eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.8هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
193 ویدیو
37 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچ‌وقت جزء اولویت‌های اصلی زندگیم نبوده! قبل مدرسه چون داداشم کلاس کنگ‌فو می‌رفت، من مجبور بودم تو خونه باهاش ورزش و تمرین کنم.😆 بعدش چندسال می‌رفتیم تو کوچه با داداشم دوچرخه و اسکیت سواری.😅 اون دوره ورزشکاری‌ترین دوره‌ی عمرم بود فکر کنم.😀 توی راهنمایی و دبیرستان هم ورزش صبحگاه و هفته‌ای یک زنگ ورزش یک ساعته.😆 سال پیش‌دانشگاهیم البته جمعه صبحا می‌رفتم کوه😇 ( مشهد که البته ارتفاعش بیشتر در حد تپه‌ست تا کوه😂) تو دانشگاه ورزش جدیم همون واحدهای تربیت بدنی ۱ و ۲ بود.😅 البته یادمه چندبار با دوستامون قرار می‌ذاشتیم بریم ورزش کنیم، ولی معمولا تداوم نداشت، چون همه حسابی درگیر درس و کارای فرهنگی و فوق‌برنامه بودیم! توی خوابگاه گاهی می‌رفتیم یا با خوابگاه می‌دویدم. ولی اونم شاید توی کل دوره‌ی تحصیلم به ۲۰ بار نرسید! البته باز حداقل روزی ۱ ساعت پیاده‌روی رو داشتم. بین خوابگاه، دانشگاه، دانشکده، مسجد، سلف و ... الان همون پیاده‌روی روزانه رو هم ندارم تقریبا.😯 توی این سه سال متاهلی هم ورزش خاصی نکردم. به جز یه مقدار پیاده‌روی و ورزش‌های محدود دوره‌ی بارداری.😇 خلاصه من آدمی هستم که تو هیچ دوره‌ای از زندگیم به انجام ورزش خاصی عادت نکردم!😑 واقعا ناراحتم از این وضع،😑 از اینکه بعد دوتا بچه، نسبت به دوره‌ی مجردی چندین کیلو وزنم بیشتر شده! از اینکه بعد از چند دقیقه بغل کردن بچه‌ها دستم و کمرم درد می‌گیره. یا بعد از چند دقیقه نفسم می‌بره! از اینکه با اضافه شدن هر بچه چند کیلو به وزنم اضافه بشه نگرانم! فکر می‌کنم درستش اینه که آدم خودش به صورت خودجوش ورزش کنه، (نه به خاطر جبر محیط) و ورزش تبدیل بشه به عادت براش. مثل غذا خوردن! حتی اگر برای آدمای عادی ورزش مستحب بشه، برای مامانا واجبه! چون مادری به نظرم یه کار فیزیکی و یدی سنگین محسوب می‌شه. از ورزشکارای جمع سوال دارم😅 چه راهکاری دارید برای اینکه من به ورزش عادت کنم و بشه جزء زندگیم؟ کلاس که نمی‌تونم برم با دوتا بچه و تو شهر غریب و هزینه‌های بالای کلاس‌ها! دنبال روش‌هایی هستم که بشه تو خونه انجامش داد. پ.ن: برای نوشتن این پست و خالی نبودن عریضه یه هفته‌ست مثلا دارم روزی ۱۵ دقیقه ورزش می‌کنم. البته دو روزش رو یادم رفته ورزش کنم! و شاید توی این سالها بیشتر از ۳۰ بار هی تصمیم گرفتم ورزش کنم ولی بعد چند روز، توی شلوغ پلوغی کارهام گم شده و یادم رفته ادامه بدم...😕 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
یک اتفاق روزمره و البته تلخ و طاقت فرسا😑 بچه جان سر موضوعی که نمی‌دونم چیه، یا می‌دونم و راهش دست من نیست، یا به هر دلیل دیگه‌ای، جیغ می‌کشه و گریه می‌کنه😫 یعنی در شرایطی قرار می‌گیری که هم‌زمان که تیربار گریه‌ها داره رو سرت می‌باره و لحظه لحظه توانت رو تحلیل می‌بره، باید به فکر چاره هم باشی🤯😨 گاهی هم که راه حلی پیدا نمی‌شه و فقط با یک سکوت عاجزانه، نظاره‌ش می‌کنی🤐🤕 گاهیم عنان از کف می‌دی و برای کنترل عصبانیتت، فقط یه فوت محکم سر می‌دی و سری می‌چرخونی و چشمی درشت می‌کنی. هر مادری، این لحظات رو بارها و بارها تجربه می‌کنه. مگه می‌شه اصلا مادری سختی نداشته باشه؟! اصلا ارزش مادری، به خاطر همین سختی‌ها، و صبر و حوصله‌هاست.💖 حالا فرض کنید من سر هر مشکلی، بیام غر بزنم و ناله کنم...😩 هم حال خودم بدتر میشه و تحمل شرایط برام دشوارتر😢 و هم غمی به غم‌های دیگران اضافه میشه و صبر اونا کمتر و کمتر😟 مولا جانمون امیرالمومنین(ع)، می‌فرمایند: إِن لَم تَكُن حَليماً فَتَحَلَّم؛ فَإِنَّهُ قَلَّ مَن تَشَبَّهَ بِقَومٍ، إِلَّا وَ أَوْشَكَ أَنْ يَكُونَ مِنْهُم اگه صبور نیستی، خودت رو به صبوری بزن، چون، کمه کسی که خودش رو به گروهی شبیه کنه، و از اون‌ها نشه.😌 یعنی برای اینکه به هم کمک کنیم برای صبور بودن (که کلید حل اکثر سختی‌های زندگیه)، باید صبرها رو جلوی چشم بذاریم و بر عکس بی‌صبری‌ها رو بپوشونیم. مگه نه اینکه بی‌صبری یک بیماری مسریه که به شدت افراد رو درگیر و حال‌ها رو خراب می‌کنه؟!😖 و اصلا به همون دلیلی که مجاز نیستم گناهانمو فاش کنم، اجازه هم ندارم بی‌صبری‌ها و اشتباهاتمو فریاد بزنم🤐 برای همین، منم سعی می‌کنم وقتی از چالش‌های مادریم برای بقیه حرف می‌زنم، مراقب نالیدن😩 و غر زدن😖 و بی‌صبری کردن😤 باشم. به جاش راه‌حل‌هایی که به ذهنم رسیده 🤔 و برام جواب داده، رو بگم تا باری از دوش کسی برداشته باشم و راهی پیش پای مامان دیگه‌ای بذارم. برای هر مادری، لحظات طاقت فرسایی پیش میاد؛💔 برای منم تا دلتون بخواد. و وقتی در این لحظات به یاد بیارم که یه مامان دیگه، تونسته با صبر و حوصله،😌 اوضاع رو مدیریت کنه، و به جای عصبانیت و اوقات تلخی، لحظات خیلی شیرین و دلچسبی🥰😍، برای خودش و بچه‌هاش و همسرش ایجاد کنه، منم صبورتر برخورد می‌کنم و لذت بعدشو می‌چشم.✨ ان‌شاالله، قراره اینجا، به هم کمک کنیم برای بهتر شدن حالمون و با نشاط بودن میون خانواده‌هامون و همه ما و شما ، به هم ایده بدیم💡برای بهتر مادری کردن.💗 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
شروع کردم به شستن ظرفا🧽 وای خدا، بازم جاقاشقی🥄، تا خرخره، پره😩 از وقتی محمد قاشق‌های تو کشو رو در کسری از ثانیه، به‌سان زلزله‌ی هشت ریشتری🏚، به هم می‌ریخت، انگیزه‌ای برای مرتب کردنشون، نداشتم. 😭 قاشق‌هایی هم که می‌شستم، به زور و روهم و روهم، توی جاقاشقی می‌چپوندم😣 تا ببینیم چی می‌شه....⁦🤷🏻‍♀️⁩ اما این‌دفعه حالم خوب بود و تصمیم گرفتم قاشق‌های تو کشو رو مرتب کنم...😌 محمد مثل همیشه کنارم بود و داشت کابینت رو برانداز می‌کرد و تصمیم می‌گرفت کدوم بخششو، خالی کنه.😏🤨😎 که یه‌دفعه یه بازی جدید به ذهنم رسید.✨ محمدو صدا کردم و کارو سپردم دستش😌 مامانی نگاه کن قاشقای بزرگ اینجا... قاشق کوچیکا اینجا... چنگالا هم اینجا... اولش خیلی حرفه‌ای نبود. قاشق‌ها دست‌ و پاشونو دراز می‌کردن تو خونه همسایه😆 یا مهمون خونه بقیه می‌شدن😅 ولی با کمک مامانی، بالاخره به خوبی مرتب شد.⁦👌🏻⁩ وای که چقد کیف داشت😍 هم برای محمد⁦⁦👦🏻⁩ هم برا من😏 امیدوار بودم بعد اون، اوضاع زلزله اومدن بین قاشق‌ها بهتر بشه⁦🙏🏻⁩ و همین‌طورم شد.⁦👌🏻⁩ تو این مدت، فقط یه بار انتحاری زد؛ منم بلافاصله براش پروژه‌ی جدید تعریف کردم.😁 بعد اون، هر وقت می‌خواستم جاقاشقی رو خالی کنم، این کارو به محمد می‌سپردم.😎 اونم چه ذوقی می‌کرد.😍 شصت و پنج بار بعد این‌که کارش تموم می‌شد، صدام می‌کرد و هنر خودشو نشونم می‌داد.😂 حالا دیگه جوریه که وسط ظرف شستن‌هام، تا دو تا قاشق می‌شورم و تو جاقاشقی می‌ذارم، با اصرار همون‌طور خیس خیس💦 برمی‌داره که بذاره سر جاشون تو کشو.😅 بگذریم که از وقتی با قاشقا دوست شده، بیشتر از قبل هم، حالشونو می‌پرسه، و برای یه وعده غذا، ۴ تاشونو به سینک می‌فرسته...😅😂 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
از اونجایی که پسر⁦👦🏻⁩ جون، عاشق بیرون رفتنه، یکی از معضلات ما، وقتیه که بابایی می‌ره سر کار💼 گاهی بابا قبل بیدار شدن محمد می‌ره، که اون روزا خوب و ایده‌آله☺️ اما خیلی وقتا بیدار می‌شه و باید یه جوری بگذرونیم😕 یه بار، وقتی که داشتیم با همدیگه صبحونه🍞🍳 می‌خوردیم، تلویزیون📺 رو روشن کرده بودیم و دسته جمعی کارتون🐑🦄 می‌دیدیم. وسطش دیدیم محمد خیلی حواسش پرت کارتونه😺 همسرم یواشکی وسایلشو برداشت و رفت.💼 هرچند که باز از صدای در، متوجه شد، ولی بازم به احترام کارتون، با یه خداحافظی شیرین اجازه داد بابا بره.😄 البته خیلی وقتا اینجور نیست و معمولا یه گریه‌ای اول صبح داریم.😭 فکر کنم همسایه از گریه محمد می‌فهمه، باباش کی می‌ره سر کار.😥 خیلی وقتا بابا برمی‌گرده، و محمد رو می‌بره یه دور تو پارک🌳 می‌گردونه و می‌ذاره خونه و بعد می‌ره. و البته محمد معمولا قانع نمی‌شه😫 و گاهی خودم هم برای اینکه آروم بشه می‌گم بیا دوباره بریم پارک🌳🌲 و بعد صبحونه، تو داغی آفتاب☀، می‌ریم که پارک رو، وجب کنیم. نیم ساعت بعد: - خوب مامانی برگردیم؟ +نععع🥴 بیست دقیقه‌ای تاب بازی می‌کنیم و آخر سر با یه ترفندی، مثل اینکه بریم بستنی🍨، یا سیب🍏 بخریم، برمی‌گردیم. یه بار تو همین پارک رفتنا، یه پسر ۹ ساله👦🏻 هم بود و هم بازی محمد شد😃 و من نشستم رو نیمکت😎، زیر سایه درخت🌳، و فقط تماشا کردم😊 با خودم فکر می‌کردم چه خوب می‌شد اگه هر روز همچین کسی بود😍 می‌تونستم محمد و بسپرم دستش، و خودم بشینم اونجا و کتاب بخونم🤗 البته گاهی هم، این عشق به بیرون رفتن، نجات جان ما هم می‌شه، وقتایی که محمد خوااابه و هیییچ تلاشی بیدارش نمیکنه، از جمله طلایی «بریم بیرون؟»😃 استفاده می‌کنیم و در کمتر از یه دقیقه 😜 (البته فقط وقتایی اینو میگیم که واقعا بعدش می‌خوایم بریم بیرون. مثلا از تره‌بار یه کیلو گوجه بخریم بیایم😎) پ.ن: واقعا زندگی تو آپارتمان‌های کوچیک، حوصله‌ی بچه‌ها رو سر می‌بره.😒 یادش بخیر وقتی که رفته بودیم شهرستان منزل پدری🙂، ابدا همچین معضل بیرون رفتنی نداشتیم. چون یه حیاط بزززززرگ داشتن با درخت🌳 و باغچه🌱 و شیر آب💧 و شلنگ💦، که محمد وقتی می‌رفت دیگه عین خیالش نبود کی می‌ره و کی میاد.😁 و البته خونه هم اونقد بزرگ بود و پرجمعیت، که فهمیده نمی‌شد کی الان کجاست و کجا می‌ره.😉 واقعا که از خوشبختی هر آدمی، داشتن یه خونه‌ی بزرگه. ولی فعلا که باید یه جوری با پارک و اینا، برا پسری جبران کنیم.😅 انشالله که اونم روزی‌مون بشه😊⁦🤲🏻⁩ 🍀🍀🍀 *کانال مادران شریف ایران زمین* @madaran_sharif
(مامان ۲ سال و ۵ ماهه) ماجرای محمد و قصه‌هاش📚 من از اون مامان‌هایی نبودم که از قبل به دنیا اومدن بچه‌شون، براش کتاب میخوندن! حتی تا بعد از یکسالگی محمدم، فک میکردم کتاب براش بی فایده است و هنوز نمیفهمه!🙄 وقتی دوستام تو گروه، از کتاب قصه‌های مناسب سن بچه‌هاشون میپرسیدن، اونم بچه های هم سن و سال محمد، تنها واکنش من این بود که، وا🤔 مگه بچه هاتون از الان قصه میفهمن؟!😲 تنها کتاب های پسرم، یک کتاب رنگ آمیزی میوه ها (با چند بیت شعر در هر صفحه که هیچ‌وقت نخوندمشون)، و دو کتاب چوبی کوچیک اسم حیوانات بود... بعدتر یه کتاب قصه‌ی حیوانات هم براش خریدیم، و یه کتاب که دوستم بهمون هدیه داده بود؛ ولی من مقاومت میکردم برا پسرم بخونم.😐 گذشت و گذشت... محمد دو سالش شده بود و هنوز به جز کلماتی چند، حرف نمیزد.😕 اطرافیان میگفتن چون با پسرت حرف نمیزنی، بلد نشده... آخه مگه باید چی میگفتم؟!🤷‍♀️ به جز حرفای روزانه بخور و بیا و بپوش، که حرفی نداشتم... تا اینکه یه روز، تصمیم گرفتم یکی از دو سه کتابی که داشتم، براش بخونم. شعرای کتاب، نه منو جذب میکرد، نه اونو! چون واقعا نمیفهمیدش! ما داشتیم زبان خودمون، یعنی ترکی یادش میدادیم، و شعرا، همه فارسی بودن...🙁 دست به کار شدم و با افسوسی از اینکه چرا کتاب برای بچه‌های ترک زبان نداریم😒، محتواشونو برا پسرم ترجمه کردم...🙂 براش خیلی جذاب بود🤩 اما جذابتر از اون، توضیح عکسای کتاب بود!😍 این آینه س این کمده مامانش میخواد به‌به بیاره بخورن... نتیجه‌ش شگفت انگیز بود!🤩 شب که همسرم اومد، داشت همونا رو برای باباش بازگو میکرد خوشحالیم غیرقابل وصف بود😇 اصن اشک تو چشام حلقه زد تصمیم گرفتم به صورت جدی براش کتاب بخونم. راستش یکم سخت بود... خودمو مجبور‌ میکردم به کاری که هیچ وقت عادت نداشتم. ولی نتیجه‌ش بهم انگیزه میداد...😊 محمد خیلی علاقه داشت... حتی وقتی من میرفتم سراغ آشپزخونه، همچنان به صفحاتش نگاه میکرد و معدود کلماتی که ازش یادگرفته بود، برام توضیح میداد...😃 تا چند روز با همین دو سه تا کتابی که داشتیم، سرگرم شدیم... بعدش در یک حرکت، رفتم لوازم تحریر فروشی سر خیابون، و از معدود کتابایی که داشتن، همه خوباشو خریدم، و شد هف هشتا کتاب جدید🤩 یکی یکی، چند روز یه بار ازشون رونمایی میکردم... خداروشکر حرف زدنش خیلی بهتر شد. الانم یکی از علایقش، کنار بازی با لگوها و ماشینهاش، دیدن عکسای کتاباشه...☺️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان ۶ساله، ۴/۵ساله، ۲ساله) عزاداران کوچک من! آمد و نرفتیم، 😞 ندیدیم، 😔 حتی صدای و گریه نشنیدیم. 😭 لقمه‌ای معرفت با چاشنی ادب، تواضع و محبت همه آن چیزی بود که تقدیمتان کردم. 🖤 اما امسال تشنه و گرسنه‌تر از سال‌های پیش، دیگر قصه، سرود و سیاهی زدن راضیتان نکرد... ‌ با آرزوی اینکه خانه‌مان  «رَوضهٌ مِن رِیاضِ الجَنَّة» باشد، بساط روضه پهن کردیم، سیاهی زدیم🏴 در حالی‌که می‌خواندیم: « ما حلقه به گوشیم در جوش و خروشیم با اذن تو هر سال پیراهن مشکی می‌پوشیم دل را به تو دادیم مشتاق جهادیم جز مهر تو را در دل خود راه ندادیم حسین جانم حسین حسین جانم حسین» حلوا پختیم چای ریختیم به رسم ، نعلین از پا درآوردیم پیراهن مشکی بر تن کردیم، شانه بر موهایمان زدیم، پیشانی‌بند یا حسین(ع) بستیم، طبل و زنجیر و پرچم یک دسته عزای کوچک... دو زانو خدمت بانی مجلس خانم فاطمه زهرا(س) نشستیم و برای حسینش سینه زدیم... باشد که فردا روزی خدمت مهدی‌اش سربازی کنید. 🖤 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
. 🔰و اما روز دوم تور مادران شریف گردی.😃 این روزا تو مادران شریف چه خبره⁉️ 🔸۱. پست‌های این پست‌ها رو کادر اصلی مادران شریف از تجربیاتشون می‌نويسن. این مامانا ۲ تا ۴ بچه دارن و در کنار تربیت بچه‌ها، مشغول تحصیل و فعالیت اجتماعی‌اند. 🔸۲. پست‌های مهم‌ترین بخش صفحه‌ همینه. تجربیات مامانای فعال و چندفرزندی که بعد از ۳ تا ۶ ساعت مصاحبه، پیاده سازی و خوشگل و مرتب در قالب چند پست‌ تقدیم می‌شه تا هرکی طبق شرایط خودش از راهکارهای این مامانا کمک و انگیزه بگیره. 🔸۳. پست‌های . اینا هم مهارت‌ها و راهکارهای شماست در مواجهه با چالش‌های مختلف مادری، که در قالب خاطره می‌نویسید ما ویرایش و منتشر می‌کنیم. 🔸۴. کلیپ‌هایی از مادران چندفرزندی خارجی در این بخش ویدیوهای منتشر شده از خانواده‌های بزرگ دنیا رو ترجمه (زیرنویس) و منتشر می‌کنیم. تا تجربیاتشون در مواجهه با چالش‌های مختلف رو در اختیار مامانا بذاریم. (کلیپ ایرانی پیدا نکردیم!) 🔸۵. گفتگوی زنده (لایو) در این بخش با مامانای فعال و چندفرزندی به صورت زنده تو اینستاگرام گفتگو می‌کنیم و مخاطبین می‌تونن مستقیم باهاشون ارتباط بگیرن. 🔸۶. استوری تعاملی اینجا هم هربار یه موضوعِ مبتلابه رو مطرح می‌کنیم و مثل جاروبرقی همممه راهکارها و مطالعات شما رو می‌گیریم و بعد از بررسی ویرایش و دسته بندی، منتشر می‌کنیم. 🔸۷. مهر شریف (همکاری با گروه مهرفرشته‌ها) با کمک شما مخاطبین همیشه در صحنه، مبالغی جهت کمک به خانواده‌های چندفرزندی جمع‌آوری و از طریق همکاری با گروه مهر فرشته‌ها، در موارد مورد نیاز صرف می‌شه. 🔸۸. پروژه‌ی تحلیل راهکارهای جمع نقش بانوان‌. تو این دو سال ما مصاحبه‌های زیادی انجام دادیم و تجربیات شما رو دریافت کردیم. تو این پروژه می‌خوایم سر و سامونی به این تجربیات بدیم تا براتون قابل استفاده تر و کاربردی‌تر بشه. دعا کنید این کار به نتیجه برسه و به درد همه‌ی مامانای شریف ایران و فراتر از آن بخوره. 🔸۹. دوره‌های مطالعاتی ابزار خیلی مهم مامانا، تعمیق دانش مورد نیاز در زمینه‌ی تربیت فرزنده. اینجا دوره‌های مطالعاتی با محوریت کتاب‌های تربیتیِ ناب برگزار می‌کنیم. تا الان مجموعه‌ی ادب الهی اثر حاج آقا مجتبی تهرانی، تربیت دینی کودک اثر آیت الله حائری شیرازی من دیگر ما اثر حجت‌الاسلام عباسی ولدی تو یه گروه ۲۰۰ نفره خونده شده.👌🏻 🔸۱۰. لابه‌لای کتاب‌ها یه گروه، بخش‌های مهم کتاب‌های تربیتی‌ای که در دوره‌ی مطالعاتی خونده شده، انتخاب و به صورت عکس‌نوشت (استوری) منتشر می‌کنن. تا همه‌ی مامانا با نکات مهم تربیت اسلامی آشنا بشن.👌🏻☺️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان آقای ۵ ساله و خانم ۴ ساله) قبلاًها همین‌جا گفته بودم که ورودی سال ۹۴ دانشگاه امام صادق (علیه‌السلام) بودم. بعد از ۴ ترم درس خوندن، به خاطر زایمان و تغییر محل زندگی مجبور شدم مرخصی بگیرم و انقدر این مرخصی طولانی شد که دیگه امید چندانی به سرانجام رسوندن لیسانسم نداشتم.🥲 گذشت و گذشت تا اینکه از تابستان ۱۴۰۰ دوباره گذرمون به تهران افتاد و کورسوی امیدی برای بازگشت به دانشگاه امام صادق (علیه‌السلام). پس از ۸ ترم بی‌خبری از دانشگاه،  درخواست بازگشت به تحصیل دادم و با اینکه توقع نداشتم، با کمال تعجب درخواست پذیرفته شد. نه تنها درخواست بازگشتم پذیرفته شد، بلکه کل ۸ ترم مرخصی‌م رو بدون احتساب سنوات در نظر گرفتند و این باورنکردنی‌تر بود. گریه‌م گرفته بود، دست خدا رو می‌دیدم.🥺 درسته که داشتم جای دیگه مجازی می‌خوندم ولی عمیقاً دل‌تنگ دانشگاه امام صادق (علیه‌السلام) و رشته‌م بودم. روزهایی رو یادم می‌اومد که به خاطر دوری از فضای دانشگاه غصه می‌خوردم و گریه می‌کردم. تو اوج غصه و دلتنگی همیشه مادرم می‌گفتن تو به خاطر خدا بچه‌دار شدی و مرخصی گرفتی، خدا برات جبران می‌کنه، راضی‌ت می‌کنه، خدا هیچ‌وقت مدیون کسی نمی‌مونه... و من باور می‌کردم. باور می‌کردم که خدا بهم آرامش می‌ده و من رو تو مسیر خوبی می‌ندازه... حالا موافقت با بازگشت به تحصیلم چیزی شبیه معجزه بود. (نهایت سقف مرخصی‌های مجاز، ۵ ترمه ولی ۸ ترم خبری از من نبود و قانونا برگشتم با مشکل جدی رو به رو بود) بعد از ۴ سال در ترم مهر ۱۴۰۰ دوباره شروع کردم. دانشگاه‌ها و مدارس هنوز مجازی بود. بچه‌ها بزرگتر شده بودند و هم‌کلاسی‌ها هم به خاطر بچه‌ها بیشتر هوام رو داشتن و خداروشکر خیلی سخت نشد. سنگینی درس‌ها و فشار خاص دانشگاه امام صادق (علیه‌السلام) معروفه ولی برکت وقتم رو وقتی بیشتر حس می‌کردم که می‌دیدم با وجود دو بچه و کارهای خونه و پخت‌و‌پز و... هم‌پای هم‌کلاسی‌های مجردم پیش می‌رم. سعی می‌کردم قبل شروع کلاس‌ها و بین دو کلاس غذای بچه‌ها رو بدم. یه خوراکی‌های جذابی آماده کنم.  اسباب‌بازی‌هایی که دوست دارن رو جلوی دست بذارم. هر چند گاهی هم مجبور می‌شدم از پای کلاس بلند بشم یا تمرکزم رو از دست می‌دادم. موقع امتحان‌ها کار سخت‌تر می‌شد. مخصوصاً که چون من از گروه خودم عقب افتاده بودم. واحدهام بهم ریخته بود و مجبور بودم بعضی از درس‌ها رو تو یه روز باهم امتحان بدم. ولی هر دفعه موقع امتحان‌ها همراهی خدا رو می‌دیدم. انگار به ذهن و وقتم برکت می‌داد.😍 و هر چی هم که بیشتر توکل می‌کردم و فقط رو خودش حساب باز می‌کردم، اين همراهی ملموس‌تر می‌‌شد.🤩 از همون مهر ۱۴۰۰ نگران بودم. نگران حضوری شدن دانشگاه‌ها... تنها کاری که از دستم برمی‌اومد این بود که مدام با خودم زمزمه کنم خدایی که من رو تا اینجا آورده تنهام نمی‌ذاره. هر چند هر لحظه به خودم یادآوری می‌کردم که هر وقت حس کردی بچه‌ها آسیب می‌بینن تعطیلش می‌کنی... تحصیلت مهم‌تر از بچه‌هات نیست.  گذشت تا فروردین ۱۴۰۱ که زمزمهٔ حضوری شدن دانشگاه‌ها بلند شد. آمادگی‌ش رو نداشتم.  توی اون فرصت کوتاه هم نمی‌شد مهد پیدا کرد و... مستأصل شده بودم که باز دست عنایت خدا به دادم رسید. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان آقا ۵ساله و خانم ۴ساله) قانون جوانی جمعیت تازه تصویب شده بود و طبق مادهٔ ۲۶ این قانون، هرکس که باردار باشه یا فرزند کوچک‌تر از ۳ سال داشته باشه می‌تونه به صورت مجازی به تحصیل ادامه بده... خیلی عالی بود.🤩 اما فاطمه بانوی ما ۳ سال و ۳ ماهه بود.🥲 با پیگیری‌های زیاد و به کمک یکی از اساتید دلسوزم قرار شد تا پایان همون ترم، مجازی ادامه بدم. تابستون رسید و من به دنبال مهدکودک مناسب برای ترم بعد...🏃🏻‍♀️ چند تا مهدکودک رو دیدم و با خیلی‌ها مشورت کردم... در نهایت به‌جای این که جای مناسبی رو پیدا کنم و دلم آروم بشه، ناآروم‌تر شدم. مهدکودک‌های خوب هزینه‌های نجومی داشتن. حتی بیشترشون ساعت کاری مناسبی برای مادر دانشجو نداشتن. مهدکودک‌های معمولی هم محیط مناسبی نداشتن و دغدغه‌های تربیتی من رعایت نمی‌شد. اکثراً کادر مذهبی نداشتن. احساس می‌کردم بچه‌ها اون‌جا امنیت عاطفی و روانی ندارن. مخصوصاً علی آقا که حساس‌تره. بردن و آوردن بچه‌ها برام خیلی سخت بود. کلاس‌های دانشگاهم از ساعت ۸ صبح شروع می‌شد و حداقل ۱ ساعت تا دانشگاه توی راه بودم. برای همین اگر می‌خواستم بچه‌ها رو مهد بفرستم باید از قبل ساعت ۶ صبح بیدارشون می‌کردم.😫 و این برای بچه‌ها خیلی سخت بود. هر چی بیشتر فکر و بررسی کردم راه سخت‌تر و غیرممکن‌تر به‌نظرم می‌رسید. هر روز از نگرانی و استرس نفسم تنگ می‌شد. ولی مدام با خودم زمزمه می‌کردم که خدا من رو می‌بینه، خدا این راه رو پیش پام گذاشته… نهایتاً اگر شرایط جور نشه نمی‌رم و بچه‌هام مهم ترن...🤷🏻‍♀️ چند تایی از دوستام بهم پیشنهاد کرده بودن که می‌تونم بچه‌ها رو ببرم خونشون، ولی هم بردن و آوردن بچه‌ها بدون وسیله برام سخت بود هم زحمت دائمی دادن به کسی برام راحت نبود. 😅 به پرستار گرفتن هم فکر می‌کردم ولی هم نگران هزینه‌ش بوده‌ام، هم پیدا کردن آدم مطمئن سخت بود🤦🏻‍♀️ هم شرایط دانشجو، مثل کارمند نیست که ساعت کاری دقیق و منظم داشته باشه و هر ترم ساعت‌ها و روزهاش عوض می‌شه. ۲ هفته مونده به شروع ترم مضطر شده بودم و دنبال پرستار می‌گشتم. حالا مشکلاتی که نگرانشون بودم بیشتر خودشونو نشون میدادن. افرادی که به من معرفی می‌شدن دنبال شغل تمام‌وقت بودن نه فقط چند ساعت در هفته و طبیعتاً این‌طوری هزینهٔ خیلی بیشتری هم لازم می‌شد... یک‌دفعه انگار خدا به دلم انداخت که تو گروه‌های دوستانه‌م اعلام کنم که دنبال بزرگواری می‌کردم که به من در نگه‌داری بچه‌ها کمک کنه. در آخر هم اضافه کردم که اگر هر کدام از دوستان بتونن با فرزندشون به منزل ما تشریف بیارن استقبال می‌کنیم. انگار این جمله‌ای که خدا به دلم انداخته بود کلید حل مسئله شد.🤩 خواهر یکی از دوستام قبول کرد تا این لطف رو در حقم بکنه. حالا هفته‌ای ۳ روز دوست عزیزی لطف می‌کنه و با پسر پنج‌ساله‌ش به منزلمون میاد. بچه‌ها دوسش دارند و برای رسیدنش لحظه‌شماری می‌کنن.😅 از لحظه‌ای که می‌رسن بچه‌ها باهم مشغول بازی هستن تا زمانی‌که به‌زور از هم جداشون کنیم.😂 الان به لطف خدا و همراهی یه دوست خوب، من از اول مهر با آرامش به دانشگاه می‌رم. حتی بچه‌ها هم از دانشگاه رفتن من خوش‌حالن.😍 بعضی روزها که کلاس ندارم بچه‌ها با ناراحتی می‌گن پس کی می‌ری دانشگاه؟🤪 هر روز با ذوق منتظر دیدن دوستشون هستن. هنوز هم به ترم‌های بعد که فکر می‌کنم نگران می‌شم. اگه دوستم نتونه بیاد چی؟! اگه... ولی هر بار به خودم می‌گم: مگه تا این‌جا به دست خودت اومدی؟! اگه همه‌چیز به عهدهٔ خودت بود الان سر کلاس بودی؟! مگه نه این‌که برای هر قدم و هر لحظه همراهی خدا رو دیدی؟! «الیس الله بکاف عبده» و در نهایت انقدر حضور و لطف این دوستم برای من آرامش‌بخش و پر برکته که تصمیم گرفتم هر وقت شرایطش رو داشتم این کار رو برای دوستام انجام بدم و باری از روی دوششون بردارم. مثل همون ضرب‌المثل (تو نیکی می‌کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز) 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif