#بنت_الزهرا
گفته بودند: «مشکلاتش یکی دو تا نیست، خودتان و این بچه را اذیت نکنید، بروید سقطش کنید، خیالتان راحت هم شرعیست و هم قانونی، إنشاءالله دوباره دامنتان سبز میشود ...»
اما مگر من میتوانستم به خودم اجازه دهم برای بودن یا نبودن یک انسان تصمیم بگیرم!؟ خالق او کس دیگری بود و مرگ و زندگیاش هم دست او.😥
از لحظهای که فهمیده بودم دوباره باردارم، بارها در خیالم خانوادهٔ ۵ نفرهمان را تصور کرده بودم، بازیهای خواهر و برادری، دعواها، عکسهای دسته جمعی و...
اما وقتی اولین هشدار را از پزشکم گرفتم که باید آزمایشات دقیقتر انجام شود، حرفها و حدیثها و فکرها و خیالها شروع شد...
- وقتی راهش هست، چرا قبول نمیکنین؟!
- اگر درست نبود این همه مرجع براش حکم نمیدادن!
- فکر کردی بعداً با این بچهٔ مریض و دوتا بچهٔ کوچیک چیکار میخوای بکنی؟!
- به فکر آیندهٔ این دو تا طفل معصوم باش، خیلی آسیب میبینن!
و...
اعتراف میکنم که گاهی دلم میلرزید اما هر بار این حرف امیرالمومنین من را در تصمیمم مصممتر میکرد که: «لا تستوحشوا فی طریق الهدی لِقِلَّة اهله ...»
دیگر پذیرفته بودم هرطور که باشد هدیهٔ خداست و فرزند عزیز ما. هر روز با او حرف میزدم و به او اطمینان میدادم که جایش امن است و من او را میخواهم. اما نمیدانستم که خدا او را برای من نمیخواست...😔
بیست هفته بودم که برای چکاپ به سونوگرافی رفته بودم. بعد از مدتها استرس و درگیری فکری، با آرامش دراز کشیده بودم و منتظر شنیدن صدای قلبش بودم که خانم دکتر نسبتاً بداخلاق و روشنفکر! که البته بیخبر از آزمایشات قبلیام هم نبود سری تکان داد و گفت: خدا بهت رحم کرده...
وقتی دیدم هیچ حرکتی از جنین در صفحهٔ نمایشگر دیده نمیشود و دکتر هم از پشت دستگاه بلند شد، فهمیدم همه چیز تمام شده...😞
تا رسیدن به خانه در تاکسی به زور جلوی بغضم را گرفته بودم و بعد از رسیدن هم تا ساعتها فقط گریه میکردم. فکر اینکه نکند فکر و خیالها و نگرانیهای من باعث از بین رفتنش شده باشد، لحظهای رهایم نمیکرد. هر چند بعداً دکترم تأیید کرد که مشکلات جنین زیاد بوده و جفت هم برای خونرسانی ضعیف، اما هنوز هم از فکر آن ماجرا تنم میلرزد و با استغفار امید به رحمت و بخشش خدای مهربانم دارم...
نمیخواستم برای سقط زیر تیغ جراحی بروم. با مشورت پزشکم تصمیم گرفتم به طور طبیعی سقط را انجام دهم و بعد از شروع دردها و شدیدتر شدن آنها خودم را به بیمارستان برسانم، غافل از اینکه خدا خواسته این درد را در تنهایی و خلوت خودم بچشم...
در خانه منتظر زیاد شدن دردها بودم که ناگهان حس کردم همه چیز دارد تمام میشود!
در تنهایی و با غم فراوانی جنینم را سقط کردم. اما نمیدانم چطور شد که در آن لحظات درد خودم را فراموش کرده بودم و تنها ذکر یازهرا بر لبانم بود و روضهٔ آتش گرفتن درب خانهٔ امیرالمومنین در ذهنم مرور میشد...
برای اولین بار داشتم به این فکر میکردم که به جنین سالم در بدن مادر چقدر باید فشار وارد شود تا مادرش صدا را بلند کند که: فضه مرا دریاب که محسنم را کشتند...
وقتی جنینم را به همسرم دادم، لای پارچهای پیچید تا برای دفن ببرد و چشمان من باران اشک بود برای مولایم آن زمان که محسنش را بیجان در دستان فضه دیده بود...
امسال فاطمیه حال دیگری دارم. غصه و دردی که من چشیدم، هزاران بار کوچکتر از اندوه و غم مادرم فاطمه است و نیز بارها و بارها ناچیزتر از غصهٔ دل مولایم امیرالمومنین...
آن زمان که درب خانهاش را سوزاندند و مشتی تازه مسلمان بیهمهچیز در خانه ریخته و...
چقدر سخت و جانکاه بوده صبر برای علی، وقتی میدید زهرایش ذره ذره آب میشد و زخمی و پهلوشکسته، آزردهخاطر و جنین از دست داده، نزد پیامبر میرفت...
از همه سختتر روزهای آخر بود برایش، فکر عمل به وصیت زهرا...
با حسنین و زینبین چه کند؟
راستی زهرا را کجا دفن کند؟ در بقیع یا کنار پیامبر یا حتی در خانه؟
شاید در همین فکرها بود که آخرین بار خودش را بربالین زهرا یافت:
زهرا من علیام...
کلمینی...
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
*کانال مادران شریف ایران زمین*
@madaran_sharif