eitaa logo
مادرانه
9.4هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
84 فایل
وابسته به گروه مادرانه ؛ مادرانه حق کپی و بهره برداری با لینک کانال مجاز است. t.me/madarane_2 تلگرام عضویت و طرح پرسش در گروه مادرانه امکان پذیر است☟☟ https://eitaa.com/joinchat/2921267247Cb2f27698d8
مشاهده در ایتا
دانلود
نخل‌های ‌زیبا در باغ ملی eitaa.com/madarane_1 ایتا t.me/madarane_2 تلگرام
🌹🌹صالحات باقیات🌹🌹 باقیاتِ صالحات اصطلاحی قرآنی به معنای کارهای پسندیده انسان است که خیر و ثواب آن در آخرت باقی می‌ماند. تعبیر باقیات الصالحات، در دو آیه قرآن کریم آمده است و در عرف معنای باقیات صالحات شامل خدمات است که آثار و برکاتش پس از مرگ انسان نیز باقی است؛ 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 دوستان همراه و مادران بارداری که در مواجه با با این جملات مواجه شده‌اند : و.... و این شرایط یا ...... در جمع آوری آماری کانال مادرانه و همچنین آرامش مادران باردار شرکت کرده و از ثواب معنوی بهرمند شوند. چرا که 👇 👇 👇 مَنْ أَحْیاها فَکَأَنَّما أَحْیَا النَّاسَ جَمیعاً 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 (مستند) . 👈 مهلت ارسال گزارش‌ها تا شب احیای ۲۳ eitaa.com/madarane_1 ایتا t.me/madarane_2 تلگرام
16.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۱۴ میلیون فقط داشتم که خواستگاری رفتم😳 دو نفر یکی ۲۰میلیون و دیگری ۱۰ میلیون قرض الحسنه بهمون دادند. 😉با همین الطاف خداوندی کارهایی که الویت زندگی‌مون هم نبود؛ را انجام دادیم و سر زندگی رفتیم(تالار آرایشگاه، آتلیه و حتی سرویس طلا) 😌‌ الویتم در انتخاب همسر ایمان اعتقاد و اخلاق بود، حتی از کار و داراییشون هیچ سوالی نکردیم. ماه عسل به لطف امام رئوف، رایگان راهی مشهد شدیم 😂 در قناعت به آرامش رسیدیم 🌸🌺 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ eitaa.com/madarane_1 ایتا t.me/madarane_2 تلگرام
3.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آمار یک پزشک: روزی بیش از در کشور داریم پزشک عمومی: 🔹با روزی 500کشته کرونایی وضعیت کشور سیاه شده؛ ⁉️ جناب دکتر نمکی وضعیت سقط جنین کشور چه رنگی است؟ ❌❌ روزانه دهها بار آمار فوتی ‌های کرونا(به فرض‌صحت) در ساعات مختلف خبری اعلان می‌شود؛ آیا روزانه یکبار فقط یکبار فاجعه‌ی در روز اطلاع رسانی می‌شود؟؟؟!!! eitaa.com/madarane_1 ایتا t.me/madarane_2 تلگرام
2.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
: آماده کمک به هند هستیم😳😳😳😳 🤓🤓 به وزیر بهداشت هند نامه نوشتم و گفتم ما در این تحریم چه کشیده‌ایم. اما امروز روی پای خودمان ایستاده‌ایم و آماده کمک به شما از لحاظ کارشناسی و تجهیزاتی هستیم. آن‌شافعی‌که‌روزحشر‌شفیعش‌عمر بود کوری نگر که عصا کش کور دگر بود☺️ eitaa.com/madarane_1 ایتا t.me/madarane_2 تلگرام
5.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شیعیان خواب بس‌ست برخیزید😔 هجر ارباب بس‌ست برخیزید یادمان رفته که هم عهدی هست یادمان رفته که مهدی هم هست😢 یادمان رفته که او پشت درست یادمان رفته که او منتظرست😢 eitaa.com/madarane_1 ایتا t.me/madarane_2 تلگرام
8.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلم برا بابایی تنگ میشه 😢 سلام دختر گل نفس جیگر بابایی eitaa.com/madarane_1 ایتا t.me/madarane_2 تلگرام
درختان زردآلو و نخل بهبهان - ایران eitaa.com/madarane_1 ایتا t.me/madarane_2 تلگرام
۲۳ سالم بود و در یک تشکل دانشجویی فعالیت داشتم. از طریق یک واسطه متوجه علاقه یکی از اعضاء این تشکل به خودم شدم و این موضوع برام خیلی سنگین بود اینکه باید صبر کنم تا شرایط کار ایشون درست بشه‌، چون اون موقع دانشجوی ارشد بودن واینکه مدام از طرف واسطه به من گفته میشد که اگر خواستگار خوبی آمد منتظر ایشون نمونم و از طرفی خواستگارهایی که می آمد که هیچ کدوووم مقید به دین و اعتقادات من نبودن. ۲سااال بااین شرایط گذشت از طرفی بحث خواستگاری ایشون بود و عدم اقدام از طرف خانواده و از طرف دیگه شرایط سختم توی خانواده خودم و فشار برای پذیرش بعضی از خواستگارها که از نظر اونها خوب بودن، هر چند مومن ومذهبی نبودن. بعد از ۲ساااال مادر و خواهرشون‌ اومدن خواستگاری، یه خواستگاری فرمالیته ۲۰ دقیقه ای وتماااام. فردای اون روز به من اطلاع داده شد که خانواده ایشون مخالف هستن و قضیه خواستگاری کلا منتفیه و انگار دنیا رو سره من خرااب شد. اون موقع برای آزمون استخدام آموزش و پرورش میخوندم، آزمون رو قبول نشدم .اما سست نشدم افسرده ام نشدم با یه توکل قوی تصمیم گرفتم بایستم در مقابل تمام مشکلات زندگی. چون دوتا خواهر کوچکتر داشتم اعلام کردم به خانواده ام که اگر مورده خوبی برای خواهرام هست، اجازه بدن بیان خواستگاری و من دوست ندارم مانع خوشبختی کسی بشم. روزهای سختی بود. هم خواستگار برای من می آمد و اصلا مذهبی نبودن، هم برای خواهرا ولی هیچ کدوم جور نمیشد. من تصمیم گرفتم درسم رو ادامه بدم درحالی که تمام تلاشم رو کردم اون آقای مذهبی رو هم فراموش کنم که ۲سااال منتظرش بودم با تمام آرزوهایی که داشتم سخت بود خیلی سخت اینکه دوست داشتم ازدواج کنم و ۲سال منتظر بودم و یک دفعه همه چیز تمام شده بود. حالا بر خلاف میلم تصمیم گرفتم ارشد بخونم. برای شرکت در کلاسهای کنکور رفتم تهران. به طور جدی شروع کردم درس خوندن و شب و روزم رو یکی کردم اما سال اول قبول نشدم در این بین بازم بحث خواستگاری من و خواهرام باتمام اون فراز و نشیب ها ادامه داشت. دوباره شروع کردم به درس خوندن، صبح میرفتم کتابخونه تاشب. یکسال تمام خوندم و امتحانم رو دادم. منتظر جواب کنکورم بودم. در این بین یکی از دوستانم تماس گرفتن و اجازه خواستن من رو به یکی از همکارهای همسرشون معرفی کردن. الحمدلله شخص مومن و مذهبی بودن و من احساس کردم داره دعاهام مستجاب میشه . قرار شد ابتدا من و ایشون صحبت کنیم بعد خانواده ها اقدام کنن. صحبت های تکمیلی انجام شد و الحمدلله خیلی اشتراک بود توی همه چیز. بعد منتظر اقدام خانواده ایشون بودیم ومادر ایشون تشریف آوردن و رفتن و از طریق واسطه مطلع شدم که باز هم مادرشون مخالف هستن و من با اینکه به واسطه بحث ازدواج قبلی رو گفته بودم و تاکید کرده بودم اگر از نظر خانواده مشکلی نیست بیان جلو باز دوباره شرایط قبل به وجود آمد سخت تر از قبل خیلی.... و من با چشم گریان شهرم رو ترک کردم برای ادامه تحصیل به شهر تهران. در یک دانشگاه دولتی قبول شدم. یادمه هفته اول از دانشگاه تا خوابگاه گریه میکردم که خدایا شکرت ولی من دلم میخواست ازدواج کنم اصلا دلم نمیخواست درس بخونم.... گره بدی توی زندگیم افتاده بود و این گره علت اصلیش هم بحث اعتقادات من بود شاید اگر کمی راحت تر میگرفتم خیلی راحت ازدواج میکردم با یه شخص سطح پایین تر ولی دست خودم نبود دلم نمیخواست تو زندگیم خیلی مسائل غیر دینی باشه، دل بسته بودم به خدا و خیلی دوستش داشتم با اینکه خیلی سخت بود راضی بودم به رضایتش و بهش میگفتم وقتی تو دل شب بیدارم میکرد برای نماز .... eitaa.com/madarane_1 ایتا t.me/madarane_2 تلگرام
۳ ماه از دانشگاه جدید می گذشت و من ۲۷ سالم شده بود. که مجدد خواستگار قبلی، که دو سال به خاطرش صبر کرده بودم و با مخالفت خانواده شون، منتفی شده بود، پیگیر شدن که من ازدواج کردم یا نه؟ خیلی خوشحال شدن از اینکه من ارشد قبول شدم، بهم گفتن که توی این ۲ سال هیچ جا خواستگاری با خانواده نرفتن و فهموندن که یا با این خانوم یا هیچ کس ... شهریور همون سال هم سفر کربلا داشتن و باز زیره قبه جدشون، من را خواسته بودن و همه ی دعاهاشون این بار مستجاب شده بود وخانواده شون این بار مشتاق این وصلت و بسیار عجول. طی ۲۰ روز همه چیز انجام شد و ما صیغه محرمیت خوندیم و قرار شد بعد از امتحانات ترم اول من عقد کنیم. در بهمن ماه عقد کردیم و بسیاری از دوستان ایشون و بنده که مطلع از این جریان در طی این ۴سال بودن شگفت زده و خوشحال از این وصلت. خلاصه بعد از ۱.۵ سال دوران عقد و تمام شدن درس من و استخدام شدن ایشون در یکی از بهترین ارگان ها که این هم ثمره ازدواج بود، رفتیم سره خونه زندگیمون. و من روزی هزاران بار شاکر خدای مهربون که آسونی پس از سختی رو بهم داده. از اول با همسرم صحبت کردیم که زود بچه دار بشیم و حداقل ۳ تا بچه رو خدا روزیمون کنه. به همین خاطر ۳ماه پس از عروسی اقدام کردیم برای بچه دار شدن ومن هر ماه منتظر😉😉😉 تا اینکه پس از ۵ ماه در اولین عید نوروز زندگی مشترکمان فهمیدم باردارم. دوران بارداری بسیار راحتی رو پشت سره گذاشتم و سید محمد من در یک زایمان بسیار سخت ولی طبیعی و شیرین به دنیا آمد. بسیار پسرک شلوغ و بازیگوش و باهوش از وقتی چهار دست و پا رفت دیگه من یادم رفت استراحت رو البته الحمدلله که سالم بود اطرافیان یه موقع هایی میگفتن خیلی صبروحوصله داری ولی من که سری کتاب های من ِدیگر ما از استاد عباسی ولدی رو خونده بودم، میدونستم تمام کارهاش و ریخت وپاش هاش تمام مراحل رشدش هست و کنار می آمدم و سخت نمی گرفتم طوری که از ۸ ماهگی از خواب که بیدار میشد یک راست می آمد سراغ کابینت قابلمه ها و شروع میکرد بازی وسروصدا تا خوابش میگرفت هر روز کارش بود تا این حد که من قابلمه میشستم نمی ذاشتم بالا میذاشتم کف آشپزخونه برا آقا😂😂😂 هر مرحله از رشدش کارهای خاص خودش رو داشت از ۲سالگی دیگه آمد تو فاز آشپزی و من هرکاری کردم نتونستم کاری کنم که نیاد فقط مواظب بودم اتفاق خطرناکی نیفته در حدی که ۴ سالگی قشنگ نمیرو می پخت خودش یه بار که خواب بودم پخته و خورده بود 😂😋😋😋 خلاصه میخوام بگم خیلی خیلی شلوغ بود و حتی یه فازی بود از رشدش من ۱۰ دقیقه خونه مامانم نمیتونستم بمونم از بس اذیت میکرد و شلوغ کاری ... ۳ سالش که شد دوباره آزمون استخدام آموزش وپرورش رو گذاشتن. و من که عااااشق معلمی بود خیلی دلم خواست شرکت کنم. توی منطقه ما ۲ نفر رو بیشتر نمیخواستن. یادمه ماه رمضون بود از سحر میخوندم تا ۱۰صبح که آقا بیدار میشد. بعد کارهای پسرم رو انجام میدادم. بعد میبردمش پارک بازی میکرد منم روی چمن ها خلاصه نویسی میکردم بعد تا ۲ظهر که همسرم می آمد با پسرم بود. خوابش میکردم همسری که می آمد می رفتم کتابخونه تا افطار. خداییش همسرم خیلی کمک حالم بود شب و روز خوندم و رتبه اول تو منطقه خودم شدم و بعد از کلی مراحل مصاحبه و این داستان ها به آرزوی خودم که معلمی بود رسیدم. eitaa.com/madarane_1 ایتا t.me/madarane_2 تلگرام