هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف
#ز_رضایی
#یادداشت
#تب_ناتمام
اکثر کتابهایی که در مورد خانوادههای درگیر در جنگ خواندهام، پیرامون شهید و شهادت و اخلاق و مرام شهید بوده است. البته بعضی از کتابها هم در مورد همسرانی بود که عاشقانه از همسران مجروح خود تا سالیان طولانی بعد از جنگ مراقبت کردند و آنها را تا رسیدن به کاروان جاماندگان بدرقه کردند.
اما این بار کتابی خواندم متفاوت، عجیب و پر از اندوخته. کتابی که مرا گاهی میخنداند و گاهی هم میگریاند؛ مادر شهیدی زنده، داستان زندگی خود و پسرش را تعریف میکرد، مادری که خود را برای شهادت پسرش آماده کرده بود ولی با پدیده جدیدی روبهرو شده بود، چیزی به اسم «قطع نخاع».
فکرش هم آدم را به هم میریزد چه برسد به آنکه هفده سال پر از عشق و صبر از شهیدت مراقبت کنی؛ این مادر در این کتاب اسطوره صبر و مقاومت است، صبر و مقاومتی مثال زدنی که ناخودآگاه این فکر را به سر میاندازد که شاید رحم نداشته اصلا! شاید منتظر مرگ پسرش بوده اصلا! شاید فقط روزها را سر میکرده! شاید ...
اما او با پرستاری عاشقانه و صبورانهاش جواب تمامی شایدهایم را داد و من را شرمنده خودش کرد.
داستان آنجایی جالبتر میشود که دختری میخواهد با این شهید زنده ازدواج کند، ازدواجی عجیب که هیچ کس موافق نبود ولی این هم از عجایب کتاب «تب ناتمام» است که مسیر زندگی شهید را تغییر داد.
🍁🍁🍁
🌺کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
«۲. کلاه زرد مهندسهای عمران برام جالب بود.»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعلی، #سیدعباس، #فاطمهسادات و #زهراسادات)
تمام دوران تحصیل به جز سال آخر مدرسهٔ نمونهدولتی درس خوندم.
از ابتدا فضای مذهبی مدرسه، در کنار مذهبی بودن خانواده باعث شد به انجام تکالیف دینی بیشتر علاقهمند بشم.
"عزیزم ۹ در نظر من عدد مقدسی است. ورودت را به دنیای ۹ سالهها تبریک میگویم"
جملهای بود که مادرم روز جشن تکلیف به صورت یک نامهٔ کوچیک برام نوشته بود.😍
لحظهای که مامان این جمله رو پشت بلندگو خوندن پر بودم از حس بزرگی و خوشحالی.
تمام نمازهای ۹ سالگی رو با مامان دوتایی خوندیم.🧡
از پنجم دبستان هم کلاس زبان میرفتم هم کلاس قرآن.
آموزشگاه زبان من و داداش محمد تو یک خیابان و با فاصلهٔ چند تا کوچه بود.
قبل از شروع ترم، زمانهای مشترک رو پیدا میکردیم و ثبتنام میکردیم.
قرار گذاشته بودیم هر کسی که کلاسش تموم شد، به سمت کلاس اون یکی بره و وقتی همدیگه رو پیدا کردیم، با هم به خونه برگردیم.
بلیطهایی که داداش به جای من پرداخت میکرد، حرف زدنهامون تو اتوبوس، خوراکی خوردنهای دوتاییمون و... شیرینیهای اون دوران رو برامون بیشتر میکرد.🥰
سال دوم دبیرستان با چند تا از دخترای خوب و درسخون کلاس دوست شدم و همین باعث پیشرفت بیشتر من توی درسها شد.
و حسابی برای کنکور سال ۱۳۹۳ مطالعه کردم.
اوایل دوست داشتم عمران بخونم.
تصور کلاههای زرد رنگی که تو ساختمونهای نیمهکاره رو سرم باشه، خیلی برام جالب بود.
ولی با مشورت، مهندسی صنایع دانشگاه علم و صنعت، یکی از اولین اولویتهام بود و همون رو هم قبول شدم.😉
بعدها چقدر خوشحال بودم که عمران قبول نشدم.😅
نزدیکی دانشگاه و رشتهٔ خوبی که میون رشتههای مهندسی قبول شده بودم، واقعاً برام ارزش محسوب میشد.
قبل از شروع رسمی کلاها از سمت دانشگاه یک اردوی معارفه برگزار شد که اونجا من با دانشجوهای دفاتر فرهنگی علم و صنعت آشنا شدم.
و دو سال بعد خودم مسئول دفتر فرهنگی دانشکده صنایع شدم.☺️
گذروندن زمانهای بین کلاسها تو دفتر فرهنگی و مرتب کردن کتابخونهٔ بزرگ اونجا یکی از شیرینیهای عضویت در دفتر فرهنگی بود.
اردوها، تجمعها، گعدههای دانشجویی، کارهای فرهنگی برای دانشکده، برگزاری اردوی معارفه برای سال پایینیها، برگزاری جشن و آماده کردن هدایا برای اونها، اردوهای راهیان نور و مشهد و... همه از قشنگیهای دوران دانشجویی بود.☺️
مدیریت این فعالیتها همراه با درس چالشی بود که اون روزها داشتم.
جزء نفرات برتر کلاس نبودم، ولی نمرهها و فعالیتهای کلاسی خوبی داشتم.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۳. به اندازهٔ یک نفرمون پول تاکسی داشتیم.»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعلی، #سیدعباس، #فاطمهسادات و #زهراسادات)
سال کنکور تنها سالی بود که بابا اجازهٔ ورود هیچ خواستگاری رو ندادن.
بعد کنکور ورود خواستگارها شروع شد.
اوایل ترم چهار، از طریق نهاد رهبری دانشگاه با همسرم آشنا شدم.
همدانشگاهی و تقریباً همدانشکدهای بودیم.☺️
به دلیل دور بودن محل زندگی پدر و مادر همسرم، دو جلسهٔ اول خواستگاری تنها اومدن و در منزل ما صحبت کردیم.
مراسمات خواستگاری خیلی سریع پیش رفت و ما دههٔ اول فروردین ۹۵ به همدیگه مَحرم شدیم.😍
ورود به دنیای تاهل، گذر از دوران مجردی، مدیریت دروس و امتحانها، برداشتن واحدها با زمانهای مشترک بین من و همسرم، تهیهٔ جهاز و آماده شدن برای عروسی و... همه در چند ماه اتفاق افتاد.
مهر ۱۳۹۵ عروسی کردیم و نزدیک منزل مامانم تو یه خونهٔ کوچولو و بامزه، ساکن شدیم.☺️
یکی از قشنگترین خاطرات اوایل ازدواج دوتایی دانشگاه رفتن من و همسرم بود.
ما اون زمان ماشین نداشتیم و با مترو رفت و آمد میکردیم.
یادم میاد ماههای اول عروسی، بعد از پیاده شدن از مترو، من سوار تاکسی میشدم و همسرم پیاده میرفتن سمت مترو.
چون اندازهٔ پول تاکسی یک نفر میتونستیم پرداخت کنیم.🫢
کمکم اوضاع مالی ما بهتر شد و از اون روزها فقط خاطرههای قشنگ تو ذهنم مونده بود.
همسر من بورسیهٔ تحصیلی بودن و سرکار نمیرفتن. زمان زیادی رو در منزل با همدیگه میگذرونیم و اون زمان که تلویزیون هم نداشتیم با هم درس میخواندم و پایاننامهٔ همسرم رو پیش میبردیم.
خانوادهٔ تازه ساخته شدهٔ ما خیلی زود داشت بزرگ میشد.😉
ورود بچه چالش جدی و زودهنگام خانوادهٔ دونفرهٔ ما بود که هر دومون ازش راضی بودیم.
یک بار که برای بررسی وضعیتم باید سونوگرافی انجام میدادم با همسرم به دکتر مراجعه کردیم.
دکتر همون طوری که داشتن مانیتور رو نگاه میکردن به همکارشون با ذوق گفتن: اینجا رو ببین😍
دل تو دلم نبود که چی شده!
ازم پرسید: دوقلو دوست داری؟😍
منم گفتم بلههههه
گفت بیا... خدا بهت دو تا فسقلی داده.
باورم نمیشد.🤭😍
عکس سونوگرافی رو گرفتم دستم و از مطب اومدم بیرون.
همسرم جلوی مطب ایستاده بود. ماجرا رو براشون تعریف کردم.
انقدر خوشحال بودیم که تا خود خونه بلند بلند میخندیدیم.
یاد زمانی افتادیم که رفته بودیم طرح ولایت به عنوان خادم.
وقتی مرحوم حاج آقای مصباح (رحمهاللهعلیه) رو دیدیم و بهشون گفتیم که زنوشوهری اومدیم خادمی، گفتن که انشاءالله خدا بهتون فرزند صالح یکی یکی ولی بیش از یکی عطا کنه.🧡
همسرم گفته بودن که حاج آقا ما چند قلو دوست داریم.
ایشون هم دعا کرده بودن که اگه به صلاحتون هست خدا بهتون چند قلو بده.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۴. دوقلوها نفسم رو تنگ کرده بودن»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعلی، #سیدعباس، #فاطمهسادات و #زهراسادات)
دوران بارداری با دیدن عکس دوقلوهای دیگه، بحث سر اسمشون، حدس زدن اینکه دختر هستن یا پسر، مراقبتهای بارداری و استراحت و ذخیرهٔ نیرو برای بعد از تولد بچهها و... گذشت.🥹
هر چند اولین بارداری سختیها و بیتجربگیهای خاص خودش رو داشت.
و چون همراه شده بود با بارداری دوقلویی، نیاز به مراقبت بیشتر بود.
اواخر بارداری تنگی نفس شدیدی گرفته بودم. با اینکه از نظر پزشکها طبیعی بود ولی خیلی اذیتکننده بود.😩
ولی من دختر بیست و یک سالهٔ پرانرژی رو حتی دکتر هم نمیتونست تو خونه بند کنه و با اینکه مدام بهم میگفت که مراقب باشم، ولی تو خونه موندن با اوج جوانی، جور درنمی اومد.🤭😉
نزدیک عید در حالیکه ۳۴ هفته باردار بودم، کل بازار رو برای خرید بلوز مورد علاقهم برای همسرم، زیر و رو کردم و یادم میاد وقتی خواهرم من رو تو بازار دیدن، چند لحظه فقط نگاه کردن و مدام ازم میپرسیدن که حالت خوبه؟😅
شاید الان که با این تجربه، به اون زمان نگاه میکنم کمی کارها برام غیر منطقی هستن😅، ولی با توجه به شاداب و جوان بودن بدن و روحیه و توانایی خودم، میدونم که میزان فعالیتم آسیبزا نبود.
من و دختر خالهم که ۱۲ سال از من بزرگتر بودن، همزمان دوقلو باردار بودیم.
و من به وضوح حس میکردم که چقدر سن کم میتونه در راحت بودن بارداری کمککننده باشه.👌🏻
یکی از چالشهای اصلی که داشتیم، پیدا کردن سونوگرافی بود.
سونوگرافهای خانم اکثراً دوقلو رو ویزیت نمیکردند!
و بعضاً برای یک سونوگرافی عادی باید چند روز بررسی و پرسوجو میکردم.🤔
برای بچهها قبل از تعیین جنسیت اسم انتخاب کرده بودیم. پسر پسر... پسر دختر... دختر دختر...
بعد از اینکه مشخص شد که پسر هستند، اسمهاشون رو به بقیه اعلام کردیم؛
آقا سیدعباس
آقا سیدعلی...
ترم سوم دانشگاه رو تا حدود ۵ ماهگی بارداری و تا اواخر سال ۹۵ ادامه دادم.
قبل از امتحان با مراقبها صحبت میکردم و وضعیتم رو میگفتم. اینکه وسط امتحان باید کمی راه برم، یا ممکن هست دستم خواب بره و نتونم بنویسم و زمان کمی بیشتری بخوام و...
امتحاها به خوبی سپری شد.
برای ترم بعد هم مرخصی زایمان گرفتم و از اواسط بهمن دیگه دانشگاه نرفتم.
۱۳ فروردین ۱۳۹۶، وقتی رفته بودیم منزل مادرم برای سیزدهبهدر، احساس کردم که باید به بیمارستان مراجعه کنم... با ساک بیمارستان و بقیهٔ وسایل راهی بیمارستان شدیم و پسرها دقایقی قبل از ۱۲ شب به دنیا اومدن.😍
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۵. با وجود دوقلوها برگشتم به دانشگاه»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعلی، #سیدعباس، #فاطمهسادات و #زهراسادات)
در عرض چند ساعت از یه خانم بیست و یک ساله تبدیل شدم به مامان دو تا بچهٔ کوچولوی ناز.
مادرم و خواهرم اومدن بیمارستان و موندن پیش من تا بتونیم بچهها رو نگهداری کنیم.
دو روز بعد، از بیمارستان مرخص شدیم و تازه شد شروع ماجرا های ما با بچهها...🤭
روزهای اول همراهی و کمک همه اعضای خانوادهٔ خودم و همسرم، باعث شد بتونم استراحت خوبی داشته باشم.☺️
از شب نهم بعد از تولد به مادرم گفتم که به منزل خودشون برن و روزها چند ساعت بیان کمکم. اینطوری میتونستن چند ساعتی رو شبا شب استراحت کنن.
اولین شبی که خودم و همسرم و پسرها خونه تنها بودیم شب قشنگ و البته سختی بود!
تقریباً تا خود صبح دو تایی نخوابیدم.😅🤦🏻♀️
یادمه وقتی ساعت ۶ شد با ذوق عجیبی به همسرم گفتم تونستم خودم شب نگهداریشون کنم.😂🤩
از ابتدا همسرم خیلی کمک بودند.
مخصوصاً که دو تا بچه طبیعتاً از یک بچه کارهای بیشتری داره.
بعضی شبها بچهها رو نوبتی نگه میداشتیم و یکیمون میخوابید.
بعضی شبها بچهها رو بین خودمون تقسیم میکردیم.
در تمام کارها همسرم تا جایی که منزل بودن کمک بودند.🥰👌🏻
چند ماه بعد از تولد بچهها، دوران آموزشی سربازی همسرم شروع شد.
شنبه صبح تا چهارشنبه عصر خونه نبودن.🥹😱
من و بچهها این مدت رو منزل مادرم میموندیم...
وقتی میاومدن تمام کارهای دیگه رو تعطیل میکردن و پیش من و بچهها بودن.
بچهها الحمدلله کولیکی نبودن. با اینکه دو تا بودن و خیلی وقتها خودم تنها بودم. ولی دوران نوزادی خوبی رو گذروندن.
نگاه کردن به دست و پاهای کوچولوشون انقدر برام جذاب بود که خیلی وقتها خستگی کلا یادم میرفت.☺️
یک ترم مرخصی با ۳ ماه تابستان تموم شد و من باید دوباره میرفتم دانشگاه برای گذروندن ترم چهارم.
با مادرم برای کمک و همکاری صحبت کردم و ایشون هم اون ترم رو در کمال لطف و محبت قبول کردن.
۱۲ واحد بیشتر درس برنداشتم.
از قبل هم با اساتید برای غیبتها صحبت کردم.
از اولین برکات حضور دوقلوها در تحصیل مادرشون این بود که وقتی اساتید میفهمیدن که دو تا بچه دارم، برای تعداد غیبتها همکاری میکردن.👌🏻
حتی یادمه یک بار یکی از استادها گفتن اگه یکی بود میگفتم بیای سر کلاس، خودم نگهداریش میکردم.😅
به هر حال بعضیشون در ازای فعالیت بیشتر و برخی در ازای کم کردن نمره غیبت بیشتر رو پذیرفتن.
البته که بعضی از استادها هم با رفتار و گفتار دور از انصافشون بهم یادآوری میکردن که باید یا مادر باشی یا دانشجو.😶
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۶. دوقلوهای یکساله خواهردار شدن»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعلی، #سیدعباس، #فاطمهسادات و #زهراسادات)
شروع ترم تحصیلی، رفتوآمد به دانشگاه، مطالعهٔ دروس، بچهداری، خانهداری و... برای انجام همهٔ این کارها زمان خیلی کمی داشتم.🥴
بچهها به سنی رسیده بودن که هم توانایی بازی نداشتن و هم علاقهٔ زیادی به بازی داشتن.
باید به اشکال مختلف سرگرم میشدن.
مراقبت از اینکه به همدیگه آسیب نزنن هم اضافهٔ بر بقیهٔ کارها.😅
یادم میاد از طریق دوستم با یکه کارگاه مدیریت زمان آشنا شدم.
"وقت طلاست "
واقعاً هم اسم کارگاه رو به خوبی انتخاب کرده بودن.
بهصورت آفلاین تو دوره شرکت کردم و صوتها رو حین کار منزل گوش میدادم.
اصلیترین چیزی که دوره به من یاد داد، این بود که باید از تک تک لحظاتم استفاده کنم.😉
مثلاً وقتی دو تا بچهٔ کوچیک دارم، این امکان رو ندارم که بشینم و پادکست گوش بدم.
ولی میتونم حین شستن ظرفها، یا پیادهروی روزانه، صوت گوش بدم.👌🏻
بهم یاد داد چه چیزایی اولویت اول یک خانم با بچهٔ کوچیک هست.
نظم ذهنی بهم داد.
و البته اینکه برای دوران بارداری و تا قبل دو سالگی فرزند که برنامههای روزانه خیلی مشخص نیست، کارهای روزانه و برنامهها باید مدل دیگهای پیش بره، مدل شناور...
یعنی قرار نیست حتماً ۸ تا ۸:۱۵ هر روز مطالعه کنم، ولی باید هر روز یک ربع رو مطالعه داشته باشم.☺️
اولین ترم در کنار بچهها تموم شد. حالا پسرها حدوداً یک ساله شده بودن.
بچهها خیلی به مادرم عادت کرده بودن.
همینطور مامانم کامل اخلاق بچهها رو میدونستن و مثل خود من مسائل براشون عادیتر شده بود.😌
اول صبح تا بچهها خواب بودن، مامانم میاومدن پیش بچهها، من میرفتم دانشگاه و حدود ساعت ۱۲ میرسیدم خونه.
از این ۵ ساعت حدود دو ساعت رو خواب بودن و بقیه هم یه طوری میگذشت.🤭😅
موقع امتحانهای اون ترم، مامانم رسماً اعلام کردن که من دیگه بچهها رو نمیتونم نگه دارم.
البته نه به این دلیل که سختشون بود؛
بلکه بچهها به سنی رسیده بودن که میخواستن ایستادن رو تمرین کنن و غالباً با سر میخوردن زمین.🤦🏻♀️
و مامانم همهش استرس این رو داشتن که بچههایی که دستشون امانت بودند، طوریشون بشه.
بین دو ترم چند باری با مامانم صحبت کردم.
و الحمدلله میزان زمین خوردنهای بچهها کمتر شده بود.
بعد از یه مدت خداروشکر مامانم راضی شدن که ترم بعد هم بچهها رو نگه دارن.
جشن تولد یکسالگی پسرها و انجام کارهای ثبتنام ترم پنجم رو درحالی انجام دادم که وجود نازدانهٔ دیگهای رو در درونم فهمیده بودم.🥰
حس خوشحالی و ترس توأم با هم سراغم اومده بود.
قرار بود چه اتفاقی برای درسم و آیندهٔ بچهها بیوفته؟!😱
چطور میخواستم مادر سه تا بچه باشم؟
واکنش بقیه و خانوادههامون چی بود؟
سه ماه به خودم فرصت دادم تا بتونم با حال خوبی این خبر رو به دیگران بدم. البته همونطوری که حدس میزدم، خانوادههامون بعد از شنیدن خبر بارداریم خیلی شوکه و ناراحت شدن و مامانم دائم میگفتن حالا میخوای چیکار کنی…🤦🏻♀️😓
ولی سعی کردم این حال و هوا رو عوض کنم.
بعد از بارداری دوقلوها، بارداری دوم برام از جهاتی راحتتر و از جهاتی سختتر بود.
توی این بارداری یک جنین کمتر بود،
ولی فعالیتهای روزانهم زیاد بود و دردهای بارداری مدام با من همراه بودن.
دوران دانشگاه مامانم اونقدر خسته میشدن که هم خودشون توان کمک کردن نداشتن و هم دیگه خودم خجالت میکشیدم برای دکتر و سونوگرافی و... ازشون حمایت بخوام.
برای همین چند باری چهارتایی یعنی من و همسرم و دو تا بچهها برای چکاپ نینی رفتیم بیمارستان.😅
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۷. نگران تاخیر در تکلم پسرها بودم.»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعلی، #سیدعباس، #فاطمهسادات و #زهراسادات)
از اولین برکاتی که بعد از بارداری سوم وارد زندگیمون شد، این بود که خیلی راحت و با قیمت مناسب اولین ماشین زندگی مشترکمون رو خریدیم.😍
مثل ترم قبل، تعداد واحد کمی برداشتم. با اساتید صحبت کردم و ترم تحصیلی شروع شد.
وقتی ازدواج کردم و بچهدار شدم، یاد گرفتم که شاید نتونم همهٔ کارها رو با سرعت بالا انجام بدم؛ ولی میتونم بعضی کارها رو با سرعت کم پیش ببرم.😉
سرعت کم ولی استمرار داشتن، شد چارهٔ کارم.😅
از هم دورهایهام عقب افتاده بودم.
کمی هم برام سخت بود. مخصوصاً که تو دوران ورود سال پایینیها خودم مسئول دفتر فرهنگی بودم و خودم دروس و مدیریت ترم و... رو بهشون یاد داده بودم. حالا با همونها کلاس میرفتم و این برام سخت شده بود.🫢
نکتهٔ قابلتوجهی که توی تمام این اتفاقات وجود داشت، همراهی کامل فکری و عملی همسرم بود.
مخصوصاً که پسرها رابطهٔ خوبی با پدرشون داشتن و خیلی از مواقع برای تفریح و انجام امور شخصی، پدر و بچهها با هم بیرون میرفتن.
امتحانهای ترم که تموم شد، دختر کوچولوم رو ۶ ماهه باردار بودم.😍
فکر کردن به داشتن یه دختر در کنار پسرها انقدر لذتبخش بود که تمام توانم رو برای مدیریت خودم، خونه و خانواده و ادامهٔ راه جمع میکردم...
بعد از آخرین امتحان و در آستانهٔ شروع تابستون، برای کمک گرفتن از مادرم، به طبقهٔ سوم منزلشون که تازه خالی شده بود، اثاثکشی کردیم.🤭
برای ترم بعد هم مرخصی زایمان گرفتم و برای مدتی دوباره خودم رو از "مادر دانشجو" تبدیل به "مادر خونهدار" کردم.
اون روزها حسابی با پسرها وقت میگذروندم. از اول روز که بیدار میشدن تا زمان خواب دائم با هم بازی میکردیم.
البته بیشتر بازیهای نشستنی مثل رنگآمیزی، توپ بازی، ماشین بازی و هر بازی نشستهٔ دیگهای که میشد...
حس میکنم اون میزان حوصله و توان و خلاقیتی که اون موقع داشتم، الان با گذشت ۵ سال ندارم.🥲
قبل از تولد دخترم، شروع به برنامهریزی برای پسرها کردم.
تمام چالشهایی که احتمال داشت پیش بیاد، رو بررسی کردم و خودم و بچهها رو برای اونها آماده کردم.😉
تواناییهای گفتاری، مفهومی، درکی و ابراز نیازهاشون رو بالا بردم.
مثلاً سعی کردم بهشون در کنار تکلم، یاد بدم که وقتی چیزی میخوان، دست من رو بگیرن و اون چیز رو بهم نشون بدن.
یا اینکه با پرسش و پاسخ و بله و خیر، به چیزی که میخواستن برسم.
و یاد گرفتن کلماتی که برای اشیاء مختلف به کار میبردن.
مثلاً ایش به معنای شیشه شیر بود.😅
البته که حس میکردم از لحاظ گفتاری کمی مشکل وجود داره...🤔
مقایسهٔ صحبت کردن پسرها با هم دورهایهای خودشون، کمی منو نگران میکرد. ولی هنوز زود بود برای اینکه متوجه بشیم مشکلی وجود داره یا نه...
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«مثل قدیم، بچهها رو کهنه میکردم!»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
برای نگهداری و مدیریت دوقلوها، زمان زایمان دخترم دنبال راه چاره میگشتم.
از چند هفته قبل از تولد فاطمه سادات تعداد مهمونیهای مشترک با عمهم رو بیشتر کردم تا پسرها ایشون رو بیشتر بشناسن و مأنوس بشن.😉
روز زایمان پسرها رو بردم پیش عمهم و یه روز اونجا موندن.
فاطمه سادات شهریور ۱۳۹۷ به دنیا اومد. داداشها ۱۷ ماهه بودن و درحالی اومدن دیدن من و فاطمه سادات تو بیمارستان، که هیچ درکی از خواهر جدید نداشتن!😅
در مورد مدیریت روابط بچه با نوزاد جدید زیاد مطالعه کرده بودم. ولی هیچ کدوم به کارم نیومد! چون تقریباً چالشی رخ نداد.
پسرها مشغول بازی با خودشون بودن.😍
از اول عادت داشتن که مامان، مامان بچهٔ دیگهای هم هست، پس حسادت نداشتن و به طور کلی حضور فاطمه سادات خیلی حساسیتی براشون ایجاد نکرد.
با تولد فاطمه سادات یک سال مرخصی گرفتم.
اوایل به دنیا اومدنش شرایط مقدار زیادی سخت شده بود.😩
از اولین کارهایی که بعد از بیدار شدنم انجام میدادم، آماده کردن ناهار بود.
بعدش هم مرتب کردن خونه، بازی با بچهها و...
وقتی فاطمه سادات به دنیا اومد، تقریباً چند ماهی از نظر مالی خیلی به مشکل خوردیم.
حتی تأمین سادهترین نیاز بچهها که پوشک بود خیلی سخت شده بود.😓
پوشک تازه افزایش قیمت پیدا کرده بود و ما سه تا بچهٔ پوشکی تو خونه داشتیم.
برای همین شروع کردیم به آموزش پسرهای ۱ سال و ۷ ماهه برای رفتن به دستشویی و همینطور از پوشکهای چندبار مصرف (کهنههای قدیم) استفاده کردیم.
بارها و بارها با خنده و شوخی به مادرهای قدیمی که میگفتن شما سختی نمیکشید زمان ما پوشک نبود...؛ میگفتم که اگه باورتون میشه، من هم بچههام رو کهنه میکنم.😉😅
حتی یک بار وسط ماه تصمیم گرفتیم به خونهٔ پدر همسرم تو شهرستان بریم تا بتونیم اون ماه رو سپری کنیم و حقوق ماه جدید برامون برسه...
ولی به لطف خدا اوضاع مالی رو بهراه شد. برکت وجود بچهها اونقدر زیاد بود که متوجه نمیشدیم چطوری داریم یه زندگی با سه فرزند رو مدیریت میکنیم.
فاطمه سادات از ابتدا دختر کم خرجی بود .😉
تعداد زیادی از لباسهای داداشا براش مناسب بود و چون برای پسرها معمولاً رنگ قرمز هم خریده بودیم، مشکل دخترونه و پسرونه بودن لباسها رو نداشتیم.
یادمه قبل از تولدش، تنها چیزهایی که خریدم، یه شیشه شیر و یه ناخنگیر بود!
حتی لباسهای نوزادی خوب، سالم و مناسبی از زمان پسرها داشتم.
و این رو هم اصلاً بد نمیدونستم که لباس رنگ آبی تن فاطمه سادات کنم.
یه بار یه خانمی جنسیت فاطمه سادات رو ازم پرسید. اون لحظه فاطمه سادات لباس آبی و سفید تنش بود، وقتی بهش گفتم دختر هست باور نمیکرد.😅
چند باری پرسید و هر بار جواب دادم که دختره.
با تعجب زیادی انگار که احساس میکرد مسئلهٔ خاصی رو متوجه شده بهم گفت:
«خب لباس پسرونه داره. حالا نمیخوای بگی که سه تا پسر داری تا چشم زخم نیاد سراغت اشکال نداره، ولی من فهمیدم» 🤣
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۹. با سه تا بچه زیر سه سال برگشتم دانشگاه!»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
بچهها به خاطر فاصله سنی کمی که داشتن با هم همبازی بودن.
شرایط خونه هم خیلی براشون مهیا بود.
وسایل بازیای که برای پسرها مناسب بود، تقریباً برای دختر جان هم مناسب بودن و برعکس.
بازیهای زیادی با هم در طول روز انجام میدادیم.
با بازی کردن تلاش میکردم هم مهارت هاشون رو بالا ببرم و هم از دعوای بین بچهها جلوگیری کنم.🤭
آزادی عمل بچهها هم برای بازی با وسایل خونه زیاد بود. کاملاً آزاد بودند که رویههای مبل رو بردارند و باهاش مسیر بازی درست کنن تا یه توپ رو توی سبد پرت کنند.😅
حتی گاهی خودم این بازیها رو پیشنهاد میدادم.
با پتو براشون حوض اسباببازی درست میکردم و مینشستن داخلش و بازی میکردن.
گاهی اوقات ترجیح میدادم که بچهها حال و پذیرایی رو بهم ریخته کنن ولی من ده صفحه کتاب رو بخوانم.😉
درسته که از مادر دانشجو تبدیل شده بودم به مادر خانهدار، ولی مطالعه و عدم رکود رو جزئی از مادری و خانهداری میدونستم.
روحیهٔ غیر ایستایی که داشتم باعث میشد تلاش کنم زمانهایی که منزل هستم تو کارگاههای مختلف شرکت کنم.
کارگاههای کوچیک و مجازی که حس رکود رو ازم میگرفتن.👌🏻
گاهی حس میکنم نوع نگاه جامعه به مادری که مدتی از فعالیتهای اجتماعی دور شده، خیلی سختگیرانهست.
مدام حس عقبماندگی از همسالان به مادر منتقل میشه؛ این حس که مجبور شدی بخاطر بچههات، از خودت بگذری.
من ولی تصمیم گرفته بودم با این فکرها و احساسات مقابله کنم.
دلیل من برای شرکت تو این کارگاهها و مطالعهٔ کتاب، رشد خودم به عنوان مادر خونه بود.
اگر من به عنوان مادر خانواده، رشد کنم، زمینه برای رشد خانواده هم بیشتر فراهم میشه.
مرخصی دانشگاه رو به اتمام بود و باید برمیگشتم و درسها رو تموم میکردم.
مدتی درگیر این فکرها بودم که بچهها رو به کی بسپارم؟ و چطوری ادامه تحصیل بدم؟ و...🤔
لطف مادرم به کنار، توقع نگهداری از سه تا بچهٔ زیر سه سال، اون هم هر روز، به نظر خودم خیلی توقع زیاد و غیر منطقیای بود. برای همین رفتم دنبال مهد کودک مناسب.
فاکتورهای زیادی برای انتخاب مهد کودک داشتم:
حفظ حریم شخصی کودک، اینکه پوشک کودک من جلوی دیگران تعویض نشه.
برخورد مربیها با بچهها، مسائل تربیتی و روانشناسی، و خیلی مباحث دیگه...
چند تا مهد کودک رو بررسی کردم و با تعدادی از دوستام صحبت کردم.
یک مهد رو انتخاب کردم و چند باری تماس گرفتم و با مدیرش صحبت کردم.
یک بار هم با بچهها رفتیم تا محیط مهد کودک رو ببینم و امکانات و امنیت اونجا رو چک کنم.
همینطور رابطهٔ بچهها با مربی رو بررسی کردم.
تا روزی که قرار بود بچهها رو ببرم مهد کودک چندین بار دیگه هم تماس گرفتم و نکاتی که برام مهم بود رو به مدیر مهد کودک گفتم.
تمامی اطلاعات بچهها و کلماتی که بچهها غیرکامل ادا میکردن رو هم به صورت لیست به مربیشون تحویل دادم و آمادهٔ رسیدن اولین روز دانشگاه شدم.☺️
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۰. بعد دانشگاه میرفتم مهد، دنبال بچهها.»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
روز ۲۸ شهریور ۱۳۹۸ پسرهای ۲.۵ ساله و دخترک ۱ سالهم رو به دست مربیهاشون سپردم.🥹
بچهها رفتن داخل مهد کودک و من میخواستم تا دانشگاه رانندگی کنم.
ولی نمیتونستم!
احساس میکردم تکههای قلبم رو گذاشتم و دارم میرم.😓
دستام یخ کرده بود و پر بودم از حس گریه و ناراحتی...
همسرم که حالم رو دیدن، من رو تا دانشگاه رسوندن و باهام صحبت کردن.
بهم دلداری دادن که این هم یک مرحله از زندگیمون هست و با بررسیهایی که کردیم، بهترین تصمیم رو گرفتیم و انشالله بهترین اتفاق برامون میافته.☺️
روز اول کلاسها تموم شد و من، هم حس دلتنگی داشتم و هم فراغ بال.
واقعاً که مادری پر از حسهای متناقضه...🥴🤭
احساساتی که نمیشه گفت این بده و اون خوب. احساساتی که با وجود تناقضشون، کل وجود یک مادر رو با همهٔ کم و کاستیها میسازه...
روزهای اول سعی میکردم بعد از دانشگاه، به سرعت برم دنبال بچهها.
روز سوم مربی فاطمهسادات بهم گفتن که زود اومدی😅، هنوز ناهارش رو نخورده و داره بازی میکنه.
روزهای بعدی، بعد از اتمام کلاسها، توی نمازخونه کمی استراحت میکردم و بعد میرفتم دنبال بچهها تا انرژی کافی برای ادامهٔ روز رو داشته باشم.👌🏻
هزینهٔ مهد کودک بچه ها به هزینههای قبلی اضافه شده بود و این همزمان بود با گرونی بنزین تو آبان ۹۸.🤦🏻♀️
دیگه نمیتونستم با ماشین برم دانشگاه.
اولش کمی ناراحت شدم؛ ولی با بررسی دسترسی بیآرتی به مهد و مترو، گل از گلم شکفت!
از جلوی مهد کودک تا نزدیک دانشگاه بیآرتی یکسره وجود داشت.😍
حتی این فرصت برام ایجاد شده بود که توی راه استراحت کنم یا درس بخونم و نگران جای پارک همیشه ناموجود😅 اطراف دانشگاه هم نباشم.
فقط باید کمی زودتر بچهها رو به مهد میسپردم.
معمولاً وقتی میرسیدیم، هنوز کسی نیومده بود و مهد بسته بود.
اولین نفر ما بودیم. بچهها رو رأس ساعت ۷ تحویل میدادم و چند دقیقه قبل از ۸ میرسیدم سرکلاس.
امان از یکشنبهها که با یه استاد سخت گیر و به قول خودش وقتشناس کلاس داشتیم و گفته بود که بعد از خودش کسی رو داخل کلاس راه نمیده.😏
یه بار موقع گذاشتن بچهها تو مهد، فاطمهسادات بهونه گرفت و حدود ده دقیقه موندم تا آرومش کنم.
همین باعث شد که به جای ۸:۰۰، ۸:۰۷ برسم جلوی در کلاس و استاد مذکور هم اصلاً و ابدا اجازهٔ ورود ندادن.🙄
حتی وقتی ماجرا رو تعریف کردم گفتن: «به من هیچ ربطی نداره بیرون از این کلاس برای شما چه اتفاقی میافته.» 🤐
یادم میاد همین استاد بودن که یه بار ترم قبل، وقتی ازشون خواسته بودم در ازای نیومدن به کلاس نمرهٔ حضورم رو ندن، در جواب بهم گفته بودن که: «خیلی زرنگبازی در نیار، بچهداری و درس خوندن با هم نمیشه، برو هر وقت بچههات بزرگ شدن بیا و درس بخوان!😶»
هر بار بابت سختیهای مادری و درسخوندن با هم، از طرف دیگران توبیخ میشدم و حرفهایی شبیه حرفهای اون استاد میشنیدم، سعی میکردم دوباره هدفم رو از اول مرور کنم.
من توی ۲۱ سالگی و خیلی زودتر از بیشتر همسن و سالای خودم ازدواج کرده بودم و زود هم صاحب فرزند شده بودم، و البته تصمیم داشتم پنج یا شش تا بچه هم داشته باشم تا به آیندهٔ کشورم کمک کنم. دوست نداشتم به خاطر فرزندآوری چندین سال خونهنشین باشم و هیچ کاری نکنم.
اینکه چرا من این مسیر رو انتخاب کردم، کشور من به حضور و فعالیت من چه نیازی داره که من تصمیم گرفتم این راه رو انتخاب کنم، آیا تصمیمم بهترین انتخاب بوده و... سوالهایی بودن که هر چند وقت یکبار ذهنم رو به خودشون مشغول میکردن و در نهایت به این نتیجه میرسیدم که من با شرایط مخصوص زندگی خودم و با تفکر و تأمل تو شرایط خاصِ خودم، این مسیر رو انتخاب کردم و از خدا میخوام که هر لحظه یار و همراه من تو این مسیر باشه.
قطعاً هر شخصی بسته به شرایط زندگی خودش تصمیم میگیره و نمیشه برای همه یک نسخهٔ واحد پیچید.😉
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۱. طاقت جا موندن از کربلا رو نداشتم»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
سال اول ازدواجمون، من باردار بودم.
سال بعدی، دوتا فسقل داشتم.
سال سوم هم فاطمه سادات ۴۰ روزه بود.
و این سه سال همسرم تنهایی رفته بودن پیادهروی اربعین.🥲
سال بعدش گفتم یا من و بچهها رو هم همراهت میبری کربلا، یا خودتم نباید بری🙄😬
اطرافیان هم میگفتن نرو. مگه دیوونهای. این سفر خیلی سخته.🫢
ولی من دیگه طاقت نداشتم. تصمیممون رو گرفتیم.
ما عازم کربلا بودیم برای پیادهروی اربعین
با همراهی پدر و مادر همسرم، دایی و زندایی همسرم... و دوتا از دوستای همسرم.
فاطمه سادات ۱سال و ۱ماهش بود و پسرها ۲.۵ساله.😊
کربلا رفتن انگیزهای شد که فرایند از پوشک گرفتن دوقلوها رو که از یک سالگی شروع کرده بودم، سریعتر تمام و تثبیت کنم.
از حدود یک سالگی با کمک همسرم تمام مراحل رفتن به سرویس بهداشتی رو به بچهها یاد داده بودیم.
هزینههای پوشک زیاد بود و شستن کهنهها هم کمی سخت...🤦🏻♀️🥴
تکرار و تکرار
بدون در نظر گرفتن خطاها
همین که با محیط سرویس بهداشتی آشنا شده بودن، توانایی پوشیدن و در آوردن شلوار رو داشتن، میتونستن اعلام کنن که باید برن و...
تو دو ماهی که مونده بود تا سفرمون، بیشتر از قبل باهاشون تمرین کردم.
برای اربعین دو تا کالاسکه بردیم. یکی دوقلو و یکی تک.
فاطمهسادات غذای سفره میخورد ولی کلاً بد غذا بود.
یکی از برکات کربلا و اربعین برای فاطمهسادات و ما این بود که بالاخره غذاخور شد.😍
با بچه رفتن این سفر سخت رو سختتر کرده بود. ولی ما هدف داشتیم.👌🏻
هدفمون این بود که از همون بچگی، بچهها رو با اهل بیت آشنا کنیم.
نیت کردیم که بشیم خادمهای این سه تا بچه و هر کاری کردیم تا کمترین سختی رو تحمل کنن.😊
با ماشین خودمون رفتیم که بچهها اذیت نشن.
با اینکه همراه داشتیم، ولی فاطمهسادات حتی برای یه سرویس بهداشتی رفتن از من جدا نمیشد و بغل مادربزرگش نمیرفت.
هرجا که زمان و مکان مناسب برای بازی بچهها بود، اجازهٔ بازی بهشون میدادیم و از قبل کلی اسباببازی آماده کرده بودم.
خلاصه که یادم میاد همسرم آخر سفر بهم گفتن که این سفر، از تمام ۵ سفر قبلی پیادهروی اربعینشون، راحتتر بوده! که این رو از برکت حضور من و بچهها میدونستن!😉
تو مسیر پیادهروی مادر زندایی همسرم رو گم کردیم و همون شب بچهها مریض شدن، سیدعلی و سیدعباس آبریزش گرفته بودن و داشتن تب میکردن
فاطمه سادات هم بالا میآورد.😩
سه بار روی من بالا آورد و هی مجبور میشدم برم لباسمو عوض کنم.
یک بار که رفتم لباس عوض کنم دیگه اشکم جاری شد و کلی با امام حسین حرف زدم که این هست رسم مهموننوازی؟😓
صبح بچهها بهتر شده بودن و دخترم هم عدسی خورد و حالش خوب بود.
دوباره شروع به حرکت کردیم بدون همراهمون. توی راه مدام چشم میگردوندیم تا همراهمون رو پیدا کنیم.
ایشون حتی فارسی رو درست بلد نبودن صحبت کنن. (ترک آذربایجان بودن)
چه برسه به عربی.
یهو دیدم یکی اومد و بغلم کرد.
نگاه کردم دیدم مادر زندایی همسرم هستن.🤩
خلاصه با عنایت امام حسین هم بچهها خوب شدن و هم گم شدهمون پیدا شدن!😍🤲🏻
آخر سفر همسرم ازم پرسید، سال بعد هم میایم؟ گفتم اگه نیام میمیرم...
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۲. بعد کرونا، ماماندانشجوی مجازی شدم.»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
ترم هشتم در حالی تموم شد که واحدها تموم نشده بودن. چرا که چند ترم رو با کمترین واحد ممکن گذرونده بودم.🤭😉
زندگی روی روال خوبی بود. خواب شب بچهها رو تنظیم کرده بودم. بین ۸ تا ۸:۳۰ میخوابیدن و صبحها ۶ بیدار میشدیم و بعد هم مهد و...
فرصت بعد از خواب بچهها تا حدود ساعت ۱۲ شب، بهترین زمان برای رسیدگی به خودم، درسها و از همه مهمتر زمان گذاشتن با همسرم بود.☺️
بعد از حدود ۲.۵ سال بدو بدو و نداشتن شب و روز مشخص، این فرصت برای هر دوی ما خیلی جالب و جدید و ارزشمند بود.😊👌🏻
کتابهایی که تو این مدت میخواستم بخونم و نمیشد، فیلمهایی که میخواستیم ببینیم و فرصتش نبود، کارگاههای ثبتنام شده و گوش نکرده، درسهای باقیمونده و...
اینکه من و همسر، خودمون دوتایی پابهپای هم تلاش کرده بودیم و به این نقطه رسیده بودیم، شیرینی این فراغ بال رو برامون هزار برابر میکرد.😍
به جرأت میتونم بگم، که تو تکتک اتفاقایی که برای خودمون و بچهها میافتاد، هر دومون حضور داشتیم و براش تلاش میکردیم.
ترم ۹ رو شروع کرده بودم و مقداری از ترم هم گذشته بود، که اخبار کرونا پیچید.🥴
هنوز چیزی مشخص نبود، ولی همه خونهنشین شده بودیم. مهد کودک برای یه هفته تعطیل شد.😩 دانشگاهها هم همینطور.
دانشگاه علم و صنعت که از قبل بستر کلاسهای آنلاین رو داشت، خیلی سریعتر از دانشگاههای دیگه اعلام کرد که کلاسها مجازی برگزار میشه. دوران قشنگ جدیدی برای من و درس و بچهها شروع شد.👌🏻☺️
چیزی که همیشه دنبالش بودم: آموزش مجازی به مادرها.
چیزی که چند بار براش به آموزش دانشگاه رفته بودم و جواب منفی گرفته بودم، حالا در خلال یه اتفاق بد، رقم خورده بود.
روال کلاسها و زمانبندیشون مثل قبل، صبح تا ظهر بود. بچهها حدود ساعت ۹ بیدار میشدن و اون موقع من وسط کلاس اول بودم. از قبل از شروع کلاسها صبحانه و اسباببازیهای بچهها رو آماده میکردم تا زمانی که بیدار میشن، راحتتر مدیریت کنم.😌
روزهایی هم که دیرتر بیدار میشدن، خوش به حال ماماندانشجو بود!😅
سرگرم کردن دو تا پسر بچهٔ ۴ ساله و یه دختر ۲.۵ ساله که مدت یه سال هر روز رفتن مهد و اونجا با مربی و باقی بچهها حسابی سرگرم بودن، حالا که بیرون رفتن از خونه هم مشکل بود، خیلی سخت شده بود.😓
برای همین انواع و اقسام بازیها رو براشون مهیا میکردم: کاردستی، رنگ آمیزی، جورچین، ورزشهای حرکتی و ...
یه جنبهٔ مثبت کرونا این بود که کلی آموزش و کلاس که تا قبل از این حضوری بودن، حالا به صورت مجازی در دسترس بود.😉 انگار خدا یه جورایی صدای ما مادرها رو شنیده بود و میخواست تو دل سختیها، برامون گشایش ایجاد کنه.
ترم آخر رو هم تو دوران کرونا سپری کردم و همزمان روی موضوع پایاننامه هم کار میکردم. وقتی برای انتخاب موضوع، پیش استادی رفتم که در دوران تحصیل خیلی بهم کمک کرده بودن و اعتقاد داشتن که مادر باید کنار بچهش باشه و به مسائل جمعیتی و خانواده هم علاقهمند بودن، موضوع پایاننامه رو "تاثیر اشتغال زنان بر فرزندآوری" پیشنهاد دادن.
موضوعی که واقعاً دوستش داشتم. کلی براش زحمت کشیدم و حال خودم باهاش خوب بود.🥰 روزی که برای دفاع پایاننامه رفتم دانشگاه، هیچ کس نبود. من بودم و یکی از دوستام و دو نفر از اساتید.
یه نفر همون استادی که بارها کمکم کرده بودن به عنوان استاد راهنما، و اون یکی هم همون استاد سختگیری که بعد از خودشون کسی رو به کلاس راه نمیدادن به عنوان داور.🫢
یادم میاد وقتی دفاع تمام شد، استاد راهنمام به داور گفتن که: ایشون هم در دفاع از پایاننامه خیلی قوی بودند، و هم رتبهٔ اول مادری تو دانشگاه رو دارند.😇
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۳. مهمونی عید غدیر با بچهها»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
یکی از ناراحتیهای دوران کرونا برای من مهمونیهای عید غدیر بود.😔
از اولین سالی که ازدواج کردیم، عید غدیر برامون معنی دیگهای پیدا کرده بود.
همسرم سید بودن و دوست داشتن اهمیت عید غدیر بیشتر از همیشه برای دیگران پر رنگ بشه.🥰
از اونجایی که تو خانواده سید دیگهای نداشیم، از اول با هم قرار گذاشتیم که هر سال به هر نحوی که شد، این روز رو جشن بگیریم.
سال اول که عقد کرده بودیم، یه جعبه شیرینی به منزل مادربزرگم بردیم.
سال بعدش، با دوقلوها مهمونی گرفتیم. البته چون خونهٔ خودمون کوچیک بود، وسایل مهمونی رو آماده کردیم و همهٔ فامیل رو به خونهٔ مادربزرگم دعوت کردیم و اونجا جشن گرفتیم.☺️😍
البته اقوام هم کمک کردن، مثلاً درست کردن برنج برای چهل نفر رو، عمههام به عهده گرفتن.😄 و سوپ و خورشت با خودم بود.
تو مهمونیها کارهای بزرگ رو تبدیل به کارهای کوچیک، طی چند روز میکردم تا اذیت نشم.
مثلاً اگه قرار بود سوپ درست کنم، پیاز داغ رو سه روز قبل سرخ میکردم و میذاشتم فریزر. یه نوبت دیگه هویجها رو نگینی خرد میکردم و میپختم و میذاشتم فریزر و...👌🏻
اینطوری کارم برای روز مهمونی سبکتر میشد.😌
سال بعد که فاطمهسادات رو باردار بودم، رفته بودیم به یه خونهٔ ۱۲۰ متری و من شوق این رو داشتم که میتونم ذکر نام امیرالمومنین (علیهالسلام) رو، این بار تو خونهٔ خودم داشته باشم.😍 تصمیم گرفتیم سه شب مهمونی داشته باشیم.🤩
یه شب دوستان همسرم
یه شب دوستان من
و یه شب هم خونوادهٔ پدریم
(خانوادهٔ همسرم شهرستان ساکن هستن)
تو روز عید هم اهالی محل برای دیدن سادات اومدند.
با اینکه بچه کوچیک داشتم، ولی لذت مهمونی دادن اونقدر برای هر دومون زیاد بود که با جون و دل خستگیهاش رو خریدیم.🥰 و البته کمک اطرافیان و آقا کوچولوها😍 هم بود.
اعتقاد داشتم بچه از اول بچگی که راه رفتن رو یاد میگیره، باید کمک کردن به مادر و پدر رو هم یاد بگیره. مثلاً این دستگیره رو ببر آشپزخانه، این توپ رو ببر اتاق و...
اینجوری بود که کمکم بچهها معنای جمعوجور کردن رو یاد گرفتن.👌🏻
و تو مهمونیها هم، در حد خودشون کمک میکردن. مخصوصاً وقتی میفهمیدن که عید غدیره😍 اوایل کمکشون در حد تمیز کردن اتاق و جمع کردن اسباببازیها بود. مثلاً میگفتم برید خونهسازیها رو جمع کنید. به مرور کمکها بیشتر شد.🤭😉
وقتی کرونا اومد، تصمیم گرفتیم که باز هم اطعام داشته باشیم؛ ولی نه توی خونه. برای اقوام غذا پختیم و با هماهنگی رفتیم در خونههاشون تا هم نذری و شیرینی بدیم و هم صله رحم باشه.🌻🍰
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۴. دوقلوهای ۴ ساله و گفتار درمانی!»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
بعد از دفاع پایاننامهم، وقتم آزادتر شده بود. مجازی شدن جلسات و کارگاهها هم این فرصت رو بهم داد که با یه گروه از فارغالتحصیلهای دانشگاه علم و صنعت آشنا بشم که تو حوزهٔ سبک زندگی و خانواده کار میکردن؛ چیزی که همیشه دغدغهٔ من بود.☺️👌🏻
قرار شد به صورت دورکاری باهاشون جلسه مجازی داشته باشم و براشون کار انجام بدم. حس و حال کار کردن و فعالیت اجتماعی خیلی برام خوشایند بود.
اولین حقوق رسمیم رو پونزدهم ماه رمضون، همزمان با ولادت امام حسن مجتبی (علیهالسلام) گرفتم و
همون شد سال خمسیم. مبلغ خیلی زیادی نبود؛ چون هم ساعت زمانیم زیاد نبود و هم سابقهم.
دومین حقوقم رو که گرفتم، برای خودم یه کوله خریدم و حس شیرین درآمد داشتن رو اینطوری برای خودم کامل کردم.😁
درآمدی که با توجه به ارزشهای مادرانهم بود، و در راستای دغدغههای مهم زندگیم.
اینکه کنار بچهها داشتم به فعالیتهای جانبی میرسیدم واقعاً خوشحالم میکرد.😉
پسرها ۴ ساله شده بودند. اما مشکل بد صحبت کردنشون همچنان باقی مونده بود.😓 از سمت بعضی اطرافیان مدام مورد قضاوت قرار میگرفتم که تو نتونستی به بچهها برسی و هنوز حرف زدن بلد نشدن. در صورتی که ما از همون نوزادی با بچهها حرف میزدیم، قصهخوانی داشتیم و بازیهای مختلف...
به پیشنهاد یکی از دوستان، برای ارزیابی وضعیت جسمانی و تکلمی، بچهها رو به یه مرکز توانبخشی بردیم.
هر سه تاشون رو چکاپ کردن:
ستون فقرات
صافی کف پا
بیناییسنجی
شنواییسنجی
دندانپزشکی
و
گفتار درمانی...
تو تمام مراحل، هر سه شرایط نرمال داشتن، به جز بخش گفتاردرمانی.🥲 فاطمهسادات با اینکه کمتر از پسرها صحبت میکرد، ولی به نسبت سن خودش وضعیتش قابل قبول بود و مشکلی نداشت. اما پسرها هر دو نیاز به گفتاردرمانی داشتن که البته یکیشون وضعیتش بهتر بود. به پیشنهاد خود پزشک، قرار شد اونی که ضعیفتره، تحت درمان قرار بگیره و تمریناتش رو با اون یکی هم انجام بدیم. اگر برادر دوم بهتر شد که هیچ، وگرنه اون رو هم برای گرفتن کمک به مرکز ببریم.
مسیر گفتار درمانی دور بود و هفتهای یک بار هم باید میبردیمش. هزینهای نداشت ولی حتماً باید هم من و هم همسرم میرفتیم. من باید میبودم، چون تمرینها رو انجام میدادم و در جریان روند درمان بودم؛ و همسرم هم باید حاضر میشدن چون درمانگر مرد بودن و من تنهایی راحت نبودم...
چند جلسه گذشت. به دلیل امتحانات درمانگر، بین جلسات چند هفتهای فاصله افتاد و بعد هم ایشون کرونا گرفتن.😪
به همین خاطر فرآیند گفتار درمانی بعد از چند جلسه کاملاً متوقف شد.🤷🏻♀️ چون بعد از بهبودی درمانگر هم، متوجه شدم از اون محل رفتهاند.🥴
تنها کاری که بعد از اون ادامه دادم این بود که تمرینات یاد گرفته شده رو با پسرها ادامه میدادم. بیشتر با پسر ضعیفتر، و کمی هم با اون یکی...
دنبال درمانگر دیگهای بودم. ولی چون گفتار درمانی فرایندیه که اگر با فشار و اذیت همراه باشه، اثر عکس داره و باید کاملاً حالت بازی داشته باشه، درمانگر مطمئنی رو پیدا نمیکردم.
این وضعیت مدتها ادامه داشت...😩
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۵. بالکن، منطقه آزاد خونهمون بود»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
فاطمهسادات رو که از پوشک گرفتم، بیشتر از قبل فراغ بال پیدا کرده بودم.😌 روزها با ارسال متنها برای محل کار،
مطالعهٔ کتابهای مختلف، بازی با بچه ها
و انجام کارهای منزل که تمومی نداشتن، سپری میشد.
از یک دورهای به بعد با همسرم به این نتیجه رسیدیم که با شرایط فعلی من، قرار نیست که همیشه منزل مرتب باشه...😉
فعلاً پذیرفتم امکان داشتن یه خونهٔ تمیز و روفرشیهایی که برای بار هزارم جابهجا نشدن، و دیوارهایی که قلوه کن نشدن و کثیف نیستن، نمیتونم داشته باشم. با این حال تمام تلاشمونو میکردیم.☺️
اولین کار روز فکر کردن به نهار و شام بود. خونه رو تکهای تمیز میکردم. یعنی هال و اتاق بچهها رو در اختیار خودشون میذاشتم😉 و از اتاق خودمون، آشپزخونه و سرویسها شروع میکردم به تمیز کردن.
نزدیک اومدن پدر که میشد در یک عملیات بدو بدویی هال تمیز میشد و اتاقشون هم هفتهای یک بار...
خیلی از کارهای خونه رو هم با بچهها انجام میدادم. با چندین هدف؛ جلوگیری از دعوا بین بچهها، یادگیری مهارت، گذروندن زمان بیشتر با بچهها حین کار، تعامل خوب با بچهها👌🏻 و البته کمک تو کارهای خونه.🤪
دونه به دونه سیبزمینیها رو میدادم دست بچهها و خودم کنارشون مینشستم تا یاد بگیرن چطور پوستکن رو دست بگیرن.😇
مرحله به مرحله آب کشیدن ظرفهای پلاستیکی رو براشون مرور میکردم تا لذت آببازی همراه با خرسندی کمک به مادر نصیب شون بشه.😅😍 من ظرفا رو کف میزدم. براشون صندلی و آبکش میذاشتم، اونا آب میکشیدن میذاشتن داخلش.
درست کردن سالاد شیرازی و خرد کردن سیبزمینیهای نگینی هم شده بود کار مشترک خونه. با هم مینشستیم و یه تخته روی زمین میذاشتم و شروع میکردیم. بهشون یه چاقوی نه چندان تیز میدادم. بعد خودم سیبزمینیها رو خلالی میکردم و بعد دستشونو میگرفتم و کمک میکردم اونا رو مکعبی کنیم.😍 یه کم که مهارتشون بیشتر شد، میسپردم به خودشون تا خلالیها رو نگینی کنن.
طبیعتاً اندازهٔ سیبزمینیها بزرگ و کوچیک میشد، ولی برای خودمون اندازهش مهم نبود😅😉 و من اصلاحشون نمیکردم.
شعر میخوندیم و کار میکردیم.
هم آشپز میشدیم و هم خوانندهٔ شعرهای مذهبی و کودکانه...
فاطمهسادات نقاشی کشیدن دوست نداشت🫢... اصلاً و ابدا... ولی پسرها عاشق رنگ آمیزی و کتاب بودن.😍 چند تا کتاب کار خوب بچگانه رو بررسی کردم و براشون خریدم.
مهارتهای دستورزی، هم با کارهای خونه رشد کرده بود و هم با مداد گرفتن و انجام تمرینات کتاب.
از کارهایی که حتماً انجام میدادم، این بود که فقط به تمرین داخل کتاب بسنده نکنم. اگر نویسنده نوشته بود که دور گلها خط بکش، من میگفتم بعدش تمام گلها و درختها رو رنگ کن.🌸
کتاب که تموم میشد، میگفتم حالا این گل و درخت رو با قیچی ببر و بچسبون روی دیوار بالکن...😁😉
بالکن شده بود محل بازی بچهها. موکت قهوهای کوچیکی از ته انباری پیدا کرده بودم و بعد از شستن، انداختیم داخل بالکن. اونجا منطقه آزاد هرکاری بود که دوست داشتن. حتی نقاشی روی دیوارها.
بالای بالکن با پنجره پوشیده شده بود و امنیت داشت. خودم هم روسری و مانتو سر میکردم و میرفتیم داخل بالکن و شروع میکردیم به بازی و ببُر ببُر...🤪
مداد شمعی دست میگرفتم و خورشید توی آسمون رو برای بچهها نقاشی میکردم...🥰
حتی بعضی روزها صبحانه رو برمیداشتیم و میرفتیم داخل حیاط مینشستیم به خوردن نون و پنیر و گوجه و خیار و گردو، همراه با چایی شیرین. حیاط کوچیک بود، ولی همون هم برای بچهها شیرین بود.☺️ اون موقع ما تو یه آپارتمان با مادر و خواهرم زندگی میکردیم. طبقهٔ اول مادرم بودن، دوم خواهرم و سوم ما.
مواقع ضروری میرفتن پیش مامانبزرگ. مامانم تا ۲ سالگی بچهها، خوب میتونن با بچهها تعامل کنن، ولی بعدش دیگه از پسشون برنمیان.🤪
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۶. تصمیم گرفتیم ادامه تحصیل بدیم»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
گاهی واقعاً کم میآوردم. بعضی وقتا که بچهها دعوا میکردن، مینشستیم با هم گریه میکردیم.🤪
هر چند سعی میکردم تا جای ممکن تو دعواها دخالت نکنم، تا وقتی که خطرناک نشده. احتمال دعوا رو کم میکردم. مثلاً به جای اینکه میوه رو داخل یه ظرف براشون بذارم، برای هرکسی جدا میذاشتم.👌🏻 یا مثلاً اسباببازیها رو مدام تقسیم میکردم. البته که دعوا از همون وقتی که تونستن دستاشون رو تکون بدن تا همین الان همیشه بوده.🥴 و احتمالاً در آینده هم هست.😅
طبیعتاً منم مثل همهٔ مامانها خسته میشم، ممکنه بچهها رو دعوا کنم، یا داد بزنم. ممکنم هست از خونه و بچهداری و همه چی🤪 خسته بشم و دلم بخواد فقط تو سکوت باشم.😉
این وقتا اگه میشد بچهها رو به پدرشون یا گاهی به مادربزرگشون که همسایهمون بودن، میسپردم. یا گاهی از زمان روزانهٔ تلویزیون دیدن بچهها استفاده میکردم.
قبلاً تو یه کارگاه سواد رسانه برای والدین شرکت کرده بودم و اونجا بیشترین زمان مجاز برای استفاده از وسایل صوتی تصویری رو حدود ۱.۵ ساعت در روز برای بچههای ۲.۵ تا ۴ سال گفته بودن و من این ساعت رو برای بچهها لحاظ میکردم.
چون بیشتر دیدن تلویزیون باعث به هم خوردن تمرکز، کندتر شدن روند صحبت و... میشه.☺️
یکی از مسائلی که همیشه ناراحتش بودم، این بود که نمیتونستم به مامان و بابام کمک کنم. به خاطر مشغولیتهام با سه تا فسقلی.
بعد از پوشک گرفتن فاطمهسادات، تصمیم گرفتم حداقل هفتهای یک بار به منزل مامان برم و کمی کمک کنم و این حس خوبی بهم میداد.
حس کمک حداقلی به مادرم.❤️
مادری که بعد از تولد پسرها تا دیدمش دستاش رو بوسه بارون کردم. هرچی ازم میپرسیدن چی شده؟ میگفتم تازه میفهمم وقتی ما بچه بودیم، چقدر اذیت شدی.
روزها میگذشت...
دوری از فضای دانشگاه کمکم داشت برام خستهکننده میشد. با همسرم تصمیم گرفتیم دوتایی برای کنکور بخونیم و برای مقطع بالاتر شرکت کنیم.
رشتهٔ مدیریت دولتی ثبتنام کردم. کتابهای کمک آموزشی لازم رو گرفتم و شروع کردم به مطالعهٔ دروس.
درس خوندنها شروع شد. باید مدیریت میکردم که زمان درس خوندنم اولاً با زمان درس خوندن همسر یکی نباشه و ثانیاً توی فضای آرومی باشه تا دروس رو خوب متوجه بشم.
چون رشته تحصیلی متفاوتی رو میخواستم بخونم، کمی مطالعهٔ دروس سخت بود. از طرفی رسیدگی به امور بچهها و خونه و کارهای مجموعهای که باهاشون همکاری میکردم، رو هم داشتم.
برنامهریزیهای لازم رو انجام دادم و شروع کردم به مطالعه.📚
تا جایی که ممکن بود، حین بیداری بچهها به کارهای خونه میرسیدم و اگه بچهها خواب روز داشتن (روزهایی که خسته بودن... وگرنه کلا دیگه خواب روز تموم شده بود😅) یا مثلاً خیلی خوب بازی میکردن، کنارشون تو اتاق میخوابیدم یا دراز میکشیدم که انرژی داشته باشم. یعنی تا اون ساعت که زمان خوابشون بشه (۸:۳۰) هم کارهای خونه تموم شده بود، هم کمی استراحت کرده بودم و از وقتی میخوابیدن شروع میکردم به درس خوندن.📚 زمانهایی که خیلی خسته بودم، یکی دوساعت میخوابیدم و بعد بیدار میشدم.
صبح ها نمیتونستم بیدار بمونم. معمولاً
چون هم باردار بودم یه کم خواب صبح زیادی میچسبید😅 هم دیگه امید نداشتم بعدش بخوابم. ولی نصف شبها، هم خسته نبودم هم امید داشتم مثلاً ۵ میتونم بخوابم تا ۷ که بیدار میشن.
موارد یادداشتکردنی که نیاز به تمرکز نداشت رو توی روز انجام میدادم.
چون حفظیاتم خوب نبود، باید یادداشت میکردم تا بعداً مروز کنم. این کار رو در حین بیداری بچهها انجام میدادم.
یه روزهایی سه ساعت درس میخوندم و یه روزهایی یکربع.
ویژگی برنامهریزی با بچه، شناور بودنش هست.
پیش میاومد که بچهها نذارن درس بخونم. اگه نیاز واجب داشتن، درس رو متوقف میکردم و بهشون میرسیدم؛
ولی این گفتمان که مامان میخواد گاهی تنها باشه، مدتها بود تو خونهمون شکل گرفته بود و بچهها یاد گرفته بودن که مامان هم میتونه زمان مخصوص به خودش رو داشته باشه. ❤️
اون مدت همیشه کتابها گوشه گوشهٔ خونه باز بودن و این رو دوست داشتم. اینکه فاطمه سادات ببینه که من مادرم ولی همچنان برای درس خوندن و مطالعه تلاش میکنم، برام ارزش بود.
خیلی وقتها میرفت پشت میز من مینشست و میگفت من مامان هستم دارم درس میخونم. 🥰😍
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۷.دعاهای فاطمهسادات مستجاب شد!»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
قرار نبود به خاطر درس، هدف فرزندآوری رو فراموش کنم. فاطمهسادات به حد خوبی از استقلال رسیده بود و خونه خالی شده بود از صدای نوزاد.🥰
با اینکه کارهای چکاپ قبل از بارداری و دندانپزشکی رو به امید یه بارداری سبک و راحت انجام داده بودم، (با این دید که برنامهریزی برای آینده داشته باشم) بااینحال این بارداریم از دو بارداری قبلیم سختتر بود.
ویارهای شدید داشتم و بین بارداری، مجبور به گرفتن خدمات دندانپزشکی شدم و من ایمان بیشتری پیدا کردم که ارادهٔ خدا فوق تمام ارادههاست و هیچ برنامهای بالاتر از برنامهٔ خدا نمیشه.❤️
هنوز از تصمیم جدیدی که گرفته بودیم و نینی جانی که در وجودم داشتم، کسی با خبر نبود.😉 این بار بر خلاف دو بار گذشته، میخواستم با مقدمه و هیجانانگیز خبر بارداری رو به بقیه بدم. پس تا معلوم شدن جنسیت نینی، صبر کردیم. حتی به بچهها هم نگفتیم.😌 نمیخواستم ویارها و حال بد من رو از جانب نینیجان بدونن. از طرفی چون باید مدل بازی با بچهها رو، از بدو بدو و هیجانی، به آروم و نشستنی عوض میکردم، نمیخواستم بگم نینیجان مانع بازی مامان با شما شده. نمیخواستم حس بدی از ابتدا به نینی پیدا کنن.☺️
تقویم رو نگاه کردم. روز کنکور من، روز عید غدیر هم بود. بعضی وقتها فکر میکنم چرا خیلی وقتها کارها و اتفاقهای مهم، با هم رقم میخورن...؟
و تنها چیزی که به ذهنم میرسه، اینه که دارم تلاش میکنم تمام ابعاد زندگی رو پیش ببرم.🤭
قرار بود از سمت محله، بیان داخل حیاط خونه و ذکر مولا علی (علیهالسلام) بگیرن.
کارها رو مثل قبل تقسیمبندی کردم.
بخشی به تمیز کردن دیوار و مبل و اینا مربوط بود که از یک ماه قبل شروع کردم.
و مرتب کردن خونه رو هم از یک هفته قبل کمکم انجام میدادم. غذا رو هم قرار بود همسرم همراه آشپز، به تعداد ۲۵۰ پرس، داخل زیر زمین درست کنن.
از دو روز مونده به کنکور، دیگه تقریباً همهٔ کارها رو سپردم به همسرم. ایشون خیلی جدی بهم گفتن که برای کنکور من شما زحمت کشیدین و بچهها رو نگهداری کردین، حالا نوبت منه.😉 و تمام تلاششون رو کردن. حتی یک روز هم مرخصی گرفتن.
یادم میاد شب قبل کنکور میخواستم یه کمی از کارها رو انجام بدم، ایشون بهم گفتن الان فقط باید بخوابی. یکه وقتهایی قراره بخشی از آیندهت رقم بخوره. باید براش تلاش کنی.
زمانی که سر جلسه کنکور بودم نه به بارداری و حال بدم فکر کردم، نه به اینکه دم ظهر قرار هست از محل کلی آدم بیاد خونهمون.🙃
امتحان که تموم شد برگشتم و آمادهٔ پذیرایی از مهمونها شدم...
حالا نوبت این بود که به بچهها وجود نینیجان رو بگم. دلیلش هم این بود که بعضی وقتها پسرکها انرژیشون زیاد میشد و بازیهای خطرناکی انجام میدادن.🤪
کیک پختم، کمی خونه رو تزئین کردم و برای هر کدوم یه نامه درست کردم. داخل نامه، عکس لباس نینی و پستونک بود. بهشون گفتم که قراره خدا یه بچهٔ دیگه بهمون بده.🤩
فاطمهسادات پر شد از دعا، که میشه دختر باشه؟!🥺
وقتی برای سونوگرافی تعیین جنسیت رفتم، هم استرس داشتم و هم ذوق خیلی زیاد. خانم دکتر پرسید که بچهٔ چندمه؟ وقتی گفتم که بچهٔ چهارم با تعجب پرسیدن، هنوزم ذوق داری؟ گفتم مگه میشه برای این موجود ناز ذوق نداشت؟😉😍
انگار دعاهای فاطمهسادات مستجاب شده بود. نینی دختر بود.
زهرا سادات 🥰
نتیجهٔ کنکور هر دومون اومد. رتبهٔ همسرم عالی بود و دانشگاه دولتی قبول شدن. ولی رتبهٔ من آنچنان خوب نبود و دانشگاه دولتی مجاز نشده بودم. اولش خیلی ناراحت شده بودم. حس شکست داشتم.
اینکه باید دانشگاه آزاد برم...
دوباره حسهای متناقض مادری، اومد سراغم...
اگه بچهدار نبودم حتماً دولتی قبول میشدم...
اگه بچهها مهد میرفتن، میتونستم بخونم...
اگه منم پرستار داشتم، رتبهم بهتر میشد و...
با ناراحتی انتخاب رشته کردم. رشتهای که دوست داشتم و دانشگاه نزدیک. مدیریت آموزشی دانشگاه آزاد تهران شمال قبول شدم. ایدهآلم نبود، ولی با شرایطی که داشتم، بهترین نتیجهای بود که میتونستم داشته باشم.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۸. امتحان دانشگاهی توی بیمارستان!»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
خبر بارداری من و قبولی دانشگاه تقریباً با هم توی فامیل پخش شد. کسایی که همیشه منو دختر گرفتاری، قضاوت میکردن که از زندگی و درس مونده و مجبوره سه تا بچه رو نگهداری کنه، حالا در نظرشون به خانمی تبدیل شده بودم که با وجود بارداری، تحصیل هم میکنه😒 و چقدر این نگاه، به مادری که ترجیح داده شغل خانهداری رو داشته باشه، بد و ناپسنده.🙁
کلاسهای مجازی شروع شد و من با بچهها کلاسها رو شرکت میکردم.
از طرفی کمردرد زیادی سراغم اومده بود.😩 سعی میکردم هر زمان که میتونم توی رختخواب دراز بکشم. بازی با بچهها رو هم به اتاق خودمون منتقل کرده بودم.
تاریخ امتحانها که مشخص شد، فهمیدم که دقیقاً مصادف با روزهاییه که باید منتظر اومدن دختر جان باشم.😍 چند باری با دکترم صحبت کردم و گفتن تا جایی که میتونیم صبر میکنیم ولی جان دخترک از همه چی واجبتره.☺️
کلی تلاش کرده بودم که تولد زهرا سادات بعد از اتمام امتحانات باشه، ولی بازم بهم ثابت شد ارادهٔ خدا فوق برنامهریزهای منه.😉
سه تا از امتحانها رو گذرونده بودم و داشتم برای امتحان بعدی میخوندم که با علائم کرونا، بیمارستان بستری شدم. دکترها برای اینکه جنین آسیب نبینه، اتمام بارداری دادن.😢 از شدت استرس مشکوک بودن به کرونا، امتحانها، به دنیا اومدن زهرا سادات، واکنش بچهها به تولد دخترک و سلامتی کوچولویی که گفته بودن بعد از به دنیا اومدن نمیتونی پیشش باشی😪، شروع کرده بودم به گریه کردن.
با کمک یه پرستار و آرامشی که بهم دادن تونستم به خودم مسلط بش و وقتی زهرا سادات رو دیدم، همهٔ ناراحتیها تموم شد.😍 بعداً آزمایشها هم مشخص کرد که کرونا نداشتم. بااینحال به نظرم لطف خدا بوده برای زمان خوب تولد زهرا سادات.
امتحان بعدی رو داخل بیمارستان دادم.
درحالیکه پرستار میاومد و میگفت که میخوام فشارت رو بگیرم.😅 دو تا امتحان بعدی همراه با فسقل جان تو خونه...
الحمدلله همهٔ امتحانات رو با نمرات بالایی سپری کردم. چون میدونستم شرایطم چهجوریه، در طول ترم خونده بودم و نمرات اضافه هم گرفته بودم.😉
هنوز هفت روز از تولد زهرا سادات بیشتر نگذشته بود، که فهمیدم همسرم کرونا گرفتن.😐 مادر همسرم تازه رفته بودن شهرستان. از مادر خودم هم خواهش کردم که اصلاً منزل ما نیان😔، تا مبادا کرونا بگیرن.
من موندم که تازه زایمان کرده بودم.
نینی جان هفت هشت روزه👼🏻
سه تا بچهٔ کوچیک🥴
و همسری که کرونا گرفته بود.😢
داخل اتاق قرنطینهشون کردیم و من شدم پرستارشون. مدام براشون خوردنیهای مختلف درست میکردم تا زودتر بتونن سرپا بشن. مراقب بچهها و خودم هم بودم که کرونا نگیریم.
و زهرا سادات که خیلی حساستر بود.
حقیقتا روزهای سختی بود...😓
بعد از دو هفته، به لطف خدا حال همسرم خوب شد. بچهها هم فقط دو تاشون یه شب تب کردن و کرونا نگرفتن الحمدلله.🤲🏻
از زمان فاطمهسادات فهمیده بودم که خواب مادر باردار چقدر میتونه روی خواب فرزند (بعد از تولد) تاثیر داشته باشه. برای همین، از ابتدای بارداری زهرا سادات به ساعات خوابم دقت بیشتری داشتم. حتی اگه به خاطر کمردرد و دست درد، نمیتونستم بخوابم، سعی میکردم سکوت رو رعایت کنم.☺️
زهرا سادات دلدردی بود و تا شبا بتونه بخوابه، حدود دو ساعت طول میکشید. ولی الحمدلله از وقتی که میخوابید تا صبح، حدود ۴ ۵ ساعتی زمان برای خواب داشتم و همین باعث شده بود که در طول روز سرحال باشم.👌🏻🥰
فاطمهسادات از داشتن خواهر خیلی خوشحال بود و خیلی وقتها باهاش حرف میزد.
انقدر باهاش حرف میزد و براش قصه میخوند که خوابش میبرد.😴 بعد میاومد به من میگفت: مامان! یواش... خوابوندمش.😍
از یه ماهگی نینی، کلاسهای مجازی مجدد شروع شد. این بار علاوهبر مدیریت سه تا بچه، شیر دادن، گرفتن بادگلو و آروم کردن زهرا سادات هم به شرایط کلاس مجازی اضافه شده بود.😅
یادم میاد یه بار استاد ازم خواستن که میکروفونم رو فعال کنم و سوالم رو بپرسم. بهشون گفتم که نمیتونم. بچه بغلم خوابیده. اگه بشه تایپ کنم.
وقتی این رو شنیدن گل از گلشون شکفت.😍
چیزی بهم گفتن که تا چند روز حالم رو خوب کرده بود.
استاد بهم گفتن: «همین که مادر هستی و مادری میکنی برای بچههات، یک ملت باید ازت تشکر کنن. اینکه در کنارش داری درس میخونی، زحمت مضاعفی هست که با از خودگذشتگی داری انجامش میدی...»
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۹. پسرکها به سن پیشدبستانی رسیدن»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
وقتی پسرهای خواهرهام نزدیک یک ساله شدن، بهشون گفتم که نمیخواد برید کاپشن بخرید. کاپشن کودکی پسرها سالمه. از اینها استفاده کنید.☺️😉
یا سر فاطمهسادات وقتی به تخت احتیاج داشتیم، از دیوار، تخت دستدوم خریداری کردیم. سالم و نو، با قیمت تقریباً یک سوم.
همینطور آغوشی، کالسکه و صندلی کودک...
از لحاظ مالی مشکلی نداشتیم، ولی دوست داشتیم این فرهنگ جا بیفته که اگه وسیلهٔ نو و خوبی رو لازم نداری، بفروش و اگه وسیلهای نیاز داری، اول بین دستدومها بگرد.😉 به چند دلیل... از لحاظ مالی به صرفهتره، از انباشت وسایل جلوگیری میشه و به خاطر محیط زیست! چون هر وسیلهای که استفاده نشه و دور انداخته بشه، بخشی از زمین خودمون رو آلوده میکنه.🥲 و یاد دادن فرهنگ قناعت در عین زندگی خوب، به بچهها.🥰
بخشی از لباسهای نوی فاطمهسادات رسیده بود به دخترک خواهرم و بخشی از لباسهای نوی دخترک خواهرم، رسید به زهرا سادات.
روزی از روزها، وقتی زهرا سادات تازه یک ماههش شده بود، از محل کارم پیشنهاد یک پروژه جدید رو دادند. خیلی دو دل بودم که برم یا نه.🤔 و در نهایت قبول کردم. اولین باری که بعد از به دنیا آمدن زهرا سادات رفتم محل کارم، ۳۸ روزه بود.
محل کار من محیط خوب و امنی برای مادر و کودک بود. مهد مجاور داشت و امکان بردن نوزاد به جلسات رو داشتیم.😍 یه مجموعه با طراحی برای الگوی سوم زن.
قطعاً همراه بردن چهار تا بچه به مجموعه برام سخت بود. راحتتر بودم بشینم تو خونه؛ ولی دوست داشتم برای آرمانهام تلاش میکردم و بچه ها میدیدن این تلاش رو.☺️ این برام از ارزشهای دیگه شاید پر رنگتر بود...
کرونا به آخرهاش رسیده بود و بعد از عید، کلاسها حضوری شدن. من دو روز در هفته کلاس داشتم. یه روز ۴ کلاس پشت سر هم (۱ تا ۷) و یه روز دو کلاس (۳ تا ۶)
دخترک من سه ماهه بود و فقط هم شیر مادر میخورد. نزدیکی دانشگاه به خونه، اینجا خیلی به کارم اومد. از خونه تا دانشگاه ده دقیقه راه بود.😍 ده دقیقه آخر یه کلاس، ده دقیقه فاصله بین کلاسها، و ده دقیقهٔ اول کلاس بعدی، نیم ساعت میشد. از اساتید برای این ده دقیقهها اجازه میگرفتم و بدو بدو میرفتم و به زهرا سادات که پیش مادرم بود، سر میزدم و دوباره برمیگشتم.
در تمام مدت با مادرم در ارتباط بودم. اگه میگفتن بیداره و گریه میکنه، دو بار بین کلاسها میرفتم. و اگه میگفتن خوابه، فقط یه بار بین کلاس دوم و سوم میرفتم.👌🏻
بچههای دیگه مستقل بودن و بازی میکردن. براشون از قبل نقاشی، رنگآمیزی و بازی آماده میکردم. ساعت تلویزیون رو هم استفاده نمیکردن که اون زمان استفاده کنن.😅
خواهرم با اینکه همسایهمون بودن، ولی نمیتونستم ازشون کمک بگیرم. چون خودشون اون زمان دوقلوی یکساله داشتن.
ولی همسرم معمولاً یک یا دو ساعت آخر میرسیدن و بچهها رو میگرفتن.
همینطور که ترم جلوتر میرفت، دخترک بزرگتر میشد و کار راحتتر.
تابستون که شد، رفتیم مشهد تا دوباره از امام رضا بخوایم کربلا رو این بار نصیب خانوادهٔ شش نفرهمون کنه.😍 بعد از دوسال که کرونا بود، اجازهٔ پیادهروی داده بودن و خیلی خیلی خوشحال بودیم و با بررسیهای زیاد، تصمیم گرفته بودیم که این بار با زهرا سادات ۷ ماهه و بچهها، به کربلا بریم.
یادم میاد یه بار یکی ازم پرسید، چرا بچهها رو میبرید اربعین کربلا؟
گفتم چون نمادها برام مهم هستن.☺️
اربعین و پیادهروی یه نماده برای ما... نماد گوش به زنگ بودن... نماد از همه چیز گذشتن برای رسیدن به هدف... نماد کنار هم بودن. و هیچ جای دیگهای این نمادها رو نمیتونستم به این وضوح به بچهها نشان بدم.
سوالهای پشت سر هم فاطمهسادات نشان از همین بود:
مامان ،چرا میذارن ما بریم داخل خونهشون بخوابیم؟
مامان ازمون پول نمیگیرن برای غذاها؟
مامان، اینا امام حسین (علیهالسلام) رو خیلی دوست دارن؟
مامان، منم دلم میخواد مثل این خانمه باشم...
از کربلا که برگشتیم، پسرکها به سن پبشدبستانی رسیده بودن. همون مهد کودکی که بچهها رو میبردم، پیشدبستانی هم داشت.
فاطمهسادات رو هم پیش یک ثبتنام کردم.
سال تحصیلیشون که شروع شد. واحدهای درسی منم شروع شد. البته که کلاسهای من فقط چهارشنبه و پنجشنبهها بودند. تبدیل شده بودم به سرویس مهد کودک بچهها.😅 صبح به صبح چهار تا بچه رو سوار ماشین میکردم و میرفتیم. اون روزها من برای اولین بار، مادر یک بچه بودن رو تجربه میکردم.
یکی دو ماه از سال گذشته بود که مادر یکی از همکلاسیهای پسرها با ترس و لرز پیشم اومد و محترمانه مطرح کرد که یه گفتار درمان خیلی خوب میشناسه...
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲۰. حرف زدن دربارهٔ گفتار درمانی ممنوع!»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
شمارهٔ خانم گفتار درمان رو ازشون گرفتم و زنگ زدم. یکی از پسرها در این مدت صحبت کردنش طبیعی شده بود، اما اون یکی با وجود بهتر شدن، هنوز مشکل داشت... با این حال امید داشتیم که مشکل اون هم طی مراحل رشدش، حل بشه.😢
برای اولین جلسه، چند باری برنامه جابهجا شد، ولی بالاخره عصر یک روز که مادرم هم نبودن، یکی از پسرها و فاطمهسادات رو به خواهرم سپردم و با اون یکی پسرم و زهرا سادات راهی گفتار درمانی شدیم. زهرا سادات وابستگی شدیدی به من داشت و اصلاً پیش کسی، حتی پدرش نمیموند.🥴
در تمام راه این امید رو به خودم میدادم که الان گفتار درمان میگن که مشکلی نداره و داره بهتر میشه. با خودم میگفتم فقط میخوام خیالم راحت بشه.😊
در طی جلسه رفتار و حرکات و حرف زدن پسرک به طور دقیق مورد بررسی قرار گرفت. زهرا سادات هم در تمام طول جلسه ناله کرد و بهونه آورد.😐 بررسیها که تموم شد، درمانگر از من پرسیدن خب به چه علت مراجعه کردید؟
گفتم که پسرک کمی بد حرف میزد و آوردم تا بررسی بشه که نیاز به گفتار درمانی داره یا نه.
این جمله رو که گفتم درمانگر با عصبانیت بهم گفت: «خانم این بچه نزدیک ۶ سالشه و هیچ حرفی به جز د و ب نداره و شما تازه میخواین بررسی کنید که نیاز داره یا نه!😡
نیاز داره!
زیاد هم نیاز داره!
۶ ماه هفتهای دو جلسه باید بیاریدش، منزل هم هر روز باید باهاش کار کنید. جلسهٔ بعد هم این کوچولو رو نیارید.»
و منی که از درون فرو ریختم.😵
پذیرش اینکه این بچه نیاز به درمان داره، داشت داغونم میکرد. حرف همهٔ آدم هایی که این مدت بهم گفته بودن کم کاری تو بوده. اینکه حتماً من مادری نکردم براش.😢 هر جر و بحث کوچیک و بزرگی که از بچگی تا حالا باهاش داشتم، جلوی چشمم اومد و داشتم توش پیدا میکردم تقصیر خودم رو...
از طرف دیگه میون اون همه کار و بدو بدو و بچهداری و دانشگاه و دخترک وابسته، هفتهای دو بار رفتن و اومدن رو چطوری مدیریت میکردم؟😓
فکر هزینهای آزاد، کمترین چیزی بود که اون لحظه تو ذهنم اومد...
وقتی رسیدیم خونهٔ خواهرم، بهتزده ماجرا رو براش تعریف کردم.😔
اعصابم داغون بود. زنگ زدم به خواهر دیگهم که دکترن و شروع به گریه کردم. اونقدر باهاش حرف زدم تا دلم آروم شد.
تصمیم گرفتم که انجامش بدم. ولی هنوز از قضاوت بقیه میترسیدم. قدغن کرده بودم کسی در مورد جلسات گفتار درمانی با دیگران حرف بزنه. حتی پسرها تو مهد اجازه نداشتن به دوستاشون بگن. به هیچ کس.
ساعت جلسات رو صبحها انتخاب کرده بودم. ساعت ۱۰ تا ۱۰:۳۰. بچهها رو ۷ میبردم مهد؛ زهرا سادات رو که خواب بود، تحویل مربی میدادم، همونجا جلوی مهد داخل ماشین مینشستم تا اگه زهرا سادات گریه کرد بغلش کنم. تا ساعت نزدیک ۹:۳۰ که میگرفتمش و شیرش میدادم و دوباره میخوابوندم و تحویل مربیش میدادم و میرفتیم.🥺
سخت بود. هیچ کدوم طاقت دوری هم رو نداشتیم. نه من، نه اون... دلم همهش پیشش بود.
ولی پسرک هم مراقبت میخواست. تازه میفهمیدم وقتی مادرم میگفت کاش من چهار تا بودم (به تعداد ما بچهها) یعنی چی.🥺
تمرینها زیاد بودن. پسرک حساس شده بود... ناراحت میشد. بچههای دیگه هم به خاطر وقت اختصاصیای که مادر با پسرک میذاشت، ناراحت بودن... ولی ادامه دادیم.🥲
بارها شد که پسرک گریه کنان اومد گفتاردرمانی. چون میخواست بره و بازی کنه و نتونسته بود. دکتر اما کاربلد بودن. بازی میکردن و حرف زدن یاد میدادن.
دونه به دونه،
مرحله به مرحله،
دل من ولی آروم نبود!
مدام سوالهای مختلف میپرسیدم.
من پسرک رو زود از پوشک گرفتم. این تاثیر نداشته؟
بچه بود یک بار عسل خورد، دلیل اون نبوده؟
یه بار بچه بود خیلی ترسیده...
من خیلی براش کتاب میخوندم؛ بد بوده یعنی؟
و همهٔ سوالهایی که وقت و بی وقت تو ذهنم میاومد...
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲۱. پس بیا تمومش کنیم...»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
نزدیک دی امتحانات ترم آخر ارشد رو دادیم. واحدهای درسی تموم شد و زمان بیشتری میتونستم برای پسرک بذارم.
تعطیلات عید تصمیم گرفتیم بریم شهرستان پیش اقوام همسرم. آخرین جلسه قبل از عید نکات تکمیلی رو پرسیدم و جلسات رو تا بعد عید تعطیل کردیم.☺️
پسرم اعتماد به نفسش بالا رفته بود. هنوز کسی نمیدونست که میره گفتار درمانی. حتی مادربزرگش...🫣 شهرستان که بودیم، چندین بار اقوام بهمون گفتن که چقدر بهتر شده حرف زدنش. همه خوشحال بودن. پسرم از همه بیشتر.
وقتی برگشتیم تهران و رفتیم پیش درمانگر، با خوشحالی بهش گفت: خانم، من حرف زدم و بقیه فهمیدن.🥹🥲
و من چقدر با این جمله اشک ریختم. به درمانگر با خوشحالی گفتم تازه کسی نمیدونه. به کسی نگفتیم. دکتر به من نگاه کردن و گفتن بذار یه چیزی بهت بگم: «تو کم کاری نکردی»☺️
از کجا استرس وجودی منو فهمیده بودن، نمیدونم... ولی نگاهشون کردم.
ادامه دادن: «تو مادر فوقالعادهای هستی. اینو از وقت گذاریت برای بچهها فهمیدم.»
خواستم بپرسم که آخه اگه من فلان کار رو انجام میدادم...
که مجدد گفتن: «تو کم کاری نکردی. یه اختلاله که ممکنه برای بچهٔ منم پیش بیاد.»
حالا دیگه هم من خوشحال بودم هم پسرک.🥰😍🥲 جلسات رو به هر ترفندی که بود، سپری میکردم. دخترک اصلاً پیش مادرم و حتی همسرم نمیموند. بعضی روزها، از حجم فعالیتهایی که داشتم و نمیتونستم انجام بدم، کلافه و ناامید میشدم.
ولی دیدن پیشرفت صحبت کردن پسرک، منو امیدوار میکرد.🥰 یه بار که پسرم برای رفتن به مطب دکتر، خیلی ناراحتی کرده بود، ماشین رو نگه داشتم و باهاش حرف زدم.
گفتم: الان وقتی حرف میزنی چه احساسی داری؟
گفت: خوشحالم☺️
گفتم: چرا؟ گفت چون بقیه میفهمن من چی میگم.
گفتم: پس بیا تمومش کنیم.
قبول کرد و رفتیم.🥰
همزمان با تموم شدن پیشدبستانی پسرها، جلسات گفتار درمانی هم تموم شد.🤲🏻😍 جلسهٔ آخری که گفتار درمان گفتن دیگه نیاز نیست پسرک رو برای ادامهٔ روند ببرم، از شوق اشک میریختم.😭😍🥲😭🥹🥹
حس میکردم، کار نیمهتمومی که برای پسرک داشتم رو تموم کردم و واقعاً هم خودم به تنهایی انجامش داده بودم. همهٔ جلسات، خودم پسرک رو برده بودم. تمام تمرینها رو خودم باهاش انجام داده بودم. مدیریت زهراسادات که مهد کودک بمونه یا با خودم ببرمش و بیرون باهاش بشینم تا پسرک تمرینها رو انجام بده با خودم بود. البته که همراهی مادرم و همسرم هم در مواقعی که میتونستن، بود.
همزمان با این اوضاع و احوال بود که اتفاقات پاییز ۱۴۰۱ شروع شد و من بیشتر از قبل احساس کردم که چقدر نیاز به کار فرهنگی در مدارس، مخصوصاً دخترانه وجود داره. به فکر افتادم که به رویای همیشگی خودم یعنی معلمی، جامه عمل بپوشونم...☺️
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲۲. ما از پسش برمیایم...»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
با یکی از اقوام مطلع صحبت کردم و ایشون گفتن که آزمون استخدامی این بار، رشتهٔ کارشناسی شما (مهندسی صنایع) رو هم داره.😉 ولی من دوست نداشتم.🥲 چیزی که برای رشتهٔ من بود، صرفاً دبیری کار و فناوری بود...
مدرک ارشدم هنوز آماده نبود. چون پایاننامه مونده بود. یه بار با یکی از اساتید تا نوشتن پروپوزال پیش رفتم، ولی به دلیل مشغله، نشد ادامه بدم😣 و استاد هم از همکاری باهام منصرف شدن و گفتن که استادت رو عوض کن.😔
اگر با مدرک ارشد مدیریت استخدام میشدم، میتونستم آموزگار دبستان هم بشم. ولی خب...
با راهنمایی اون فامیلمون، ثبتنام کردم و شروع کردم به مطالعهٔ مواد امتحانی.
مجدد وقت کم و بچهداری و خانهداری.😅 با همون برنامهریزیهایی که قبلاً برای درس داشتم، شروع به مطالعهٔ مباحث کردم...
در همین اوضاع و احوال، موقعیت اثاثکشی هم برامون پیش آمد.😂 میخواستیم به جایی نزدیک محل کار همسرم جابهجا بشیم. دوباره تبدیل شدیم به آدمهایی که در حال بدو بدو بودن.🤦🏻♀️
با سرعت خیلی کم شروع کردم به بستهبندی وسایل. ابتدا از وسایلی که کمترین استفاده رو داشتیم. در همین حین، وسایل رو مرتب هم میکردم. وسایل اضافه رو دور میریختم، وسایلی که احتیاج به تعمیر داشت، تعمیر کردیم و خلاصه در حین اثاثکشی خونهتکونی هم کردم.🥰 تمام وقتم رو برای این کار نمیذاشتم و آهسته پیش میرفتم و وسط کارا برای درسا وقت میذاشتم.👌🏻
کارهای اثاثکشی و ثبتنام پسرکها برای مدرسه و کارهای آزمون خودم انقدر زیاد شده بود که مجبور بودم بچهها رو به مادرم بسپارم. روزهای اول زهرا سادات اصلاً پیش مادرم آروم نمیموند.😰 میخندیدم و میگفتم این بچه شما رو اصلاً ندیده.🫣😅
واقعاً همینطور بود.
مادرم با اینکه نزدیک من بودن، ولی شاید تا اون موقع و بعد از اون یک ترمی که زهرا سادات نوزاد بود، خیلی نتونسته بودن دخترک رو نگه دارن. اصلاً دخترک پیشش نمیموند و مدام گریه میکرد.
یه بار مادرم بهم گفتن: «به هرکسی می گم که ما توی یه ساختمان زندگی میکنیم، ولی شما انقدر مستقل هستید که تمام کارهای بچهداری رو خودتون میکنید، باورش نمیشه.»
همیشه و همیشه لطف مادرم بالای سرم بوده. ولی تا جایی که تونستم، سعی کردم بهشون زحمت ندم.☺️
روز امتحان فرا رسید. با توکل به خدا رفتم و امتحان رو به خوبی دادم. با این حال نگران بچهها بودم و سردرگم در دوگانگی نقشهای مادری و معلمی.
بچهها چطور کلاس اولشون رو سپری کنن؟
دخترها رو چیکار کنم؟
یعنی چی میشه؟😶
حتی روز مصاحبه وقتی قرار بود برم، نشستم و گفتم من نمیرم.
نمیخوام!😅
همسرم کلی باهام صحبت کردن که بچهها بزرگ شدن. ما از پسشون برمیایم.
تو میتونی. تا الان با توکل به خدا تونستی. از الان به بعدم همینطور...☺️ و بالاخره رفتم مصاحبه.
اثاثکشی قرار بود اواخر مهر باشه و مدرسهٔ پسرها نزدیک منزل جدید بود. اون روزهایی از مهر که هنوز جابهجا نشده بودیم، خیلی سخت شد. چون مجبور بودم که هر روز حدود ۳ ساعت وقت برای بردن و آوردن پسرها صرف بکنم.😩
روز قبل اثاثکشی، مادر همسرم برای کمک اومدن و تا چند روز بعدش هم موندن. بالاخره جابهجاییها تموم شد و کمی کارها روی روال افتاد.😍
روز دومی که فراغ بال داشتیم، به همسرم گفتم باور کنید دو روز دیگه اعلام میکنن باید برید مدرسه😅
و همین شد...😂
پنجشنبه شب، تماس گرفتن که فردا جمعه بیاین برای ساماندهی.🙃 تعداد معلمها کم بود و آموزش و پرورش تاکید زیادی داشت که معلمها هر چه زودتر شروع به کار کنند. و من از اول آبان امسال به صورت رسمی مشغول کار شدم.
برای دبیری دورهٔ دوم دبیرستان. درسها چون سال اول هست، کمی نامرتبط هست و زمان زیادی میبره تسلط به متن کتابها.
الان، سه روز مدرسه میرم و مابقی روزها خونهم. این روزهایی که منزل هستم، سعی میکنم خونه رو تمیز کنم تا برای روزهایی که نیستم ذخیرهٔ تمیزی داشته باشم.😅 همینطور سعی میکنم بیشتر با بچهها زمان بگذرونم.
قبل اینکه بخوابم، کیف مدرسه و مهد کودک بچهها، حتی لباسی که قراره بپوشن، کیف و لباسهای خودم، تغذیهٔ پسرکها و هر چی لازم هست رو آماده میکنم.☺️👌🏻
امسال پسرها مدرسه میرن و دخترها مهدکودک. همگی صبحها با هم از خونه خارج میشیم و ظهرها برمیگردیم خونه.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲۳. فقط باید بخوای...»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
خیلیها میپرسن چطوری میرسی به همهٔ کارات؟
و وقتی میگم خب ممکنه به یه سریها نرسم😉، تعجب میکنن!
خب مگه کسی که چند فرزند داره آدم نیست؟😅
گاهی بعضیها که من رو میشناسن، مدام میگن ما خجالت میکشیم جلوی تو از مشکلات بچهذاری بگیم،
تو خیلی صبوری و...
در صورتی که منم مثل همهٔ مامانها، بارها و بارها کم آوردم🙃 و حداقل این فکر چندین بار تو ذهنم اومده که وای کاش تنها بودم...
و اصلاً بد هم نیست.
ولی وقتی مدام از اطراف بهت میگن که تو توانمند هستی، تو قوی هستی، یا خیلی صبوری، اگه یک زمانی کم بیاری یا صبرت تموم بشه، حتی اگه کسی نفهمه و نبینه، تو ذهن خودت، آدم دورویی شدی...😣
و این کمکم روانت رو خراب میکنه.
ما مادران چندفرزندی، دائم در معرض قضاوت بقیه هستیم. چون چند تا بچه آوردیم!
اگه یه وقت ما ناراحت و عصبی بشیم یا بچه رو دعوا کنیم، سریع میگن که چون چند تا آورده، نمیتونه تربیت کنه.😶
یا مثلاً اگه بچه مریض بشه، سریع میگن که چون رسیدگی نداشتی!🥲
یا اگه دفتر بچهٔ کلاس اولی کثیف بشه، یا دیکته نمرهٔ کمی بگیره، خیلی راحت قضاوت میکنن که چهار تا بچه داره و نمیتونه به همهشون برسه...🫢
درحالیکه ممکنه همهٔ این اتفاقها برای یه مادر تک فرزندی هم بیوفته. چون طبیعت زندگیه. مهم اینه که چهجوری باهاش رشد بدی خودتو و مدیریتش بکنی.
خدا نکنه موقع خرید برای بچهها، حسابکتاب کنی یا مثلاً بگی که الان روز اسباببازی نیست!
سریع محکوم به این میشی که نداشتی، بچه نمیآوردی.🤦🏻♀️ در صورتی که اصلاً پشت خیلی از حساب کتابها تربیت اقتصادی بچه هست.
ما مادرهای چند فرزندی، اگه خودمون همهٔ کارهای خونه رو انجام بدیم، میگن زندگیتو تباه کردی و شدی بشور و بساب خونه و اگه پرستار بگیریم یا مادرمون کمک کنه،
میگن کمک داشته که آورده!😶
برای من خیلی اتفاق میافته ببینم نمیتونم به همه کارها برسم،
تو این مواقع سعی میکنم اولویتها رو در نظر بگیرم. از کارهایی شروع کنم که اگر انجام ندم، زندگی مختل میشه. مثل غذا یا ظرفها...
و اینکه عادت کردم چند تا کار رو با هم انجام بدم.
مثلاً اگه بخوام تلویزیون ببینم (کلا که کم میبینم)، همزمان کار دیگهای هم دست میگیرم.😉 مثل مرتب کردن محوطهٔ جلوی تلویزیون، خرد کردن پیاز، مرتب کردن کیف پسرها یا نقاشی دور دفترهاشون.
یا مثلاً دیکتهٔ پسرها رو، حین تمیز کردن گاز میگم. یا تماسهایی که دارم با هندزفری بلوتوثیه (با قیمت کم خریدم) و حین مرتب کردن آشپزخونه.
از بچهها کمک میگیرم برای مرتبی خونه.
مثلاً دو بار یا یک بار در روز میگم بدو بدویی🤭 خونه مرتب بشه. یعنی فقط همه چی از هال بره سر جاش.
با این حال اگه هم نرسم به کاری، تلاش میکنم نیمهٔ پر لیوان رو ببینم.😅
مثلاً اگه فقط تونستم اتاق رو تمیز کنم، دیگه استرس بقیهٔ خونه رو نداشته باشم و از تمیزی همون اتاق لذت ببرم.😊☺️
شاید بعضی مادرها، خودشونو با بقیه مقایسه کنن و احساس ناتوانی یا شکست کنن،
ولی در واقع این مهمه که آیا از زمانی که دارم، استفاده میکنم یا نه... این چیزیه که خداوند هم در آخرت ازمون سوال میکنه.😉
من همیشه به خودم این امیدواری رو میدم:
تو روایت هست که خداوند در روز قیامت از ما میپرسن جوانیات رو در چه راهی خرج کردی؟
و من به واسطهٔ مادر بودنهای پشت سر هم، امید دارم بتونم اونجا این جواب رو بدم که داشتم به بنده کوچولوهای شما خدمت میکردم...
و شاید این قبول بشه از من.🤲🏻
اینکه بدونیم هدفمون از زندگی چی هست و بعد براش برنامهریزی کنیم، کل هدف من برای نوشتن این یادداشتها بوده.
اگر فرزندآوریه،
اگر فعالیت اجتماعیه،
اگر مرتبی خونهست،
اگر یکنواخت کردن زمان خواب بچهست...
همه و همه با برنامهریزی و توکل به خدا امکانپذیره...
در آخر اینکه من سعی کردم تو این نوشتهها، واقعیت رو بگم...
ولی ادعا نمیکنم که تونستم همهٔ واقعیت رو بگم.
بالاخره کل دوران یا تحولات رو نمیشه گفت.
همین شیرینیها و تلخیها، راحتیها و سختیها کنار هم هست که زندگی رو میسازه...
#قسمت_پایانی
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف
#ز_رضایی
از وقتی کتاب رو خوندم، عجیب هوای شیراز زده به سرم... هوای مسجد المهدی و زیارت و دیدن خانوم ماه .🌙
کمترین اتفاقی که با خوندن کتاب «خانوم ماه» برام افتاد این بود که با شخصیت معنوی و عالی شهید شیرعلی سلطانی آشنا شدم.
ولی جدای از این شخصیت عالی، متوجه شدم تنها کسی که تو این دنیا و شاید اون دنیا، میتونه همسر شیرعلی باشه، فقط و فقط خانوم ماهه!
چی بگم از این زن! زنی که فقط همسر شهید نبوده، بلکه یه شهید زندهست و با خوندن خاطرات زندگیش به صبر
ایمانش غبطه خوردم!
تو گروه همخوانی کتاب، میزبان دختر بزرگ شهید هستیم 😍 و پرسش و پاسخهایی شیرین با چاشنی لهجهٔ قشنگ شیرازی، هوای گروه رو عوض کرده!
بدون اینکه اسم اکانت رو نگاه کنم، از روی بسم اللههای اول هر پیام میفهمم این پیام رو مرضیه خانوم داده، مرضیه خانومی که برای مراسم عروسیش بعد از پدر، سنت قشنگی رو پایه گذاری میکنه.😍
•┈┈••✾🌱📚📚📚📚📚🌱✾••┈┈•
داریم به پایان دی ماه نزدیک میشیم و فرصت شرکت تو پویش کتاب #خانوم_ماه هم رو به پایانه.
اگر شما هم دوست دارین با یک شهید ویژه و کمتر شناخته شده و همینطور همسرشون، خانوم ماه، آشنا بشین تشریف بیارین کانال پویش کتاب:
👇🏻
🔗 https://eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
این ماه هم ۱۰ تا جایزهٔ ۱۰۰ هزارتومانی به قید قرعه تقدیم دوستانی میشه که کتاب رو کامل خونده باشن.🎁
✅ توی کانال توضیح دادیم که چطور نسخهٔ الکترونیک کتاب رو با ۵۰ درصد تخفیف تهیه کنین.📕
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
🔗 https://eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab