روی کاغذ یه راه مارپیچی بکشید
و از کودکتون بخواید که با تکه کاغذ های رنگی 🌈راه رو دنبال کنه
#بازی
@madaranee96☘
بیایم یه بازی مثل همیشه😎
یه راه خمیری با بچه هادرست کنید و حالا فوت کردن توپ شروع میشه...
#بازی
@madaranee96☘
امام هفتممون
الگوی زندگیمون
امامی که صبور بود
از خشم و کینه دور بود
هر بچه مسلمون
مثل امام کاظم
وقتی که خشمگین میشه
باید صبوری کنه
تا که پشیمون نشه
🖤
🕯🖤
🖤🕯🖤
#هیئت_کودک_مادرانه
اثرات رنج
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#پند_استاد
بلا و گرفتاری برای شکوفا شدن استعدادها و رو شدن نقاط ضعف و قوت انسان است؛ حتی اگر گرفتاری در اثر گناه یا اشتباه ما پدید آمده باشد. انسان در کوران سختیهاست که به تفکر و خودشناسی میرسد. فایده دیگر رنج و سختی، پاک شدن روح، رشد عقل و اصلاح رفتار است. خصوصاً اگر در سختیها صبورانه و با رضایت رفتار کنیم و شاکی نشویم.
باید فواید رنج را باور کنیم.
استاد پناهیان
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حرف_حساب
💜 ازدواج بعد از ۳۰ یا ۴۰ سالگی، بازم قشنگه❗️
👨👩👧👧 بچه دار شدن بعد از ۳۵ سالگی، همچنان ممکنه❗️
👨🎓👩🎓 اگر ۵۰ ساله هستی و فکر ادامه تحصیلی، عالیه
👨🔧اگر ۶۰ ساله ت هست و فکر راه اندازی یه شغل جدیدی، به خودت تبریک بگو و سریع شروع کن.
❗️پس اجازه نده افکار پوسیده ی دیگران ، مسیر زندگی تو رو تعیین کنه…😊
خودت باش
با توکل به خدای مهربون برو به سمت بهترین انتخابها
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#چراغ_راه
حضرت امام رضا(علیهالسلام) میفرمایند:
هرگاه برای شما پیشآمد سختی روی داد، از ما کمک و یاری بجویید.
بفرمایید روضه.
👇🏻👇🏻👇🏻
غریبونه.mp3
8.49M
••|غریبونه|••🚩
🎤حاج محمود کریمی
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
مداحی آنلاین - مصائب امام موسی کاظم - شهید مطهری.mp3
2.14M
🚩مصائب امام موسی کاظم(ع)
🎤استاد شهید مطهری
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
#پای_درس_استاد
ثبات قدم، به حرف نیست...
به عمل است! به پیروزی در آزمونهای وفاداری است! به میزان استقامت انسان در ایستادن صادقانه، به پای ولایت است!
وفاداری و صدق دو عملی هستند که ما را تا مقام " منا اهل البیت" بالا خواهند برد.
استاد شجاعی
#هیئت_مجازی_مادرانه ✅✅
اینم شماره کارت کمک به هیئت:
پنجشنبه اول هر ماه قمری به نیت سلامتی و تعجیل در فرج حضرت ولیعصر (عج) آش نذری داریم.
سهم شما از نذر سلامتی امام زمان (عج) و دفع بلایا و بیماری ها چقدره؟ میتونید با هر توان مالی در این نذر مشارکت کنید:
💳 پرداخت به شماره کارت:
6037997291833581
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
"مامان باید شاد باشه"
سلام نذری آماده شده امام کاظم علیه السلام برای همسایه ها گلم
آفرین به این بانوی عزیز
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
🕸✨🕊 غار نورانی
✍نویسنده: ..راعی...
👇🏻👇🏻👇🏻
غار نورانی.mp3
12.62M
🎀 قصه های عمه نرگس
#غار_نورانی
🕰 زمان: ۸:۴۵
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصه گو باشه"
@madaranee96
#چندقدمتابهار
من چطوری بودم؟
خوبه یه لیست از نقاط ضعف و قوت خودت توی سال گذشته تهیه کنی و ببینی چطوری میشه اونا رو بهتر کرد. کلاً نوشتن میتونه خیلی کمک بکنه چون ذهنمون رو متمرکز میکنه!
سه تا از نقاط قوت رو بگو که فکر می کنی توی بهتر شدن زندگیت موثر بوده
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#فرنگیس
فصل دوم
قسمت دهم
از گیلانغرب که بگذری و حدود بیست کیلومتر به سمت قصرشیرین بروی، به روستای گورسفید میرسی. گورسفید، خاک سفیدی دارد. شاید به همین خاطر به آن گورسفید میگویند. از کنار گورسفید، وارد یک جادۀ فرعی که بشوی و دو کیلومتر بروی، به آوهزین میرسی؛ روستایی که من در آن به دنیا آمدم.
دورتادور روستای من، کوه و تپه است. پر است از دشتهای بزرگ و درختان بلوط. سال ۱۳۴۰ در این روستا به دنیا آمدم. زنی کُرد هستم؛ از ایل کلهر. تا یادم بوده و هست، دشت دیدهام و کوه و سنگ و درخت بلوط.
در گیلانغرب، طایفه و ایلهای زیادی زندگی میکنند. هر خانوادهای، به یکی از این طایفهها تعلق دارد. آنجا، هر کس بخواهد خودش را معرفی کند، باید اسم طایفهاش را هم بیاورد تا مردم او را بهتر بشناسند. ایل کلهر ۳۲ طایفه دارد. مادرم اهل سیهچله، از مناطق و طایفههای گیلانغرب است و پدرم از طایفه علیرضاوندی. این دو، از طایفههای کلهر هستند.
مادرم میگفت کلهر یعنی مثل کَل، مثل آهو. هور هم یعنی خورشید. یعنی مثل خورشید و آهو. آهو میتواند خوب از سنگها و صخرهها بالا برود. کلهرها هم مثل آهو از کوه و کمر بالا میروند. برای همین، از قدیم به آنها کلهر میگویند.
مادرم گاهی به شوخی میگوید: «در کودکی خیلی آرام بودی، ولی یکدفعه پرُ شر و شور شدی. حالا مثل یک گرگ شدهای تو، فرنگیس!»
در منطقۀ گرمسیر، بودن چشمه در روستا نعمت است. ما این نعمت را داشتیم. چشمۀ آوهزین، روشنی خانۀ مردم بود. چشمه باعث شده بود درختها و سبزهها در مسیر آن رشد کنند. ما بچهها چشمه را دوست داشتیم. چشمه محل زندگی و بازیمان بود. توی آن آبتنی میکردیم و میخندیدیم و همدیگر را خیس میکردیم.
همۀ اهل ده، مثل یک خانواده بودیم. من و تویی نداشتیم. انگار یک خانوادۀ پرجمعیت بودیم؛ مثل خواهر و برادر. بعضی از مردم روستا دارا بودند، بعضی فقیر. اما مردم فقیر بیشتر بودند. آنهایی که دارا بودند، زمین زیادی داشتند. ما که فقیر بودیم، برای آنها کار میکردیم. فقیر بودن را از لباس و وسایل خانه و قوت بخور و نمیر خانوادهها میشد فهمید. گاهی وقتها، وقتی دود اجاق خانهای بلند میشد، دلم غش میرفت. مادرم سریع نان و دوغ یا ماستی بهمان میداد تا یادمان برود همسایهمان چه میپزد و چه میخورد.
منطقۀ ما گرم است و تابستانهای سختی دارد. مردم کشاورزی میکنند یا دامداری و کارگری. آن وقتها، تفریح مردم این بود که شبها دور هم جمع شوند و شب را کنار هم بگذرانند و کنار یک گُله آتش، یا توی تاریکی، با هم حرف بزنند و حرف بزنند و حرف بزنند. مردها که دور هم جمع میشدند، چای میخوردند و مثل میگفتند.
خانههای آوهزین را از خشت و گل ساخته بودند. خودمان نان میپختیم و غذا درست میکردیم. روزها کار میکردیم و هر وقت شب میشد، مردم غذایی میخوردند و در کنار یک چراغ گردسوز یا فانوس مینشستند.
ما سه تا خواهر و شش تا برادر بودیم. یکی از برادرهایم به نام قیوم، وقتی که خیلی کوچک بودم، مُرد و سه تا خواهر و پنج تا برادر ماندیم. برادرهایم رحیم و ابراهیم و جمعه و ستار و جبار بودند؛ خواهرهایم لیلا و سیما. آن زمان خیلی دیر برای بچهها شناسنامه میگرفتند. گاهی بچهها پنج ساله میشدند و هنوز شناسنامه نداشتند. به همین خاطر، سن شناسنامهای خواهرها و برادرهایم با سن واقعیشان فرق دارد. اما تا آنجایی که میدانم، رحیم متولد ۳۸ است، ابراهیم ۴۲، جمعه ۴۶، لیلا ۴۷، ستار ۴۹، جبار و سیما هم که دوقلو بودند، سال ۱۳۵۳.
آن وقتها گاهی عموها یا داییها برای بچهها شناسنامه میگرفتند و وقتی هم داییام رفت برای من شناسنامه بگیرد فامیل خودش را روی من گذاشت و شدم حیدرپور. بقیه خواهر و برادرها هم حیدرپور شدند اما نام فامیل سیما و جبار نام فامیل پدرم است یعنی سلیممنش.
من فرزند دوم این خانوادۀ پرجمعیت هستم. بچه که بودم، همیشه حواسم بود کسی خواهرها و برادرهایم را اذیت نکند. مثل مادر مواظب آنها بودم و همۀ کارهاشان را انجام میدادم. خب، بچۀ بزرگ بودم و باید جور همهشان را میکشیدم.
پدرم را دوست داشتم. از همۀ بچهها، بیشتر با من مهربان بود. همیشه به من میگفت: «تو هاوپشت منی»
مرا مثل برادر خودش میدانست و همین باعث شده بود مثل پسرها باشم. پدرم لباس کُردی میپوشید و دستمالی به سر میبست. ریشههای دستمال روی چشمهایش میافتاد. همیشه به پدرم میگفتم کاکه. کاکه به زبان کردی یعنی برادر بزرگتر. عادت کرده بودم اینطور صدایش کنم.
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه"
@madaranee96