🌸چطور خانهای آراسته و پاکیزه داشته باشیم؟
☘ اولین کاری که باید در خانه تکانی عید انجام دهید این است که خودتان را از دردسر وسایل کهنه و بلا استفاده،
کاغذها و مجلههای باطله که دیگر برای شما جذاب نیستند،
👕👚لباسهایی که سالهاست آنها رو نپوشیدهاید،
📦ابزارها و وسایل کهنه ای که سالها گوشه انباری بلا استفاده باقی مانده و حتی تزئیناتی که دیگر جذابیت روزهای اول را برایتان ندارند، خلاص کنید.
🚫اگر این وسایل را از لیست وسایل ضروریتان کم کنید کلی فضای آزاد به دست میآورید، چیزی که خانمهای امروزی خیلی دوستش دارند.
شما میتوانید به راحتی تمام چیزهای اضافی را از خانه تان حذف کنید کافی است خوب ببینید.
#خونه_تکونی
#قدم_اول
@madaranee96🌸
⟮منتظر ؛ بدونِ امـٰام زندگی نمےکند(:🌱⟯
#امامزمان(عج)
@madaranee96☘
#کیک_شیر_
تخم مرغ ٦عدد
آرد سه پيمانه قنادي(يكعدد ليوان دسته دار سرخالي ميشه يك پيمانه)
شكر يك و نيم پيمانه
روغن مايع يك پيمانه
اسانس موز يا هر طعمي كه دوست داريد چندقطره يا وانيل نصف ق.چ
گلاب دو ق،غ
عرق هل ٢ق.غ يا پودر هل ٢ق.م
شير ولرم يك پيمانه
بيكينگ پودر دو ق.م
تخم مرغهارو با شكر و اسانس و هل(من هل نزدم) هفت دقيقه بزنيد تا حجيم و كشدار بشه،تنبلي نكنيدا😅.بعد روغن مايع و اضافه كنيد و يه هم مختصر بزنيد،بعد شير ولرم و با گلاب اضافه كنيد و هم بزنيد.در آخر هم آرد و بيكينگ پودر و الك كنيد و به موادتون تو سه مرحله اضافه و هم بزنيد با مفتول،در آخر هم اگر آرد خوب مخلوط نشد،يه دور كم با همزن برقي بزنيد.
بريزيد تو قالب مستطيل ٢٠*٣٥ كه فقط كف اون با كاغذ روغني پوشونديد،ديواره هارو كاري نداشته باشيد.
تو فر از قبل گرم شده با دماي ١٧٥به مدت ٤٠دقيقه.طبقه وسط،اگر كيك پخت ولي روش سرخ نشد،گريل بگيريد،فر برقي هم همين دما حرارت از بالا و پايين.
در آخر كه خوب خنك شد با چاقو اره اي برش بزنيد.
ميتونيد بينش پوره سيب پخته و آب گرفته يا پوره موز هم قبل پخت بريزيد.(من پوره میوه و اب میوه نریختیم فقط چند قطره اسانس موز که طعمشو بی نظیر کرد.واسه مهمونیا یه گزینه محشره)
#عصرونه
@madaranee96☘
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
🌻 عنوان :#کیسه_شادی
🌻 نویسنده و تصویرگر:کلر ژوبرت
👇🏻👇🏻👇🏻
کیسه شادی.mp3
4.91M
🌹قصه های خاله حنا
🛍 #کیسه_شادی
⏰ ۳:۲۴دقیقه
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصه گو باشه"
@madaranee96
جواب چیستان صد و هفتاد و هفتم:
چیستان چی بود؟
⁉️ یک حرف بردار از دنباله ی کوه
گذارش بر سر دنباله ی رود
بکن بار دگر این کار تکرار
بسازی مرغکی زیبا تو ای یار
خبر میآورد این مرغ دانا
بگو نامش تو ای هوشیار و بینا⁉️
جوابش چیه:
هدهد
چند تا از جوابها رو با هم بخونیم:😂🤣😂
سلااااااام🤓
من اومدم دوباره 🤩باجوابِ سواله
باکلی فکر بسیار🤩جواب اومد دوباره
هدهد😉
به افتخارم بزن اون دست قشنگه رو
👏👏👏👏👏
سلام
هد هد😊
سلام هدهد میشه؟!
سلام.شب خوش.جواب چیستان امشب:
هدهد
"مامان باید پاسخ گو باشه"
#چیست_آن ۱۷۸
مامان جون😊
هر شب یه چیستان میزاریم واستون❓❓
به یاد روزهای مدرسه...🎒
🧐چیستان شماره صد و هفتاد و هشت:
⁉️ کدوم جانوره که از اول و آخر به یه صورت خونده میشه⁉️
جوابت رو بفرست به 🆔:
@madarane96
"مامان باید شاد باشه"
مامان جون،
بیا اخلاقهای بد رو جا بذاریم توی همین سال !
👇🏻👇🏻👇🏻
#چندقدمتابهار
کدوم اخلاقم خوب نیست؟
مشکل اونجاست که ما ندونیم کدوم رفتار و اخلاق ما، دیگران رو اذیت می کنه! اما وقتی اطلاع داشته باشیم، میتونیم خیلی ساده اونا رو برطرف کنیم و کمی بیشتر روی خودمون کار کنیم! حالا میتونی از دوستات این سوال رو بپرسی و ببینی آیا ویژگی توی تو هست که خوب نباشه و بتونی برطرفش کنی؟
واسه انجام این پیشنهاد انتقاد پذیر باش و زودرنجیهای بیمورد رو فراموش کن.
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
مهربانو😊
بریم سراغ گلبول قرمز؟❤️
وقتشه که اکسیژنِ عشقِ خونِمون بره بالا...
حاضری که گلبول بفرستیم واسه آقای خونه؟
دلبری کن❤️
👇🏻👇🏻👇🏻
#گلبول_قرمز 💕✨
تُو...❤️
مثل خورشیدی
زرد و دلنشین
میدرخشی وسط آسمونِ قلبم🌞🌱
#عاشقانه_ای_برای_همسرم
"مامان باید عاشق باشه"
@madaranee96
مهربانو
واسه داشتن یه زندگی شاد، باید به خودت یاد بدی که در حال حاضر زندگی کنی،
از گذشته پشیمون نباشی و از آینده نترسی.
👇🏻👇🏻👇🏻
#کنترل_اضطراب
تمرین کن در زمان حال زندگی کنی
تا حالا به شادی یه کودک توجه کردی؟ بچهها توی زمان حال زندگی میکنن. واسه همین هم شادیشون عمیقه و از ته دل! ما هم باید تمرین کنیم که ذهنمون رو متمرکز کنیم روی زمان حال و مدام درگیر گذشته و آینده نباشیم.
خودت هم میدونی گذشته ها گذشته و آینده هم اصلاً مشخص نیست! پس اضطراب های الکی رو به زندگیت راه نده.
🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
شبهای جمعه، دو قسمت از قصه فرنگیس رو واستون میزاریم:
👇🏻👇🏻👇🏻
#فرنگیس
قسمت چهارم
با نگرانی پرسیدم: «کجا؟»
سرفهای کرد و گفت: «عراق! میخواهم تو را آنجا شوهر بدهم. وسایلت را جمع و جور کن، فردا باید حرکت کنیم.»
یکدفعه صدای هقهق مادرم بلند شد. پدرم رفت. خشکم زده بود. پدرم با این حرفهایش، میخواست به مادرم بگوید تصمیمش را گرفته. نمیدانستم باید چه کار کنم. چقدر زود! میخواستم به پدرم بگویم هنوز بازیمان با بچهها تمام نشده. فردا قرار بود عروسکهامان را کنار خانۀ ما بچینیم و بازی کنیم. اسم عروسک من دختر بود. تازه، بعد از آن قرار بودبا پسرها مسابقۀ دو بدهیم
آن شب، عروسکم دختر را کنار خودم خواباندم و آنقدر نگاهش کردم تا خوابم برد. ولی هر وقت از خواب پریدم، مادرم چشمهایش باز بود و میگفت: «روله، بخواب.»
آنقدر غمگین بود که من هم گریهام گرفته بود. با گوشۀ سربندش، اشکهایش را پاک میکرد و چشم از من برنمیداشت. خواهرها و برادرهایم آرام خوابیده بودند. وقتی نگاهشان میکردم، همهاش از خودم میپرسیدم: «یعنی دیگر آنها را نمیبینم؟»
اما هیچ کدام از این حرفها از گلویم در نیامد.
صبح، اول قیافۀ مادرم را دیدم که موهایش از زیر سربندش زده بود بیرون و پریشان بود. صورتش سرخ بود. با گریه گفت: «بلند شو، فرنگیس! بیچاره خودم، بلند شو!»
بقچۀ کوچکی کنار دست خودش گذاشته بود و تویش وسایل میگذاشت. با ناراحتی گفتم: «دالگه، من نمیروم عراق.»
یکدفعه بغضش ترکید و بلندبلند گفت: «خدا برایشان نسازد. نمیدانم چه از جان ما میخواهند.»
بعد سعی کرد گریه نکند، ولی با بغض گفت: «فرنگیسجان! بیا جلو.»
رفتم و کنارش نشستم. مادرم یک گلونی زیبا که منگولههای بلند و قشنگ داشت، نشانم داد و گفت: «این گلونی را برای عروسیات خریدهام. وقتی عروس شدی، آن را به سرت ببند. من که نیستم.»
بعد گلونی را روی سینهاش گذاشت. بو کرد و با آن اشکهایش را پاک کرد و توی بقچه گذاشت.
گلونی را که دیدم، خوشم آمد. در عالم بچگی، یک لحظه فکر کردم چقدر خوب است عروس باشم و این گلونی را به سرم ببندم. حتماً لباس قشنگ قرمز هم برایم میدوزند و وال کُردی قرمز هم روی سرم میاندازند.پدرم گفت: «بلند شو، فرنگ! چیزی بخور تا برویم.»
چای شیرینم را که خوردم، پدرم دستم را گرفت. اکبر و منصور هم آماده بودند. پدرم سعی میکرد به مادرم نگاه نکند. فقط اکبر به مادرم گفت: «نگران نباش. به خدا از دختر خودمان بیشتر مواظبش هستیم.»
یکدفعه بغض مادرم ترکید و با صدای بلند گفت: «ای مسلمانها، چه از جان ما میخواهید؟ چرا بچهام را ازم جدا میکنید؟»
اشک میریخت و فریاد میزد. پدرم دستم را گرفت و گفت: «فرنگیس، برویم.»
خواهر و برادرهایم، از پشت در نگاه میکردند. عروسکم دختر را همانجا گذاشتم و رفتم همهشان را یکییکی بغل کردم و بوسیدم. مادرم را که بغل کردم، نزدیک بود از حال برود. دستش را به دیوار گرفت و پای دیوار نشست. خواهر و برادرهایم را از پشت درِ چوبی میدیدم که گریه میکردند. وقتی اشک آنها را دیدم، خودم هم گریهام گرفت.
مردم دم در ایستاده بودند و هر کسی میرسید، مرا میبوسید. پدرم، با مردهای فامیل، از جلو حرکت کردند. یک قوری کوچک و مقداری نان هم توی دست پدرم بود. بقچة کوچکی را که مادرم به من داده بود، دستم گرفتم؛ با یک ساک رنگ و رو رفته که هر بار پدر به شهر میرفت، با خودش میبرد.
بیرون خانه، دوستهایم را دیدم که دم در منتظر هستند تا برویم بازی. هر کدام میرسیدند، با تعجب میپرسیدند: «فرنگ، کجا میروی؟»
یکی از پسرها پرسید: «میخواهی عروس شوی؟»
گفتم: «آره! مادرم گفته میخواهم عروس شوم. برایم گلونی هم گذاشته.»
یکی از دخترها با ناامیدی گفت: «پس دیگر نمیآیی بازی؟»
مادرم که پشت سر، کنار درگاهی خانه ایستاده بود، یک بند مینالید: «برادرم بمیرد، نمیگذارم بروی. میخواهند تو را از من جدا کنند... بدون تو میمیرم...»
آنقدر غمگین و زجرآور گریه میکرد که من هم با او گریه کردم. صدای ناله و فریاد و روله رولۀ مادرم تا آسمان میرفت. بچهها با حالتی ناراحت به من نگاه میکردند. مردم دور مادرم را گرفته بودند و میگفتند: «گریه نکن. این سرنوشت دخترت است. هر دختری بالاخره یک روز باید ازدواج کند.»
مادرم مینالید و میگفت: «من که نمیگویم ازدواج نکند، اما همینجا. از من دور نشود.»