eitaa logo
🧕🏻 🏴مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
61 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقا میگن: استقامت حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلّم) استقامتی بود که در تاریخ بشری نظیرش را نمی‌شود نشان داد. چنان استقامتی به خرج داد که توانست این بنای مستحکم خدایی را که ابدی است، پایه‌گذاری کند. مگر بدون استقامت ممکن بود؟ با استقامت او ممکن شد. با استقامت او، یاران آن‌چنانی تربیت شدند. "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
مامان جون، هر روز یه شعر عالی واستون میفرستیم تا بچه ها با ویژگی های اخلاقی پیامبر مهربونمون آشنا بشن: 👇🏻👇🏻👇🏻
اتل متل یه قصه واقعی قصه ی پیغمبرمون محمد همون که بین همه آدما قصه خوبیهاش شده زبونزد نمیشه دونه دونه‌شو بشمریم بس که صفات خوب اون زیاده یکیش همین بوده که محکم بوده تا پای جون روی حرف و اراده میگفت اگه ماهُ بدن دست چپ خورشیدُ هم بدن به دست راستم حتی واسه یه لحظه هم محاله کوتاه بیام از اونی که میخواستم خواسته پیغمبر خوب اسلام چیزی نبود به غیر تبلیغ دین خیلیا سنگ سر راهش شدن ولی نذاشت حرف خدا رو زمین وقتی که با سختی مواجه می‌شد می‌گفت خدا به سختی ها غالبه یه وقتایی سختی میون جنگِ یه وقتی هم شعب ابی طالبِ حالا ما که عاشق دین‌مونیم باید شبیه قرآن و روایت مثل خود رسول مهربونی همیشه باشیم اهل استقامت نفیسه سادات موسوی
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه دعا یادت نره مامان جون🤲 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
🔔 زنگوله ✍نویسنده: کلر ژوبرت 👇🏻👇🏻👇🏻
زنگوله.mp3
3.98M
🎀قصه های خاله حنا ⏰ 4:08 دقیقه @yekiboodyekinabood "مامان باید قصه گو باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مامان جون، « بهار » تو راهه 🌈 حاضری واسش... 👇🏻👇🏻👇🏻
انجام کارهای رو اعصاب راستی میدونستی همه ما یه سری کارهای نیمه‌تموم داریم که مدتیه روی اعصاب‌مونه؟ از چکاپ‌های پزشکی که پشت گوش انداختیم تا کتاب‌هایی که می‌خواستیم بخونیم و وقت نشده و گاهی یادمون میاد! امروز ببین چه کارهای نیمه تمومی از سال گذشته مونده و باید واسه انجامشون برنامه ریزی کنی. "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞ویژه عید مبعث 🎉 📽نماهنگ بسیار زیبا همخوانی صلوات پیامبر و اهل بیت علیهم السلام🌹 ⚜اجرا نوجوانان: 💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠 🎧با هدفون بشنوید... 👌 🌐مشاهده و دریافت آثار گروه: 💻کانال ایتا: 📲 Eitaa.com/tasnim_esf 📺پايگاه آپارات: 🎥 Aparat.com/tawashih_tasnim 🌴🌴
قسمت یازدهم وقتی او هم به من می‌گفت هاوپشت، باورم می‌شد که مثل برادرش هستم. پدرم ریشِ سفید و بلندی داشت که صورتش را سفیدتر نشان می‌داد. هر وقت نگاهش می‌کردم، لذت می‌بردم. همیشه بلوز سفید می‌پوشید و انگار نور از صورتش می‌بارید. تیغ به صورتش نمی‌زد. می‌گفت حرام است. گاهی وقت‌ها که ریشش را کوتاه می‌کرد، دست زیر چانه‌ام می‌گذاشتم و روبه‌رویش می‌نشستم. آینۀ کوچکی توی دستش می‌گرفت و قیچی را آرام‌آرام دور ریشش می‌چرخاند و من با دهان باز به او نگاه می‌کردم. خوشم می‌آمد من و پدرم روبه‌روی هم باشیم و حواسش به من نباشد و بتوانم خوب نگاهش کنم. پدرم، در حالی که یک چشمش به آینه بود و با چشم دیگرش به من نگاه می‌کرد، می‌گفت: «براگمی...» آن‌قدر این کلمه را دوست داشتم که دلم می‌خواست هزار بار آن را به من بگوید. آن موقع‌ها، هر کدام از بچه‌ها که دعوا می‌کردند یا می‌خواستند زور بگویند، مرا همراه خودشان می‌بردند! رفتار وحرکاتم خشن و پسرانه بود. دل نترسی داشتم. راستش، وقتی می‌دیدم بچه‌ها از چیزی می‌ترسند، خنده‌ام می‌گرفت. کنار خانۀ ما قبرستان بود. گاهی کنار قبرستان بازی می‌کردیم. بچه‌ها می‌ترسیدند، اما من نمی‌ترسیدم. آن‌ها را به قبرستان می‌بردم و ساعت‌ها همان‌جا می‌نشستیم. چیزهایی را که از بزرگ‌ترها شنیده بودم، برایشان تعریف می‌کردم. بچه‌ها که می‌ترسیدند، مسخره‌شان می‌کردم. یک روز که برای بازی به قبرستان رفته بودیم، از دور یک استخوان جمجمه دیدم که از خاک بیرون آمده بود. خوشم می‌آمد که پسرها را بترسانم. بچه‌ها پشتشان به من بود. گفتم: «بچه‌ها، برنگردید، یک مرده پشت سرتان ایستاده. هر کس برگردد، مرده او را می‌خورد!» بچه‌ها وحشت‌زده به من نگاه می‌کردند و داشتند از ترس می‌مردند. بعد انگار شک کردند. برگشتند و پشت سرشان را نگاه کردند. یک لحظه با دیدن جمجمه، سر جایشان میخکوب شدند و بنا کردند به داد و فریاد کشیدن. هر کدامشان سعی می‌کردند پشت آن یکی قایم شوند. یکی از پسرها، زبانش بند آمده بود و می‌لرزید. گفتم نکند بچه از حال برود! انگار او را بدجور ترسانده بودم. داد زدم: «چیزی نیست، بچه‌ها. این فقط اسکلت سر یک مرده است.» هر چه سعی کردم آرامشان کنم، فایده نداشت و آن‌ها باز هم می‌ترسیدند. زودی از آنجا رفتیم. بچه‌ها وقتی قیافۀ خونسرد مرا دیدند، گفتند: «تو نمی‌ترسی؟» گفتم: «نه، از چی بترسم؟ فکر می‌کنید این اسکلت بیچاره چه ‌کار می‌تواند بکند؟» یکی از بچه‌ها گفت: «امشب به خوابت می‌آید و تو را با خودش می‌برد.» من هم گفتم: «فکر می‌کنی می‌ترسم؟ من که کاری نکردم. حاضرم شب بیایم و همین‌جا بنشینم.» بچه‌ها که حرف‌های مرا شنیدند، بیشتر ترسیدند. آن شب با خیال راحت گرفتم خوابیدم. صبح که بیدار شدم و پیش بچه‌ها رفتم، فهمیدم بعضی‌ها جایشان را خیس کرده‌اند! حتی یکی از پسرها تا صبح رختخوابش را باد زده بود تا مادرش نفهمد چه ‌کار کرده! دوستانم اکثراً عروسک داشتند و ویلگانه بازی می‌کردند. هر بچه‌ای یک عروسک دست‌ساز با خودش آورده بود و مشغول بازی بود. اما من عروسک نداشتم. خیلی دلم می‌خواست یکی هم من داشته باشم. با حسرت به بچه‌ها نگاه می‌کردم که یکی‌شان گفت: «بیا کمکت کنیم و برایت عروسک بسازیم.» با خوشحالی گفتم: «من بلد نیستم. تو می‌توانی؟» خندید و گفت: «بله که بلدم! بیا عروسکت را شکل عروسک من درست کن.» به عروسکش نگاه کردم. گفت: «بدو چند تا چوب و یک تکه پارچه بیاور.» با عجله رفتم خانه. چند تکه پارچه که از لباس مادرم مانده بود، گرفتم. دو تکه چوب را به صورت عمودی روی هم گذاشتیم و با نخ بستیم. یکی از چوب‌ها بلند‌تر و محکم‌تر بود که شد تنه‌اش و قسمت باریک‌تر و کوتاه‌تر، شد دو تا دست‌هایش. نخ را چند دور پیچیدم تا محکم شود. از تکه‌پارچه‌هایی که داشتم، برایش لباس دوختم. سرش را هم با گلوله پارچه درست کردیم. با زغال، برایش چشم و ابرو کشیدم. چشم و ابرویش سیاه شد و برای اینکه خوشگل‌تر شود، برایش لپ هم کشیدم. آخر سر، یک سربند هم سرش گذاشتم. وقتی عروسکم درست شد، خیلی خوشحال شدم. من هم یک عروسک داشتم! عروسکم را با شادی بغل کردم و با بچه‌ها شروع کردیم به بازی. دوستم پرسید: «اسمش را چی می‌گذاری؟» نگاهش کردم و با شادی گفتم: «اسمش دختر است!»
قسمت دوازدهم همگی با صدای بلند، بنا کردند به خندیدن. یکی‌شان با خنده پرسید: «دختر؟!» گفتم: «آره! خیلی هم اسم قشنگی است.» نمی‌دانم چرا اسم دیگری برایش انتخاب نکردم. بچه‌ها هر چه گفتند یک اسم خوب انتخاب کن، قبول نکردم. گفتم: «اسمش دختر است.» وقتی به عروسکم نگاه می‌کردم، احساس خوبی داشتم. برایش شعر هم می‌خواندم: ویلگانه گی رنگینم نازنین شیرینم... وقتی تنها بودم، همدمم عروسکم بود. شب‌ها کنار خودم می‌خواباندمش. زمستان‌ها توی خانۀ خودمان بودیم، اما وقتی بهار می‌شد، سیاه‌چادر می‌زدیم. زندگی زیر سیاه‌چادر را دوست داشتم؛ چون دیگر دیوار دور و برمان نبود و همۀ دشت خانه‌مان می‌شد. از اینکه آزاد و رها توی دشت بچرخم و بازی کنم، لذت می‌بردم. دو ماه از بهار را زیر سیاه‌چادر زندگی می‌کردیم. زیر سیاه‌چادر، بیشتر می‌توانستیم مواظب گوسفندها باشیم. گاهی تا پنجاه تا گوسفند داشتیم. سیاه‌چادر را کنار خانه‌هامان، روی بلندی درست می‌کردیم. برای زدن سیاه‌چادر، اول زمین را صاف می‌کردیم و سنگ و کلوخ آن را برمی‌داشتیم. بعد دور تا دور آن را به صورت جوی کوچکی می‌کندیم تا اگر باران آمد، آب داخل سیاه‌چادر نیاید و از آن جوی باریک، رو به پایین برود. چهار طرف زمین را چند تا میخ می‌زدیم. طناب‌ها را از یک طرف به میخ‌ها و از طرف دیگر به قلاب‌های سیاه‌چادر وصل می‌کردیم. چند ستون زیر سیاه‌چادر می‌زدیم و سیاه‌چادر را بالا می‌بردیم. وقتی سیاه‌چادر بلند می‌شد و می‌ایستاد، زیر لب صلوات می‌دادیم. سیاه‌چادر مثل آدمی‌ می‌شد که سرپا ایستاده و وقتی نگاهش می‌کردم، فکر می‌کردم زنده است. دور سیاه چادر را چیخ۴ می‌زدیم. رختخواب‌ها و وسایل را به دقت داخل سیاه‌چادر می‌چیدیم. رختخواب‌هامان بوی خوبی می‌دادند؛ بوی تازگی. رختخواب‌ها را توی موج کُردی می‌گذاشتیم. موج کردی، رنگ رنگ بود. مادرم دستۀ موج‌ها را خوب می‌کشید و سعی می‌کرد رختخواب‌ها را مرتب بچیند. رختخواب‌ها نظم داشتند و هر شب که باز می‌شدند، صبح زود مادرم آن‌ها را با همان نظم سر جاشان می‌چید. البته بعضی رختخواب‌ها خیلی کم باز می‌شدند. این رختخواب‌ها مال میهمان‌هایی بودند که ما همیشه به آن‌ها حسودی‌مان می‌شد. این رختخواب‌ها نو و قشنگ و رنگ‌رنگی بودند. رختخواب‌های خودمان، رنگ و رو و نرمی ‌رختخواب‌های میهمان را نداشتند. بعضی شب‌ها، بچه‌های فامیل زیر سیاه‌چادر ما می‌آمدند و با هم می‌خوابیدیم. هی سرمان را زیر لحاف می‌کردیم و می‌خندیدیم. مادرم دائم می‌گفت: «بخوابید دخترها. چی به هم می‌گویید این‌قدر؟ بس کنید دیگر.» باز می‌خندیدیم و گوش نمی‌دادیم. خندیدنمان دست خودمان نبود. حتی اگر سوسکی روی زمین راه می‌رفت، به آن می‌خندیدیم. بعد برای اینکه ساکت شویم، مادرم می‌گفت: «نکند حرف شوهر کردن می‌زنید.» دیگر نفسمان بند می‌آمد و از حرص حرفی که بهمان زده، نمی‌خندیدیم. «کنه» آب سرد هم داشتیم. کنه، پوست بز و گوسفند بود که آن را حسابی تمیز می‌کردند و برق می‌انداختند و داخلش آب می‌ریختند. توی کنه، آب سرد می‌ماند. از اینکه دهنم را به دهانۀ کنه بچسبانم و آب بخورم، کیف می‌کردم. مادرم می‌گفت: «دهانت را به کنه نچسبان. بلا بگیری دختر، بریز توی لیوان.» گوسفندها که می‌آمدند، شیرشان را می‌دوشیدیم و ماست و پنیر و روغن درست می‌کردیم. زبر و زرنگ بودم و توی دوشیدن شیر گوسفندها، همیشه اول بودم. با اینکه کوچک بودم، اما مادرم اجازه می‌داد هم شیر بدوشم، هم آن را صاف کنم و هم ماست درست کنم. بچه‌های هم‌سن و سالم، مثل من بلد نبودند. بعضی وقت‌ها هم گوسفندها را به چرا می‌بردم. وقتی گوسفندها می‌چریدند، من کلی گیاه کوهی جمع می‌کردم. "مامان باید شهید پرور باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی از مخاطبین خوش ذوقمون زیارت مجازی حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم رو واسمون فرستادن. مامان جون، نیت کن و دعا کن و کنار روضه منوره که رسیدی واسه فرج حضرت ولیعصر عج دعا کن. بسم الله بفرمایید بهشت 👇🏻👇🏻👇🏻
🕋 زیارت مجازی حرم پیامبر (ص)؛ https://www.panoman.ir/projects/rasolallah/1.html 💐یک دور تسبیح صلوات هدیه به رسول اللّه (ص) ♥️ أللّهمّ عجّل لولیّک الفرج ♥️ 🤲🏻التماس دعا🤲🏻 🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه سوال از آخرین باری که کار شجاعانه ای انجام دادی، چقدر گذشته؟🤔 👇🏻👇🏻👇🏻
یه کار شجاعانه انجام بده. خیلی اوقات اونقدر از دایره راحتیمون بیرون نمی‌یایم و می‌چسبیم به گوشه امن زندگی که کوچکترین فکری واسه ما ایجاد اضطراب می‌کنه. یه کار شجاعانه انجام بده. این کار حتماً پریدن از یه ساختمون چند طبقه نیست! واسه انجام یه کار کوچیک اما شجاعانه با توجه به وضعیت زندگیت برنامه ریزی کن. 🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫خـدای مهربون... 🍁چقدر لحظه های 💫با تو بودن زیباست 💫خدایا 🍁مشگل گشای تموم 💫گرفتاریهای بنده‌هات باش 🍁مسیر زندگیشون رو 💫همـوار کن 🍁و صندوقچه سرنوشت شون 💫رو پرکن از سلامتی 🍁شبت آروم و پر از آرامش بانو 💫فردا بر وفق مرادت 💜 🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
سردار سلیمانی: رسول معظّم اسلام(ص) بطور رسمی قریب به ده سال حکومت کردند، اما بیش از هزار سال است که بر دل‌ها جای دارند؛ این قلّه است. ۹۵/۲/۱۴