخته، آشپزخونه نامرتب، لباسهای جمع نشده و…
و منی که بعد دو سه سال به خونهٔ مرتب، داشتن وقت شخصی، روال منظم کاری و… عادت کرده بودم، حالا با این شرایط مواجه شده بودم و کاری هم از دستم برنمیاومد.🤷🏻♀️
این آشفتگی اعصابم رو هم ضعیف کرده بود و کلافه میشدم. کنار همهٔ اینها، اطرافیانی بودن که انتظار خونه و شرایط قبلی رو داشتن.
مهمونهای سرزدهای که فکر میکردن هنوز خونه نظم قبل رو داره. کسایی که یادشون رفته بود خونهٔ نوزاد دار چه شکلیه.
دوستایی که هرکدوم به یه شکلی یادآوری میکردن تو مادر کاملی نیستی، تو زن خوبی نیستی که قبل عید نتونستی خونهتکونی کنی.😢
اگر زن خوبی بودی خونهت این شکلی نبود. مشکلت خستگی جسمی نیست، باید بتونی به همهٔ کارهات برسی...
و من نمیدونستم بخندم یا گریه کنم که شما متوجه نمیشین وقتی در طول روز یه وروجکی نذاره از سر جات بلند بشی، یعنی چی!!!
#مادران_شریف_ایران_زمین
#روزنوشت_های_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«من ابر زن نیستم.(۲)»
#ز_منظمی
(مامان #علی ۶ساله، #فاطمه ۵ساله و #رضا ۷ماهه)
نتیجهٔ همهٔ فشارهای ذهنی، جسمی و روحی که گفتم، حال بد بود. حالی شبیه افسردگی، دلگرفتگی، خستگی از بچهها و خونه. حال خوبی نبود…😥
بدتر اینکه وقتی حال مامان خونه خوب نباشه، حال بچهها هم خوب نیست، حال بابای خونه هم خوب نیست.
برای همین نشستم کلی فکر کردم. بالا و پایین کردم که ببینم برای خودم چهکاری میتونم بکنم…🤔
سعی کردم ذهنم رو خالی کنم. از تمام حرفها و توقعات ریز و درشتی که همه ازم داشتن. از تمام ایدهآلهای عرفی زن و مادر نمونه. سعی کردم روی حال خوب خودم، خانواده و وظایفم تمرکز کنم.
یادم افتاد اون دورهٔ کوچیکی بچهها خونه همیشه همین شکلی بود.🙂 کاری هم از دستم برنمیاومد و من پذیرفته بودم. باهاش حالم بد نمیشد. میدونستم اوضاع همیشه اینطوری نمیمونه.
اون موقع بنا به شرایطم، نزدیک کسایی نبودم که هی بخوان بهم بگن خونهت باید اینطوری باشه یا اونطوری…😏
پس باید دوباره این شرایط رو بپذیرم، باید یادم باشه خدا از من چی میخواد.☺️ الان سختتر از اون موقعست، چون یه مدت به خونهٔ مرتب عادت کرده بودم، به کارهای روی روال عادت کرده بودم، الان دیدن نامرتبی از اون موقع برای خودمم سختتره.
ولی برای سلامتی روحی خودم و بچهها این کار لازمه…😊
باید بپذیرم شرایط خوهٔ بچهدار همینه. باید یادم باشه هر کی هرچی هم که بگه، من خودم میدونم و خبر دارم که کوتاهی نمیکنم. *«تنبلی»* نمیکنم. میدونم خدا بیشتر از وسعم تکلیفم نمیکنه.
من میتونم وقتی نوزادم میخوابه، کار خونه کنم ولی روحم هم نیاز به تفریح و استراحت و پرداختن به علائق و کارهای شخصی داره.😉
من حق داشتن وقت شخصی رو دارم و این حق رو از خودم نمیگیرم. سعی میکنم وقتی بچه میخوابه، استراحت کنم و به کارهای شخصیم برسم و بابت کارهای رو زمین موندهٔ خونه عذاب وجدان نگیرم.☺️ پس وقتی آقا رضا میخوابه، کتابهای مورد علاقهم رو میخونم، درس میخونم، برای مادران شریف پست مینویسم و هرکار دیگهای که احساس کنم دوست دارم انجام بدم، ولی تو روز و با رضا براش وقت ندارم.
مثلاً چند وقت پیش بعد از کلی خستگی روحی و جسمی دلم کاردستی خواست. خونه خیلی به هم ریخته بود. تو آشپزخونه هم به زور میشد راه رفت ولی من توان کار خونه نداشتم😩 و نشستم کاردستی درست کردم.😍 و هنوز هربار که میبینمش، حس خوبی ازش میگیرم. هر چند چون رضا خیلی بچهٔ کمخوابیه، وقت خیلی زیادی ندارم. و نهایتاً روزی ۲ ساعت وقت دارم. اما سعی میکنم از همون هم طوری استفاده کنم که نتیجهش خوب باشه.🥰
و حالا هر روز به خودم میگم اين شرایط طبیعیه! تو ابر زن نیستی! تو انسانی با ظرفیت و توان محدود! خونه قراره محل آرامش باشه. درسته که خونهٔ مرتبتر آرامش بخشتره، ولی قرار نیست به خاطر مرتب کردن خونه، حال خودت و بچههات بد بشه.☺️
البته که در کنارش سعی میکنم از بچهها به اندازهٔ ظرفیت و توانشون کمک بگیرم، خودم هم تا حد توان از وقتهای مرده استفاده کنم و هر وقت رضا بیدار و ساکته یا مشغول بازیه، کارهای خونه رو انجام بدم. ولی قرار نیست به خاطر مرتب بودن خونه به جسم و روحم آسیب بزنم.
انشالله این شرایط هم میگذره...
#مادران_شریف_ایران_زمین
#روزنوشت_های_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«اینجا دیگه نجس نیست!»
#ز_منظمی
(مامان #علی ۶.۵، #فاطمه ۵.۵ و #رضا ۱ ساله)
از همون روزی که نینی دار شدم، به شوهرم گفتم شلنگ بخر.
یه شلنگ باید همیشه تو خونه باشه.
+شلنگ؟
بله دقیقاً شلنگ
+چرا؟😱
اوه اوه نه! فکرای بد نکنید اهل تنبیه بدنی نیستم.😁
شلنگ رو برای آبکشی میخواستم.
حالا میگم براتون...
همهٔ مامانا میدونن خونهٔ نینی دار بالاخره یه جوری نجس میشه.
یا موقع تعویض، اگر یه لحظه غفلت کنی نینی خونه رو گلبارون میکنه.😅
یا یه وقتی که ازش غافل شدی، پوشکش پس میده.
یا تو پروسهٔ از پوشک گرفتن چند جایی از خونه نشاندار میشه.
خلاصه که نجس شدن خونه آش کشک خالته بخوری پاته نخوری پاته.🤪
حالا راه چاره چیه؟
باید بریم دنبال احکام رفع نجاست…
برای رفع نجاست محیط توی خونه دو تا راه داریم؛
استفاده از آب قلیل یا آب کر و جاری!
حالا آب قلیل بمونه تا بعد.
اول بریم سراغ اونی که آسون تره.
✅ آبکشی با آب کر یا جاری (با هم فرق دارن ولی حکم آبکشی باهاشون یکیه) خیلی راحتتر و بیدردسرتره.
تنها چیزی که لازم داری یه شلنگ، یه ظرف یا تشت کوچولو و یه دستماله!
اگر بتونی شلنگ رو به شیر حیاط یا بالکنی جایی وصل کنی که خیلی کارت راحته و دست تنها هم میتونی انجام بدی. اگر هم نمیشه، به یه نفر احتیاج داری که دو دقیقه شلنگ رو بچسبونه به شیر روشویی یا سینک، تا آب بیاد توی شلنگ و جاری بشه.
دیگه بقیهش کاری نداره.
اول حواست باشه اصل نجاست برطرف شده باشه.
برای خون و مدفوع و... که با یه دستمال پاکش میکنی. برای ادرار هم بهتره بذاری خشک بشه یا باید متناسب با مقدار ادرار یه کمی بیشتر از آب لازم برای تطهیر، آب بریزی که اون اصل نجاست رو برطرف کنه.
مرحله بعد، آب رو خیلی خیلی کم باز میکنی، در حد یه آب باریکهٔ کوچولو. فقط مواظب باش اتصال داشته باشه و قطع نشه!
همون آب رو چندثانیه میگیری روی محلی که نجس شده و اگه فرش و موکت و لباس هست، با دست هم چند بار سریع روش میکشی و فشار میدی و تماااام.☺️
بعد فوری شلنگ رو میذاری تو ظرف تا خونه بیشتر خیس نشه. زودی هم با دستمال همونجا رو خشک میکنی. نهایتاً میشه مثل وقتی که پای بچه خورده و یه لیوان آب ریخته تو خونه.
✅ حالا بریم سراغ شیوه سختتر تطهیر یعنی آب قلیل.😩
اول اینکه از بین بردن عین نجاست رو یادت نره.
دوم اینکه بعضی چیزا با یه بار آب ریختن پاک میشن، بعضی چیزا با دو بار.
مثلاً بیشتر مراجع میگن ادرار رو باید دو بار آب بریزی ولی خون و مدفوع و... با یه بار هم پاک میشه. ولی یادت باشه این برای وقتیه که عین نجاست برطرف شده. مثلاً قبل آب کشیدن، خون رو با دستمال پاک کردی یا ادرار خشک شده. وگرنه اول باید عین نجاست برطرف بشه، بعد اون دو یا سه بار انجام بشه.👌🏻
برای برطرف کردن عین نجاست ادرار (وقتی هنوز ادرار خیسه و خشک نشده) یه بار آب ریختن کافیه.
نکتهٔ مهم بعدی تو آبکشی با آب قلیل اینه که، خیلی مهمه غساله یا همون آبی که باهاش آب کشیدی، خارج بشه. یعنی اگه فرش و لباس و موکت و... است، باید فشارش بدی تا اون آب خارج بشه و تا قبل از آخرین مرحلهٔ آبکشی هم اون آب نجسه و اگر چیزی بهش بخوره، نجس میشه (همین آبکشی با آب قلیل رو سخت میکنه🥴)
مثلاً باید زیر فرش تشت بذاری که اون آب خارج بشه و بریزه توش یا اگه خارج نمیشه، با یه دستمال پارچهای آب رو از تو بافت فرش جمع بکنی که البته دستمالت نجس میشه.🥲
اینکه هر چیزی رو با آب قلیل چند بار باید آب بکشی، به نظر مرجعت مراجعه کن چون نظرات متفاوته.😉
در نهایت به خاطر همهٔ این حرفا بود که گفتم شلنگ تو خونهٔ ما جزء ضروریاته اونم شلنگی که به همه جای خونه برسه، چون آبکشی با آب قلیل سخته ولی با آب کر یا جاری خیلی راحت و بیدردسره.🥰
دقیقاً همین یه ماه پیش گل پسر ۱۱ ماههٔ ما در یک آن غفلت، ۴ جای موکت رو منور کرد و من با صدای جیغ خواهرش به خودم اومدم و دیدم بععععله.😓
فوری بعد عوض کردن و شستن گل پسر، سپردمش دست خواهرش و شلنگ و تشت و دستمالم رو آوردم.
اول با دستمال مرطوب عین نجاست رو پاک کردم (گلاب به روتون آخه شماره دو بود🥲) بعد فوری هر تیکه رو چند ثانیه با آب باریییک شلنگ آب گرفتم و دست کشیدم روش و با دستمال خشک کردم. کل فرایند تطهیر ۵ دقیقه هم نشد.
جالبتر اینکه عصر مهمون داشتم و اصلاً متوجه هم نشدن که اینجا نجس شده و بعد تطهیر شده.😉
👇🏻ادامه👇🏻
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«بازم خدا بهمون نعمت داد»
#ز_منظمی
(مامان #علی آقای ۷ساله، #فاطمه خانم ۶ ساله، آقا #رضا ۱ سال و ۸ ماهه و آقا #محمد ۱ ماهه )
این روزها انگار برگشتم به ۶ سال پیش...
به روزهایی که یکی بغلم بود یکی رو پام...
با این تفاوت که الان یکی بغلمه یکی رو پام دوتا دیگه هم کنارم و گاهی مشغول کمک کردن بهم و گاهی هم مشغول رژه رفتن رو اعصابم... همون دوتایی که ۶ سال پیش تو بغل و روی پام بودن...
یک ماه و چند روز از تولد فرزند چهارمم میگذره...
یک ماه و چند روزی که پر فراز و نشیب گذشت...
از دیدن دست یاری خدا و نتیجه توسلها به دامن حضرت خدیجه و فاطمه بنت اسد از ترس تنهایی و بی کسی وقت زایمان تا بیشتر از یک هفتهای که درگیر مریضی سخت ویروسی بودیم... بیماری که امانمون رو برید و زندگی رو برامون سخت کرد😢...
از زردی و کم شدن آب بدن نوزادمون تا بیقراریها و آشفتگیهای پسر کوچیکهٔ خونه...
از لحظههای لذت بخش استشمام بوی نوزاد، تا شب قدرهایی کنار ۴ تا طفل معصوم خدایی...
از مدد خواستن و توسل به حضرت زهرا برای تحمل سختی نوپا و نوزاد داری تا دیدن جواب تحمل سختیها و گشایشها🥹....
این تازه اول مسیره... اول مسیری که ماههاست سعی دارم خودم رو براش آماده کنم... مسیری که انتخابش تصمیم سختی بود مخصوصاً بعد از بچهٔ سومی که نوزادی بسیار سخت و پر مشکلی داشت...
ولی تصمیم گرفتیم انتخابش کنیم و دوباره بعد از ۶ سال بازهم نوپا و نوزاد رو باهم تو خونه داشته باشیم.
میدونم نوپا و نوزاد داری یعنی خونه آشفته، کارهای نکرده، برنامههای به هم ریخته، خواب آشفته و کم، کم شدن یا هیچ شدن😅 تفریح و استراحت و...
ولی همزمان یعنی حضور دوتا فرشته، زود همبازی شدن بچههام ، تنها نموندن فرزند سوم در غیاب خواهر و برادری که بزرگتر از همبازی شدن باهاش هم هستن! یعنی زودتر مستقل شدن رضا و محمدم. یعنی رشد شخصیتی بیشتر همه بچههام😇...
این روزها بیشتر از همه از مادرم حضرت زهرا کمک میخوام... میدونم این روزها رو گذروندن و دست یاریم رو رد نمیکنن،
همونطور که برای تنهایی و بی کسی روز زایمان حضرت خدیجه دستم رو رد نکرد...
بببینیم در این مسیر و تا آخرش باید به چندنفر متوسل بشم😅☺️.
برامون دعا کنید.
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
شیرخواری که به شیرخواری دگر شیر میده...
چه شیر تو شیری شدا...🤪
#مزه_های_زندگی
#ز_منظمی
(مامان #علی آقای ۷ساله، #فاطمه خانم ۶ ساله، آقا #رضا ۱ سال و ۹ ماهه و آقا #محمد ۲ ماهه )
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«این نیز بگذرد...»
#ز_منظمی
(مامان #علی ۷، #فاطمه ۶، #رضا ۱ سال و ۱۰ ماهه و #محمد ۳ ماهه)
روزهای شلوغی رو میگذرونیم...😥
چالشهای پسر کلاس اولیمون،
برنامههای دختر پیشدبستانیمون،
وروجکیها و شیطنتهای پسر ۱سال و ۱۰ ماهه
و در نهایت رسیدگی به پسر ۲،۳ ماهه...
هر روز به چالشهای بچهها و زندگی میگذره🫢
بالا و پایینها...
مریض شدنها...
دعواها، خندهها...
زندگی رو دور تند خودش میچرخه و متوجه نمیشم کی شب شد و من انقدر خسته...😫
چند شب پیش آقا کوچیکه با دل دردش تا نصفهشب بیدار نگهم داشت و صبح هم نذاشت بعد نماز درست بخوابم...😴
۸:۳۰ صبح بعد یه چرت نیم ساعته باز بیدارم کردن و منگ بودم.🥴
پسر بزرگه اصرار که بیا صبحانه بده و من حال نداشتم...🫠
یهو گفتم نمیشه امروز شما به من صبحانه بدین؟!😬
دیدم با خواهرش رفتن تو آشپزخونه و گفتم خوبه الان سفره میندازن و خودشون میخورن، منم میرم یه لقمهای میخورم...
دو دقیقه بعد با یه لقمه از راه رسید... پشت بندش خواهرش اومد... خلاصه که انقدر لقمه لقمه دستم رسوندن که سیر بشم...🥹 (ناگفته نماند که این وسط هم در رقابت برای لقمه دادن به من با هم گلاویز میشدن🤪)
خیلی حس خوبی بود... حس حمایت و آسودگی،
مخصوصاً برای منی که حوصلهٔ صبحانه خوردن ندارم...
وسط لقمههام و آروم کردن کوچیکه یهو دیدم صدای سومی نمیاد و خبری ازش نیست😱
بدو رفتم تو آشپزخونه و چشمتون روز بد نبینه...
آقا با چهارپایه رفته بالای کابینت و داره با مشت و پیمونه شیرخشکهای داداشش رو از تو ظرف خالی میکنه و پخش میکنه تو کل آشپزخونه...🥲🙃
باید برق شیطنت چشماشو میدیدین😄
و من این شکلی بودم که هعییییییی....😫🥺🫠
اما یهو خندهم گرفت...🤭
به حس لطیف و حال خوشی که داشتم و با این حرکت ازش پرت شدم بیرون...
همون موقع به ذهنم رسید کار دنیا همینه...
این نمونهٔ کوچیک سنت زندگی تو دنیاست...
خوشی و تلخی با همه
سختی و آسودگی ممزوجه
فقط باید ببینیش، بتونی هر دو رو باهم ببینی...😉
نه خوشیهاش موندگارن نه سختیهاش...
این نیز بگذرد...
یادم باشه سعی کنم بیشتر خوشیهاش رو ببینم و لذت ببرم،
مخصوصاً خوشیهای بچگی بچهها که عمرشون کوتاهه و زود از کفم میره...🥺
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif