eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
196 ویدیو
38 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
تو بخوان سوی لشگر وفا من و نسل حسینی مرا (مامان ۵.۵، ۴ و ۱ساله) یادش به خیر دورانی که یه دانشجوی خوابگاهی مجرد بودم و شبای دههٔ محرم، تنهایی می‌رفتم هیئت. چه حال و هوا و خلوت خوبی بود و چقدر لذت می‌بردم از هر بخش از هیئت.🥺 اما الان با سه تا بچهٔ قدو‌نیم‌قد با اعمال شاقه می‌ریم هیئت.😁 نمی‌دونم دقیقاً چرا ولی عباس و فاطمه دوست ندارن با باباشون برن قسمت آقایون.🤷🏻‍♀️ یکی دوباری که رفتن، کل مدت پکر بودن و یه گوشه می‌نشستن و می‌گفتن «زودتر بریم، حوصله‌مون سر رفته» و بازی هم نمی‌کردن با خونه‌سازی‌هاشون! به همین خاطر دیشب سه‌تاشون پیش من بودن. کل مدت مشغول بازی و خوراکی نذری گرفتن از خانومای دور و اطرافمون و بعد هم سینه‌زنی بودن. زینب یک‌ساله برای خودش می‌چرخید و همه جا می‌رفت و کنار خانوما و بچه‌های دیگه می‌نشست و بعد هم با یه بیسکوئیت یا شکلات محل رو ترک می‌کرد. گاهی‌ هم ترک نمی‌کرد😅 و فاطمه و عباس می‌رفتن برش می‌گردوندن که گم نشه. (شبایی که با زینب تنها بودم، خودم هی باید می‌رفتم دنبالش) به اذعان خودشون، دیشب بهشون حسابی خوش گذشت.😍 منم اون وسط‌ها تیکه‌تیکه چیزایی از صحبت‌های سخنران می‌شنیدیم و سعی می‌کردم توی ذهنم جاهای خالی‌ش رو حدس بزنم. موقع مداحی و روضه هم همینطور. تا می‌خواستم کمی به روضه دل بدم، با حرف یکی از بچه‌ها حواسم پرت می‌شد و گاهی هم از کارها و حرف‌هاشون خنده‌م می‌گرفت، به جای گریه وسط روضه.🤦🏻‍♀️😅 هرچند حالا مثل دوران مجردی نمی‌تونم با تمرکز و تنهایی هیئت برم، ولی عوضش سه تا بچههٔ سینه‌زن رو با خودم می‌برم روضه و هر کدومشون رو می‌سپرم به یکی از بچه‌های خردسال اباعبدالله (علیه‌السلام) که دستشون رو بگیرن و بیمه‌شون کنن که تا آخر عمر سینه‌زن و عاشق این خاندان باقی بمونن و عاشورایی باشن.🙏🏻 فکر می‌کنم خدا هم به خاطر این بچه‌های معصوم مشکی پوش، خودش برام جبران می‌کنه همهٔ کم و کاستی‌های حضورم در هیئت رو… پ.ن.۱: اخیراً از استادی شنیدم که بچه‌ها رو خوبه با خودمون همراه کنیم توی مجلس روضه. طوری که کنار خودمون باشن، نه اینکه برن یه جایی جدای از هئیت مشغول بازی بشن. دیدن عزاداری پدر و مادر توسط بچه‌ها از نزدیک و سینه زدن همراهشون، باعث یک ارتباط میان‌نسلی قوی می‌شه و سنت عزاداری و تعظیم شعائر مذهبی رو مستقیم از والدین به بچه‌ها منتقل می‌کنه. به همین خاطر با وجود اینکه اوایل مراسم، خانومای خادم اومدن گفتن مهد شروع شده و می‌تونید بچه‌هاتون رو ببرید، نبردمشون. سعی کردم پیش خودم باشن و بازی کنن و باهم سینه بزنیم و دم بگیریم. پ.ن.۲: همون اولی که رسیدیم و هنوز مسجد خلوت بود، عباس و فاطمه با ذوق پا شدن به بدو بدو و چرخیدن، و دو دقیقه بعد با گریه برگشتن! گفتن اون خانومی که چوب‌پر سبز داره بهمون گفت ندویید، برید پیش مامانتون بشینید! زینب رو بغل کردم و رفتم خانوم خادم رو پیدا کردم و براشون توضیح دادم که اقتضای سن بچه، همینه و نمی‌شه توقع داشت کل مدت بشینه. بچه‌ها اصلاً مایه نزول رحمت و برکت به هیئت هستن و ما باید کاری کنیم که خاطرهٔ شیرینی از هئیت امام حسین (علیه‌السلام) توی ذهنشون حک بشه. ایشون تقریباً نپذیرفتن و گفتن نذارید بچه‌ها با گریه، ازتون حمایت بگیرن! منم وقتی حس کردم بحث بی‌فایده ست فقط گفتم لطفاً حداقل با بچه‌های دیگه اینطوری برخورد نکنید. تبعات منفی این ناراحت کردن بچه‌ها و ایجاد خاطرهٔ تلخ از هیئت توی ذهنشون، اون دنیا گریبان‌گیرتون می‌شه. (شایدم کمی تند رفتم!) القصه… چند دقیقه بعد که من مشغول نماز بودم و بچه‌ها پکر و مظلوم نشسته بودن با اسباب‌بازی‌هاشون بازی می‌کردن، خانوم خادم اومد نشست پیششون و یه مقداری باهاشون حرف زد و سعی کرد خوشحالشون کنه. بعد نماز، براش دعای خیر کردم که اینقدر با معرفت و شجاع بود و پذیرفت و اومد جبران کرد.🧡 کاش همه‌مون سعی کنیم با هر بچه‌ای که توی هیئت می‌بینیم مهربون‌تر از همیشه باشیم و در حد خودمون ولو با دادن یه خوراکی یا یه لبخند و نوازش، خاطرهٔ شیرینی براشون خلق کنیم. اگرم جایی رفتار نامناسبی دیدیم سعی کنیم تذکر بدیم تا محیط هیئت‌ هرچه بیشتر کودک‌دوست و خانواده‌دوست بشه.😊 پ.ن.۳: یه بخش از کتاب دریادل (خاطرات همسر شهید رفیعی) توی ذهنم حک شده. ایشون همیشه چهار تا بچههٔ شهید رو دست تنها و با هر سختی که بود، می‌بردن هیئت و معتقد بودن «این بچه‌ها باید توی دم و دستگاه اهل بیت (علیهم‌السلام) باشن تا عاقبت به خیر بشن و منم هر سختی لازم باشه به جون می‌خرم واسه هیئت بردنشون.» با خودم فکر می‌کنم که شاید خیلی جاها توی تربیت بچه‌ها کم گذاشتم، ولی امید دارم بچه‌ها رو بیارم هیئت و بسپرم دست خود اهل بیت (علیهم‌السلام) تا هدایت و عاقبت بخیری بچه‌هام رو ضمانت کنن ان‌شاءالله… 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«اسباب‌کشی و بحران‌های عجیب و غریب» (مامان ۶، ۴.۵ و ۱.۵ ساله) حدود دو ماه پیش، اسباب‌کشی داشتیم. مامانم از شهرستان اومده بودن پیشمون. شب قبل از اسباب‌کشی با همسرم تصمیم گرفتیم صبح زود مامانم و سه تا بچه‌ها رو با اسنپ بفرستیم خونهٔ جدید که راحت باشن و وسط اسباب‌کشی اذیت نشن و بچه‌ها توی دست و پا نباشن. صبح فرستادیمشون و با خیال راحت رفتیم سراغ اسباب‌کشی و بعد از یک ساعت همه چی بار زده شد و عازم خونهٔ جدید شدیم و خوشحال بودیم از خوب پیش رفتن کارها.🥲 به مامانم زنگ زدم که خبر بگیرم از حال بچه‌ها، بعد از دوسه بار بالاخره جواب دادن. صداشون نگران بود و بلافاصله پرسیدن: «کی میاید؟ زودتر بیاید…» ترسیدم و پرسیدم چی شده؟ بعد از کلی اصرار، مامانم گفتن: «بچه‌ها رفتن توی آشپزخونه دست‌هاشون رو بشورن تا صبحانه بخوریم، ولی یهو زینب زد زیر گریه، بغلش کردم و بعد از چند دقیقه دیدم روی پاش و زیر انگشت‌هاش داره قرمز می‌شه و می‌سوزه. فاطمه هم کمی روی یک پاش و چشم‌هاش سوخته و سه تایی دارن از ترس و درد گریه می‌کنن.»😱 من و همسرم نفهمیدیم چطور خودمون رو رسوندیم خونه. کامیون و کارگرها رو سپردیم به پدرشوهر و مادرشوهرم، زینب و فاطمه رو بغل کردیم و دویدیم سمت بیمارستان نزدیک خونه. بچه‌ها به شدت ترسیده بودن و گریه می‌کردن. فاطمه چشم‌هاش می‌سوخت و زینب روی دو تا پاهاش و بخشی از صورت و دست‌هاش سوخته و زخم شده بود… بیمارستان شستشوی اولیه داد. چشم‌هاشون رو (وسطش کلی گریه کردن هر دوشون و دل ما آب شد…) معاینه کرد و گفت خداروشکر آسیبی به چشم‌هاشون نرسیده. با قطره و پماد خوب می‌شه. سوختگی پای فاطمه خیلی سطحی بود و جای نگرانی نداشت. ولی برای سوختگی پای زینب که عمیق و نوع دو بود باید می‌رفتیم بیمارستان سوانح سوختگی.😓 اونجا فهمیدیم به خاطر نوع سوختگی که عمیق بود، احتمالاً با اسید لوله‌بازکن سوخته پاش. پانسمان کردن و قرار شد هر دو روز یک‌بار ببریم برای تعویض پانسمان. قضیه از این قرار بود که کارگری که برای نظافت خونه اومد، بی‌دقتی کرده بود و مواد شوینده رو توی کابینت پایین گذاشته بود.🤦🏻‍♀️ اسید لوله‌بازکن چپه شده بود و چون درش شل بود، قطره قطره ریخته بود کف کابینت و وقتی بچه‌ها رفتن نزدیک کابینت، ریخته روی پای زینب و... بحران خیلی خیلی سختی بود برامون… توی روزهای بعد که برای پانسمان می‌رفتیم بیمارستان، صحنه‌های دلخراش زیادی دیدم. بچه‌هایی که کل بدنشون یا دست‌هاشون سوخته بود و مرد و زن‌هایی که هر کدوم به نحوی دچار سوختگی شده بودن، پا، دست، سر و صورت، کمر و...😓 دیدن اون صحنه‌ها خیلی خیلی دردناک بود و اشک می‌ریختم و براشون حمد شفا می‌خوندم و فقط خداروشکر می‌کردم که سوختگی پای زینب محدود بود نسبت به مواردی که دیدیم. توی روزهای بعد از اسباب‌کشی هم باز یه سری بحران داشتیم! کارگر کف خونه رو وایتکس ریخته بود. ولی چون خوب نشسته بود، راه رفتن روی کف خونه باعث سوزش و خوردگی کف پاها می‌شد! مجبور شدیم دو سه بار بشوریم تا کامل تمیز بشه.🤦🏻‍♀️ موقع تعمیرات آشپزخونه، شیشهٔ قفسهٔ بالایی در فاصلهٔ چند سانتی‌متری از سر و گردن همسرم، از بالا افتاد روی زمین و خرد شد و ما همه متحیر بودیم که چطور هیچی‌شون نشد. واقعاً خداروشکر می‌کردیم که چیزی نشد، حتی فکر کردن بهش هم ترسناک بود.😞 بعد از چند روز رفتیم سفر تا کمی حال و هوامون عوض بشه. وقتی برگشتیم دیدیم آشپزخونه و بخشی از پذیرایی‌مون رو آب برداشته به خاطر نشتی یکی از لوله‌های ماشین ظرفشویی و دوباره افتادیم به شستن خونه و فرش‌ها و جمع و پهن کردن وسایل...🫠 خلاصه روزهای خیلی سختی داشتیم طوری که اون موقع فکر می‌کردم دیگه هیچ‌وقت اون سختی‌ها تموم نمی‌شه و روی آرامش رو نمی‌بینیم. از همهٔ کارهام و مطالعه و برنامه‌های شخصی‌م هم عقب‌مونده بودم و ناامید از اینکه بتونم روزی برسم به کارهای عقب افتاده.😓 حالا بعد از دو ماه، خداروشکر دست و صورت زینب کامل خوب شده و رد سوختگی نمونده، زخم روی پاش هم خوب شده هر چند علائم سوختگی هنوز روی پاش هست و داریم پماد ترمیم‌کننده می‌زنیم.👌🏻 مشکلات و کارهای خونهٔ جدید تموم شده و به روزهای خوش و آروم زندگی رسیدیم. بعضی از کارهای عقب‌مونده رو انجام دادم و بقیه رو هم کم‌کم پیش می‌برم و همه‌مون خونهٔ جدید رو خیلی دوست داریم خداروشکر. البته هنوز نمی‌دونم چه حکمتی بود که اون اتفاقات پشت سرهم افتاد و حتی به شوهرم به شوخی می‌گفتم احتمالاً این خونه طلسم شده!! شاید حکمتش این بود که قدر همین روزهای آروم و زندگی روزمره در کنار بچه‌ها و قدر سلامتی‌شون رو بیشتر از قبل بدونم و صبورتر بشم در برابر بحران‌ها. الله اعلم. خداروشکر در همهٔ احوال. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«تفریح بی‌بچه‌ای که خیلی بهش نیاز داشتم.» (مامان ۶، ۴.۵ و ۱.۵ ساله) دو هفته‌ای می‌شه که مامان و بابام از مشهد اومدن خونه‌مون، تهران. و خداروشکر من توی همین مدت به کلی کار و برنامهٔ عقب مونده‌م رسیدم.😍 بینایی‌سنجی بچه‌ها و گرفتن عینک برای عباس،‌ ویزیت دکتر متخصص برای سرفه‌های فاطمه، کارهای دندون پزشکی خودم و... همین انجام کارهای عقب مونده‌ای که همیشه روی ذهنم سنگینی می‌کرد، حس خیلی خوبی بهم می‌ده. و از همه مهم‌تر اینکه با حضور مامان و بابام، اوقات فراغت بیشتری دارم و می‌تونم به تفریح فکر کنم.😁 البته قبلاً هم تفریح‌هایی در حد بخور و نمیر🤪 داشتم.‌ مثلاً همسرم به جای ۸ شب، یکی دو روز در هفته ۷ شب می‌اومدن خونه و بچه‌ها رو یک ساعتی نگه می‌داشتن و من یه سر تا پارک سر کوچه و کتابفروشی می‌رفتم و نفسی تازه می‌کردم. توی این دو هفته که تونستم به تفریحات بدون بچه‌ها فکر کنم، تازه فهمیدم که با بحران تفریح مواجهم!🤦🏻‍♀️ یعنی دقیقاً نمی‌دونم از چه کاری بیشتر لذت می‌برم و این زمان محدود تنها و بی‌بچه بودنم رو صرف چه تفریحی کنم برام بهتره.🙃 چند باری طبق معمول رفتم سراغ راستهٔ کتابفروشی‌های خیابون انقلاب و کتاب‌گردی با خیال راحت و بدون محدودیت زمانی.🤓 البته چون کتابِ نخونده زیاد دارم، چند وقتیه که سعی می‌کنم کتاب جدیدی نگیرم و کتاب‌گردی‌م در حد دیدن کتاب‌ها و عکس گرفتن از کتاب‌های تازه چاپ شده ست و معمولاً بدون خرید، برمی‌گردم و خیلی لذت خاصی نمی‌برم! چند روز پیش بعد از یک سال و نیم، رفتم پارک بانوان، برای اسکیت سواری! اینم جالب و لذت بخش بود. فقط از قضا همون روز هوا سرد و باد و بارونی بود و خیلی نتونستم بمونم و زود برگشتم.😬 اما جذاب‌ترین تفریحم که فکر نمی‌کردم اینقدر برام لذت بخش باشه و خیلی وقت بود تجربه‌ش نکرده بودم،‌ زیارت گلزار شهدای بهشت زهرا بود.😍 چقدر دلم برای فضای معنوی گلزار و برای تک تک شهدایی که می‌شناختمشون، تنگ شده بود و چقدر یادم نبود که به این تفریح نیاز دارم.🥺 آرمان علی وردی، علی بلورچی،‌ سید حسن کریمیان، علی صیاد شیرازی، منصور ستاری، سید مرتضی آوینی، روح الله قربانی، غلامرضا رضایی، محسن وزوایی، محمد بروجردی، مصطفی چمران، حسن باقری، علی خلیلی، حسن طهرانی مقدم، عبدالحمید دیالمه، محمدعلی رجایی، محمدجواد باهنر و سید محمد حسینی بهشتی... همین نفس کشیدن توی فضای معنوی این بهشت زمینی کلی حال خوب برام داشت. و بهم انرژی داد برای مادر بودن، به امید روزی که تک تک این شهدا دست بچه‌هامونو بگیرن و به سمت مسیر مستقیم خودشون هدایت کنن و همون طوری که توی دنیا از زیارت مزارشون لذت بردیم، توی آخرت هم از هم‌نشینی و دیدارشون بهره‌مند بشیم. یه تابلوی رومیزی عکس آرمان عزیز رو هم یادگاری گرفتم و آوردم گذاشتم جلوی چشمم که یادم نره چقدر به این تفریح محتاجم و هر چند وقت یک بار باید تجدیدش کنم.🥰 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«بهشتی که هر چی بخوایم، داره.»😍 (مامان ۶سال و ۳ماهه، ۴سال و ۹ماهه، ۱سال و ۷ماهه) بچه‌ها سه تایی توی هال مشغول تماشای شبکه پویا بودن و منم اومدم توی اتاقم. در رو قفل کردم تا چند دقیقه‌ای برای خودم داشته باشم.😉 بیشتر روزها در حد دو سه بار، ده دقیقه یا یه ربع زینب هم با عباس و فاطمه مشغول بازی می‌شه و من می‌تونم تنهایی توی اتاق به کارای خودم برسم. گاهی هم دو سه روز یه بار یه ساعتی شبکه پویا می‌بینن و زینب هم یه ربعی می‌شینه می‌بینه و بعدم سراغ منو می‌گیره و میاد در می‌زنه.👶🏻 توی زمان خلوتی‌ای که پیدا کرده بودم، دفترم رو برداشتم و محاسبهٔ کارهای دیروزم و یه مقداری هم کارهای امروزم رو نوشتم و بعدش شروع کردم به قرآن خوندن. سورهٔ طور، آیات جذابی، دربارهٔ توصیف بهشتی که به متقین وعده داده شده و… وَالَّذِینَ آمَنُوا وَاتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّیَّتُهُمْ بِإِیمَانٍ أَلْحَقْنَا بِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَمَا أَلَتْنَاهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَیْءٍ کُلُّ امْرِئٍ بِمَا کَسَبَ رَهِینٌ ﴿۲۱﴾ «کسانی که ایمان آوردند و فرزندانشان به پیروی از آنان ایمان اختیار کردند، فرزندانشان را (در بهشت) به آنان ملحق می‌کنیم؛ و از (پاداش) عملشان چیزی نمی‌کاهیم؛ و هر کس در گرو اعمال خویش است.» به اینجا که رسیدم، گفتم خدایا یعنی می‌شه من و بچه‌هام و خانواده‌م هم همگی جمع بشیم توی بهشت؟🥲 بعد یهو یاد صحبت‌های دیشب فاطمه، قبل خواب افتادم! داشت می‌گفت که دوست داره وقتی رفت بهشت چه چیزایی برای خودش داشته باشه (قبلاً به بچه‌ها گفته بودم که هر کی توی این دنیا به حرفای خدا گوش بده و آدم خوبی باشه، می‌تونه بره بهشت و توی بهشت هر چیزی که دلش بخواد، هست.😍) می‌گفت: «مامان دوست دارم یه انبار پر از شیرینی داشته باشم و بتونم کلی شیرینی بخورم به جای صبحانه، خوراکی‌های خوشمزهٔ میان‌وعده رو بخورم و هر وقت هر غذایی دوست داشتم بخورم.😅 کلی شکلات بخورم و لازم نباشه مسواک بزنم و دندونامم خراب نشه.🤭 اتاقم یه دکمه داشته باشه که وقتی می‌زنمش، یهو کل اتاق مرتب بشه و لازم نباشه خودم مرتبش کنم.😍 یه کاری کنم که اژدهاها از دهنشون به جای آتیش، گل بیاد بیرون، بعد یه اژدها بیارم توی اتاقم تا همه جا رو پر از گل کنه. دوست دارم هزار تا صورتی داشته باشم و شبا موقع خواب بغلشون کنم. (صورتی اسم عروسک خرگوشی‌شه🐰) دوست دارم برم پیش حضرت فاطمه (سلام‌الله‌علیها) که اسمم شبیه‌شونه و بعدشم به خدا بگم که حاج قاسم و آقا رو بیاره پیشم تا از نزدیک ببینمشون... و یه خونهٔ دیگه هم کنار خونهٔ خودم بسازم که تو و بابا و عباس و زینب هم بیاید اونجا و پیشم باشید.🥰» گفتم: - آره قربونت برم، توی بهشت همهٔ این‌ها رو خدا بهت می‌ده❤️ فقط باید توی این دنیا به حرفای خدا گوش بدی و کارای خوبی بکنی. + چطور حرفای خدا رو بشنوم و بفهمم چیکار کنم؟ - خدا همهٔ حرفاش رو توی یه کتاب برامون فرستاده و می‌تونیم بخونیم و بفهمیم چیکار باید کنیم، می‌دونی اسمش چیه؟ + نه! - قرآن دیگه، مثلاً همین سورهٔ توحیدی که شبا قبل خواب می‌خونی، یه سوره از قرآنه. + پس مامان از فردا وقتی قرآن می‌خونی، بلند بخون و به منم بگو خدا چی می‌گه.🥰 بالاخره بعد از چند تا آروزی دیگه که هر بار می‌گفت این دیگه آخریه، راضی شد که بخوابه و زینب هم خوابید. (عباس جاش توی این گفتگوی باحال خالی بود البته. چون اتاق‌هامون کوچیکه و نمی‌تونیم همگی توی یک اتاق بخوابیم و هالمون هم خیلی سرده،❄️ به خاطر همین، شبا برای خواب، عباس با باباش توی یه اتاق می‌خوابن، من و فاطمه و زینب هم توی اون یکی اتاق.) داشتم فکر می‌کردم چقدر زندگی قشنگ می‌شه با این نگاه😍 و چقدر توصیف‌های خدا از بهشت توی قرآن قشنگه. حتی تصورش هم حال آدم رو خوب می‌کنه. منم مثل فاطمه، گاهی می‌شینم به سختی‌ها و محدودیت‌های این روزهای زندگی‌م فکر می‌کنم و به کارایی که دوست دارم بکنم ولی یا فرصت نمی‌شه،😰 یا شرایطش نیست و… و توی دلم می‌گم: خدایا یعنی می‌شه سختی‌های این روزای بچه‌داری رو ازم قبول کنی🥹 و اون دنیا بهم توفیق ورود به بهشت و هم‌نشینی با انبیاء و ائمه و شهدا رو بدی؟ می‌شه هر چی دوست دارم توی بهشت بهم بدی؟ می‌شه کمکم کنی آدم خوبی باشم و به حرفات گوش بدم تا بیام بهشت؟!... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«چطوری جزءخوانی کنیم؟» (مامان ۶.۵، ۵ و ۱ سال و ۸ ماهه) توی ماه رمضون‌های بعد از مادر شدنم، شرایط مختلفی داشتم هر سال. گاهی روزه می‌تونستم بگیرم و اکثراً هم به خاطر بارداری یا شیردهی نمی‌تونستم روزه بگیرم. یه سال‌هایی سرم خلوت‌تر بود و می‌تونستم توی ماه رمضون روزی یک جزء قرآن رو بخونم و یه سال‌هایی ختم قرآنم نصفه می‌موند و کامل نمی‌شد.😥 داشتم امسال فکر می‌کردم که چیکار کنم بتونم با وجود مشغله‌های سه تا بچهٔ کوچیک و آشپزی و روزه‌داری و مهمونی و… روزانه یک جزء رو بخونم و ختم قرآن این ماه رمضان رو کامل کنم. یه سری نکات و راه‌حل‌ها به ذهنم رسید: تلاوت یک جزء قرآن حدود ۳۵ دقیقه زمان می‌خواد. صوت‌های تحدیر (تندخوانی) جزء به جزء قرآن هم توی اینترنت هست و می‌شه همراه با اون‌ها تلاوت کرد.‌ که اونم حدود نیم ساعت زمان می‌بره. البته من دوست دارم بدون گوش دادن صوت، خودم از روی متن قرآن بخونم و حس می‌کنم این‌طوری تمرکز و دقتم به معنی آیات بیشتره و همه‌ش نگران این نیستم که طبق سرعت قاری پیش برم و بهش برسم.😅 می‌دونم در طول روز این نیم ساعت زمان خالی رو دارم و چه بسا روزی بیشتر از نیم ساعت هم توی گوشی‌م مشغول سر زدن به فضای مجازی هستم. پس مشکلم کمبود زمان نیست.🤭 سعی می‌کنم اول صبح بعد از نماز، که بچه‌ها خوابن و خونه ساکته، قرآن بخونم. هم تمرکزم بیشتره و هم هنوز گرسنه و تشنه نشدم و سرحالم. کلا بهتره که همیشه مهم‌ترین کار روزانه‌مون رو توی همون ساعت‌های اول صبح انجام بدیم که خیالمون راحت بشه.☺️ می‌دونم که اگر بخوام یک‌باره کل یک جزء رو بخونم (یعنی ۳۵ دقیقه پشت سرهم بخونم) ممکنه خوابم بگیره و خسته بشم و تمرکز و حوصلهٔ کافی رو نداشته باشم و لذت نبرم از خوندن قرآن و هی منتظر باشم که زودتر تموم بشه و صفحه‌های باقی مونده رو بشمرم و… پس به جاش یک جزء رو توی ۳ یا ۴ نوبت می‌خونم.👌🏻 گوشی‌م رو به اندازهٔ ۱۰ دقیقه کوک می‌کنم و همون مقدار قرآن می‌خونم و بعدش پا می‌شم یه کار دیگه انجام می‌دم. چند دقیقه‌ای رو به خودم استراحت می‌دم و دوباره برمی‌گردم. (مثل روش پومودورو‌ که چهار تا ۲۵ دقیقه کار با فواصل ۵ دقیقه‌ای استراحت داره) ترجیح می‌دم از روی مصحف (قرآن چاپی) با اندازهٔ بزرگ بخونم که تمرکزم بیشتر باشه.‌ اگر قرآن دم دستم نبود، از روی گوشی هم می‌خونم یا اگر بیرون برم، قرآن جیبی‌م رو می‌برم تا از فرصت‌هایی که پیش میاد استفاده کنم و بخونم. نکتهٔ مهم اینه که قرآن رو جلوی چشمم و روی میز بذارم که هر وقت دیدم یادم بیفته بخونم در طول روز.😉 اگر بعدازظهر بشه و هنوز جزء رو نخونده باشم، سعی می‌کنم از هر روش و فرصتی استفاده کنم تا بخونم.‌ فرصت‌های کوتاه ۵‌ دقیقه‌ای که بچه‌ها با هم مشغول بازی می‌شن، وقتی که زینب می‌خوابه،‌ حتی آخر شب موقع شیردادن به زینب و در حالت دراز کشیده.😅 طبق تجربهٔ سال‌های قبل می‌دونم که اگر یک روز از جزء خوانی عقب بمونم، جبرانش توی روز بعد سخت می‌شه.‌ پس سعی می‌کنم روزانه یک جزء رو تموم کنم. اگر هم قسمتی از جزء موند، فرداش بیشتر وقت بذارم و جبران کنم و نذارم بمونه. بهتره که برای قرآن خوندن یه زمان مشخص اختصاص بدیم که فراموش نکنیم. مثلاً بعد از نماز صبح یا بعد از نماز ظهر یا هر ساعتی از روز که سرمون خلوت تره. می‌شه ساعت کوک کرد که سر ساعت خاصی روزانه بهمون یادآوری کنه برای قرآن خوندن. پ.ن: جزء خوانی و ختم قرآن توی ماه رمضان سنت و فرصت خیلی خوبیه که بتونیم یک دور کلام وحی رو بخونیم و مرور کنیم و بهره ببریم. ولی ممکنه شرایطش رو نداشته باشیم و نتونیم روزی یک جزء بخونیم. پس به جاش هر چقدر که می‌تونیم بخونیم. نصف جزء، یک حزب، دو صفحه، یک صفحه یا نصف صفحه. مهم اینه که توی این ماه عزیز، بیشتر از قبل برای انس با قرآن و تلاوت و تدبر تلاش کنیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«دو تا واکسن و سنجش کلاس اول» (مامان ۶.۵، ۵ و ۱ سال و ۹ ماهه) کلی کار بیرون از خونهٔ عقب مونده داشتیم تا اینکه مامانم هفتهٔ پیش از مشهد اومدن خونه‌مون و بالاخره فرصت و فراغت پیدا کردیم که انجامشون بدیم.👌🏻 دوشنبه صبح، عباس و فاطمه رو سپردم به مامانم و زینب رو بردم برای واکسن ۱۸ ماهگی، البته با سه ماه تاخیر. چند باری مریض شد و بعدم به خاطر عید و ماه رمضون نشد ببریمش. توی کل مراحل اندازه‌گیری قد و وزن و دور سر، گریه کرد.😥 همینطور موقع خوردن قطرهٔ واکسن خوراکی فلج اطفال، واکسن تزریقی سرخک و سرخچه توی بازوی دست راست و واکسن سه‌گانهٔ دردناک توی عضلهٔ پای چپ کلی گریه کرد.😢 از دوستام شنیدن بودم که اگر بعد واکسن بچه راه بره و تحرک زیادی داشته باشه، کمتر پاش درد می‌گیره و زودتر دارو پخش و جذب می‌شه. به همین خاطر بعد واکسن، با زینب رفتیم دو تا پارک نزدیک خونه و توی مسیر هم خودش راه رفت و خوراکی گرفتیم و نهایتاً بعد از ۱.۵ ساعت پیاده‌روی برگشتیم خونه. توی خونه هم بازی‌های حرکتی و بدو بدویی انجام دادیم. هر چند وسطش پاش درد می‌گرفت گاهی و با گریه می‌گفت: خانومه… (برای ابراز ناراحتی از دست خانومی که واکسن زد🥹) نتیجه این شد که روز اول و دوم بعد واکسن می‌تونست راه بره، فقط موقع نشستن و پا شدن درد داشت و گریه می‌کرد. یادمه موقع واکسن ۱۸ ماهگی عباس و فاطمه، طفلی‌ها یک روز و نیم نمی‌تونستن راه برن و یک گوشه دراز می‌کشیدن و درد داشتن. سه‌شنبه صبح، عباس رو بردم برای واکسن ۶ سالگی. قطرهٔ خوراکی فلج اطفال و واکسن سه‌گانهٔ تزریقی توی دست راست. همون لحظهٔ تزریق، یه مقدار بغض کرد ولی گریه‌ش رو خورد و فهمیدم چقدر بزرگ شده که سعی می‌کنه گریه نکنه موقع آمپول زدن.🥲 بعدش با عباس رفتیم پارک و بستنی خریدیم و دوتایی خوردیم. به دو تا مدرسهٔ دولتی اطرافمون هم سر زدیم تا شرایط ثبت‌نام و محیط مدرسه رو بررسی کنیم. اولی خوشگل و تمیز با محیط مناسب و بچه‌های لباس فرم پوشیده و مرتب😍، ولی حیاط کوچیک.😞 دومی در و دیوار داغون و رنگ و رو رفته و حیاط کثیف و لباس فرم نامرتب بچه‌ها🤦🏻‍♀️ در عوض حیاطش بزرگتر بود و چند تا از بچه‌ها مشغول فوتبال بودن.👌🏻 برام جالب بود که عباس از مدرسهٔ دومی بیشتر خوشش اومد! به خاطر حیاط بزرگش. البته هر دو مدرسه گفتن باید تا اوایل خرداد صبر کنید تا بخشنامهٔ آموزش و پرورش بیاد برای نحوهٔ ثبت‌نام و محدودهٔ آدرس‌ها. و تصمیم گرفتم توی این مدت مدرسه‌های دیگه رو هم ببینیم تا یه مدرسهٔ تر و تمیز و با حیاط بزرگ و کادر خوب و خوش اخلاق پیدا کنیم. تقریباً دو روز و نیم دست عباس خیلی درد داشت😢 و نمی‌تونست حرکتش بده یا بازی کنه و بیشتر روز جلوی تلویزیون بود. بعدش خوب شد.☺️ چهارشنبه صبح با عباس رفتیم برای سنجش بدو ورود به کلاس اول. از قبل توی سایت ثبت‌نام کرده بودیم و نوبتمون چهارشنبه ۸:۳۰ صبح بود. خانوم مسئول به من گفتن بیرون اتاق باشم تا تنهایی با عباس صحبت کنن و سوالات رو بپرسن. ته دلم نگران بودم که اگر عباس باهاش حرف نزنه و جواب نده چی می‌شه؟🫠 (چون معمولاً با غریبه‌ها حرف نمی‌زنه و به حرفاشون جواب نمی‌ده و پیش‌دبستانی هم نرفته) ولی خداروشکر سوالا رو کامل جواب داد و خوب بود. یک سری نقاشی نشون داده بودن تا توضیح بده چی می‌بینه. شمارش اشیاء تا ده، لی لی و چند تا فعالیت ساده. بعد هم بینایی‌سنجی و شنوایی‌سنجی. توی راهروی مرکز سنجش، پسر بچه‌ای که همراه باباش اومده بود، دائم داشت گریه می‌کرد و قبول نمی‌کرد بره توی اتاق برای سنجش. باباش گفت دوستای پیش‌دبستانی‌ش ترسوندنش و گفتن باید بری توی اتاق، درو می‌بندن و چراغارو خاموش می‌کنن و...😈 طفل معصوم خیلی ترسیده بود و تا موقعی که کارمون تموم شد و برگشتیم، هنوز راضی نشده بود بره سنجش. نهایتاً ظهر همون روز با فاطمه دوتایی رفتیم شیشه‌های عینک خودم رو تحویل بگیریم و به این بهونه، قدم بزنیم و خوراکی بخوریم و پارک بریم و صحبت کنیم. چون با عباس و زینب تنهایی بیرون رفته بودم، حس کردم که فاطمه هم دلش می‌خواد یه بار تنهایی بیرون بریم باهم. خوشحال و راضی شد و برگشتیم خونه. و اینطوری چند تا کار مهمی که به نظرم خیلی سخت می‌اومد رو با کمک مامانم انجام دادیم خداروشکر. پ.ن: اگر فرزند شما هم امسال می‌ره کلاس اول و تا مهر، ۶ سالش تموم می‌شه، تا ۳۱ اردیبهشت فرصت دارید که توی سایت برای سنجش بدو ورود به مدرسه ثبت‌نام کنید و نوبت بگیرید. توی همین سایت فیلم آموزشی هم هست و مراحل ثبت‌نام رو توضیح می‌ده: my.medu.ir 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
خیلی گرسنه شده بودیم. من و همه بچه ها، به جز علی که زیر سرم بود و پدرش پیشش بود، رفتیم که از مغازه نزدیک درمانگاه یه چیزی برای خوردن بگیریم. به محمد گفتم برو بگو چهار تا فلافل می‌خوایم. رفت و گفت چهار تا فلافل با سه تا نوشابه.😐 همون موقع چیزی نگفتم ولی تو ذهنم داشتم بالا پایین میکردم که چطور بهش تذکر بدم، هم ضرر نوشابه رو، و هم اینکه نباید از دستوری که بهش دادم تخطی میکرد. با سه تا نوشابه نارنجی اومد بیرون. گفتم چرا همش نارنجی حالا؟مگه مشکی دوست نداشتی؟ گفت مشکی هاش همونی بود که از اسراییل حمایت می‌کرد. نگرفتم. سرک کشیدم دیدم مشکی ها همه پپسی بود! بدون هیچ تذکری، بوسیدمش و گفتم کار خوبی کردی😍 ( ۸ ساله، ۶ ساله، ۲ ساله، ۲ ماهه) 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«پسرکی در گوشهٔ تمام عکس‌ها» (مامان ۱۰، ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) امسال یک معصومه‌زهرای کلاس‌اولی داریم که باید همراه مامان تو جشن شکوفه‌ها شرکت می‌کرد🥰. ولی خب یه فاطمه کلاس چهارمی هم داریم که همیشه دوست داره جانشین مامان بشه و هی اشاره می‌کنه که من و معصومه‌زهرا رو برسونید مدرسه، خودتون برگردید من اونجا تو جشن پیشش هستم!😅 یه رقیه چهار ساله هم داریم که عمرا دلش نمی‌خواد از خواهراش عقب بمونه، لذا پا می‌کوبه که منم باید بیام مدرسه!🥴 یه عباس ۱۸ ماهه هم داریم که نیازی نیست چیزی بگه، هر جا بریم خودبه‌خود باهامون هست😉. این‌طور بود که پنج‌تایی راه افتادیم و درحالی‌که بیشتر به کاروان خرید عروسی شباهت داشتیم، راهی جشن شکوفه‌ها شدیم. به نظر من بعیده که رئیس‌جمهور هم در سفرش به سازمان ملل چنین هیئت همراه پر و پیمانی داشتن!😂 به محض ورود به مدرسه برادر نوپا مشغول بازدید میدانی👀 و متر کردن سالن مدرسه و ارتفاع‌سنجی پله‌ها شد و بنده هم در رکاب ایشان بودم، تیم رسانه‌ای هم خواهر کلاس اولی رو همراهی می‌کردن و به تهیهٔ عکس و فیلم و خبر (دقیق‌تر بگم، به جر و بحث بر سر تهیهٔ عکس و فیلم و خبر😅🤷🏻‍♀) مشغول بودن. حاصل تلاش‌های خواهر بزرگتر یه سری عکسه که به دلیل قاپیده شدن گوشی توسط کوچیکه در همون لحظهٔ عکسبرداری، چندان با تصاویر ثبت شده از گردبادهای ایالات غربی آمریکا فرقی نداره🤭😂. خواهر کوچیک‌تر هم با قد یک متری‌ش چند تا عکس نابِ از گردن به پایین از کلاس اولی‌مون گرفته! کیفیت فیلم‌هاش البته خوبن، فقط مشکلشون اینجاست که اشخاص رو باید از روی کفش‌هاشون تشخیص بدیم🤪، در عوض پایه‌های میز و نیمکت و موزائیک‌های کف کلاس به خوبی مشخصن🥲. البته منم این وسط دستی به دوربین رسوندم و سعی کردم چند تا عکس دسته‌جمعی از این اکیپ پرحاشیه بگیرم. برادر مربوطه بعد از یکی دو تلاش، از جمع اخراج شد😏. چون وقتی می‌رفت بغل خواهرش به جای اینکه افتخار کنه در این لحظهٔ تاریخی کنار خواهراش حضور داره، متأسفانه موقعیت رو برای کندن شرشره و بادکنک‌های دیوار😩 مغتنم می‌شمرد. لذا ولش کردیم و خواهرها سه‌نفری برای عکس گرفتن ژست می‌گرفتن. و در گوشهٔ تمام این عکس‌ها پسرک وروجکی هست که داره تقلا می‌کنه از یه چیزی بره بالا!😇 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«ماجرای گفتگوی توی تاکسی درباره کمک به فلسطین!» (مامان ۷، ۵.۵، ۲.۵ ساله) سه‌شنبه هفته پیش بود که با بچه‌ها رفتیم گردهمایی میدون فلسطین. عباس رو به سختی راضی کردم، به بهونهٔ اینکه بیاد خیابون ده بیست متری از گل‌هایی که مردم به یاد سید حسن نصرالله هدیه کردن، رو ببینه. البته وقتی رفتیم متوجه شدیم گل‌ها جمع شده و اون برنامه مال چند روز قبل بوده🥲. معمولاً عباس دوست نداره جایی بریم، مخصوصاً جاهای شلوغ، و می‌خواد بمونه خونه! هر چند فاطمه و زینب به شدت پایهٔ هر مدل بیرون رفتنی هستن😉. (یکی از جاهایی که عباس بدون هیچ چون و چرایی سریع حاضر شد بریم، نماز جمعهٔ ۱۳ مهر بود، چون فهمید خیلی مهمه که خود آقا قراره بیان😍) بعد از همایش، بابای بچه‌ها اومد میدون فلسطین و بچه‌ها رو برد خونه. سه تاشون راضی شدن برن مشروط به اینکه باباشون از کنار میدون براشون بادکنک بخره.🎈 من هم تنهایی راهی کتابخونهٔ پارک شهر شدم تا یکی دو ساعتی آخر شبی بتونم در سکوت کتاب بخونم. با تاکسی رفتم همین‌که سوار شدم، سه مسافر قبلی و راننده بحث قبلی‌شون رو ادامه دادن دربارهٔ مشکلات اقتصادی و آخرش خانم کم حجاب کناری‌م گفت همه‌ش تقصیر این‌هاست که همهٔ پول ما مردم رو دارن می‌دن به فلسطین و لبنان🥴. در حالی‌که این‌قدر خودمون فقیر داریم و مشکل داریم و... بقیه هم حرفش رو تایید کردن و در عرض یکی دو دقیقه، به این نتیجه رسیدن که مشکلات اقتصادی ناشی از کمک ایران به کشورهای منطقه‌ست!😶‍🌫 👆🏻 ادامه دارد ... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«ماجرای یه جلسه خانومانه درباره قصه فلسطین» (مامان ۷ ساله، ۵.۵ ساله و ۲.۵ ساله) دیروز صبح یه خانومی از طرف سایت قصه فلسطین (palstory.ir) بهم زنگ زدن. گفتن شما بودید که قبلا گفتید می‌تونید برید مباحث قصه فلسطین رو ارائه بدید اگر جلسه‌ای باشه؟ گفتم بله، خوشحال میشم. 😍 و اینطوری شد که امروز صبح بعد از فرستادن عباس به مدرسه ساعت هشت فاطمه و زینب رو بیدار کردم تا با هم بریم برای جلسه سمت یافت آباد. یه جمع ده بیست نفره بودن از مامان‌هایی که بچه‌هاشون توی مکتب درس می‌خوندن، توی یه جایی شبیه خونه. چون روی زمین نشستیم و فرش داشت برای بچه‌ها راحت بود و فاطمه مشغول نقاشی و خوراکی شد. زینب هم کل مدت روی پای من و توی بغلم نشسته بود و گاهی چیزی می‌خورد یا خط خطی می‌کرد. آخراش هم حوصله‌اش سر رفت و چندباری گفت بریم خونه دیگه. 🥲 بحث رو از اینجا شروع کردیم که اصلا چرا مسئله فلسطین برای ما مهمه؟ فلسطین چه ربطی به ما داره؟ تاریخ و جغرافیای قصه فلسطین و منطقه‌ی ما یعنی غرب آسیا چطور بوده و چه اتفاقاتی افتاده که فلسطین غصب شده و ... 🇵🇸 از طوفانی که شهید یحیی السنوار و همرزمانش به پا کردن، صحبت کردیم ❤️ و از اینکه چه تاثیری توی دنیا گذاشته که الان مردم و دانشجو های آمریکا و انگلیس و آلمان و ... دارن برای حمایت از فلسطین راهپیمایی میکنن و علیه اسرائیل و آمریکا شعار میدن. بحث شد که بعضیا میگن اصلا چرا عملیات طوفان الاقصی رو انجام دادن فلسطینی‌ها؟ داشتن زندگی شون رو میکردن که. الکی خودشون رو توی دردسر انداختن.🤓 از سید عزیز مقاومت ذکر خیر شد که با اون جایگاه و عظمت، در راه آرمان آزادی فلسطین شهید شد و به خاطر حمایت از فلسطین، اسرائیل تصمیم به ترورش گرفت. خودم خیلی خوشحال شدم و خدا رو شکر کردم برای اینکه فرصتی پیش اومده با یه جمعی از خانوما درباره این موضوع مهم صحبت کنم و بالاخره چیزایی که خونده بودم و دیده بودم، به یه دردی خورد و تونستم به چند نفر ارائه‌ش بدم. چند نفری از خانوما هم توی بحثها شرکت می‌کردن و نظرشون یا سوالشون رو میگفتن و با موضوع ارتباط برقرار کردن بودن. چهار پنج تا از دخترای نوجوان هم وسطای بحث به جمعمون اضافه شدن و از دغدغه هاشون گفتن. در مجموع چهره‌های خانوما مشتاق به نظر می‌رسید. 😇 بعد جلسه خواستن لینک سایت‌ها و کتاب صوتی‌ها رو بفرستم براشون که گوش بدن. یکی از خانوما هم مربی قرآن کودکان بودن و دنبال محتوای مناسب کودک درباره فلسطین می‌گشتن که قرار شد پرس و جو کنم و براشون بفرستم هرچی پیدا کردم. به عنوان حسن ختام جلسه، چهارتا کتابی رو که همراهم برده بودم معرفی کردم. 📚 کتاب سرزمین مقدس که پر از نقاشیها و روایت‌های بامزه از سفر یک‌ساله یه کارتونیست غربی به فلسطینه در سال ۲۰۱۱. 📚 کتاب فلسطین حضرت آقا که نتانیاهو توی سازمان ملل نشونش داد و گفت این راهکارهای ایران برای نابودی اسرائیله. 📚 رمان خار و میخک از شهید عزیز یحیی السنوار که این روزا با عشق و ذوق دارم گوش میدم و میخونمش و دوست دارم با همه درباره‌ش صحبت کنم. 📚 و کتاب خاطرات سید عزیزمون از دوران کودکی و نوجوانی تا حدود سال ۱۳۷۷ از زبان خودشون. گفتم دو تاشون نسخه صوتی رایگان هم دارن و از ایرانصدا می‌تونید دانلود کنید و همزمان با کارهای خونه گوش بدید. (خار و میخک و سید عزیز) آخرش هم بدو بدو اسنپ گرفتم که بریم خونه تا وقتی عباس با سرویس از مدرسه میاد، خونه باشیم. البته پنج دقیقه ای دیر رسیدیم و عباس توی راه پله منتظر مونده بود تا برسیم. 🥲 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«چطوری با کلاس اولی‌مون کتاب بخونیم؟» (مامان ۷ ساله، ۵.۵ ساله و ۲.۵ ساله) یکی از دلخوشی‌های این روزهام اینه که پسرم داره کم کم باسواد میشه و خوندن و نوشتن یاد می‌گیره. خیلی ذوق دارم برای این مرحله از رشدش، چون دریچه‌ی ورودش به دنیای کتاب‌هاست و بعد از این می‌تونه برای خودش و خواهرهاش کتاب بخونه 😍 از چند وقت پیش تعریف این مجموعه کتاب «خودم می‌خوانم» رو شنیده بودم و چندباری هم توی بخش کودک کتابخونه‌ دیده بودم. به محض اینکه اولین نشانه «آ ا» رو یاد گرفتن رفتم جلد اولش رو از کتابخونه امانت گرفتم تا با هم بخونیم. اول فقط کلماتی که توش آ داشت رو می‌خوندیم، بعد از یاد گرفتن نشانه‌های جدید، کم کم جمله و داستان هم اضافه می‌شد به کتاب. مزیتش اینه که جملات فقط با حروفی هستن که تا اونجا بچه‌ها یاد گرفتن. یعنی طوری نوشته شده که بچه بتونه کتاب رو بخونه. بعد از هر روزی که نشانه جدید یاد می‌گیرن، اول باهم فکر می‌کنیم که حالا چه کلمه‌های جدیدی رو میتونی بنویسی؟ و بعدش می‌ریم سراغ یه جلد از این کتاب‌ها تا ببینیم چیا می‌تونه بخونه. البته طبیعیه که خوندن کلمات جدید و خارج از محدوده کتاب فارسی و نگارش که توی مدرسه یاد گرفتن، برای بچه‌ها آسون نیست، ولی به نظرم ذوق یادگیری رو براشون بشتر می‌کنه. حداقل برای من که بیشتر کرده ذوقم رو. 😛 با هم می‌شینیم میخونیم و زینب و فاطمه هم گوش میدن. جاهایی هم که نیاز باشه کمک و راهنمایی می‌کنم تا عباس بتونه خودش بخونه. البته این روزا که توی دوره تعطیلی مدارس و ادارات هستیم، کتابخونه هم تعطیله و نتونستم کتاب نشانه جدید این هفته‌شون یعنی «اِ -ِ ‍ه ه» رو امانت بگیرم؛ به همین خاطر رفتم از فیدیبو نسخه الکترونیکی‌ش رو گرفتم تا با هم بخونیم. با یه کد تخفیف ۸۰ درصدی که از امتیازهام گرفتم، هر جلد شد ۴ هزار تومان ناقابل. 😀 همین مجموعه یه کتاب دیکته هم داره که اونم جالبه و دیکته گفتن به بچه رو تبدیل به یه فرآیند باحالِ بازی با کلمات می‌کنه برای مادر و فرزند. 🤓 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«هر کی حرف بزنه خره! هیچی هم نداریم!!» (مامان ۱۶، ۱۲ ۹، ۵ ساله) باورم نمی‌شه این جمله را من، با این همه کبکبه و دبدبه‌ی فلسفی و هنری گفته باشم. قسمت دومش رو خودشون اضافه کردن بس که دنبالش می‌گفتن (به‌جز من) و خودشون رو از دایره خریّت مستثنی می‌کردن و بازی سکوت رو به هم می‌زدن😫. کوچیک شدم، به اندازه بیست و چند سال تا راهی برای ورود به بازی و دعواشون پیدا کنم و چند ثانیه سکوت گدایی کنم😮‍💨، غوغایی در خانه به پا بود. دوتا بزرگترها سر این‌که یکی می‌خواسته برای معلمش عکس تکلیفش را بفرسته، اون یکی فحش فرستاده، این یکی اومده پاکش کنه یادش رفته گزینه حذف برای مخاطب را فعال کن؛ دوتا کوچیکترها سر این‌که یکی نوبت گوشی بازیش تموم شده ولی ول کن نبوده و🤦🏻‍♀... دعوا بالا گرفته بود و صحن خانه عرصه تاخت و تازه قوم مغول شده بود🥴. دندونهام رو به هم فشار می‌دادم و صدای این سایش در مغزم می‌پیچید شقیقه‌هام سرخ شده بود😬. با فریادِ دعوت به سکوت از طرف من با آن جمله کذایی، لحظاتی هرچند کوتاه سکوت برقرار شد و وارد یک خلسه شدم🤫. رفتم به زمانی که بین چندین برنامه دلخواه یکی را گلچین می‌کردم وبا فراغ بال پی علاقه‌هام رو می‌گرفتم؛ از این کلاس هنری به اون کلاس علمی؛ اثبات اینکه چطور نقوش اسلیمی و ختایی در طرح شمسه، بیانگر رسیدن از کثرت به وحدت است؛ چطور می‌شود با مُرکّب قلم، سیر حرکت جوهری را تحریر کرد😍. با تکان‌های پسرکم که پشت من سنگر گرفته بود، به خودم اومدم، نفهمیدم چه کسی مسابقه سکوت را برد و چه کسی خر شد😁. امروز اما من دیگه مدیر برنامه‌هام نیستم. دیگه برای پشیمانی خیلی دیره. روزگار داره منو مدیریت می‌کنه، فراهم کردن نیاز کودکانم و در آغوش کشیدن اونها رو در صدر علایقم قرار داده و تا جایی پیش رفته که سکوت خانه را بیشتر از یکی دو ساعت تاب نمی‌آرم و دلتنگ غوغای مغولیشان می‌شم تا از مدرسه برگردن😅... و چه خوب مدیریست روزگار... عرفت الله بفسخ العزائم .... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif