eitaa logo
پویش‌کتاب‌‌مادران‌شریف
2.1هزار دنبال‌کننده
507 عکس
45 ویدیو
48 فایل
مهلت شرکت در پویش کتاب «آخرین فرصت» از ۱ تا ۳۰ بهمن 🏆۱۰ جایزه ۱۰۰ هزار تومانی به قید قرعه🏆 نذر فرهنگی کتاب: 6104338631010747 به نام زهرا سلیمانی ارتباط با ما: @Z_Soleimani تبلیغات: @xahra_rezaei23
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام یلداتون پربرکت 💜🧡💛💚❤️ زمستون اومد ☃️ و ما هم اومدیم با معرفی کتاب‌های فصل زمستون 📚☕️ إن شاءالله سه ماه آینده این کتاب‌ها رو با هم می‌خونیم: ❇️ دی ماه: کتاب شهید محمدحسن ابراهیمی به روایت همسر نویسنده: زهره شریعتی نشر حماسه یاران و کتاب خاطرات دانشمند شهید مصطفی احمدی روشن نویسنده: رحیم مخدومی نشر رسول آفتاب ❇️ بهمن ماه: کتاب شهید علی کسایی به روایت همسر شهید نویسنده: سمیرا اکبری انتشارات به‌نظر ❇️ اسفند ماه: کتاب خاطرات فرنگیس حیدرپور نویسنده: مهناز فتاحی انتشارات سوره مهر خوشبختانه همهٔ کتاب‌ها نسخهٔ الکترونیک 📱 و چاپی‌شون 📖 در دسترس هست، در مورد نسخه صوتی 🎵 هم تا الان فقط کتاب نسخه صوتی‌ش منتشر نشده که امیدواریم تا پویش ما این اتفاق بیوفته. 😇 إن شاءالله اول هر ماه روش‌های تهیه کتاب‌ها رو بطور مفصل با کد تخفیف خدمتتون معرفی می‌کنیم. 😉 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
کتابی که می‌خوایم از فردا همخوانیش رو شروع کنیم، یه تقدیمیهٔ متفاوت داره ☺️
📘📘📘 می‌گم علی زشت نیست، اینجوری سرت پایین باشه و با زن‌های دوست و فامیل حرف بزنی؟ یه موقع ناراحت نشن؟ - نه عزیزم، ناراحت که نمی‌شن هیچ، اتفاقاً زیر نگاه نامحرم معذب هم نیستن و راحت صحبتشون رو می‌کنن. این حکم اسلامه، دوست و آشنا هم فرقی نمی‌کنه. مثلا خانم نافه‌فشان، چند ساله که منشی دفترمه!؟ فرح خانم رو چند بار تا حالا دیدم؟ چند دفعه رفتیم خونهٔ خاله جان!؟ سوال‌هایش گیجم کرد. متوجه منظورش نشدم. - شاید باور نکنی، اما اگر الان این پنجره رو باز کنم و فرح خانم، خاله جان و خانم نافه‌فشان جلوی روم ظاهر بشن، نمی‌تونم از هم تشخیص‌شون بدم. فقط از تُن صداشون می‌تونم بفهمم کدوم هستن. این حرفش تنم را لرزاند. نگاهش کردم و اشک به چشم‌هایم دوید. برشی از کتاب ✍🏻 سمیرا اکبری انتشارات به‌نشر 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
شروع همخوانی کتاب از امروز سه‌شنبه ۲ بهمن 👇🏻 عضویت در گروه ❗️مختص خانم‌ها❗️: https://eitaa.com/joinchat/2443837746C2e2480d3a6 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
این 👆🏻 عکس طرح جلد قبلی کتاب هست. سوال برانگیزه نه!؟ 😉 یه کوچولو بگم که مربوط میشه به خواب همسر شهید اونم قبل از خواستگاری! راستی تو نمونه کتاب نسخه الکترونیک فراکتاب میتونین قسمت مربوط به مقرری امروز رو رایگان بخونین که همین خواب رو هم تعریف کردن 😍 👇🏻 http://www.faraketab.ir/b/186161?u=82039 شروع هیجان انگیزی داشت کتاب 🤩 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
سلام و درود ☺️ بریم سراغ هدیه‌ی کتاب رایگان 💌 اگر دوست دارین نسخه الکترونیک کتاب رو هدیه بگیرین و البته حتما تا پایان بهمن ماه اون رو مطالعه می‌کنین، مشخصات‌تون رو اینجا ثبت کنین 👇 🔗 https://digiform.ir/ce0ee97354 🔴 لطفاً اگر خودتون میتونین این کتاب رو تهیه کنین این فرصت رو به دوستان دیگه بدین 🙏 🟠 اینم توجه داشته باشین که نسخه الکترونیک کتاب بصورت پی‌دی‌اف هست. 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
پویش‌کتاب‌‌مادران‌شریف
سلام و درود ☺️ بریم سراغ هدیه‌ی کتاب رایگان #آخرین_فرصت 💌 اگر دوست دارین نسخه الکترونیک کتاب #آخ
سلام و درود 🌿 از بین افرادی که برای هدیه‌ی کتاب رایگان ثبت‌نام کرده بودن، این ۱۵ نفر اسم‌شون در اومده 🎁: 👇🏻 خانم‌ها: سوده کریمی فائزه رحیمی سیده مریم حسینی سمیه اکبری حدیثه صادقی حدیثه اسفندیار ریحانه سادات میرسلیمی محبوبه رجبی مرضیه علوی تبار مریم مرادی رضیه جعفری فرزانه آزادی نیا زینب فلاح فاطمه جوزی فاطمه سادات قاجاری اگر اسم‌تون تو لیست بالا هست و کتاب رو می‌خواین و البته❗️قول می‌دین که تا آخر بهمن ماه کتاب رو کامل مطالعه کنین 😉 اسم و شماره‌ تماس‌تون رو تا فردا شب به این آیدی ارسال کنین: 👇🏻 @mamanfaezeh2 ❣ از همه‌ی عزیزانی که نذر فرهنگی داشتن و بانی این کتاب‌های رایگان شدن صمیمانه سپاسگزاریم. نذرتون قبول 💚 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
24.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 تیزر معرفی کتاب به قلم سمیرا اکبری انتشارات به‌نشر بفرستین برای دوستان‌تون و به صرف یک کتاب قشنگ دعوتشون کنین 🥰📖 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
📘📘📘 دل توی دلم نبود که پدر در را باز کرد و محکم و آمرانه گفت: «نمی‌خواد بیای بشینی‌ها.» چشمی گفتم و بدون هیچ فکر قبلی دست پدر را گرفتم و به گوشهٔ اتاق بردم. همینطور که نگاهم روی دست‌هایش خیره مانده بود، با حال منقلب شده‌ای که برای خودم هم عجیب بود گفتم: «بابا به خدا قسم، به جون امام حسین(ع) که این‌قدر دوسش داری، دوسش دارم! اگر این نشد، به جون امام حسین(ع)، تا عمر دارم دیگه با کسی ازدواج نمی‌کنم.» پدر به آرامی دستش را از دستم جدا کرد و با انگشت اشاره چانه‌ام را بالا آورد و بهت زده نگاهم کرد. - یعنی تو این‌قدر این رو می‌خوای؟ خدا را شکر انگشت پدر توان بالا نگه داشتن نگاهم را نداشت. صدایم پُر از خجالت بود. - بله بابا! پدر بدون هیچ حرفی بیرون رفت و در را بست. من هم پشت در کِز کردم. کاش پدر حرفی زده بود تا می‌دانستم چکار می‌خواهد کند. برای‌ بار چندم با خودم حرف زدم. - وای خدا کنه بابا از دستم ناراحت نشده باشه. سرم را روی زانوهایم گذاشتم. دانه‌های تسبیح دوباره به حرکت درآمد. - رَبِّ یَسِّر ولاتُعَسِّر سَهِّل عَلَینا یارَبَّ العالَمین. برشی از کتاب ✍🏻 سمیرا اکبری انتشارات به‌نشر 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
📘📘📘 زندگی در یک خانهٔ مشترکِ کوچک دردسرهای خودش را داشت. گاهی دلگیر می‌شدم، گاهی عصبانی. اما همین که می‌خواستم ناراحتیم را ابراز و این کاسهٔ لبریز شده را خالی کنم چیزی مانع می‌شد. مثل آن روزی که از فهیمه دلخور بودم، همین که دهن پُر کردم برای گلایه، چشمم به بالای اجاق گاز افتاد. بلند بلند خندیدم و گفتم: «امان از دست این علی!» فهیمه با چشمانی که حالتش ترکیبی از تعجب و کنجکاوی داشت، نگاهم کرد. - مگه چطور؟ - هیچی! اومده این حدیث رو زده اینجا، نمی‌ذاره ما یه ذره دعوا کنیم. حالتِ چشمانش فقط حسِ خنده را نشان می‌داد. - منم خیلی وقت‌ها همین رو به محمود می‌گم و می‌خندیم. آخه خیلی هم زرنگه، بالا سرِ گازا هم زده که ما همیشه روبه‌روش ایستادیم. قاشقِ چوبی را توی پیازهای طلایی چرخاندم و گفتم: «علی داده یکی از بچه‌های تبلیغات براش نوشته.» فهیمه نگاه دوباره‌ای به نوشته کرد، انگار بار اولش باشد آن را می‌بیند. - این خطِ خوش روی این مقوای زرد قشنگ‌تر هم شده. مثلِ چراغِ راهنما آدم رو مجبور می‌کنه نگاش کنه. دوباره به مقوا نگاه کردم و با حالتی نظامی بلند بلند خواندمش: «امام علی(ع) می‌فرماید: به هنگام خشم، نه تصمیم، نه تنبیه، نه دستور.» برشی از کتاب ✍🏻 سمیرا اکبری انتشارات به‌نشر 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
📘📘📘 - عزیزم یه نگاه کن ببین چیزی از قلم نیفتاده. علی بالای سرم ایستاده و کاغذ را به طرفم گرفته بود. کاغذ را گرفتم و چیزهایی که نوشته بود را از نظر گذراندم. - شکلاتا رو ننوشتی. کاغذ را از دستم گرفت و دوباره جمع و تفریق کرد. دور آخرین عدد یک دایره کشید و رفت سمت کشوی میزِ آرایش. پول‌ها را بالا و پایین کرد و دو سه تا اسکناس برداشت و گذاشت وسط قرآن. چشم‌هایم نیمه باز بود که لبخند رضایتش را دیدم. - خدا رو شکر. اینم از خُمس مهمونی امشب. لباس‌هایش را عوض کرد و کنارم دراز کشید. - علی حالا واقعاً لازمه اینقدر به خودمون سخت بگیریم؟ - آره عزیزم لازمه. امام حسین(ع) تو روز عاشورا هرچی برای لشکر یزید حرف زد، انگار نه انگار. دست آخر امام بهشون میگه شکم‌های شما از مال حرام پر شده که حرف‌های من روتون اثر نمی‌ذاره. هر وقت این صحبت امام حسین(ع) فکر می‌کنم، تنم می‌لرزه. باید همهٔ تلاشمون رو بکنیم که یه ذره شبهه توی مالمون نباشه. برشی از کتاب ✍🏻 سمیرا اکبری انتشارات به‌نشر 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
با اینکه علی در هر بار مرخصی به خانواده من و اقوام سری می‌زد و حتی شده در مسیرش دم در خانه‌شان می‌رفت و احوال‌پرسی می‌کرد، اما حالا بعد از مدت‌ها، می‌خواستیم با هم به مهمانی برویم. یک ساعت قبل از رفتنمان، علی بچه‌ها را نشاند و ظرفی پر از خوراکی جلویشان گذاشت. هر چهارتایی شروع به خوردن کردند. می‌دانستم علی این کار را می‌کند تا بچه‌ها در مهمانی چشم و دل سیر باشند. راهیِ مهمانی شدیم. وقتی رسیدیم، همه از دیدن علی خوشحال شدند. آنقدر علی حواسش به بچه‌ها بود که من با خیال راحت به گپ و گفت مشغول شدم. کمی که گذشت، یکی از خانم‌های اقوام گفت: «وای رفعت خوش به حالت. ماشاالله خودش همه کارهٔ بچه‌هاست.» خندیدم و از پنجره نگاهی به علی کردم. بچه‌ها را به حیاط برده بود و دست و صورتشان را می‌شست. دوباره مشغول به صحبت شدیم. تعریف‌هایمان گل انداخته بود که علی سر به زیر کنار درِ آشپزخانه آمد و رو به صاحب‌خانه گفت: «بی‌زحمت یکم غذا می‌دین برای بچه‌ها؟» او هم جواب داد. - یه نیم ساعت دیگه می‌خوام سفره بندازم. - واسه همین میگم می‌خوام بچه‌ها زودتر غذاشون رو بخورن تا سرِ سفره رفعت رو اذیت نکنن. خانمِ میزبان سری تکان داد و با چشمکی که به روی من زد، به سمت ظرف غذا رفت. لبخند ناخودآگاه روی لب‌هایم نشست. - بله بخند. تو نخندی کی بخنده. - خدا شانس بده. - رفعت تو چه وِردی خوندی که شوهرت اینقدر هوات رو داره؟ با خنده جوابِ شوخی‌های اقوام را دادم. علی پارچه‌ای پهن کرد و هر سه تای بچه‌ها را رویش نشاند. یک قاشق غذا دهان روح‌الله می‌گذاشت و تا او مشغول خوردن بود، یک قاشق دهان مریم و بعد هم مرضیه. همهٔ مردها نگاهش می‌کردند و می‌خندیدند، اما علی با ذوق و شوق کارِ خودش را می‌کرد. همین‌طور این چرخهٔ بامزه تکرار شد تا بچه‌ها سیر شدند. چند دقیقه بعد سفره پهن شد و من بدون مزاحمتِ بچه‌ها غذایم را خوردم. برشی از کتاب ✍🏻 خاطرات همسر شهید علی کسایی 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab