«نور بیدلهره»
#ص_سبحانی
(مامان #صدرالدین ۱۳، #شهابالدین ۱۰
و #نورا ۲.۵ ساله)
صبح، هنوز آفتاب بهدرستی روی شیشهها نتابیده بود که از خواب بلند شدم. اتاق در سکوتی آرام غرق بود. سکوتی نه از جنس خلأ، بلکه از جنس امنیت؛ همان نوعی که سالها فراموشش کرده بودم. در هیچ جای دنیا دیگر خبری از صدای آژیرهای نیمهشب، هشدارهای زردرنگ گوشی یا لرزش خفیف پنجرهها نبود. هوا بوی خاک مرطوب میداد، انگار جهان بعد از قرنها خفگی نفس راحتی کشیده بود.
از پشت پنجره، خیابان خلوت صبحگاهی را نگاه کردم. چند کودک در کوچه، زیر درختان سرو تازهکاشته، با دوچرخه و توپ پلاستیکی بازی میکردند؛ صدای خندهشان مثل بارانی نرم روی سنگفرشها میریخت. پیرمردی که همیشه گوشهگیر بود، حالا مقابل کتابفروشیاش ایستاده بود و جلدهای تازهچاپشدهی کتابهای فلسطینی، لبنانی و حتی عبری را در ویترین میچید؛ با دلی آرام و بدون دغدغه🥹.
روی میز آشپزخانه، کنار استکان چای نیمخورده و بشقاب کوچک حلوااردهای که نورا نصفه خورده بود، روزنامهای باز شده بود. نسیم آرامی از پنجرهٔ نیمهباز، گوشههای کاغذ را تکان میداد. چشمم افتاد به تیتر درشت و برجستهٔ صفحهٔ اول:
«اولین قطار سریعالسیر تهران-قدس، فردا حرکت میکند.»
لحظهای چشمهایم را بستم. چیزی شبیه برق از میان سینهام گذشت. شبیه همان احساسی که مادر موقع شنیدن اولین کلمهٔ فرزندش دارد، یا وقتی نتیجهٔ آزمایش میگوید: سالم است.
دستم را گذاشتم روی روزنامه، نه از ترس گمشدن خبر، که برای لمس واقعیتی که تا همین چند سال پیش، رؤیایی دور بود🥲. یک قطار، از دل این خاک، راهی قدس میشد. بینیاز از ویزا، از ترس، از دلهره.
همان لحظه صدای چهچهٔ پرندهای از پشت پنجره آمد. انگار حتی گنجشکها هم، چیزی از این تیتر فهمیده بودند. لبخندی آرام روی صورتم نشست. چای سرد شده بود، اما دلم گرمتر از همیشه بود. نورا با موهای پریشانش وارد آشپزخانه شد و پرسید:
مامان، میتونیم سوار اون قطار بشیم؟
و من، با ذوقی بدون وصف گفتم:
ـ نه فقط میتونیم... بلکه دعوت شدیم😍.
درسهای دانشگاه صدرا هم تغییر کرده بود. درس «جهان بدون استعمار»، جای کتابهای فراموششدهٔ تاریخ را گرفته بود. دیروز وقتی از دانشگاه برگشت، کولهاش را بیحال گوشهای پرت کرد و شروع کرد به تعریف کردن... که استادشان روی تخته نقشهای کشیده از سال ۲۰۲۵، سالی که اسرائیل بر صفحهٔ جهان هنوز لکهای بود.
صدرا گفت که معلم، چند خط ساده کشیده بود: دیواری بلند، مرزی سرخ، لکهای تاریک که روی قلب خاورمیانه افتاده بود.
بعد، گچ سفید را برداشت و همان نقطه را پاک کرد.
گفت:
ـ فقط همین پاککردن، سکوت عجیبی در کلاس انداخت. هیچکس چیزی نگفت. ولی همه حس کردند که چیزی آزاد شد.
بعد خندید. آرام، شبیه لبخند کسی که برای اولینبار، صدای دریا را از نزدیک شنیده باشد.
مامان... وقتی اون لکه از روی نقشه پاک شد، حس کردم زمین، یههو سبک شد☺️.
مثل وقتی که یه کوه سنگ، از روی سینهٔ کسی بردارن.
انگار حتی خطوط مرزها هم نفس کشیدن.
چیزی نگفتم. فقط نگاهش کردم.
با خودم فکر کردم:
چه خوب شد که این بچه، این روزها را دید.
و چه خوبتر که حالا میتوانیم تاریخ را طوری بنویسیم که پسرهایمان از گفتنش نترسند.
یاد شب گذشته افتادم که با برادرزادهام تماس تصویری داشتم؛ برادرزادهام، بعد از پایان تحصیلش در معماری، داوطلب شده بود برای کمک به بازسازی مدارس تخریبشدهٔ فلسطین. همانهایی که روزی، موشکهای اسرائیلی فقط به جرمِ درسخواندن، ویرانشان کرده بودند😢. حالا روی همان خاک، دارد مدرسه میسازد.
دیگر حضور در فلسطین، مأموریت نظامی یا خطر جانی نبود. پشت سرش گنبد صخره بود و صدای خندهٔ کودکانی که در حیاط مدرسهای تازهتأسیس، درس نقاشی داشتند و نقاشی صلح میکشیدند.
او گفت: آرامش اینجا، عجیب است. حتی صدای کلاغها هم دیگر اضطراب ندارد.میگفت: عمه خودت باید بیایی و ببینی... میدونی عمه اینجا اولین روزهاییه که بچهها با آرامش و بدون صدای موشک نقاشی میکشن.
روزنامه هنوز روی میز بود. صفحهٔ دوم، گزارشی داشت از بازگشت دانشمندان لبنانی و سوری به آزمایشگاههایی که حالا با بودجهٔ مشترک کشورهای اسلامی و آزادگان جهان بازسازی شده بودند. دانشمندی مصری نوشته بود:
«تا وقتی اسرائیل بود، علم هم گروگان بود؛ حالا آزاد است.»
در دوردست، آسمانی آبی پهن شده بود. نه خطی از هواپیماهای جنگی، نه سایهای از پهپادهای جاسوسی. ابرها آرام و بیشتاب، بر فراز خانهها میرفتند، بیآنکه نگران تصویرشان باشند که در ماهوارهای نظامی ثبت شود. من نشسته بودم میان این آرامش تازهمتولدشده، در روزی که دیگر نام «اشغال» معنای سیاسی نداشت، و فکر میکردم:
👇🏻ادامه👇🏻
#فردا_منهای_اسرائیل
#مادر_مقاوم_خانواده_مجاهد
#تربیت_مقاوم
#سبک_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
شاید پایان یک کابوس، صدایی نداشته باشد؛ نه انفجاری، نه فریادی، نه حتی تشویقی. فقط یک صبحِ آرام از راه میرسد، با نوری که بیهیچ اضطرابی روی فرش خانه مینشیند.
انگار جهان، آه بلندی کشیده و بعد از سالها بالاخره، خوابیده است...و من، در دل این سکوت، به کودکانی فکر میکنم که دیگر واژهٔ «پناهگاه» را نمیفهمند، و به مادرانی که حالا با خیال راحت، برای آیندهٔ فرزندشان برنامه میریزند؛
آیندهای که دیگر برای زندهماندن، نیاز به قهرمان بودن ندارد...
#فردا_منهای_اسرائیل
#مادر_مقاوم_خانواده_مجاهد
#تربیت_مقاوم
#سبک_مادری
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif