eitaa logo
پویش‌کتاب‌‌مادران‌شریف🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
653 عکس
54 ویدیو
49 فایل
مهلت شرکت در پویش کتاب «حوض خون» مرداد و شهریور ۱۴۰۴ 🏆 ۲۰ جایزه ۲۰۰ هزار تومانی به قید قرعه🏆 نذر فرهنگی کتاب: 6104338631010747 به نام زهرا سلیمانی ارتباط با ما: @Z_Soleimani تبلیغات: @xahra_rezaei23
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و رحمت 🤍 ما توی گروه همخوانی، کتاب رو تموم کردیم و إن شاءالله میخوایم از شنبه همخوانی کتاب دوم این ماه یعنی رو شروع کنیم. البته برای مطالعه کامل هر دو کتاب و شرکت تو قرعه‌کشی تا پایان خرداد ماه فرصت دارین. 😉 هر دو کتاب هم نسخه صوتی 🎵 دارن و هم الکترونیک 📱 و قبلا اینجا توضیح دادیم که چطور میتونین از طریق اشتراک رایگان یک ماهه اپلیکیشن نوار این دو تا کتاب رو رایگان گوش کنین. 🤩 این هم گروه همخوانی‌مون که ❗️مختص خانم‌هاست ❗️ 🔗 https://eitaa.com/joinchat/2443837746C2e2480d3a6 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
«روزهای بی‌آینه؛ یک عاشقانهٔ صادقانه» یک دختر ۱۷ ساله با شور و اشتیاق فراوان و احساسات سرشار عاشقانه پای سفرهٔ عقد می‌نشیند. در ۱۸ سالگی طعم مادر شدن را می‌چشد و وقتی پسرش ۴ ماهه است، حفرهٔ بزرگی در زندگی‌اش ایجاد می‌شود و در انتظاری ۱۸ ساله فرو می‌رود. منیژه، ۱۴ سال تمام از عشقِ زندگی‌اش، حسین، بی‌خبرِ بی‌خبر است و بعد که معلوم می‌شود حسین این‌ سال‌ها اسیر بوده، باز هم سه سالی طول می‌کشد تا وصال حاصل شود؛ اما چه وصالی... یکی از کتاب‌های دفاع مقدس که با آن خیلی گریه کردم، همین روزهای بی‌آینه بود. زندگی، دوباره حسین و منیژه را به هم رسانده بود، حسین در آستانهٔ چهل‌و‌شش سالگی و منیژه‌ سی‌و‌شش ساله، اما این ۱۸ سالی که از آن‌ها گرفته بود را چطور باید جبران می‌کرد؟! گاهی فکر می‌کنم این دنیا یک زندگی جدید به خیلی‌ عشاق بدهکار است، قطعاً منیژه و حسین یکی از آن‌ها هستند.🥺 پ‌ن: اگر فکر می‌کنید داستان کتاب را افشا کرده‌ام، اشتباه می‌کنید! داستان تازه از آنجایی شروع می‌شود که حسین و منیژه «دوباره» به هم می‌رسند... 🌿🌿🌿🌿 سلام دوستان کتابخون✋🏻🤓 دومین کتابی که خرداد ماه می‌خوایم با هم بخونیم، کتاب هست. خاطرات خانم منیژه لشکری «همسر آزاده خلبان شهید حسین لشکری» نویسندهٔ این کتاب خانم گلستان جعفریان هستن. ایشون قلم بسیار گیرا و و البته صریحی دارن که تقریباً همهٔ آثارشون رو جذاب کرده. البته خود کتاب هم سوژهٔ بسیار جذابی داره که جدا پیشنهاد می‌کنیم مطالعهٔ اون رو از دست ندین و با زندگیِ پرفراز و نشیب این زوج عاشق حتماً آشنا بشین. ❤️ لینک خرید نسخهٔ صوتی 🎵 و الکترونیک📱 کتاب با تخفیف ۵۰ درصد داخل کانال پویش کتاب موجوده: @madaran_sharif_pooyesh_ketab ✅ ضمناً این ماه برای هر کدوم از کتاب‌های پویش ( و ) ۷ هدیهٔ ۱۰۰ هزارتومانی داریم.🥳🎁 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📘📘📘 ساعت سه‌ونیم یا چهار بود که وارد سالن شدند. عکس حسین را دیده‌ بودم؛ همین که وارد شد شناختمش. از فاصلهٔ خیلی دور می‌دیدمش. وسط ایستاده بود و دو خلبان در سمت راست و چپش بودند. همین که چشمم به صورتش افتاد انگار‌نه‌‌انگار این مردی بود که سال‌ها از من دور بوده است؛ کاملاً می‌شناختمش و دوستش داشتم. احساساتم جان گرفته بود. آن همه حس غریبگی که نسبت به عکس‌ها و تُن و لحن صدایش داشتم دیگر نبود. نمی‌دانم چه شده بود؛ حس دختری را داشتم که برای اولین بار همسرش را می‌بیند؛ هم خجالت می‌کشیدم و شرم داشتم؛ هم خوشحال بودم، هم می‌خواستم کنارم باشد. زیر لب زمزمه کردم: خدایا، من چقدر این مرد را دوست دارم. حسین نزدیک شد؛ خیلی نزدیک. همهٔ فامیل و دوست و آشنا دور او ریخته بودند و ماچش می‌کردند؛ یکی آویزانش می‌شد، یکی دستش را می‌گرفت، یکی به پایش افتاده بود. کاملاً احساس می‌کردم که حسین از بالای سر همهٔ آن‌ها دنبال کسی می‌گردد. فقط به او خیره شده بودم. می‌دیدم آدم‌ها لاینقطع از جلوی من می‌روند و می‌آیند، اما هیچ صدایی نمی‌شنیدم. زانوهایم حس نداشت، نمی‌توانستم از جایم بلند شوم. برادربزرگم، که همیشه در جمع و شلوغی متوجه من بود، آمد سراغم و گفت: «منیژه! چرا نشستی؟! بلندشو!» زیر بغل مرا گرفت و با صدای بلند گفت: «لطفاً برید کنار! اجازه بدید همسرش اون رو ببینه!» دریای جمعیت کنار رفتند و برای من راه باز کردند. خبرنگارها با دوربین‌هایشان دویدند. روبه‌روی هم قرار گرفتیم. دست مرا گرفت و گفت: «حالت چطوره؟» گفتم: «خوبم!» پیشانی‌ام را بوسید و یک‌دفعه سیل جمعیت من و حسین را از هم جدا کرد. 📚 برشی از کتاب خاطرات منیژه لشکری همسر خلبان آزاده شهید حسین لشکری انتشارات سوره مهر 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🛒 خرید نسخه الکترونیک و صوتی کتاب در فراکتاب: 🔗http://www.faraketab.ir/b/13260?u=724782 🟣 کد تخفیف ۵۰ درصد: madaran
📘📘📘 انشا را پاک‌نویس کردم و بردم سر کلاس. خوشحال بودم و به خودم می‌‌گفتم: «چه خوب شد آذر از حسین آقا خواست انشا بنویسه! حالا نمره کامل رو می‌گیرم.» یکی دو نفر انشاهایشان را خواندند تا اینکه معلم اسم من را خواند. رفتم و جلوی کلاس ایستادم. چند خط که‌ خواندم، معلم گفت: « بسه دیگه لشگری! انشا رو بذار روی میز من و برو بشین!» تعجب کردم، چون قبل از من از کسی نخواسته بود انشایش را بگذارد روی میزش. برگه انشایم را روی میزش گذاشتم و نشستم. چند دقیقه که گذشت، خانم معلم آمد کنار میزم و گفت: «زنگ تفریح توی کلاس بمون؛ باید با هم صحبت کنیم.» دلم شور افتاد. زنگ خورد و همه بچه‌ها رفتند بیرون . رفتم جلوی میز خانم معلم ایستادم و گفتم: «چی شده خانوم؟» پرسید: «این انشا رو کی برات نوشته؟» گفتم: «خواهرم خانوم.» گفت: «دروغ می‌گی! بگو کی نوشته؟» سکوت کردم. خانم معلم ادامه داد: «خواهرت می‌خواد از تو خواستگاری کنه؟» با شنیدن این حرف خشکم زد. اشک توی چشم‌هایم جمع شد. گفتم: «به خدا خانوم...» خانم معلم اجازه نداد حرفم را تمام کنم. گفت: «به من راستش رو بگو! دوست پسر داری ؟ اگه راستش رو نگی، مجبور می‌شم برم دفتر به خانم مدیر جریان رو بگم.» با صدای لرزان گفتم: «به خدا خانوم دوست پسر ندارم، فقط خواستم انشای خوبی بنویسم و نمره خوبی بگیرم.» خانم معلم، که فهمیده بود معنی انشایی را که خوانده ام، واقعا نفهمیده‌ام، گفت: «دختر ساده! هر کسی که این انشا رو برات نوشته تو رو دوست داره. توی این انشا نوشته به زودی از تو خواستگاری می‌کنه.» با شنیدن حرف‌های خانم معلم از تعجب خشکم زد. آن‌قدر عصبانی بودم که دلم می‌خواست حسین را خفه کنم. 📚 برشی از کتاب خاطرات منیژه لشکری همسر خلبان آزاده شهید حسین لشکری انتشارات سوره مهر 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab