«دورهمی و مواسات مادرانه»
#ط_اکبری
(مامان #رضا ۹ ساله، #طه ۸، #محمد ۵، #زهرا ۲ساله، امیرعلی ۴ماهه)
مشغلههای آقای خونه و تنهایی ما انگار تمومی نداشت.🥺
پارک دم خونه و چیدن توتهای درخت هم دیگه از اون قصههای تکراری شده بود.🤦🏻♀️
داشت روی مسیریاب، منزل شاگرد جدیدش رو پیدا میکرد که کاملاً اتفاقی نگاهم افتاد روی قسمتهای سبز اطراف مقصد!
یه خط آبی هم وسطشه! خدایا یعنی رودخونه داره!!
میشه من اونجا بچهها رو یه کم بچرخونم دلشون وا شه؟😍 کلاست تموم شد باهم برمیگردیم!
تصویب شد!
و بچهها از ذوق رفتن فضا.😃
واسه جایی که نمیدونن چه خبرهههههه.😕
از پله ها که اومدیم پایین هنوز چمن و گل و درخت و صدای دلنشین آب به سمع و نظرمون نرسیده بود که با ۲ تا خانم و ۴ تا سگ دور و برشون مواجه شدیم.
و گرخیدیم!
من مسلط نمودم.☺️
یه کم از فضا لذت برده نبرده، سگ بعدی
و سگهای بعدی.😶
در رنگها و سایزهای گوناگون
همه رقم موجود بود!
همینطور رفتیم و رفتیم و رفتیم...
و همینطور سگ و سگ و سگ🤦🏻♀️
ولی خب دیگه مجبور بودیم تا انتهای کلاس بابا همونجا بمونیم.😬
حتی یه خانم با ۳ تا سگ قدونیمقد به من با ۴ تا بچه گفت خانم سختتون نیست؟!
تو دلم گفتم شما چطور؟ نژادهاشونم انگار فرق داشت!😅
تصمیم گرفتم خودم رو به بیخیالی بزنم و با بچهها بگردیم و از نیمهٔ پر لیوان که همون زیباییهای طبیعت اونجاست لذت ببریم.
چیز جالبی که نظرم رو جلب کرد، دورهمیهای افراد در آلاچیقهای بوستان بود.
تعدادی خانم و آقا و تعدادی هم سگ
که مثلاً یکیشون جشن تولد بود و بقیه هم نمیدونم.
ولی
دورهمیهای شلوغ و شادی به نظر میرسیدن.
یک لحظه احساس تنهایی بهم غلبه کرد.
با اینکه در فضای مجازی هر روز با دوستان و و هفتگی با اقوام در تماس بودم، ولی این دورهمیها دلم رو به شدت تنگ کرد.🥺
واقعا چرا؟!
البته یه مقدار خودم رو متقاعد کردم که خب این افراد اقتضای سبک زندگی خالیشون همینه!
گشت و گذار و ریخت و پاش.🤭
اما من و امثال من چرا از هم غافلیم؟
یکسال گذشت.
امیرعلی رو باردار بودم و همچنان تنهایی خودم و اون دورهمیهای شلوغ و شاد رو در ذهن مرور میکردم.🤔
یه بار که در گروه دوستانهمون برای چند روز اول فارغ شدنم دنبال پرستار و خدمتکار بودم، دیدم دوستان دارن دست به دست هم میدن تا بار روی دوشم رو سبک کنن.
روز تولد پسرم رسید و حضور تکتکشون رو دیدم.
یکی با ظرف غذای نذری،
یکی با کاچی،
یکی با حضور دلگرم کنندهش و شوربای محلی،
یکی با دسته گل و هدیه از طرف بیش از ۶۰ نفر از دوستانی که فقط اسمشون رو شنیده بودم ولی قلبا با من در ارتباط بودن.❤️
یکی ارسال کننده بود،
یکی فرستنده،
یکی هماهنگکننده،
و ربالعالمین هم تدبیرکننده و بیننده همهاش.
یکی از دوستان ما رو به روستای پدریش دعوت کرد.
بازم از طریق یکی از همین دوستای گل با مجموعهٔ سرزمین مادری آشنا شدم.
که به صورت خودجوش یه سری خدمات به مادران باردار چندقلو یا مادران سه فرزند و بیشتر میدادن.
چندباری برام غذای نذری فرستادن و با مبلغ ناچیزی خورشت ازشون خریدم فریز کردم.
و اینجوری کلی با دوران نوزاد جدید داری کیف دنیا رو کردم.😃
دوباره اون دورهمیهای شلوغ رو در ذهنم مرور کردم...
نهههه دورهمیهای ما بهتر از اینه!
فقط لازمه باهم صحبت کنیم،
قدم پیش بذاریم،
دورهمی رو شکل بدیم،
قلبهای ما بهواسطهٔ خدا به هم نزدیک شده،
پس دورهمیهامون باید حسسسابی غلیظ و جاافتاده باشه.❤️
نسخههای مختلفی هم توی بهروزرسانی این دورهمیها اضافه شده.
دورهمی کوهنوردی،
دورهمی هیئت هفتگی و ماهانه،
نهجالبلاغه خوانی،
قرآن،
بازی در طبیعت
و...
باز هم اضافه میکنیم انشاءالله👌🏻
#مواسات_مادرانه
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«کی خسته ست؟! دشمن!»
#ط_اکبری
(مامان #رضا ۹، #طه ۸، #محمد ۵، #زهرا ۲.۵ ساله و #امیرعلی ۸ ماهه)
صبحانه و میان وعدههاشونو آماده کرده بودم برن مدرسه که دیدم بازم طاها رفت دستشویی...
الهی بگردم😢 نمیخواد بری مدرسه. بمون که باید ببرمت دکتر.
مثل امیرعلی مریض شدی...
بعد از راهی کردن رضا و بابای بچهها،
محمد و زهرا رو بیدار کردم و صبحانهشون رو دادم.
تندی حاضر شدیم رفتیم بیمارستان.
ساعت ۹:۳۰ اونجا بودیم.
دکتر تا نیم ساعت دیگه میان دیگه؟!
قاعدتاً...
«ساعت ۱۰»
تا ۱۰:۳۰ دیگه میان بله؟
احتمالاً...
«ساعت ۱۰:۳۰»
۱۱ چطور؟
حتماً...🤪
بالأخره اذان ظهر کارمون تموم شد. برگشتیم.
و من باید روی دور تند یه غذای مقوی مناسب مریض میپختم.
البته نه مثل این کدبانوهای باکلاس که پیشبند میبندن و تو آشپزخونه مشغول میشن تا طبخ کامل غذا😅 بلکه مثل توپ شیطونک، بین آشپزخونه و اتاق بچهها و دستشویی و اتاقخواب برای تعويض پوشک و شیر دادن به امیرعلی و رسیدگی به آببازی و شستن زهرا و پاسخگویی به سوالات و درخواستهای محمد و طاها و پیگیری تاکسی اینترنتی برگشت رضا از مدرسه، در رفت و آمد بودم.
بعد که غذاهاشونو دادم و نشستم تا این دو تا فندق آخری رو بخوابونم دیدم ای دل غافل زهرا خودشو خیس کرده.😕
دیدما طفلی میگه مامان جیش دارم!
یادم رفت ببرمش.😣
فندق آخری رو سپردم فندق اولی تا زهرا رو ببرم دستشویی.
که داد محمد در اومد! از اون فریادهای همسایه دم در بیار.😒
بازم با طاها دعواش شد...
😭
شب شد و بعد استقبال و یه کم شلوغ کاری بچهها با باباشون و شام و خوابوندن بچهها نشستم باهاش دو تا فنجون چای خوردیم.
با انرژی و هیجان باهم صحبت میکردیم.
انگار اول صبحه و اون روز با اون اوصاف بر من نگذشته!!
خجستهٔ کی بودم من؟!!
چند وقت قبلش هم رفته بودیم خرید یادم نبود ساک ببرم!! (مامان ۵ تا بچه؟!)
محتویات پوشک امیرعلی چنان به بیرون درز کرد و چادر و لباسامو کثیف کرد، فکر کردم کار پهپاد انتحاری بوده!🤭🤦🏻♀️
شوهرم در کمال خونسردی رفت یه بسته پوشک گرفت و لباس بچه و کمک کرد چادرمو تمیز کنم...
ایشونم خیلی خجسته شده، نه؟!
🤔
بله!
اون شب راجعبه مسائل منطقه صحبت میکردیم.
و اخبار و اکاذیب و ادعاها و حجمههای رسانهای و جنگ و جنگ و جنگ از همه مدل!
اصلاً نشد بگم که امروز خیلی روز سختی بود برام.
خجالت کشیدم!
آخه هر روز هرطور شده سعی میکنم اون وسطا کانالهای خبری رو مرور کنم
تا یادم نره یه عده تو خط مقدم
دارن با شیطان مبارزه میکنن،
و من هم باید مبارزه کنم.
تلاش جدی اونم به شکلی که خار چشم دشمن باشه!
و برای خط مقدم همراه بچهها دعا کنم.
به خودم میگم آخه ای زن! به اینا هم میگن سختی؟!
ای بنازم به استقامتت ای زن فلسطینی
زن واقعی تویی بقیه اداتو درمیارن!
قدرت اول دنیا مبهوت قدرت توست.❤️
حالا خیلی خوب میفهمم چه جوری مصیبت کربلا مصیبتهای دیگه رو برای انسان کوچیک میکنه.
و چطور بهش قدرت و انگیزه جهاد میده.
- بیکار نشین مادر صلوات بفرست واسه جبههٔ مقاومت.
+ مامان دارم بازی میکنم بیکار نیستم!
- دستت مشغوله، دهنت که مشغول نیست!😌
سربازان فردا برای سربازان امروز!
بفرست صلوات قشنگه روووووو
واقعاً زندگی با رنگ جهاد چقدر زیباتره. ❤️
پ.ن: به لطف خدا هر هفته روضه خانگی داریم و دعای جوشن صغیر رو هم میخونیم.
حتی با یه نفر از همسایهها.
#روزنوشتهای_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«مادری و مسئولیت های اجتماعی»
#ط_اکبری
(مامان #رضا ۹ ساله، #طه ۸ ساله، #محمد ۵ ساله، #زهرا ۲.۵ ساله و #امیرعلی ۱۰ ماهه)
اصلا درست بشو نیستن
فقط به فکر بخور بخور خودشونن
هیچکدوم کاری نمیکنن
وضعیت درست بشو نیست
...
خیلی وقت بود پای صحبت دوست و آشنا که مینشستم حرفها از هر دری که بود باز به بیکفایتی مسئولین میرسید!
خیلی دلم میخواست این وسط یه کاری کنم سرکی بکشم تو کاری مسئولین
چندباری زنگ بزنم
و جلساتی شرکت کنم
و ببینم دقیقاً چیکار میکنن اگه واسه مردم کاری نمیکنن 😏
یکی دوتا مسئله رو امتحان کردم
اما تو هیچکدوم تخصص لازم رو نداشتم و هرچی تلاش کردم وقتی پیدا کنم مطالعه کنم درست حسابی بفهمم مشکل چیه؟ کار کیه؟ ریشه در کجاست و...نشد که نشد 🥴
تا اینکه به پیشنهاد یکی از دوستان ذهنم درگیر طرح جوانی جمعیت شد
اینکه بعد از دوسال که از طرح گذشته هنوز در تهران به هیچکس زمین ندادن!!
کدوم زمین؟
نکنه شما هم نمیدونستی ؟
یادم افتاد ای بابا ما هم بعد تولد علی ثبت نام کردیم و مدارک رو هم بردیم اما انگار کار قرار نیست پیش بره...
دقیقا دارن چیکار میکنن؟
راستی این همه زمین تو استان تهران چرا تو بیابانهای ایوانکی دارن زمین میدن؟
دارن میدن؟نه بابا ندادن هنووووو
انگار لازمه یه سرکی بکشم و برم تو کار مطالبه...
هنوز بدنم از شیردادن های نیمه شب و آب وشیر دادن دست زهرا بی جون بود و خودم خمار
برو بابا تو الان چیکار میتونی بکنی؟
چه میدونم ولی انگار واجبه یه کاری بکنم
مردها که میرن سرکار
هیچکدوم وقت جلسه رفتن و آدم جمع کردن و نامه نگاری و تلفن بازی ندارن
خب دیگه پس همین روند ادامه داره تاااااا
زمانیکه یه مسئولی دچار زندگی پس از زندگی بشه
و بگه واااای دیدم اونجا باید ۸۰میلیون ایرانی و نوه نتیجه هاشونو رضایت بگیرم و دست و پام گیره 😰
حالا میخوام جدی جدی کار کنم!
از طرفی این طرح خاصیتش تشویق مادی برای دو و سه فرزندی هاست که بیشتر بچه بیارن ولی با این وضعیت کارایی خودشو از دست داده
اگه راه بیوفته...
کمک خوبی میتونه باشه به امر فرزند آوری
و این تلاش ها یه قدم در مسیر ظهور امام زمان عج محسوب بشه...
این که دیگه تخصص مخصص لازم ندارم
یه کم گیر سه پیچ بازی میخواد🤭
اصلا اگه جمع زیادی بشه و پتانسیل آدمها معلوم بشه و کار راه بیوفته شاید بتونیم در مسائل دیگه هم مسئولین رو واقعاً مسئول کنیم🙃😃
یا حداقل بفهمیم چرا کار پیش نمیره و لنگ کدوم ارگان هست و با کمک رسانه، انرژی فعالسازی لازم رو برای مسئلولین فراهم کنیم😬
حالا خدا رو شکر این جمع شکل گرفته و از برکات تشکیل این گروه و همت دسته جمعی
یکی واسطه دیدار با نماینده مجلس شد و یه جلسه داشتیم
و قرار شده تک تک نامه بدیم تا با یه خروار نامه برن مجلس و پیگیر باشن
یکی گفته به وزیر راه دسترسی داره و میتونه نامه رو برسونه دستش
یکی آشنا به قوانین و از مسئولین مرتبط هست و سوالاتی که در کانال پاسخش نیست رو جواب میده
(یه کانال زدیم که اطلاعات لازم برای ثبت نام در سایت و مشکلات و سوالات احتمالی توش جواب داده شده و شما هم اگر سوالی دارید، میتونید عضو بشید:
https://ble.ir/tehran_javan )
یکی نگارش نامه رو تقبل کرده
یکی تایپ
یکی جمع آوری اطلاعات افراد برای امضای نامه
همینکه حس میکنم خدا با جماعت هست و بهمون کمک میکنه، برامون قوت قلب بزرگیه.
و برعکس پیامهای ابتدای تشکیل گروه که همه ش ناامیدی و خود تحقیری بود😅 الآن امید موج میزنه😊
اگه شما هم مایلید قدمی هرچند کوچک در این
مسیر بردارید و یه صفحه به رزومه جهادتون اضافه کنید😉
تشریف بیارید توی این گروه تا با هم اجرای بخشی از طرح جوانی جمعیت رو از مسئولین مطالبه کنیم:
ble.ir/join/AxpW8yoSdt
(اطلاعات بیشتر در قسمت توضیحات گروه هست.)
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«قربونت برم خدا جون...»
#ط_اکبری
(مامان #رضا ۹، #طه ۸، #محمد ۵، #زهرا ۲.۵ ساله و #امیرعلی ۸ ماهه)
مثلث رو با مربع دوست میکنی، اینجا میکشی.
مثلث رو با دایره دوست میکنی، اینجا میکشی.
حالا مثلث با مستطیل دوست بشن، کجا میکشی؟
اینجا...
نههههه مادر با دقت گوش کن دوباره بگم...😮💨
نقطهها رو خیلی از نشانه دور میذاری! قاطی میشن!
نشانههای یه کلمه به هم نزدیکن و هر کلمه با کلمهٔ بعدی فاصله داره... بهم چسبیده ننویس.☺️
(واااای اینجوری که تا آخرسال پدرت دراومده!
چقدر با رضا فرق داره🤔)
- طاها جان از این به بعد هر روز چند تا سوال بهت میدم انجام بده، بیار باهات کار کنم.
+ نه مامان خودم کار میکنم.😌
- من: 😳
(آخی بمیرم طفلی خیلی اذیت شده بهش سخت گرفتم😔)
گذشت... یه مامان باردار با چهار تا بچهٔ کوچیک چقدر مگه میتونه ریز به ریز بچه مدرسهای رو همراهی کنه؟!
همون دیکته رو هم یکی در میون میگفتم.🤭 ولی نتایجی که از مدرسه دریافت میکردم، همه خیلی خوب بود و سرعت و دقت نوشتنش رو به رشد.👌🏻
تا اینکه جشن الفبا شد...
ما مامانا و معلم دور هم نشسته بودیم. معلم تا فهمید طاها ۳ تا خواهر برادر داره و یکی هم تو راهه گفت: "ئههههه
پس بگووووو! من میگم این بچه چقدر مستقله با صبر و حوصل تمام کاراشو انجام میده👌🏻 و هی نیاز نیست چک کنم کاراشو و دنبالش بدوم تو کلاس! "
من که خیلی متوجه نشدم چی میگن...🤪😉
ولی چند روز بعد به یاد اول سال افتادم و اینکه میخواستم ریز به ریز ایرادتش رو بگم و بهش یادآوری کنم...
کتاباشو ورق زدم دیدم و تک و توک ایراداتی داشته، یه جاهایی رو نرسیده انجام بده.
و...
یا خدا اگه من سر هر کدوم اینا هی میخواستم بهش تذکر بدم!... چه بلایی سرش میآوردم!🥲
هر بچه یه مدلیه؛
یکی تیز و فرزه
یکی دقیق و آرومه
یکی اهل هنر
یکی اهل حساب و کتاب
و...
اتفاقاً الان که چند ماهه زهرا (چهارمی) رو از پوشک گرفتم، میبینم که با هر کدومشون چالشهای متفاوتی پشت سر گذاشتم!
یکی بیشتر نجسکاری کرد،
یکی کمتر
یکی یک مرتبهای
یکی دو مرتبهای
یکی بیخیال و بدون حس چندش😖
یکی حساس
ولی خب آخرش همهشون از پوشک گرفته شدن.😅
مهم اینه تو مسیر آسیب روحی و جسمی نخورن.☺️
حالا این پسر هم انشاءالله در آینده مرد خوبی میشه،
یار امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) میشه.
این نقاط ضعف توی درس کجای این مسیر قراره اختلال ایجاد کنه؟😉
مگه سنجش خوبی و بدی با خطکش آموزشه؟
حتم دارم با تذکرات پیدرپی، به خاطر قیاس ناخودآگاه من، محبت بینمون کمرنگ میشد و طاها فکر میکرد کمتر از رضا یا کمتر از قبل دوستش دارم...🥲
یا اینکه دیگه با دل و جرئت کارهاشو انجام نمیداد و از اشتباه میترسید...
یا...
قربونت برم خدا دستمو بند کردی.😂
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«بله، زندگی زیباست...»
#ط_اکبری
زندگی زیباست،
همه جای زندگی...
آنجا که
بانویی دست شکوفها و نوگلان خود را گرفته و پای صندوق رأی به جای یک خار، مشتی خار به چشمان دشمن می افکند و شاید آن بانو با تمام وجود درک نکند این حجم از زیبایی را!🥹
کافی ست سر برگرداند،
کمی آنطرف تر بانویی در حسرت همراهی عزیزانش پای صندوق آمده،
با دلی خسته...
و شاید هم شکسته از نگاههای تحقیرآمیزی که او را بدرقه کردند!
بله! زندگی زیباست...
حتی برای او هم زیباست،
کجایش؟
آنجا که حاضر است لبخند تایید و عشق عزیزانش را بدهد، اما عقیدهاش را در صف مرغ و هیاهوی گرانی و فساد از دست ندهد و با چنگ و دندان به پای صندوق برساند.
زندگی زیباست،
برای آن بانویی که خسته از کار روزمره و کلافه از امورات بچهها با دستخطی درهم (حاصل از دخل و تصرف کودکانش)، دستنویسی به منزل همسایه میاندازد بلکه دستی را به صندوق رأی برساند.🙃
این خستگی هم زیباست!
زیباست
حتی برای آن بانویی که روزمرگیها او را مشغول خود کرد تا فراموش کند وظیفه دارد.
اما روز بعد؛
به خود آمد و انگشت افسوس گزید و تصمیم گرفت فاطمهوار زندگی کند و دفاع از دین و کشورش را به آسودگیِ گذرای ذهن و تنش نفروشد.
این تحول زیباست...🥰
زیبایی آنجاست،
که بانویی تعقیبات نمازش، جهاد تبیین است. یک چشمش را دوخته به بازیگوشی نوگلانش و چشم دیگر را دوخته به صفحه گوشی،
تا این کلمات را چگونه در کنار هم بچیند بلکه گرهی را از ذهنی آشفته باز کند،
و دستی دیگر را به پای صندوق برساند.
میان آنانکه
بخش زیادی از زمان ناب جوانی را صرف تعویض دکوراسیون منزل و ظاهر خود میکنند، در فکر است که چگونه با رسم شکل، کارایی صندوق رأی را برای قدونیم قدانش توضیح دهد.☺️
زندگی زیباست،
آنجا که بانویی زبان استدلال و منطق را کوتاه میکند و با مهر، همسرش را پای صندوق میآورد.
آنجا که از مهریهٔ خود میگذرد تا...
یک رأی هم یک رأی است!😉
آنجا که میان سیل و از دست رفتن همان حداقلیها، باز هم حواسش جمع است که دشمن را شاد نکند.
نیک بنگری همه جایش زیباست...
مخصوصاً آنجا که متوجه میشوی بعد از گذشت چهار سال و با گذر از فتنه و جنگ رسانه و جنگ اقتصادی و کمکاری و شل کاری برخی مسئولین،
و این حجم از سیاهنمایی و تزریق ناامیدی توسط خودی و غیرخودی
و حتی سکوت خواص،
که خیلیها را از خیابان انقلاب، برد به جادهٔ سرگردانی،
باز هم هستند کسانیکه بالعکس!
به خود آمدند و فهمیدند الان وقت تکمیل پازل دشمن نیست...
و آمدند و خوش درخشیدند!
و جای خالی رفتگان را پر کردند.
کاش زیبایی فقط اینها بود!
اما اوج زیبایی،
در چادر خاکی و سرهای بر نیزهست...😔
همان است که عقیلهٔ عشق فرمود:
جز زیبایی نمیبینم...
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«جشنوارهٔ غذا داریم!»
#ط_اکبری
(مامان #رضا ۱۰، #طاها ۹، #محمد ۶، #زهرا ۳ و #امیرعلی ۱ ساله)
- فردا جشنوارهٔ غذا داریم!
+ غذا چیه آخه واسهش جشنواره گذاشتن؟؟😏 بخورید جون بگیرید، درستونو بخونید دیگه!😅
- نه خیلی باحاله، هرچی درست کنیم میتونیم به بقیه بفروشیم!🤩
+ حالا چی میخوای ببری؟
- نمیدونم...
خیلی خسته بودم از کارهای خونه و بچهها، حقیقتاً خیلی هم از پختوپز خوشم نمیاد😅 ولی رضا به نظر خیلی ذوق داره.
این دفعه رو باهاش راه میام تا ذوقش کور نشه بچهم.😉
یه کم تو اینترنت باهم گشت زدیم؛ جشنوارهٔ غذا، خوراکیهای مقوی، خوراکیهای هیجان انگیز و...
عجب دنیای غریبی بود برام اینهمه رنگ و تنوع!😂
توی ذهنم کارهای خودش رو مرور کردم،
تابستون میوه خشک و لواشک درست میکرد. برای روضه هفتگیمون توپکهای خرمایی-بیسکویتی، حلوا، کیک و...
آهان🤩 اون دسری که از خودش در آورده بود! نشستیم موادش رو روی کاغذ نوشتیم و از سوپر مارکتهای آنلاین قیمت درآوردیم...💳
خودمم یه کیک ساده پختم برای زیر مواد دسر، کمکش کردم مواد رو آماده کنه:
پنیر خامهای
خامه
پودر ژلاتین
خرما و...
رفت و تعدادی هم ظرف دسر خرید. بقیهٔ مراحلشم داخل مخلوطکن انجام داد و یکدست ریخت روی کیکهای داخل ظرف.
قیمت ۱۵ هزارتومن براش در نظر گرفت،
ولی وقتی برد مدرسه دید بیشتر از ۱۰, تومن نمیخرن.😁
و خلاصه با یه سود خیلی جزئی برگشت
ولی حسابی تجربه کسب کرد. از اون به بعد چندباری دوشنبهها چالش کسب روزی حلال داریم.🥰
یه بار میوه خشک کرد،
یه بار کیک،
شیرینی،
شله زرد،
ژلههای رنگی
و شد یه کوله بار تجربههای مختلف
از
«خرید مواد اولیه با حداکثر تخفیف،
یافتن مغازههای ظروف یکبار مصرف با کف قیمت و حداقل فاصله،😬
بهداشت محصول با حساسیت بالا»
تاااااا
«نسیه،
و تقدیم به صورت رایگان به مسئولین و بابای مدرسه😅
و مسائل خرد مانند:
خوراکی رو گرفت ولی پولشو نمیده!😂
از توتفرنگی روی دسر خوشش نیومد و نگرفت،
قاشق نباشه نمیخرن،
زد زیر سینی ظرف یکیش شکست،
و در نهایت گزارش میزان و نحوه فروش باقی رقبای تجاری در جشنواره»
دیگه طاها هم کمکم ترغیب شده بره توی تیم و پول دربیاره☺️
پول مواد اولیه رو میدن بابا و با بقیهش نقشههااا میکشن😅
«اول یه مقدارش رو میذارن برای صدقه یا قربانی مشارکتی (یه کم سختشونه😂)
بقیهش رو میذارن کنار واسه کوادکوپتر
(البته هرچی پولشون بیشتر میشه گ، قیمت اون شیء کذایی هم بیشتر میشه...
ولی خب اینم از واقعیتهای این روزگاره که خوبه تجربهش کنن🙃)»
جدی جدی چشم بهم زدیم بزرگ شدن.
انگار همین دیروز بود باهاشون چالش کولیک و رفلاکس و شببیداری داشتیم.🥺
یه مدت دیگه به امید خدا باید زندگی تشکیل بدن و اگه خدای مهربون بخواد، تو این عالم یه گوشهٔ کار امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) رو بگیرن و نقشهای مهم ایفا کنن.☺️
پ.ن۱: در کنار فروش یه مقدار اضافه هم برای بابای مدرسه و معلم معاون میبرن.
پ.ن۲: قبلاً که از پول خانواده خرید میشد، برای فاتحه و نذریها هیچ فرقی براشون نداشت. هرچی بیشتر خرج میشد، خوشحالتر میشدن.
اما الان که خودشون از پول کارکردشون هم میذارن، خب یه فرقی داره! چون سودشون در حد هزار تومان یه کم بیشتر کمتره.
دست که میره تو خرج، حساب کتابی میشن دیگه.😉
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«وقتی آدمهای معمولی برای خدا کار میکنن»
#ط_اکبری
(مامان #رضا ۱۰، #طاها ۹، #محمد ۶، #زهرا ۳ و #امیرعلی ۱.۵ ساله)
یک روز معمولی از روزهای روضه خانگیمون بود و ما همون آدمهای معمولی همیشگی
دور هم حدیث کساء میخوندیم:
... وَقالَ اَللّهُمَّ اِنَّ
هؤُلاَّءِ اَهْلُ بَیتی وَخاَّصَّتی وَحاَّمَّتی لَحْمُهُمْ لَحْمی وَدَمُهُمْ دَمی...
و مرور میکردیم با سکوت و خانهنشینی، مردم چه بلاها که سر این خانواده نورانی نیاوردند...
دعای چهاردهم صحیفه سجادیه که تموم شد
باهم از وظیفه شرعیمون صحبت کردیم،
اینکه هر روز به جز دعا چه کاری انجام بدیم
و از چه راههایی میتونیم هم خودمون به جبهه مقاومت کمک کنیم و هم دیگران رو تشویق به کمک کنیم🤔.
🌱 راضیه خانم گفت در بعضی محلهها آش و... پختن و به نفع جبهه مقاومت فروختن
و میلیونی پول جمع کردن!
🌱 مریم خانم گفت من آش توی دیگ پختم ولی روم نمیشه بفروشم!
🌱 زهرا خانم گفت عوضش من حسابی تجربه دارم!
🌱 بهاره خانم گفت شوهرم مخالف این چیزهاست ولی از پول خودم میتونم کمک مالی کنم.
مریم خانم از خالهی حرفهایش لیست گرفت:
یکی پیاز داغ و سیرداغ
یکی ظرف یکبار مصرف
یکی حبوبات پخته و...
کمکم یه حس امیدی تو دل همین آدمهای معمولی که تا حالا از این کارها نکرده بودن جوونه زد.
همون لحظه داشتم به مسجد محلهمون فکر میکردم، که پیشنمازش همسایه پایین خودمون بود.
منم گفتم با ایشون صحبت میکنم...
مسجد که جور نشد، اما طاهره خانم با مسئولین سرای محله صحبت کرد. اونها موافقت کردن.
یه روز صبح از همین روزهای معمولی بود
و ما هم همون آدمهای معمولی همیشه
ولی حرکت خیلی خاص و خواستنی بود🥹.
نگاه مهربان خدا و ائمه علیهم السلام رو همگی حس میکردیم.
با نوای زیارت عاشورا کار شروع شد
و تا ظهر تمام...
یک میز چیدیم با یه عالمه ظرف کشک و پیاز داغ و سیرداغ و نعنا داغ. عطرش محل رو برداشته بود😋.
برای بچهها از مدرسه به مقصد سرای محله ماشین گرفتم. وقتی رسیدن اولین نفر خودم براشون آش خریدم🥣.
نشستن کنار میز و شروع کردن به آش خوردن. اینم یه جور تبلیغ بود.
فکر میکردیم الان ملت صف میکشن و آش میخرن!
اما خیلی تک و توک
یهو خلوت شد🥲!
از جلوی سرای محله با هزار زحمت دیگ و میز و... رو بردیم روبروی یک پارک،
با یه بچه تو بغل و چهار تا بچه پرسه زنان دور میز نشستم و اونجا هم چندتایی فروختیم.
چندتا کارگر مشغول بودن،
به اونها هم دادیم و گفتیم برای مقاومت دعای خیر کنن...
بعد دوباره نقل مکان کردیم روبروی ترهبار
و در نهایت روبروی یک مراسم روضه تا بالاخره اذان مغرب تمام شد👏🏻!
بعضیها تا اسم مقاومت میومد خوشحال میشدن و میلیونی کارت میکشیدن😎،
بعضی از علت کمک میپرسیدن و ما با کمک هم سعی میکردیم تبیین کنیم؛
بعضی مسخره میکردن😒.
اما ما که به حقانیت مسیرمون ایمان داشتیم، با وجود خستگی و شلوغی بچهها خیلی با آرامش برخورد میکردیم،
و شادی در چهره همهمون موج میزد.
*ما همون آدمهای معمولی هرروز بودیم
که برای کار امام زمانی دور هم جمع شدیم
و امام زمان کار رو مدیریت کرد تا به سرانجام برسه* .
ظاهراً ظهر تا غروب فروش آش طول کشید و خسته کننده شد؛
ولی
ظهر تا غروب تو محلهی معمولی بی تحرک که مرده و زندهی بچه های غزه و خرابی و آبادی محلههای مسلمونا براشون فرقی نداشت،
یه رنگ و بوی متفاوتی پراکنده شد،
تلنگری بود
هرچی طولانیتر بهتر
آدمهای بیشتری درگیرش میشدن؛
این خانوما با بچههاشون تو این سرما چی کار میکنن؟
معمولیان یا از ارگانی پول گرفتن؟
این مامانا چرا اینجان؟
زمانی که خیلی از مامانا تو خوابن یا دارن با قصهی یه مزرعهی آروم بچههاشون رو در امنیت کامل میخوابونن.
یعنی آنقدر مهمه که از زندگی معمولی توی خونهی گرم زدن بیرون با این همه بچه شر و شیطون؟!
شاید مهمه...
معلوم نیست چندتا ذهن درگیر این ماجرا شد
ولی تو این غربت و خمودی، بیداری یه نفر هم غنیمته😇!
قرار گذاشتیم باز هم ادامه بدیم
ماهی یه بار،
این بار مریم خانم با کمک اهالی فعال حسینیه نورالائمه تو آشپزخونه حسینیه پختن
باز با همون کمکهای دسته جمعی برای مواد خام و پخته.
بعد مراسم فروش خوبی داشتیم
و از مرد و زن کلی پیشنهاد بود که میومد:
باقالی
لبو
شله زرد
ترشی
صنایع دستی
و...
این حرکت از جنس مردم
بوده و انشاءالله ادامه دار باشه و همه جا رایج بشه
به شکلهای متنوع،
خصوصاً الان که نیازمند بازسازی و رسیدگی به درد هزاران یتیم و جانباز هستن...
وقتی کار تموم شد،
یاد اشرف سادات افتادم
ما کجا و ایشون کجا
کل زندگیش وقف جبهه بود
خونهش پایگاه بود.
یه روز با خانومهای محل مرغ پاک میکردن،
یه روز لباس میدوختن
یه روز مربا
یه روز ترشی
هیچوقت زندگی معمولی نداشت...
پ.ن: اشرف سادات مادر شهید محمد معماریان صاحب خاطرات کتاب تنها گریه کن
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
14.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادران شریف ایران زمین
وقتی روضه داریم و بچه ها شستشون خبردار میشه که قراره تعدادی بچه شر وشیطون هم بهشون اضافه بشه🤪 خو
«روضههامون دوساله شد»
#ط_اکبری
(مامان #رضا ۱۰.۵، #طاها ۹.۵، #محمد ۷، #زهرا ۴ و #امیرعلی ۲ ساله)
۱ اسفند ۱۴۰۳
آخرین روضه امسالمون بود
لابهلای کارهای خونه
چند ورقی از کتاب رو تورق میکردم
نکاتی که به ذهنم میرسید گوشه ذهن نگه میداشتم
تا زهرا مدادم رو بهم برگردونه و بنویسم! یا خط بکشم
پای اجاق، حرارت که میزد، تعدادیشون پر میزدن سمت هود آشپزخانه!
زهرا جان مامان مدادمو بده!
چندباری بهم گفتن با این همه مشغله که داری سخنران دعوت کنی برات بهتره
اما...
بحثهای خودمونی پیرامون کتاب هیچوقت جایگزین دیگه تو ذهنم نداشته
نمیدونم
شاید
یه روزی تصمیمم عوض شد!
وقتی با همکتاب میخونیم
و حقیقت زندگی بزرگان رو ورق میزنیم
و فکر میکنیم
و گفتگو میکنیم
اون روضه
عجیب بر جانمون میشینه...
الحمدالله روضهی اون روز هم به لطف خدا و همکاری بسیجی وار بچه ها برگزار شد.
کیک رو رضا پخت
طاها تزیین کرد
خونه رو باهم تمیز کردیم.
راه پله هم با محمد بود.
و
خونهمون آماده میشد
برای عزیزکردههای امام زمان(عج)
زیر لب خطاب به آقاجانم زمزمه میکردم
يا أَيُّهَا العَزيزُ مَسَّنا وَأَهلَنَا الضُّرُّ وَجِئنا بِبِضاعَةٍ مُزجاةٍ فَأَوفِ لَنَا الكَيلَ وَتَصَدَّق عَلَينا إِنَّ اللَّهَ يَجزِي المُتَصَدِّقينَ
بهشت خونه ما
میره که دوساله بشه...
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
«روضههامون دوساله شد» #ط_اکبری (مامان #رضا ۱۰.۵، #طاها ۹.۵، #محمد ۷، #زهرا ۴ و #امیرعلی ۲ ساله) ۱
#پیام_شما
ـ کاش در مورد روضهتون بیشتر توضیح میدادید...؟
+ کتاب الغارات و انسان ۲۵۰ ساله حلقه سوم رو مباحثه میکنیم.
فعلا که نیست. قبلا هفته ای یه بار بود
از سال دیگه میشه ماهی یه بار
یه گروه داریم اطلاع رسانی میکنیم
روضهمونم مثل بقیه مجالس روضه س
اولش حدیث کساء و دعای چهاردهم صحیفه و گاهی زیارت عاشورا
و بعد به جای سخنرانی، مباحثه کتاب داریم.
آخرشم از کانال روضه خانگی یه روضه به فراخور مناسبت نزدیک پخش میکنیم
و چای و آش
#ط_اکبری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«کلاس اولی و جشن حرف جدید»
#ط_اکبری
(مامان #رضا ۱۰.۵، #طاها ۹.۵، #محمد ۷، #زهرا ۴ و #امیرعلی ۲ ساله)
بازم کلاس اولی داریم و تکاپوی جشن آب و اسم و آشنایی با حرف جدید...
اینبار به کلاس اولی ما حرف ه افتاد.
بهمن ماه بود که این حرف رو خوندن.
داشتیم خانوادگی فکر میکردیم که
چه خوراکی برای روز جشن "ه" بهتره؟
رضا گفت هله هوله! درست گفت بچهم! هر خوراکی از مغازه بگیریم حکم هله هوله داره و مناسبه😜.
هلیم!
گمونم خیلی گرون درمیاد.
شکلات هیس🍫.
نه! خیلی پسرا آرومن همین مونده کافئین بدیم گیسهای معلم رو سفیدتر کنن🤪!
هندوانه! به به عالیه😋 فقط تو هوای سرد یه جوریه🍉!
در نهایت ژله هندوانه تصویب شد.
و نوبت رسید به کارت اسم مناسب.
هویج
هلو
آهو
پهلوان
شهید
شهید ابراهیم هادی!
همه زدیم زیر خنده
چه جالب
دو شکل از شکلهای "هـ" رو هم داره!
اولش شوخی گرفتیم.
بعد یه کم جدی شدم و گفتم چه اشکال داره؟
مگه حتماً باید عکس خوردنی یا وسیله باشه؟
فرهنگ شهادت از افتخارات ماست.
اولش محمد مقاومت کرد.
نمیخوام
مسخرهم میکنن
من نمیبرم
بهش گفتم برای چی مسخرهت کنن؟
ایشون هم میتونست به فکر خودش و زندگیش باشه و الان کارهای باشه زن بچه نوه داشته باشه.
میتونست اونموقع جوونی و خوشگذرونی کنه
سفر بره
خوش باشه
ولی برای اسلام و ایران
رفت جبهه
دشمن نامرد از ادامه زندگی و رشد و پیشرفت محرومش کرد.
شاید قهرمان جهان میشد تو کشتی.
شاید الان یه مربی قابل و شایسته بود.
شایدم یه آکادمی خفن داشت.
دشمن ایران رو از وجود نورانی خیلی از این جوونهای پرتلاش و مؤمن و باهوش و با اراده محروم کرد.
حالا از اینکه یادی ازش کنیم باید خجالت بکشیم؟
اتفاقاً اونی که این فرهنگ و رسم ادب رو مسخره میکنه باید خجالت بکشه.
ژله هندوانه به اندازه کافی برای بچه ها خوشمزه و جذابه😋.
این کارت هم اونها رو با یه شخص بزرگی آشنا میکنه که شاید گوشه ذهنشون بشینه و الگوشون بشه😍.
خلاصه راضی شد.
اما نه رضایت کامل!
روی لباس شهید
اسمش رو نوشتیم،
و نامهی کوچولویی رو با روبان پایین عکس بستیم.
خلاصه روز موعود رسید و سبد رو دادیم دستش و سینی ژله هم داداشی براش برد سر کلاس.
بچهها خیلی بهشون خوش گذشت.
هیچکس هم مسخره نکرد.
همه نامهها رو باز کردند و شروع کردند به خواندن.
این متن روش بود:
"ابراهیم هادی
یکی از جوانهای خوشاخلاق و دلیر و ورزشکار کشور ماست
که برای سربلندی ما، به مقابله با دشمنان ایران اسلامی رفت و جنگید تا شهید شد.
او و همهی شهیدان، تا همیشه زنده و در قلب ما هستند."
اون روز محمد از همیشه خوشحالتر به خونه اومد😊.
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«دوران شیرین نوجوانی»
#ط_اکبری
(مامان #رضا ۱۰.۵، #طاها ۹.۵، #محمد ۶.۵، #زهرا ۴ و #امیرعلی ۲ ساله)
میخواستم بگم امااااان از این دوران و بدقلقی نوجوون
ولی پشیمون شدم
آخه خدایی این دوران خیلی هم قشنگه
خیلی خاص
پر از شور و سرزندگی
ولی
واقعا نوجوون بیچاره نمیدونه چه جوری باید این حجم از آرزو، اشتیاق، کنجکاوی و انرژی رو کنترل کنه
و دائم با عوامل مختلف گلاویز میشه🤪
این وسط
کافیه وقتی داره از ماجراهای پت و متی یا گانگستر بازیهاش یا حتی زیرپایی خوردنهاش حرف میزنه
مامانش بهش بگه
واااای دیگه بسه بذار واسه بعد الان برنجم خراب میشه!!
😟😒😞😤
حیفه واقعاً
داشتم فکر میکردم چقدر زود گذشت
تا رضای کوچولوی من که کل قدش، انگشت تا آرنج دستم بود بشه یه پسر بچه ۱۱ساله با کلی انگیزه و علاقه
پس به همین سرعت
میشه یه مرد کامل
و میره دنبال زندگیش...
دیگه اون موقع میشه بهش بگم پسرم حالا بیا باهام حرف بزن؟
اون روز شاید فاصله مون خیلی زیاد شده باشه...
آبکش رو رها کردم تو سینک
البته بلافاصله برداشتمش!
گفتم طاهره دیگه انقدرم جوگیر نشو!
کار ته چین رو سریع سرهم کردم و گذاشتم دم
و رفتم اتاقش و در زدم
اول پس زد و نمیخواست حرفی بزنه!
طبیعی بود
آخه صاف خورده بود به پرش🥴
بعد که پیشنهاد رفتن به پارک برای پینگ پنگ رو دادم عجیب یخش باز شد🙃
بعد ناهار با وجود خستگی دست همه شون رو گرفتم و رفتیم پارک
اونجا امیرعلی با طاهای مهربونم با وسایل ورزشی مشغول شد
زهرا و محمد رفتن سراغ تاب وسرسره
و من رضا حسابی پینگ پنگ بازی کردیم
و البته
تا خشک شدن کامل حلقمون حرف زدیم😅
از اون به بعد تصمیم گرفتم
وقت کمتری صرف امور خونه کنم
قبل اومدن بچه ها بخش عمده کارای خونه رو تموم کنم
و بیشتر باهاشون وقت بگذرونم
گاهی من مادر
بیشتر حواسم، توجهم محبتم به اون طفلی هست که دور پاهام میپیچه و بغل و شیر میخواد
غافل از اینکه
اون بزرگتره نیازش بیشتره
فقط خودم باید کشفش کنم!
آخه دیگه دور پام نمیپیچه
درخواستش لای کتاب و دفتر و تور پینگ پنگش قایم شده
دیشب هم به پیشنهاد بچه های ارشد خونه
یه شب خاطره انگیز داشتیم😍
روی پشت بام!
داخل چادر مسافرتی
به صرف شام دستپخت طاها و محمد
و دسر سرآشپز اعظم آقا رضا
درسته وقت بابا کمه
و نمیشه به سفر و حتی یه توک پا رفتن به بیرون شهر فکر کرد
اما پشت بام رو که ازمون نگرفتند😅
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif