#این_داستان_واقعی_است
من ۲۶ سالم بود ازدواج کردم، ۱۲ سال از زندگی مون گذشت که متوجه شدم من نمیتونم هرگز مادر بشم. از هر روشی برای درمان استفاده کردم اما فایده نداشت
از اون طرف خانواده همسرم چون شوهرم تک فرزند بود براشون شجرنامه نسل شون مهم بود
دیگه من بعد از این همه دکتر رفتن متوجه شدم که نمیتونم مادر بشم
اما وجدانم میگفت که همسرم سالمه و میتونه پدر بشه، من چرا باید اون از این نعمت محروم کنم. ساعت ها تو حرم امام رضا گریه کردم که من نمیخوام همسرم رو از بچه محروم کنم، هم نمیخوام ازش جدا بشم، چون عاشقشم
خانواده شوهرم هم از اینکه نوه دار نمیشن با من سرد برخورد میکردن تا اینکه روزی فهمیدم یکی از دوستانم همسرشون بخاطر بچه دوباره ازدواج کرده
واقعا برای ما خانوما ازدواج دوباره همسر سخت ترین لحظه زندگیه، خانواده همسرم خیلی سرد باهام رفتار میکردن و همسرم وقتی یک بچه می دید دلش غش میرفت
هر وقت از سرکار میومد خیلی خسته بدون هیچ بچه ای تو خونه شب روز شو سر میکرد. از اون طرف هم خانه پدریش همش میگفتن تا زنده ایم میخوایم نوه مون ببینیم. شرایط برام سخت بود اما به همسرم گفتم اگه میخوای ازدواج کنی تا پدر بشی من مخالف نیستم درسته برام سخته اما نمیتونم اونقد خودخواه باشم که تو رو از نعمت پدر شدن محروم کنم بلاخره تو نباید نسل ریشه خودت بخاطر من قطع کنی
یک شب خواب دیدم حرم امام رضا هستم یک کودک شبیه همسرم به من نگاه میکنه میخنده بهم میگه خانم من گم شدم تو حرم، گفتم تو کی هستی اسمت پدر مادرت بگو به خادمین بگم.
یهو گفت من پسر محمدم، اما تو نمیذاری من بیام پیش پدرم. یهو از خواب پریدم
رفتم حرم آقا گفتم آقا من کی جلوشو گرفتم این چجور خوابی بود!
یهو با خودم فکر کردم نکنه قراره این بچه معصوم از زنی دیگه وارد زندگی همسرم بشه اما شیطان حسادت زنانه منو برمی انگیخت که منو از ازدواج همسرم منصرف کنه
همسرم مرد مومن، مهربون و نجیبی هست از سادات چرا باید به خاطر خودخواهی های زنانه من اون رو از نسل پاکی مثل خودش محروم کنم. اون دنیا چه جوابی بدم که شوهر من میتونست سرباز برای امام زمان بیاره اما من نذاشتم
رفتم خونه گفتم باید ازدواج کنی شاید خواست خدا در اینه که تو از من پدر نشی، برام سخته خیلی اما منطقم نمیذاره احساس زنانه، منو از این کار نهی کنه
بستگانم میگفتن با ورود زن دوم دیگه عشقی بین شما نخواهد بود و زن دوم تلاشش میکنه که تو از زندگیش بری و بعد خودت میفهمی چه اشتباهی کردی اما من میگفتم چاره ندارم بلاخره من نمیتونم مادر بشم اما همسرم میتونه پدر بشه پس اونو محروم نمیکنم.
یک دختر خاله مومن خوب داشتم که شوهرش رو تو تصادف از دست داده بود جوان و سالم بود و شناخت کاملی در رفتار ایشون داشتم به همسرم گفتم من میرم با دختر خالم برای تو حرف میزنم و اینکار کردم.
خدا میدونه چقد برام سخت بود. برای یک زن سختترین کار دنیا همینه که برای شوهرش بره خواستگاری
خلاصه به وسوسه های شیطان که حسادت و خودخواهی منو تحریک میکرد توجه نکردم و اینکار رو کردم
حالا تو حرم امام رضا شاهد عقد شوهرم با دختر خالم بودم. خودم و زندگیمو به خدا و اهل بیت سپردم
چند ماه از زندگی ما گذشت که متوجه شدم هوو من باردار شده، کمی ناراحت شدم که کاش منم این حس مادری رو تجربه میکردم اما خوشحال بودم که یک طفل معصوم شیعه وارد زندگی ما شده
هوو من اومد پیشم ماه های اخر بارداری گفت: مریم خانم جهاد شما خیلی بزرگتر از درد زایمان، درد دوران بارداری منه چون اجازه دادی من به عنوان یک زن دیگه شریک زندگی شما و همسرتون باشم و مطئمن باش این بچه قراره به هردو ما بگه مادر همینطور که به همسر هردو ما میگه پدر
حالا محمد علی ۳ ساله شده بود و چهره اون شباهت زیادی به اون کودک تو خوابم داشت. روزی باهاش رفتم حرم بهم گفت به امام رضا گفتم بهتون یک نی نی بده که باهاش بازی کنم. انگار دعا این بچه تمام دنیا پزشکی رو بی جواب گذاشت
یک ماه بعد حالات بارداری تو خودم حس کردم باورم نمیشد و تمام تنم میلرزید رفتم آزمایشگاه اونجا بهم گفت خانم شما بارداری خدایا دارم دیوونه میشم یعنی من تو سن ۴۲ سالگی دارم مادر میشم یعنی الان یک بچه دارم نمیدونستم باید چکار کنم اومدم خونه سجده شکر کردم شوهرمم هم گریه کرد سجده شکر پسرم محمد حسن الان دو ساله شده
شاید خدا بخاطر این از خودگذشتگی, منو به آزروم رسوند که طعم مادری رو بچشم
حالا منو همسرمو هووم چهار پسر داریم
یک پسر از من و سه پسر از هووم که خداروشکر با خوبی و عشق اهل بیت کنار هم زندگی میکنیم و پسرامون کنار هم سرباز آقا تربیت میکنیم
الان خیلی ها بهم میگن پشیمان نیستی هوو آوردی سرت میگم کار حرامی نکردم که پشیمان باشم اینکه سه پسر مودب سادات به نسل شیعه با از خودگذشتگی من اضافه شد کجاش پشیمانی داره اونا هم پسرای منن و دوسشون دار
#ناباروری
#تخمک_اهدایی⛔️
#اسپرم_اهدایی⛔️
#تغییرنسل