eitaa logo
مادرانه
9هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
67 فایل
وابسته به گروه مادرانه ؛ مادرانه حق کپی و بهره برداری با لینک کانال مجاز است. t.me/madarane_2 تلگرام عضویت و طرح پرسش در گروه مادرانه امکان پذیر است☟☟ https://eitaa.com/joinchat/2921267247Cb2f27698d8
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 توجه: . قسمت اول «انقدر گریه😭 کردم که تمام روسریم خیس خیس شده بود» اولای بارداریم بود که به اصرار مادرم رفتیم سونو غربالگری، توی سونو عدد nt رو 2/6 زده بودن، از سونولوژیست پرسیدم مشکلیه؟ گفت: نه، فقط هفته 15 برو سلفری بده جنین دختر بود و با ذوق و شوق به شوهرم خبر دادم. یکی دو هفته بعد دندان درد شدیدی گرفتم که مجبور به مراجعه به دکتر شدم، دکتر که دید برای اجازه دندانپزشکی بهش مراجعه کردم ازم جواب غربالگری رو خواست، سونو رو نشون دادم گفت ‌چرا آزمایش ندادی؟ سل‌فری رو زودتر بده. همون روز رفتم آزمایش خون دادم، بعد چند روز که آماده شد دیدم beta Hcg من خیلی بالاس و ریسک سندروم دان رو دیدم، با عجله رفتم دکتر دکتر گفت باید آمنیوسنتز بدی گفتم: اگه ریسک داشته باشه؟ گفت: باید ختم بارداری بدیم، زودتر دنبالشو بگیر که از 19 هفته بگذره نمیشه کاری کرد و سقط قانونی نیست. بغض گلومو فشار میداد... دیگه نمیشنیدم دکتر چی میگه فقط این فکر تو سرم میچرخید: من بدون دخترم؟ توی شکم من داره زندگی میکنه چطور بکشمش؟ اگه از بین بره چیکار کنم؟ از مطب که اومدم بیرون زدم زیر گریه، تا مطبی که برای آمنیوسنتز بود گریه کردم، انقدر گریه 😭کردم که تمام روسریم خیس خیس شده بود. توی مطب یه خانمی که فهمید مشکلم چیه گفت: روزی 7 تا مادر میان اینجا به همه هم میگن بچه هاتون سالمه، این حرفش یک کم آرومم کرد توی ذهنم میگفتم اینا آزمایشاته، مگه میشه اشتباه باشه؟ ادامه دارد... @MADARANE_1 ایتا t.me/madarane_2 تلگرام
💢توجه: . قسمت دوم: از مطب تا خونه گریه کردم و شوهرم برام این آیه رو میخوند: و لنبلوکم بشیء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات و بشر الصابرین رسیدم خونه عین روح شده بودم، لباسهایی که براش خریده بودم رو بغل میکردم و گریه میکردم، میخواستم اسمشو بذارم کوثر؛ طبق خوابی که دیده بودم که به واسطه این بچه خدا بهمون برکتهای زیادی میده. به دوست صمیمیم زنگ زدم، دعوام کرد که چرا رفتی سونوگرافی؟ مگه نگفتم چرت و پرت تو آزمایشاشونه، بچت صد در صد سالمه. شوهرم خیلی هول کرده بود، گفت اگه منگول باشه، پاک آبرومون میره، ولی من فقط میگفتم ما حق کشتن یه آدمو نداریم. اونم آدمه مثل ما بعد چند روز مادرم زنگ زد گفت: کِی میری برای سقطش؟ گفتم: سقطش نمیکنم اون جون داره، کشتنش حرامه! خیلی دعوام کرد ولی گوشم بدهکار نبود شروع کردم به تحقیق، که دیدم چقدر زیادن بچه هایی که اینها گفتن منگولن و مادرها نگهشون داشتن و سالم دنیا اومدن. بعد چند هفته رفتم ک پرونده بهداشت باز کنم ازم غربالگریها رو خواستن، گفتم: غربالگری دوم رو نرفتم چون نمیخواستم سقطش کنم گفت: غربالگری اولی جوابش چی بود؟ گفتم: ریسک دادن وقتی نشونشون دادم، گفتن خب عیبی نداره از زمان قانونیش گذشته مجبوری یک کم بیشتر پول بدی که سقطش کنی🤯 محکم جلوشون ایستادم و گفتم سقطش نمیکنم! با تعجب نگام کردن، دو تا دکتر و یک ماما ریختن سرم یک ساعت و خورده‌ای، که مجبورم کنن سقطش کنم، گفتن تو حالیت نمیشه منگول یعنی چی! ادامه دارد... @MADARANE_1 ایتا t.me/madarane_2 تلگرام
💢 توجه: . قسمت سوم: ...دو تا دکتر و یک ماما ریختن سرم یک ساعت و خورده ای که مجبورم کنن سقطش کنم گفتن: تو حالیت نمیشه منگول چیه. یه بچه منگول میشناسم که سر مادرش جیغ میزنه نمیتونه از مادرش تشکر کنه. گفتم: تشکرش رو نمیخوام. من حق کشتن یه آدمو ندارم. بعد از ما امضا گرفتن که نمیخوایم بچمونو سقط کنیم. گذشت تا رسید به 9 دی 99 و کوثر کوچولوی من دنیا اومد، سالمِ سالم و باهوش. کوثر که یک ماه و نیمه شد رفتم بهداشت دعوا، خواستم مردم بفهمن و دستی دستی بچه های سالم، نابغه و بی گناهشون رو خاک نکنند، وقتی دعوا میکردم عرق سرد نشست روی صورت دکتره از ترس، ولی خانم ماما گفت: با دعوات با ما چیزی حل نمیشه ، مشکل وزارتخونس ما به وظیفمون عمل میکنیم. گفتم: ما وظیفه ای جز در قبال اسلام نداریم. همونجا بودم که شنیدم یک مادر بخاطر آزمایشات شما بچشو میخواست سقط کنه افتادم به دست و پاش گفتم: سقطش نکن من میگیرمش ازت اگه منگول بود ولی از زندگی محرومش نکن. @MADARANE_1 ایتا t.me/madarane_2 تلگرام
ادامه از 👈 👈 👌 👌 👌 👈 👈 👌 👌 👈 👌 👌 👌 👈 👈 👈 . 👌 👈 👈 👌 👈 👌 👈 👈 👈 @madarane_1    ایتا t.me/madarane_2   تلگرام
💢 توجه: سی و چهارسالم بود و بارداری سوم رو میگذروندم؛ سونوگرافی که دادم مشکلی نبود اما بعد از آزمایش خون گفتن احتمال یک به صد، بچه ام به مبتلاست منو همسرم غرق شدیم توی دریایی از استرس... پزشکم آدم با ایمانی بود اما از ترس اینکه بچه مشکلی داشته باشه و بعدا براشون مشکل ساز بشه گفتن باید کنی تا دقیق تشخیص داده بشه که بچه مشکلی داره یا نه. یک پزشک دیگه ای رو، برای این کار بهم معرفی کردن. از فشار دچار لکه بینی شده بودم... مشغول پرس و جو شدم برای انجام اون آزمایش، همه میگفتن احتمال یک به صد ممکنه کیسه آب در اثر انجام این آزمایش پاره بشه. قصد سقط کردن بچمو حتی اگه مطمئن میشدم به سندروم مبتلاست، نداشتم. اما بخاطر حرفای پزشکم، واقعا آرامشی برام نمونده بود و میخواستم خودمو برای چیزایی که ممکن بود در انتظارم باشه، آماده کنم. روزام به گریه کردن میگذشت و همسرم که حال منو میدید گفت بهتره که آزمایش بدی... بالاخره جواب آزمایشمو گرفتم! خدا بهمون یه گل پسر سالم هدیه داده بود. و ما از ذوق و خوشحالی لبریز بودیم، اما... خوشحالیمون عمرش کوتاه بود، خیلی کوتاه... هنوز دو روز از گرفتن جواب آزمایش نگذشته بود که کیسه آبم شد و من ناباورانه مجبور به جگر گوشه ام😭 که هیچ مشکلی نداشت شدم... 😭آره من بچه ام رو از دست دادم و هنوز که هنوزه خودمو شرمنده اون میدونم و از خدا میخوام منو ببخشه... بعد از این موضوع جسمم خیلی تحلیل رفت. کاش به ریسمان توکلم به محکم تر چنگ میزدم... @MADARANE_1 ایتا t.me/madarane_2 تلگرام
من ۲۶ سالم بود ازدواج کردم، ۱۲ سال از زندگی مون گذشت که متوجه شدم من نمیتونم هرگز مادر بشم. از هر روشی برای درمان استفاده کردم اما فایده نداشت از اون طرف خانواده همسرم چون شوهرم تک فرزند بود براشون شجرنامه نسل شون مهم بود دیگه من بعد از این همه دکتر رفتن متوجه شدم که نمیتونم مادر بشم اما وجدانم میگفت که همسرم سالمه و میتونه پدر بشه، من چرا باید اون از این نعمت محروم کنم. ساعت ها تو حرم امام رضا گریه کردم که من نمیخوام همسرم رو از بچه محروم کنم، هم نمیخوام ازش جدا بشم، چون عاشقشم خانواده شوهرم هم از اینکه نوه دار نمیشن با من سرد برخورد میکردن تا اینکه روزی فهمیدم یکی از دوستانم همسرشون بخاطر بچه دوباره ازدواج کرده واقعا برای ما خانوما ازدواج دوباره همسر سخت ترین لحظه زندگیه، خانواده همسرم خیلی سرد باهام رفتار میکردن و همسرم وقتی یک بچه می دید دلش غش میرفت هر وقت از سرکار میومد خیلی خسته بدون هیچ بچه ای تو خونه شب روز شو سر میکرد. از اون طرف هم خانه پدریش همش میگفتن تا زنده ایم میخوایم نوه مون ببینیم. شرایط برام سخت بود اما به همسرم گفتم اگه میخوای ازدواج کنی تا پدر بشی من مخالف نیستم درسته برام سخته اما نمیتونم اونقد خودخواه باشم که تو رو از نعمت پدر شدن محروم کنم بلاخره تو نباید نسل ریشه خودت بخاطر من قطع کنی یک شب خواب دیدم حرم امام رضا هستم یک کودک شبیه همسرم به من نگاه میکنه میخنده بهم میگه خانم من گم شدم تو حرم، گفتم تو کی هستی اسمت پدر مادرت بگو به خادمین بگم. یهو گفت من پسر محمدم، اما تو نمیذاری من بیام پیش پدرم. یهو از خواب پریدم رفتم حرم آقا گفتم آقا من کی جلوشو گرفتم این چجور خوابی بود! یهو با خودم فکر کردم نکنه قراره این بچه معصوم از زنی دیگه وارد زندگی همسرم بشه اما شیطان حسادت زنانه منو برمی انگیخت که منو از ازدواج همسرم منصرف کنه همسرم مرد مومن، مهربون و نجیبی هست از سادات چرا باید به خاطر خودخواهی های زنانه من اون رو از نسل پاکی مثل خودش محروم کنم. اون دنیا چه جوابی بدم که شوهر من میتونست سرباز برای امام زمان بیاره اما من نذاشتم رفتم خونه گفتم باید ازدواج کنی شاید خواست خدا در اینه که تو از من پدر نشی، برام سخته خیلی اما منطقم نمیذاره احساس زنانه، منو از این کار نهی کنه بستگانم میگفتن با ورود زن دوم دیگه عشقی بین شما نخواهد بود و زن دوم تلاشش میکنه که تو از زندگیش بری و بعد خودت میفهمی چه اشتباهی کردی اما من میگفتم چاره ندارم بلاخره من نمیتونم مادر بشم اما همسرم میتونه پدر بشه پس اونو محروم نمیکنم. یک دختر خاله مومن خوب داشتم که شوهرش رو تو تصادف از دست داده بود جوان و سالم بود و شناخت کاملی در رفتار ایشون داشتم به همسرم گفتم من میرم با دختر خالم برای تو حرف میزنم و اینکار کردم. خدا میدونه چقد برام سخت بود. برای یک زن سختترین کار دنیا همینه که برای شوهرش بره خواستگاری خلاصه به وسوسه های شیطان که حسادت و خودخواهی منو تحریک میکرد توجه نکردم و اینکار رو کردم حالا تو حرم امام رضا شاهد عقد شوهرم با دختر خالم بودم. خودم و زندگیمو به خدا و اهل بیت سپردم چند ماه از زندگی ما گذشت که متوجه شدم هوو من باردار شده، کمی ناراحت شدم که کاش منم این حس مادری رو تجربه میکردم اما خوشحال بودم که یک طفل معصوم شیعه وارد زندگی ما شده هوو من اومد پیشم ماه های اخر بارداری گفت: مریم خانم جهاد شما خیلی بزرگتر از درد زایمان، درد دوران بارداری منه چون اجازه دادی من به عنوان یک زن دیگه شریک زندگی شما و همسرتون باشم و مطئمن باش این بچه قراره به هردو ما بگه مادر همینطور که به همسر هردو ما میگه پدر حالا محمد علی ۳ ساله شده بود و چهره اون شباهت زیادی به اون کودک تو خوابم داشت. روزی باهاش رفتم حرم بهم گفت به امام رضا گفتم بهتون یک نی نی بده که باهاش بازی کنم. انگار دعا این بچه تمام دنیا پزشکی رو بی جواب گذاشت یک ماه بعد حالات بارداری تو خودم حس کردم باورم نمیشد و تمام تنم میلرزید رفتم آزمایشگاه اونجا بهم گفت خانم شما بارداری خدایا دارم دیوونه میشم یعنی من تو سن ۴۲ سالگی دارم مادر میشم یعنی الان یک بچه دارم نمیدونستم باید چکار کنم اومدم خونه سجده شکر کردم شوهرمم هم گریه کرد سجده شکر پسرم محمد حسن الان دو ساله شده شاید خدا بخاطر این از خودگذشتگی, منو به آزروم رسوند که طعم مادری رو بچشم حالا منو همسرمو هووم چهار پسر داریم یک پسر از من و سه پسر از هووم که خداروشکر با خوبی و عشق اهل بیت کنار هم زندگی میکنیم و پسرامون کنار هم سرباز آقا تربیت میکنیم الان خیلی ها بهم میگن پشیمان نیستی هوو آوردی سرت میگم کار حرامی نکردم که پشیمان باشم اینکه سه پسر مودب سادات به نسل شیعه با از خودگذشتگی من اضافه شد کجاش پشیمانی داره اونا هم پسرای منن و دوسشون دار ⛔️ ⛔️
الان کمتر از یک هفته هست که از زمان از دست دادن جنین ۱۵ هفته ام می گذره. بعد از کلی نذر و نیاز٬ خداوند مهربون این فرشته کوچولو رو تو دامن ما گذاشت. خانواده چهار نفره‌ی ما برعکس خیلی از اطرافیان، سراپا مشتاق اومدنش بودیم که بعد آزمایشهای غربالگری بدون درصد ریسک و بدون هیچ مقدمه‌ای یهو از دست رفت واقعا برای همه‌مون شوکه کننده بود و برای من غیرقابل قبول بود که به این راحتی از دستش بدم. خیلی به من سخت گذشت. بچه‌ها هم بدون دونستن جنسیتش پیشاپیش با کلی ذوق براش اسم هم گذاشته بودن این درد عمق وجودم رو بیشتر به آتش کشید. ولی چند تا مطلب آتش درونم رو تا حد زیادی خنک کرده که میخوام خواهرای عزیز دیگرم هم از اون استفاده کنن اولا که به این فکر میکنم باتوجه به شرایط خیلی سخت زندگی و فشار اطرافیان تونستیم برای اومدن عضو جدید تصمیم قاطع بگیریم و جلوی همه‌ی حرفها بایستیم و حرف امام عزیزمون رو زمین نذاریم. دوم اینکه ان‌شاءالله این بچه‌هایی که از دست میرن ذخیره آخرت ما هستند در واقع پس‌اندازی برای اون دنیامون فرستادیم سوم اینکه ما مکلف به وظیفه هستیم و نتیجه کار دست خداست پس نباید گِله یا شکایتی داشته باشیم. نهایتا اختیار ما با خداوند هست و امانتی رو خودش داد و خودش گرفت همونطور که از دادنش خوشحال شدیم و خداروشاکر بودم با گرفتنش هم نباید شکوه کنیم. شاید بعضی فکر کنن که خیلی برای من دل کندن راحت بوده ولی روزی که این اتفاق افتاد تمام مسیر و راه تا بیمارستان و تمام مدت زمان حضورم تو بیمارستان اشک چشمم خشک نمیشد. طوری که ماما و پرستارها فکر کردن من مشکل نازایی داشتم و بچه‌ی دیگه‌ای ندارم ولی من با تمام وجودم این فرزندم رو دوست داشتم و میخواستمش ولی نشد و از خدا میخوام که تو این آزمایش هم به من صبر بده تا ناشکری نکنم. eitaa.com/madarane_1 ایتا t.me/madarane_2 تلگرام
۲۳ سالم بود و در یک تشکل دانشجویی فعالیت داشتم. از طریق یک واسطه متوجه علاقه یکی از اعضاء این تشکل به خودم شدم و این موضوع برام خیلی سنگین بود اینکه باید صبر کنم تا شرایط کار ایشون درست بشه‌، چون اون موقع دانشجوی ارشد بودن واینکه مدام از طرف واسطه به من گفته میشد که اگر خواستگار خوبی آمد منتظر ایشون نمونم و از طرفی خواستگارهایی که می آمد که هیچ کدوووم مقید به دین و اعتقادات من نبودن. ۲سااال بااین شرایط گذشت از طرفی بحث خواستگاری ایشون بود و عدم اقدام از طرف خانواده و از طرف دیگه شرایط سختم توی خانواده خودم و فشار برای پذیرش بعضی از خواستگارها که از نظر اونها خوب بودن، هر چند مومن ومذهبی نبودن. بعد از ۲ساااال مادر و خواهرشون‌ اومدن خواستگاری، یه خواستگاری فرمالیته ۲۰ دقیقه ای وتماااام. فردای اون روز به من اطلاع داده شد که خانواده ایشون مخالف هستن و قضیه خواستگاری کلا منتفیه و انگار دنیا رو سره من خرااب شد. اون موقع برای آزمون استخدام آموزش و پرورش میخوندم، آزمون رو قبول نشدم .اما سست نشدم افسرده ام نشدم با یه توکل قوی تصمیم گرفتم بایستم در مقابل تمام مشکلات زندگی. چون دوتا خواهر کوچکتر داشتم اعلام کردم به خانواده ام که اگر مورده خوبی برای خواهرام هست، اجازه بدن بیان خواستگاری و من دوست ندارم مانع خوشبختی کسی بشم. روزهای سختی بود. هم خواستگار برای من می آمد و اصلا مذهبی نبودن، هم برای خواهرا ولی هیچ کدوم جور نمیشد. من تصمیم گرفتم درسم رو ادامه بدم درحالی که تمام تلاشم رو کردم اون آقای مذهبی رو هم فراموش کنم که ۲سااال منتظرش بودم با تمام آرزوهایی که داشتم سخت بود خیلی سخت اینکه دوست داشتم ازدواج کنم و ۲سال منتظر بودم و یک دفعه همه چیز تمام شده بود. حالا بر خلاف میلم تصمیم گرفتم ارشد بخونم. برای شرکت در کلاسهای کنکور رفتم تهران. به طور جدی شروع کردم درس خوندن و شب و روزم رو یکی کردم اما سال اول قبول نشدم در این بین بازم بحث خواستگاری من و خواهرام باتمام اون فراز و نشیب ها ادامه داشت. دوباره شروع کردم به درس خوندن، صبح میرفتم کتابخونه تاشب. یکسال تمام خوندم و امتحانم رو دادم. منتظر جواب کنکورم بودم. در این بین یکی از دوستانم تماس گرفتن و اجازه خواستن من رو به یکی از همکارهای همسرشون معرفی کردن. الحمدلله شخص مومن و مذهبی بودن و من احساس کردم داره دعاهام مستجاب میشه . قرار شد ابتدا من و ایشون صحبت کنیم بعد خانواده ها اقدام کنن. صحبت های تکمیلی انجام شد و الحمدلله خیلی اشتراک بود توی همه چیز. بعد منتظر اقدام خانواده ایشون بودیم ومادر ایشون تشریف آوردن و رفتن و از طریق واسطه مطلع شدم که باز هم مادرشون مخالف هستن و من با اینکه به واسطه بحث ازدواج قبلی رو گفته بودم و تاکید کرده بودم اگر از نظر خانواده مشکلی نیست بیان جلو باز دوباره شرایط قبل به وجود آمد سخت تر از قبل خیلی.... و من با چشم گریان شهرم رو ترک کردم برای ادامه تحصیل به شهر تهران. در یک دانشگاه دولتی قبول شدم. یادمه هفته اول از دانشگاه تا خوابگاه گریه میکردم که خدایا شکرت ولی من دلم میخواست ازدواج کنم اصلا دلم نمیخواست درس بخونم.... گره بدی توی زندگیم افتاده بود و این گره علت اصلیش هم بحث اعتقادات من بود شاید اگر کمی راحت تر میگرفتم خیلی راحت ازدواج میکردم با یه شخص سطح پایین تر ولی دست خودم نبود دلم نمیخواست تو زندگیم خیلی مسائل غیر دینی باشه، دل بسته بودم به خدا و خیلی دوستش داشتم با اینکه خیلی سخت بود راضی بودم به رضایتش و بهش میگفتم وقتی تو دل شب بیدارم میکرد برای نماز .... eitaa.com/madarane_1 ایتا t.me/madarane_2 تلگرام
۳ ماه از دانشگاه جدید می گذشت و من ۲۷ سالم شده بود. که مجدد خواستگار قبلی، که دو سال به خاطرش صبر کرده بودم و با مخالفت خانواده شون، منتفی شده بود، پیگیر شدن که من ازدواج کردم یا نه؟ خیلی خوشحال شدن از اینکه من ارشد قبول شدم، بهم گفتن که توی این ۲ سال هیچ جا خواستگاری با خانواده نرفتن و فهموندن که یا با این خانوم یا هیچ کس ... شهریور همون سال هم سفر کربلا داشتن و باز زیره قبه جدشون، من را خواسته بودن و همه ی دعاهاشون این بار مستجاب شده بود وخانواده شون این بار مشتاق این وصلت و بسیار عجول. طی ۲۰ روز همه چیز انجام شد و ما صیغه محرمیت خوندیم و قرار شد بعد از امتحانات ترم اول من عقد کنیم. در بهمن ماه عقد کردیم و بسیاری از دوستان ایشون و بنده که مطلع از این جریان در طی این ۴سال بودن شگفت زده و خوشحال از این وصلت. خلاصه بعد از ۱.۵ سال دوران عقد و تمام شدن درس من و استخدام شدن ایشون در یکی از بهترین ارگان ها که این هم ثمره ازدواج بود، رفتیم سره خونه زندگیمون. و من روزی هزاران بار شاکر خدای مهربون که آسونی پس از سختی رو بهم داده. از اول با همسرم صحبت کردیم که زود بچه دار بشیم و حداقل ۳ تا بچه رو خدا روزیمون کنه. به همین خاطر ۳ماه پس از عروسی اقدام کردیم برای بچه دار شدن ومن هر ماه منتظر😉😉😉 تا اینکه پس از ۵ ماه در اولین عید نوروز زندگی مشترکمان فهمیدم باردارم. دوران بارداری بسیار راحتی رو پشت سره گذاشتم و سید محمد من در یک زایمان بسیار سخت ولی طبیعی و شیرین به دنیا آمد. بسیار پسرک شلوغ و بازیگوش و باهوش از وقتی چهار دست و پا رفت دیگه من یادم رفت استراحت رو البته الحمدلله که سالم بود اطرافیان یه موقع هایی میگفتن خیلی صبروحوصله داری ولی من که سری کتاب های من ِدیگر ما از استاد عباسی ولدی رو خونده بودم، میدونستم تمام کارهاش و ریخت وپاش هاش تمام مراحل رشدش هست و کنار می آمدم و سخت نمی گرفتم طوری که از ۸ ماهگی از خواب که بیدار میشد یک راست می آمد سراغ کابینت قابلمه ها و شروع میکرد بازی وسروصدا تا خوابش میگرفت هر روز کارش بود تا این حد که من قابلمه میشستم نمی ذاشتم بالا میذاشتم کف آشپزخونه برا آقا😂😂😂 هر مرحله از رشدش کارهای خاص خودش رو داشت از ۲سالگی دیگه آمد تو فاز آشپزی و من هرکاری کردم نتونستم کاری کنم که نیاد فقط مواظب بودم اتفاق خطرناکی نیفته در حدی که ۴ سالگی قشنگ نمیرو می پخت خودش یه بار که خواب بودم پخته و خورده بود 😂😋😋😋 خلاصه میخوام بگم خیلی خیلی شلوغ بود و حتی یه فازی بود از رشدش من ۱۰ دقیقه خونه مامانم نمیتونستم بمونم از بس اذیت میکرد و شلوغ کاری ... ۳ سالش که شد دوباره آزمون استخدام آموزش وپرورش رو گذاشتن. و من که عااااشق معلمی بود خیلی دلم خواست شرکت کنم. توی منطقه ما ۲ نفر رو بیشتر نمیخواستن. یادمه ماه رمضون بود از سحر میخوندم تا ۱۰صبح که آقا بیدار میشد. بعد کارهای پسرم رو انجام میدادم. بعد میبردمش پارک بازی میکرد منم روی چمن ها خلاصه نویسی میکردم بعد تا ۲ظهر که همسرم می آمد با پسرم بود. خوابش میکردم همسری که می آمد می رفتم کتابخونه تا افطار. خداییش همسرم خیلی کمک حالم بود شب و روز خوندم و رتبه اول تو منطقه خودم شدم و بعد از کلی مراحل مصاحبه و این داستان ها به آرزوی خودم که معلمی بود رسیدم. eitaa.com/madarane_1 ایتا t.me/madarane_2 تلگرام
راستی یادم رفت بگم که ما در پنج ماهگی پسرم صاحب ماشین شدیم. یه دوره ۱ ساله رو باید می رفتیم باز دانشگاه و من ۳تا ۴سالگی پسرم رو صبر کردم و برای بعدی اقدام نکردم در این حین خدا لطف کرد و صاحب خونه شدیم. تابستانی که دوره تمام شد و من مهرش میخواستم برم سر کار، اقدام کردم برای بعدی و گفتم خُب ۵الی ۶ ماهی طول میکشه و خواست خدا این بود که ماه دوم به ما عنایت کرد. یادمه قبل از اقدام به فرزند دار شدن ۲رکعت نماز استغاثه به امام زمان (عج) خوندم آخه من وهمسری خیلللللللی دلمون دختر میخواست. یه دعایی بعد نماز داره با اشک خوندم و گفتم آقاجان اگه صلاحمون هست به ما دختر بدین. مهر و آبان رو رفتم مدرسه اواخر آبان بود که دچار یکسری مشکلات شدم ولی متاسفانه مدیر مدرسه خیلی اذیت میکرد و اصلا باهام همکاری نمیکرد طوریکه که مجبور شدم ۳ هفته مرخصی بگیرم. گفتم کامل خوب میشم و میرم مدرسه کم کم خوب شده بودم اما یه روز بعد از تمام شدن نماز، حالم بد شد. با هزار زحمت خودم رو رسوندم به تلفن و به خونه مامانم زنگ زدم چون همسرم محل کارش خارج از شهر بود. گفتم‌ نخواد با سرعت تو جاده بیاد،چیزی نگفتم بهش. مامانم باخواهرم آمدن و رفتم بیمارستان بستری شدم، پرستارها می آمدن و بیشتر احتمال سقط میدادن، به خواهرم میگفتم من از درد سقط خیلی میترسم دعا کن برام. تا ۵ بعد از ظهر بیمارستان بودم یک عمر گذشت تا با اورژانس من رو بردن خارج از بیمارستان تا سونو دادم هیچ وقت اون لحظه رو یادم نمیره صدای قلبش رو شنیدم، دکتر گفت بچه سالمه اما یه هماتوم پشت جفت هست. من وخواهرم انگار دنیا رو بهمون داده بودن خوشحال دوباره با اون پرستاری که بیمارستان فرستاده بود، برگشتیم بیمارستان. فردا صبح مرخص شدم و عصرش رفتم پیش دکترم وقتی سونو رو دید گفت باید استراحت مطلق بشی هماتوم ۵۰ درصد خطرناکه، گفتم دکتر پس مدرسه رو چکار کنم؟ گفت باید بین بچه و کارت یکی رو انتخاب کنی و من تماس گرفتم اداره و گفتم نمیتونم فعلا بیام و اونها هم یه نیروی موقت جایگزین من کردن. ۵۰ روز استراحت مطلق شدم خیلی سخت بود، هم برای من هم همسرم هم پسرم که هر روز باهاش بازی میکردم و الان نمیتوتستم بلند بشم. خیلی دوران سختی بود، هفته ۲۰ گفته بودن معلوم میشه که بچه میمونه یا نه. هفته ۱۸ بود که رفتم سونو فقط به هماتوم فکر میکردم که الان چند درصد شده وقتی گفت ۲۵ درصده خیلی خوشحال شدم سریع پرسیدم دکتر جنسیت بچه چیه؟ گفت دختره😍 و من اشک شوق در چشمانم جمع شد، اشکام می آمد همه چیزش سالم بود و من دستپاچه که زودی برم بیرون به همسرم بگم دختردار می خوایم بشیم. وقتی بهش گفتم چشماش از خوشحالی برق میزد. همون شب رفتم چند تا کتاب برا پسرم خریدم و یه کتاب در مورد حجاب برا دخترم😘😘 eitaa.com/madarane_1 ایتا t.me/madarane_2 تلگرام
توی دوران بارداریم، قرآن زیاد میخوندم، چند بار ۱۴ هزار صلوات فرستادم و چله زیارت عاشورای آیت الله حق شناس رو به نیت سلامتی و صالح شدن و زایمان راحت خوندم. همیشه دلم میخواست با درد زایمان برم بیمارستان. توی ماه ۹ بودم، حدود ۲۰ روز مانده به زایمانم. رفتم دکتر و سونو نوشت گفت وزن بچه خیلی کمه و اگه به دنیا بیاد ممکنه نیاز باشه بستری بشه برا همین هر یک روزی که داخل شکم باشه برای ما بهتره. خلاصه دکتر گفت هر روز باید نوار قلب بدی و سونو که ما وضعیت بچه رو بدونیم. روز اول ماه رمضان پارسال بود تا ۹ شب دکتر بودم چند بار نوار قلب گرفتن خوب نشد. همسرم بنده خدا و خواهرم که همراهم بود هنوز افطار نکرده بودن، بهم گفتن برو خونه خوب غذا بخور بعد بیا. آمدیم خونه دوباره ۱۱شب رفتیم دوباره خوب نشد نوار قلب. گفتن برو خوب صبحانه بخور دوباره بیا. آمدیم خونه از ۵ صبح درد خفیف زایمان شروع شده بود، می خوابیدم دردم میگرفت، بیدار میشدم دوباره می خوابیدم تا ۱۰صبح دیگه شدید شد. زنگ زدم به خواهرم چون مادرم مسافرت بود با گریه که خیلی درد دارم همسرمم آمد خونه رفتیم بیمارستان. حالا هرچی به اورژانس مامایی میگفتیم این درد زایمان هست اونم زنگ میزد به دکترم، دکترم میگفت نوار قلب بگیرید، مسکن بزنید میخواست از زایمان زود رس جلوگیری کنه فکر میکرد کمردرد معمولیه. پرستار گفت برو غذات رو بخور دوباره بیا. همسری ام غذا گرفت بود تو ماشین می خوردم و درد شیرین زایمان رو می کشیدم 😍 وقتی رفتیم دوباره برا نوار قلب خواهرم دیگه رفت تو فاز دعوا با پرستار که چرا قبول نمی کنید که این درد زایمانه!! در رو باز کرد رفتیم تو که دعوا شروع شه، دیدم اهههه دوست خودمه گفتم به دادم برس از صبح دارم درد میکشم. وقتی معاینه کرد سریع زنگ زد آمدن من رو بردن تالار زایمان، هنوز بستری نشده بودم و پرستار مسئول من خودش رو معرفی نکرده بود و از شانس هم پزشک خودم شیفت بود که دخترم به دنیا آمد و با یک زایمان خووووب و کوتاه و شیرین و خاطره انگیز همه رو شگفت زده کرد و به قول دکترم خستگی رو از تن همه مون در آورد. یه دختر خوشگل ناز نازی که اولین بار که دیدمش یکی از لحظات زیبای عمرم بود. سفید و بور و ناز نازی ... نذر امام حسن مجتبی کرده بودم که اگه دختر دار شدم اسمش رو فاطمه بذارم و فاطمه ساداتم شد چشم و چراغ خونه و نور چشمای باباش. نمیدونید چقدر عشق میکرد با این دختر، رفته بود لباس سفید تمیز پوشیده بود با یک سبد گل سرخ آمد برای استقبال از من و دختری... پسرمم که کلی عشق میکرد که خواهرجون دار شده، به همه ی دوستاش میگفت بیاید خونه مون اون رو ببینید‌😊😊😊 توی دوران بارداری از وقتی فهمیدم دختره شروع کردم به بافتن پیراهن های خوشگل، از بس ذوق داشتم. دیگه اول دختری، بعد پسری رو لباس می خریدم😊 از بیمارستان مرخص شدم و من با هزار امید و آرزو فاطمه ساداتم رو آوردم خونه. بهترین ساعات و لحظه های عمرم بود، وقتی بیدار میشد برای شیر، نصف شب هم وضو می گرفتم و شیر میدادم نذر کرده بودم با وضو شیرش بدم که مومن و باحجاب بشه ... کل دورانی که شیر خورد شاید ۲ الی ۳بار بالاجبار نشد که وضو بگیرم. خلاصه کنم صبح ها باعشق بیدار میشدم اول کارهای دختری بعد پسری، هرکس میگفت بچه هااات خوبن کیف میکردم که من ۲تا بچه دارم... فاطمه سادات ۹ ماهه شده بود و مرخصی من تمام، هرچند به خاطر کرونا مجازی بود ولی بازم نزدیک بود که من رو هر روز بفرستن مدرسه ... نذر حاج قاسم کرده بودم که بهترین شرایط برا بچه م به وجود بیاد و خدا رو شکر بازم برای من مجازی شد. مدتی بود که دخترم رو برای مراقبت نبرده بودم درمانگاه، قرار شد سه شنبه ببرم درمانگاه ببینم رشدش خوب هست یا نه. برا همین دوشنبه بردمش حمام، خونه ام رو حسابی تمیز کردم، شبش خونه مامانم بودیم. اینم بگم دوران نوزادیش بسیار نجیب بود در حدی که حتی یک شب بیقراری نکرد یه موقع هایی که سیر بود دستش رو میخورد و می خوابید برعکس پسرم که تا ۵ ماهگی بیچاره مون کرد😉😉😉 👈قسمت‌آخر در پست بعدی eitaa.com/madarane_1 ایتا t.me/madarane_2 تلگرام
اون شب خونه مامانم، فاطمه سادات بیقرار بود. یکی یکی همه میگرفتنش بغل و میگفتن امشب شده مثل بچگی های داداشش، فقط دوست داشت بغل باشه. آخر شب آمدیم خونه، من حس کردم خوب نمیتونه نفس بکشه، به همسرم گفتم ببریمش دکتر چون من از شب و بیمارستان خیلی میترسم، رفتیم سراغ خواهرم با هم رفتیم. اونجا فکر کردن کروناست و میخواستن تست بگیرن که من کلی باهاشون بحث کردم که از ما کسی کرونا نداره که دخترم داشته باشه، خواهرم من رو آروم کرد و به گوشه ای دورتر از کادر درمان برد که اونا راحت تر کارشون رو بکنن‌. یک آن بیمارستان شد برام قفس، همسرم خیلی حالش بد بود، رفته بود امامزاده دعا کنه. به خواهرم گفتم فاطمه سادات الان شیر نمیخواد؟ گفت نه سرم داره... نمی دونم چرا دل کنده بودم یهو... دلم میخواست از اونجا دور بشم، خواهرم گفت برید یه دور بزنید، بیاید. با همسرم آمدیم خونه، خیلی التماس کردم بذاره من خونه بمونم، نذاشت گفت تنهایی نمیتونم برم، وقتی رسیدم دم بیمارستان تو ماشین موندم، همسرم رفت و با خواهرم دیدم دارن میان. اما طبیعی نبودن هی میرفتن، دوباره برمیگشتن. یهو یه چیزیم شد، رفتم دیدم مثل ابر بهااار همسرم داره گریه میکنه از پا افتادم، گفتم چی شده؟ خواهرم گفت فاطمه سادات برمیگرده، سالم برمیگرده گفتم یعنی چی؟ گفت پرکشیده دخترت... فهمیدم چرا دل کندم از بیمارستان یهوو همون لحظه یه بار دختر عزیزم ایست قلبی کرده بوده واحیاش کرده بودن... ‌توی این ۹ ماه از ۶ ماهگی قلبش بزرگ شده بوده و هیچ علامتی نداشته ... وقتی دکترش رو دیدم همون شب گفتم فقط بگین من مادر بدونم در حق بچم کوتاهی کردم یا نه؟ گفت اگر از روز اولم می دونستین ما نهایت تا ۲ سال نگهش می داشتیم با دارو بعد نمی موند... با اشک حرف میزدم رو زمین نبودم گفتم میخوام ببینمش اجازه داد. رفتم داخل (یاد کنید از حضرت رباب واگر اشکی ریختین به نیابت از من مادر نذر حضرت علی اصغر کنین.) پاهام سست بود فاطمه سادات من آرام و بیصدا مثل همیشه روی تخت خوابیده بود، موهای بوره خوشگلش که هنوز بهش گیر بود، روی تخت ریخته بود بغلش کردم، بدنش سردِ سرد بود. بهش گفتم عزیز دلم خداحافظ سلام مرا با حضرت زهرا برسون، سلام مرا به جدت امام حسین برسون، دوباره دعا کردم گفتم از خدا برام بخواه که خواهرت رو بهم بده ... دخترم رفت در عرض ۲ ساعت رفت همسرم تو خیابون بلند بلند گریه میکرد و اشک می ریخت و من بهت زده فقط به رباب فکر میکردم، به علی اصغر امام حسین ... توان نداشتم نه گریه کنم نه حرف بزنم... دخترم رفت و منو با تمام آرزوهایی که برایش داشتم تنها گذاشت... الان ۶۰ روزه که پسری که هر بچه ی شیرخواری رو می بینه میگه مامان کی خواهرم میاد؟ دلم تنگ شده براش و منِ مادر، غروب ها خونه برام میشه قفس و فقط و فقط روضه علی اصغر امام حسین آرومم میکنه. من این تجربه رو فقط برای این گفتم خدمت شما که دعام کنین، من تشنه ام، تشنه شیر دادن دوباره، تشنه در آغوش کشیدن دوباره، تشنه ام که یکی از اون پیراهن ها رو به تن دخترم ببینم. تمام اون لباس ها رو که با آه جانسوزِ من، دوستانم از جلوی چشمانم جمع کردن. گفتم که دعا کنین موقع افطار با زبان روزه که خداوند دوباره به همین زودی به ما و همه کسانی که مشابه ما فرزند از دست دادند، فرزند سالم و صالح عطا کنه که بتونیم کنار بیایم، مخصوصا یه پدر که عاشق دخترش بود که به قول خودش اون رو بو میکرد و بعد سر کار میرفت... محتاج دعای خیره تک تک شما عزیزان هستیم. سلام بر لبان تشنه ات ای علی اصغر امام حسین، سلام بر آن آه جانسوزت و آن شیر مانده در سینه ات ای رباب... خدایا شکرت که مرا لایق داغی از جنس رباب کردی و همسرم رو لایق یکی از داغ های جدش امام ‌حسین علیه السلام. 👈 پایان eitaa.com/madarane_1 ایتا t.me/madarane_2 تلگرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از یک قهرمان کوچک . بعضی وقتا یه نوری توی دلت هست و تو انقدرررر بهش اطمینان داری که هیچ حرفی نمیتونه تورو بشکنه... حتی اگر زمین و زمان بهت بگن نمیشه... تو جوری که انگار بهت از قبل وعده دادن مطمئنی که میشه... میخوای که بشه... تمام زورتو میزنی که یه وقت کم نیاری... قوی جلو میری... هی جلو تر میری و با هیچ حرفی نمیشکنی... ولی انگار دیگه یه جایی به بعد به نفس نفس میوفتی... دیگه کم کم زیر بار زخم زبون ها له میشی... دیگه توان مبارزه نداری... وقتی که دیگه نفسای آخرته و داری میوفتی... ... همون نور دستتو میگیره و بلندت میکنه... همون نوری که تو قلبت بود مثل یه خورشید... یه دفعه به تمام زندگیت میتابه و همه ی اون چیزی که میخواستی اتفاق میوفته... وتمام قلبهای سیاه و بی نوری که میخواستن لهت کنن و هر روز با زبونشون نیش های عمیقی بهت میزدن زیر اون نور له میشن و کور میشن و خفه میشن.... . اون نوری که تو قلبته... همون خداست... همون ایمان قوی و توکلت به او... همون جمله است: بخواه تا به تو داده شود... . تا حالا شده اون نور توی دلت روشن بشه؟! @madarane_1 کانال ایتا t.me/madarane_2 کانال تلگرام
هدایت شده از مادرانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از یک قهرمان کوچک . بعضی وقتا یه نوری توی دلت هست و تو انقدرررر بهش اطمینان داری که هیچ حرفی نمیتونه تورو بشکنه... حتی اگر زمین و زمان بهت بگن نمیشه... تو جوری که انگار بهت از قبل وعده دادن مطمئنی که میشه... میخوای که بشه... تمام زورتو میزنی که یه وقت کم نیاری... قوی جلو میری... هی جلو تر میری و با هیچ حرفی نمیشکنی... ولی انگار دیگه یه جایی به بعد به نفس نفس میوفتی... دیگه کم کم زیر بار زخم زبون ها له میشی... دیگه توان مبارزه نداری... وقتی که دیگه نفسای آخرته و داری میوفتی... ... همون نور دستتو میگیره و بلندت میکنه... همون نوری که تو قلبت بود مثل یه خورشید... یه دفعه به تمام زندگیت میتابه و همه ی اون چیزی که میخواستی اتفاق میوفته... وتمام قلبهای سیاه و بی نوری که میخواستن لهت کنن و هر روز با زبونشون نیش های عمیقی بهت میزدن زیر اون نور له میشن و کور میشن و خفه میشن.... . اون نوری که تو قلبته... همون خداست... همون ایمان قوی و توکلت به او... همون جمله است: بخواه تا به تو داده شود... . تا حالا شده اون نور توی دلت روشن بشه؟! @madarane_1 کانال ایتا t.me/madarane_2 کانال تلگرام