«این ویروس بابرکت!»
#م_کریمخانی
(مامان #امیرعلی ۱۱.۵، #محمدحسین ۷.۵ و #زینب ۱.۵ساله)
حدود ۲.۵ ماه پیش بود که با دیدن اولین تاول روی بدن امیرعلی متوجه شدم ویروس واریسلا یا همون آبلهمرغان (نمیدونم بگم مبارک یا نامبارک🤦🏻♀️) وارد منزل ما شده🦠، اما نمیدونستم قراره مدتی طولانی مهمونمون باشه.😒
خلاصه اینکه ده روزی علی آقا درگیر ویروس بود و همون موقعها منتظر بودیم ببینیم حالا نوبت کدومه! که زینب خانم دچار تب بیعلت شد و چند روز بعد چند تا تاول کوچولو روی صورت و گردن خانم کوچولو توجهمون رو جلب کرد.😕
زینب خانم هم درگیر شد البته نه به حجم درگیری داداش بزرگه...
تا اینکه یه روز محمدحسین از مدرسه اومد با ذوق و خوشحالی فراوان، که قراره دو هفته دیگه از طرف مدرسه بریم اردو...😍 اون از اردو میگفت و اینکه قراره با اتوبوس برن باغوحش و چه خوراکیهایی باید ببرن و من هم ماتومبهوت نگاش میکردم!😐
و یه حسی بهم میگفت نمیشه...🙁
زینب خانم هم یک هفتهای درگیر بود تا اینکه خوب شد. یه هفتهای هم گذشت و محمدحسین همچنان😅 سلامت بود و خبری از آبله و بیماری نبود... ما هم به خیال اینکه محمدحسین نمیگیره، دیگه آبله رو فراموش کردیم.
شنبه از راه رسید و قرار بود محمدحسین دو روز دیگه بره اردو و روز شماری میکرد. ظهر که از مدرسه اومد، کمی رنگ پریده بود و بیحال، من هم بعد از مدتها پدر و مادرم رو شام دعوت کرده بودم و مشغول بودم.
عصرش بیحالی محمدحسین توجهم رو جلب کرد و ناخودآگاه لباسش رو بالا زدم که ناگهان دو تا تاول کوچولو توجهم رو جلب کردند.😩 محمدحسین هم با تعجب نگاهم میکرد و من نمیتونستم بهش حرفی بزنم! میدونستم خیلی ناراحت میشه...🤭
پدرش که رسیدن، بهشون خبر دادم و ایشون هم بررسی کردن و نظرمون با توجه به تجربهای که کسب کرده بودیم، قطعی همون بود؛ بله... آبله مرغان.😖
محمدحسین قبول نمیکرد و میگفت من خوبم مشکلی ندارم.☺️ خلاصه ما هم سکوت کردیم و با پدرش رفتن دکتر و گویا وقتی از زبان آقای دکتر میشنوه که آبلهمرغان گرفته، از همون جا شروع میکنه به بغض و گریه...
و خب متاسفانه آقا محمد حسین دیگه نمیتونست بره اردو و ما باید قانعش میکردیم...😣 اما مگه قانع کردن محمدحسین به همین راحتیهاست؟!🙄 اگر کاری رو بخواد انجام بده، خیلی سخت میشه منصرفش کرد.🧐
خیلی جدی میگفت من دوشنبه میرم اردو🤨☺️ ماهم براش دلیل می آوردیم که نمیشه و دوستات مریض میشن و اون هم کلی دلیل ردیف میکرد که ماسک میزنم و...
حالا دوشنبه رسیده بود و من مثل همیشه که در این جور مواقع فقط از یه کسی میتونم کمک بگیرم، رفتم در خونهٔ آقای مهربونم، همون آقایی که توی چالشهای تربیتی ازشون کمک میگیرم.🥹 گفتم آقا اینا سربازای خودتون هستن، دستشون رو بگیرید و به من هم کمک کنید بهترین راه رو انتخاب کنم...
بهشون گفتم آقا من نمیتونم کاری کنم! شما خودتون محمدحسین رو قانع کنید. اصلاً این قضیه رو به شما سپردم...🥰
بههرحال این قضیه به خیر گذشت و محمدحسین به لطف امام زمان عزیزم (عجل اللهتعالیفرجهالشریف) خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکردیم، آروم و بالاخره، قانع شد.☺️ موند توی خونه و سرش رو با کارتون انتخاب شده توسط پدرش و لگوهای ریزهمیزهش، گرم کرد و کلی وسیله ساخت تا عصر...
من میدونستم این اتفاق و بیمار شدن پسرم در اون زمان حکمتی داره😉 و یکی از حکمتهای اون رو زمانی فهمیدم که قرار شد دوباره حدود یه ماه بعد بچهها رو اردوی دیگهای ببرن و محمدحسین با خبر اردوی جدید که یه خبر خوشه، خیلی عادیتر برخورد کرد.🥰
برام جالب بود و احساس میکنم این هم یه امتحان بود برای پسرم تا زمینهٔ رشدش فراهم بشه و بدونه نه خوشیهای دنیا موندنی هستن که اونقدر براشون ذوق کنیم و نه غمهای دنیا اونقدر موندنی، که تحملشون نکنیم و فکر میکنم احتمالاً در موارد خوشیها و ناراحتیهای آینده، با رفتار بهتری از محمدحسین مواجه بشیم انشاءالله.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«قربونت برم خدا جون...»
#ط_اکبری
(مامان #رضا ۹، #طه ۸، #محمد ۵، #زهرا ۲.۵ ساله و #امیرعلی ۸ ماهه)
مثلث رو با مربع دوست میکنی، اینجا میکشی.
مثلث رو با دایره دوست میکنی، اینجا میکشی.
حالا مثلث با مستطیل دوست بشن، کجا میکشی؟
اینجا...
نههههه مادر با دقت گوش کن دوباره بگم...😮💨
نقطهها رو خیلی از نشانه دور میذاری! قاطی میشن!
نشانههای یه کلمه به هم نزدیکن و هر کلمه با کلمهٔ بعدی فاصله داره... بهم چسبیده ننویس.☺️
(واااای اینجوری که تا آخرسال پدرت دراومده!
چقدر با رضا فرق داره🤔)
- طاها جان از این به بعد هر روز چند تا سوال بهت میدم انجام بده، بیار باهات کار کنم.
+ نه مامان خودم کار میکنم.😌
- من: 😳
(آخی بمیرم طفلی خیلی اذیت شده بهش سخت گرفتم😔)
گذشت... یه مامان باردار با چهار تا بچهٔ کوچیک چقدر مگه میتونه ریز به ریز بچه مدرسهای رو همراهی کنه؟!
همون دیکته رو هم یکی در میون میگفتم.🤭 ولی نتایجی که از مدرسه دریافت میکردم، همه خیلی خوب بود و سرعت و دقت نوشتنش رو به رشد.👌🏻
تا اینکه جشن الفبا شد...
ما مامانا و معلم دور هم نشسته بودیم. معلم تا فهمید طاها ۳ تا خواهر برادر داره و یکی هم تو راهه گفت: "ئههههه
پس بگووووو! من میگم این بچه چقدر مستقله با صبر و حوصل تمام کاراشو انجام میده👌🏻 و هی نیاز نیست چک کنم کاراشو و دنبالش بدوم تو کلاس! "
من که خیلی متوجه نشدم چی میگن...🤪😉
ولی چند روز بعد به یاد اول سال افتادم و اینکه میخواستم ریز به ریز ایرادتش رو بگم و بهش یادآوری کنم...
کتاباشو ورق زدم دیدم و تک و توک ایراداتی داشته، یه جاهایی رو نرسیده انجام بده.
و...
یا خدا اگه من سر هر کدوم اینا هی میخواستم بهش تذکر بدم!... چه بلایی سرش میآوردم!🥲
هر بچه یه مدلیه؛
یکی تیز و فرزه
یکی دقیق و آرومه
یکی اهل هنر
یکی اهل حساب و کتاب
و...
اتفاقاً الان که چند ماهه زهرا (چهارمی) رو از پوشک گرفتم، میبینم که با هر کدومشون چالشهای متفاوتی پشت سر گذاشتم!
یکی بیشتر نجسکاری کرد،
یکی کمتر
یکی یک مرتبهای
یکی دو مرتبهای
یکی بیخیال و بدون حس چندش😖
یکی حساس
ولی خب آخرش همهشون از پوشک گرفته شدن.😅
مهم اینه تو مسیر آسیب روحی و جسمی نخورن.☺️
حالا این پسر هم انشاءالله در آینده مرد خوبی میشه،
یار امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) میشه.
این نقاط ضعف توی درس کجای این مسیر قراره اختلال ایجاد کنه؟😉
مگه سنجش خوبی و بدی با خطکش آموزشه؟
حتم دارم با تذکرات پیدرپی، به خاطر قیاس ناخودآگاه من، محبت بینمون کمرنگ میشد و طاها فکر میکرد کمتر از رضا یا کمتر از قبل دوستش دارم...🥲
یا اینکه دیگه با دل و جرئت کارهاشو انجام نمیداد و از اشتباه میترسید...
یا...
قربونت برم خدا دستمو بند کردی.😂
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«روزهمون باطل میشه...»
#ز_محمدی
(مامان #امیرعلی ۱۴.۵، #نرگس ۹.۵، #سارا ۷، #حدیثه ۵)
بچه که بودم بدن ضعیفی داشتم، جوری که دوروز پشت هم روزه میگرفتم کارم به سرم میکشید!😥
برای همین از مدتها قبل استرس روزه گرفتنِ نرگسِ روزه اولیم رو داشتم، چون اونم جثهٔ ریزی داره.
هزار جور فکر و خیال مادرانه که خدایا چیکار کنم؟!
بذارم روزه بگیره؟ نذارم؟ اصلاً مگه لاغر بودن مجوز روزه خوردنه؟
نکنه ضعف کنه؟
نکنه حالش بد بشه؟
با حرف و حدیث اطرافیان چیکار کنم؟
اگه جلوش بگن چرا میذاری روزه بگیره، چی بگم؟
نکنه این حرفا باعث بشه فکر کنه من دارم مجبورش میکنم به گشنگی کشیدن!🤐
نکنه اصلاً زده بشه و بدش بیاد از ماه رمضون و روزه؟ مخصوصاً اگه دو تا خواهر کوچیکهش چیزی بخورن جلوش؟ هزار تا فکر و خیال و ترس داشتم که نباید منتقلش میکردم به دخترکم.
از مدتی قبل از مامانهای دیگه پرسوجو کردم و شروع کردم راهکارهای مختلف برای تقویت بدنش رو انجام دادم و از قبل ماه رمضون تمهیدات لازم رو مهیا کردم.☺️
اما اینها همه برای جسمش بودن. بعد عاطفی و فکری دخترم هم بود که باید واکسینه میشد در مقابل حرف و حدیثها.😉
فکری به سرم زد! گفتم باید اولین روز ماه رمضون براش خاص و به یاد موندنی بشه.
روز اول ماه رمضون امیرعلی و نرگس هر دو اولین روزهٔ واجبشون رو گرفتن. با وجود مشغلههای فراوانی که داشتم،😌 به همسرم گفتم قبل از شروع ترقه بازیهای چهارشنبهسوری بریم کیک بگیریم.
وقتی رسیدیم خونه با خوشحالی گفتم بچهها؟ بدویین ببینین بابا چی براتون خریده... به خاطر اولین روزهٔ امیرعلی و نرگس کیک خریدیم.🥰
شب دور هم کیک خوردیم و بهشون تبریک گفتیم.
نتیجهٔ خوبی داشت. هم برای امیرعلی و نرگس، و هم کوچکترا. طوری که سارا و حدیثه که روز اول همهش میگفتن ما میتونیم هر چی دلمون خواست بخوریم، ولی نرگس و داداش نمیتونن، اونقدر ذوق کردن که روز دوم با اصرار برای سحری بیدار شدن و تا ظهر چیزی نخوردن. ظهر نهار خوردن و تا شب دوباره ادامه دادن. با این که میگفتن گرسنه ایم ولی هر چی میگفتم اشکالی نداره شما بخورید، بچهها گفتن نه روزهمون باطل میشه و حالا همهشون احساس خوبی دارن از این که میتونن روزه بگیرن.🥰💛
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«مشکلات، به شیرینی شکلات!»
#دارابی
(مامان #محمدصالح ۹.۵ ساله، #سدنا ۵.۵ ساله، #امیرعلی و #امیرحسین ۱۴ ماهه)
سدنا خانوم هنوز دخمل یکی یه دونهٔ خونوادهٔ ماست.😉
تو خونهٔ ما مشارکت تو کارها همیشه هست و کسی نه غر میزنه و نه از این بابت ناراحته.
سدنا قرار بود لباسهای شسته و خشکشدهٔ روی رختآویز رو جداسازی و تا کنه و سرجاشون بذاره.
لباسها رو آورد و روی زمین نشست و شروع کرد به تا کردن که...
آقایون داداشا که الان چیزی از یکسالگیشون نمیگذره، اومدن و تا میتونستن لباسهای تا کردهٔ دخملی رو به هم ریختن و جیغ و داد سدنا خانوم بالا رفت.🫢
حق هم داشت.🥶😵💫
از اینکه هی لباسها رو تا میکرد و هی داداش کوچولوها به هم میریختنشون، کلافه شده بود.
احساس کردم باید یک حرکتی بزنه تا فضا آروم بشه...✌🏻😃
به سدنا خانوم گفتم:
+ مامان جان چی شده؟!
- این داداشا نمیذارن لباسها رو تا کنم!
+ مامان هنوز خیلی نینی هستن، اونا نمیخوان تو رو ناراحت کنن، شاید دوست دارن باهات بازی کنن اما بلد نیستن حرف بزنن و اینو بهت بگن!🥴😜😬
نگاشون کن...😍
😠 همینجوری که اخماش در هم بود، نگاهشون کرد و ادامه دادم:
+ خب چرا باهاشون بازی نمیکنی؟! تو هم مثل نینیها لباسها رو بریز روی سرشون و باهاشون بازی کن!😋
خودمم چند تا لباس رو بالا پرت کردم و لبخند و هیاهو رو به محیط اضافه کردم.🤪
سدنا خانوم هم اومد وسط و با داداشا مشغول شدن به بازی و پرت کردن لباسها.
لبخند رضایت نشست کنج لب خانوم کوچولومون و خیالم راحت شد. رفتم که به کار خودم برسم.🥰
طولی نکشید که دیدم داداش بزرگه، هم به جمعشون اضافه شده و هر کدوم لباسهای مامان و بابا رو پوشیدن و تن نینیها هم لباس بابا رو کردن و دارن توپ بازی میکنن و حسابی شادن.😅😍😍😍😍😂😂
خلاصه که بازیشون تموم شد و بعد شروع کردن به تا کردن و سر جا گذاشتن لباسها.
الحمدلله همه چی به خیروخوشی و بازی تموم شد.🥰🤲🏻
📸عکس هم گرفتیم تا با دیدنش یادمون بیفته که میشه مشکلات رو به شیرینی شکلات کرد و با اونایی که دوسشون داریم، از طعم شیرین زندگی لذت برد.💛
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«جشنوارهٔ غذا داریم!»
#ط_اکبری
(مامان #رضا ۱۰، #طاها ۹، #محمد ۶، #زهرا ۳ و #امیرعلی ۱ ساله)
- فردا جشنوارهٔ غذا داریم!
+ غذا چیه آخه واسهش جشنواره گذاشتن؟؟😏 بخورید جون بگیرید، درستونو بخونید دیگه!😅
- نه خیلی باحاله، هرچی درست کنیم میتونیم به بقیه بفروشیم!🤩
+ حالا چی میخوای ببری؟
- نمیدونم...
خیلی خسته بودم از کارهای خونه و بچهها، حقیقتاً خیلی هم از پختوپز خوشم نمیاد😅 ولی رضا به نظر خیلی ذوق داره.
این دفعه رو باهاش راه میام تا ذوقش کور نشه بچهم.😉
یه کم تو اینترنت باهم گشت زدیم؛ جشنوارهٔ غذا، خوراکیهای مقوی، خوراکیهای هیجان انگیز و...
عجب دنیای غریبی بود برام اینهمه رنگ و تنوع!😂
توی ذهنم کارهای خودش رو مرور کردم،
تابستون میوه خشک و لواشک درست میکرد. برای روضه هفتگیمون توپکهای خرمایی-بیسکویتی، حلوا، کیک و...
آهان🤩 اون دسری که از خودش در آورده بود! نشستیم موادش رو روی کاغذ نوشتیم و از سوپر مارکتهای آنلاین قیمت درآوردیم...💳
خودمم یه کیک ساده پختم برای زیر مواد دسر، کمکش کردم مواد رو آماده کنه:
پنیر خامهای
خامه
پودر ژلاتین
خرما و...
رفت و تعدادی هم ظرف دسر خرید. بقیهٔ مراحلشم داخل مخلوطکن انجام داد و یکدست ریخت روی کیکهای داخل ظرف.
قیمت ۱۵ هزارتومن براش در نظر گرفت،
ولی وقتی برد مدرسه دید بیشتر از ۱۰, تومن نمیخرن.😁
و خلاصه با یه سود خیلی جزئی برگشت
ولی حسابی تجربه کسب کرد. از اون به بعد چندباری دوشنبهها چالش کسب روزی حلال داریم.🥰
یه بار میوه خشک کرد،
یه بار کیک،
شیرینی،
شله زرد،
ژلههای رنگی
و شد یه کوله بار تجربههای مختلف
از
«خرید مواد اولیه با حداکثر تخفیف،
یافتن مغازههای ظروف یکبار مصرف با کف قیمت و حداقل فاصله،😬
بهداشت محصول با حساسیت بالا»
تاااااا
«نسیه،
و تقدیم به صورت رایگان به مسئولین و بابای مدرسه😅
و مسائل خرد مانند:
خوراکی رو گرفت ولی پولشو نمیده!😂
از توتفرنگی روی دسر خوشش نیومد و نگرفت،
قاشق نباشه نمیخرن،
زد زیر سینی ظرف یکیش شکست،
و در نهایت گزارش میزان و نحوه فروش باقی رقبای تجاری در جشنواره»
دیگه طاها هم کمکم ترغیب شده بره توی تیم و پول دربیاره☺️
پول مواد اولیه رو میدن بابا و با بقیهش نقشههااا میکشن😅
«اول یه مقدارش رو میذارن برای صدقه یا قربانی مشارکتی (یه کم سختشونه😂)
بقیهش رو میذارن کنار واسه کوادکوپتر
(البته هرچی پولشون بیشتر میشه گ، قیمت اون شیء کذایی هم بیشتر میشه...
ولی خب اینم از واقعیتهای این روزگاره که خوبه تجربهش کنن🙃)»
جدی جدی چشم بهم زدیم بزرگ شدن.
انگار همین دیروز بود باهاشون چالش کولیک و رفلاکس و شببیداری داشتیم.🥺
یه مدت دیگه به امید خدا باید زندگی تشکیل بدن و اگه خدای مهربون بخواد، تو این عالم یه گوشهٔ کار امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) رو بگیرن و نقشهای مهم ایفا کنن.☺️
پ.ن۱: در کنار فروش یه مقدار اضافه هم برای بابای مدرسه و معلم معاون میبرن.
پ.ن۲: قبلاً که از پول خانواده خرید میشد، برای فاتحه و نذریها هیچ فرقی براشون نداشت. هرچی بیشتر خرج میشد، خوشحالتر میشدن.
اما الان که خودشون از پول کارکردشون هم میذارن، خب یه فرقی داره! چون سودشون در حد هزار تومان یه کم بیشتر کمتره.
دست که میره تو خرج، حساب کتابی میشن دیگه.😉
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«یک گفتگوی مادر و دختری»
#ز_محمدی
(#امیرعلی ۱۵، #نرگس ۱۰، #سارا ۷.۵ و #حدیثه ۶ ساله)
سارا همیشه صبحها دیر حاضر میشد و نق میزد. دیشب گفت مامان من یه احساسی تو دلم دارم! گفتم چه احساسی؟
گفت احساس میکنم تو کلاس خیلی بینظمم.☹️
شبا هم نمیتونم بخوابم. همهش فکر میکنم نکنه بابا تصادف کنه پلیس بندازتش زندان😨
و دائم میگفت حس میکنم نمیتونم نفس بکشم😟
اگه بخوابم تو خواب نفسم در نیاد میفهمم؟
از کجا میفهمی تو خواب نفس آدم در نیاد، آدم خودش حس میکنه؟
راجع به ویروس جدید شنیده بود و اضطراب گرفته بود.
چند وقت بود شبا بهم میچسبید و تنهایی نمیتونست بخوابه که فهمیدم به خاطر استرسشه.
بچهها رو گذاشتم تو هال بازی کنن و دست سارا رو گرفتم و بردمش اتاق.💕
نشستیم و دربارهی وقتایی که مریض بود و حواسم بهش بود، حرف زدیم.
وقتایی که تب کرده بود و دارو دادم.
یا سردش شده بود و پتو رو گرم کردم کشیدم روش...
باهم صحبت کردیم و خیالش رو راحت کردم که به امید خدا، تو خواب اتفاقی براش نمیافته.🍃
بعد درمورد رانندگی باباش و مهربونی پلیس...👮🏻
بعدم گفتم تو خیلی بانظمی.😌
دستش رو گرفتم و به بچهها گفتم شماها برید بالای رختخوابها و بندازیدشون پایین؛ من و سارا مرتب میکنیم تا بخوابیم.
بعد مرتب کردن رختخوابها، گفتم دوست داری فردا زودتر از همه حاضر شی؟ گفت آره😃
گفتم برنامهتو جمع کن بذار تو کیفت.
این یعنی چی؟
گفت نظم😚
گفتم پس تو نظم داری یا نه؟
با خوشحالی گفت آره🤩
گفت خوراکیمم میتونم بذارم؟
گفتم آره؛ بعد میوه شستیم و خشک کردیم و با کیک گذاشتیم تو کیفش.
گفتم این یعنی چی؟
گفت نظم🌟 من دختر بانظمی هستم 😍
گفتم حالا میتونی کش و جورابتم بذاری کنار کیفت که صبح دنبالش نگردی☺️
رفت و پیدا کرد و آورد.
و گفتیم این یعنی چیییی؟ نــــظمممم
🪴🪴🪴
شب بدون استرس خوابید.
و امروز صبح زودتر از بقیه حاضر شد و خوشحال رفت مدرسه🥰😄
خیلی وقتها، ذهنیت مثبت داشتن به خود، بیشتر به بچهها انرژی میده، تا اینکه بگی این عیب رو داری برو درستش کن🥲
پ.ن:
بانظم و بینظم برای این براش مسئله شده بود که تو کتابشون دارن بانظم کسی است که نظم دارد و بینظم کسی است که نظم ندارد و اینا تازه خونده بودن😅
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ارسالی_شما
#روایت_پشت_جبهه
🍃🍃🍃
#ف_جعفرپور
(مامان #امیرعلی ۱۰، #مریم ۸ و #محیا ۲ ساله)
داشتم تو گوشی میچرخیدم و کانالهام رو چک میکردم🔍.
دیدم تو کانال مادران شریف یکی از دوستان تعریف کرده که:
«بعد از اتفاقات غزه و لبنان با همسرشون تصمیم گرفتن خرجهای غیرضروری رو کم کنن و پولی که آخر ماه میمونه رو به مردم غزه و لبنان هدیه کنن🇵🇸🇱🇧.
مادرشوهرشون به مناسبت تولد همسر هزینه یه رستوران رفتن رو واریز کردن و خواستن بچهها رو ببرن رستوران، حالا که پیش هم نیستن به بچهها خوش بگذره🍽.
مامان از بچهها پرسیده دوست دارین این پول رو هدیه بدین به جاش غذایی که دوست دارین رو خودم براتون بپزم و خلاصه بچههام قبول کردن و...»
من به این فکر افتادم که چرا من تو این قضیه بچهها رو همراه نکردم🤔 (هر چند میدونستم اونا پول زیادی ندارن).
امیرعلی یه ماه پیش تو مسابقه قرآن شرکت کرده و بخاطرش هم زحمت کشیده بود👦🏻 ،
وقتی برنده شد یه میلیون بهش هدیه دادن🎁.
یه شب قبل خواب که داشتم با امیرعلی حرف میزدم، بهش گفتم میدونی که تو غزه و لبنان چه خبره🧐!
دوست داری چیزی بهشون هدیه بدی😇؟
یه کم فکر کرد و گفت ۹۰۰ تومن. فقط با ۱۰۰ تومنش می خوام برم استخر😍🏊🏻.
من ذوقمرگ بودم از این دست و دلبازی،
از اینکه راحت میبخشه، و به چیزاش وابسته نیست😇.
گفتم این کمک تو، غذا و لباس میشه برای اون بچهها تو شرایط سخت و این خیلی خوبه👏🏻.
گفت مامان حالا خیلی ذوق نکن با این پول نهایت بشه دو دست لباس خرید خیلی هم کمک بزرگی نیست🤭😂.
#دیگه_چی_از_دنیا_میخوام
#خدا_ازش_راضی_باشه
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«وقتی آدمهای معمولی برای خدا کار میکنن»
#ط_اکبری
(مامان #رضا ۱۰، #طاها ۹، #محمد ۶، #زهرا ۳ و #امیرعلی ۱.۵ ساله)
یک روز معمولی از روزهای روضه خانگیمون بود و ما همون آدمهای معمولی همیشگی
دور هم حدیث کساء میخوندیم:
... وَقالَ اَللّهُمَّ اِنَّ
هؤُلاَّءِ اَهْلُ بَیتی وَخاَّصَّتی وَحاَّمَّتی لَحْمُهُمْ لَحْمی وَدَمُهُمْ دَمی...
و مرور میکردیم با سکوت و خانهنشینی، مردم چه بلاها که سر این خانواده نورانی نیاوردند...
دعای چهاردهم صحیفه سجادیه که تموم شد
باهم از وظیفه شرعیمون صحبت کردیم،
اینکه هر روز به جز دعا چه کاری انجام بدیم
و از چه راههایی میتونیم هم خودمون به جبهه مقاومت کمک کنیم و هم دیگران رو تشویق به کمک کنیم🤔.
🌱 راضیه خانم گفت در بعضی محلهها آش و... پختن و به نفع جبهه مقاومت فروختن
و میلیونی پول جمع کردن!
🌱 مریم خانم گفت من آش توی دیگ پختم ولی روم نمیشه بفروشم!
🌱 زهرا خانم گفت عوضش من حسابی تجربه دارم!
🌱 بهاره خانم گفت شوهرم مخالف این چیزهاست ولی از پول خودم میتونم کمک مالی کنم.
مریم خانم از خالهی حرفهایش لیست گرفت:
یکی پیاز داغ و سیرداغ
یکی ظرف یکبار مصرف
یکی حبوبات پخته و...
کمکم یه حس امیدی تو دل همین آدمهای معمولی که تا حالا از این کارها نکرده بودن جوونه زد.
همون لحظه داشتم به مسجد محلهمون فکر میکردم، که پیشنمازش همسایه پایین خودمون بود.
منم گفتم با ایشون صحبت میکنم...
مسجد که جور نشد، اما طاهره خانم با مسئولین سرای محله صحبت کرد. اونها موافقت کردن.
یه روز صبح از همین روزهای معمولی بود
و ما هم همون آدمهای معمولی همیشه
ولی حرکت خیلی خاص و خواستنی بود🥹.
نگاه مهربان خدا و ائمه علیهم السلام رو همگی حس میکردیم.
با نوای زیارت عاشورا کار شروع شد
و تا ظهر تمام...
یک میز چیدیم با یه عالمه ظرف کشک و پیاز داغ و سیرداغ و نعنا داغ. عطرش محل رو برداشته بود😋.
برای بچهها از مدرسه به مقصد سرای محله ماشین گرفتم. وقتی رسیدن اولین نفر خودم براشون آش خریدم🥣.
نشستن کنار میز و شروع کردن به آش خوردن. اینم یه جور تبلیغ بود.
فکر میکردیم الان ملت صف میکشن و آش میخرن!
اما خیلی تک و توک
یهو خلوت شد🥲!
از جلوی سرای محله با هزار زحمت دیگ و میز و... رو بردیم روبروی یک پارک،
با یه بچه تو بغل و چهار تا بچه پرسه زنان دور میز نشستم و اونجا هم چندتایی فروختیم.
چندتا کارگر مشغول بودن،
به اونها هم دادیم و گفتیم برای مقاومت دعای خیر کنن...
بعد دوباره نقل مکان کردیم روبروی ترهبار
و در نهایت روبروی یک مراسم روضه تا بالاخره اذان مغرب تمام شد👏🏻!
بعضیها تا اسم مقاومت میومد خوشحال میشدن و میلیونی کارت میکشیدن😎،
بعضی از علت کمک میپرسیدن و ما با کمک هم سعی میکردیم تبیین کنیم؛
بعضی مسخره میکردن😒.
اما ما که به حقانیت مسیرمون ایمان داشتیم، با وجود خستگی و شلوغی بچهها خیلی با آرامش برخورد میکردیم،
و شادی در چهره همهمون موج میزد.
*ما همون آدمهای معمولی هرروز بودیم
که برای کار امام زمانی دور هم جمع شدیم
و امام زمان کار رو مدیریت کرد تا به سرانجام برسه* .
ظاهراً ظهر تا غروب فروش آش طول کشید و خسته کننده شد؛
ولی
ظهر تا غروب تو محلهی معمولی بی تحرک که مرده و زندهی بچه های غزه و خرابی و آبادی محلههای مسلمونا براشون فرقی نداشت،
یه رنگ و بوی متفاوتی پراکنده شد،
تلنگری بود
هرچی طولانیتر بهتر
آدمهای بیشتری درگیرش میشدن؛
این خانوما با بچههاشون تو این سرما چی کار میکنن؟
معمولیان یا از ارگانی پول گرفتن؟
این مامانا چرا اینجان؟
زمانی که خیلی از مامانا تو خوابن یا دارن با قصهی یه مزرعهی آروم بچههاشون رو در امنیت کامل میخوابونن.
یعنی آنقدر مهمه که از زندگی معمولی توی خونهی گرم زدن بیرون با این همه بچه شر و شیطون؟!
شاید مهمه...
معلوم نیست چندتا ذهن درگیر این ماجرا شد
ولی تو این غربت و خمودی، بیداری یه نفر هم غنیمته😇!
قرار گذاشتیم باز هم ادامه بدیم
ماهی یه بار،
این بار مریم خانم با کمک اهالی فعال حسینیه نورالائمه تو آشپزخونه حسینیه پختن
باز با همون کمکهای دسته جمعی برای مواد خام و پخته.
بعد مراسم فروش خوبی داشتیم
و از مرد و زن کلی پیشنهاد بود که میومد:
باقالی
لبو
شله زرد
ترشی
صنایع دستی
و...
این حرکت از جنس مردم
بوده و انشاءالله ادامه دار باشه و همه جا رایج بشه
به شکلهای متنوع،
خصوصاً الان که نیازمند بازسازی و رسیدگی به درد هزاران یتیم و جانباز هستن...
وقتی کار تموم شد،
یاد اشرف سادات افتادم
ما کجا و ایشون کجا
کل زندگیش وقف جبهه بود
خونهش پایگاه بود.
یه روز با خانومهای محل مرغ پاک میکردن،
یه روز لباس میدوختن
یه روز مربا
یه روز ترشی
هیچوقت زندگی معمولی نداشت...
پ.ن: اشرف سادات مادر شهید محمد معماریان صاحب خاطرات کتاب تنها گریه کن
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
14.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادران شریف ایران زمین
وقتی روضه داریم و بچه ها شستشون خبردار میشه که قراره تعدادی بچه شر وشیطون هم بهشون اضافه بشه🤪 خو
«روضههامون دوساله شد»
#ط_اکبری
(مامان #رضا ۱۰.۵، #طاها ۹.۵، #محمد ۷، #زهرا ۴ و #امیرعلی ۲ ساله)
۱ اسفند ۱۴۰۳
آخرین روضه امسالمون بود
لابهلای کارهای خونه
چند ورقی از کتاب رو تورق میکردم
نکاتی که به ذهنم میرسید گوشه ذهن نگه میداشتم
تا زهرا مدادم رو بهم برگردونه و بنویسم! یا خط بکشم
پای اجاق، حرارت که میزد، تعدادیشون پر میزدن سمت هود آشپزخانه!
زهرا جان مامان مدادمو بده!
چندباری بهم گفتن با این همه مشغله که داری سخنران دعوت کنی برات بهتره
اما...
بحثهای خودمونی پیرامون کتاب هیچوقت جایگزین دیگه تو ذهنم نداشته
نمیدونم
شاید
یه روزی تصمیمم عوض شد!
وقتی با همکتاب میخونیم
و حقیقت زندگی بزرگان رو ورق میزنیم
و فکر میکنیم
و گفتگو میکنیم
اون روضه
عجیب بر جانمون میشینه...
الحمدالله روضهی اون روز هم به لطف خدا و همکاری بسیجی وار بچه ها برگزار شد.
کیک رو رضا پخت
طاها تزیین کرد
خونه رو باهم تمیز کردیم.
راه پله هم با محمد بود.
و
خونهمون آماده میشد
برای عزیزکردههای امام زمان(عج)
زیر لب خطاب به آقاجانم زمزمه میکردم
يا أَيُّهَا العَزيزُ مَسَّنا وَأَهلَنَا الضُّرُّ وَجِئنا بِبِضاعَةٍ مُزجاةٍ فَأَوفِ لَنَا الكَيلَ وَتَصَدَّق عَلَينا إِنَّ اللَّهَ يَجزِي المُتَصَدِّقينَ
بهشت خونه ما
میره که دوساله بشه...
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«کلاس اولی و جشن حرف جدید»
#ط_اکبری
(مامان #رضا ۱۰.۵، #طاها ۹.۵، #محمد ۷، #زهرا ۴ و #امیرعلی ۲ ساله)
بازم کلاس اولی داریم و تکاپوی جشن آب و اسم و آشنایی با حرف جدید...
اینبار به کلاس اولی ما حرف ه افتاد.
بهمن ماه بود که این حرف رو خوندن.
داشتیم خانوادگی فکر میکردیم که
چه خوراکی برای روز جشن "ه" بهتره؟
رضا گفت هله هوله! درست گفت بچهم! هر خوراکی از مغازه بگیریم حکم هله هوله داره و مناسبه😜.
هلیم!
گمونم خیلی گرون درمیاد.
شکلات هیس🍫.
نه! خیلی پسرا آرومن همین مونده کافئین بدیم گیسهای معلم رو سفیدتر کنن🤪!
هندوانه! به به عالیه😋 فقط تو هوای سرد یه جوریه🍉!
در نهایت ژله هندوانه تصویب شد.
و نوبت رسید به کارت اسم مناسب.
هویج
هلو
آهو
پهلوان
شهید
شهید ابراهیم هادی!
همه زدیم زیر خنده
چه جالب
دو شکل از شکلهای "هـ" رو هم داره!
اولش شوخی گرفتیم.
بعد یه کم جدی شدم و گفتم چه اشکال داره؟
مگه حتماً باید عکس خوردنی یا وسیله باشه؟
فرهنگ شهادت از افتخارات ماست.
اولش محمد مقاومت کرد.
نمیخوام
مسخرهم میکنن
من نمیبرم
بهش گفتم برای چی مسخرهت کنن؟
ایشون هم میتونست به فکر خودش و زندگیش باشه و الان کارهای باشه زن بچه نوه داشته باشه.
میتونست اونموقع جوونی و خوشگذرونی کنه
سفر بره
خوش باشه
ولی برای اسلام و ایران
رفت جبهه
دشمن نامرد از ادامه زندگی و رشد و پیشرفت محرومش کرد.
شاید قهرمان جهان میشد تو کشتی.
شاید الان یه مربی قابل و شایسته بود.
شایدم یه آکادمی خفن داشت.
دشمن ایران رو از وجود نورانی خیلی از این جوونهای پرتلاش و مؤمن و باهوش و با اراده محروم کرد.
حالا از اینکه یادی ازش کنیم باید خجالت بکشیم؟
اتفاقاً اونی که این فرهنگ و رسم ادب رو مسخره میکنه باید خجالت بکشه.
ژله هندوانه به اندازه کافی برای بچه ها خوشمزه و جذابه😋.
این کارت هم اونها رو با یه شخص بزرگی آشنا میکنه که شاید گوشه ذهنشون بشینه و الگوشون بشه😍.
خلاصه راضی شد.
اما نه رضایت کامل!
روی لباس شهید
اسمش رو نوشتیم،
و نامهی کوچولویی رو با روبان پایین عکس بستیم.
خلاصه روز موعود رسید و سبد رو دادیم دستش و سینی ژله هم داداشی براش برد سر کلاس.
بچهها خیلی بهشون خوش گذشت.
هیچکس هم مسخره نکرد.
همه نامهها رو باز کردند و شروع کردند به خواندن.
این متن روش بود:
"ابراهیم هادی
یکی از جوانهای خوشاخلاق و دلیر و ورزشکار کشور ماست
که برای سربلندی ما، به مقابله با دشمنان ایران اسلامی رفت و جنگید تا شهید شد.
او و همهی شهیدان، تا همیشه زنده و در قلب ما هستند."
اون روز محمد از همیشه خوشحالتر به خونه اومد😊.
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«دوران شیرین نوجوانی»
#ط_اکبری
(مامان #رضا ۱۰.۵، #طاها ۹.۵، #محمد ۶.۵، #زهرا ۴ و #امیرعلی ۲ ساله)
میخواستم بگم امااااان از این دوران و بدقلقی نوجوون
ولی پشیمون شدم
آخه خدایی این دوران خیلی هم قشنگه
خیلی خاص
پر از شور و سرزندگی
ولی
واقعا نوجوون بیچاره نمیدونه چه جوری باید این حجم از آرزو، اشتیاق، کنجکاوی و انرژی رو کنترل کنه
و دائم با عوامل مختلف گلاویز میشه🤪
این وسط
کافیه وقتی داره از ماجراهای پت و متی یا گانگستر بازیهاش یا حتی زیرپایی خوردنهاش حرف میزنه
مامانش بهش بگه
واااای دیگه بسه بذار واسه بعد الان برنجم خراب میشه!!
😟😒😞😤
حیفه واقعاً
داشتم فکر میکردم چقدر زود گذشت
تا رضای کوچولوی من که کل قدش، انگشت تا آرنج دستم بود بشه یه پسر بچه ۱۱ساله با کلی انگیزه و علاقه
پس به همین سرعت
میشه یه مرد کامل
و میره دنبال زندگیش...
دیگه اون موقع میشه بهش بگم پسرم حالا بیا باهام حرف بزن؟
اون روز شاید فاصله مون خیلی زیاد شده باشه...
آبکش رو رها کردم تو سینک
البته بلافاصله برداشتمش!
گفتم طاهره دیگه انقدرم جوگیر نشو!
کار ته چین رو سریع سرهم کردم و گذاشتم دم
و رفتم اتاقش و در زدم
اول پس زد و نمیخواست حرفی بزنه!
طبیعی بود
آخه صاف خورده بود به پرش🥴
بعد که پیشنهاد رفتن به پارک برای پینگ پنگ رو دادم عجیب یخش باز شد🙃
بعد ناهار با وجود خستگی دست همه شون رو گرفتم و رفتیم پارک
اونجا امیرعلی با طاهای مهربونم با وسایل ورزشی مشغول شد
زهرا و محمد رفتن سراغ تاب وسرسره
و من رضا حسابی پینگ پنگ بازی کردیم
و البته
تا خشک شدن کامل حلقمون حرف زدیم😅
از اون به بعد تصمیم گرفتم
وقت کمتری صرف امور خونه کنم
قبل اومدن بچه ها بخش عمده کارای خونه رو تموم کنم
و بیشتر باهاشون وقت بگذرونم
گاهی من مادر
بیشتر حواسم، توجهم محبتم به اون طفلی هست که دور پاهام میپیچه و بغل و شیر میخواد
غافل از اینکه
اون بزرگتره نیازش بیشتره
فقط خودم باید کشفش کنم!
آخه دیگه دور پام نمیپیچه
درخواستش لای کتاب و دفتر و تور پینگ پنگش قایم شده
دیشب هم به پیشنهاد بچه های ارشد خونه
یه شب خاطره انگیز داشتیم😍
روی پشت بام!
داخل چادر مسافرتی
به صرف شام دستپخت طاها و محمد
و دسر سرآشپز اعظم آقا رضا
درسته وقت بابا کمه
و نمیشه به سفر و حتی یه توک پا رفتن به بیرون شهر فکر کرد
اما پشت بام رو که ازمون نگرفتند😅
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif